رمان عشق به چه قیمت


"سلام شیرین فرهاد من عکسارو با دقت نگاه کردی تو منو نمیشناسی ولی من تورو خیلی خوب میشناسم تو فرهاد منو دزدیدی فرهاد مال من بود.
میدونم الان دلت میخواد سوال های زیادی از من بپرسی میدونم حس یه ادمی رو داری که بهش خیانت شده ولی حیف که دیگه زنده نیستم به سوالاتت جواب بدم من تو روز نامزدی تو وعشقم خودمو کشتم این نامه نزدیکای عروسیت بهت میرسه تو هنوز وقت داری فکر بکنی فرهاد هنوز اون چیزی نیست که تو فکر میکنی هنوزم میتونی بزنی زیر همه چی.

فرهاد همیشه از تو برام میگفت منم میفهمیدم که عشقم داره عاشق میشه فرهاد هر روز بیشتر عاشقت میشد منم کمکش میکردم ولی روز نامزدیتون دیگه نتونستم طاقت بیارم من عشقمو تقدیم به تو کردم و خودمو نابود کردم فقط به خاطر فرهاد این کارو کردم نمیخواستم مزاحم زندگیش بشم.


با ارزوی خوشبختی برای تو وعشقم"


شکه شده بودم وقتی به خودم اومدم دیدم اشکام سرازیر شده این دختر خودشو به خاطر من نابود کرده بود هیچ کاری نمیتونستم بکنم تا صبح بیدار بودم منتظر بودم صبح بشه تا بافرهاد حرف بزنم نمیتونستم موضوع رو هضم کنم یعنی اینقدر فرهادو دوست داشت دلم براش میسوخت پس فرهاد شب نامزدی به خاطر اون رفته بود واای که چقدر اذیتش کردم حتما فرهاد حالش خیلی بد بوده و با اذیت های من بدترم شده بود.

من چی داشتم میگفتم الان باید از دست فرهاد عصبانی میشدم ولی چرا اون که کاری نکرده بود زندگی گذشتش به من مربوط نبود

بالاخره صبح شد وقتی هوا روشن شد رفتم دوش گرفتم ساعت هشت دیگه طاقت نیاوردم مهم نبود فرهاد خوابه یا بیدار بهش زنگ زدم بیدار بود داشت میرفت شرکت بهش گفتم بیاد خونمون

مامانم خونه بود بهش گفتم فرهاد قراره بیاد هیچی نگفت فرهاد اومد معلوم بود دیشب نخوابیده
مثل من. قیافش عوض شده بود تیپ شرکتش متفاوت بود جدی تر به نظر میرسید بردمش تو اتاقم زده بودم حالت بیتفاوتی تا وارد اتاق شدیم گفت: چی شده؟؟
-بشین عجله نکن.!

نشست رو تخت عکسارو از رو میز برداشتم دادم دستش با دیدنشون شکه شد دست به سینه ایستاده بودم جلوش حتما شاشیده بود تو خودش یا فکر کرده بود میخوام باهاش به هم بزنم

-من میتونم توضیح بدم .

-لازم نیست به اندازه کافی دیدم

-غزاله موضوع اون طوری که تو فکر میکنی نیست

-من به واقعیت فکر میکنم. چرا برای کسی که عاشقته از عشقت گفتی.!؟؟؟ نگفتی دلش میشکنه

اشکام سرازیر شد دلم برای اون دختر میسوخت من داشتم خودم عشقو تجربه میکردم تحمل اینکه فرهاد عاشق یکی دیگه باشه غیر ممکن بود.

فرهاد هول شده بود سعی میکردم اشکامو کنترل کنم

-منتظر توضیحم فرهاد.؟؟

-من برای نیلوفر از تو گفتم تا دست از سرم برداره ولم نمیکرد

-که اسمش نیلوفره بیچاره.!

-مثل بقیه دوست دخترام بود ولی وقتی به خودم اومدم دیدم بیشتر از بقیه طول کشید باهاش بهم زدم ولی میگفت دوستم داره اون خیلی ساده بود هیچ تجربه ای نداشت بعد از کلی اصرار گفتم فقط میتونیم دوست معمولی باشیم بعدشم تورو دیدم هیچ کسی رو برای درد و دل نداشتم خواهر یا برادر دوستامم ادم نبودن براش از احساساتم میگفتم ولی غافل از اینکه اون هنوز عاشقم بود

-یعنی تو این قدر احمقی؟

-من خودمو باخته بودم شرایط بدی داشتم نیلوفر برام یه دوست بود.

-باشه

اعصابم ریخته بود بهم باورم نمیشد یکی از عشق فرهاد خودشو کشته بود اون میتونست کاری بکنه تا فرهادو از چنگ من در بیاره ولی اون قدر ساده بود که خودشو کشت.

-میدونم الان وقتش نیست ولی میخواستم بگم امروز بریم لباس عروس انتخاب کنیم چند تا لباس هست که باید از فرانسه سفارش بدیم ممکنه طول بکشه هر چی زودتر بریم بهتره.!!

جونممممممم کجا فرانسه وا میخواست از اون جا لباس سفارش بده خیلی تعجب کردم ولی ظاهرمو حفظ کردم

-خودت برو

-نمیشه باید نظر بدی

-نمیام خودت یه چیزی انتخاب کن

-پس سایزت چی؟ چه میدونم دور کمر سر شونه؟

-واست اس ام اس میکنم.

