خلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان

شجاع مردی از روسیه

نظری بر« میشل استروگف »(1876)
شجاع مردی از روسیه
خلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان 1
در قصر جدید تزار، امپراتور روس ، مجلسی با حضور فرماندهان دولتی و افسران نظامی برپا بود . دو خبرنگار خارجی نیز آن جا بودند . تزار فرمان داد که هرچه سریع تر افرادی عازم " ایرکوتسک "(Irkutsk) شوند تا از برادر تزار خبری بیاورند. او ادامه داد که باید ایوان اوگارف (Ivan Ogareff)خائن را نیز پیدا کنند .

ایوان اوگارف از افسرهای اطلاعاتی ارتش بود که با عناصر ضدّ دولتی رابطه داشت و "گراند دوک"، برادر تزار به این راز پی برده بود . ایوان پس از تبعید به سیبری مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد . او اکنون در نواحی مرزی با تاتارها روی هم ریخته بود تا انتقام خود را نیز از گراند دوک بگیرد . شورشیان شامل تاتارها ، قرقیزها و طایفه کوکازیان بودند و سردسته آن ها "فئوفارخان" بود . آن ها به سمت سیبری در حال حرکت بودند . تزار از این ماجراها خبر داشت . او به دنبال فردی امین ، شجاع و نیرومند می گشت تا به طور پنهانی نزد گراند دوک برود و او را در جریان امور قرار دهد . ژنرال کیسوف ،‌ جوانی نیرومند ،امین و آشنا با سیبری را به نام" میشل استروگف "مأمور این کار کرد. تزار نامه ای مُهر و موم شده را به او داد و از وی خواست که در راه وطنش از هیچ کاری فروگذار ننماید .
این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد.

میشل مسافتی بسیار طولانی در راه داشت ؛ زیرا باید از مسکو به ایرکوتسک می رفت . او با شناس نامه ای جعلی و نام "نیکلا کوربانف" با قطاری عازم " نیژنی نوگراد" شد . در آن دو خبرنگار حضور داشتند . بین راه دختری سوار قطار شد . میشل از همان ابتدا دل بسته اش گشت؛ ولی هنگامی که از قطار پیاده شدند او را در میان سیل مسافران گم کرد . در آن شهر با مردی کولی پوش درگیر شد؛ اما همسر کولی مداخله کرد و میشل به راهش ادامه داد .

روز بعد میشل، دخترک را در دفتر کشتی رانی دید . دختر اجازه ی خروج را از شهر نداشت.میشل توانست اجازه عبور او را بگیرد . در کشتی با هم بودند . میشل پی برد که آن زن و مرد کولی- که روز قبل با آن ها درگیر شده بود - درباره فرستاده ی تزار روس گفت و گو می کنند . دو خبرنگار خارجی هم در کشتی مشغول جمع آوری خبر بودند. " نادیا "‌ سرگذشتش را به میشل گفت . او نزد پدرش در سیبری می رفت تا دوران تبعید وی را در کنار او بگذراند . نادیا گفت که پدرش دکتر و یک انقلابی پرشور بوده است . میشل به او اطمینان قلبی داد که مشکلی پیش نمی آید؛ چون از طرف دولت اجازه عبور دارد .

روز بعد کشتی به آخرین بندرگاهش رسید . میشل و نادیا کالسکه ای گرفتند و به راه افتادند؛ اما در طول راه کالسکه ی دیگری جلوی آن ها حرکت می کرد . توفانی مهیب درگرفت و کالسکه ی جلویی در گل فرو رفت . میشل پیش آن ها رفت . خود را نیکلا ، تاجر اهل ایرکوتسک ، معرفی کرد . آن دو، خبرنگاری بودند که میشل چند بار آن ها را دیده بود . میشل از ایشان خواست که وی را در جریان اخبار سیبری قرار دهند. گفتند که ایوان اوگارف با لباس مبدّل کولی ها همراه یک زن نزد فئوفارخان رفته.

سرانجام همگی به راه افتادند و به دستور میشل از کالسکه ای که چهار نعل جلوتر از آن ها می تاخت ، گذشتند و به چاپارخانه رسیدند . پس از چندی کالسکه ی جامانده نیز رسید . بین میشل و صاحب آن کالسکه بر سر تعویض اسب ها تنش رخ داد و آن مرد ـ که اوگارف بود ـ شلّاقی به صورت میشل زد . میشل برای این که مأموریتش فاش نشود سکوت کرد؛ ولی نزد نادیا اشک از چشمانش جاری شد .

سرانجام نادیا و میشل کالسکه ای فراهم کردند و با سختی بسیار خود را به رودخانه ایریتیش رساندند . کالسکه را درون قایقی گذاشتند؛ ولی ناگهان تاتارها سررسیدند و قایق را در آب غرق کردند. نادیا دست گیر و اسیر شد . همه پنداشتند که میشل غرق شده؛ ولی او خود را نجات داده و به کمک پیرمردی روستایی به شهر "امسک" رفته بود . در آن جا مادرش را دید ؛اما چون در مأموریت بود به او آشنایی نداد . ایوان اوگارف که شهر را مرکز عملیاتی تاتارها کرده بود - به موضوع پی برد و پیرزن را پرسش پیچ کرد و فهمید که میشل نام مستعاری برای خود برگزیده.

میشل چهارنعل می تاخت در حالی که به یاد مادرش و نادیا بود . هویت او برای تاتارها فاش شده بود و ایوان قصد داشت به هر ترتیبی که شده مانع از رسیدن میشل به ایرکوتسک شود .سرانجام میشل را به دام انداختند و به اردوگاه "تومسک" بردند . در آن جا نادیا و مادر میشل نیز دیده می شدند که با هم انس گرفته بودند . نادیا - که به طور ناگهانی چشمش به میشل افتاده بود- بسیار شگفت زده شد، زیرا می پنداشت که او غرق شده. با این حال نادیا حرکت شک برانگیزی انجام نداد .

ایوان اوگارف به اردوگاه آمد. او مادر میشل را برای شلّاق زدن آورد تا میشل خود را معرفی کند. میشل شجاعانه و ناگهانی از جمعیت بیرون پرید و با شلّاق ضربه ای رعدآسا به صورت اوگارف زد و شلّاق چند روز پیش را به یادش آورد. سربازان بر سرش ریختند و او را گرفتند و نامه را از جیبش درآوردند . میشل را به کور شدن محکوم کردند . او مادرش را دید و اشک در چشمانش حلقه زد.برای کور کردن میشل میله ای داغ را از جلوی چشمانش گذراندند. بخاری از آن ها بلند شد .این گاه تاتارها نادیا ، میشل و مادرش را همان جا رها کردند و رفتند .

