رمان دروغ شیرین قسمت 4

-خب چی شد؟ گفتین؟

-نه، راضیش کردم که فعلا به کسی چیزی نگه تا موقش ولی من به مامانم گفتم...دیگه تمام روز و شبم شده بود کاوه...به خاطر اون بود که رشته ی پزشکی رو خوندم...چون اون پزشکی میخوند و میخواست حتی تو محیط کارم با هم باشیم.خانواده ی من اول با این کارم مخالف بودن چون میدونستن که من عاشق هنرم ولی وقتی دیدن تصمیم و گرفتم دیگه چیزی نگفتن.کاوه هم تو درسا خیلی کمکم میکرد.با مهری توی دانشگاه آشنا شدم...بر خلاف علاقش و به اصرار خانوادش این رشته رو انتخاب کرده بود.دختر تنهایی بود و به خاطر اخلاق خاصش دوست زیادی نداشت...چون همکلاس بودیم با هم صمیمی تر شدیم...اون کاوه رو زیاد دیده بود چون بیشتر مواقع که کاوه میومد دنبالم اونم میرسوندیم...خوب می دونست که ما چقدر همو دوست داریم و همیشه آرزو میکرد که به هم برسیم....تو این مدت عمم هم که متوجه علاقه ی ما شده بود بیکار نشست و سعی کرد به هر دلیلی ما رو از هم جدا کنه ولی وقتی کاوه تهدید کرد که اگر از من جداش کنن از پیششون میره کوتاه اومد و بالاخره رضایت داد...دیگه تمام فامیل و دوست و آشنا میدونستن ما مال همدیگه اییم...به خاطر دوستیه طولانیمون تصمیم گرفتیم بی خیال نامزدی بشیم و قرار بود مراسم ازدواج بگیریم...دو ماهی تا مراسم خواستگاری مونده بود، یه شب که مهری خونمون بود بهم گفت که کاوه رو اذیت کنم اول زیر بار نرفتم ولی انقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کردم

با نگاه به فنجون قهوم که یخ کرده بود گفتم:

-مهری ازم خواست تا به کاوه sms بدم و بگم همه چی بین ما تموم شده تا ببینم چی کار می کنه...من احمقم این کارو کردم ولی می دونی چی شد؟

مهرزاد ساکت بود.پوزخندی زدم و ادامه دادم:

-اون هیچ جوابی نداد و بعد دو ماهم کارت عروسیشون و برام آوردن....خیلی مسخره ست نه؟؟؟به هر کی بگم باور نمی کنه.همه ش به خودم می گم شاید تمام اون نگاها و ابراز علاقه ها دروغ بود...اون حتی نیومد ببینه واسه ی چی این کارو کردم....شده بودم مضحکه ی فامیل...بعد از اون اتفاق بر خلاف اصرار پدر و مادرم تو هیچ مهمونی ایی شرکت نمی کنم...

ساکت شدم مهرزاد رفته بود تو فکر.بعد از چند دقیقه گفت:

-تو چرا این کار و کردی؟

-چون به عشق اعتقاد داشتم و به معشوقم اعتماد.

-تو اشتباه کردی ولی اونم مقصر بوده که دنبال قضیه رو نگرفته.هنوزم دوستش داری؟

-توقع داری چی بگم؟...من بهترین روزای عمرم و با کاوه گذروندم...امروزم اون حرفا رو از روی حسادت زدم که بابت معذرت می خوام.

-نمی خواد انقدر عذر خواهی کنی...قبلا که گفتم من کلا آدم دست به خیریم ...در ضمن من که دیگه نمی بینمشون... خوشحالم که تونستم کمکت کنم. به قول شاعر دوست آن است که گیرد دست دوست...من بگم بیان قهوه مونو عوض کنن.

میون حرفش رفتم و گفتم:

- نه ممنون.من باید برگردم خونه.

مهرزاد چیزی نگفت و با هم از کافی شاپ رفتیم بیرون.وقتی رسیدیم دم خونه گفتم:

-بازم معذرت می خوام که روزتون و خراب کردم و مرسی که به حرفام گوش دادین...خیلی سبک شدم.

-بابت تشکرت که باید بگم خواهش می کنم اما در مورد عذرخواهی.... اگر یه بار دیکه بگی معذرت می خوام میرم پیداشون می کنم بهشون می گم که دروغ گفتیاااا.دیگه خود دانی.

لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم قبل از اینکه برم گفت:

-فقط یه چیزی...اشکاتو برای کسی که ارزششو نداره حروم نکن.

دستشو به نشونه ی خداحافظی بالا آورد و گاز داد و رفت.

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. دیشب بعد از مدتها یه خواب راحت کردم....مطمئنم که دلیلش فقط گرفتن حال مهری و کاوه بود...هنوزم قیافه ی پنچر مهری جلوی چشامه...

با یادآوری اتفاقای دیروز لبخندی زدم...مطمئنا این حس خوبی که دارم و مدیون مهرزادم که همراهیم کرد... تا عمر دارم کار دیروزش و فراموش نمی کنم.

از جام بلند شدم. باید زودتر حاضر میشدم...امروز خیلی کار داشتم. بعد از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه و سلام بلندی کردم و بعد از بوسیدن صورت مامان و بابام نشستم سر میز.بابا گفت:

-سلام باباجون، مثل اینکه امروز حسابی سر حالی

-اهوم .

-مامان: دیروز بهت خوش گذشت؟

با این حرف مامان باز قیافه ی پری اومد جلوی چشمام و نتونستم جلوی خنده مو بگیرم. گفتم:

-عالی بود.

