رمان عملیات عاشقانه - 3

یهو واستاد من میدوم و اون پشت سرم داد میزنه -زندت نمیذارم دختره ی سرتق زبون دراز من اسبم ؟ جرات داری واستا -جرات ندارم فرار میکنم از پشت موهامو گرفت و کشید افتادم در اغوش پر مهرش(اره جون خودم میخواد سر به تنم نباشه:) برم گردوند سمت خودش شاهین -که من اسبم اره؟ -اسب که خیلی حیوونه نازیه خیلی هم خوب و نجیبه با دستام شونشو فشار میدم -که اسب حیوون نجیبیه الان که لازمت دارم اما بعد این پرونده میندازمت انفرادی یک هفته شایدم یک ماه حالا بدو بیا بریم باید 200 تا شنا بری یادت نرفته که -شاهین نمیشه بیخیالش شی 200 تا زیاده خوب -نخیر زود باش ببینم حرف زدی پاش واستا -139 140 زود باش هنوز شصت تا مونده بلند شد انگشته شصتشو گرفت طرفم -بیا اینم شصت تا منم نامردی نکردم شصتشو گذاشتم تو دهنم و محکم گاز گرفتم برای امروز بسه بیا بریم یک ساعت استراحت کنیم بعد هم کلاس کامپیوتر رو شروع کنیم اخ که چقد خستگیم در رفت ساعتمو نگاه کردم 5 شد من از کامپیوتر هیچی نمیدونم و اصن هم دوست ندارم بدونم اخه اینم رشتست این دختره داره ؟ میرفت دکتر میشد خوب

صدای اب میاد فک کنم قورباغه کوچولو رفته حموم از اتاق میام بیرون که همزمان میشه با بیرون اومدنش از حموم خوبه میخواستم برم اشپزخونه که نبینمش هر دو زل زدیم به هم کف دستام عرق کرده من میدونم این اخر کار دستم میده یک نفس تا اشپزخونه میرم یک لیوان اب واسه خودم ریختم دوباره یادش میوفتم خیس خیس با یه حوله سفید با موهای بازو بلنـــــد -به منم یه لیوان بده همچین سرمو بر میگردونم که فک کنم مهره 5و6 گردنم جابجا شد یک پیراهن سفید پوشیده که تا روی زانوهاشه موهاشم باز ریخته دورش عینک هم زده چه با عینک بامزه می شه ها دلم میخواد دستمو رو موهاش بکشم -بیا من نمیخورم لیوان رو میگیرم سمتش درسته محرمیم اما سعی کن یکم مراعات کنی به هر حال بعد این پرونده جدا میشیم برای خودت بد میشه
-میشه تو نگران خودت باشی ؟ من همیشه تو خونه راحت میگشتم نمیتونم یک هفته خودم رو بپیچم لای پتو چون تو میگی سختته نگاه نکن -حالا هم برو بالا لپ تاپ رو بیار تا من یک چیزی واسه شام بذارم بعد شام هم اصول اولیه سخت افزار کامپیوتر رو یادم داد و هرچی لازم بود یادداشت کرد تا من بخونم رخت خوابم رو پایین تخت روی قالیچه میندازم خوابم نمی بره فکرم مشغوله مهیاس روشو بر میگردونه و به پشت میخوابه -فکر میکنی می تونیم بگیریمشون ؟ -اره حتما میتونیم -پس تا الان چرا میپرم وسط حرفش – این دفعه فرق داره اونا بین ما جاسوس دارن من این پرونده رو بدون اطلاع کسی دنبال میکنم فقط من و سرهنگ میدونیم حالا من با وجود تو و کمک تو راحت میتونم نفوذ کنم بینشون حداقل از بعضی کارهاشون سر در می ارم 