مادر میشل نیز به خانه اش در امسک رفت . نادیا نیز به میشل کمک کرد تا سفرشان را ادامه دهند . به کمک کالسکه رانی- که متصدّی مرکز مخابرات بود - از چند شهر گذشتند . تاتارها همه جا را به هم ریخته بودند. آن ها وحشیانه به کالسکه ی مرد یورش بردند و کالسکه ران را به اسبی بستند و به زمین کشیدند تا بمیرد. نادیا و میشل دوباره در وسط جاده تنها ماندند . با کوششی جان فرسا به دریاچه ی "بایگال" رسیدند و به گروهی پیوستند. با قایقی به رودخانه ی آنکارا وارد شدند . شب بود و در کنار ساحل ، حرکات مرموزانه ی تاتارها دیده می شد. میشل و نادیا از امواج خروشان رودخانه گذشتند .به ساحل رسیدند. آن ها باید زودتر از ایوان ،گراند دوک را می دیدند؛ در حالی که ایوان اوگارف برای ورود به شهر ایرکوتسک نقشه ای دقیق داشت .

گراند دوک می دانست که تاتارها قصد حمله دارند، ولی از دروازه های شهر مطمئن بود. ایوان با نام میشل، پیک ویژه ی تزار، وارد شهر و کاخ دوک بزرگ شد و روز بعد از بالای برج و باروی شهر، کاغذی را به بیرون پرتاب کرد . در آن نوشته بود که ساعت 5 تا 6 دروازه های شهر را خواهد گشود.

پس از نیمه شب،ایوان نهری را که از کنار قصر می گذشت و به کمک تاتارها به نفت آغشته شده بود آتش زد. هنگامی که خواست اتاق را ترک کند نادیا را جلوی خود دید و به سوی وی حمله کرد. میشل با ایوان درگیر شد و او را کشت. نادیا شگفت زده به میشل می نگریست.باور نمی کرد که چشمان میشل می بیند. در حقیقت، آن میله ی داغ که از جلوی دیدگان گذرانده بودند، اشک های میشل را بخار کرده و به چشمانش آسیب نزده بود و میشل برای این که مأموریتش لو نرود خود را به نابینایی زده بود .

میشل و نادیا نزد دوک رفتند و او را از تمام ماجرا آگاه ساختند. دوک، میشل را ستود و به درخواست او پدر نادیا را مورد عفو قرار داد. چند روز بعد مراسم باشکوه پیوند نادیا و میشل برگزار شد . آن ها با پدر نادیا به طرف مسکو به راه افتادند . میشل در مسکو پیش تزار رفت .تزار تحسینش کرد . او را به عنوان گارد مخصوص خود برگزید.میشل استروگفِ شجاع ، فداکار و میهن دوست به دریافت نشان صلیب "سَنت جورج" مفتخر گردید .

***

ژول وِرن نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ،رمان میشل استروگف(Michel Strogoff) را در 1876 نوشت .این داستان خواندنی و هیجان انگیز، بارانی از طلا بر سر نویسنده بارید به طوری که او با پولش توانست سومین کشتی اش را بخرد. سراسر ماجرای این رمان زیر سیطره ی شخصیت میشل است که مظهر شجاعت و از خودگذشتگی است.چیره دستی داهیانه داستان پرداز تا پایانِ خوش ماجرا خواننده را در اوج هیجان نگه می دارد.از دیگر دلایل جذبه ی رمان، تصویرسازی قدرتمندانه از محیط نیمه وحشی دشت های سیبری است.ژول ورن با همکاری "دنری"(Dennery) نمایش نامه ای از این اثر تهیه کرد که در 1880 بر صحنه رفت.


خواستگار صندوق مسی

نگاهی به "تاجر ونیزی"
خواستگار صندوق مسی
خلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان 1

زن سبک سر، شوهری سنگین دل می سازد .ویلیام شکسپیر(نویسنده انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم)



ونیز ایتالیا؛ بَسانیو(Bassanio)دل باخته ی "پُرشیا" (Portia)است .او مردی ونیزی ، نجیب زاده، جوان و سرشار از خصلت های نیکو است و "پرشیا" دختری زیبا و دل ربا و شاه زاده .پدر دختر ، تصویر او را در یکی از سه صندوق طلایی ، نقره ای و مسی پنهان کرده است.پرشیا خواستگاران بسیاری دارد.شرط ازدواج ، دست یافتن به عکس است .

شاه زاده ای مراکشی برای خواستگاری پرشیا قدم پیش می گذارد ؛ ولی طمع طلاجویی باعث می شود که صندوق طلایی را برگزیند که تصویر پرشیا در آن نیست ؛ از این رو از صف خواستگاران کنار می رود.بسانیو صندوق مسی را انتخاب می کند که عکس دختر در آن است و پرشیا از آن او می شود.

بسانیو برای عروسی با محبوبش از "آنتونیو "(Antonio)درخواست پول می کند.آنتونیو بازرگان و دوست وی است .کشتی های او در آب های اقیانوس در حال حرکتند؛ به همین دلیل نقداً پولی در دست ندارد پس برای کمک به دوستش از "شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .

راز و نیازها و نجواهای عاشقانه ی بسانیو و پُرشیا ادامه دارد و سرانجام ازدواج می کنند .
"شایلاک"(Shylock) ،یهودی زراندوزِ ثروت پرستِ رباخوار سه هزار دوکا قرض می گیرد .شایلاک شرط می گذارد که اگر پول سر ِ موعد بازپرداخت نشود ، یک پوند از گوشت نزدیک قلب او را ببُرد.آنتونیو می پذیرد .

"گراسیانو "( Gratiano)، خدمت کار بسانیو نیز با " نِریسا (Nerrisa)، خدمت کار پرشیا پیوند زناشویی می بندد .آن ها عاشق هم اند .هر دو زن جوان ، یک انگشتر به شوهران خود هدیه می دهند .

زمان باز پرداخت بدهی رسیده است .کشتی های آنتونیو در دریا غرق شده اند . این خبر را کسانی می آورند که از دریا آمده اند. پولی در کار نیست .

شایلاک - که از آنتونیو کینه ای کهنه دارد - سند را به اجرا می گذارد و دادگاه تشکیل می شود .پرشیا و خدمت کارش می کوشند که آنتونیو را رهایی بخشند .آن ها لباس مردان بر تن می کنند و سر و صورت و صدای شان را تغییر می دهند . پرشیا به عنوان وکیل و "نریسا " به عنوان منشی وارد دادگاه می شوند تا از آنتونیو دفاع کنند .نامه ای از صاحب منصبی همراه دارند که ایشان را به دادگاه معرفی می کند . نخست وکیل جوان از شایلاک می خواهد که به ازای قرضش سه برابر پول بگیرد؛ ولی شایلاکِ یهودی – که قبلاً از آنتونیوی مسیحی توهین و تحقیر شنیده – در صدد انتقام است و فقط گوشت نزدیک قلب مرد جوان را می خواهد .

