رمان ازدواج صوری-1-

*
رمان ازدواج صوری



-نـــــــــه! من نمیخوام!
صدای جیغم کل محل برداشت. دویدم سمت اتاقم. مادرم پشت سرم اومد.
- دخترم قربونت برم!
دیگه نذاشتم ادامه بده با تمام توانم در کوبیدم. تا اونجایی که می تونستم زار زدم.
- لعنت به همتون! لعنت..
مامانم اومد پشت در.
- دخترم به خدا اگه مجبور نبودم این کارو نمی کردم. صحبت یه میلیون دو میلیون نیست که! بیست میلیون. تمام زندیگمم بفروشم صدتومنم نمیشه!
- به من چه؟ من ازدواج نمی کنم!
- عزیزم. فدات بشم می دونی که اگه دست من بود اصلا نمیذاشتم این اتفاق بیفته. تو قرار نیست که تا اخر عمر زن این پسره باشی که به محض جور کردن پول طلاقتو ازش می گیرم. به جون سوگند به اون قران کریم قسمت می دم.
–اسم خواهرمو نیار!اصلااگه جور نشد چی؟ هان؟
- خدا شاهده که اگه نتونم جورش کنم هاجیه نیستم. در ضمن در دو صورت می تونی ازش جدا شی یا من برم زندان یا پولو جور کنم. خدارو خوشت میاد من برم زندان وتو تنها تو این جامعه گرگ صفت بمونی؟ یادت نیست چه بلایی سر خواهرت اوردن؟ بعد از مرگ بابات این همه بلا سرمون اومد. الهی گور به گور شی ابراهیم که نه خیری موقع زنده بودنت بما رسوندی ونه حالا که این همه بدهی برای من جا گذاشتی تورو به اون خواهرت که این قدر دوسش داری
- اسم سوگند نیار! خواهرم عمرا راضی به همچین کاری می شد!
مادرم گفت:
سوگل خانم من ! یه بار به خاطر خواهرت که شده به خاطر من کوتاه بیا! بابا این طلبکار گفته چک همشونو میخره در صورتی که این وصلت سر بگیره بعدم که پولم جور شد طلاقتو می گیرم.
با اینکه تا حالا صد دفعه این بحث تکرار شده ولی نتیجه ای هم نداشته ادامه دادم
–از کجا معلوم طلاق بده؟
-میده به خدا میده تو شرطاش ذکر کرده.
با هق هق گفتم:
از کجا معلوم جور بشه؟
-جور می کنم شده میرم... میرم( صداش لرزید) خودمو ..
دیگه بقیشو نتونست بگه. سریع از اتاق پریدم بیرون وبغلش کردم.
- دیگه این حرفو نزن.
(با اینکه برام سخت بود گفتم واز ادامه این بحث مسخره خسته شده بودم) گفتم:
باشه مامان من قبول میکنم.
تندی با خوشحالی بوسم کرد
- الهی من فدای دختر عاقل وفداکارم بشم.
هه! تا دو دقیقه پیش اَخه بودم الان بَهِ شدم؟
- به یه شرط.
- چی؟
دیگه حرف ..
–باشه باشه نمیگم. توام اون چهره اخمو رو وا کن! فقط چند ماهه پونزده ملیونش وکه قرض گرفته بودم جور شده حالا فقط پنج ملیون مونده.اونم با چند ماه تو بیمارستان کار کردن و حقوقش جور می شه! حالا عروس خانم برم زنگ بزنم؟
- چی بگم والا تو که خودت دوختی وبریدی. برو زنگ بزن دیگه. با خوشحالی دوید سمت تلفن.
–الو؟ سلام اقای فلفلی؟..
(هنوزم وقتی فامیلیشو میشنیدم خندم می گرفت)دوست نداشتم بقیه شو بشنوم برای همین رفتم تو اتاقم. دوتا پنبه چپوندم تو گوشم وخوابیدم.فردا صبح با فهمیدن اینکه اقای فلفلی قرار عقد وعروسی رو برای هفته ی دیگه گذاشته فک پایینیم چسبید به زمین. چرا اینقدر زود؟
- تازه گفتش که جهاز مهازم نمی خواد فقط با پسرشون باید یه سر بری پیشش.
– اولا که نه توروخدا بیاد بخواد دوما که ترجیح می دم تا هفته ی دیگه ریخت هیچ کدومشونو نبینم!
یه دفعه مامانم عصبی شد وگفت:
به درک. هرغلطی می خوای بکن!
بعدم درو کوبوند ورفت بیرون. دیگه برام مهم نبود مامانم باهام قهر کنه یا نه. کاش سوگند این جا بود. کاش!کاش. به عکسش روی عسلی کنار تختم نگاه میکنم. هنوزم اون لبخند قشنگش ،اون چالای روی گونش به چشمای طوسیش میاد. ناخوداگاه گریم میگیره. چقدر دلم براش تنگ شده. صدای ویبره گوشیم روی میز در میاد. با شنیدن صداش گریم بلند تر میشه. مامانم میاد تو اتاقم وگوشیمو برمیداره.
- بله.
صدامو اروم تر میکنم.
–سلام بفرمایید. بله سلام خوب هستین؟بله اینجاست.گوشی خدمتتون.
گوشیرو گرفت سمتم.
- اقای فلفلی!
–شماره ی منواز کجا اورده؟
مامانم شونشو انداخت بالا. با صدای گرفته ای جوابشو دادم.
– بله؟
-سلام.
صدای جوونی تو گوشی پیچید.
- بفرمایید.
– باراد هستم. پسر اقای فلفلی.
با خودم گفتم باراد فلفلی! پ نه پ نمکی! از فکر خودم خندم گرفت.
–طوری شده؟
- نه.
سریع خودم جمع کردم. الان می گه این دختر دیوونست!
– بله .بفرمایید.
– راستش همونطور که میدونین امروز قرار بریم دفتر بابا.
با تعجب گفتم:
نه .نمی دونستم.
- پس حالا بدون. ساعت پنج میام دنبالتون اماده باشین.
بعدم قطع کرد.
- پسره ی بی ادب فکر کرده کیه؟ از دماغ فیل افتاده!
–کی بود دخترم.
– هیچکی این فلفلیست! میگه میام دنبالت . قلقلی بزرگ منو خواسته .
–کی؟
-چی کی؟
-کی خواسته؟
-ننه صمد.
–هان؟
-هیچی!
اینم از وضعیت ننه ی ما! به ساعت یه نگاهی انداختم. دوازده بود. رفتم تو اشپزخونه یه نهاری بر بدن زدم بعدم رفتم حمام ویه دوش مشتی گرفتم. حالا که قرار برم این پسر روببینم دوست دارم ترگل مرگل باشم . نیم ساعت به پنج بود که رفتم سر کمد لباسام ویه مانتو مشکی که نخی بود و استینش سه ربع بود پوشیدم.شلوار جین نفتیمم در اوردم وپا کردم.شال مشکیمم برداشتم وسرم کردم.یه رژ زرشکی مالیدم. ده دقیقه به پنج بود که گوشیم زنگ خورد.-بله؟ - پایین! زکی! بی ادب. کتونیامو پوشیدم ودرم قفل کردم وگذاشتم تو جعبه ی شیلنگ اتش نشانی.مامانم رفته بود طبقه بالا روضه. خونمون تو طبقه دوم بود پس سریع از پله ها پریدم پایین. از خونه که اومدم پایین تنها چیزی که چشمام دید یه پروشه زرد که یه پسرجیگر جلوش وایستاده بود. تی شرت زرد یقه هفت با شلوار جین. با دیدن من عینکشو داد پایین وسوار شد.منم با اینکه می دونستم اون ولی با سر در گمی سرمو به چپ وراست چرخوندم. به ساعتم نگاه کردم.سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم رو پله ورودی نشستم. صدای زنگ گوشیم در اومد.
–بله؟
- میشه بپرسم پس چرا نمیای؟
- کجا.
–تو ماشین.
– ببخشید اقا من فقط یه ماشین میبینم که رانندش از دماغ فیل افتاده.اثری از شما نمی بینم! نکنه شمایین؟
یه لحظه سکوت کرد وبعدش قطع کرد. حقت بود. یهو پروشه جلو خونه ویراژ داد ورفت.منم بلند گفتم:
جووون!بو دماغ سوخته میاد.