-مامان: خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم.

دست مامان و نوازش کردم و چون دیرم شده بود چاییمو که هنوز داغ بود خوردم که حلقم سوخت...بابا که قیافه ی مچالمو دید خندید و گفت:آرومتر بابا جون، کارت دیر بشه خیلی بهتر از اینه که خودتو بسوزونی.

از جام بلند شدم و گفتم:

-شما که نمی دونین چقدر کار دارم.

با عجله رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.

******************

هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدم بیمارستان. پری هنوز نیومده بود... روپوشم و پوشیدم و مشغول انجام دادن کارام شدم. هنوز نیم ساعت از رسیدنم نگذشته بود که سر و کله ی پری هم پیدا شد.تا من و دید پرسید:

-دیشب چرا نیومدی؟

-مرخصی گرفته بودم.

-چرا به من نگفتی؟

-نگرانم شده بودی؟

-عمرا...ولی باید بهم می گفتی که نمیای.

خندیدم و گفتن: باشه از این به بعد برگه ی مرخصیمو بعد از رییس بخش میارم برات تا تو هم امضاش کنی، خوبه؟

-من به خاطر خودت میگم...اگر گفته بودی الان توام از شیرینی نامزدیه دوستت سهم داشتی.

با تعجب به پری نگاه کردم و پرسیدم:هیراد؟؟؟؟

پری با خنده سری به نشونه ی آره تکون داد. از خوشحالی همدیگرو بغل کردیم...از ته دل براشون آرزوی خوشبختی کردم.ازش پرسیدم:

-خواستگاری کی بود.

-آخر این هفته س...

از بغل پری اومدم بیرون و گفتم:

-سر کار گذاشتی منو؟

-نه به جان هیراد...خواستگاری آخر هفته ست. باور نداری از مامانم بپرس.

با تعجب گفتم: هنوز نیومدن خواستگاری اونوقت تو به همه شیرینی دادی.

-وقتی بهت می گم تو هیچی از فوت و فن به دام انداختن پسرا نمی دونی حق دارم....من اینکارو کردم که اگر هیراد پشیمون شد بهش بگم اسممون افتاده سر زبونا بعدشم من فقط به بچه های خودی شیرینی دادم.همه که نمی دونن.

-از دست تو

-بالاخره باید یه جوری خودم به هیراد بندازم دیگه.

هر دوتامون خندیدیم و بعد از کلی چرت و پرت گفتن مشغول کارمون شدیم

-بیا بریم دیگه.

-خسته ام پری به خدا

-ای بابا. عین آینه ی دق شدی. همش خسته ای.

-از صبح شیفت بودما.

-ببین آناهید من اگه شوهر کنم دیگه منو نمیبینیا

-چرا اونوقت؟؟؟

-هیراد گفته بعد از ازدواج دیگه نمیتونم با دوستای مجردم رابطه داشته باشم. دوستای مجرد دوستای متاهلشونو منحرف میکنن.

-غلط کردی... یعنی چی؟؟؟؟ نذار ازدواجتونو به هم بزنماااا

-خیله خب بابا. شوخی کردم. با ازدواج من چی کار داری؟

-پری به خدا پسرا هنوز نسلشون منقرض نشده که اینجوری میکنی.

-نوبت توام میشه هااا.

-حالا فعلا بذار تورو سرو سامون بدیم. بعدا به من فکر کن.

-باشه. حالا منو نپیچون... میای یا نه؟؟؟؟

-خسته ام

-باشه نیا. میخواستم ببرمت شام مهمونت کنم. خودت میدونی من سالی یه بار ولخرجیم گل میکنه.

-باورم نمیشه. واقعا میخواستی شام مهمونم کنی؟

-پس چی؟ فکر کردی فقط خودت بلدی؟ حالا میای؟بیا دیگه... ببین ارزش داره من اینقدر التماس کنم؟ میای؟ بگو میای.... بیا.

-خیله خب پری. خجالت کشیدم از بس التماس کردی. بریم دیگه. کی حریف تو میشه؟

خنده ای کردو همونطور که دست منو میکشید گفت:

من...

*********************************

توی رستوران بودیم. غذا رو سفارش دادیم. به قیافه ی پری نگاه کردم. بعد از اینکه هیراد و خوانوادش اومدن خواستگاری و روز نامزدی رو مشخص کردن انگار انرژیش دو برابر شده . همیشه میخنده. خیلی خوشحاله. منم از خوشحالیه اون انرژی میگیرم. کی باورش میشد. منو پری... بچگیامون... راه مدرسه.... بازی ها... الان داره ازدواج میکنه. چند وقت دیگه تو لباس عروسی میبینمش. تو فکر بودم که حرکت دست پری جلوی صورتم منو از فکر بیرون آورد.

-کجایی بابا؟ چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟

-باورم نمیشه؟؟؟

-چی باورت نمیشه؟؟؟؟ اینکه شام مهمونت کردم؟

-اون که بله. مهمون کردن تو جزو عجایب جهان بود. اما اون که الان داشتم بهش فکر میکردم این بود که اصلا نمیتونم باور کنم تو چند وقت دیگه ازدواج میکنی... دلم برای بچگیمون تنگ شده.

دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:

وقتی به بچگیامون فکر میکنم و خاطرات شیرینمون یادم میاد هم دلم میگیره هم خوشحال میشم. دلم میگیره چون خیلی زود گذشت اما خوشحال میشم که تو توی همه خاطراتم هستی و الانم کنارمی...

-پری بچگیامون یادته؟

-مگه میشه یادم بره. هنوز فوتبال بازیامون با پسرای همسایه یادم نمیره. تو هیچوقت خاله بازی دوست نداشتی.