حالش بدجور گرفته شد ولی واقعا حوصله اش رو نداشتم بدون هیچ حرفی رفت...

امتحاناتم رو به خوبی گذروندم 10روز تا عروسی وقت بود بعد از اخرین امتحانم تا رسیدم خونه مامانم پرید جلوم وبا خوشحالی گفت:امروز مامان فرهاد زنگ زد و گفت کارتا حاظره شب فرهاد میاردشون منم گفتم همتون بیاید با هم کارتا رو بنویسیم.
داشتم شاخ در میاوردم این چه مدلش بود

-یعنی چی کجای دنیا خانواده ی عروس و داماد با هم کارت مینویسن هر باید مهمونای خودشو دعوت کنه.

-ساکت شو برو بخواب و برای شب اماده شو بچه ها هم میان.

-یعنی من امروز باید فرهادو تحمل کنم.!!!

-شششش اون شوهرته.

با ناراحتی رفتم تو اتاقم هنوز برای رویارویی باهاش اماده نبودم نمیتونستم قبول کنم باعث مرگ یه دختر مظلوم شده تو امتحاناتم اون قدر سرم شلوغ بود که وقت نکردم دربارش فکر کنم خیلی خسته بودم همه ی حس خوبم بابت تموم شدن امتحانات پرید.

ساعت پنج بیدار شدم یه تونیک ابی با یه جین مشکی پوشیدم موهامم مثل همیشه باز گذاشتم ساعت هفت مهمونا اومدن اصلا حواسم نبود همش توی خودم بودم نفهمیدم کیا دعوت شدن چند نفر بودن فقط خودم اسم دوستامو نوشتم و بردمش تو اتاقم تا خودم تحویل بدم.

چقدر از دوستام دور شده بودم باعثش فرهاد بود اون قدر دلم برای اون جمع چهار نفره تنگ شده بود که فقط خدا میدونست.

موقع رفتن مامان فرهاد بهم یه کارت داد

-این جا کارش حرف نداره ارایشگاهیه که خودم همیشه میرم ساعت 10 صبح اون جا باش از الان برات وقت گرفتم.

-مرسی من باید خودم به فکر میبودم.

-نه عزیزم تو حواست به درسات باشه راستی فردا باید برید ازمایشگاه با این که دیره و شما نامزدید و من مطمئنم خونتون به هم میخوره ولی خوب روال کار اینه.

وای یعنی باید با فرهاد بیرون میرفتم

-باشه ساعت چند.

قبل از این که مادر جون جواب بده فرهاد گفت هفت و نیم میام دنبالت بهش نگاه نکردم سرمو انداختم پایین

-باشه پس باید شب زود بخوابم. حرف دیگه ای برای گفتن نداشتم.

بعد از رفتن مهمونا به مامانم کمک کردم تا خونرو جمع کنه رفتم تو اتاقم چراغ گوشیم روشن بود فرهاد بهم اس داده بود
-میدونی وقتی چشماتو از من میگیری دیوونه میشم.!!؟

-نه حالا فهمیدم فردا این کارو میکنم تا یه راست بریم تیمارستان .

-لجبازی نکن خانومی نوبت منم میرسه راستی بیست و هفتم لباستو میارن

-اوکی مرسی فعلا

-شب خوش


تو ماشین زیاد باهاش حرف نمیزدم جواب های مختصر میدادم ازش هیچ سوالی نمیپرسیدم. وقتی وارد ازمایشگاه شدیم حالم گرفته شد یعنی جای خلوت تر از این جا نبود مطمئن بودم کار فرهاد بود میخواست بیشتر پیش من باشه توی ازمایشگاه اروم نشستم و با ناخونام بازی کردم فرهاد دیگه طاقت نیاورد


-غزاله کی همه چی درست میشه کی تو عاشقم میشی.؟

-فرهاد قبلا درباره ی این موضوع حرف زدیم عشق کدومه تو به قیمت بردن ابروی من کوچیک کردن من میخوای عشق منو به دست بیاری ولی عشق زوری نیست پس دیگه درباره ی این موضوع حرف نزن

دیگه هیچی نگفت میترسیدم وقتی این سوالو میپرسه خودمو لو بدم.

بالاخره نوبتمون شد تازه یادم افتاد من این جا چه غلطی میکنم از بچگی امپول نزده بودم
چه برسه به ازمایش خون بدون اراده ی خودم رفتم تو. فرهادم رفت یه سمت دیگه تو زندگیم فقط از امپول میترسیدم.
یه خانوم اومد جلوم و با خنده بهم سلا کرد ولی من فقط نگاش کردم به یه صندلی اشاره کرد و گفت: برو بشین عزیزم

با ترس نشستم خودشم نشست روبه روم در حالی که دستکش میپوشید گفت استینتو بزن بالا.

نباید خودمو میباختم چیزایی بدتر از یه امپول در انتظارم بود باید اعتماد به نفس خودمو حفظ میکردم یه امپول بود چیز مهمی نبود اره چیز مهمی نبود سرمو با غرور گرفتم بالا سعی کردم لبخند بزنم ولی با دیدن خانومه که داشت پلاستیک دور سرنگ رو باز میکرد همه ی اعتماد به نفسم پرید یهو دستشو گرفتم بد بخت شکه شد

-خانوم من میترسم

خندیدو گفت :میخوای برم شوهرتو صدا کنم ؟

-نه نه فقط اروم کارتونو انجام بدید

-باشه عزیزم

زل زدم به روبروم با سوزشی که به دستم وارد شد چشمامو بستم خونی که داشت از بدنم خارج میشد رو حس میکردم کاش پگاه پیشم بود میتونست حواسمو پرت کنه

-تموم شد

در حالی که کش دور بازوم رو باز میکرد گفت:تا دم در باهات میام حالت خوب نیست

-مرسی شما خیلی خوبید .

