رمان تب داغ گناه 6

با حرص گفتم :برو بده هموناییکه میاوردی اینجا برات غذا درست کنن -وای وای خدای من خب اگر روم حساسی خب بگو-برو کنار«کش داررو منت کشانه گفت»:-نفـــــــس-برو کنار آرمین میخوام برم -بری؟«با لحن جدی ای گفت:»-خیله خب ،نونرِمن ،دروغ گفتم که حس حسادت تورو تحریک کنم من هیچ کسو تا این حد به حریمم نزدیک نکردم «با پشت انگشتای دست راستش روی شونه و بازوم کشیدو گفت:»-هر کسی سوگلی من نمی شه نفسباتردید نگاش کردم و ناباور گفتم:-دروغ نگو آرمینتو چشمام زل زدو گفت:-برای چی باید بهت دروغ بگم حتی اگر عکس این قضیه هم بود تو باید با من ادامه میدادی چون من ،میخواستم وتو میدونی چیزی که من بخوام تو مجبوری که انجام بدی «موهامونوازشی کردو گفت »-اینطور نیست عزیزم؟با بغض نگاش کردم شخصیتمو خرد می کرد از این که وادارم میکرد حس ضعفو نقص میکردم ،با تک تک سلول های بدنم احساس میکردم که منو برای بازیچه شدن میخواد تمام من میشد غصه ای جبران ناپذیر همه حرفاشو کاراش دروغ بوده دروغ منو برای سوءاستفاده میخوادآرمین دستشو به احاطه صورتم در آوردو گفت:-چیه؟-دروغ میگی،منو برای سوءاستفاده میخوای آره؟ میدونم که دخترای زیادی تو زندگیت بودن...آرمین-باشه درست ولی هیچ کس مثل تو برای من نبودن -لابد هم این جمله رو به همه میگفتی «هیچ کس مثل تو نیست»-قسم میخورم هیچ دختری مثل تو برام نبوده -از چه لحاظ از لحاظ اینکه دخترشریکتم؟همون طور جدی تو چشمام دقیق نگاه میکرد اشکامو با شصتش پاک کرد و با لحن عصبیی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت:-چرا گریه میکنی ؟-نمیخوام اینجا باشم تو هیچ ارزشی برام قائل نیستی «با اخم نگام کرد ولی نه این اخم از سر غم بودموهامونوازشی کردو گفت:»-بهم بگو جز تو با کی میگم و می خندم؟سری تکون دادمدوباره گفت:من با کی جز تو اینطوری رفتار میکنم ؟نازشو میخرم همه جا دنبالش میام؟از کارم میزنم؟دو مرتبهسری تکون دادم -گفتم جز تو کسی رو به حریمم نیاوردم اینا چه معنی داره؟ -منفعت برای تو این بار با اخمی از خشم نگام کردو گفت:- اگر برام ارزش نداشتی هنوزم نفس شش ماهه قبل بودی هنوزم نادیده میگرفتم ،مثل اون موقعه ها حتی جواب سلامتم به زور میدادم ، من نمی تونم الکی کسی رو بیارم تو حریمم...صدای تلفن تو فضای خونه پیچید به طرف تلفن که پشت آرمین بود نگاه کردم وبعد پرسشگرا به آرمین نگاه کردم وگفت:منشی داره ،الان کار واجب تری دارم گنگ نگاش کردم لبخندی مهربون زد و گفت:-یه جوجه بد اخلاق دارم که قضاوت اشتباه در موردم کرده و اخمو شده میخوام اخمای جوجه امو باز کنم «در حالی که با لبخند شصتشو رو ابرو هام میکشید تا اخمامو باز کنه صدای کسی که زنگ زده بود تو فضا پیچید..»-آرمین...آرمین عزیزم خونه ای ؟اگر خونه ای تلفن بردار عزیزم ...اول با شوک به آرمین نگاه کردم وبعد با حرص وبغض دستشو عصبی پس زدم و سریع جلوی راهمو گرفت وگفت:-نفس ...نفس ...باور کن ...«با جیغ گفتم:»-برو کنار نمیخوام بشنومآرمین-من با هیچ دختری نیستم نمیدونم این کیه که زنگ زده برای گذشته است ...-تو نمیدونی کیه؟تو؟توی دختر باز؟تو عادت داری به این کار مگه میشه فقط با من باشی؟منه احمق زودباور ...آرمین داد زد:-نمیدونم کیه-یادت رفته فکر کن یادت میادآرمین-من از وقتی با تو شدم دیگه با کسی نیستمباگریه گفتم:دروغ میگی منو دست انداختی...دوباره داد زد:نکن اینطوری دروغ بهت نمیگم«با حرص گفتم»:-از جلوی راهم برو کناربا حرص گفت:نمیرم میخوای چیکار کنی؟رفتم طرف اپن که از رو اپن بپرم، روی اپن منو گرفت دستاشو دو طرف کمرم قلاب کرد و سرشو آورد جلو گفت:-گفتم:مال ِقبلِ-آره قبلا بوده ولی انگار ادامه داره عصبی گفت:میگم با کسی نیستم چرا نمی فهمی ؟چرا اعتمادنمی کنی ؟ یه کم بهم اعتماد کن خباشکامو عصبی با کف دستم پس زدمو گفتم:-اگر یکی به گوشیم زنگ بزنه بگه..نفس جان، عزیزم...عصبی تر با صدای دو رگه گفت:-غلط میکنه-چیکارمیکنی؟-زنگ میزنم به دختره میگم ازدواج کردمبلندتر محکم تر گفتم:-چیکار میکنی؟-میگم من ازدواج کردم مزاحم زندگیم نشو و...باحرص گفتم: ولم کن آب منو تو توی یه جوب نمیره توصورتم نعره زددرست عین یه شیر نعره زد:-نفََََس!شوکه وبا ترس نگاش کردم چشمای آبیشو خون گرفته بود از خشم زیاد زیر چشماشم سرخ شده بود رگ گردنش به پهنای یه انگشت متورم شده بود از خیلی ترسیدم قلب داشت می ایستاد با صدای گرفته و خش دار با تن بم گفت:-نرو رو اعصابم ،اذیتم نکن با ترس نگاش کردم و با همون بغض سنگینم گفتم:تو منو تهدید میکنی به خاطر کاری که هنوز نکردم ؛ولی خودت هر اشتباهی رو مرتکب میشی،ازت بدم میاد آرمین ولم کنمتحرص تر نگام کرد از اون چشمای عصبیش می ترسیدم از این که انقدر با صداقت داره این حرفو می زنه و رو حرفشم می مونه از این که حماقت کردم می ترسیدم تمام جونم و ترسی مهلک گرفته بود با همون تن صدا گفت:-تو، تو خونه ی منی وکسی هم خبر نداره...با نگرانی و وحشت با نفسای بلندی که از هیجان ترسم بود و سینه امو بالا پایین میکرد نگاش کردم بی صدا وآهسته اشکم از گوشه چشمم سر خوردو روی گونه ام کشیده شد با صدای لرزون گفتم:-پس فطرتچونه ام لرزید دومین اشکم که از گوشه چشمم سر خورد آرمین چنان عصبی داد زد و گفت:-«گریه نکن ،گریه نکن کله امو می کبونم به دیوارا گریه نکن لعنتی»که حس کردم قلبم از دادش تیکه پاره شد به خاطر دادش گریه ام بیشتر شد منو کشید تو بغلش قلبش می کوبید و سینه اش بالاو پایین میکرد فشار دستاش دورم مثل یه حصار محکم بود آروم تر شده بود ،آروم تر شده بودم آهسته گفت:-کاریت ندارم نفس ...کاریت ندارم ...آروم باش گریه نکن دیوونه می شم...سیس..