-آره. خوشم نمیومد. یادته وقتی من باهات خاله بازی نمیکردم ناراحت میشدی و میرفتی پیش ...اون پسره اسمش چی بود؟؟؟ همون که همسایه ی بالاییتون بود؟؟

-اشکان؟؟؟؟

-آها... آره... یادته میرفتی پیشش اونم میومد باهات خاله بازی میکرد؟؟

-آره. بیچاره. به خاطر من روسری سرش میکرد.

دوتایی بلند خندیدیم. پری با دست اشاره کرد که آروم باشیم و گفت:

-اروم... یادته امیر تو فوتبال رات نداد و توام هلش دادی از رو ایوون انداختیش پایین تا دو روز جریمه شدی. آخر سرم دل امیر برات تنگ شد اومد خونتون از بابات خواست بذاره بیای کوچه؟؟؟

-آره. از اون موقع به بد خیلی با هم صمیمی شدیم. خیلی دوست دارم بدونم الان چی کار می کنه...

پری همونطور که میخندید گفت:

چقدر زود گذشت... یادش بخیر.

نفسمو بیرون دادمو گفتم:

آره واقعا...یادش بخیر.

غذارو آوردم. یاد موضوع داغ خودمون افتادم که به پری گفتم:

راستی پری خاستگاری هیراد چی شد؟؟؟ خوب بود؟؟؟ مامانو داداشت پسندیدن؟؟

پری لبخند شیطونی زد و گفت:

علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...

-خب خانم بزه. علف شیرین هست یا نه؟؟؟؟

-تو چی فکر میکنی؟

-به جای این لوس بازیا بگو چطور بود؟؟

-خوب بود... نامزدی افتاد برای دو ماه دیگه. اما هیراد میگه دوتا نامزدی بگیریم... یکی واسه همکارا. یکی واسه فک و فامیلا.

-این که خوبه.

-آره. ولی هزینه ها بالا میره.

-بعد من به تو میگم خسیس بهت بر میخوره.

قیافه اش مچاله شد و گفت:

خب نمیخوام اول زندگی هزینه زیادی داشته باشیم.

-دیوونه مردا فقط تو دوره ی نامزدی خرج میکنن. تا میتونی استفاده کن.

-توام که همش بد بینی. از بحث خارجم نکن. گوش کن ببینم... خلاصه اینکه تا اینو تو جمع گفت مامانش قبول کرد و کلی هم پسرشو برای این پیشنهاد خوبی که داد تشویق کرد....منم دیگه نتونستم مخالفتمو اعلام کنم.

-راستی مامانش اینا چه جوری بودن؟ خواهر و برادرم داشت؟؟؟

-مامانش که خیلی ماهه. مهربونه. دوتا خواهر و یه برادر داشت. همشون به دلم نشستن.

-خب خدارو شکر. حالا کیارو میخواد دعوت کنه؟

-همه ی بچه های بیمارستان البته اونایی که میشناسیمشون با دوستای دانشگاش و چند تا دکتر از بیمارستانای دیگه. جشن نمیخوایم بگیریم. یه دور همی میخوایم بگیریم که تو بیمارستان همه بفهمن.

-یهو بگو میخوای بیمارستانو خالی کنی دیگه. بیچاره مریضا

-حالا واسه اونجاش یه فکری میکنیم. به نظرت خوبه؟؟؟

-پری چرا اینقدر سخت میگیری؟؟؟ خیلی خوبه.

-خدارو شکر که هستی و نظر میدی...

اینو که گفت گوشیش زنگ خورد. هیراد بود. با هم حرف زدن. گوشی رو که قطع کرد گفت: هیراد میاد دنبالمون.

غذامونو خوردیم تا اینکه هیراد اومد و با هم رفتیم سمت خونه.

******************************************

چشمامو باز کردم. هوا تاریک بود. دلم میخواست بازم بخوابم اما شیفت داشتم. مجبور شدم بلند شم. صورتمو شستم و برای خودم صبحونه آماده کردم. داشتم چایی میریختم که صدای مامان منو متوجه خودش کرد.

-آناهید جان شیفت داری؟

-آره... بیدارت کردم؟

-نه. میخواستم برم دستشویی.

-باشه.

-کی میری؟؟

-یه ساعت دیگه راه میوفتم.

-باشه، به چایی هم برای من بریز.

چایی رو ریختم و خودم مشغول چایی خوردن شدم. مامان پشت میز نشست و به من نگاه کرد. متوجه نگاهش شدم. همونطور که یه من نگاه میرد گفت:

اوضاع خوبه؟؟

از سوالش جا خوردم.

با تردید گفتم:

آره... چطور؟

-نمیخوای چیزی بهم بگی؟؟؟؟

-نه...چیزی شده مامان؟؟؟

-اره.

-خب چی؟؟؟؟

-منتطرم تو بهم بگی.

-چیو؟؟؟؟ چیزی نشده که بهت بگم مامان.

-باشه. تو نگو. من میگم.عمه ات زنگ زد. آرتام مهرزاد کیه؟

-دکتر بیمارستان...همونکه اون روز رفتیم نمایشگاه و...

حرف تو دهنم ماسید. یاد اون روز افتادم . پس کاوه به عمه همه چیو گفته. با یادآوری اون روز و کار کاوه خنده ام گرفت، مامان که خنده ی منو دید گفت:

چی شد؟؟؟ چرا میختدی؟؟؟

-هیچی. پس کاوه امار منو به عمه میده.