واقعا من ازمایش دادم؟ باورم نمیشد سرم یه کمی گیج میرفت ولی میتونستم خودمو جمع کنم فرهاد دم در منتظر بود

-خوبی؟

-خانومتون میترسید حالش خوب نیست

-خوب منو صدا میکردید

-خودشون نخواستن

فرهاد با یه نگاه شاکی نگام کرد تونستم یه لبخند بزنم خوشحال بودم که اعصابشو خورد کردم . از خانومه تشکر کرد بازوم رو گرفت تا کمکم کنه سریع بازومو از دستش کشیدم بیرون

-خودم میتونم بیام

چند قدم رفتم جلو پام گیر کرد به اهن در تو روحشون میمردن این تیکه اهنو نمیذاشتن رو زمین فرهاد دوباره بازومو گرفت


-بپا خانوم توانا

با کمک فرهاد سوار ماشین شدم خودشم سریع نشست و بخاری ماشینو روشن کرد و راه افتاد بعد از چند لحظه ایستاد پیاده شد و با دو تا لیون شیر موز برگشت یکیشو گرفتم نی شو در اوردم و پرت کردم بیرون و لیوانو سر کشیدم


-هوی هوی اروم الان خفه میشی.

حالم جا اومده بود

-تو نگران نباش راه بیفت میخوام برم خونه زود تر بخوابم .

-نه دیگه امروز تازه گیرت اوردم میخوایم بریم خرید.

-ول کنا الان همه جا بستس

-خوب قبلش یه قهوه میخوریم و بعد میریم.

-فرهاااااااااد.!!

-حتی فکرشم نکن ناهارم پیش خودمی

خندیدم و هیچی نگفتم بعد از این همه اعصاب خورد کنی یه تفریحم بد نبود

خیلی زود رسیدیم به یه کافی شاپ تا وارد شدیم زدم به بازوی فرهاد و خندیدم

-میخوای امروز حسابی بهم حال بدیا.!

-شوهر نمونه همینه دیگه.

-جمع کن خودتو شوهر نمونه مثل این که خیلی از خودت مطمئنی؟

-بله پس چی.

-جمع کن تا سوسکت نکردم

جای باحالی بود همه چیش چوبی بود فضای گرم و جالبی داشت حتی فنجوناشم قهوه ای بود و همین طور لباس کارمنداش انگار چند تا پینوکیو داشتن اون جا کار میکردن به فکر خودم خندیدم فرهاد خندش گرفت

-چیه میخندی؟

با این حرفش خندم شدت گرفت فکرمو براش گفتم دوتایی شروع کردیم به خندیدن با اومدن یه اقای شیک پوش و جذاب فرهاد بلند شد منم بلند شدم

-بهبه سلام فرهاد خان از این ورا؟؟

-اومدیم یه سری به رفیق قدیمی بزنیم.

-رفیق قدیمی یا قهوه های قدیمی؟

-هردوش معرفی میکنم همسرم غزاله ایشونم اقا ارشیا از بهترین دوستای من و مدیر ای کافی شاپ و شعبه هاش هستن ..

-خوشبختم

-منم همین طور خانوم راستش اصلا باورم نمیشه فرهاد داره عروسی میکنه

یکی از همون پینوکیو هارو صدا زد منو فرهاد به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم

-خانوم چی میل داری؟

-قهوه ترک

-فرهادم مثل همیشه شیر قهوه

-شما هم مثل همیشه بستنی غزاله اقا ارشیا اصلا تو کار نوشیدنی های گم نبود تو زمستونم بستنی میخورد

-خوب فرهاد چی شده بعد از یک سال سری به ما زدی

-اومدم کارت عروسی رو بهت بدم

-به سلامتی حتما میام.

-په نه په میخوای منو تنها بذاری

فرهادو ارشیا حرف میزدن منم گاهی نظر میدادم


اون روز با فرهاد کلی خرید کردم نمیدونستم چه مرگم شده بود مثل این زن و شوهرای عاشق رفته بودیم خرید خوب چه اشکالی داشت زن و شوهر که بودیم عاشقم بودیم.

فرهاد همش سعی میکرد از مارکای خوب برام لباس انتخاب کنه دوست داشتم. کی از لباسای مارکدار بدش میاد؟ ولی نمیخواستم عادتهای قدیمیم رو ترک کنم یه بار بهش اعتراض کردم

-فرهاد قبول دارم که میتونی همه ی اینارو بخری ولی من نمیخوام یهو عوض بشم

-تو عروس خانواده ی ملک نیا هستی باید بیشتر به خودت برسی.

دیگه جوابی نداشتم بدم.

جالب بود یه عمر همرو مسخره میکردم که عشق چیه دوست داشتن کدومه؟ ولی الان خودم داشتم تجربش میکردم.


-فرهاد گشنمه.

-الان میریم ناهارم میخوریم.