س «منو به عقب کشیدو اشکامو پاک کردو گفت» :-من به تو صدمه نمیزنم عزیزم -زنگ بزن آروم دستشو از دورم رها کردو گفت:-همین جا بشین تا برم زنگ بزنم باتردید نگام میکرد چشم ازم بر نمیداشت گوشی ِ بیسیم تلفنو برداشت و دگمه بکو زدو بعد چندی گفت:-الو ...«گوشی رو گذاشت رو بلند گو و دختره گفت:»-الو ...سلا...ام عزیزم ...آرمین با لحن جدّی و سرد گفت:-گوش کن،من ازدواج کردم خیالم ندارم بعد ازدواجم با کسی جز زنم رابطه داشته باشم پس پا تو...«از روی اپن خودمو سر دادم پایین ،آرمین دستشو به معنی صبر کن بالا گرفتمن میخواستم برم اون منو به تنها بودنمون تهدید کرد اگر تهدید کرده پس یه روزی عملی میکرد من تو خطر بودم باید می رفتم من نمیمونم به آرمین نگاه کردم نگاش به من بود تا عکس العمل بعدیموببینه باید بدوأم قبل اینکه بهم بتونه برسه فرار کنم و دیگه فکر هیچ چیزو نکردم و دوییدم آرمین از اون نعره ها زد:نفسآرمین خطرناکه چطوری پام رسید به خونه اش ؟ به قول مامان اون چیزی از شرعو اخلاقو حلالو حروم سرش نمیشه فکر رو اعتقادش به دردکسی مثل من نمیخوره تا رسیدم به راهرو خواستم در شیشه ای رو باز کنم کمرمو گرفت و رو هوا بلندم کرد با تموم قوام جیغ زدم منو تو حصار دستای قویش محکم گرفته بود و با صدای گرفته و خشن ولی با تن کوتاه گفت:-کجا؟چرا اینطوری میکنی؟-می خوام برم ولم کن گه خوردم اومدم -من که زنگ زدم لعنتی چرا رم کردی ؟جیغ زدم :می خوام برم ولم کن -اگر میخواستم بلایی سرت بیارم تاحالا آورده بودم اونطوری گفتم تا بترسی آروم بشی-آروم بشم ؟کی رو با تهدید آروم میکنن که من آروم بشم؟ولم کن-از سر حرص گفتم به خدا...«تقلا میکردم دادزد»: میگم به خدا -تو خدا می شناسی که داری قسم می خوری؟«با لحن آرومی تو گوشم گفت:»-تو رو که میشناسم به خودت قسم سکوت کردم زبون باز ،داره گولم می زنه می دونم داره زبون میریزه خامش نشو نفس چرا کوتاه میای؟نمیدونم، نمیدونم چرا؟می ترسم تهدیدشو عملی کنه ،تقلا کن لعنتی تو چه مرگته؟-فرشته منی تو رو که میشناسم به خودت قسم که کاریت ندارم حرصم گرفت آروم باش روزمونو خراب نکن -ولم کن-قول بده فرار نکنی -ولم کن آرمین -باشه عزیزم باشه «آهسته رهام کردو یه قدم به عقب رفت و در شیشه ای رو قفل کرد با تردید نگاش کردمو گفتم:»-باز کن چرا قفل میکنی؟!-کاریت ندارم عزیزم نترس فقط میخوام از پیشم نری «دستشو طرفم دراز کردو گفت:»-بیا عزیزم بیا بریم ؛خدا لعنت کنه دختره رو که این بلوا رو راه انداخت هرکی زنگ زد میگم که ازدواج کردم-دروغ میگی تو این کاررو نمی کنی -هرکاری تو بخوای میکنم بیا عزیزم بالاخره با هم رفتیم داخل آشپزخونه یه چیزی ته وجودم بود که نمیخواستم آرمینو ترک کنم شاید برای همینم بود که نمیخواستم بیش از این مقابله کنم و کوتاه اومدم یه کشش نا محسوس بهش داشتم با اینکه می دونستم نسبت بهش احساس خطر هم می کردم تو آشپز خونه انقدر شوخی کردو سر به سرم گذاشت تا خنده امو در آورد ساعت دوازده هم زنگ زدم به مامانم و حرفای آرمینو تحویل مامانم دادم و اونم طبق معمول با اعتمادی که بهم داشتو شناختی که نسبت به بنفشه داشت خیلی زود قبول کرد آرمین با شیطنت گفت: -ازت با چی پذیرایی کنم من معمولا با دیرینک از مهمونام پذیرایی میکنم ...با اخم نگاش کردمو با خنده گفت:-اوه اوه باز قیافه اشو خوشگل کرد «لپمو کشیدو گفت»-جوجه ی بد اخلاق من -با من تنهایی؛ نخور-نترس -با تو باشمو ترسی از هر چی مربوط به تو هست نداشته باشم؟-شراب می خورم ملایم منم ظرفیتم بالاست جوجه ی ترسو من ...باشه فقط یکی میخورم-غذا بدون این از گلوت پایین نمیره ؟-اذیت نکن دیگه یه تعطیلی رو کوفتم نکنیه گیلاس برای خودش از شراب سفید ریخت و من با اخم نگاش کردم چشمکی زد و همون طور در حالی که به کابینت کناری گاز تکیه زده بود ومن هم ماکارانی براش درست می کردم و آرمین هم در سکوت نگام میکرد می دونستم داره نگام میکنه ولی سر بلند نمیکردم دوست داشتم نگام کنه حس خوبی بهم دست میداد این یعنی اینکه براش مهمم ! غذا رو که درست کردم غذارو برداشتیم بردیم تو هال جلوی تلویزیون غذا بخوریم ؛ نشستیمو گفت:-چه فیلمی دوست داری با هم ببینیم؟-فرقی نداره «به گیلاس تو دستش نگاه کردم رد نگاهمو گرفتو گفت:»-چیه؟-هیچی،اگر یه سوالی ازت بپرسم جواب میدی؟-چی؟-در مورد باباتهاخمی کردو گفت :چی؟-چند سال قبل فوت کرد؟-16سال پیش-تاریخ پشت دستت مربوط به اینه؟آرمین درست مثل همون ببر زخمی ای که خودشم بهم گفته بود نگام کرد گردنش سرخ شد نمیدونم چرا این طوری نگام می کرد انگار فیلمی تو چشمام می دید که من خودم ازش بی خبر بودمخیلی آهسته و آروم گفتم:-آرمینآرمین-نه این تاریخ فرق داره به موقعه اش بهت میگمگیلاسشو سر کشید و دوباره از شیشه برای خودش ریخت با نگرانی گفتم:-گفتی یکی میخوریبا حرص گفت:-وقتی عصبیم میکنی این بی صاحاب اعصابمو چطوری آروم کنمبا ترس گفتم:-ضرر داره -با حرص و دندون قروچه گفت:-به درک «گیلاسشو سر کشید خواست سومی رو بریزه که گفتم:»-آرمین جون..نگام کرد خواهشمندانه و ملتمسانه گفتم :-خواهش میکنم آرمین به زمین نگاه کردو گفت:-مست نمیشم -من اینجام بهم نگاه کرد و بعد گیلاسو گذاشت روی میزو به مبل تکیه داد و گفتم :-غذاتو بخور-تو بخور-صبحونه که نخوردی معده خالی هم که مشروب خوردی غذا بخور تا اذیت نشی-چرا انقدر نگرانمی ؟ نگاهش کردم و جدی و آروم گفت:-چرا؟اومدم جلو ظرف غذامو برداشتم واقعا چرا نگرانشم چرا بیشتر تلاش نکردم تا از پیشش برم ؟چرا ...چرا... بهش نگاه کردم برام مهم بود هنوزم گردنش قرمز بودیعنی همچنان عصبیه یه لیوان آب ریختم و دادم دستش و گفتم»:-آب بخورنگام کرد، گفتم:هنوزم عصبانی هستی؟