حالا که بعد از عمری اومدم بیرون چطور بود یه گشتیم این اطراف می زدم. ته کوچمون چندتا مانتو فروشی شیک بود. یه سری می زدم بد نبود. درضمن هم کافی شاپ داشت هم فست فود وبه همین دلیل پاتوق بود.از این یه تیکه خوشم نمیومد .با خودم گفتم فقط یه دقیقه میرم وبرمیگردم.به ته کوچه که رسیدم، پروشه زرد اونجا پارک بود وبارادم داشت با یه دونه از این مو زردای پاشنه ده سانتی خوش وبش میکرد. وقتی منو دید یه چشمکی بهم زد منم بی توجه رفتم سمت مانتو فروشیه. عجب کیف وکفشایی داشت لامصب ولی کو پول؟ ما که نمی تونیم بخریم بذار حداقل یکم نگاه کنیم شاید دلمون واشه! رفتم تو فروشگاه. فروشنده که یه مرد جوون خوشتیپ بود بهم سلام کرد.همین طور که داشتم رگالا رو نگاه می کردم، یکی از پشت سرم گفت:
ببخشید.
برگشتم سمتش. عینکشو برداشت وچشمای ابیش معلوم شد .
- بله ؟
-ببخشید مزاحمتون شدم. راستش می تونم ازتون کمک بخوام؟
یه نیگاهی به سر تا پاش کردم. هیکلش خوب بودفقط یه کم مشکوک میزد.
-کمک؟ چه کمکی؟
میشه بین این دوتا یکی رو انتخاب کنین؟ تازه با دوست دخترم اشنا شدم برای اون میخوام.
بین یه مانتو نفتی با فیروزه ای گیر کرده بود. منم اون نفتی رو که به نظرم قشنگ تر بود انتخاب کردم.
- چه تفاهمی! منم قصدم رو این بود.
بعدم با تشکر رفت دم صندوق. گوشمو تیز کردم که بفهمم چه قدر وقتی گفت دویست وهشت هزار تومن مخم سوت کشید! خوش به حال دختر. با ناراحتی رفتم سمت درب خروج.
- خانم؟
-بله؟
برگشتم سمت فروشنده.
– این برای شماست.
–من؟
یه ساک تزیینی با ارم فروشگاه داد دستم. توشو نگاه کردم همون مانتو نفتیه! تازه دو هزاریم افتاد. ساک گذاشتم رو میز.
–میشه به صاحبش بگین پسش داد؟
- چرا؟
- چون نمی خوام.
– واقعا؟
-بله.
بعدم رفتم سمت در.
–خانم؟
-بله؟
-لطف کنین به خودش بگین همین بغل . بی ام و سفید.اینجوری فکر می کنه من به شما ندادم. بفرمایید. ساک از رو میز برداشتم ورفتم بیرون. دوست نداشتم دوباره باراد ببینم ولی مجبور بودم. پسره رو پیدا کردم که به در ماشینش تکیه داده بود و داشت با دوستاش حرف میزد .متاسفانه بارادم اونجا بود.خدایا خودت کمکم کن! با اراده رفتم سمتش.
–ببخشید اقا؟
همه شون برگشتن سمتم. بارادم نگام کرد.
– جانم؟( ای پروو!)
–اینو شما خریدین دیگه نه؟
-بله برای شما!
–به چه مناسبت؟
- والا مناسبت خاصی نبود همین جوری!
- اهان!
ساک پرت کردم رو صندلی ماشینش و تقریبا با عصبانیت گفتم:
پس لطفا لطف کنید دیگه از این همین جوریا در حق من نکنین!
بعدم پشتمو کردم اونور وراه افتادم.
–اخه چرا مگه من چمه؟
برگشتم سمتش.
–شما هیچیت نیست! مشکل از منه. مامان من نرفته اون همه جون بکنه وکار کنه ابرو به دست بیاره که اخر دخترش با یه مانتوی دویست تومنی یه بی ام و دو در خر بشه ویه شبه ابروشو به باد بده!
پسره دهنش وا موند. منم رومو کردم اونور به راهم ادامه دادم.
– سوگل!
با تعجب برگشتم سمت صدا.
– سوار شو.
باراد به ماشینش اشاره کرد. اسم منو از کجا می دونست؟!.
– ببخشید شما کی هستین که به من دستور میدین؟
پسر چشم ابی و بقیه پسرا با تعجب به ما دوتا نگاه می کردن.
- در اینده بهت میگم. حالا بپر بالا!
– ببخشید ولی من سوار ماشین غریبه ها نمی شم.
–تو فکر کن شوهرته!
–ولی من شناسنامم خالیه. پس فعلا بای.
رامو کج کردم به سمت خونه. دو قدم نرفته بودم که ماشینش جلو پام ترمز کرد واز ماشین پرید پایین. چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و باعصبانیت گفت بپر بالا.ولی من لج باز تر از اون بودم. سر جام وایستادم.اومد قشنگ رو به روم وایستاد وبه چشمام نگاه کرد. چه جالب چشماش طوسی. بابا خوشگل! ولی با همون چشما می گفت یا میری بالا یه سرتو میذارم لب جوب بیخ تا بیخ میبرم. یه دفعه نظرم عوض شد و نشستم تو ماشین. درو محکم کوبوند وخودشم سوار شد. سریع کمربندمو بستم ایت الکرسی خوندم. وقتی ماشین شروع به حرکت کرد انگار سوار سورتمه بودم. خدا خدا میکردم که به کسی نخوره . سرعتش اونقدر زیاد بود که باد از سر درد بر خورد با بدنه ماشین ناله میکشید. یک ان یه لایی کشید که الان گفتم فاتحه! ولی به طرز معجزه اسایی نجات پیدا کردیم. جیغ زدم:
لعنتی یواش برو!
ولی اثری نکرد. ناخود اگاه دستمو گذاشتم رو مچ دستش وفشارش دادم.
- یـــــــواش!
یکدفعه سرعتشو کم کرد.منم دستمو کشیدم .
- بزن کنار!
کاری نکرد. اونقدر عصبانی بودم که جیغ کشیدم:
بزن کنار!
ولی هیچ کاری نکرد. در طرف خودم یکم باز کردم.
- میزنی کنار یا بپرم.
سریع کشید کنار. اگه تو دیوونه ای، من از تو صد مرتبه بد ترم! پریدم پایین ولبه ی جوب خم شدم.گفتم الان که دل وروده بیاد بالا.
– خانم خوبی؟
یه زن مهربون که یکم چاق بود اومد سمتم. سریع بطری ابو گرفت طرفم. منم لاجرعه سر کشیدم.
–خدا خیرت بده! یکی مثل تو اینجوری یکیم مثل اون روانی!
– شوهرت؟
- کاش نبود!
خندید وگفت:
مطمئنی حالت خوبه؟
- بله مرسی .
– اگه کاری داشتی من همین مغازه روبه روام.( به مغازه وسایل نوزاد اشاره کرد) خوب؟
-بله مرسی. دستتون درد نکنه!
– خواهش می کنم. بعدم رفت.
-اگه کارت تموم شد سوار شو بریم کار دارم.
عجب رویی داره این ! زده حالمو بد کرده تازه می گه بدو بریم من کار دارم!
– عمرا اگه سوار شم! رفتم سمت فروشگاه که زنگ بزنم به اژانس ولی یادم افتاد که کیفموتوماشین جا گذاشتم. سریع دویدم سمت ماشین تا نرفته ودر باز کردم.
– چی شد؟ خانم عمرا؟
با دهن کجی گفتم:
ابشو گرفتم چلو شد.
دستمو دراز کردم سمت کیفم که محکم مچمو چسبید.
- ول کن مچو!
با چشمام مظلومانه نگاش کردم. دستش یکم شل تر شد.
- بیا بالا تا نیومدم پایین!
مچمو با حرص از دستش کشیدم بیرون. محکم خودمو پرت کردم رو صندلی و در با تمام قدرتم بستم. خدارو شکر دیگه تند نمی رفت. تقریبا نیم ساعت بعد دم یه مجتمع اداری شیک با اسم فروهر نگه داشت. از ماشین که پیاده شدیم، یه اقای پیری سراسیمه دوید سمتمون.
– سلام اقای دکتر!
باراد بدون حرفی سویچ داد به پیرمرد. منم دلم براش سوخت که به خاطر چندرغاز باید جلوی همچین ادمای مغروری خم وراست بشه. با خوشرویی بهش سلام کردم.
-سلام خانم دکتر!