-کدوم آمار؟؟؟ اون دکتره دوست پسرته؟

با گفتن این حرف خنده ام بیشتر شد. مامان که گنگ نگاهم میکرد گفت: میشه به جای خندیدن جوابمو بدی؟؟؟؟ کاوه چیزی نگفته . مهری گفته.

با گفتن این حرف خنده رو دهنم ماسید. نمیدونم چرا ولی دلم میخولست کاوه این حرفارو زده باشه. وقتی دیدم مامان داره خیره خیره نگام میکنه تمام ماجرای اون روز رو تعریف کردم. مامانم که انگار خیالش راحت شده بود گفت:

-از دست تو. این کارا چیه؟؟؟ عمه ات خیلی خوشحال شده بود، مثل اینکه خیالش راحت شده بود از ایتکه تو دیگه کاری به کار پسرش نداره.

نمیخواستم دیگه این بحثو ادامه بدم، برای همین گفتم: من برم آماده شم. دیرم میشه.

مامانو بوس کردم و رفتم توی اتاق . توی اتاق همونطور که اشکامو پاک میکردم زیر لب گفتم: لعنتی. تلافی میکنم.

*************

امروز صبح یه عمل تو بیمارستان داشتیم و منم باید به عنوان دستیار میرفتم. وقتی لباسم و عوض کردم همراه بیتا و چندتا دیگه از بچه ها که انتخاب شده بودن رفتیم سمت اتاق عمل. بیتا بین راه پرسید:

-تو می دونی قراره دستیار کدوم دکتر بشیم ؟؟

-آره، دکتر وزیری.

-حیف شد... با اینکه خیلی از دکتر وزیری خوشم میاد ولی ای کاش دکتر مهرزاد میومد.

دو سه روزی میشه که ندیدمش....حق داره که دیگه نخواد منو ببینه.... من نباید از مهربونیش سو استفاده می کردم .گفتم:

-دکتر مهرزاد آدم خوبیه ولی من برعکس تو وزیری رو ترجیح می دم... خیلی مهربون و دوست داشتنیه...

-اون که بله...کسی رو تو این بیمارستان پیدا نمی کنی که از دکتر وزیری خوشش نیاد ولی فقط تو این عمل ها میشه دور از چشم طناز دو کلمه با دکتر مهرزاد خوش و بش کرد. تو که صبحا نیستی ببینی چطوری مهرزاد و دوره می کنه نمیذاره کسی بره دور و برش...

-وقتی خود دکتر مهرزاد با این قضیه مشکلی نداره و اعتراضی نمی کنه یعنی خیلیم از طناز بدش نمیاد.

-اگر دکتر فقط با طناز خوب رفتار می کرد یه چیزی ولی اون با همه صمیمی برخورد میکنه.

شونه ایی بالا انداختم و گفتم:

-چی بگم؟؟

با هم رفتیم تا دستامون و بشوریم....صدای خنده ی چند نفر و شنیدم. صدای دکتر وزیری و تشخیص دادم که گفت:

-که اینطور...پس بالاخره رفتی قاطی مرغا؟

از تو آینه بهشون نگاه کردم. دکتر وزیری و مهرزاد و گوهری مشغول حرف زدن بودن.گوهری خندید و سرشو پایین انداخت.مهرزاد خندید و گفت:

-چه پسر با حجب و حیایی...چه خجالتیم می کشه.

گوهری ضربه ایی به بازوی مهرزاد زد و گفت:

-نوبت تو هم میشه.

-مهرزاد: من که از خدامه که زودتر نوبتم بشه ولی کسی حاضر نمیشه با من ازدواج کنه...

وزیری دستشو روی شونه ی مهرزاد گذاشت و گفت:

-همین الانم خیلی ها حاضرن بهت جواب مثبت بدن

-مهرزاد: نفرمایید...تا زمانی که دکتر خوش تیپی مثل شما هست کی به من نگاه می کنه؟

-گوهری: خدایی اینو راست میگه دکتر...خیلی خاطر خواه دارین.

دکتر وزیری خندید و کفت:

-برین پی کارتون...

بیتا که مثل من از آینه داشت به اونا نگاه می کرد گفت:

-زود باش تا دکتر مهرزاد نرفته بریم یه ذره باهاش صحبت کنیم.

-بریم چی بگیم؟ من نمیام.

-لوس نشو دیگه...الان سر و کله ی طناز پیدا میشه ها.

بیتا که دید من از جام تکون نمی خورم گفت:

-اصلا نیا...خودم میرم.

بعد از رفتن بیتا دوباره دستامو شستم. از روی کنجکاوی نگاهی بهشون انداختم که دیدم حسابی مشغول بگو و بخند بودن. برگشتم که برم تو اتاق عمل اما باید از جلوی اونا رد میشدم. وقتی بهشون رسیدم بدون اینکه سرمو بلند کنم زیر لب سلامی گفتم و رفتم تو اتاق.... بعد از چند دقیقه بیتا هم اومد تو. از قیافش معلوم بود که صحبتاش بر وفق مراد بوده...آروم در حالی که می خندید، گفت:

-من عاشق مهرزادم... این خدا چی آفریده.

-مینا دیگه اینقدرا هم تعریفی نیست.

زد روی شونه مو گفت:

برو بابا...بد سلیقه. میدونی از چیه مهرزاد خوشم میاد...اصلا نمیشه شناختش.فکر کنم بیرون از کارش هزارتا دوست دختر داره.

-بعیدم نیست.

-راستی میدونستی اسمش چیه؟؟؟

یاد اون روز افتادم که جلوی مهری و کاوه خودش رو معرفی کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:

-نه نمیدونم.