ممکنه کشته بشم ؟ نمیدونم چی شد که اینو گفتم اما میدونم از ته قلبم اومد -من شاید اما هیچ وقت نمیذارم بهت اسیبی برسه با این حرفم چرخید سمتم -قول بده اخر این پرونده هر دومون سالم میمونیم نمیخوام تو هم چیزیت بشه بعد هم اروم اضافه کرد اگه چیزیت بشه کی به من سواری بده بعد هم انگشت کوچیکشو گرفت سمتم انگشتشو با انگشتم قفل کردم (قول میدم) مهیاس از حرفش از این که دستم تو دستشه از قولش گرم شدم هم خودم هم قلبم (از بس بی جنبه ای مهیاس جون ........... سرمه نمیشه تو نپری وسط عاشقانه من ؟ دو کلمه اومدم مثل ادم حرف بزنما) صبح وقتی بیدار شدم دیدم پتو روش نیست روشو میپوشونم و به این فکر میکنم که چطور چند تا جمله عربی اینقدر باعث راحتی و صمیمیتمون شده شایدم هر کدوم داریم کوتاه میایم تا این پرونده زود تر حل شه مثل دو تا نظامی واقعی شاید اگه کسی بجز شاهین بود هرگز قبول نمیکردم که با هم توی یک خونه و یک اتاق بخوابیم اما شاهین خودشو رفتاراش قابل اعتمادن نمازم رو خوندم بعدم میز صبحانه رو چیدم

امروز هم یک ساعت رفتیم دوییدیم مثل دیروز فرقش این بود که الان راحت تر بود برام زیر انداز رو پهن کرد -من شنا نمیرم ها -فقط 20 تا زیر لب با خودم غر میزنم –لعنتی من نمیدونم چرا خـــــر شدم و این پرونده رو قبول کردم امروز قرار بود بهم دفاع شخصی یاد بده منم صداشو در نیاوردم که کمربند قهوه ای کاراته دارم واستاد جلوم پاشو اورد بالا که بزنه تو کتفم با ضربه اش رو گرفتم و سریع با پام ضربه زدم تو کتفش اولش شوک شد اما سریع گارد گرفت و شروع کردیم مبارزه کصافـــــــــط خیلی محکم میزنه اخراش یک لحظه حواسش پرت شد منم نامردی نکردم حرص همه ی ضربه هاشو جمع کردم با پا کوبیدم زیر شکمش جونش بالا اومد حقت بود -ساعت تمرین تموم شد من رفتم تو هم زود بیا از پنجره اشپزخونه زل زدم بهش وای خدا مثل این اردک ها که میخوان جوجه به دنیا بیارن راه میره نزده باشم از پدر شدن فاقدش کرده باشم زیر لب با خودش حرف میزنه اگه داره به من فحش میده ایشاا.. سوسک شه پسره ی زشت از کلاس کامپیوتر نگم بهتره این پسره اصن استعداد نداره اما واسم جالبه به خاطر این پرونده خودشو هلاک کرده حتی موقع شام هم داشت میخوند و سوال میکرد -فردا کار با اصلحه رو بهت یاد میدم چون از شواهد معلومه توی دفاع شخصی از پس خودت بر میای یه لحظه به خودم و گوشام اطمینان نداشتم اصلحه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

***

شاهین مهاس صبح اینقدر زود که وقتی ساعتم رو نگاه کردم هنوز پنج و چهل دقیقه بود داره نمازش رو میخونه چقدر با این چادر سفید قیافش مظلوم و خواستنی میشه ته دلم یک چیزی تکون خورد سلام میده -چیه فرشته ندیدی؟ -الان هم نمیبینم کو کجاست ؟ بلند شد یک دور چرخید -ایناهاش نمیدونم تو چشمام و لبای ساکت شدم چی دید که چادرش رو تا کرد و رفت پایین منم بلند شدم نمازمو خوندم و از خدا خواستم که کمکم کنه -اومدی ؟ بشین بخور بریم تمرین -خب بابا من نمیدونم تو با این همه ذوق و شوق چرا پلیس نشدی ؟ -بابام میگفت نمیخوام همش تو خطر باشی بعد از توضیح دادن اناتومی تفنگ و طریقه کار باهاش چهار تا طبری میذارم و بهش میگم باید بزنتشون الان قرار بود سومین بطری و بزنه وتا حالا همه ی تیر هاش خطا رفته میرم وایمیستم پشتش دستشو میگیرم تو دستم بغل گوشش گفتم از تو چشمی با دقت نگاه کن سرمو تکون نمیدم اینجوری کاملا تو بغلمه چقدر گرممه بنــــــــــگ بطری پرت شد اونور باید ازش جدا شم اما قلبم به حرف مغزم گوش نمیده برمیگرده سمتم نگاهش معذبه اخی خجالتم بلده؟ -خوب بود؟ سعی کردم جدی باشم تا نفهمه که قلبم واسش قیلی ویلی میره (خجالت بکش مرد و این حرفا ؟؟؟؟؟.................. سرمه مهیاس رو ول کردی حالا به من گیر میدی؟) -اگر بعدی رو خراب کنی دیگه نمیذارم به اصلحه دست بزنی اونم جدی شد برگشت تفنگ رو اورد بالا در صدم ثانیه بطری شوت شد هوا دستمو اورد بالا تفنگ رو گذاشت کف دستم و رفت داخل -کارت خوب بود برنگشت سمتم و رفت توی سه روز بعدی یکم با هم سرسنگین شده بودیم

