عاقبت عشق اجباری

 

 

عاقبت عشق اجباری

 


                                 
رامین از وقتی که دوستش رضا گفته بود میخوان کسایی رو که مدرک کارشناسی ندارند و باز خرید کنند نگران بود. رامین کارمند بانک بود و مدرکش فوق دیپلم.  با اینکه پدرش میلیاردر بود و خودش تک فرزند خانواده بود ولی دلش نمی خواست وبال پدرش باشد. می خواست روی پاهای خودش بایستد. رامین کتابهایی که چند سال بود در زیر زمین خاک می خوردند پیدا کرد و شروع کرد به مطالعه برای کنکور و بلـاخره توانست تو دانشکاه آزاد شهر خودش کرج قبول شود. برای دومین بار وارد دانشگاه شد.

اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد آرایش و لباسهای عجیب و غریب دانشجوها بود. رامین قیافه زیبایی داشت دوستان نزدیک می گفتند: به مادرش رفته. بیراهم نمی گفتند مادر رامین زن فوقالعاده زیبایی بود که دو سال بعد تولد رامین فوت کرده بود. و رامین چهره زیبای مادرش را به ارث برده بود. وقتی تو حیاط دانشگاه قدم میزد کسی نگاهش نمی کرد. با اینکه خوشگل بود ولی لباس رسمی تنش بود موهایش را ساده شانه کرده بود و در کل ظاهر ساده اش توجه هیچ کس رو جلب نمی کرد . البته رامین از این موضوع خوشحال بود. او از بچگی گوشه گیر بود و تنهایی رو دوست داشت.
روزهای دانشگاه به سرعت می گذشت حالـا رامین ترم سومی بود. در یک روز پاییزی رامین روی نیمکت در گوشه ای از دانشگاه نشسته بود که چشمش به یه دختر افتاد. برای چند ثانیه نگاهش زوم شد روی اون دختر. فوق العاده زیبا بود چشم چران نبود ولی نمی تونست جلوی خودش را بگیرد او واقعا محشر بود. دختر بی توجه از کنارش گذشت و دل رامین را هم با خودش برد.

بعد دیدن اون دختر زندگی رامین تغییر کرد می گفت،می خندید. و پدرش خوشحال بود از اینکه پسرش که ماه به ماه نمی خندید اینگونه شاد شده. رامین از بچگی هر چه را که اراده کرده بود بدستش آورده بود و با خودش عهد کرد این دختر را هم که حالـا میدانست اسمش سارا هست را بدست بیاورد. ولی یک روز نحس که به شدت باد می وزید سارا را دید که دستش در دست پسری جوان هست. خشکش زد. زود تحقیق کرد و فهمید این دو تا 2 ساله با هم رابطه دارند. ولی رامین به خودش دلگرمی داد که عشق بی رقیب طعمی ندارد.
رامین نمی توانست دیگر صبر کند موضوع را با پدرش در میان گذاشت. و پدرش شادمان با آدرس و تلفنی که رامین بهش داده بود با خانواده سارا تماس گرفت. و خانواده سارا که فهمیدند پدر رامین از میلیادرهای کرج هست زود موافقت کردند. وقتی پدرش به او گفت قراره چند روز دیگر به خواستگاری سارا بروند رامین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید بی خبر از اینکه سارا با شنیدن اینکه می خواهد برایش خواستگار بیاید در خانه الم شنگه ای راه انداخته است.
یک روز بعد از ظهر تلفن خانه به صدا در آمد شماره پدر سارا بود. رامین نفس عمیقی کشید و گوشی رو برداشت پدر سارا بعد حال احوال پرسی با ناراحتی که در صدایش موج می زد گفت: معذرت می خوام ولی قرار جمعه را باید کنسلش کنیم. گوشی از دست رامین افتاد. دیوانه شده بود حمله کرد به وسایل خانه و با فریاد ظروف شکستنی رو به دیوار کوبید پدرش با عجله به پایین آمد سعی داشت آرومش کنه ولی رامین نه او را میدید نه صدایش را می شنید. پدرش که ناراحتی قلبی داشت در یه آن نقش بر زمین شد.