سری تکون داد و گفت:نه-گردنت هنوز قرمزه تو هر وقت عصبانی باشی این طوری میشیبه چشمام چشم دوخت توی قرنیه چشمام با اون قرنیه خوشرنگ چشماش مانوور تو چشمام دادو گفت :-تا حالا کسی انقدر بهم توجه نکرده بودبه ظرف غذا اشاره کردم و گفتم: غذاتو بخورلیوانو ازم گرفتو آبو خورد...ظرفا رو شستم برگشتم به هال دیدم جلوی تلویزیون خوابش برده همون طور ایستادم نگاش کردم ،شریک بابام کسی که ازش خوشم نمی اومد از کاراش و حرفاش می ترسیدم،از عکس العمل و برخوردش با زیر دستاش متنفر بودم هر فکری در موردش میکردم الا اینکه یه روز باهاش دوست بشم ...حالا هرمون آدم الان جلوی تلویزیون خوابیده من هم تو خونه اشم با هم ناهار خوردیم به خاطر بودن با اون خطر به جون میخرم ،به خونواده ام دروغ میگم و از همه بدتر اینکه به خاطر دروغی که گفتم پشیمون نیستم رفتم از تو اتاقش یه رو انداز آوردم و انداختم روش و تلویزیونو خاموش کردم و کنارش نشستمو نگاش کردم چرا دیگه حس تلخ از دست دادن امتحانمو ندارم ؟!! انگار یکی از امتحان های مدرسه امو خراب کردم نمیگم بی خیالم ناراحتم ولی نه انقدر که خودمو سرزنش کنم ؛چقدر آروم خوابیده!چقدر خوش قیافه و خوش تیپه حس غرور دارم که منو انتخاب کرده از ظاهر هیچ کمبودی نداره در برابر من که بسیار قیافه عادی دارم خونواده و تحصیلات و ...هر چی که در زندگیم وجود داره عادی و معمولی چطور جذب من شد؟!!!خوب شد که شدیهو از خواب پرید بدون اینکه کنارشو نگاه کنه هول زده صدا زد:-نفس-اینجام،چیه؟برگشت نگام کرد خیالش راحت شد ونفسی آروم کشیدو دقیق نگام کردو جدی پرسید:-کجا بودی؟-هیچ جا!!!همین جا نشسته بودم-خوابم برد ؟نفهمیدم-بخواب زود بیدار شدی-تو چیکار میکنی ؟-فکر میکنم خودشو سر داد به طرف چپ کاناپه و دراز شد و سرشو رو پام گذاشت اول از این کارش یه خورده نگاش میکردم که باشیطنت گفت:-به من فکر می کنی؟خنده ام گرفتو سرشو هول دادم محکم سرشو نگه داشتو گفتم:-پاشو باز خود شیفته شدی؟-سرمو رو پای جوجه ام گذاشتم تو چیکار داری؟-پای منه نمیخوام سرت رو پام باشه -چه تفاهمی خانم اتفاقا پای جوجه منم هست پس بیا و با من کنار بیا-تو چرا کنار نمیای؟-چون تو از خداته که من سرمو رو پات بذارم اهسته زدم به شونه اشو گفت:حالم خوبه خرابش نکن چشماشو بست و با ناراحتی گفتم:-اینطوری خیالت راحته نه؟« بدون اینکه چشماشو باز کنه اخم کردو گفتم»:-که فرار نمیکنم اگر خوابتم برد خواستم برم می فهمی جدی گفت:حالا که فهمیدی پس آروم باش چقدر بی رحم بود حد اقل می تونست بگه نمیخوام از پیشم بری دستمو گرفت و گذاشت رو سرش با شیطنت خندید و گفتم:-خیلی حرف خوب زدی نازت کنم -اووهووم-پررو خلاصه عصر رفتیم خرید آرمین منو برد به همون پاساژی که خودش احیانا اگر میخواست ایران لباس بخره از اون جا خرید میکرد تو یه مغازه ی خیلی بزرگ وشیک رفتیم آرمین با گوشیش ور میرفتومنم تو رگال لباسا به دنبال لباس مناسب بودم که یه پیرهن فیروزه ای نظرمو جلب کردو باذوق گفت:-آقا من این لباسو میخوام میشه برام سایز ...آرمین اومد کنارمو گفت:-کدومه؟باذوق گفتم:این فیروزه ایه اول خیره به لباس نگاه کرد بعد انگار یاد یه چیزی افتاد رنگش تغییر کردو لباسو با دست هول داد و گفت:-یکی دیگه رو انتخاب کن-من از این خوشم اومده محکمتر گفت:یکی دیگهبا حرص نگاش کردمو گفتم:برای لباسم هم تو میخوای تعیین تکلیف کنی؟-من تعیین تکلیف نکردم گفتم اینو انتخاب نکن-چرا؟!!-من از فیروزه ای متنفرم -من دوست دارم تو حق نداری علایقتو به من دیکته کنی-من نمیذارم اینو بخری -تو نباید بذاری خودم ...عصبی لباسو از دستم گرفت و داد به اون پسر فروشنده که هاج و واج وایستاده بود و ما رو نگاه میکرد و رو به پسره گفت:-یه لباس دیگه برای خانم بیارید -من همونو میخوام تشدیدوار گفت:گّفتمّ« نه»-پس منم لباس نمیخوام -میریم یه جا دیگه-همونو میخوامبی توجه به من گفت :-آقا اون...راهمو گرفتم که برم آرنجمو گرفت و گفتم :-منم گفتم :«یا اون یا هیچی»-لابد میخوای با اون تی شرت زیر مانتوت بری آره-آره -جواب مامانتو چی میدی؟-میگم لباس پیدا نکردم -من برات انتخاب میکنم-تموم هدفت اینه که همه جوره منو زیر سلطه ات بگیری عاصی شده گفت:-من که گفتم خودت انتخاب کن یه رنگی جز فیروزه ای ؛دوست ندارم تو رو...-بسته دیگه نمیخوام بشنوم به رگال نگاه کردم وبالاخره بی میل یه دامن مشکی کوتاه با یه کت کوتاه آسین سه ربع که که دور جیب نماشو آسینش چرم مشکی بود ترکیبی بدی نمیشد آرمین –میری پرو؟-نخیرآرمین- باز جوجه بداخلاق شدی؟-اندازه امه -جوجه من اخماش اتو میخواد تا باز بشه ؟لباسو گذاشتم رو میزو گفتم:-اینا رو میبرم«چشمم خورد به اون لباس فیروزه ای وای چقدر خوشگله پسره ی زورگو»کیف پولمو تا در آوردم آرمین اخم کرد و گفت:-با منی دست به کیف پولت نمیزنی بهم برمیخوره «لبخندی زدو کارت عابرشو تو دستگاه کشید»وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی آقای شمس به آرمین گفتم:-تو یه ربع بعد بیا -چرا؟-خب نفهمند من با تو اومدم-خب سر راه دیدمت سوارت کردم-نه نه مامان ملیکا برامون حرف در میاره میگه سرو سری با هم دارن با شیطنت گفت:-مگه نداریم ؟با حرص گفتم:-آرمیناز ماشین پیاده شدمو به طرف خونه رفتم زنگ زدم بعد اینکه در رو باز کرد ن متوجه شدم علاوه برما ده بیست نفر دیگه که من نمیشناختم هم اونجا هستن که به طبع باعث میشد که ملیکا خواهر شوهر کوچیکشو بخواد به جمع ناشناس معرفی کنه یکی یکی رو بهم معرفی میکرد به نفر دهم نرسیده صدای زنگ اومد خوبه گفتم :یه ربع بعد چندی خانم شمس از جلوی در با همون صدای کش دار تیز گفت:-جناب مهندس وبعد صدای سرد و خشک آرمین در جواب سلام علیک بقیه اومدملیکا-نفس جان می خوای لباس عوض کنی برو تو اتاق من عوض کنای وای پاکت لباسم تو ماشین جا موند برگشتم دیدم تو دست آرمین ِای خدا این دیگه کیه چه خجسته خجسته برداشته با خودش آورده عین خیالشم نیست کسی بو ببره من چه جوابی باید بهش بدم رفتم نشستم تو اتاق ملیکا حالا با چه بهانه ای برم به هال خونه و پاکتو از آرمین بگیرم؟