-اسمش آرتامه. قشنگ نیست؟

شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:

آره... قشنگه.

با صدای دکتر وزیری همه مشغول آماده کردن اتاق شدن. منم سعی کردم تمرکز کنم و کارمو شروع کردم.

***********************************

دکتر مهرزاد توی راهرو داشت با مادر یکی از مریضا حرف میزد. داشتم میرفتم توی اتاق روبه روی اتاقی که مهرزاد وایستاده بود. نگاهم کردو با لبخند سلام کرد. منم فقط با سر سلام کردم و رفتم تو اتاق...ازش خجالت میکشیدم، بالا سر یکی از بیمارا رفتم. گفتم:

-سلام ... حالت بهتره؟

با صدای بچگونش جواب داد:

-بله...

-خیلی خوبه. ببینم از آمپول که نمیترسی؟؟؟؟

با ترسی که تو چشماش بود و سعی میکرد پنهونش کنه گفت:

-نه...خیلی آمپول میزنم.

لبخندی زدم و گفتم:

-آفرین... الانم باید آمپول بزنی.

- میشه الان نزنم؟

-چرا؟

به مادرش نگاه کرد که داشت بی صدا به ما نگاه میکرد. با تردید گفت:

-گوشتو بیار جلو.

گوشمو بردم جلو دهنش. من من کنان آروم گفت:

من...از آمپول...میترسم. خیلی درد داره.

اومدم جوابشو بدم که دکتر مهرزاد اومد تو. رو به پسر گفت:

سلام آقا حسام شجاع... خوبی؟

حسام با دیدن مهرزاد لبخند شیرینی زد و گفت: خوبم. ولی باید آمپول بزنم.

مهرزاد: اگه آمپول نزنی که حالت خوب نمیمونه.

حسام: درد داره.

مهرزاد: تو که خیلی شجاع بودی. پسرای شجاع از هیچی نمیترسن حتی آمپول. خانوم زند آمپولشو بزنین. این پسر خیلی شجاع تر از این حرفاس.

بدون نگاه کردن به مهرزاد آمپول حسامو زدم و بدون هیچ حرفی اومدم بیرون.

پری رو دیدم که داشت با هیراد حرف میزد. رفتم سمتشون . بهشون که رسیدم گفتم: خوش میگذره؟

هیراد خندید و گفت: جای شما خالی.

-مطمئنم این حرفو از ته دلتون نزدین.

پری گفت: می خوای بگردیم یکی رو پیدا کنیم که بیاد تو رو بگیره تا به تو هم مثل ما خوش بگذره.

با اخم مصنوعی گفتم:ممنون، من راضی نیستم که انقدر خودتون و به زحمت بندازین.

پری: نه بابا چه زحمتی؟؟

-فکر کنم بهتره تنهاتون بذارم.

ازشون جدا شم. بیکار بودم. برای همین رفتم سمت بالکن بغل راهرو. داشت بارون میومد....این هوا منو مسخ میکرد.... خیلی دلم میخواست زیر این بارون قدم بزنم....عاشق هوای بارونیم...خیلی خاطره از روزای بارونی دارم. یک لحظه سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. به بغل دستم نگاهی انداختم. از دیدن دکتر مهرزاد بغل دستم جا خوردم. داشت نگام میکرد. بی مقدمه گفت:

-هنوزم از من خجالت میکشی؟

نمیدونستم چی بگم. خودمو جمع و جور کردم و گفتم:

نه...برای چی؟؟؟

-خوب رفتارت که اینو نشون میده...حالا میتونم بپرسم چرا؟؟؟

-من...اخه...

-خب...

-خب... کی گفته من خجالت میکشم.

-خیلی خب، خجالت نمیکشی اما بذار همین جا بگم اصلا راجع به اون روز فکر نکن. من فقط کمکت کردم. الانم همه چی تموم شده . من درک کردم که چرا منو جلوی کاوه اونجوری معرفی کردی. اگه میدونستم جواب کمک کردنم اینه که اصلا کمکت نمیکردم.

-من واقعا نمیخواستم اون حرفو بزنم. همش احساس میکنم شما ناراحت شدین،

بازم لبخند همیشگیشو زد و گفت:

-مگه میشه ناراحت بشم؟؟؟ همه از خداشونه یهو یه دوست دختر پیدا کنن که هم خوشگل باشه هم دکتر.

دیگه با حرفاش ناراحت نمیشدم. ولی وقتی سکوتمو دید گفت:

-باور کن چیزی عوض نشده، من همون دکتر مهرزادم که اون روز سرش داد زدی. من اصلا به هیچی فکر نمیکنم. توام فکر نکن. اون فقط یه کمک بود.

-مرسی که کمکم کردین.

-خواهش میکنم... کسی از آینده خبر نداره،به جای فرار از من به این فکر کن شاید کمک من باعث بشه که تو یه جای دیگه به دادم برسی و بعد من برای جبران کمکت یه جای دیگه بهت کمک کنم و دوباره تو مجبور بشی ...

خندیدم و گفتم:

-چقدر پیچیده شد

-پس پیچیده ترش نکن.

و رفت....

************

ساعتو نگاه کردم . هنوز یه ساعتی مونده بود به شروع شیفتم. برای همین رفتم توی کافی شاپ بیمارستان. یه قهوه گرفتم و نشستم پشت میز. داشتم دورو برم رو دید زدم که نگاهم روی دکتر زرافشان ثابت موند. داشت میرفت بیرون از بیمارستان. مثل اینکه شیفتش تموم شده بود. وقتی داشت میرفت سمت در منو دید. برای همین مسیرشو عوض کردو اومد طرفم. بالا سرم اومد و به صندلی روبه روییم نگاه کردو گفت: اجازه هست؟؟؟

گفتم: خواهش میکنم...بفرمایید.