رامین تازه متوجه پدرش شد. او را سریع به بیمارستان رساند ولی دیگر دیر شده بود. پدرش سکته کرده و برای همیشه او را تنها گذاشته بود. رامین با دلی پر درد پدرش را به خاک سپرد.
بعد از چند ماه رامین کمی روحیه اش را بدست آورد. و قسم خورد هر جوری هست عشقش سارا را بدست بیاورد. او تمام مغازه های فرش فروشی پدرش و سهام کارخانه فرش بافی پدرش را فروخت از بانک استعفا داد تا تمرکزش فقط روی تنها هدفش باشد،عشقش سارا.

ترم بعد وقتی دانشجویان دیدند لـامبورگینی شرابی وارد حیاط دانشگاه شد چشمایشان گشاد شد. ولی حیران تر شدند وقتی که خودش را دیدند. پسری با قد و موهایی بلند صورت استخوانی و زیبا و لباسهایی با مارکهایی معروف و به روز. رامین از پشت عینک دودی سارا رو دید.
به طرفش رفت وقتی می خواست از کنارش رد شود. دید که سارا چطور با دقت دارد نگاهش می کند. دلش می خواست پرواز کند اولین دفعه ای بود که توجه سارا رو جلب کرده بود. حالـا دیگر پسرا می خواستند مثل او باشند و دخترا می خواستند با او باشند.

رامین با دختری که به شهین ستاره معروف بود و از دوستای سارا بود خواست از سارا برایش خبر بیاورد و کاری کند که سارا و شاهرخ از هم جدا بشن و در عوض پول خوبی بگیرد. شهین ستاره با کمال میل قبول کرد و گفت: من آچار فرانسه این دانشگام تو به خواستت می رسی.

از اون به بعد خبر آب خوردن سارا هم به رامین می رسید شهین با تمام وجودش داشت کاری میکرد که سارا قید شاهرخ را بزند. زحمت شهین بلـاخره به بار نشست. یک روز رامین به کلـاس درس سارا رفت و زل زد به او. سارا هم با لبخند و خنده هایش چراغ سبز رو به او داد.

وقتی شاهرخ این صحنه رو دید. مثل وحشیها به طرف رامین هجوم برد و با او دست به یقه شد. ولی سارا به این قاعله خاتمه داد و سر شاهرخ فریاد زد چیکارش داری وحشی ازت بدم میاد. شاهرخ با التماس گفت سارا خواهش می کنم من بدون تو نمی تونم. و سارا در جواب گفت: مشکل خودته من رامین و دوست دارم واین آغاز رابطه رامین و سارا بود.

در مدت کوتاهی رامین از سارا خواستگاری کرد. و سارا بعد از یک هفته بهش جواب مثبت داد رامین به هدفش رسیده بود. در آسمانها پرواز می کرد تنها آرزویش این بود که کاش پدرش زنده بود و این روز را می دید. بعد از 6 ماه دوران شیرین نامزدی رامین و سارا رسمن ازدواج کردند. و زندگی مشترکشان آغاز شد.
در روزهای اول زنگی هر دو خوشحال بودند. ولی با گذشت زمان هر چقدر رامین عاشقتر میشد سارا سردتر میشد. سارا هر روز یه بهانه می آورد. ولی رامین با صبر و خوشرویی همه را تحمل می کرد چون دیوانه سارا بود. ولی بهانه های سارا تمام شدنی نبود. تا حدی که گفت: من تو خونه ای که همه جاش عکس مرده هست نمی تونم زندگی کنم. رامین عکسهای پدر مادرش رو جمع کرد ولی بازم سارا کوتاه نیامد. رامین آپارتمانی شیک خرید و به نام سارا کرد برای مدتی  اوضاع درست شد. ولی سارا همچنان ساز ناسازگاری میزد.

رامین هر روز برایش جواهری تازه می خرید روز تولدش برایش مزدا سواری خرید. رامین به معنای واقعی کلمه برده سارا شده بود. ولی بی فایده بود این دو هر روز از هم دور می شدند یک روز که با یکدیگر درگیری لفظی پیدا کردند  سارا به رامین گفت: پدر سگ. رامین نتوانست خودش را کنترل کند و با سیلی جوابش را داد. و این آغاز پایان زندگی این دو بود.