خدایا چه غلطی کردم امروزو با آرمین گذروندم که شنیدم ملیکا از پشت در میگفت:-بفرمایید کتتونو بذارید تو اتاق من، بفرماییداون عقل کلو ببین مگه منو نفرستادی تو اتاقت که لباس عوض کنم پس کی رو داری می فرستی تو اتاق کتشو آویزون کنه؟!خانم شمس کش دار صدا کرد :ملیکا...ا بیا مادر..ررملیکا –بفرمایید شما جناب شوکت کسی تو اتاقم نیست-پس من کیم؟آرمین از پشت در، در حالی که در رو با غر باز میکرد گفت:-این کجا رفت؟برق اتاق خاموش بود برای همین تا برقو روشن کرد منو تو اتاق دید اول جا خورد و یکه خورده نگام کرد چشمم به پاکت خوردو گفتم: -وا..ای آرمین چرا آوردیش؟-خب لباست، توشه -خب الان مامان ملیکا میگه...صدای پاشنه های کفش اومد دوییدم پشت در رو در اتاق باز شد آرمین رفت جلوی در رو خانم شمس گفت:-اِجناب مهندس شمایید؟ من فکر کردم نفس اینجاست !آرمین با خنده گفت:-نه من تنهام آروم طوری که دیده نشه زدم پشتش و دررو بستو با همون خنده گفت :-خب گفتم تنهام دیگه -هیس صداتو بیار پایین خدایا چیکار کنم هم تو توی اتاقی هم من چطوری بریم بیرون؟آرمین با خنده گفت:اصلا میخوای با هم بریم بیرون خیال همه رو راحت کنیم؟ -وای به تو آرمین که همه چیزو به مسخره میگیری تو برو بیرون -لباستو عوض نمیکنی؟ -جلوی تو؟! خندیدو با شیطنت گفت: -من که مشکلی ندارم با چشم غره یکی زدم به بازوشو گفتم: -بسته پرو خجالتم نمیکشه آرمین کت کتان اسپرت کرم رنگشو در اورد و داد به منو رفت بیرون کتشو رو چوب لباسی آویزون کردم ؛لباس خودمو پوشیدم با فکری مشغول اگر الان از در این اتاق بیام بیرون وببینن هم آرمین از این اتاق اومد بیرون هم من که میفهمند هر دو توی یه اتاق بودیم وای خدایا چیکار کنم ؟یه کم به خودم رسیدم و موهای جلوی سرمو مرتب کردم وشالمو سرم کردمو رفتم آهسته لای دررو باز کردم ؛صدتا صلوات نذر کردم که حواس کسی نباشه ؛اتاقا توی یه راهروی باریک بود از لای در که نگاه کردم پذیرایی دید به راهرو نداشت همه ی مهمونا هم توی پذیرایی نشسته بود سریع از لای در اومدم بیرون و دررو بستم تا به سر راهرو رسیدم به جمعیت نگاه کردم همه سخت مشغول حرف زدن و خوردن بودن هیچ کس حواسش نبود الا آرمین که زل زده بود ومنو نگاه میکرد این بشر از هیچ چیز واهمه ای نداشت اخم کردم که اونطوری نگام نکنه آروم با شیطنت لبخند زد و به کارش ادامه داد که یهو ملیکا اومد جلوی روم سبز شدو گفت: -اُ!چه لباس شیکی تازه خریدی؟ -ممنون -نمیدونم چرا نگین نیومد «چون عزیزم ازت بیزاره کی خونه ی مخلص اعصابش میره که نگین بره » ملیکا – به نگین زنگ زدم گفتم :حتما بیاد میخواستم یکی رو بهش معرفی کنم -کیو ؟ -اون آقایی که کنار بابام نشسته به طرف آقای شمس نگاه کردم دوتا آقا کنارش نشسته بودن سمت راست یه پسر تقریبا 26-7 ساله سمت چپ یه مرد 35-6 ساله برگشتم به ملیکا نگاه کردم و گفتم: ملیکا جون اونجا دو تا آقا نشسته سمت راسته رو میگی؟ ملیکا باز مثل مادرش کش دار گفت: -وا...ا!نفس جو...ون اون که ایمان پسر خاله ی خودمه اون مجرده -مگه نگین متاهله ؟بعدشم نگین تازه بیستو دوسه سالشه اگر منظورت اون آقا لاغر کچل عینکیست که به نگین نگی بهتره ملیکا کشی اومد و یه تا ابرو شو بالادادو گفت: -اون وقت چرا؟ -چون نگین «زنده ات نمیذاره نعیمو بیوه میکنه اخه من چی بگم بهت ؟» به نگین نگو قربون شکل ماهت ملیکا چشمو ابرویی اومدو گفت: -خیلی دلشم بخواد دندون پزشکه -تو بگو پرفسور ،به نگین نگو به صلاحته به جمع حضار رسیدم جای خالیی نبود من کجا بشینم؟ازیه طرف سالن یکی گفت: -اینجا یه جا هست سرمو به طرف صدا برگردوندم دیدم شروینِ وای آرمینو بگو خب نمیتونم بگم که نه اونجا نمی یام یا یه چیزی مشابه این ...مجبوری رفتم کنار شروین نشستم ولی سنگینی نگاه آرمینو به وضوح حس میکردم شروین گفت: -امتحان دادی؟ -امتحان؟آره بابا«آره ارواح مرده هات »تو چی؟ خندیدو گفت:خواب موندم -خسته نباشی -سخت بود -اوف نگو..و«نگام به آرمین افتاد اوه اوه اوه خدا بهم رحم کنه قیافه اشو الحق که به خودش خوب صفتی داد (ببرزخمی)به بابا نگاه کردم نبینه این زل زده اونطوری به من با استرس بیشتر به مامان نگاه کردم او..ووه مامانو آرایشگاه رفته یه کم به خودش میرسید سر عقد نعیم ساده تر اومده بود !نه بابا حواس هیچ کدوم نیست بابا که داره از شاهکارای سربازیش میگه ؛من موندم این آقایون دو سال میرن سربازی به اندازه ی200 سال چرا خاطره دارن؟!مامان هم که داره از گل سرسبدش تعریف میکنه آخه نعیم هم تعریف داره؟!»شروین گفت: -لباست خیلی قشنگه -ممنون -ولی حالا چرا «با خنده گفت»: -اتکتشو نکندی؟ -به لباسم نگاه کردم دیدم ای وای راست میگه به آرمین نگاه کردم همین طوری داشت با اخم نگام میکرد جون مادرت الان میفهمند چرا اینطوری نگاه میکنی...اَه اتکتشم انقدر سفت بود کنده نمیشد شروین یه چاقو برداشتو اتکتو برام برید وگفتم: -مرسی«وای باید از اینجا بلند بشم وگرنه آرمین خودش میاد بلندم میکنه تا اومدم بلندشم ملیکا با سینی نسکافه اومد و گفت:» -بفرمایید این نگین مثلا چه انتظاری داره تازه خاله مامانم برای فرزام دنبال یه دختر مجرد میگرده نه بیوه اول یکه خورده نگاش کردم که ببینم تندتند داره در مورد کی حرف میزنه بعد متوجه شدم گفتم: -ملیکا جون خودت میدونی میخوای بگو ولی عواقب کار گردن خودت «شروین خندیدو گفت»: -اوه اوه ملیکا با قر و قمزه گفت: -زهرمار،مرض خنده داره خب منم خنده ام گرفت خندیدم سرمو بلند کردم قیافه آرمینو دیدم خنده رو لبم ماسید آقای شمس بلند گفت: -خب جناب مهندس بریم سر اصل مطلب آرمین شاکی نگاهشو ازم گرفتو به طرف آقای شمس نگاه کرد خدا پدرتو بیامرزه جناب شمس. شروین هم بلند شد تا به جمعشون ملحق بشه و منم یه نفس راحت کشیدم مامان اومد به طرفمو نگران پرسید: -چرا انقدر دیر اومدی؟ -وای سلام مامان جون، بالاخره منو دیدی؟ مامان چشم غره ای رفتو دستوری و طلب کارانه پرسید: -چرا دیر اومدی؟ لحن ادای سوال عوض شد؟ -تا اومدم لباس انتخاب کنم وماشین گیر بیاد طول کشید ،لباسم قشنگه؟ مامان-آره ولی چرا تیره خریدی؟ -نگین چرا نیومد؟ -بهش بر خورده که چرا ملیکا برای من شوهر پیدا کرده مگه من بهش سپرده بودم بی شوهر مونده ام ؟تو میدونی کیه؟ -آره نشونم داد مامان با هیجان گفت: -خب مادر کو به منم نشون بده روم نشد از ملیکا بپرسم به طرف پسره نامحسوس اشاره کردمو مامان چهره اشو جمع کردو گفت : -ایش مگه ته دنیا رسیده که بچه ی دست گلمو بدم به این؟ -چرا چون لاغر و کم مواِ نباید شماو دخترتون جز آدم حسابش کنید؟ مامان اخم کردو گفت: -این چه حرفیه تا ریخته آدم این طوری که شخصیتشون به صدتای مردایی مثل این مهندسه می ارزه«باز گیر داد به آرمین بدبخت دِ،اگر بدونی دخترت تموم امروز و خونه آقا بوده که...خدا نکنه بدونی» مامان ادامه داد: این بد بخت بنده خدا اصلا ریخت نداره نگینم که می شناسی «مامان یه بار دیگه بهش نیم نگاهی کردو دوباره صورتشو جمع کردو گفت»: -وای..ی!انگار از قبر کشیدنش بیرون...ببینم تو رو از امتحان حرفی نمیزنی -شما امون می دی؟از وقتی دیدی منو داری از کیس مورد نظر سخن می گی مادر من -خوبه خوبه حالا تو نمیخواد منو ارشاد کنی امتحانتو چیکار کردی؟ -خیلی سخت بود انگار اصلا کنکور هنر نبود همین که ده تا سوال اولو دیدم حالم بدشد مغزم هنگ کرد اصلا مغزم پاک شد وای مامان اگر بدونی چه حالی داشتم ... -یعنی قبول نمیشی ؟ -فکر نکنم مامان دلجویانه و امیدوار کننده گفت: -نه من آش نذر می کنم قبولی «امتحان نداده هم آشت قبولم میکنه ؟هِ مامان بیچاره ام چه خوش خیاله ،دلم برای مامانم سوخت عذاب وجدان گرفتم..» مامان ادامه داد: -بنفشه چی اون امتحانو چیکار کرد؟ -کنکور نه امتحان ،اونم گند زد مامان نفسی آه وار کشیدو رفت.... موقع شام رسید غذا سلف سرویس صرف میشد یه بشقاب برداشتم تا برم برای خودم غذا بریزم که تا رسیدم به میز آرمین اومد پشت سرمو گفت: -خوشو بش کردن تموم شد؟ به جمع نگاه کردمو گفتم :حرف زدن که قدغن نیست هست؟ -از این یارو خوشم نمی یاد متوجه نمیشی؟ -جا نبود مجبور شدم برم کنارش بشینم -الان میای پیش خودم می شینی فهمیدی؟ -میرم پیش مامانم می شینم الان بیام یهو پیش تو بشینم مامانم میگه جا.... -نَََََفََََس«ییه از ترس اون صدای تیزو برنده اش قاشقم از دستم افتاد زمین ،شروین پق خنده رو زدو آرمین هم که درست رو بروی شروین بود اول جدّی و شاکی نگاش کرد و بعد هم خم شد قاشق منو از رو زمین برداشتو دادبهمو گفت:» -ببر بشور خانم شمس- اِوا ترسیدی عزیزم؟ لبخندی تصنعی زدمو گفتم: -اشکالی نداره بشقابمو رو میز گذاشتمو نعیم یه قاشق دیگه بهم دادوگفت: -بیا نمیخواد بشوری یه کم حواستو جمع کن زیر لب با حرص در حالی که شاکی نعیمو نگاه میکردم گفتم:خب با صدای اون هر کسی میترسه دیگه انقدر از این اخلاقش بدم میاد زن ذلیل خانم شمس دوباره از اون ور میز گفت: -میخواستم بگم این لورت ها رو به خاطر تو درست کردم اون دفعه خیلی خوشت اومده بود -ممنون«خب بمیر آروم نمیتونی بگی باید با اون صدای نکره ات بگی نََََ َ َ َ َف ََ َ َ َ َ ....س.اَه» شروین باز اومد نزدیکمو گفت: -نفس شنیدم یکی از دخترا سر کنکور غش کرده بود «خبر نداری که اون دختره خوده منم» شروین با خنده گفت:اول که دوستم گفت یاد تو افتادم گفتم نکنه نفس بوده «نگاش کردمو خندیدوگفت» -آخه توهم خیلی استرسیی؛ سر امتحانا یادمه چیکار میکردی» یه لبخند مسخره زدمو سریع جمعش کردمو یه نوشابه برداشتم ورفتم و تا اومدم بشینم رو ی مبل نعیم اومدو گفت: -این چه دامنیه خریدی چرا انقدر کوتاهه؟ -نمیبینی با ساپورت پوشیدم؟از اون شلوار ملیکا خانو..وممت که بهتره نعیم –باز گیر داد به ملیکا -برو بابا زن ذلیل بد بخت نشستم تا غذامو بخورم که باز شروین اومد کنارم نشست و هی حرف زدو خندیدو آرمین هم چشم غره میرفت دل و زهره ی من هم در حد آب کردن...انقدر منو می پایید که نمی فهمیدم شروین چی میگه،غذا چی میخورم ...آخر غذامو نیمه خوردمو ظرفمو بردم آشپز خونه وتشکر کردمو بعد هم به بهونه ی تجدید آرایشم به اتاق رفتم تا رفتم تو اتاقو در رو بستم درباز شد دیدم آرمین اومد تو بند دلم پاره شد زیر لب به شروین بدو بیراه گفتم،سیگارشو از تو جیبش در آورد و گفت: -حرف تو گوشت نمیره نه؟ -میخواست در مورد ... -مگه بهت نگفتم بیا کنارم بشین -مثل آدم ندیده ها تا اومد کنارم نشست بپرم بیام کنار تو بشینم که هر نفهمی بفمهمه اره خبریه؟ آرمین با حرص و عصبانیت گفت: -چراهمش باهاش میگیو میخندی ؟چی می گفت که نیشت تا بناگوشت باز بود؟ اومد جلو انقدر جلو که من چسبیدم به دیوار رو اون هم مقابلم قرار گرفت و کف دستشو کنار گوشم به دیوار تکیه داد و جدی و خشن گفت: -مگه بهت نگفتم : -«وقتی با منی وای به حالت با کسی بپری » -من با کسی نپریدم چرا قضاوت الکی میکنی ؟اون اصلا با من کاری نداره اخلاقش این طوریه«باز نگاهشو کشوند به لبمو گفت:» -وقتی نگات میکنه عصبیم میکنه نگاهش با حیله است اینو تو نمی فهمی ولی من هم جنسمو می فهمم که چی توسرشه کمرمو گرفت با همون دستی که سیگار بین انگشتاش بودو منو به خودش نزدیک کرد وتو گوشم گفت:» -فکر کردی با کی طرفی؟