با اینکه به خاطر باراد اینجوری گفته بود ولی خیلی وقت بود که کسی همچین حرفی رو بهم نزده بود! تقریبا یه ماهی بود که درسمو تموم کرده بودم. اون اوایل خانم دکتر خانم دکتر از دهن همسایه ها نمی افتاد ولی بعد از فوت پدرم شدم دختر یتیم وهمه فراموش کردنم ربطشو نمیدونستم وهنوزم نفهمیدم شاید به خاطر طلبکارایی بود که هر روز جلو در خونمون صف می کشیدن.هی! روزگار! سوار اسانسور که شدیم یه پسر از همون اول تا اخر هی بهم چشمک میزد وخلاصه رو نرو بود منم از سر زور هی به باراد نزدیکتر می شدم تا اینکه دستامون فقط یه سانت باهم فاصله داشت. تا اسانسور وایستاد پریدم بیرون.

بارادم با تعجب اومد بیرون.
– ببخشید چرا اومدی بیرون؟
- من با پله ها میرم.
– چهار طبقه باید بری!
– مهم نیست!
سریع از پله رفتم بالا. یه طبقه نشد که نفسم گرفت ولی باید میرفتم.یه ذره دم اسانسور نفس گرفتم که گوشیم زنگ خورد.
– ب..له؟
- هنوز نرسیدی؟
- الان میام!
بعدم قطع کرد. الان بهت نشون می دم. اسانسور زدم. اومد جلوم وایستاد .خدا رو شکر خالی بود رفتم توش و چهار طبقه بالا یعنی طبقه هشت. منم زدم هفت تا یه طبقه رو با پله برم. وقتی اسانسور وایستاد. سریع اومدم بیرون و رفتم سراغ پله. –کجا؟ سر جام میخکوب شدم با ترس برگشتم سمت صدا. رفت تو دفتر. سریع به شماره ی طیقه نگاه کردم. هفت! مگه چهار طبقه نمیشه هشت؟؟ ای وای! چهار طبقه از طبقه سوم! اه گندت بزنن که اینقدر خنگی! با ناراحتی رفتم تو دفتر.باراد داشت با یه زن مسن (حدود چهل وپنج پنجاه) حرف می زد. بادیدن من سلام کرد.منم جوابشو دادم.
– سهراب منتظرت!
سهراب کیه؟ بعدم با دستش به یه اتاق اشاره کرد. رفتم ودر زدم. صدای رسایی گفت:
بفرمایید! منم فرماییدم داخل.
اقای فلفلی با کت شلوار مشکی ویه دستمال گردن دم پنجره داشت سیگار برگ می کشید.
– سلام.
برگشت سمتم
– به به! سلام خانوم. بفرما.
بعدم به یه مبل چرمی اشاره کرد.رو مبل نشستم اونم نشست روبه روم.
– ببین دخترم بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. باراد مارو که دیدی ومطمئنا فهمیدی چقدر مغرور و یه دندست! اگرم می بینی اینجاست و حاضر شده ازدواج کنه ، فقط به خاطر این بوده که تحدید به محرومیتش از ارث کردم. یه مدتی سر از دست دادن یکی از دوستاش در واقع مثل برادرش بود واز بچگی باهم بودن افسردگی گرفت ومریض شد از اون به بعدم منو ومامانش برای اینکه دلتنگ دوستش نشه هر چی خواسته براش فراهم کردیم گذاشتیم با هرکی می خواد بگرده تا دوستشو کمتر به یاد بیاره وهمین مسئله باعث شده از حد بگذره .با دخترای ناجور دوست بشه، پارتی های شبانه بره وهزار جور کار دیگه بکنه.
- ولی اقای فلفلی شما فکر میکنید این پسر برای چند ماه مسئولیت زندگی رو به دست گرفتن اماده باشه؟ اگه قرار باشه شبا منو تو محله ای که توش هیچ کسو نمیشناسم تنها بذاره، امادست؟
- میدونم دخترم، میدونم. همه ی اینارو روشا به من گفته . ولی با توجه به رفاقتی که با پدرت دارم واشنایی با اخلاقش می دونم که تو دختر خانم وبا حوصله ای. فقط ازت یه خواهشی دارم . به پسرم کمک کن عوض شه.
سراسیمه از جام بلند شدم.
–چی کار کنم؟؟
- عوضش کن! بهش یاد بده درست از زندگیش لذت ببره!
– ببینید اقای محترم، این ازدواجم فقط وفقط به خاطر مادرم بوده وگرنه من عمرا حاضر شم با پسر از دماغ فیل افتاده ی شما ازدواج کنم.
رفتم سمت در.
– این پسر از دماغ فیل افتاده مریضه! نمی دونه چجوری درمان پیدا کنه فقط یه متخصص می تونه درمانش کنه! تو یکه یه بار تونستی یه ادم عوض کنی پس چرا دوباره این کارو به خاطر یه پدر ومادر دل شکسته انجام نمی دی؟
با این حرفش بیشتر عصبی شدم این عوضی از کجا میدونه!! چشمامو بهم فشردم تا جلوی اشکم بگیرم. نا خوداگاه چهره ی سوگند اومد جلو چشمم. با صدایی لرزون گفتم:
به یه شرط.
–چی؟
- در ازاش می خوام تمام پولیو که از بابام طلبکارین ، ببخشین!
دستاشو گذاشت دو طرف صورتش.چند ثانیه مکث کرد
– باشه قبوله ولی به شرطی که اگه پسرم عوض نشد پولمو تمام وکمال می خوام!
–قبوله.
– پس مبارکه.
بعدم اومدم از اتاق بیرون. باراد با دیدن من سریع از جاش بلند شد وبه همراه منشی رفتن تواتاق. هیـــــی! خدا این چه بلایی بود سر ما اوردی!. با غم وغصه یواش یواش از پله های ساختمون رفتم پایین.وقتی به دم در رسیدم اولین چیزی که حس کردم بوی بارون بود. اخ! بارون. چشمامو بستم واروم از ساختمون رفتم بیرون.حوصله ی باراد نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زیر بارون قدم بزنم ویکم با خودم خلوت کنم .دوست نداشتم به هیچ چی فکر کنم. توی راه برای اینکه فکرم مشغول نشه سعی کردم به اطرافم توجه کنم.ماشینای رنگ وارنگ، خانواده های شاد وخواهرهای دوست داشتنی. خواهر! کجایی سوگند ، کجایی ابجی کوچولو. اروم لبه ی یه تخته سنگ نشستم وسرمو گذاشتم لایه دستام.
–سوگل ؟
سرمو گرفتم بالا. ای کهی! من نمی دونم ادب نداری؟ سوگل ! چه سریعم پسر خاله میشه! چندش لزج دوست نداشتنی.. نه،داشتنی!
– میشه تنهام بذارین؟
-تنهات بذارم که بچایی؟ نوچ!( بی ادب) اونوقت کی منو عوض کنه؟
بعدم خندید. با عصبانیت گفتم
–من هیچ جهنم دره ای نمیام!
– اِاِاِاِ! پس منم اینجا می مونم.
–خوب بمون.
بعدم شیشه رو کشید بالا وماشینو خاموش کرد. خدا رو شکر پنج دقیقه بعد بارون بند اومد ولی هوا هنوز ابری وسرد بود منم که خیس! داشتم از سرما میمردم.اخه یکی نیست بگه خجالت نمی کشی؟ بیست وهفت سالته برگشتی عین این نوجوونا زیر بارون قدم می زنی!!یه دفعه یه سوز وحشتناکی اومد که سریع دویدم سمت ماشین ودرشو باز کردم وپریدم توش. باراد داشت با تلفن حرف می زد با اومدن من خداحافظی کرد وقطع کرد.
–چی شد؟ چرا نموندی بیرون؟
تمام بدنم داشت می لرزید. دندونام بهم می خورد ولی لج باز تر از اون بودم که متلکاشو تحمل کنم. خیز بر داشتم سمت در. مچموگرفت وکشید . مظلومانه نگاش کردم.دستمو ول کرد و بخاریشو روشن کرد ورفت از ماشین بیرون. لحظه بعد سوار شد وکاپشن مشکی رو طرفم گرفت.منم بدون تعارف ازش گرفتم وپوشیدم.ولی هنوزم لرز داشتم. مثل گوشی رو ویبره می لرزیدم. گازشو گرفت ویه ربع بعد جلوی بیمارستانی وایستاد.
–من نمیام.
–میای .خوبشم میای.
دیگه لج بازیاش داشت دیوونم میکرد تقریبا با جیغ گفتم:
منو ببر خونه!( صدام یواش تر همراه با اه وناله شد) توروخدا منو ببر خونه.
– لعنت به من که میخواستم خوبی کنم!!
بالاخره منو برد خونه ومنم با هزار بدبختی رفتم بالا.خدا رو شکر چون مامانم پرستار بود می دونست باید با من چی کار کنم. البته هم خوبَم کرد و هم کولباری از فحش تحویلم داد منم هرچی بهم می گفت چهارتا دیگم روش می ذاشتم وروانه می کردم به سوی فلفلی وپدرش.درباره ی صحبتی که با فلفلی بزرگ کردم به مامانم چیزی نگفتم. از کجا معلوم بتونم پسرشو عوض کنم؟ به خاطر اون خریتی که کردم سه روز خونه نشین شدم.