به من خیره شد و گفت:

-اوضاع خوبه؟؟؟

از اینکه زیر نگاه زرافشان بودم معذب شدم. گفتم:

-بله، خوبه.

-دیگه تو دانشگاه نمی بینمتون.

-فعلا کار تحقیقمون عقب افتاد

-امیدوارم که موفق باشی.

اینو گفت و ساکت شد. منم هیچی نداشتم بگم. از اینکه حرفامون تموم شده بود خنده ام گرفته بود. با خنده ی من لبخندی زد و گفت:

-چرا میخندین؟؟؟

-همینطوری. شیفتتون تموم شده؟؟؟

-بله. داشتم میرفتم که شمارو دیدم. چون شیفتامون با هم یکی نیست خیلی وقت بود که شمارو ندیده بودم. اومدم یه عرض ادبی کرده باشم.

-ممنون. لطف کردین.

نگاهی به ساعتش کردو همونطور که بلند میشد گفت:

-من دیگه برم. خوشحال شدم...موفق باشین.

-خیلی ممنون....منم همینطور. خدانگهدار.

و رفت بیرون ازبیمارستان.

*****************************************

توی پاساژ بودیم. با پری اومدیم که خرید جشنشو بکنیم. البته بیشتر من خرید کردم تا پری. بیرون از مغازه داشتیم لباسارو نگاه میکردم که پری به یه لباس مشکی بلند خوشگل اشاره کردو گفت: این خوبه؟

-آره. واسه خودت؟

-نه پس واسه تو. ۶۰۰ مدل لباس خریدیا.

-خیله خب حالا. چرا اینقدر غر میزنی. بعد قرن ها اومدم خرید.

-برم پرو کنم؟

-برو ببینم چه تحفه ای میشی...

رفتیم توی مغازه. پری وقتی پرو کرد لباس تو تنش زار میزد. برای همین گفتم: پری تو تنت بد وای میسته.

تا اینو گفتم مغازه دار سریع خودشو انداخت جلو و گفت: میشه ببینم؟؟؟

پری که لباسش لختی بود یه کم معذب بود شد و گفت:

- نه. نمیشه.

سرمو بردم توی اتاق پرو و گفتم:

- پری آخرین روزای مجردیته ها...استفاده کن... بذار بیاد ببینه.

پری با بدجنسی گفت:

-بذار نوبت خودت بشه بهت میگم لوندی واسه صاحب مغازه چه حالی داره.

-تو خودت میدونی من پایبند به این مسائل نیستم.

-همین کارارو کردی که هیشکی نمیگیرتتا.

-پری یه چیزی بهت میگما....هر چی میگم ربط میدی به این قضیه.

-دیوونه من دوستتم. به فکرتم. چتد وقت دیگه که ترشیدی میای کف پامو میبوسی میگی پری کاش اونموقع به حرفات گوش میکردم.

-به جای این مسخره بازیا بیا سایزشو عوض کن.

-نمیخوام اینو. مگه عزا گرفتم که سیاه بپوشم؟؟؟

-پری با تو خرید کردن اعصاب میخواد. تکلیفت با خودت روشن نیست.

-خیلی دلتم بخواد.

پری لباسو پس داد و اومدیم بیرون. برای نهار رفتیم توی رستوران . بعد از اینکه غدا رو سفارش دادیم به پری گفتم:

-جشن چه روزیه؟؟؟

-جمعه ی هفته ی دیگه.

-چرا اینقدر زود.

-هیراد خیلی عجله داره. منم نمیدونم چرا ولی میگه زود بگیریم بهتره. البته این جشن اولیه مال دکتراست. جشن بعدی هفته ی بعدشه.

-خب. تو که هیچکاری نکردی.

-حالا یه هفته وقت داریم

-کیا دعوتن؟

-هنوز مشخص نکردیم، ولی بیشتر بچه های بیمارستانن. اون چیزی که منو اذیت میکنه اینه که دوستای دیگه شم هستن. کسایی که من نمیشناسم

-خب آدم عاقل اینارو دعوت میکنن که همدیگرو بشناسین دیگه.

پری با دلخوری گفت:

-تو چرا اینقدر به من تیکه میندازی آخه؟ غذاتو بخور

-آخه وقتی ازدواج کنی دیگه نمیتونم باهات اینجوری شوخی کنم.

-چرا؟

-آخه تا من بخوام چیزی بگم هیراد طرفداری میکنه.

پری خندیدو گفت:پس خدا این هیرادو از آسمون واسم فرستاده

**************

ساعت نزدیک ۵ بود که رسیدم بیمارستان. وقتی رفتم تو بخش شیما رو دیدم که تو استیشن نشسته بود.

-سلام

-سلام، خوبی؟

-مرسی، چرا تنهایی؟ پری نیومده؟

-اومد ولی پیش پای تو رفت...

-چرا؟ مگه امشب شیفت نداره؟

-داره ولی یه مشکل اضطراری پیش اومد مجبور شد بره... مثل اینکه لوله های خونه ی دکتر گوهری ترکیده و تا فردا شبم حاضر نمیشه. اونام رفتن تا یه جایی رو برای فردا پیدا کنن. بیچاره پری خیلی ناراحت بود آخه همه ی مهمونا رو دعوت کردن و نمی تونن کاری بکنن.

گوشی مو از جیبم درآوردم و شماره ی پری رو گرفتم.