 

مهیاس تو این سه روز هر وقت یاد این می افتادم که بغلش چقدر خوب بود اخمام میره تو هم این فقط یک ماموریته همین سعی میکنم ازش دورشم اما تا کی؟ تهران من نامزدشم و اون عشقم
فردا فاز اول نقشه است صبح یک مانتوی طوسی میپوشم با یک شلوار کتون کشهای صورتی چرک با کیفش مقنعه ام رو میکشم رو سرم یک رژ لب که ست کیفمه میزنم خوب شاهین کش شدم (اره جون خودت شاهین نگاتم نمیکنه) رفتم شرکت سالاری از جاش بلند شد -سلام خوانوم مهندس نیستید چند وقته؟ -سلام خانوم سالاری بله یکم درگیر کارام بودم سالاری جان لطف میکنی مهندسین رو جمع کنید سالن اجتماعات؟ -بله حتما شاهین هم ده دقیقه بعد من اومد (اوهــــــــــــــــــو کت شلوارت از خط اتوش تو حلقم خط اتوی شلوارش گردنمو قاچ کنه ) با هم رفتیم سمت اتاق اجتماعات قبل اینکه وارد شیم دستمو تو دستاش گرفت (نکن عزیزم ...........نکن پسرم ............ نکن کصافـــــط ...... قلبم امپر چسبوند کم خودم هیجان داشتم) رفتیم داخل همه به احتراممون بلند شدن بعد از سلام رفتیم بالاترین قسمت میز نشستیم -ممنون از اینکه جمع شدید همه میدونید که قراره اخر ماه ششرکت پایین افتتاح بشه من مدت زیادی که دارم روی گسترش شرکت برنامه ریزی میکنم تو این ماه قراره یک مهمونی برگزار کنیم تا با کارمندای شرکت نرم افزاری هم اشنا بشید اما امروز برای معرفی تون به شریک و نامزدم خواستم تا اینجا جمع بشید ایشون الان یکی از سهام دارهای اصلی شرکت هستند اقای شاهین سعادت شاهین از جاش بلند شد سری به نشانه احترام خم کرد -با اجازه چشمامو باز و بسته کردم -من خیلی خوش حالم از اینکه باهاتون همکاری میکنم و امیدوارم بتونیم در کنار هم بهترین ها رو عرضه کنیم همه دست زدن براش -ممنون از حضورتون بیشتر از این مزاحمتون نمیشم میتونید برید به کارتون برسید -اقای امینی لطفا شما بمونید -بله خانوم مهندس -قرارداد شرکت حمل ونقل چی شد؟ -تحقیق کردم و با یکی از بهترین ها قرارداد بستم -لطف کنید رئیس اون شرکت هم برای جمعه دعوت کنید میخوام بدونم دارم با چه کسانی کار میکنم درمورد شرکت قبلی کم کاری کردم کم کاری دیدم در ضمن وظیفه هماهنگ کردن همکارا هم میمونه با شما فعلا با اجازه -اجازه ما هم دست شماست خانوم -بریم شاهین جان؟ -بریم خانومم و دستمو دوباره گرفت چقدر دستاشو دوست دارم اصلا مث این بچه سوسولا نیست مردونه است