دو روز دیگه مراسم عقدم بود ومنم دپرس تر از همیشه. بهترین دوستم روشا هم رفته بود یه ماهی خارج پیش مادرش وهنوز نیومده بود.پدر مادر روشا از هم طلاق گرفته بودن .مادرش رفت خارج،پدرشم موند همینجا و زن گرفت خوب منم کسی رو نداشتم تا پیشش درد ودل کنم. کارم شده بود تاصبح بیدار موندن وفیلم دیدن واز اون طرف تا هشت شب خوابیدن.روز قبل از عقد ادرس خونه ی باراد از پدرش گرفتم و وسایلمو بردم اونجا. چیزی نبود جز لباسامو وچندتا خورده ریز.خونه باراد قشنگ بودو مدرن. تلویزیون هوشمند،کاغذ دیواری بنفش ومبلای یاسی،اشپزخونه ی شیک وکامل با کاغذ دیواری قرمز ومشکی و وسایل همرنگش .منم وسایلمو بردم به اتاقی که توش تخت یه نفره داشت.رنگ دیوارش ابی وقهوه ای بود با دراور قهوه ای وروتختی همرنگ دیوار. کلا خونش سه خواب بیشتر نداشت.یکیش که تخت دو نفره بود با عکسای باراد که اتاق خودش بود. اون یکی اتاق کار بود چون توش میز تحریر وچندتا نقشه ومیز کامپیوتربود وفقط می موند اون یکی که اتاق میهمان بود. منم همونو برداشتم.خودش خونه نبود من کلید از باباش گرفتم.وسایلمو که گذاشتم در بستم ورفتم سمت خونه. دقیقا شبی که فرداش قرار بود بریم محضر تا صبح بیدار موندم وفقط طرفای هفت صبح بود که یه چرتی زدم ولی چون ده ونیم محضر بود مامانم ساعت نه صبح بیدارم کرد. با هزار بدبختی رفتم وبا ده بار شستن صورتم بالاخره برای چند ساعت خواب از سرم پروندم. رفتم ومانتو نخی فیروزه که سوگند برام به عنوان کادوی تولد خریده بود پوشیدم و یه شلوار تفنگی مشکیم به همراه شال همرنگش برداشتم. جلو ایینه یکم کرم پودر به خودم مالییدم ورژ قرمزمو زدم.بد نشده بودم حداقل از نظر خودم خوشگل شده بودم.
– مامان جان اومدی؟
-اومدم!
خدایا خودمو به تو میسپارم.سریع رفتم وکتونی سیاهامو پوشیدم ورفتم پایین تا مامانم درقفل کنه یکم طول می کشید وچون قرار بود خودمون بریم محضر باید عجله می کردیم. حس کردم کیفم می لرزه. سریع دست کردم تو کیفم وگوشیمو کشیدم بیرون. با دیدن اسم نرخر تعجب کردم.
- بله؟
-بیاین پایین .
بعدم قطع کرد. پسره ی بی ادب! لحظه ای بعد لکسوز سفیدی جلو در خونمون وایستاد که همراه شد با اومدن مامانم.
– سوگل اقای فلفلی به گوشیم زنگ زدن و گفتن ..
–بله میدونم شاخ شمشاد اومدن!
بعدم با دستم به ماشین اشاره کردم. سریع رفتیم وصندلی عقب نشستیم. توکل این هفته اصلا با هم تماس نداشتیم . تو ماشین اصلا حرف نزد عین این بچه بد اخلاقا نشسته بود رو صندلیش. بچه پررو! فکر کرده کیه! نه خیلی من دلم می خواست باهاش ازدواج کنم دارم بالاخره بعد از یه ربع رسیدیم محضر . مارو پیاده کرد وخودش رفت ماشینو یه جا پارک کنه.
دوست ندارم محضر براتون تعریف کنم چون خیلی کسل کننده بود. خیلیـــی! ولی خدارو شکر بالاخره تموم شد به اصرار فلفلی و زنش که همون منشیشه وخداروشکر،زن مهربونیه و گریه مامانم به خاطر عذاب وجدان،ما رو رسوندن دم اپارتمان باراد وخودشون رفتن که اول مامان برسونن بعدم برن خونشون. بارادم دم در داشت با نگهبانی صحبت می کرد . منم چون کلید خونه رو داشتم معطّل نکردم و رفتم بالا.خونه ی باراد طبقه دوم یه ساختمون هشت طبقه بود. وقتی رسیدم اولین کاری که کردم سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو در اوردم. باورم نمی شد که از الان به بعد باید اینجا زندگی کنم. خدارو شکر داییم برای اینکه مامانم تنها نباشه براش انتقالی گرفته واونو به شهر خودش و بچه هاش شمال برده. خانواده ی مادریم شمالین ولی پدریم کرجی. مانتومو اویزون کردم به چوب لباسی و اویزونش کردم تو کمد.حالا که قرار نیست تا همیشه ادامه داشته باشه ومن این پسره رو اصلا نمیشناسم ، دوست نداشتم با اینکه بهش محرمم منوبدون پوشش ببینه. پس درمو قفل کردم ویه تاپ وشلوارک از ساکم بیرون کشیدم و شروع کردم به چیدن لباسام تو کمد. چیز زیادی نداشتم.لباس مهمونیم چهار دست بیشتر نبود که شامل دوتا بولیز وشلوار ودوتام لباس شب. چون ما که کلا اهل مهمونی نبودیم وبابام فامیلاشوکه رفته بودن عروسی تو بم تواون زلزله از دست داد. مامانمم که فامیلاش شمالن پس مهمونی فامیلی برامون کم پیش میاد. ولی لباس خونه زیاد داشتم. اکثرشو سوگند بهم داده بود یا خودم گرفته بودم. وقتی کارم تموم شد یه کش وقوسی به بدنم دادم و رفتم وروی تخت دراز کشیدم. اوه اوه اوه! عجب سفته! دشکش عین سنگ بود! نظرم عوض شد وبلند شدم واز کشو یه شلوار سورمه ای و یه بافتنی مشکی برداشتم وپوشیدم یکی نیست بگه نه به اون تاپ تابستونیت نه به این بافتنی زمستونیت. من کلا عاشق سرما بودم.ولی حالا مجبور بودم لباس گرم بپوشم. به هر حال باید تحمل می کردم. یه شال نخی مشکیم سرم کردم وقفل اتاقم باز کردم و رفتم بیرون. خونه سوت وکور بود. احتمالا الان باید خواب باشه من که اصلا نفهمیدم کی اومد و کجا رفت برامم مهم نبود.من خودم از خواب ظهر بدم میومد به جز مواقعی که خیلی خسته باشم اون فرق می کنه! با خودم گفتم به هر حال بد نیست یه حالیم به شکم مبارک بدیم! رفتم سمت یخچال ودرشو باز کردم. یه پاکت دیدم که روش نوشته بود فست فود لیمو. توشم یه برگرو سیب زمینی بود. دوست داشتم بخورم ولی گفتم شاید مال خودشه . منم اگه برم ببینم غذامو یکی دیگه خورده حالم گرفته میشه! دوست نداشتم اینجوری حالشو بگیرم. شاید اگه می شناختمش یعنی مثلا برادرم بود بر می داشتم ولی وقتی هیچ اشنایتی باهم نداریم وفقط حکم همخونه رو داریم یکم زشته . با خودم گفتم فوقش شب خودم یه غذای خوش مزه سفارش می دم. در ضمن الانم اونقدر گشنم نبود که بخوام سفارش بدم پس خودمو به خوردن یه لقمه نون وپنیر قانع کردم چون هم آسون بود وهم سریع آماده می شد چون دوست داشتم سریع آماده شه تا برم بخوابم.داشتم از بی خوابی می مردم.غذام که تموم شد ظرفارو گذاشتم تو ظرفشویی ورفتم تو اتاقم ودرو قفل کردم وبا همون لباس تنم تصمیم به خوابیدن گرفتم. ساعت طرفای چهار بود ،دشکم سفت بود وحسشم نبود برم دنبال لحاف و دشک ترجیح دادم رو زمین بخوابم. بالشت وپتو رو انداختم رو زمین و چشمامو بستم ولی مگه می شد خوابید؟ با اینکه برای اولین بار تو عمرم بیشتر از ده ساعت خوابیده بودم اونم به خاطر دیشب بود ولی داشتم از بی خوابی می مردمم. می خواستم بخوابم ولی مگه بدن درد می ذاشت؟ساعت طرفای هفت صبح بود بدنم شده بود عین چوب کبریت!بسیار خوابم میومد وکل دیشب فقط وول خورده بودم ومثل ادم نخوابیدم و گردنم بد جور درد می کرد با خودم گفتم بابا به جهنم ورفتم رو دشک به هر حال هرچی بود دشک بود ! اونقدر گرمم بود که رفتم وپنجره رو تو اون سردی باز کردم و پتومم انداختم رو پام.چشمامو بستم . یه ربع طول کشید تا خوابم ببره ولی بالاخره خوابم برد به نیم ساعت نکشیده بیدار شدم. کمرم درد می کرد بدنم یخ کرده بود اصلا یه وضعی بود. شالمو انداختم رو سرم ورفتم از اتاق بیرون که همزمان شد با صدای بسته شدن در. وقتی مطمئن شدم رفته. یه سرک به اتاقش کشیدم. لحافش کنار بود تختش نا مرتب. لامصب بد جوری به حوسم انداخته بود تا دشک اونم چک کنم.کور مال کور مال رفتم سمت دشکش .ای نامرد دشکش از مال من خیلی نرم تر وراحت تر بود جوری که من الان کم داشتم. به درک! گوشیمو اوردم و رو دوازده کوک کردم. بعدم خودم تو جاش دراز کشیدم .انگار رو یه تیکه ابر که تو نور خورشید قرار گرفته خوابیدی! نرم وگرم. چیزی که واقعا بهش احتیاج داشتم. به دو ثانیه نرسیده خوابم برد