وکیل می گوید که او باید پزشکی کاردان را بیاورد تا زخم های آنتونیو را درمان نماید. شایلاک پاسخ می دهد که چنین چیزی در متن سند نیامده. او کارد و ترازو می آورد تا به کار خود مشغول شود .ناگهان وکیل چیزی به ذهنش می رسد: «تو باید به گونه ای گوشت را ببُری که خونی ریخته نشود؛در غیر این صورت ، نیمی از دارایی ات به آسیب دیده تعلّق می گیرد .»

شایلاک که خود را در بن بست می بیند ، به همان سه برابر پولش راضی می شود؛ اما وکیل کوتاه نمی آید :«ممکن نیست ؛ چرا که شما قبلاً از این تصمیم صرف نظر کردید.»

حالا شایلاک اصل پولش را طلب می کند ولی وکیل ، اجرای حکم را خواهان است. سرانجام شایلاک می پذیرد که از قرضش بگذرد اما وکیل، او را طبق قوانین ونیز به توطئه و ضرب و جرح منتهی به قتل ، متّهم می کند که بر اساس آن ، نیمی از دارایی او به دولت و نیمی دیگر به ضرب دیده می رسد. در آخر،آنتونیو از دریافت سهم خود می گذرد به شرطی که شایلاک راضی شود به دین مسیحیت بگرود و ثروتش را به ارث برای دخترش "جِسیکا" بگذارد. به این ترتیب دادگاه پایان می پذیرد .

بسانیو و آنتونیو ، شادمان و سرافراز از دادگاه بیرون می آیند. به دنبال وکیل می روند و از وی می خواهند سه هزار دوکا را بپذیرد؛ ولی وکیل خودداری می کند و در مقابل پا فشاری بسانیو از او می خواهد که فقط انگشتری خود را به وی بدهد. بسانیو می گوید که این انگشتر را همسرش به او بخشیده و وی قسم خورده که تا زنده است آن را از دستش درنیاورد، به کسی نبخشد و هرگز نفروشد .سرانجام با اصرار آنتونیو ، بسانیو انگشترش را به وکیل هدیه می دهد .

از سوی دیگر "گراسیانو " به منشی وکیل برمی خورَد ؛ولی او را نمی شناسد .منشی از وی می خواهد که منزل شایلاک را به او نشان دهد .در کمرکش راه با دل بری و طنّازی، انگشتر گراسیانو را نیز به عنوان هدیه از او می گیرد .

پیش از بازگشت بسانیو و گراسیانو ، پُرشیا و نِریسا به خانه باز می گردند. نریسا از شوهرش طلب انگشتر می کند؛ ولی گراسیانو می گوید که او و بسانیو هر دو ، انگشتری شان را به وکیل و منشی وی برای سپاس گزاری داده اند .دو نو عروس به ناباوری تظاهر می کنند .آنتونیو ضمانت می کند .پرشیا انگشتری را درمی آورد و به شوهرش می دهد و می گوید :«عزیزم! این هم یکی دیگر.مراقب باش آن را گم نکنی !» بسانیو شگفت زده می شود و پی می برد که این همان انگشتری است. پرشیا توضیح می دهد که وکیل و منشی دادگاه ،خود او و خدمت کارش نِریسا بوده اند . خبر خوش حالی دیگری هم به آن ها می رسد: سه فروند از کشتی های آنتونیو غرق نشده و با کالا سالم به بندر رسیده اند .

***

شکسپیر،نمایش نامه نویس و شاعر چیره دست انگلیسی قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم ،نمایش نامه ی پنج پرده ای تاجر ونیزی را در 1596 نگاشت. این اثر ، داستانی هیجان انگیز و کُمیک است .نقش شایلاک یهودیِ رباخوار آن چنان کشش و جذّابیتی دارد و از چنان قدرت و حقیقتی برخوردار است که همیشه بزرگ ترین بازیگران تئاتر را به خود جلب کرده است .مرد پول پرست در پی کینه ای کهنه به چنان ورطه ی هولناکی می افتد که همه ی دارایی اش را از دست می دهد و آن را بر خلاف میلش یک جا به دخترش جسیکا -که از خانه گریخته تا با محبوب مسیحی اش بپیوندد – وا می گذارد .طمع ؛ بلای جان و ثروتش می شود .او ثروت بادآورده از رباخواری اش را به سادگی به باد می دهد. این نمایش نامه ،چند صحنه ی پوچ و توخالی نیز دارد؛ اما در غنای تحسین برانگیز ساختمان آن گم است . شکسپیر ،وحشت و خنده را استادانه با هم تلفیق کرده است؛ البته "تاجر ونیزی " خالی از صحنه های بدیع و دل پذیر ودرام نیست .قطعات زیبا، شاعرانه و اندیشه محور در این اثر فراوان به چشم می آید ؛ازجمله :



1. *رحم و شفقت را به زور نمی توان به دست آورد بلکه هم چون بارانی ملایم از آسمان بر سر کسی که پذیرایش باشد ، می بارد .
2. * به جز عشق ، چه قدر تمام احساسات دیگر – که مایه ی تردید ، ناامیدی، هراس و حسادت زردرنگ و بیمار بودند – به سرعت در هوا ناپدید می شوند .ای عشق! اندکی آرام شو و از وجد و نشاط خود بکاه و شادمانی را به حدّ اعتدال بفرست و از این افراط بپرهیز !
3. *ای جوان نیک سرشت !عقل خود را ترمیم کن و گرنه به طوری متلاشی خواهد شد که دیگر قابل ترمیم نخواهد بود .
رویاهای یک موش
خلاصه و نقدی بر رمان "موش ها و آدم ها" اثر جان اشتاین بک
خلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان 1
«آدمایی که مث ما تو مزرعه کار می کنند تنها ترین آدمای دنیان. قوم و خویش ندارن. مال هیچ دیاری نیستن. می رن تو مزرعه، یه پولی می سازن، بعد هم می رن تو شهر به بادش می دن. بعدش هم هنوز هیچی نشده دمشونو می زارن رو کولشون و می رن یه مزرعه ی دیگه. هیچ وقت هم هیچ امیدی ندارن.»

رمان موش ها و آدم ها

جورج و لنی دو کارگر ساده هستند که تنها تفاوتشان با کارگران دیگر زمانه ی خود این است که یکدیگر را دارند. دوستی ای که در جهان منفعت طلب آن زمان به نظر استثنایی می نماید.« حکایت ما یه جور دیگه ست. ما آینده داریم. یکی رو داریم که باهاش حرف بزنیم. دوستمون داشته باشه...»