سرشو نزدیک گوشم اورد -بهت نمیاد اینقدر جدی باشی بهت میاد همیشه یک قرباغه سبز با لبخند گشاد باشی ببین دو دقیقه میخوام با احساس باشم مث ادم نمیذارن که از کف دستش بشگون گرفتم -چته دردم گرفت؟ دیدم سالاری زل زده به ما زیر گوشش اما جموری که سالاری هم بشنوه گفتم بریم خونه عزیزم ؟ من یکم خسته ام هر چی نباشه تازه از مسافرت اومدیم و مظلوم نگاش کردم -بریم نفسم (جـــــــــــــان؟ نفسم؟ راه افتادی شاهین خان)
شاهین تا از در اومدیم بیرون با مشت کوبید تو بازوم نه به دودقیقه پیشش نه به الان -من قرباغه ام؟ رفتیم پشت در اسانسور تا بیاد بالا همینطور داشت غر میزد دیدم امینی داره میاد احتمالا میخواست بره پایین به مهیاس که نمیتونستم بگم ساکت امنی داره میاد سه میشه کشیدمش سمت خودم دوباره بغلش کردم و قلبم دیوونه شد -تو نفس منی اخه کی جرات داره به تو چیزی بگه و با دستم اروم گونشو نوازش کردم خجالت کشید و لب پایینشو گرفت به دندون و شروع کرد به کندن پوست لبش تا خواستم بگم نکن حیفه امینی رسید بهمون -خدا رو شکر دیدمتون خانوم مهندس مهیاس که انگار هنوز مثل من تو کف بود با صدای اروم گفت –اتفاقی افتاده اقای امینی؟ -راستش من با شرکت رز سیاه تماس گرفتم و دعوتشون کردم اما اونها گفتن که یک ماهه دارن برای اخر این هفته و جشنی که میخوان بگیرن برنامه ریزی میکنن و دعوت کردن که شما به جشن اونها برید -شاهین عزیزم نظر تو چیه ؟ میتونیم مهمونی خودمون رو بذاریم یک شب دیگه ؟ ما تا اخر ماه وقت داریم -اره گلم به هر حال زشته این همه اصرار کردن -پس بگم تشریف میبرید؟ -بله و تشکر کنید بابت دعوتشون -چشم حتما رسیدیم همکف امینی خداحافظی کرد و رفت سمت ماشینش مهیاس تلفنم زنگ میخوره -سلام مامان مامان-سلام مهیاس کجایی؟ -مرسی من خوبم شما خوبی ننه مهناز بابا ، مهسان، کاروان ، ساربان ،ساسان پسر بقال سر کوچه همه خوبن؟ مامان-میگم کجایی ؟ -اره بابا با شاهین هستیم چطور؟ مامان-چرا من هر چی میگم تو یک چیز دیگه جواب میدی ؟ مجنون نبودی که به لطف این شوهرت شدی زودتر بیا خونه امشب مهمون داریم -کیا هستن ؟ -عمه و عموهات با شاهین بیاین -باشه فاعلا امری نیست ؟ به بابا و مهسان و ساسان و چــــــــرا قطع کرد ؟ بیخیال مادر هم مادرای قدیم -شاهین؟ -جانم زدم به شونش -بیخیال الان که دیگه خودمونیم فیلم بازی کردن نداره که مامی مهناز دستور دادن شب شام خونه ی مایی عمو ها و عمم اینا اومدن -مهیاس من کلی کار دارم باید گزارش بدم و از سرهنگ برای پنج شنبه کمک بخوام -خب اینکه خیلی راحت حل میشه زنگ بزن سرهنگ بگو اونم شب بیاد خونه ی ما منم زنگ میزنم مامانم میگم پدر شوهرم هم میاد -من لباسم واسه مهمونی مناسب نیست سرم هم درد میکنه بر میگردم سمتش -شاهین راستشو بگو دردت چیه؟ با کلافگی میگه –مگه قرار نیست این ازدواج بعد ماموریت بهم بخوره وقتی همش بازیه دلیلی نداره بیام