 با صدای زتگ تلفن خونه از خواب پریدم.خرامان خرامان خودمو بهش رسوندم.
- بله؟
- الو باراد جون؟
صدای شاد یه دختر تو گوشی پیچید
.- باراد جون نیستن.
–ببخشید شما؟
با اینکه می دونستم بهش میگه ولی گفتم: من زنشم. چند ثانیه سکوت.
–الوو؟
- چند وقته؟
صداش همراه با بغض بود. به دروغ گفتم :یه ساله!
– بچه داری ازش؟
-دوتا!
بعدششم صدای گریه بود وتلفن قطع شد. تلفن گذاشتم سر جاش. بدون برنامه ماموریتم برای تغییر باراد شروع شده بود. البته اگه بشه! یه نگاهی به ساعت کردم هفت بود! وای ! یکان قلبم تو سینم وایستاد.نکنه منو تو تختش دیده باشه اگه اینجوری باشه چی؟ ولی اگه خونه نیومده باشه چی؟خدا کنه اینجور باشه. اصلا دیده باشه مگه جرم کردم؟ یعنی چی! دلم ضعف رفت رفتم سر یخچال هنوزم اون همبرگر تو یخچال بود.ولی شاید خراب شده! یه وقت مسموم نشم. سیب زمینیشو در اوردم وشروع به خوردنش کردم. چه ترد وخوش مزه! یه کمم سس ریختم روش بدجوری چسبید. به خاطر این مسائل وتنبلی نمازام تو این دو سه روزه غذا شده بود. برای همین وضو گرفتم ورفتم از ساکم چادر وجانمازمو بیرون کشیدم وبا گفتن نیتم شروع به نماز کردم.باید کل نمازای امروزمو می خوندم .صبح،ظهر،عصر،مغرب وعشا. بین سجده نماز ظهرم بودم که صدای کوبیده شدن در اومد بعدم بلافاصله در اتاقم با شدت باز شد. می تونستم صدای نفساشو بشنوم. گروم!گروم. می دونستم با کار امروزم گور خودمو کندم.برای همینم سعی کردم نمازامو اهسته بخونم تا شاید عصبانیتش بخوابه.نمازام ده دقیقه طول کشید خودم دیگه اخراش حوصلم سر رفته بود. اخرم یه دو رکعت نماز شکر خوندم واز خدا خواستم عاقبت مارو امشب به خیر کنه!. با صبر وحوصله زیاد که هیچ وقت نداشتم چادر وجانمازمو جمع کردم وگذاشتم تو کمد دیواری. بعدم شالمو سرم کردم وبا گفتن نام خدا رفتم بیرون.داشت با تلفن حرف می زد. با دیدن من اومد سمتم. گوشیرو داد بهم.همین طوری نگاش کردم.
– الو؟
صدای همون دختر بود که بهش دروغ گفته بودم.
–بله؟
- ببینید خانم ، من همون دختریم که بهش گفتی زن بارادی واسمم روشنک، باراد همه ی ماجرای ازدواجتون وماموریت که پدرش به شما داده رو هم برام گفت. منم از شما فقط یه چیزی می خوام اونم این که حرفاشو تایید کنید وبگین که فقط به خاطر وظیفه ای که بر عهده ی شما گذاشتن این کارو کردید.
وای وای ! این پسره منو دیوونه می کنه. یه جوری تعریف کرده که انگار من پرستارشم وبه من پول دادن محافظش باشم! با اینکه از باراد می ترسیدم ولی به خاطر لج بازیم که شده گفتم:-
متاسفم براتون که حرفای ادمای کثیفی مثل باراد باور کردین ! اون اگه ادم بود نمیومد...
یهو تلفن محکم از دستم کشید.
- هووو! چته؟
-الو،الو روشنک؟
منم تا این الو الو می کرد فلنگ بستم ودویدم تو اتاق تا اومدم در ببندم رسید به در فشار داد منم از اونور زور زدم ولی متاسفانه چون از من قوی تر بود اثری نکرد ودر باز شد. من مثل این قربانیای فیلمای ترسناک که هیولای قصه گیرشون انداخته عقب عقب رفتم تا اینکه پام گیر کرد به لبه ی فرش وبا پس کله رفتم عقب. کف اتاق سرامیک بود برای همین بدجوری دردم گرفته بود.جوری خوردم زمین که گیرم شکست و رفت تو سرم!
–خوب گوشاتو باز کن اگه فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه..
با پررویی گفتم:
هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
از گرمایی که به همراه خیسی تو پشت سرم حس کردم فهمیدم سرم شکسته.
- می خوای ببینی چه غلطی می کنم؟
-مثلا چی؟ دوباره سرمو بشکنی؟
- مگه شکسته؟(صداش همراه با تعجب بود)
به سختی از جام پا شدم و دستمو به پس سرم کشیدم.
- بله! شکسته. دستشو اورد نزدیکتر:
-ببینم!
با خشونت تمام دستشو پس زدم:
به من دست نزن عوضی!
بعدم سریع از چوب لباسی پشت در مانتومو برداشتم و روانه شدم به سوی در. در بین راه دستمو گرفت وکشید. جیغم هوا رفت: یواش!دستم در اومد
.- کجا؟
-جهنم! جایی که تورو دوباره نبینم!
ولی مگه ول می کرد دستو!
- بی پول؟
-مطمئن باش اون بیرون صدتا با غیرت تر از توپیدا می شه که کمکم کنه!
– لازم نکرده.
بعدم پرتم کرد سمت مبل.
–هووو! چته وحشی!!
کلید رو از جا کلیدی برداشت ودر قفل کرد. دویدم سمت در. بازومو کشید وکه یه سکندری خوردم واگه نمی گرفتم می افتادم زمین.
- ولم کن اشغال!
هرچی تقلا کردم فایده نداشت بالاخره به خاطر ضربه ای که بهم خورده بود وگیجی که داشتم خسته شدم وبدنم شل شد.با یه دستش بازوی سمت خودشوگرفت و اون یکیم انداخت دور اون بازوم.وقتی منو رو مبل نشوند خودش یه دقیقه رفت سمت اتاق کارش وبعدش با یه جعبه کمک های اولیه برگشت. دستشو برد سمت شالم. منم از روی لج بازی سرمو کشیدم کنار وگفتم:
چی کار می کنی؟
می خوام سرتو پانسمان کنم.
- اِاِاِاِ! از کی تا حالا؟
خیلی جدی گفت: چهار سال.
بعد دوباره دستشو برد سمت سرم.
–دوست ندارم یه نامحرم روسریمو از سرم باز کنه!
یک لحظه با تعجب بهم نگاه کرد . وسایلو پرت کرد اونور.
- به درک! اونقدر خون ریزی کن تابمیری!
اره می دونم زیاده روی کردم حالا چجوری برم درمونگاه؟سرمو تکیه دادم به دستام.
–سرتو بگیر بالا!
با عصبانیت گفت. سرمو گرفتم بالا وبا مظلومیت نگاهش کردم. دستشو برد سمت شالم. منم چشمامو بستم. وقتی شالمو از سرم برداشت دستشو برد سمت گیره سرم واونم از موهام جدا کرد. لحظه ای بعد خرمنی از موهام بود که دور سرم ولو شد.موهام یه جورایی عجیب وقریب بود. رنگش معلوم نبود . خرمایی بود ولی تو نور طلایی می شد وسشوار که می کشیدی قهوه ای. چشمامو باز کردم وبا چشمای اشک الود بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه می کرد.بلند شد وسرمو پانسمان کرد. جراحتش جزئی بود ولی من ضغیف شده بودم. دوروز بود که درست غذا نخورده بودم. دیشب شام وامروزم کلا هیچی نخورده بودم.