بین این همه دختر چرا میاد به تو می چسبه ؟ هولش دادم عقبو گفتم: -چون هم کلاسیم بوده هم فامیله ...«کف دستشو که به دیوار تکیه داده بود کبوند به دیوار رو با صدای خفه و عصبی گفت:» -بسه ؛تو چشمم زل زدو گفت: -میای کنار من میشنی دیگه تکرار نمیکنم بدون اینکه دستشو برداره سیگارو تو دهنش گذاشت و فندکشو در آوردو روشنش کردو پک عمیقی بهش زد و فوت کرد تو صورتم گفت: -متوجه شدی یا لازم یه جور دیگه بیارمت کنار خودم؟ با حرص دستشو پس زدمو گفتم: -خیله خب اَه از اتاق زدم بیرون وگفتم پیش مامان اینا می مونم نمیشه هر چی میگه رو گوش بدم پیش شروین نباشم براش کافیه ...وای مامان اینا در مورد چی حرف نمیزنن از رنگ موی مادر ملیکا گرفته تا.... امروز صبح سبزی فروش محل چه حرفایی به مامانم سر گرون شدن سبزی خوردن که نزده ومامانم چطوری دمشو چیده و.... حرف میزدن خدایا حوصله ام سر رفت...باز مامان داره از نعیم تعریف میکنه و خانم شمس هم از ملیکا خانمشش اَی موضوع دیگه ای نیست؟ صدای تک سرفه اومد برگشتم دیدم آرمین نا محسوس دستشو روی دسته ی مبل کنارش گذاشته بود وآروم اشاره میکنه ملیکا- نفس بیا چای بردار یه فنجون چای برداشتم و از سرناچاری و بی حوصلگی به پذیرایی رفتم تا کنار آرمین بشینم نشستم کنارشو یه نیم نگاه بهم کردو فنجون چای رو روی دسته ی مبلم که چسبیده بود به دسته ی مبل آرمین گذاشتم و به بحثشون گوش دادم ....آه همش در مورد کالاو تجارتو ...است ...چه حوصله سر بر...اومدم بلند شم قند بردارم که آرمین سریع به طرفم برگشت و بی هوا دستش خورد به فنجون چای و برگشت رو پام از سوزش یه جیغ کوتاهی زدم و بین اون همه آدم که دارن بِروبِر منو نگاه میکنن آرمین با دست پاچگی گفت: -سوختی؟آره؟پات سوخت؟«اومد جلو که دست به لباسم بزنه که محکم گفتم:»نه دستمو بالاگرفتم و آرمین یه لحظه شوکه نگام کرد و آرومتر گفتم:اشکال نداره آرمین عصبی گفت: -چای رو ریختم روت، سوختی -اشکال نداره «با چشمم خواستم آرومش کنم ولی آروم نمیشد چرا؟!!!»مامان اومدو نگران گفت: -نفس چی شد؟ -چیزی نیست بابا- باباجان خیلی میسوزه؟زود باش برو تو حموم آب خنک بگیر روش آرمین- میخوای ببرمت بیمارستان؟ شروین خندیدو گفت: -مگه آتیش گرفته؟ آرمین در جا برگشت عصبی نگاش کردو تا اومد جوابشو بده زیر لب گفتم:نه؛ شروین هم خنده اشو جمع کردو خانم شمس گفت: -الان برات یه پماد می یارم نعیم – از بس که سر به هوایی آرمین با یه حرصی که خودشو کنترل میکرد گفت: -من چایی رو روش ریختم نفس که... -گفتم اشکال نداره ...به طرف اتاق رفتم خانم شمس با یه پماد اومدو داد بهمو رفتم تو اتاق و لباسمو در آوردمو تو حموم اتاق رفتم اب سرد رو پام گرفتم ومامان برام پماد زد که صدای در اومد و بعد صدای آرمین : -خانم پناهی پای نفس خیلی سوخت؟ مامان-نه فقط یه کم سرخ شده آرمین-بذارین ببرم دکتر مامان منو مشکوک نگاه کرد بند دلم پاره شدوآروم گفت: -حالاچه عذاب وجدانی گرفته «بعد هم بلند گفتم:» -نه ممنون خوبم چیز مهمی نیست لباسمو پوشیدم وهمراه مامان از اتاق اومدم بیرون آرمین هنوز پشت درکنار بابا ایستاده بود بابا با نگرانی پرسید: -خوبی بابا جون؟ -آره به خدا چای بود دیگه مواد مذاب که نبود به آرمین نگاه کردم حالو هوای عجیب و بسیار نگرانی داشت که برعکس حال منو خیلی این حالش خوب میکرد چون اعلام میکرد که براش مهمم آهسته گفت: -می سوزه ؟ با لحن محکم گفتم: نه بعد آهسته گفتم»:بسه -خانم شمس- خوبی نفس جان؟ ملیکا-خیلی سوختی؟ -نه بابا من نازک نارنجی نیستم نعیم-نفس عادت داره به سربه هوا بودن و آسیب دیدم نگران نباش شاکی نعیمو نگاه کردم چقدر برادر بی شعوری داشتم وقتی دور و برش شلوغ می شد خودشو گم میکرد به مامان شاکی تر نگاه کردم تا یه چیزی به سوگلیش بگه به مامان آروم گفتم»: -چرا فکر میکنه اگر حرف نزنه همه فکر میکنن لالِ مامان لب گزیدو گفت:خوبه حالا توأم ،بهتره کم کم بریم نگینم خونه تنهاست «نگین؟!!!میشه نگین فرصت گیرش بیاد و خونه بمونه اونم نگین دَدَری؟!!حاضرم شرط ببندم مامان اینا رو پیچونده با دوستاش رفته بیرون» ملیکا- ناهید خانم شما که غریبه نیستیدو خونه اتونم که نزدیکه مامان-نه مامان جان به اندازه کافی بهتون زحمت دادیم صدای اس ام اس گوشیم اومد از جیب دامنم گوشیمو برداشتم فکر کردم آرمین باید باشه ولی دیدم اسم نگین حلال زاده اس زده -نزدیک اومدنتون شد اس بزن زدم –مگه کجایی پیچوندی؟ زد-قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم زدم –آهان پس با دوست جون بیرون رفتی؟ زد –اَه کی میایید؟یه سو.ال پرسیدما فضول چه زدم – داریم میاییم زد-بمیری ایشالله نمی تونی زودتر خبر بدی ؟ زدم –چیه راهت دوره؟ زد –به به تو ربطی نداره زدم-بی شعور امیدوارم نرسی مامان بفهمه زد- خفه شو لطفا نعیم-ملیکا بیا امشب بریم خونه ما خانم شمس –نعیــــــمــــــم جا..ان!ما یه قراری با هم گذاشته بودیم مامان –یه شب که هزار شب نمیشه آروم به مامان گفتم: -همون یه شب هزار شب قصه سر دراز میشه نقل مجلسه میشه دوماهه عروس شش ماهه داره خاله چرا نمیزاِ؟ مامان یه چشم غره به من رفت و من یه لب خند بدجنس زدم وگفت: -برو مانتوتو بپوش انقدر حرف نزن -باز به نور چشمیت حرف زدم ؟پسر دوست رفتم تواتاق مانتومو رو همون لباسام پوشیدم حوصله تعویض نداشتم اومدم بیرون دیدم آرمین داره با تشویش نگام میکنه به اطراف نگاهی کردمو بی صداگفتم: -خوبم بی مهاباد اومد جلو من به اطراف نگاه کردم مامان پشتش به آرمین بود و بابا...بابا کو؟!!