جورج، قهرمان اصلی داستان، مردی است ریزنقش و چابک. در مقابل، لنی که سرچشمه ی کشمکشهای داستان است مردی است دست و پا چلفتی، عظیم الجثه و از نظر ذهنی عقب افتاده. مهربانی بیش از حد لنی و از طرفی حماقت و بی احتیاطی های او باعث می شود که مخاطب نسبت به او احساس ترحم کند. رؤیایی که هم چون زنجیر این دو را به هم مربوط می کند داشتن زمینی است که به خود آنها تعلق داشته باشد. این همان رؤیای کارگر آمریکایی استثمار شده است.

صحنه ی آغازین داستان، رودخانه ی سالیناس، وقوع یک حادثه ی اجتناب ناپذیر را در ذهن مخاطب ایجاد می کند. واقعه ای که از ابتدا حتمی ست اما تا پایان این تراژدی غیر قابل پیش بینی. جورج چندین بار به لنی تذکر می دهد که بیشتر مراقب رفتارش باشد و هم چون دفعه ی قبل که با رفتار بچگانه اش باعث شد تا از ترس جانشان از مزرعه ی قبلی فرار کنند بی محابا نباشد. از او می خواهد که به هیچ وجه سخن نگوید و پاسخ دادن سوال های دیگران را به او محول کند. اما اگر خرابکاریی به بار آورد خود را در میان بوته های کنار رودخانه سالیناس مخفی کند.

فردای آن روز به مزرعه می رسند و با شخصی به نام کندی آشنا می شوند. کندی کارگری پیر است که دست خود را در اثر کار با ماشین در همان مزرعه از دست داده است. او با سگ پیرش، که تنها دلخوشی اوست، زندگی می کند. رئیس مزرعه از آنان در باب کار قبلیشان سؤال می کند و در نهایت ورود آنها را به مزرعه ی جدید تبریک می گوید. کرلی، پسر رئیس، مردی همیشه عصبانی و بدخلق است. شخصیت او در داستان تغییری نمی کند و همواره بدجنس باقی می ماند. کندی، جورج و لنی را از هر گونه بحث کردن با کرلی برحذر می دارد. اسلیم یکی دیگر از شخصیت های دوست داشتنی این داستان است. او گاوچران بلند قدی ست که دارای جایگاه بالایی در مزرعه است. پیوسته مورد مشورت قرار می گیرد و بسیار منطقی است. همین اطمینان است که باعث می شود که جورج داستان فرار از مزرعه ی قبلی را برایش تعریف کند. اسلیم دوستی جورج و لنی را استثنایی می خواند و می گوید: « آدمها زیاد با هم نمی مونن، نمی دونم چرا. انگار همه تو دنیا از هم می ترسن.»

در صحنه ی بعد که صحنه ای کلیدی محسوب می شود، کارلسون، یکی از کارگران مزرعه مرتب از بوی بد سگ کندی شکایت می کند و از او می خواهد که اجازه بدهد تا سگ پیر و بی مصرفش را با گلوله بکشد و در مقابل یکی از توله سگ های اسلیم را بزرگ کند. کندی در اوج نا امیدی تسلیم می شود. جورج و لنی برای فرار از ترس تنها شدن بعد از دیدن جدا شدن کندی و سگش بار دیگر رؤیایشان را مرور می کنند. این بار کندی نیز با شنیدن رؤیایشان مسحور می شود و ادعا می کند که حاضر است 300 دلاری که اندوخته ی سالها زحمت او در مزرعه است را بدهد، تا جزئی از رؤیا محسوب شود.

موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.

فردای آن روز که جورج همراه با دیگر کارگران به شهر رفته بود لنی به اصطبل می رود تا با توله سگی که اسلیم به او داده بازی کند. در این هنگام با شخصیتی جدید آشنا می شویم که او را کروکس می خوانند. کروکس را به دلیل سیاه پوست بودن از دیگر کارگران جدا کرده اند و تنها در اصطبل زندگی می کند. لنی از آرزوی جورج و خود برای کروکس می گوید اما کروکس برای تأکید بر عدم دستیابی آنان به آرزویشان می گوید:« تا حالا آن قده آدم دیدم: تو راه، تو مزرعه کوله بار رو پشتشون، تو کله ی همشونم یه چیزه. تو کله ی همشون هم یه تیکه زمینه، یه جایی. هیچ کدوم هم بهش نرسیدن. مثل بهشت. همه یه تیکه زمین می خوان. هیچ کی پاش به بهشت نمی رسه، به یه تیکه زمین هم نمی رسه.» لنی اما از این حرف کروکس حسابی عصبانی می شود و سعی می کند که به او بقبولاند که هدف آنها بسیار جدی تر از دیگران است. پس از چندی کروکس هم برای فرار از تنهایی از لنی می پرسد که آیا برای او نیز جایی در آن خانه ی آرزوهایشان هست؟!

لنی به علت قدرت زیادی که دارد نا خواسته سگی را که اسلیم به او داده بود می کشد. زن کرلی با یک چمدان وارد اصطبل می شود و با دیدن توله سگ مرده لنی را دلداری می دهد که تقصیر از او نبوده. در این قسمت زن کرلی از تنهایی و آرزوهایش برای لنی سخن می گوید. او پیوسته می گوید که کرلی او را درک نمی کند. به چمدانش اشاره می کند و قصد خود را که فرار کردن از مزرعه است برای لنی شرح می دهد. لنی موهای بلند زن را نوازش می کند ابتدا آرام و سپس به علت توان غیر قابل کنترلش موهای او را می کشد. زن بیچاره از درد به خود می پیچد و فریاد کمک سر می دهد. لنی از ترس اینکه جیغ او را کسی بشنود گردنش را محکم می کشد و باز هم نا خواسته باعث کشته شدن زن می شود.او از ترس رسوا شدن فرار می کند و به سمت بوته های کنار رودخانه که جورج به او گفته بود می رود. وقتی همه از این اتفاق مطلع می شوند هر یک در جستجوی لنی به یک سمت می روند. جورج که می داند لنی کجا مخفی شده تفنگ کارلسون را بر می دارد و به سمت دریاچه می رود. از لنی می خواهد که به سمت دیگر رودخانه نگاه کند و برای بار دیگر آرزوی داشتن مزرعه را برای لنی تعریف می کند. در این بین جورج تفنگ را در می آورد و پشت سر لنی را نشانه می رود.
جان اشتاین بکخلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان 1

همه ی شخصیت های این داستان به نوعی تنها هستند و برای فرار از این حس تو خالی و یافتن آرامش به آرزوها چنگ می زنند. آرزوهایی که توان زیستن را در آنها به وجود می آورد. عواملی که به این تنهایی کمک می کنند و عملاً انسان ها را از یکدیگر جدا می سازند، در این داستان به وضوح دیده می شوند؛ جنس، رنگ پوست، قدرت و دیگر مزیت های اجتماعی. زن کرلی به خاطر زن بودن در مزرعه احساس تنهایی می کند. کروکس نیز به خاطر رنگ پوستش از دیگران جدا شده و تنهاست. در مقابل دو شخصیت اصلی، جورج و لنی، سعی می کنند که به خود بقبولانند که آینده ای دارند و یکدیگر را. اما در صحنه ی آخر داستان جورج در حالی که آرزویشان را زمزمه می کند لنی را می کشد، گویی رؤیایش را کشته است. در حقیقت لنی برای جورج، سمبلی از آرزوهای پاک، ساده و دست یافتنی بود. به تعبیری دیگر موشها و آدمها از آرزوهای بر باد رفته ی آدمها سخن می گوید.