- چیزی خوردی؟اخه تا یه ساعت پیش که خواب بودی!
وای پس می دونست! نباید خودمو ول می کردم.
–اره یه ذزه سیب زمینی..
بدون توجه به ادامه حرفم رفت تو اشپزخونه. ایــــــــش! فقط بلد بزنه تو برجک ادم. سرمو که بالا یهو همون پاکت غذا رو انداخت رو پام. تمام رفتاراش زنندست. نه به اون محبتش نه به این پرت کردنش! جوری رفتار میکنه که انگار داره به سگش غذا میده! کیسه غذارو پرت کردم اونور وبلند شدم وتلفن برداشتم. معلوم نبود کدوم جهنم دره ای رفته! یا تو اتاقش یا هم داره یه جا دیگه زور میزنه! برای خودم یه پیتزا مخلوط با سیب زمینی سفارش دادم. خودمم رفتم تو اتاقم یه کلیپس جدید برداشتم وموهاموباهاشم جمع کردم.با اینکه نباید این کارو می کردم ولی نمی تونستم با موهای باز تکون بخورم ، راحت نبودم. حالا که دیگه دیده بود فرقی نداشت من شال سرم کنم یا نکنم.
- سوگل؟
ای بابا این نمیفهمه ما اونقدر باهم صمیمی نیستیم که منواین جوری صدا می کنه؟ اومد در اتاقم باز کرد.
- صدامو نمیشنوی؟
خودمو زدم به اون راه.
- نه مگه صدام کردی؟
-باید برات سمعک سفارش بدم.
با حرص گفتم: بهتره برای خودت یکم شعور وادب سفارش بدی که بفهمی ادم غذا رو جلوی کسی پرت نمیکنه. برو کنار.
خواستم برم که نذاشت وسر جاش وایستاد. خندید وبا لحن خاصی گفت:
بهت بر خورد مو قشنگ؟
وای یعنی داشت دیوونم میکرد.
با لج گفتم: من نمیدونم چجوری به تو مدرک دادن. لابد با مریضای زنه دیگتم همین برخورد داری که بابات ازم خواسته عوضت کنم نه؟
رنگ صورتش به سرعت تغییر کرد. قرمز شد وحشتناک. حقِت! بعدم با تنه از کنارش رد شدم.چند لحظه بعد صدای کوبیده شدن در کل خونه رو لرزوند. بدجوری عصبیش کرده بودم. صدای زنگ در منو از جام بلند کرد.چون حوصله ی پایین رفتن نداشتم به مرد گفتم بیاد بالا. وفتی یارو اومد بالا ، در که باز کردم نزدیک بود جفت پا بپر تو آخرشم اینجوری کرد.
- مهمون من باش!
–نه مرسی.
– ایشاالله دوباره مزاحم میشم.
و با لبخند کجی رفت. توروخدا میبینی! مردم چه پررو شدن! غذارو که گرفتم،یه لیوان نوشابم برای خودم ریختم ومشغول به خوردنش شدم. از هشت برش پیتزا چهارتاشو خوردم بقیشم گذاشتم تو یخچال. با اینکه هنوز گرسنم بود ولی ترجیح دادم بقیشو سیب زمینی بخورم. رو مبل نشستم وتلویزیون روشن کردم. یهو از اتاق اومد بیرون.
– پاشو برو تو اتاقت.
باز بی ادب شد.
- نمی رم.
اومد جلوم وایستاد. منم بلند شدم و وایستادم .
–میشه بپرسم چرا؟
-من مهمون دارم.
- خوب به من چه؟ ببرشون بیرون.
– اِ؟ ببخشیدا مثل اینکه اینجا خونه ی من!
دیدم این یه مورد حق داشت. اینجا خونه ی اون حتی اگه باهاش ازدواج کردم
.- اصلا.. اصلا میخوام تلویزیون ببینم!
دستشو لای موهاش کشید ویه پوفی کرد وگفت:
مشکلت همینه؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دستمو گرفت ومنو کشوند تو اتاقش. یه کنترلم داد وگفت:
بیا اینم تلویزیون!
وبه ال ای دی تو اتاقش اشاره کرد.یه نگاهی به ال ای دی کردم وبا لبخند با خودم گفتم تو کی اینجا بودی شیطون؟پس چرا صدایی ازت در نمیومد؟
- دیگه مشکلی نیست؟
-نچ.
بعدم رفت بیرون ودرو بست .منم رو تخت لم دادم وبه ادامه ی برنامم توجه کردم. نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد. صدای تلویزیون کم کردم تا بفهمم مهموناش کین. نامردا همشونم صدای دختر بود. فقط سه تا صدای پسر شنیدم وپنج تا دختر. یکیشون اینجوری کرد:
باراد جوووووونم؟
-جووون؟
یعنی داشت حرصم در میومد. لای در بیشتر باز گذاشتم تا درست تر بفهمم. یکی از پسرا گفت:
ببین چی دارم! اصل اصل مال شیراز. شراب درجه یک! به مهمونیای این جوری عادت داشتم ولی نه اینجوری.همشون مهمونیای خانوادگی بودن نه یه مشت آدم ... لا اله الا الله! تحمل همچین محفلی برام سخت شده بود با عصبانیت تمام رفتم تو اتاقم ویه مانتو وشال در اوردم وکیفمم برداشتم.
یکی از دخترا: راستی باراد جونم شنیدم روشنک می گفت زن گرفتی! کو اون خانم خوشبخت؟
با قاطعیت گفتم:
دنبال من می گردین؟
همشون برگشتن سمتم. لبخند باراد محو شد. با عصبانیت رفتم سمت در وکفشامو پوشیدم. با لحن خاصی گفتم: ببخشید مجلستون بهم زدم! خواهش می کنم راحت باشین (اینجارو با حرص گفتم) چون من دارم میرم.
دستگیر رو پیچوندم.
- کجا؟
برگشتم سمتش: جایی که مزاحم هیچکس نباشم .
ودر بستم. غرورم نذاشت اشکام در بیاد. اره من یه بار تونسته بودم ولی اون فرق می کرد. اون فرق می کرد لعنتیا! اون خواهرم بود! هم جنس خودم بود ازمن کوچیکتر بود! اونو دوست داشتم ولی باراد.. گیج شده بودم. نمی دونستم باید کجا برم .همین جور تو کوچه های محل داشتم می گشتم. تنم از سرما یخ کرده بود.رو نیمکت پارک دم خونمون نشستم. ساعت ده شب بود. هوا سرد بود وپرنده پر نمی زد.سرمو گذاشتم لایه دستام. لامصب بدجوری درد میکرد. اخه یکی به من بگه من این پسر رو چجوری عوض کنم؟ اخه یکی به من بگه این چه کاری بود که من کردم؟ مطمئنا الان داره از عصبانیت می ترکه! گند زدم به کل مهمونیش. شایدم براشون اصلا مهم نبود والان دارن کارشونو ادامه میدن!اره حتما همین جوری. دستامو برای اینکه گرم کنم بهم مالیدم.اونقدر سرد بود که از چشمام اشک میومد. اَه! چرا یادم نبود کاپشنمو بردارم! لعنتی!!