-تند تر برو

جلوی یه جگرکی ایستاد و ماشینو خاموش کرد این یعنی رسیدیم پیاده شو

-این جا دیگه چیه؟

-اومدیم ناهار بخوریم.

-لابد جیگر؟؟

-په نه په توش پیتزا هم میزنن.

-راه بیفت بریم من جیگر دوست ندارم.

-واقعا! خوب حالا امتحانش کن

-نمیخوام.

-ولی الان این بهترین غذا برای توئه.

-نه میتونیم کبابم بخوریم

-باشه هر چی تو بخوای.

راه افتاد بعد از چند لحظه شروع کرد به خندیدن.

-چته؟ به چی میخندی؟

-من از جیگر متنفرم.

با تعجب نگاش کردم

-پس چرا...

-به خاطر تو بود

-یعنی اگه من میخوردم تو میخواستی منو نگاه کنی؟

-نه در اون حدم نیست میتونم بخورم

-خداوندا شفا عنایت بفرما

ناهار اون روز خیلی چسبید حس میکردم تمام ذرات غذا جذب بدنم میشه . بعد از ناهار با اصرار فرهاد قرار شد بریم بام تهران تا رسیدیم بام گوشیه فرهاد زنگ خورد

-همین جا بشین.

خودش پیاده شد بعد از چند دقیقه برگشت

-میرسونمت خونه یه کاری پیش اومده باید برم.

-این دفعه کدوم از دوست دخترات خودکشی کرده

هیچ جوابی نداد تمام خوشی اون روز کوفتم شد دلم میخواست بفهمم کسی رو که به فرهاد زنگ زده بود رو خفه کنمبعد از اون همه اعصاب خورد کنی یه روز با شوهرم اومده بودم بیرون چشمامو گذاشتم رو هم اشکام داشت هجوم میاورد افکار بد بر افکار مثبت غلبه کردن تو مسافرتم همین اتفاق افتاد یعنی چه کار مهمی داره نکنه با یکی دیگه هم هست نکنه
یه زن دیگه هم داره نکنه داره بهم خیانت میکنه نکنه هنوز عادت های قدیمیشو ترک نکرده
نه بابا اگه این طوری بود بیکار نبود بیاد با من ازدواج کنه و یه دردسر دیگه هم واسه خودش درست کنه

-رسیدیم

چشمامو باز کردم دم در خونمون بودیم

-دیگه نمیخوام تا روز عروسی ببینمت زمان لازم دارم

-بابت امروز متاسفم

-خداحافظ

تا از ماشین پیاده شدم اشکام سرازیر شد فرهاد منتظر بود تا برم تو خونه درو باز کردم و رفتم تو تا درو بستم صدای دور شدن ماشین فرهاد اومد .

عادت نداشتم گریه کنم دلم میخواست بدوم تا اخر دنیا بدوم کیفمو گذاشتم تو حیاط و اومدم بیرون شروع کردم به دویدن اصلا حس خستگی نمیکردم هر چی بیشتر میدویدم حس ارامش بیشتر میکردم وقتی به خودم اومدم خیس خیس تو پارک بودم بارون میبارید دیگه گریه نمیکردم

خندم گرفت همیشه دوست داشتم تو این هوا تو پارک قدم بزنم الان به ارزوم رسیده بودم نسیم همیشه بهم میگفت درست ارزو کن چون همیشه به ارزوت میرسی ولی این که چطوری به ارزوت میرسی مهمه پس مثل ادم ارزو کن.

حالا داشت تک تک ارزو هام یادم میومد همیشه عاشق اسم فرهاد بودم دوست داشتم اسم شوهرم فرهاد باشه دوست داشتم تو زمستون عروسی کنم توی سن پایین ازدواج کنم شوهرم خوشتیپ باشه قدش بلند باشه .

اشکام دوباره سرازیر شد حالا به همه ی ارزوهام رسیده بودم فرهاد خوشتیپ و قد بلند شوهرم بود تو سن 20 سالگی داشتم عروسی میکردم درست توی زمستون و الان داشتم تو هوای بارونی قدم میزدم ولی با یه دنیا غم.


نفهمیدم چظور رسیدم خونه وقتی رسیدم تمام بدنم میلرزید دوست نداشتم مریض بشم و بقیه ازم مراقبت کنن از تو حیاط کیفمو برداشتم و رفتم دکتر منی که از امپول مثل سگ میترسیدم امروز ابکش شدم دکتر بهم گفت اگه دوتا امپول نزنم یه ماه طول میکشه تا خوب بشم در حالی که چند روز دیگه عروسیم بود پس مجبور شدم امپول بزنم

روز ها مثل جت میگذشت.

لباس عروسمو اوردن خیلی قشنگ بود یه عطرم باهاش اورده بودن فکر کنم نمونش تو ایران وجود نداشت وقتی لباسو پوشیدم همه شکه شدن همه میگفتن فرهاد شب عروسی سکته میکنه خودم همچین حسی نداشتم فقط تو ایینه به خودم نگاه کردم و گفتم قشنگه.
دیشب عروسی پگاه پیشم موند هنوز با خودم کنار نیومده بودم زل میزدم به یه جا وهیچی نمیگفتم به عبارتی افسرده شده بودم

هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی ناراحتیم بر خوشحالیم غلبه میکرد من هنوز اماده نبودم شب عروسی رو باید چی کار میکردم مدام این سوال تو ذهنم تکرار میشد .