شاهین میدونم اگه برم شب مهیاس خراب میشه چون وقتی از خانواده خودم دورم نمیخوام و نمیتونم کنار جمع دیگه ای شاد باشم . وقتی مادرم نگران تک پسرشه برم و به یکی دیگه بگم مامان ؟کار من نیست از وقتی به مهیاس اینجوری گفتم دیگه حتی یک کلمه هم حرف نزده تلفنم رو بر میدارم و زنگ میزنم به سرهنگ -سلام -سلام شاهین جان خوبی پسرم؟ -شما خوبید پدر جان ؟ (از وقتی پدرم فوت شده کسی رو بابا صدا نزدم و نمیزنم بابای منو ناجوانمردانه کشتن هیچکس بابای من نمیشه) -خوب شد زنگ زدی امشب باید بیاید دنبالم تا با هم بریم خونه عروسم -ولی من نمیخواستم بیام -تو میای شاهین جان (صداش کاملا دستوری بود مافوقه دیگه) -بله پدر ساعت هفت میایم دنبالتون -خداحافظ -خداحافظ بلاخره زبون باز کرد -لطف کنید منو برسونید خونه میخوام به مادرم کمک کنم -نمیخوای لباس بخری برای امشب ؟ به هر حال اولین باره میخوای با نامزدت بری یک مجلس -من به تعداد موهای سرم لباس دارم در ضمن نامزدی قراردادی این قدر ارزش نداره بخوام پولمو هدر بدم صبر میکنم وقتی با همسرم رفتم اونوقت -ولی من خوشم نمیاد حالا که قراره با من به مجلسی بیای در حد من نباشی یه لبخند مدل خودش زدم منتظر بودم حرصش در اد اما فقط پوزخند زد بهم دستام مشت میکنم و با حرص تمام ماشین رو پارک میکنم -پیاده شو