رامین بارها و بارها ازش عذرخوای کرد ولی سارا 1370 سکه طلـا رو گرفت و در حالی که خانواده اش به شدت مخالف بودند از او جدا شد. وقتی سارا از دفتر طلـاق بیرون آمد. سوار ماشینش شد و به محله ای در پایین شهر رفت جلوی خونه ای کوچک ایستاد. زنگ را زد شاهرخ در چهارچوب در ظاهر شد. سارا با دیدنش لبخندی زد و  به حالت نظامی ژست گرفت وگفت: عملیات با موفق انجام شد قربان. شاهرخ با خوشحالی سارا رو در بغل گرفت و به داخل خانه برد و فریاد زد پاریس منتظر ماست عزیزم.
بعد از رفتن سارا رامین نتوانست به زندگی عادی برگردد و به مواد پناه برد و در اندک مدتی از تریاک به کراک رسید. رامین خانه را فروخت و با پولش خانه کوچکی خرید و باقیمانده پول خانه و  بقیه سرمایه ای که داشت در بانک گذاشت تا با سودش هزینه مواد و زندگیش تامین کند.

رامین با یک نفر دیگر که او هم به خاطر شکست عشقی که داشت معتاد شده بود هم خانه شد. در مدت کوتاهی شاهرخ سکه ها ماشین و آپارتمان و جواهرات و رو به دلـار تبدیل کرد. و برای خداحافظی از پدر و مادرش به آبادان رفت.20 روز از رفتن شاهرخ گذشت. ولی خبری ازش نشد. حتی فکر اینکه شاهرخ سارا را پیچانده باشد برای سارا از مرگ دردناکتر بود و باورش غیر ممکن.

یک روز که سارا با کلی فکر خیال تو خیابون قدم می زد صدایی اونو به خودش آورد. وقتی نگاه کرد بدنش تیر کشید رامین بود. باورش نمیشد تو مدت 8 ماه به اندازه 10 سال پیر شده باشد. سارا تراولی به سمتش پرت کرد و به سرعت از آنجا دور شد رامین تراول و برداشت و بو کرد و بوسید و گریه کرد او هنوز دیوانه سارا بود.

شب سارا می خواست به تخت برود همینکه رو تخت دراز کشید حس کرد چیزی چند جای بدنش را نیش زد. زود بلند شد چیزی نبود با دقت نگاه کرد چند سوزن بود. تو همین موقع در زده شد پسر بچه ای پشت در بود با دیدن سارا یک پاکت انداخت زمین و فرار کرد. سارا پاکت را برداشت. توش همان تراولی بود که به رامین داده بود. روش نوشته بود به دنیای من خوش آمدی عزیزم، به دنیای ایدز. زانوهای سارا خم شد. زانو زد و گریه کرد چند ساعت فریاد زد و گریه کرد. بی خبر از اینکه رامین پشت در هست و صدایش را می شنود .

رامین طاقت نیاورد با موبایلش به سارا زنگ زد سارا با دستانی لرزان گوشی رو برداشت صدای رامین بود که می گفت: نترس سارا شوخی کردم. من عاشقتم نامرد نیستم عاشقتم،دیونتم،معذرت میخوام ترسوندمت معذرت میخوام غلط کردم. اینقد تو اذیتم کردی می خواستم بدوونی من چی... سارا نفسی کشید و حرف رامین برید و فریاد زد برو بمیر مفنگی. و تلفن و قطع کرد فردا صبح سارا آپارتمان را تحویل داد.