صبح با پگاه رفتیم ارایشگاه دوست داشتم چشمامو باز کنم و ببینم همه چی خواب بوده فرهاد مثل یه خواستگار ساده بوده و وقتی هم دیگرو دیدیم عاشق هم شدیم و امروز هم عروسیمون بود

ولی حیف این زندگی ساده ر انتظارم نبود سختی های زیادی رو در پیش رو داشتم.

تو خونه هیچ کس باهام حرف نمیزد همه شون میدونستن چقدر حالم بده خدارو شکر درکم میکردن. تمام وسایلامو پگاه جمع کرده بود و نسیم و نسترن چیده بودنشون تو خونه ی جدیدم خونه ای که نمیدونستم توش قراره چه اتفاقی بیافته.
یادمه صبح عروسی نسیم و نازیلا خونه غلغله بود و همه با خوشحالی دور خودشون میچرخیدن ولی روز عروسی من همه بدون لبخند یا خوشحالی در سکوت کار خودشونو میکردن.


کلی به ارایشگر سفارش کردم ساده درستم کنه نمیخواستم خیلی خوشگل بشم باید شب یه جوری جلوی فرهادو میگرفتم

ارایشگر موهامو ساده بست و چند تا فر از این ور اون ورش ریخت پایین از کارش خوشم اومد ایول به مامان فرهاد که همچین ارایشگری داره.

وقتی خودمو جلوی ایینه نگاه کردم خوشم اومد ولی بازم خوشگل شده بودم وااای غزاله بازم این اعتماد به نفست زد بالا همون طور که تو ایینه خودمو نگاه میکردم پگاه اومد پشت سرم

-خیلی خوشگل شدی

از تو ایینه نگاش کردم اشک تو چشمام جمع شد

-خره گریه نکنیا همه چی به هم میریزه.

-دلم واسه گذشته تنگ میشه واسه اون موقع که با مونا و یلدا میرفتیم بیرون و ملتو مسخره میکردیم واسه جمع های چهار نفرمون.

یه لبخند تلخ زدمو ادامه دادم : یادته تا چند ماه از فرهاد فرار میکردیم و نمیرفتیم رستوران همیشگی.!!

پگاه با بغض گفت: بسه تمومش کن الان وقت این حرفا نیست.

اراشگره اومد جلو و گفت: داماد پایینه وقتی از پله ها میری پایین تورتو بنداز ازتون فیلم برداری میکنن

-باشه مرسی.

-خواهش عزیزم ایشا الله خوشبخت بشید الان داماد میاد بالا.

دوباره برگشتم سمت ایینه پگاه درو باز کرد و یه گوشه ایستاد پشتم به در بود ولی از تو ایینه همه چی معلوم بود فرهاد اومد تو پشت سرم واستاد احساس کردم النه که سکته کنه برگشتم سمتش دسته گلو گرفت سمتم رز های شیری رنگ که درست همرنگ لباسم بود خیلی ساده بود عاشق همین سادگی های فرهاد بودم

-باورم نمیشه.!

-کی باورش میشه.!!

-میشه مثل شب نامزدی فرار کنیم؟

-منم دلم میخواد ولی همه منتظر مان.

-باشه بریم تا سکته نکردم.

جلوتر از فرهاد راه افتادم وقتی رسیدیم بالای پله ها فیلم بردار گفت:دست همو بگیرید و با لبخند بیاید پایین

فرهاد دستمو گرفت گرمای دستای خودم کم بود گرمای دست فرهادم اضافه شد دوتامون لبخند زدیم.

-فرهاد دلم میخواد گریه کنم

-اگه راضی نیستی همه چی رو به هم بزنم.

-نه خیلی دیره

-یعنی راضی نیستی؟؟؟

مجبور شدم اعتراف کنم وگرنه این دیوونه ای که من میشناختم عروسی رو به هم میزد.

-چرا راضیم ولی ته دلم یه جوریه

دیگه رسیده بودیم به ماشین حس کردم اخماش رفت تو هم درو واسم باز کرد لباسم خیلی پف نداشت و راحت سوار شدم تو ماشین حرف نمیزدیم تو اتلیه هم هیچ اتفاق خاصی نیافتاد فیگور های مسخره خنده های نمایشی هنوز به خودم نیومده بودم باید خودمو جمع میکردم وگرنه همه میفهمیدن ناراحتم.

با وارد شدن ماشین به خونه ی فرهاد اینا صدای دست و اهنگ بلند شد هیچی نمیفهمیدم فقط تند تند به همه سلام میکردیم و رد میشدیم بالاخره اجازه دادن بریم به اتاقی که برای عقد بود فرهاد خواست دستمو بگیره ولی دست گل تو دستم بود با مظلومیت نگام کرد دلم براش سوخت گلو با اون یکی دستم گرفتم و اجازه دادم فرهاد دستمو بگیره برف داشت نم نم میبارید چی بهتر از این هوا سرد بود با وارد شدنمون به خونه احساس کردم خون تو رگام به جریان افتاد. نشستیم و اماده شدیم برای عقد پگاه یواشکی حلقه ی فرهادو داد بهم خاک تو سرم حتی حلقه رو هم خود فرهاد خریده بود.
خطبه ی عقد رو خوندن. اون قدر رقصیده بودم حس میکردم پاهام مال خودم نیست داشتیم به شب نزدیک میشدیم البته شب شده بود ولی هنوز شب تنهایی منو فرهاد نرسیده بود استرس گرفتم موقع کیک خوردن فرهاد متوجه عصبی بودنم شد

-غزاله چیزی شده ؟

بدون رودربایستی گفتم: به شب فکر میکنم وقتی منو تو تنها شدیم من هنوز با موقعیت کنار نیومدم.