–خانوم فال می خوای؟
اولش خواستم بگم نه ولی با دیدن چهره ی قرمزش که از سرما یخ کرده بود نظرم عوض شد.
- چند؟
- هزار تومن.
–ببینم این موقع شب مگه نباید تو یه جای گرم باشی مثل خونه؟
دختر با همون لحن بانمک بچگی گفت:
اوستام گفته تا همرو نفروشی از خونه خبری نیس.
حیوونکی!
– چندتا برات مونده؟
- نمی دونم. بلد نیستم بشمارم. (عزیزم!)
– چند سالته؟
- پنج سال.
فالا رو ازش گرفتم. براش ده تا مونده بود. یه دهتومنی از کیفم در اوردم ودادم بهش.
- بیا حالا همشو فروختی برو خونه!
– ولی اوستام گفته دوازده میام دنبالت. به ساعتم نگاه کردم ده ربع بود.
- ببینم شماره ای از این اوستات نداری؟
دستشو کرد تو جیب کاپشنش ویه کاغذ در اورد
.- اینه اوستام داده تا اگه گم شدم بدم بیاد دنبالم. شمار رو ازش گرفتم وبا گوشیم بهش زنگ زدم. مرده گفت الان میاد دنبالش.
- تو هر شب میای اینجا؟
- اوهوم. از صبح میام تا شب.
چند وقته کار میکنی؟
- یه ماه.
–پدر ومادرت کجان؟
-اوستام میگه رفتن بهشت.
– فامیل دیگه ای نداری؟
-چرا یه عمو داشتم بعدا از اوستام شنیدم منو به خاطر مواد فروخته بهش. ولی هنوز نفهمیدم به خاطر چه موادی!
از حرفش خندم گرفت. طفلکی نمی دونست مواد مخدر چیه. فکر می کرد به خاطر چندتا چیز اونوفروخته. صدای بوقی توجهشو به خودش جلب کرد.
–اوستام اومد. خداحافظ!
بعدم دوید سمت یه نیسان حمل بار که چند تا بچه ی دیگم توش بودن. اون دختر کوچولو هم رفت ومنو دوباره تنها گذاشت.تا الان فکر میکردم من بدبختم ولی با شنیدن حرفاش نظرم عوض شد و فهمیدم که چقدر خوش بختم! بلند گفتم:
خدایا شکرت! شکرت به خاطر همه نعمتایی که بهم دادی وهم به خاطر این ادم دیوونه ای که نصیب ما کردی!
– بهتر خدارو شکر کنی که این ادم دیوونه برات کاپشنتو اوردی!
با تعجب برگشتم سمت راستم. کاپشنمو گرفته بود سمتم. با دست پسش زدم.
- نمی خوام!
انداختش رو دوشم. منم اونقدر سردم بود که پسش نزدم. دستشو برد پشت سرم وکلیپسمو باز کرد.
- اِاِاِ! چی کار میکنی؟
-مگه تو پانسمان نکردی؟
راست میگفت. برام بد بود. نشست کنارم. با اون پالتوی مشکیش کشیده تر شده بود.با طعنه گفتم:
مگه مهمون نداری برو پیششون!
- بهم خورد!
چون می دونستم مقصر من بودم هیچی نگفتم. ولی مهمترین چیزی که باعث تعجبم شده بود این بود که چرا این عصبی نبود وتازه اومده بود دنبالم.
– این چیه؟
فالامو گرفت تو دستش. ازش قاپیدم وگذاشتم تو کیف
م:فال!
–اوهو! فال گیرم شدی
؟ - اگه بودم که فال خودمو می گرفتم تا گیر تو نیوفتم!
– مگه من چمه خیلیم دلت بخواد!
یعنی روتو برم بشر!
- ببخشید شما کار دیگه ای جز مزاحمت برای ما نداری؟
- بله دیگه ! حالا شدم مزاحم؟
- بودی!
از جاش بلند شد: پاشو بریم!
– من نمیام.
سرشو اورد نزدیکتر
.- ببین دختر خانم سعی کردم باهات درست برخورد کنم ولی خودت نخواستی! من الان مستم وکنترلم دست خودم نیست. پس کاری نکن اونو از دست بدم. حالا پامیشی یا به زور بلندت کنم؟
- این تهدیدا رو من هیچ اثری نداره.
و سر جام نشستم. سرشو کشید عقب ودستشو لای موهاش کشید. پشتشو کرد به من و رفت .سرمو کردم تو یقه ی کاپشنم. خیلی سردم بود. بیش از حد ولی مغرور تر از اون بودم که بخوام بهش التماس کنم برگرده ومنم ببره. وا چقدر پرروام من،زدم مهمونیشو خراب کردم حالا تاقچه بالام میذارم؟نه، مگه قرار نبود عوضش کنم؟ حالا که مهمونیشو بهم زدم باید خوشحال باشم دیگه نه؟ ولی اونقدر سردم بود که حس خوشحالی رو نداشته باشم.یک دفعه یه سوز سردی اومد که نگو! بلند شدم .پشتمو کردم به مسیر باد وچشمامو بستم. یک دفعه یه چیزی مثل پتو دورم حلقه شد . چشمامو باز کردم پالتوشو دورم انداخته بود.تا زانوم بود. بهش نگاه کردم. این یهو چش شده بود؟ دستامو از جیب کاپشنم در اوردم و به سمت پالتوش گرفتم وخواستم برش دارم.
– نه، من خوبم.
دستامو گذاشتم تو جیبام.خوب اصلا به من چه! خودش یخ میزنه. ولی وجدانم راحت نبود. سریع پالتشو از دوشم برداشتم ودادم بهش.
- من نمیخوام. سردت میشه! خواست چیزی بگه که گفتم:
تا خونه فقط ده دقیقست . تا اونجا تحمل می کنم.
بدون حرفی پالتوشو گرفت وپوشید. جلوتر ازم راه افتاد منم به دنبالش. یه چیزی تو ذهنم بود که میگفت کاش همیشه مست باشه نه؟ نمیدونم چرا یهو قیری ویریم شد. با قاطعیت تو ذهنم گفتم : خفه شو!. وسطای راه بودیم ازم خیلی جلوتر بود اونقدر سردم بود که پاهام به زور حرکت می کردن.دندونام بهم می خوردن.من مثل لاکپشت حرکت می کردم واون معمولی میرفت ولی با این حال ازم زیادی فاصله داشت.سرمو کرده بودم تو کاپشنم تا سرمای کمتری به صورتم بخوره. اه! چه بیشخصیت . اگه می خواستم خودم برم که میرفتم . مگه نیومده دنبال من؟ پس چرا عین گاو سرشو انداخته و داره می ره. مردم مردای قدیم هـــــِی!صدای خنده چندتا مرد به گوشم رسید. ولی سرمو همونجا نگه داشتم. اگه به من گیر بدن تقصیر تو باراد خان.
خانم خوشگله سردت؟ می خوای بیای بغلم گرم شی؟
بعدم باهم خندیدن.
شاید اولش می خواستم ببینمشون ولی حالا فهمیدم که ارزش دیدن ندارن.
- چه کلاسیم واسه ما میذاره لامصب!تنهایی اینجا چی کار میکنی می خورنتا!
با این که خیلی سخت بود ولی تمام سعیمو کردم تا سرعتمو بیش تر کنم. همینجوری که داشتم می رفتم محکم خوردم به یه چیزی. سرمو بالا اوردم باراد بود. داشت عصبانی اونارو نگاه میکرد.سرمو چرخوندم به طرفشون.داشتن به من میخندیدن تازه یکیشونم بهم چشمک زد. نمی دونم چرا ولی یک لحظه به مغزم خطور کرد که الان باراد بهشون حمله میکنه! شاید چون مست بود ( شایدم چون گاو بود! ) وکنترلی از خودش نداشت. سریع دستشو گرفتم که سرشو با ابهت اورد پایین. دستمو کشیدم بیرون وحرکت کردم. اخه این چه کاری بود من کردم؟ الان یه وقت فکر بد می کنه! لعنت به من.با نهایت سرعتم حرکت میکردم. از پشت سرم صدای دعوا نمیومد .پس حتما داره میاد دنبالم. وقتی دم خونه رسیدم یکی از همسایه بیرون وایستاده بود. منم که کلید نداشتم برای همین منتظر باراد موندم.
– مال همین ساختمون هستید؟
برگشتم به سمت صدا. یه پسر جوون بود. تو اون تاریکی چهرش قابل رویت نبود.
– بله.
فقط تونستم ک