بابا کجا رفته؟!!! آرمین –نفس من واقعا... -بابام کو؟ آرمین-ببخشید نمیدونم... -آرمین بابام نیست همین دودقیقه قبل دیدم داشت اونجا وسط هال با پسر خاله ملیکا حرف میزد آرمین-رفت بیرون -بیرون؟! !!کجا سیگار بکشه؟ آرمین با همون حالش گفت: -نه با این زنه... -زنه؟!!!زنه کیه؟!!برگشتم به جمع نگاه کردم منظور آرمین کدوم زنه بابا با کدوم زن رفته بیرون؟ در ورودی باز شد بابا اومد داخل بعد هم کتشو از ملیکا خواست و یکی یکی با مردا خدا حافظی کرد ودست دادو....برای بار دوم در ورودی باز شد این بار یه زن مو شکلاتی که چتری های لختشو روی پیشونیش ریخته بود موهااشو دم اسبی کرده بود و یه بلوز مشی یقه قایقی باز پوشیده بود با یه شلوار جین جذب سرمه ایفشای پاشنه بلندی اونو کشیده و لاغر نشون میداد چشمای بادومی کشیده که دور تادور چشمشو خط چشم ککشیده بود ابرو های تاتوی هشت بینیه قلمی لبای قیتونی که خط لب تاتو کرده بود اونم زرشکی همه ی این اعضا رو پوستی سبزه بود ... بابا با این زن بیرون بود؟!بابا اومد داخل دقیقا دو دقیقه بعد اون اومد آرمین هم گفت بابات با اون زنه رفت بیرون ؛با این زنه رفت بیرون که چی بشه؟چیکارش داشت ؟چرا داخل کارشو نگفت؟چرا رفتن تو حیاط ....وای وای چی دارم متوجه میشم؟...آرمین اومد جلوی دیدمو گرفت و کنجاو تر سرمو کج کردمو زنو نگاه کردم که به طرف یکی از اتاق های خونه ی آقای شمس رفت ،با شک و تردید به آرمین نگاه کردم در حالیکه دقیق وموشکافانه بهم چشم دوخته بود و نگام می کرد به مامان نگاه کردم داشت با ملیکا حرف می زد و اصلاً حواسش به هیچ چیز نبود روکردم به آرمین با ناباوری گفتم:-اون زن هم بیرون بود.بابا-بریم نفس جان با تردید به بابا نگاه کردم مردی که با وجود چهلو نه و پنجاه سال ولی حسابی مرد جذابیه من عاشق بابامم پس چرا بهش شک کردم؟ولی اون بیرون بود با اون زن..!-باباجونم،«رفتم جلو تر و آروم گفتم:»-بیرون بودی ؟!چیکار میکردی؟بابا خونسرد و عادی گفت:-گفتم تا تو مادرت حاضر بشید یه سیگار بکشم بابا جان -سیگار ؟!با اون خانمه که موهاش شکلاتی ِ ؟آرمین یه تک سرفه کردو بابا عادی تر گفت:-باباجان من که موهاشوندیدم ولی یکی از مهمونای ملیکا اینا اومد گفت ماشینامونو با هم جا به جا کنیم منم ماشینو از تو حیاطشون بردم بیرون اون آورد داخل حیاطلبخند رو لبم اومد می دونستم بابام این کارا رو نمی کنه اون بابای منه هرکسی نیست با دلی آسوده گفتم :-آها..ان بابا از روبروم رد شدو رفت و من آرمینو دیدم که درست پشت سر بابا ایستاده بود و جفت دستاش تو جیب شلوارش بود و اون کت کرم کتان اسپرتش که دور تا دورش لب دوزی با چرم قهوه ای شده بود به پشت دستش رفته بود و در حالی که سرش متمایل به زیر بود اون چشمای فیروزه ای برافروخته اش به طرف بالا بود و بابا رو با یه نفرت کاملا مشخص و شاکیو با حرص نگاه میکرد چرا به بابا اینطوری نگاه میکنه؟!!انگاه آتیش داره از اون چشماش می باره هرگز ندیده بودم کسی رو با این قیافه و احساس نگاه کنه حتی شروینی که انقدر روش حساسه مامان-نفس با ملیکا خداحافظی کردی؟به طرف ملیکا رفتمو رو هوا بوسیدمشو خداحافظی کردم وبعد هم از بقیه خدا حافظی کردم وبه بیرون رفتم ،آرمینو یه عده ی دیگه هم با ما از خونه ی ویلایی شمس اومدن بیرون اما آرمینو بگم که خیلی سرسری وسرد با ما خدا حافظی کردو رفت!!!وا این چه مدلشه چرا یهو انقد ربهم ریخت!!!تموم فکرم تو ماشین شده بود آرمین دلم میخواست باهاش حرف بزنم ...تا رسیدیم دم در خونه دیدیم نگینم با لباسای بیرون جلوی درِ ِ مامان با تعجب گفت:-نگین!!!کجا بودی تا این موقع شب؟!!نگین با حرص یه نیم نگاه به من کردو بعد خودشو سریع جمع و جور کردو گفت:خونه الهام اینا«دختر خاله امو میگفت»مامان- شوهرش نبود؟نگین –نه مأموریت بود مامان-آهان خوب کردی با آژانس اومدی یا خودت این موقع شب اومدی؟نگین-با آژانس دیگه مامان...سلام باباجونبابا- سلام بابایی؟مهمونی بودی ؟«انقدر مالیده بود که بابا میگه مهمونی بود بابای ما چه لارژه خب مهمونی باشه مشکلی نیست؟!»نگین-نه خونه الهام اینا بودم بابا-خوش گذشت؟نگین- بد نبود شوهرش که نبود دوتایی تنها بودیم بابا با خنده گفت:-ملیکا نباشه خوش میگذره آره؟منو ملیکا خندیدیم مامان شاکی گفت:-حسین!تو اینطوری میگی وای به حال دختراتدر حیاط باز شد و نعیمو دیدیم که میخواست ماشینشو بیاره تو نگین کنایه وار گفت:-حالا حتما توهم باید ماشینتو می بردی؟نعیم- من از سر کار رفتم اونجا وقت نکردم بیام خونه امروز اضافه کار بودم هر وقت یه جا من کار دارم دعوتم اون مهندس عوضی کرمش میگیره اضافه کار میخواد اخمام رفت تو هم بی شعور چرا به آرمین توهین میکنه آخ اگر میشد همچین حالتو میگرفتم حجقت بود ای کاش تا صبح مجبورت میکرد اضافه کار وایستی دمش گرم بابا- باباجان سر کاره خونه ی خاله نیست که هر وقت دلت خواست برینعیم –نه باباجان من این مهندس شما که امروز میدونست ما اونجا دعوتیم برای چی به من گفت جمعه بی حساب کتاب ؟-چون آخرین هفته ماههآرمین- جسد خودش کجا بود؟رئیس باید تو جلسه آخر ماه باشه ،وردل دوست دخترش«منو میگه ها وای نعیم اگر بدونی امروز خواهرت ور دلش بوده که سنگ کوب میکنی بد بخت» بعد اوون معاون عوضی تراز خودشو فرستاده تا اعصاب منو خط خطی کنهنگین-تا حالا که نیشت باز بود الان اومدی خونه اعصاب ما رو خرد کنی که دقه دلی قانون های مادر زنتو که نذاشت ملیکا...ا خانم بیاد باهات یا تو بمونی اونجا رو سر ما خالی کنی؟نعیم باحرص گفت:-تو اونجا بودیکه حرف میزنی من خودم اومدم ،غلط کردی بیرونش کردن شک نکنبابا –بسته بسته مردم خوابن نعیم- بیا ببینم نگین خانم تو کجا بودی؟چرا خونه ملیکا اینا نیومدی؟