خندید و گفت:همین.

با تعجب گفتم چیز کمیه؟

-خوب عزیزم منو تو دیگه همیشه با هم تنهاییم واسه من مهمه که الان دیگه تورو دارم. میتونیم خوب فکرامونو بکنیم و بعدا درباره ی این موضوع تصمیم بگیریم.

-مطمئنا تو فکراتو کردی.

-اره ولی واسه من فقط خوشحالی تو مهمه تا هر موقع که میخوای فکر کن فقط خیلی منتظرم نذار.

دلم میخواست بپرم بغلش کنم با این که بابت این موضوع خیلی سختی میکشید ولی بازم به فکر من بود دیگه خیالم راحت شد ولی موقعی با همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونمون بازم دل شوره گرفتم.

قبل از این که از ماشین پیاده بشم فرهاد منو تو بغلش گرفت

-نکن فرهاد میترسم.

-خانوم من نباید ترسو باشه.

سرمو گذاشتم رو سینش و چشمامو بستم ارامش عجیبی داشت اغوشش نفهمیدم کی رسیدیم به اتاق خواب یهو ول شدم رو تخت

سریع چشمامو باز کردم

-چی کار میکنی دیوونه؟؟؟

-دیدم داره خوابت میبره گفتم بیدارت کنم تا من یه دوش بگیرم و تو بغل من بخوابی.

با این حرفش یه نفس عمیق کشیدم و اب دهنمو قورت دادم کتشو در اورد و بعدش کرواتشو باز کرد با یه لبخند مرموز نگام میکرد در حالی که دکمه های پیرهنشو باز میکرد به سمت کمدش رفت و پیرهنشو در اورد زیرش یه رکابی داشت اونم در اورد وای هیکلش دیوونه کننده بود قلبم نا منظم میزد من نمیدونم این مردا چه علاقه ای به لخت شدن جلوی همه دارن حولشو برداشت و رفت سمت حموم ولی انگار پشیمون شد برگشت سمتم.

-تو نمیای؟

-گمشو فرهاد

با خنده رفت حموم لباسمو در اوردم و حوله پوشیدم شدیدا احتیاج به حموم داشتم چند دقیقه رو تخت نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد بیرون وقتی اب بسته شد رفتم سمت کمدم تا لباس بردارم در حالی که داشتم انتخاب میکردم چی بپوشم فرهاد در حالی که یه حوله دور کمرش بود و با یه حوله موهاشو خشک میکرد اومد بیرون با دیدنم شکه شد منم حالم بهتر از اون نبود

-فکر کردم خوابیدی.!!!

-باید بیرم حموم این طوری خوابم نمیبره.

سعی کردم با ظاهری بی خیال برم تو حموم کلی جلوی ایینه ی حموم با خودم حرف زدم تا بتونم در برابر فرهاد مقاومت کنم بالاخره اومدم بیرون یه شلوارک کوتاه با استین بلند پوشیده بودم خودمو میکشتم هم نمیتونستم با شلوار بخوابم.

از فرهاد خبری نبود نیست شده بود تعجب کردم ولی اونقدر خسته بودم که حوصله نداشتم برم دنبالش کرم هامو زدم رفتم سمت تخت در همین حین فرهادم اومد تو

-واست اب اوردم.

-مرسی.

لیوانو ازش گرفتم و یه نفس رفتمش بالا خواستم بخوابم که دیدم فرهاد همون طور نشسته رو تخت

-بگیر بخواب دیگه.

-چیزه غزاله؟

-چیه؟

-من شبا باید لخت بخوابم.

سریع نشستم رو تخت و با صدای بلندی گفتم: لخت لخت؟؟

-نه بابا فقط با شلوار

بهش نگاه کردم یه تیشرت و شلوار پوشیده بود.

-اگه ناراحتی رو کاناپه بخوابم.

دوباره دراز کشیدمو گفتم:نه بابا بگیر بخواب من راحتم

با خوشحالی تیشرتشو در اورد سریع چشمامو بستم و رفتم گوشه تخت

چراغو خاموش کرد و دراز کشید وای خدایا خودت بهم رحم کن قول میدم دیگه کار بد نکنم دیگه مردمو مسخره نکنم خدایا توبه توبه گه خوردم کارای بد انجام دادم قول میدم تکرار نشه قول میدم...

در حالی که التماس میکردم دست فرهاد دورم حلقه شد و منو کشید تو بغلش

-چرا فرار میکنی کوچولو.

خواستم مقاومت کنم ولی نکردم اخه غزاله همچین شوهری از کجا پیدا میشه تا همین جا هم باهات کنار اومده از سرت زیادیه در ضمن من شدیدا به اغوش گرمش احتیاج داشتم سرمو بهش نزدیک کردم

-نترس کوچولو من فرار نمیکنم.!!!

یه دونه محکم کوبیدم تو سرش

-این افکارو از خودت دور کن توهمی میشی اونوقت من باید جمعت کنم


اون شب با صدای ضربان قلب و گرمای نفس های فرهاد خوابیدم.



صبح به خاطر سرو صداهایی که میومد از خواب بیدار صدای پای چند نفر میومد فرهاد سر جاش نبود معلوم نیست داره چی کار میکنه.