مطالب مشابه :


آموزش خياطی - طریقه رسم الگوی بالاتنه

- ابتدا خطی عمودی در سمت چپ کشیده سر آن را نقطه ی 1 می گذاریم. مانتو کرپ مدل نرگس




پیام تم های ریاضی+اول

1- مفاهیم بالا وپایین 2-چپ وراست وستون درپنجره ها8- دقت دروضع هوا9- نشان دادن رنگ مانتو




مدل لباس برای انواع صورت

،مدل‌های چپ وراست، یقه‌های نمونه ای از مدل چپ و راست مدل پیراهن ها و مانتو برای




پیام تم های ریاضی

1- مفاهیم بالا وپایین 2-چپ وراست وستون درپنجره ها8- دقت دروضع هوا9- نشان دادن رنگ مانتو




رمان ازدواج صوری-1-

نیم ساعت به پنج بود که رفتم سر کمد لباسام ویه مانتو مشکی که نخی بود گمی سرمو به چپ وراست




رمان ازدواج صوري«1»

نیم ساعت به پنج بود که رفتم سر کمد لباسام ویه مانتو مشکی که نخی بود گمی سرمو به چپ وراست




بانک سوال

برای پارچه های باضخامت زیاد ومتوسط مانند کت،پالتو،مانتو، زیپ درطرف چپ وراست شلوار




پیام تم های ریاضی+اول

1- مفاهیم بالا وپایین 2-چپ وراست وستون درپنجره ها8- دقت دروضع هوا9- نشان دادن رنگ مانتو




اهداف تم های ریاضی+اول

1- مفاهیم بالا وپایین 2-چپ وراست وستون درپنجره ها8- دقت دروضع هوا9- نشان دادن رنگ مانتو




برچسب :