از طرفی کشتن سگ کندی در صحنه های آغازین داستان وقوع تراژدی در پایان را حتمی می کند. سگ کندی با تفنگ کارلسون کشته شد، همان طور که لنی. کشتن سگ کندی به معنای تلاش انسان برای از بین بردن ضعیفان و هرکس یا هرچیزی که دیگر مفید نیست البته صرف نظر از گذشته ایی که ممکن است مفید بوده باشد. این همان قانون جنگل است که در جامعه ای که به استثمار کارگران ساده می پردازند به وضوح دیده می شود.

بعد از جنگ جهانی اول، تورم باعث شد که قیمت محصولات کشاورزی کاهش پیدا کند. این به این معنا بود که کشاورزان برای کسب همان مقدار پول مجبور بودند که محصولات بیشتری را تولید کنند. افزایش فعالیت کشاورزان باعث کاهش حاصلخیزی خاک می شد. صدها هزار کشاورز به سمت نیویورک حرکت کردند، که به دلایل متعددی به صورت یک سرزمین آرزوها در آمده بود. این کشاورزان که در دیار خود هر کدام دارای زمینی برای خود بودند هم اکنون می بایست با حقوق اندکی بر روی زمین صاحبان خود کار کنند. این خود باعث فقر بیشتر مردم و بدتر شدن اوضاع می شد.

موش در این رمان معنایی نمادین دارد. نماد کارگران مفلوکی است که هم چون موش در چنگال اربابان خود اسیرند و از زندگی نکبت بار خود راضیند. از داشتن کمترین امکانات رفاهی محرومند و دستمزد اندک آنان امکان تصور آینده ی مطلوب را از آنان سلب می کند.

جان اشتاین بک عنوان این کتاب را از شعر معروف رابرت برنز (1759-1796) بزرگترین شاعر اسکاتلندی بر گرفته است:«چه بسیار نقش های موش ها و آدم ها که نقش بر آب است.»
روزگاری شده است که شیطان فریاد میزند : آدم بیاورید سجده خواهم کرد!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جهانِ جنگ زده

نگاهی به داستان "دزد دوچرخه"

جهانِ جنگ زده

پایان جنگ جهانی دوم است.ایتالیا یکی از قربانیان جنگ ،اکنون در فقر و فساد غوطه می خورد. مردم برای سیر کردن شکمشان به هر کاری تن می دهند.یکی از این بی چارگان "آنتونیو ریچی "(Antoni Ricci)است که با همسر و دو فرزندش زندگی سختی را می گذراند.

ریچی پس از سرگردانی بسیار در اداره ی اعلانات کاری یافت و قرار شد تا روز بعد به آن جا برود و دوچرخه اش را نیز به همراه ببرد؛ ولی مشکلی بزرگ وجود داشت.دوچرخه اش در گرو بود.ریچی با همسرش "ماریا" مشورت کرد.ناچار شدند تا برای بازپس گیری دوچرخه ،ملافه هایی را -که هنگام خواب روی خود می انداختند- به گرو بگذارند.

ریچی با آوارگی روحش دست به گریبان بود تا این که سرانجام دوچرخه ی پسرش "برونو" را آزاد نمود . دستی به سر و گوش دوچرخه کشید و امیدوارانه به محل کارش رفت.او باید به دیواره ها اعلانیه می چسباند و هرگز نباید سهل انگاری می کرد.

ریچی پس از رسیدن به یکی از محلّه های مورد نظر، از دوچرخه پیاده شد.نردبان را کنار دیوار گذاشت و از آن بالا رفت و مشغول چسباندن کاغذ شد.دو دزد که وی را زیر نظر داشتند از حواس پرتی او بهره بردند و دوچرخه را ربودند. ریچی تا به خود آمد ،آن ها دور شده بودند.دنبالشان کرد؛ ولی بی ثمر بود.انگار کوهی از غم  بر دوش می کشید.اندوه وار به اداره ی پلیس رفت و گزارش داد.

روز بعد با ناامیدی، چند تن از دوستانش را نیز خبر کرد تا ایشان هم برای جست و جوی دوچرخه تلاش کنند.خودش و برونو نیز تا ظهر به کاوش ادامه دادند ؛ولی دستشان به جایی نرسید.فقط دوچرخه ای را دیدند که بدنه اش مانند آن بود و مردی رنگش می کرد.از او خواستند که شماره ی ثبت دوچرخه را نشان دهد؛ اما خودداری کرد.ریچی دست به دامن پلیس شد.  دوچرخه ی ریچی نبود.

ریچی اندیشید که شاید آن را قطعه قطعه کرده و فروخته اند؛ از این رو به چند مغازه سر زد.تلاشش بی فایده بود.در این گیرودار مردی در پی برونو به راه افتاد و ریچی به داد پسرش رسید.

ریچی از شدت خشم و ناراحتی در حال انفجار بود.دست پسرک را گرفته بود و او را با خود به این سو و آن سو می کشید.آسمان هم وصف حال او بود و اشک وار می بارید.در همین حال و روز بود که ناگاه دزد را سوار بر دوچرخه اش دید.دزد نزد پیرمردی رفت و به او پول داد.ریچی دوید تا او را بگیرد ولی نتوانست.از پیرمرد نشانی او را خواست؛اما پیرمرد به سرعت دور شد.