***

چرا روفته رو سایلنت هر چی نشونش میدم بی توجه رد میشه دیگه شورشو در اورده دستشو گرفتم کشیدمش –این مسخره بازیا چیه در میاری؟ دوباره با یه پوزخند زل میزنه بهم -اگه قراره من خرید کنم تشریف بیارید بریم طبقه 3 اینهایی که شما میپسندی در حد خودتونه نه مـــــــــــن بعد هم دستشو کشید و رفت سمت اسانسور طبقه 3 یکم متفاوت تر و خلوت تر از باقی طبقه هاست قورباغه رفت سمت یکی از مغازه ها که فقط دو تا مانکن تو ویترینش بود من که کلا زیاد خرید نمیام اما میدونم که حداقل چهارتا مانکن میذارن تو ویترین وقتی رسیدم نزدیک دیدم نه بابا همین دوتا هم کافیه از بس لباساشون قشنگ بود دختره ی پررو پول داری سیر میکنه واسه خودش تا رفتم تو دیدم دستش تو دست یک پسره است میخواستم برم سرشو بکنم عصبانی هستی که هستی قهری که قهری اما حق نداری (حق نداره چی ؟به تو چه شاهین زندگی خودشه) رفتم نزدیک بدون اینکه مثل همیشه دستم رو بکشه رو کرد سمت پسره و گفت -مهیار ایشون نامزدم شاهین اینم مهیاره بهترین و عزیزترین دوستم هـــــــــــــه بهترین دوست همچین یارو رو با محبت نگاه میکنه میخوام چشماشو با قاشق در بیارم دختره ی خیره انتقام جـــــو مهیاس -مهیار یه لباس مشکی میخخوام قدش تا روی زانو باشه خیلی باز نباشه میدونی که چه تیپی میخوام زیر چشمی حواسم به شاهین هست عوضی کصافط فکر کرده عاشق چشای لوچشم ازدواج دروغی؟ اره؟ حالتو میگیرم شاهین خان پرو بالتو میچینم ببین حالا من مهیاسم       -ببین این خوبه؟ یه لباس مشکی با یقه قایقی که خیلی شیک بود -یقش یکم باز نیست؟ صدای شاهینه (الهی عزیزم بچم غیرت داره..............خفه شو سرمه جــــــون) برای مهمونی اخر هفتست بنظر من که مناسبه مهیار- شاهین جان لباسای مجلسی یا بالاشون بازه یا پایینشون یاس خوشش نمیاد پاهاش معلوم باشه -منم خوشم نمیاد بالا تنه اش اینقدر باز باشه -یاسی موافقی یک رنگ بجز مشکی بیارم با معیار های شما دوتا فقط یک لباس دارم اما صدریه -اخه مهمونی رسمیه -حالا تو ببین اگر خوب نبود بگو خودمو براش لوس کردم -باجه عجقم هر چی تو بگی -ساعت پنج شد چقدر لفتش میدید خندم گرفت این دیوانه است اصن معلوم نیست با خودش چند چنده والا لباس رو که اورد خیلی خوشم اومد پرنسسی بود منم که عاشق اینم که لباسم این مدلی باشه شاهین-همین خوبه -مهیاری نظر خودت چیه عزیزم؟ مهیار –فکر کنم خیلی بهت میاد مثل فرشته ها میشی نیشم شل شد پسر عمو به این میگن ها (ها ها ها نمیدونستید نه؟ خب به من چه خودتون باید میفهمیدید) برای امشب هم یک تونیک فیروزه ای برداشتم با یه شال ابی سیر که پایینش نقره کار شده بود خیلی ناز بود شاهین رفت ماشین رو بیاره   شاهین نمیدونم چرا اینقدر اعصابم خورده میدونستم اخر این دختره کار دستم میده که داد اونم از نوع بد اصلا چه معنی داره با مهیار خان اینقدر گرم بگیره ؟ همچین با طمانینه راه میره انگار ملکه ی انگلیسه من که میدونم فقط یک قورباغه زشت زبون درازه سر راه میرم دنبال سرهنگ قورباغه خود شیرین میره عقب میشینه تا سرهنگ بشینه جلو پیش من توی راه گزارش همه چیز رو بهش میدم قراره برای اخر هفته یک فکری برای میکروفن یا دوربین بکنه وقتی رسیدیم خونشون تقریبا همه اومده بودن بعد از سلام و احوالپرسی مهیاس رفت بالا تا حاضر شه مهیاس از امشب شروع میکنم به اجرای نقشه پلیدانه ام یک کاری میکنم اخر این پرونده التماسم کنی باهات حرف بزنم اگه واسه همه سرگردی واسه من سرباز هم نیستی اره لباسام رو میپوشم یک ارایش کامل هم میکنم میخواستم موهامو ببندم که در اتاق زده شد -بفرمایید شاهین اومد داخل -من نمیدونم این پسره اینجا چیکار میکنه تا چشمش خورد بهم ادامه جمله اش رو بیخیال شد و اومد سمتم فقط یک قدم بینمون فاصله مونده که منم پررو اون یک قدم رو طی میکنم و میچسبم بهش سرم رومیارم بالا و چشمامو قفل چشماش میکنم دستش رو میاره بالا و میذاره رو موهام اروم دستشو میبره تو موهام -اینطوری که نمیخوای بیای پایین؟ -چرا مگه چشه ؟ دستش محکم قفل میشه تو موهام دستمو میذارم رو دستش و با یک صدای پر از عشوه(اونم از نوع خرکیش) گفتم -شاهین داره دردم میاد یکم دستاش شل میشه کم کم دستش رو میاره پایین و امتداد میده رو بازوهام یهو دستشو میذاره رو کمرم و میکشتم سمت خودش صورتشو مماس صورتم میکنه انقدر که نفسهامون قاطی شده        -این پسره مهیار اینجا چیکار میکنه تو که دعوتش نکردی ؟