حس خوبی داشتم صبح روز عروسیت بایدم خوشحال باشی مخصوصا وقتی شوهر باحالی مثل فرهاد داشته باشی.

بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه با یاد اوری دیشب یه لبخند اومد رو لبم.

وقتی وارد اشپزخونه شدم شگفت زده شدم پگاه و نسیم و نازیلا دور میز نشسته بودن فرهادم به یخچال تکیه داده بود.

-شماها این جا چی کار میکنید ؟؟؟

-سلام واست صبحونه اماده کردید.

-برو بابا جمع کنید کاسه کوزتونو از کی تاحالا مهربون شدید.

سه تایی با تعجب نگام کردن فرهاد با چشم و ابرو سعی داشت یه چیزی رو بهم بفهمونه تازه دوزاریم افتاد

-اهان راست میگید فرهاد بیا بشین صبحونه بزن شما هم بیاید بچه.

-ما خوردیم.

-اوکی فرهاد بیا بشین

پگاه اروم بهم نزدیک شد و در گوشم گفت :دیشب خوش گذشت؟؟

با نگاهی پر از تشکر فرهادو نگاه کردم حالا پگاه فکر میکرد یه نگاه عاشقونست

-به شما بیشتر خوش گذشت خوب با ارشیا گرم گرفته بودی.

همه ی نگاه ها چرخید سمت پگاه حتی فرهادم کنجکاو شد و اومد نشست دور میز و به پگاه نگاه کرد

-اا چه خبرتونه بابا ولم کنید.

-میگی یا نه؟

-باشه حرفای عادی میزدیم.

-اره حرفای عادی مثل این عزیزم کی بیام خواستگاری عزیزم دوست دارم زود تر مال من بشی عزیزم..

-باشه باشه دیگه ادامه نده کارتشو بهم داد و گفت ایشاالله بیشتر همو ببینیم.


-یعنی توام از دست رفتی. فرهاد دیدی چطوری باعث این عشقو عاشقی شدیم.
-اره اگه این وصلت سر بگیره کلی ثواب کردیم.

از جاش بلند شدو گفت:من دیگه میرم پیش ارشیا شماهم کمکم باید اماده بشید

-اوکی بای بای.

از اشپزخونه رفت بیرون و دوباره برگشت

-پگاه خانوم شمارم میتونم ببرما اگه مایلید.

همه زدن زیر خنده پگاه با حرص نگامون میکرد فرهاد دوباره از همه خداحاظی کردو رفت تا صدای در اومد که نشونه ی رفتن فرهاد بود نازیلا گفت: این چه وضعشه چرا با شوهرت این طوری رفتار مینی رفیقت نیست که شوهرته.

از این حرفش خیلی عصبانی شدم حالا اینا میخواستن از زندگی ما یه اشکال بگیرن

-هر کاری دوست داشته باشم میکنم تو زندگی ما دخالت نکن مگه من به تو و فرزاد چیزی میگم.

دیگه هیچی نگفت شب یه لباس سفید دکلته تا روی زانو پوشیدم و موهامو باز گذاشتم اون شب کلی پشت سر فرهاد حرف زدیم و خندیدیم ساعت ده همه رفتن مامانم میخواست بمونه تا تو کارا کمکم کنه ولی من گفتم از پس همه چی بر میام ولی وقتی رفتن به خودم گفتم عجب غلطی کردم کلی ظرف واسه شستن بود کل خونه به هم ریخته بود جمع جور کردم و شروع کردم به ظرف شستن نفهمیدم که چقدر گذشت یهو دو تا دست دور کمدم حلقه شد

-فرهاد چرا مثل ادم سلام نمیکنی سکته کردم؟؟

-سلام خسته نباشی کمک میخوای؟

-نه ولم کن سریع تمومشون کنم خیلی خستم

-بذار واسه فردا

-نه

موهامو بوسید و گفت: پس من میشورم.

ضربان قلبم تند شد بازم شب شدو منو فرهاد تنها شدیم

-نه.

-اره

به زور دستکش هارو از دستم در اورد و شروع به شستن کرد با خودش یه اهنگ میخوند و قر میداد منم نشسته بودم رو صندلی و بهش زل زده بودم داشت سعی میکرد کمکم کنه تا راحت تر بتونم با همه چی کنار بیام


از کاراش خندم گرفته بود. کم کم صدای خندم بلند شد فرهاد با یه لیوان پر از اب برگشت سمتم.
-به چی میخندی شیطون.

-هیچی تو کارتو بکن.

-اگه نگی به چی میخندی این لیوان پر از ابو میبینی اونوقت دیگه نمیبینیش چون خالی میشه روت.

سریع از جام بلند شدم که فرار کنم که از پشت سر لیوانو خالی کرد روم.

-وای فرهاد یخ زدم زمستونه ها.

-من که بهت گفتم خودت این طوری خواستی حالا هم تا سرما نخوردی برو لباساتو عوض کن.

-به همین راحتی هان.؟

رفتم سمت شیر اب شلنگشو کشیدم بیرون و ابو گرفتم روش کامل خیس شد خونه هم خیس شد اصلا حواسم نبود در حالی که میخندید گفت:باشه ببخشید نکن دیگه.

به کف اشپزخونه و کابینتا نگاه کردم واااای غزاله حالا با این خستگی باید اینارم پاک کنی.