-سلام، کجایی؟

از صداش معلوم بود که ناراحته.گفت:

-سلام. دم در منتظر هیرادم تا بیاد بریم یه جایی رو واسه ی مهمونیه فردا پیدا کنیم.آخه...

-می دونم، شیما برام تعریف کرد که چی شده. واسه ی همینم زنگ زدم. بیا مهمونی رو خونه ی ما بگیریم.

-مرسی از پیشنهادت ولی فکر کنم خونتون برای اون تعداد مهمون کوچیک باشه.

-مگه چند نفرن؟

-نزدیک صد نفر میشن.

راست می گفت خونه ی ما کوچیک بود.گفتم:

-آخه فکر نکنم انقدر سریع بتونین جا پیدا کنین.

-همه ش تقصیر منه. هیراد گفت تالار بگیریم ولی من مخالفت کردم...نمی دونم چی کار کنم...اگر نتونیم جایی رو پیدا کنیم چی؟

-نگران نباش عزیزم، من همین الان میرم مرخصی میگیرم. شاید من تونستم جایی رو پیدا کنم.

-دستت درد نکنه...آناهید من فعلا قطع می کنم.هیراد اشاره می کنه برم پیشش.

-باشه برو، فعلا.

گوشی رو که قطع کردم شیما گفت:

-خونه ی ما زیاد بزرگ نیست ولی می خوای زنگ بزنم به چند تا از دوستام که خونه هاشون مناسبه؟

-نه، بذار اول ببینیم می تونیم تالار پیدا کنیم اگر نشد روی این موضوع فکر می کنیم.

-خدا کنه یه جای خوب پیدا کنن.

-پیدا می کنن.من برم.

-تو کجا؟

-منم میرم تا کمکشون کنم، یه ساعت دیگه همه ی تالارا بسته میشه.

-باشه برو نگران نباش من کاراتونو انجام میدم.

خواستم برم که پری رو دیدم که داشت با خنده سمتمون میومد.من و شیما با تعجب به هم نگاهی کردیم...وقتی به ما رسید گفت:

-حل شد.

شیما با تعجب پرسید:

-به این زودی؟

پری سری به نشونه ی آره تکون داد. گفتم:

-خدا رو شکر...حالا کجا هست؟

-خونه ی دکتر مهرزاد.

با تعجب پرسیدم:

-دکنر مهرزاد؟

-پری: آره، چرا تعجب کردین؟ مگه نمی دونستین که هیراد با دکنر صمیمین؟ الان که داشتیم میرفتیم مهرزاد به هیراد زنگ زد که بره پیشش باهاش کار داره. هیردام بهش گفت که نمی تونه بمونه و داستان و براش تعریف کرد.مهرزادم گفت مهمونی رو خونه ی اون بگیریم.

شیما گفت:

-عاشقشم.

-پری:فقط باید بریم اونجا رو ببینیم تا آمادش کنیم.

شیما گفت:

-اگر کمک می خوای من میام.

-پری: اتفاقا به کمکتون احتیاج دارم. باید تا فردا اونجا رو آماده کنیم.

-خوب تو و شیما برین اونجا اگر بازم کمک خواستین من دیرتر میام. باید چند نفر و پیدا کنم که به جای ما اینجا وایستن.

-پری :خیلی خب....ما زودتر میریم. تو هم دیر نکنیا. من به نظرت احتیاج دارم.

شیما گفت:

-پس من برم لباسامو عوض کنم.

بعد از رفتن پری و شیما به چند تا از بیمارا رسیدگی کردم و رفتم تو استیشن.خانم یکتا تا منو دید پرسید:

-از پری خبر داری که کارشون به کجا کشید؟

-آره همین الان بهش زنگ زدم، گفت خیلی کار مونده ولی مستخدم های دکتر مهرزادم هستن و کمکشون می کنن.

-به هر حال پری نباید زیاد خودشو خسته کنه چون واسه ی فردا جونی براش نمی مونه.

-منم میرم کمکشون...فعلا منتظرم تا دوستام بیان که جامون وایستن.

خانم یکتا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:

-بیچاره چه شانس بدی داره....بارونو ببین چقدر شدیده...

-خدا کنه تا فردا بند بیاد.

دکتر مهرزاد و دیدم که داشت میومد سمت استیشن.آروم از خانم یکتا پرسیدم:

-مگه دکتر همراه پری اینا نرفته بود؟

-نه مادر جون. کار داشت.

مهرزاد به ما رسید و گفت:

-سلام. خسته نباشید.

جوابشو دادیم. رو به من گفت:

-من دارم میرم خونه، با من میاین.

-نه منتظر دوستامم که شیفت و تحویل بدم.

-خب منتظر میمونم.

-مرسی ماشین دارم.

کاغذی رو از روی میز برداشت و بعد از نوشتن چیزی گفت:

-پس این آدرس و بگیرین.

ازش تشکر کردم و اونم بعد از خداحافظی رفت.

***************************

-اه.... لعنت به این شانس

گوشیمو در آوردم و شماره ی پری و گرفتم:

-پری: سلام، کجایی؟

به چرخ پنچر شده ی ماشین نگاه کردم و گفتم:

-تو خیابون...چرخ ماشینم پنجر شده. زنگ زدم بگم اگر دیر اومدم نگران نشین.

-بگو کجایی تا هیراد بیاد دنبالت.

-نه نمی تونم ماشین و اینجا بذارم ...پنچری شو میگیرم.

-نه دیگه نمی خواد بیای...کار زیادی نمونده.

-باشه، ببخشید که نتونستم کمکت کنم.