مرد ،درمانده شده بود. نزد پیش گویی رفت . کمک طلبید. زن به او گفت که یا دوچرخه را به زودی می یابد و یا هرگز نخواهد یافت. این پاسخی قانع کننده نبود.از منزل زن بیرون آمد.ناگهان دزد را دیدند.تعقیبش کردند.به میخانه ای وارد شد.ریچی از برونو خواست که بیرون منتظر بماند.ریچی ، دزد را یافت و با وی گلاویز شد.او را به سوی در کشید. ازسر وصدای آن ها مردم گرد آمدند .آن جا محل زندگی دزد نامرد بود؛ ولی کسی نمی دانست که او سرقت هم می کند.مادر سارق فریاد کشید تا مردم پسرش را از دست ریچی نجات دهند.پلیس آمد.برونو آن ها را خبر کرده بود.سربازان ، خانه را بازرسی کردند ولی دوچرخه ای نیافتند.

ریچی و پسرش دوباره به راه افتادند تا به کنار ورزشگاه رسیدند.دوچرخه ای که گوشه ی دیوار قرار داشت نظرشان را جلب نمود.فکری به ذهن ریچی آمد.با پافشاری بسیار ، برونو را راهی کرد تا به خانه بازگردد؛ ولی برونو از قطار جا ماند و به طرف خیابانی که پدرش آن جا بود، حرکت کرد.ریچی می پنداشت برونو رفته است غافل از این که برونو از دور او را می دید.پدرش بر آن دوچرخه پرید و با قدرت هر چه تمام تر رکاب زد.صاحب آن دوچرخه فریادکنان به دنبال ریچی دوید.مردم به کمکش آمدند.ریچی به زمین خورد.همه بالای سرش جمع شدند.پشت سر هم به او ناسزا گفتند.صاحب دوچرخه و دو نفر دیگر می خواستند ریچی را به اداره ی پلیس ببرند ؛ ولی ناله های سوزناک برونو- که پدر را صدا می زد – احساساتشان را برانگیخت و از تصمیمشان بازگشتند و ریچی را رها نمودند. ریچی با مشت هایی گره کرده در حالی که دندان هایش را می فشرد و بغض در گلویش حلقه زده بود ،به راهش ادامه داد.

***

کتاب "دزد دوچرخه "(Thieves Bicycle) فیلم نامه ی فیلمی با همین عنوان است که آن را زاویتینی (Zavittini) ، نویسنده ی ایتالیایی  نگاشت و کارگردان مشهور ایتالیایی ، ویتوریو دِسیکا(Vittorio Desica) فیلمی از روی آن ساخت که در شمار ده فیلم برتر تاریخ سینما برگزیده شد.امروزه برخی به این مهم باور دارند.

در این کتاب، تصویری مه آلود و غم بار از ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم به چشم می خورد . بحران اقتصادی دامن گیر کشور جنگ زده ی ایتالیا می شود و مردم ، قربانیان اصلی جنگی ویرانگرند که آثار رقّت بار آن تا سال ها بعد ادامه دارد.فقر، بیماری ، بی کاری ، گرسنگی ، آوارگی و دربه دری ، بی نظمی و بی سروسامانی ، بلای جان مردم می شود. نویسنده و به ویژه کارگردان فیلم ، ویتوریا دسیکا کوشیده اند رابطه ی مخوف چنین دردهایی را با دزدی ، رباخواری ، هرزگی  و خرافات به خوبی بیان کنند.در این جا باز هم پیوند ناگسستنی بین مسایل اقتصادی با مسایل اجتماعی و اعتقادی و روانی ،دیده می شود.در واقع، جامعه ی خراب و آشفته و بی قانون و بی نظم ، مردم را به سوی گناه و نا به سامانی سوق می دهد ؛ چنان که ریچی وقتی دستش به جایی نمی رسد اقدام به دزدی دوچرخه ی دیگری می کند . ترسیم ظریف ،زیبا و پرطنین و هیجان انگیز این روابط با بازی بی نظیر "لامبرتو ماگیورانی"(Lamberto Maggiorani) بر شکوه و گیرایی اثر افزوده است. شاید یکی از نقص های "دزد دوچرخه" این باشد که راه کاری برای برون رفت از چنین دردهایی که خوره وار روح را می خورند، ارایه نمی شود؛ با این حال نمی توان از محتوای پر مغز آن در توصیف ایتالیای پس از جنگ به راحتی گذشت .

آندره بازین درباره ی فیلم دزد دوچرخه می گوید:

«یکی از نخستین نمونه های سینمای کامل است.از هنرپیشه ها ، حقّه های سینمایی و صحنه سازی ها خبری نیست.این فیلم ، تجسّم کامل ظرایف طبع واقعیت است نه سینما.در این جا هر صحنه ی جدید در همان لحظه موقعیّت اجتماعی" آنتونیو ریچی " را آشکار می کند و تله ای که ریچی را دربر دارد محکم تر می سازد.»

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سقوط ، ‌سزای زن خیانت كار

گذری در داستان" سقوط یک فرشته" اثر هنری وود

سقوط، سزای زن خیانت کار

"ایزابل" دختری دوست داشتنی و زیبا است. با پدرش زندگی می کند. پدر از اشراف انگلستان بوده ؛ ولی خوش گذرانی ها و بی خیالی هایش هر روز او را بدهكار تر و  شوریده تر می كند تا جایی كه به ناچار منزل باشکوهش را به وکیلی سرشناس ، خیرخواه و جوان به نام "کارلاین" می فروشد.ایزابل ‌كم كم  با کارلاین و جوانی خوش چهره و عیّاش به اسم "فرانسیس" آشنا می شود.نخست دل باخته ی فرانسیس می شود.در همین روزها پدر ایزابل سکته می کند و می میرد.دختر تنها و درمانده به پیشنهاد عموی ثروتمندش لرد"واین" به قصر او برای زندگی می رود.دختر از حسادت و تنگ نظری ها و دخالت های زن عمویش می رنجد.

روزی ایزابل با پسر عمویش ویلیام و فرانسیس که به آن جا آمده بود برای گردش بیرون رفت.وقتی بازگشت با برخورد سرد و خشمگینانه ی زن عمویش روبه رو شد.کارلاین از موضوع خبر یافت.می خواست به ایزابل کمک کند. به وی پیشنهاد ازدواج داد.دختر برای فرار از آن جهنّم پذیرفت .عروسی سر گرفت و زن و شوهر برای زندگی به قصر رفتند.کارلاین در قصر با خواهرش "کورنی" زندگی می کرد.کورنی بسیار سخت گیر بود؛ با این حال ایزابل به آینده امید داشت.

چند سال پیش در آن شهر قتلی رخ داده و قاتل گریخته بود.شایعه شده بود که "ریچارد" قاتل پدر نامزدش "اِفی" است. روزی ریچارد مخفیانه به خانه ی خودشان رفت و به خواهرش "باربارا" گفت که اتّهام قاتل بودن او دروغ است و فردی به نام "تورن" قاتل است.باربارا روز بعد نزد کارلاین رفت و از وی یاری خواست. کارلاین با ریچارد پنهانی دیدار کرد و به او قول داد که دنبال کارش را بگیرد.