-ببین فرهاد چی کار کردی حالا چی کار کنم؟؟

-مگه من کردم تقصیر خودته تازه منو مجبور کردی معذرت خواهی هم بکنم تا حالا از یه خانوم معذرت خواهی نکرده بودم .

-ا حالا مونده یه کاری میکنم هر روز ازم معذرت خواهی کنی.

-که این طور.

دستکش هارو در اوردو دستاشو شست و اومد سمتم. قلبم تو دهنم بود نکنه همه ی قول هاشو یادش بره وای خدایا عجب غلطی کردما

-چی کار میخوای بکنی فرهاد.؟

-که میخوای منو مجبور کنی.؟

-غلط کردم تورو خدا کاری نکن بعدا پشیمون میشیا.

خنده ی بلندی کرد کم کم داشت گریه ام میگرفت

-فرهاد تورو خدا.

صدای خندش بلند تر شد این حرف هارو در حالی که عقب عقب میرفتم میزدم فرهادم نزدیکم میشد. متوجه دورو برم نبودم که یهو از پشت خوردم به مبل داشتم میافتادم که فرهاد گرفتتم و بغلم کرد

-بذارم زمین دیوونه میخوای چی کار کنی.

مجبور بودم دستمو دور گردنش حلقه کنم وگرنه میافتادم زمین. به سمت اتاق رفت.

-فرهاد خواهش میکنم.

اشکام دیگه جاری شده بود فرهاد اروم گذاشتتم رو تخت و با حالت عصبی گفت:من سر قولم میمونم باشه ؟ سعی کن بفهمی دیگه نمیخوام درباره ی من فکرای بد بکنی واسه خودم متاسفم که زنم بهم اطمینان نداره.

باعصبانیت رفت سمت حموم من دلشو شکوندم بیچاره حق داشت اصلا حق با من بود اون حرکتایی که میکنه ادمو سکته میده. در حالی که به این موضوعات
زندگی ما همون طور ادامه پیدا کرد فرهاد هیچ وقت ازم نپرسید چرا فکر کردنت تموم نمیشه و دیگه حرکت بدی نکرد که من ناراحت بشم. سرمو به دانشگاه و کلاس زبان و استخر گرم کرده بودم منو فرهاد بیشتر شبیه دوتا دوست بودیم گاهی اوقات به مردونگی فرهاد شک میکردم. برای درس خوندن میرفتم کتابخونه چون توی خونه تمرکزمو از دست میدادم خونه بوی فرهادو میداد.
خیلی نگران رابطمون بودم بعد از 6 ماه درست کردم این رابطه خیلی سخت بود اخه چطور میشد رابطه ی دوستی رو تبدیل به رابطه ی زناشویی کرد.

یه شب وقتی با فرهاد دوتایی برگشتیم خونه از تو حیاط صدای تلفن شنیدم سریع رفتم تو خونه و جواب تلفن رو دادم مامان پگاه بود

-سلام خاله جونم.

-سلام عزیزم خوبی.؟

بعد از احوال پرسی های همیشگی.

-سفر کاری شوهرت تموم شد؟

با گیجی گفتم چی؟؟؟؟

-یادته یه سال پیش دعوتت کردم خونمون گفتی شوهرت رفته سفر کاری؟

-اهان اهان یادم اومد .

-این چند وقته پگاه گفت مشغول درسات هستی ولی الان دیگه نمیتونی فرار کنی اخر هفته یه مهمونی به افتخار تو و فرهاد گرفتیم با این که دیر شده ولی این چند وقته همه سرشون شلوغ بوده.

-باشه حتما میایم فقط خیلی خودتو تو زحمت نندازید.

-نگران نباش خواهرمم هست کمکم میکنه.

حالم گرفته شد

-ا چه خوب باشه دیگه کاری ندارید؟

-نه سلام برسون خدافظ.


دیگه نمیتونستم هیچ بهونه ای بیارم اگه خواهرش باشه پس پسرشم هست همون طور زل زده بودم به روبه روم و فکر میکردم اگه ماهان جلوی همه چیزی بگه چی اگه ماهان... اگه ماهان....


-غزاله ؟ چته؟ چی شد کی بود؟ اتفاق بدی افتاده؟

نگاش کردم با نگرانی نگام میکرد.

-فرهاد ؟


مطالب مشابه :


آمپول رگام

قیمت امپول رگام بدون بیمه ۱۹۷ هزار تومان بود که با بیمه من ۷۷ هزار و چهارصد دادم بعدش هم




پرسش های مردمی در مورد طرح تحول سلامت

با عنایت به تحویل کیف بیمار در ابتدای پذیرش و محاسبه قیمت آن بر هزينه آمپول رگام




رمان عشق به چه قیمت

رمان عشق به چه قیمت. میکنم از بچگی امپول نزده بودم چه احساس کردم خون تو رگام به




مرجع کامل مراقبتهای پس از زایمان

آمپول رگام را در مادر ارهاش منفی با همسر ارهاش مثبت خرید مقالات انگلیسی با قیمت




رمان گل عشــــق من و تو(2)

انگار از پایین تنه بهم برق وصل شده بود و تو رگام جریان براش آمپول هوا بودن که چه قیمت




دو نیمه سیب (2) قسمت 6

پرستارا سریع اومدن و بهم یه آمپول آرام بخش موند، خون و تو رگام به به چه قیمت




برچسب :