-این چه حرفیه تو ببخش که به خاطر من اذیت شدی...هنوزم میگم اگر می خوای بگو کجایی تا من بیام دنبالت.

-نه عزیزم فعلا...

گوشی رو قطع کردم و خواستم دست به کار بشم که از شانس بدم بارش بارون شدید شد و در عرض یه دقیقه خیس آب شدم...مجبور شدم برم تو ماشین بشینم.گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمی شناختم، جواب دادم:

-الو...

-سلام...الان کجایی؟

-ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتین.

-چی چی رو اشتباه گرفتن؟ أرتامم...کجایی بیام دنبالت؟

-ممنون....لازم نیست من خو....

-گفتم کجایی؟

لحنش خیلی جدی بود و ساعتم نزدیک ۱۲ بود. چون خیابون خلوت بود و نمی تونستم زیاد منتظر بمونم .آدرس و بهش دادم که گفت:

-تو ماشین بمون من تا ده دقیقه دیگه اونجام.

و قطع کرد.

سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم....با صدای ضربه ایی که به شیشه خورد چشمامو باز کردم.مهرزاد بود. از ماشین پیاده شدم ولی چون لباسام خیس بود لرزیدم....چترشو بالای سرم گرفت و گفت:

-تو ماشین بشین.فقط صندوق عقب و باز کن .

در صندوق و باز کردم .چتر و داد دستم گفت:

-برو تو ماشین.

ولی من به حرفش گوش ندادم وبا اینکه از سرما می لرزیدم، همونجا کنارش موندم و چتر و بالای سرش گرفتم تا خیس نشه... دستاش از سرما قرمز شده بود. بهش نگاه کردم واقعا خوش قیافه بود...پالتوی بلندی هم پوشیده بود که خیلی بهش میومد....وقتی کارش تموم شد از جاش بلند شد و بعد از گذاشتن وسایل تو ماشین اومد روبروم وایستلد. سعی کردم جلوی لرزش بدنم و بگیرم و صاف وایستم ولی گویا موفق نبودم چون مهرزاد گفت:

-لجباز...رفتی خونه قبل از خواب یه دوش آب گرم بگیر...

-بخشید که باعث زحمتتون شدم.

-خواهش می کنم...سوار شو. حسابی خیس شدی.

دوباره ازش تشکر کردم و سوار شدم .

با احساس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم...بی حال بودم و بازم خوابم میومد. چشمامو که حسابیم می سوخت، بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم

ولی با شنیدن صدای باز شدن در اتاقم مجبور شدم دوباره بازشون کنم...مامان بود. چراغ اتاقو روشن کرد که باعث شد دستمو جلوی چشمام بگیرم. مامان گفت:

-تو هنوز خوابی؟؟؟؟

گلوم می سوخت، آب دهنم و به زور قورت دادم و با صدای گرفته گفتم:

-مامان چراغ و خاموش کن لطفا.

-خاموش کنم که دوباره بخوابی؟ پاشو، مگه نمی خوای حاضر شی؟

مامان که دید از جام تکون نمی خورم اومد کنارم و در حالی که موهامو از روی صورتم کنار می زد گفت:

-پاشو عز...ههههههه. تو که مثل کوره آتیش داغی...چرا نمی گی تب داری.

-اصلا نای حرف زدن ندارم.

-از دست تو...پاشو بریم دکتر.

لبخند بی حالی زدم و گفتم:

-مامان من خودم دکترم...اونوقت واسه ی یه سرما خوردگیه ساده برم پیش یه دکتر دیگه؟

مامان دوباره دستشو رو پیشونیم گذاشت و گفت:

-تو به این میگی یه سرماخوردگیه ساده؟؟؟؟؟ تبت خیلی بالاست.

به دستم تکیه دادم و سعی کردم از جام بلند شم که تمام بدنم درد گرفت....انگار همین الان یه تریلی از روم رد شده بود.مامان که صورت مچاله شده از دردمو دید گفت:

-چرا از جات بلند میشی؟ اگه چیزی می خوای بگو تا برات بیارم. تو استراحت کن.

-نه...باید حاضر شم.... به پری قول دادم زودتر از بقیه برم اونجا.

-چی؟؟؟با این حالت می خوای بری؟؟؟

-من حالم خوبه.

-نمی خواد بری... به پری زنگ بزن و بگو که حالت خوب نیست... اون حتما درکت می کنه. امشب نشد هفته ی دیگه.

دیدم حق با مامانه .اصلا حالم خوب نبود و پریم که قراره دو تا مهمونی بگیره، مهمونیه بعدی رو می رم. به مامان گفتم:

-پس میشه گوشیمو بدین؟

مامان گوشیمو داد دستم و گفت:

-من میرم برات سوپ بذارم .


مطالب مشابه :


رمان دروغ شیرین 3

مهرزاد با نگاهی به دور و برش عمل ها میشه دور از چشم طناز دو کلمه با دکتر مهرزاد خوش و بش




رمان دروغ شیرین

خیلی خوش با عجله دست به کار شدیم و سعی کردیم به وضعیت نرمال برش دکتر مهرزاد




رمان دروغ شیرین قسمت 4

کلمه با دکتر مهرزاد خوش و بره دور و برش -وقتی خود دکتر مهرزاد دکتر مهرزاد و دیدم




رمان دروغ شیرین قسمت 3

مینا با چشم به دکتر مهرزاد اشاره کرد، اما قبل بهتون خوش مهرزاد با نگاهی به دور و برش




رمان دروغ شیرین

خیلی خوش با عجله دست به کار شدیم و سعی کردیم به وضعیت نرمال برش دکتر مهرزاد




برچسب :