به یک بیمارستان رفت وآزمایش داد خونش تمیز بود. سارا دیگر جایی نداشت برود. بلـاخره رفت سراغ دوست و همشهری شاهرخ محسن. بهش گفت: می خوام چند روزی اینجا باشم. محسن با بی میلی پذیرفت یک هفته دیگر گذشت ولی از شاهرخ خبری نشد. یک شب سارا صدای محسن را شنید که داشت تلفنی با کسی صحبت می کرد.فهمید شاهرخ هست. محسن گفت: شاهرخ تو رفتی ترکیه پی عشق و حال این هرزه هم وبال گردنم شده. سارا از اتاق بیرون آمد دلش می خواست بمیرد. آب دهانش را پرت کرد تو صورت محسن و محسن اونو زیر مشت لگد گرفت و در آخر بهش تجاوز کرد و انداخت بیرون.
بعد رفتن سارا در خانه محسن زده شد دوست معتاد رامین بود. گفت: سارا خانوم اینجان؟
محسن با تحقیر گفت: نه. اون مرد گفت: پرسو جو کردم تا اینجا رو پیدا کردم اگه بیاد اینجا این پاکت و بهش بدید از طرف شوهر سابقشه دو روز مرده یعنی خود کشی کرده به من گفت: اگه طوریم شد این و بدم به سارا خانوم. محسن پاکت و گرفت و در را بست. پاکت و باز کرد توش کلی تراول بود همگی 500 هزار تومانی. محسن لبخندی زد و گفت به این میگن شانس.
سارا زیر باران بی هدف رفت و رفت و یک دفعه دید جلوی در خانه خودشان هست. زنگ و زد مادرش در و باز کرد. با دیدن سارا خواست در و ببنده که سارا گریه کنان گفت: من جایی رو ندارم. مادرش با بغض گفت: بیرون زیر بارون بخوابی بهتر از اینکه باباتو داداشت بکشنت بعد در و بست صدای پدرش و شنید که از مادرش می پرسید کیه و مادرش جواب داد اشتباهی آمده بود. سارا گریه کنان رفت چند متر پایین تر دختر همسایشون را دید ساغر، که روی کاپوت ماشین نشسته و داشت آواز می خواند. ساغر بادیدن سارا گفت: تو رو هم از خونه بیرون کردن؟ بعد با صدای بلند خندید. سارا گفت: آره، ساغر دو تا قرص اکس به سارا داد و دو تا را هم خودش خورد و گفت: بپر بالـا بریم صفا سیتی.

سارا سوار شد. ساغر با سرعت تمام داشت می راند. بعد مدتی رانندگی رو کرد به سارا و گفت بزنیم به دیوار حال صاب دیوارو بگیریم. سارا به دو تا قرص اکسی که تو دستش بود نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: بزنیم وچند دقیقه بعد صدای گوش خراش برخورد ماشین با دیوار و آتش گرفتن ماشین مردم را جمع کرد.

پلیس و آتش نشانی زود از راه رسیدند افسری که اونجا بود دید پسر جوانی دارد با یه سرباز کلنجار میرود. رفت آنجا و پرسید چیزی شده. پسر جوان با اضطراب گفت:این ماشین داداشمه. افسر گفت مردی تو ماشین نبوده دو تا دختر بودن یکیش مرده و یکیشم وضعش وخیم بود اعزامش کردیم به بیمارستان پسر جوان پرسید: تشخیص ندادین کین ؟ افسر جواب داد: نه صورت هر دوشون سوخته بود. جنازه رو داشتند تو آمبولـانس می ذاشتن که باد پارچه رو از روی صورت جنازه کنار زد. پسر جوان با دقت به جنازه نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و موبایلش را در آورد تا به داداشش زنگ بزند  -  الو  -  بله  - سلـام
داداش منم دارم میرم بیمارستان   -  چیزی شده  - این دختره دوستت تصادف کرده - 
حالش چطوره -  نمی تونم تلفنی بگم زود خودتو برسون به بیمارستانه..............

 

 


مطالب مشابه :


عاقبت عشق - علی انسانی

وبلاگ اشعار کامل شاعران - عاقبت عشق - علی انسانی - اولین و بزرگترین وبلاگ دربرگیرنده اشعار




عاقبت عاشقی

عشق بدون عاشق - عاقبت عاشقی - از دوریت چه دارم غیر از دلی شکسته ذهنی همیشه ابری ، فکری




عاقبت عشق به میهن

عاقبت عشق به میهن. سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام .




عشق قدیمی!!

اخر عاقبت عشق اینترنتی - عشق قدیمی!! - درباره وبلاگو




عاقبت عشق اجباری

عاقبت عشق اجباری محسن گفت: شاهرخ تو رفتی ترکیه پی عشق و حال این هرزه هم وبال گردنم شده.




همدان

اخر عاقبت عشق اینترنتی - همدان خاطرات یه عشق مجازی که از 100 تا عشق واقعی برام رنگی تر بود!




اهنگ عاقبت عشق (احسان خواجه امیری)

دانلـــود غمگـین ترین آهنگ های ایرانــی - اهنگ عاقبت عشق (احسان خواجه امیری) -




بوی عید میاد

اخر عاقبت عشق اینترنتی خاطرات یه عشق مجازی که از 100 تا عشق واقعی برام رنگی تر بود!




برچسب :