دو سال از ازدواج کارلاین و ایزابل گذشت.ایزابل بیمار شد و به نظر پزشکش برای بهبود و هواخوری به "بولون سورمر" رفت. در آن جا به طور اتفاقی فرانسیس را دید و به یاد گذشته افتاد.فرانسیس می خواست هرچه بیش تر خود را به او نزدیک کند؛ ولی با واکنش تلخ و سرد زن جوان رو به رو شد . روزی که کارلاین به دیدن همسرش آمده بود فرانسیس نیز برای دیدار با كارلاین نزد او رفت.می خواست از او کمک بگیرد ؛ زیرا عمویش وی را از ارث محروم کرده بود و فرانسیس بدهکار بود . کارلاین قول داد که به زودی با عموی او صحبت کند.

زمانی سپری شد.ایزابل با پافشاری شوهرش راهی قصر شد.او که قبل از سفر به رابطه ی همسرش و باربارا مشکوک شده بود، حسدورزانه خود را می خورد و می پنداشت که کارلاین به وی خیانت می کند.از سویی از زبان تند و تلخ كورنی ، خواهر كارلاین رنج می برد. یک روز فرانسیس برای گفت و گو با کارلاین به منزل آن ها آمد.او از فرصت به دست آمده سودی ناجوان مردانه  بُرد و آتش شک های ایزابل را شعله ورتر نمود. به او گفت که شوهرش خائن است. سپس ایزابل را فریفت و هردو از خانه گریختند.

پس از یک سال عموی فرانسیس درگذشت و فرانسیس صاحب ثروت او شد.او که با ایزابل پیمان ازدواج بسته بود همه چیز را از یاد برد و او را تنها گذاشت و رفت.در این زمان ایزابل بچّه ای چند روزه از فرانسیس داشت.

عموی ثروتمند ایزابل او را یافت.به او گفت که برایش مبلغی ماهانه در نظر گرفته که می تواند آن را از بانک بگیرد.ایزابل که از کوته فکری و رفتار خود سخت پشیمان شده بود با نوزادش سوار قطار شد تا از آن شهر برود.در بین راه، قطار از ریل خارج شد. ایزابل در این حادثه به سختی زخمی شد و پسرش را از دست داد.در بیمارستان نامه ای برای عمویش نوشت و به پرستار داد و سپس از شدت جراحت از حال رفت.پرستار پنداشت که او مرده است. نامه را برای عموی ایزابل فرستاد.ایزابل با تلاش پزشکان به زندگی بازگشت.او در حالی بیمارستان را ترک کرد که قسمتی از صورتش جراحی شده بود و کمی هم می لنگید. شوهر و دوستانش می پنداشتند که وی از حادثه جان سالم به در نبرده است.

کارلاین پس از این واقعه با "باربارا" ازدواج کرد.او سه فرزند از ایزابل داشت.ایزابل برای امرار معاش در آلمان معلم سرخانه شد.مدتی بعد اِفی ، نامزد ریچارد نیز برای کار به آن خانه آمد . ایزابل را نشناخت و با وی صمیمی شد.ایزابل از او شنید که کارلاین ازدواج کرده و اکنون کوچک ترین فرزند ایزابل با بیماری سل دست به گریبان است . چشمه ی مهر مادری در ایزابل جوشید. سرنوشت، مادر را به فرزند رساند.صاحب خانه گفت که شخصی در "ایستالین" به معلم زبان خارجی برای فرزندش نیاز دارد.ایزابل پی برد که آن شخص کارلاین است .حالا ایزابل می توانست با هویت جعلی به منزل خود بازگردد و به بهانه ی معلمی از فرزند بیمارش ویلیام پرستاری کند.

در همین زمان به کارلاین پیشنهاد شد که نمایندگی مردم "ایستالین" را در انتخابات مجلس بپذیرد. از طرفی رییس مجلس عوام، منشی اش فرانسیس را- که حالا ازدواج کرده بود و یک فرزند داشت- تهدید نمود که به مقابله با کارلاین بپردازد ؛ چون در غیر این صورت کارش را از دست می دهد. فرانسیس به ناچار پذیرفت و برای انجام تبلیغات بر ضدّ كارلاین به ایستالین رفت. در آن جا با نفرت و بیزاری  مردم رو به رو شد؛ با این حال به خود نیامد و به تخریب شخصیت كارلاین ادامه داد.در همین گیر و دار منشی کارلاین پی برد که فرانسیس همان" تورن ِ "قاتل است .این موضوع را به کارلاین گفت.کارلاین نمی توانست خودش این ماجرا را دنبال کند. وکیلی سرشناس را برگزید که علاقه مند به پرونده ی ریچارد بود .

سرانجام ویلیام، فرزند ایزابل درگذشت و مادرِ غم دیده، درهم شکست و به حال مرگ افتاد.روز رأی گیری بود. کارلاین با قاطعیت تمام از سوی مردم ایستالین، نماینده پارلمان شد.در آخرین ساعات رأی گیری ، پلیس به سر وقت فرانسیس رفت و او را به اتّهام قتل پدر اِفی دست گیر کرد. پس از چند جلسه در دادگاه ، فرانسیس قتل چند سال پیش را گردن گرفت . ریچارد تبرئه شد.

ایزابل در بستر مرگ بود. او هنوز نمی خواست هویّتش فاش شود تا این که كورنی ،خواهر کارلاین پرده از راز او برداشت. او خود را باعث فرار ایزابل از خانه می دانست. کوشید تا دل ایزابل را به دست آورَد. ایزابل هم در مقابل از او طلب بخشش کرد.سپس کارلاین آمد .او فکر کرده بود که همسرسابقش مرده است. ایزابل اشک ریزان از او خواست که گناهش را ببخشد و بگذارد که روحش با آسودگی از جهان برود.کارلاین هم تقصیر ها را به گردن گرفت و از خطایش گذشت. زن مهربان در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت ، جان سپرد.

*** 

"سقوط یک فرشته" از آثار "هنری وود" است  که آن را خانم "شیده جلالی فر" در 695 صفحه به فارسی برگردان نموده است. آثار دیگری با این موضوع تاکنون منتشر شده است؛ مثل کتاب "مشمول مرگ". این داستان احساسات برانگیز و  پندآموز، حکایت دختری بی مادر است که قماربازی وهرزه کاری های پدرش زندگی وی را دیگرگون می کند.دختر، قربانی نادانی های پدرش است و خود نیز با کوته فکری هایش سرنوشت تیره اش را قیرگون تر می سازد. امید او به جوانی زیبا اما فریب کار و دروغ گو پایه های زندگیش را درهم می شکند. به جای سیرت زیبا شیفته ی صورت زیبا می شود و به شوهرش خیانت می کند.با تیشه، ریشه ی زندگی اش را می زند.در مثلی افریقایی آمده است: "به جایی که کوزه ی خودت را گذاشته ای سنگ پرتاب مکن." و ایزابل چنین می کند و البته از واکنش برق آسای روزگار در امان نمی ماند. اگر چه او به اشتباهش پی می برد؛ ولی باید کفّاره ی گناهانش را پس بدهد چنان که به گفته ی مولوی:

این جهان ، کوه است و فعل ما ندا

ســوی مــا آیـد نــداها را صَدا

ایزابل ،فرشته ای است که سقوط می کند و این كم ترین سزای خیانت در امانت است.