دستمو میارم بالا و به حالت نوازش میکشم رو صورتش چشماش بسته میشه لبخند میاد رو لبم -شاهین مهیار پسر عمومه اولش انقدر تو فاز بود که نفهمید چی گفتم اما به خودش که اومد فهمید ظهر سرکار بوده عصبی شده دستشو از کمرم جدا کرد اروم غرید -شالت رو سرت کن بعد بیا پایین یک نگاه عصبی هم بهم انداخت و رفت منم سریع موهامو بستم شالمو باز انداختم رو سرم و رفتم پایین بچه ها اون سمت سالن جمع شدن شاهین بغل سرهنگ نشسته میرم سمتش -بابایی با اجازت پسرتو ببرم -مال بد بیخ ریش صاحبش عروس گلم بردار ببرش دست شاهین رو میگیرم و میبرمش پیش بچه ها همه با هم واسمون دست زدن مهیار مسخره هم کل میکشید شاهین هم دستشو گذاشته بود رو سینش و هی واسشون تعظیم میکرد و میگفت -من مطعلق به همتونم (این به خدا مشکل روانی داره انگار نه انگار که تا حالا عصبانی بود) -شاهین که معرف حضور همتون هست؟ از سمت راست شروع میکنم معرفی کردن -مهیار سیاه سوخته تک بچه عمو مهرداد -سمیرا معروف به اقدس بی کله از بس مغزش خالیه دختر عمه مهرانه است -ساناز فنچ فامیل هم خواهر سمیرا است عمو حسین و خانومش هم یک بچه دایناسور دارن که همسن مهسانه اسم اونم نگینه بعد هم رو میکنم سمت سمیرا -برنامه امشب چیه نفسی؟ -جرات و حقیقت چطوره؟ یک لبخند میزنم خودشه

-خیلی خوبه برو بطری بیار 

 

شاهین دم گوشم میگه -جلوی اینا چرت و پرت بپرسی خونت پای خودته سرم رو بر میگردونم دوباره رخ به رخ میشیم نگاش میوفته به لبام یکی نیست بگه تو که ابی ازت گرم نمیشه واسه چی نگاه میکنی دلت بخواد شاهین دست خودم نیست نگاهم بی اختیار میره سمت لباش هر بار پشتم تیر میکشه این چه حسیه که بهش دارم چرا با هر بار نگاه کردن بهش اینطوری میشم قلبم اساسی بندری میره مهیار –اهم اهم اینجا خانواده نشسته ها بزور نگاهمو ازش میگیرم
مهیاس دور تا دور هم میشینیم روی زمین بطری چرخید سمت ساناز و مهیار مهیار –جرات ساناز یه نگاه پر محبت میندازه سمتش و در نهایت بی رحمی میگه -اون تابلو که کشیدی و به کسی نشون ندادی رو بیار ببینیم مهیار که فکرشم نمیکرد گفت- امکان نداره اون یک سورپرایزه سمیرا با اینکه از حساسیت مهیار نسبت به اون تابلو خبر داشت اما طرف ساناز رو گرفت -خودت گفتی جرات برو بیارش بدو مهیار که حسابی ناراحت و عصبانی شد با مشت کوبید رو میز و رفت -خیلی کارت اشتباه بود ساناز واقعا که مهیار با اخمهای گره خورده اومد جلومون واستاد تابلو رو گذاشت رو میز برگشت سمت من و گفت ببخشید بعد هم پارچه رو برداشت و نذاشت فکر کنم که چرا ببخشمش این که عکسه منه


مطالب مشابه :


جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه

داستان های کوتاه جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه عکس ها در حال لود




رمان اعدام یا انتقام 34

بـــاغ رمــــــان - رمان اعدام یا انتقام 34 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




عشق توت فرنگی نیست4

داستان کوتاه حالا چرا پا تند میکنی؟ماشینم خوبه یه ماشین مدل وضعیت این همه پر و بالتو




آوای عشق

من یه سر می رم خونه ي سلطنت و زود بر می گردم مواظب باش دست و بالتو نسوزونی! مدل موی کوتاه




رمان عملیات عاشقانه 3

شایدم هر کدوم داریم کوتاه میایم یه لبخند مدل خودش حالتو میگیرم شاهین خان پرو بالتو




بگذار آمین دعایت باشم 6

داستان کوتاه همه غيرت خركيش دست و بالتو و چقدر اين مدل پا تو سينه جمع كردن




رمان عملیات عاشقانه - 3

جمله عربی اینقدر باعث راحتی و صمیمیتمون شده شایدم هر کدوم داریم کوتاه مدل خودش زدم




قسمت ...

با یه پالتوی کوتاه قرمز و جین مشکی برگشت موهاش رو هم مدل دار درست بالتو رو ازش گرفتم




رمان طلاهای این شهر ارزانند 10

داستان کوتاه یک خفت مثلا حسادت و این مدل کارای دخترونه.مات نگاهش محمد دست و بالتو می




برچسب :