نگین-نه این که خیلی ازش خوشم میاد حالا بیام اعصاب خودمو با ریخت زن افاده اید خرد کنم ؟نعیم-کجا بودی که انقدر مالیدی؟نگین- بابابابا- گفتم بسته نعیم جا حرف زدن ماشینتو بیار تومامان از در ورودی خونه سرشو آورد بیرونو گفت:-چرا نمیایید تو؟رفتیم داخل تا وارد اتاق شدیم نگین به الهام زنگ زدو گفت:«اگر مامانم یه وقت ازت پرسید نگین امشب اون جا بوده بگو آره ...با دوستام بیرون بودم....خب گیر میدن حوصله ندارم...ممنون خداحافظ»-با دوستات نه با دوستم کلماتو اشتباه انتخاب نکننگین-خفه شو لطفا پامو دراز کردم از رو تختم یه لگد به نگین که داشت لباس عوض میکرد زدم نگینم جیغ زد :-هو...و-باید بهت میگفتم یه ساعت دیگه میاییم تا دیر برسی حالتو بگیرندنگین- بعد منم تیکه تیکه ات میکردممامان اومد تو اتاقو گفت:-چتونه نصف شبی ؟جای سه تا بچه؟سگو گربه زاییدم همش به جون هم بیفتید ،اون صدای مردم آزارتونو میبرید یا نخو سوزن بیارم هناتونو بدوزم؟نگین- می بُره صداشو مامانباز با لگد زدم بهشو داد زد: -مامان نگاه عین الاغ جفتک میندازه -الاغ تویینگین- یونجه اش زیاد شده مامان یه دونه از اون جیغ خوشگلاشو زد هر دو لال شدیمو شروع کردیم به عوض کردن لباسمون انگار نه انگار که اتفاقی افتادهخلاصه جفتمون با همون حالت مثلا قهر به رخت خواب رفتیم نیم ساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد من که خواب نبودم ولی نگین که خواب بود خواب آلود گفت:اَه سریع گوشیمو برداشتم آرمین بود :-سلام ،چی شده آرمین؟-هیچی نگرانت بودم خوبی؟واییی نگران من شده به خاطر یه چای روم ریخته اونم چایی که زیاد داغ نبود یه ذووقی تو دلم نشستو گفت:-پات خوبه نمی سوزه؟-نه بابا نگران نشو لوس میشما- سوگلی ها باید لوس باشن دیگه اشکال نداره تو ناز کش داری خودم ناز جوجه امو میکشم واییییی لبمو زیر دندون کشیدم ونگین گفت:-اَه نفس میخوابی یا نه وراج-بخواب دیگه بیام برات لالایی بخونم یا پشتتو بزنم بخوابی؟-پاشو برو بیرون بلند شدم یه ژاکت برداشتمو رفتم تو بالکن اتاقم آرمین گفت:-چی شده؟-با نگین جر وبحثم شده -خونه اتون دعوا شد؟-دعوا؟ نه بابا کل کل خواهر برادریه -خواهر و برادرتو نمیکم من از دست بابات عصبانیم-دیدم خیلی عصبی شدی و سریع خداحافظی کردی و رفتی چی شد یهو؟-از اینکه یکی تو چشمای کسی زل بزنه و دروغ بگه منو آتیش میزنه ،بابات تو چشم تو نگاه کردو دروغ گفتباحرص گفتم:-بابای من دروغ نمیگه باعصبانیت گفت:-دقیقا دروغ می گه اون با زنه بودباحرص بیشتر گفتم:-در مورد بابام اینطور حرف نزن ، بابای من اهلش نیست بالحن قبلیش گفت:-داره همه اتونو بازی میده با عصبانیت زیاد ولی تن صدای پایین که کسی صدامونشنوه گفتم :-تو از بابای من بیزاری این هزار بار به من ثابت شده تو باحرص نسبت بهش حرف میزنی ،با کینه نگاش می کنی ،ولی میدونی بابای من برام خیلی عزیزه،نیمی از زندگیم بابامه ونیمی دیگه اش مامانم وتو نمی تونی زندگیمو که بهش ایمان دارمو بعد خدا می پرستمشو جلوی چشمای من بد کنی ،بابام از تو برام بیشتر ارزش داره نمی تونی کینه اتو که نمیدونم برای چی از بابام داری و با این بلوف هات به من انتقال بدیآرمین با حرص زیاد گفت:-من ،بهت ثابت میکنم -انقدر به بابام اطمینان دارم که به راحتی قبول میکنم که بهم ثابت کنی چون میدونم که می بازی می دونم که کم می یاری ولی میدونی به خاطر تهمتی که به بابام میزنی باید این وسط یه شرطی باشه که اگر دروغ تو در بیاد این وسط چیزی رو از دست بدیآرمین با همون حال قبلی گفت:-چی؟-این رابطه قطع می شهعصبی داد زد:-منتظر هر بهونه ای تا این رابطه رو قطع کنی ،چرا؟ مگه من جز محبت کردن به تو کاری باهات دارم ؟-آره به بابام سوءظن داریآرمین با همون لحن متحرص و صدای بم گیراش گفت:-اگر من بردم چی؟-چی؟-تو اونی میشی که من میخوام-چون میدونم می بازی، قبوله. آرمین با صدایی آرومتر گفت:خودت قبول کردی، کوتاه نمیام نفس-منم کوتاه نمیام-فردا حتی بهت میگم کجا قرار دارن -قرار دارن؟«با حرص گفتم:»واقعا که .آرمین با خیالی آسوده گفت:-حالا می بینی با لحن خش دار و پر از کینه ام گفتم:-کاری نداری؟مهربونانه گفتم:شب بخیر جوجه زود باور من-شب بخیر اومدم تو اتاق به آرمین هر حس خوبی که داشتم با این تهمت از بین بردش به چه حقی به بابای من تهمت میزنه چرا سعی داره اونو جلوی من خراب کنه آخه تو نون و نمک بابامو خوردی حد اقل حرمت نونو نمکشو نگه دار نمی فهمم این کینه آرمین از کجا شروع شده !چطوری میتونه به مرد خوبی مثل بابای من شک کنه عذاب وجدان نمیگیره «نفسی کشیدمو »دلیل نمیشه چون خودت بابا نداری بابای منم بخوای با این دروغات برام بکشی وقتی این کارو میکنه ازش بدم میاد من عاشق بابامم هر وقت میخوام عشقو برای خودم ترجمه کن


مطالب مشابه :


رمان تب داغ گناه 9

رمان تب داغ گناه 9. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:19 | نويسنده :




تب داغ گناه

رمــــــان زیبــا - تب داغ گناه - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و




تب داغ گناه

لا حول ولا قوة الا بللّه علی العظیم دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا




رمان تب داغ گناه

رماااااااااااان - رمان تب داغ گناه - بهترین رمان ها در این جا - رماااااااااااان




تب داغ گناه (17)

رمان خانه - تب داغ گناه (17) - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان تب داغ گناه 6

رمان تب داغ گناه 6. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 19:9 | نويسنده :




رمان تب داغ گناه - 7

- رمان تب داغ گناه - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :