از خدمت سربازی

با سلام خدمت دوستان و خوانندگان وبلاگ. با عرض پوزش از شما به دلیل رفتن به خدمت چند وقتی بود که نمی تونستم وبلاگ رو به روز کنم. بد ندیدم که در این پست در مورد خدمت سربازی خودم براتون بگم.

مدارک رو 88/9/5 فرستادم و روز اعزامم افتاد 88/12/1 روز شنبه. صبح ساعت 7 رفتم نظام وظیفه تبریز خیلی شلوغ بود. بعد از چند ساعت رفتیم داخل و توی حیاط سر کدهای محل آموزشی ایستادیم. از شانس بد یا خوبم افتاده بودم یزد پادگان آیت الله خاتمی یزد معروف به هتل خاتمی البته اینو بعدا فهمیدیم چون روی برگه فقط کد رو نوشته بود. بعد از کلی منتظر بودن یه نفر اومد و گفت چون از کل تبریز فقط 5 نفر افتادن یزد نمی تونیم الان براتون اتوبوس بگیریم برین و بعد از ظهر ساعت 7 ترمینال باشین تا با ماشین یزد اعزام بشید. ما هم اخوشحال شدیم چون  یه کم کار ناتمام داشتم رفتم اونارو انجام دادم و عصر ساعت 7 اومدم ترمینال. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت شهر یزد. بعد از طی مسافت 1200 کیلومتری و 17 ساعت، ظهر ساعت 12 رسیدیم یزد. هوای یزد خیلی گرم بود و به قول یکی از دوستان تابستون بود. چون یکم زود رسیده بودیم رفتیم ناهار خوردیم و بعد رفتیم پادگان. پادگان آیت االه خاتمی در 20 کیلومتری یزد و در جاده یزد - خضر آباد واقع است و تا چشم کار می کرد بیابون بود و کوه. من که اصلا احساس خوبی نداشتم و به نظرم بیش اندازه هوای خشکی داشت. وارد دژبانی شدیم و بعد ار نیم ساعت چند تا سرباز اومدن و وسایل رو گشتند و بعضی از وسایل مثل ماشین ریش تراش، تیغ، موبایل و غیره رو نذاشتند ببریم داخل پادگان. همون جا یه برگ کاغذ دادن و گفتن برین ساتر (محل گرفتن جیره) و این لوازم رو که اینجا نوشته شده رو بگیرین. ساتر خیلی دور بود و با زحمت فراوان خودمون رو رسوندیم اونجا و تازه مشکلات شروع شد یک ساک بزرگ با کلی وسایل دادن و گفتن برین آسایشگاه. فکر کنم وزنشون 35 کیلویی می شد ولی مشکل وزن زیاد نبود مشکل این بود که آسایشگاه ها از ساتر خیلی فاصله داشتند. هر طور که بود خودمونو رسوندیم به آسایشگاه ولی بر خلاف انتظارمون جای خاصی برای خوابیدن و استراحت کردن ما مشخص نشده بود. تا ساعت 8 شب تو محوطه بودیم تا اینکه یه فرمانده اومد و گفت که به خط شوید و همه صف ایستادند و شروع کرد به حرف زدن ولی خدا روز بد نصیبتون نکنه هی خطو نشان کشید که اگه منظم نباشید و فلان کارو بکنید و فلان کارو نکنید پوست کلتونو می کنم. همه بچه ها حسابی ترسیدن. بالاخره یه تخت موقت بهمون دادن تا شب رو به صبح برسونیم. اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی روی تخت چوبی بدون تشک خوابم برد. تا چند روز کار خاصی نداشتیم فقط تا دلتان بخواد به خط می شدیم و از جلو نظام و به چپ چپ و به راست راست می کردیم. نماز و ناهار و شام و صبحانه بدون خط شدن معنی نداشت همه باید با هم می رفتند. تا اینکه بعد از 4 روز گروهان بندی شدیم و به هر نفر کدی دادن و گفتند که در پادگان همه شما رو با کد می شناسند و کسی یه اسم شما توجه نمی کنه. کد من هم شد 12086 یعنی گروهان 12 و نفر 86. بعد از گروهان بندی و کد دهی تازه خدمت رسما شروع میشه. اولین کسی که بعد از گروهان بندی براتون سخنرانی میکنه کسی نیست جز فرمانده گروهانتون که خیلی تو دوره  آموزشی مهمه. اگه خوش اخلاق باشه و با حال خیلی بهتون خوش میگذره و برعکس اگه سخت گیر باشه پدرتون در می یاد. از شانس خوب ما سروان قاسمی فرمانده گروهانمان شد بعد چند روز فهمیدیم که آدم خوش شانسی هستیم و فرمانده خیلی آدم با حال و خوبیه به شرطی که گروهان خوب باشه و دستورات به نحو احسن انجام بشه. در خوبیه این فرمانده فقط اینو بگم که گروهانهای دیگه همشون سینه خیز تو جوب آب و غلتیدن رو خاک و انواع تنبیهاتو تجربه کردند و ما اصلا سینه خیز نرفتیم حتی یک بار(خدا رو شکر). از روز شنبه کلاس ها شروع شد. با شروع کلاس ها فرصتی پیش می یاد تا بچه ها کمبود خواب خودشونو جبران کنند و سر کلاس چرت بزنند. بعضی از کلاس ها مثل عقیدتی و احکام تئوری و بعضی از کلاس ها مثل تاکتیک عملی هستند. بعد حدود یک هفته کارها تکراری شدند و یه قول بعضی از بچه ها خسته کننده ولی چون می گذشتند غمی نبود. کلا برنامه هر روز این بود که ساعت ۴:۱۵ صبح از خواب بیدار می شدیم و می رفتیم نماز و بعد صبحانه. خوردن صبحانه هنگام طلوع خورشید چه حالی داشت. تا حالا خورشید رو تا این اندازه طلایی ندیده بودم. چه منظره زیبایی بود وقتی نور خورشید روی کوه ها می تابید و هر کدام از کوه های اطراف پادگان برق می زدند. شب های یزد هم به خاطر تمیزی هوا خیلی زیباست به علت دوری از شهر و تاریکی مطلق ستاره ها نور بیشتری دارند. ساعت ۷:۳۰ کلاس ها شروع می شد تا ساعت ۶ بعد از ظهر و از ساعت ۷ تا ۹ شب در اختیار خودمان بودیم. ساعت ۹ شب وقت قرق بود و آمار گرفته می شد و ساعت ۹:۱۵ خاموشی و همه باید خواب بودیم.

مربی احکام یه شعر در مورد سربازی خوند و من هم سریع یادداشت کردم و بد ندیدم که اینجا بنویسم تا همتون بخونید.

از آن روزی که اسمم دفتری شد                به خدمت رفتنم حتمنی شد

به حوزه رفتم و اعزام گشتم                     به پادگان آمدم و سرباز گشتم

دم دروازه پادگان رسیدم                          صدای طبل و شیپور را شنیدم

صدای طبل و شیپور نظام است                 از این پس خواب شیرین بر ما حرام است 

به صف کردن تراشیدن سرم را                  به تن کردن لباس سربازیم را

لباس سربازیم دادن بپوشم                     لباس شخصی ام را می فروشم

نگو خدمت بگو سرچشمه غم                  بشین پاشو زیاد هست و غذا کم

نوشتم نامه ای با برگ گیلاس                  به خدمت آمدم با کله ای طاس

نوشتم نامه ای با قلم و نی                     چگونه دوریت را من کنم طی (خطاب به مادر)

نوشتم نامه ای با آه و ناله                       مرا اینجا برند رزم شبانه

نوشتم نامه ای با برگ چایی                   کلاغ پر می روم مادر کجایی

کلاغ پر می روم قاشق به دندان               برای خردن یک لقمه نان

تو ای مادر مرا بیست ساله کردی             برای پادگان آماده کردی

لباس سربازیم رنگ زمینه                       تو مادر غم مخور دنیا همینه

بیا بلبل از این کوچه گذر کن                    رفیقان را ز حال من خبر کن

سختی و راحتی خدمت سربازی نسبی است. منظورم اینه که بستگی داره که از چه زاویه ای بهش نگاه کنی. اگه خیلی سخت بگیری خدمت سربازی مثل زندان میشه. ولی اگه کارها رو با علاقه انجام بدی خیلی راحته. مثلا بعضی از بچه ها از تیر اندازی بدشون می یومد و روزهایی که میدان تیر داشتیم بدترین روز براشون بود ولی افرادی مثل من که ذاتا از تیر اندازی خوشم می یاد خیلی روز خوبی بود و به نظرم تهداد فشنگ ها باید بیشتر باشه تا یه دل سیر تیر اندازی کنیم نه اینکه ۱۳ تا فشنگ بدهند و تا دست میره رو ماشه همشون تموم شه.

در کل دوره آموزشی چند نفر از بچه ها به خاطر بی نظمی تنبیه شدند به این صورت که در ابتدا کلشون با شماره صفر تراشیده شد دریغ از حتی یه تار مو و بعد یک کوله پر از وسایل انداختن پشتشون تا هر کجا می رن پیششون باشه و این کار تا ۴ روز تکرار شد تا توبه کنند و بی نظمی نکنند. علاوه بر جنبه فیزیکی تنبیه این نوع آدما در گردان مشهور به اخراجی ها می شدند و همه بهشون می خندیدند.

و اما کمی هم از وضع غذا بگم. صبحانه معمولا پنیر کره خرما و یا حلوا بود ناهار هم همیشه برنج با خورشت تا اینجا بد نبود ولی من به شخصه شام هاشونو نمی تونستم بخورم چندان تعریفی نداشت ولی نگران نباشید تا حالا شنیدین که کسی در طول دوره سربازی از گرسنگی مرده باشه؟

یعد از یه ماه بهمون مرخصی عید نوروز دادن تا دوازدهم فروردین و اومدیم تا بعد عید دوباره برگردیم و شاخ دوره آموزشی رو بشکنیم. این مطلب رو هم طول تعطیلات عید براتون نوشتم فکر نکنید پادگان اینترنت داره ها به قول یکی از فرمانده ها دوره آموزشی مثل برزخه نه دستت تو این دنیاست نه تو اون دنیا.

اگه اتفاق جالبی در طول خدمت افتاد همین جا می نویسم پس حتما دوباره سر بزنید.

 

                    


مطالب مشابه :


خاطرات پادگان هتل خاتمی یزد

یعنی شهر یزد پادگان آیت الله خاتمی به قول بچه رسیدیم پادگان در 15 کلیومتری یزد قرار




قبل از سربازی (1)

پادگان خاتمی شیرکوه یزد می باشد که منظره اش مرکز رزم مقدماتی آیت الله خاتمی» که




از خدمت سربازی

از شانس بد یا خوبم افتاده بودم یزد پادگان آیت الله خاتمی پادگان آیت االه خاتمی در 20




حیات الغیب: مهمترین ماموریت اداره کل زندانها اصلاح و تربیت زندانیان است

گلبانگ یزد :: یزد ظرف سه سال آینده به حوالی پادگان ایت الله خاتمی خبر داد و گفت




معرفی پادگان شهید نامجو توسط ناوباندوم امیرحمزه ملکیان

معرفی پادگان شهید نامجو توسط 2- پادگان آیت الله خاتمی یزد مشهور حجت الله




برچسب :