چون امانــت، کســی نکو دارد

کیـــمیــای سعــادت او دارد

وان که او دسـت بر خیانت بُرد

گر بزرگ است ، زود گردد خُـرد

 و " نیچه" چه جالب و درست گفته است كه : «  بشر، بی رحم ترین حیوانات نسبت به خود است.»

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عشق، آفريدگار اميد

نگاهي به "جزيره اي در توفان" (1919)

سرنوشت! تو پيش برو.تو را از آن رو سپاس گزارم که ما را پلّه اي شمردي و پا بر ما گذاشتي. ما خود ِ توايم.ما سرنوشتيم.رومن رولان(نويسنده فرانسوي قرن نوزدهم و بيستم)

عشق، آفريدگار اميد

"پي ير" پسري شانزده ساله و داراي روحي ضعيف و شکننده است.پدرش در مسند قضا نشسته و برادر بزرگش "فيليپ" از آغاز جنگ داوطلبانه به جبهه رفته است. خانواده اش مذهبي و در امور ديني سرسخت و استوار است. چند سالي از شروع نبرد گذشته و بمباران ها و کشتار مردم بي گناه هم چنان ادامه دارد .اين همه ، روح پي ير جوان را فرسوده کرده است . احساس مي کند که جهان به پايان خودش رسيده و ديگر اميدي براي زندگي  وجود ندارد .

يک روز پي ير در مترو بود که دختري متين و زيبا نظرش را جلب کرد .حضور دختر، باراني از محبت بر سر پسر جوان باريد.آتش عشق از درونش شعله کشيد. در يکي از ايستگاه ها پي ير – هنگامي که دختر پياده شد – در پي او رفت ؛ ولي وي را در سيل جمعيت گم کرد.

پسر جوان وقتي به خانه بازگشت دوباره همان اوهام ناشي از جنگ به سراغش آمد؛ ولي اين بار انگار خللي در انديشه هايش وارد شده بود .هميشه با خود فکر مي کرد که اي کاش جوانان با هم بر ضدّ جنگ و خون ريزي متّحد مي شدند! و به راستي هنگامي که وضع چنين است ديگر تلاش آدم چه سودي دارد ؟ درس بخواند و مدرک بگيرد !آخر براي چه ؟ زماني که انسان از لحظه ي بعد خبر ندارد و ممکن است بمبي به ناگاه بر سرش فرو بريزد ، ديگر مدرک به چه دردش مي خورد ؟ ولي حالا افکار پي ير ديگرگون شده بود .او که از مدت ها پيش ، از زندگي بيزار شده بود اکنون حس مي کرد که مايل به ادامه ي آن است .تصوير دل انگيز و گيراي دختر ، جلوي نظرش نقش بسته بود. به او مي انديشيد.

روز هاي بعد در شهر به راه افتاد تا شايد دختر را بيابد .سرانجام چنين شد.فهميد که نامش "لوس" است و کارش نقاشي . هنرمند نيست، نقاشي تنها منبع درآمد او است . او و مادرش زندگي فقيرانه اي را تجربه مي کنند.

پي ير که از همان روز نخست ، گرفتار عشق" لوس" شده،وقتي با او است خوش حال و اميدوار است .اين دو ، گاه پس از ظهرها عصرانه شان را با هم و در محيطي آرام بخش صرف مي کنند .ديگر از اخبار جنگ خبر ندارند و نيازي هم به آن نمي بينند .پي ير مي خواهد به معشوقه اش کمک کند ؛ ولي او مغرورتر از اين ها است .بنابراين از وي مي خواهد که تصويرش را بکشد. لوس هم مي پذيرد.

هميشه با خود فکر مي کرد که اي کاش جوانان با هم بر ضدّ جنگ و خون ريزي متّحد مي شدند! درس بخواند و مدرک بگيرد !آخر براي چه ؟  ولي حالا افکار پي ير ديگرگون شده بود .او که از مدت ها پيش ، از زندگي بيزار شده بود اکنون حس مي کرد که مايل به ادامه ي آن است .تصوير دل انگيز و گيراي دختر ، جلوي نظرش نقش بسته بود. به او مي انديشيد.

روزها مي گذرد و اين دو ظاهراً بي تفاوت ولي به راستي نفرت زده از جنگ ، در عشق پاک خود به سر مي برند .مادر لوس در کارخانه ي اسلحه سازي کار مي کند.پدرش يک سال پس از ازدواج با مادر لوس، بيمار شده و مرده است .هنوز مادرش جوان است و چندي است رفتار مرموزانه اي دارد و با مردي آشنا شده و از وي باردار گشته است . لوس از دست مادر خشمگين است .اين همه را پليدي هاي انساني مي داند؛ بنابراين هنگامي که پي ير مي خواهد بيش تر به او نزديک شود ، او را از خود مي راند و گريه سر مي دهد؛ با اين حال سرانجام پي ير را به عنوان عاشق خود مي پذيرد.لوس مي انديشد که در اين روزگارسياه و غبارگرفته تنها پناهگاه ، عشق و اميد است .آن دو تصميم مي گيرند که تا جمعه ي مقدّس صبر کنند و در آن روز به کليساي " نُتردام"(Notrdam) برون


مطالب مشابه :


لباس بچه آشور

made in iran - لباس بچه آشور - - made in iran. made in iran. صفحه رولان. 7000




موبایل ها؛ شهوت/ عشق، اخلاق در کردستان

چنین شوخی های بچگانه می مالند، لباس های عجیب و غریب ی رولان بارت، امروزه




سایه شوم

شعار قشنگی بود ، رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباس هایم رولان ، خواندیش بچگانه و




خلاصه بعضی از رمان های مشهور جهان

گفتند که ایوان اوگارف با لباس مبدّل که با رفتار بچگانه اش باعث شد تا رولان (Romain Rolland




شرق در ادبيات قرون هفدهم و هجدهم فرانسه

شرق با چنين پيرايه ها يا لباس مبدل مسخره منظومة حماسي رولان تا چه اندازه بچگانه و




برچسب :