داستان عشق سعید و المیرا(یک داستان واقعی)


از آن جهت که دوستان مکررا از من خواسته بودن در جهت بالا بردن بازدید وبلاگ یه سری داستان عشقولانه بنویسم. بر آن شدم که داستانی واقعی را از دید طنز بنویسم که حتی واسه چند لحظه خنده رو رو لبای نازت بشینه... پیشکش نیشت که تا بنا گوش بازه....
-------------------------------------------------
سعید:مامان تو دانشگاه یه دختره رو دیدم چشممو گرفته میخوامش خیلی. برام میگیری؟
مادر(به شوخی):بی ارضه(درست نوشتم؟) خو خرت اونجا چکاره ای پس؟باهاش بحرف شاید چاره ای بشه...(چون مامان میوه دلشو میشناخت میدونست قرار نیس کسی بهش جواب مثبت بده)...اما امان، دل سعید شکست....
سعید با این حرف مامان بهم ریخت.گفت حالا که اینجوریه خودم باهاش حرف میزنم.روزها و روزا میگذشت و سعید هیچی نمیگفت فقط از پشت عینک ته اسکانیش با حسرت به المیرا میکرد (آخییی) .
چون سعید از این کارا بلد نبود و کلا تو موارد این چنینی خیلی ناشی بود المیرا متوجه نگاه های پر معناش میشه...
المیرا از اون بچه ژیگول میگولا بود ولی عشقو از تو چشمای معصوم سعید می دید... المیرا که عشق پاک سعیدو دیده بود کم کم داشت اونم به سعید علاقه پیدا میکرد
یه روز یه جا گوشه کنار خفت سعیدو گرفت...سعید خیلی خوشحال بود اما نمیدونست باید الان چی بگه یا چی کار بکنه احیانا!! نشست روبرو سعید، چشماشو دوخت تو چشای سعید، دستشو گرفت یه نگاه به سعید کرد . سعید بازم سکوت کرد ولی تو نگاهش داد میزد المیرا دوستت دارم ... المیرا صدای چشمای سعیدو شنید آروم نفس کشید و گفت منم دوستت دارم. سعید ایندفعه دیگه نمیتونست بیکار بشینه یه نگاه به این ور... یه نگاه اونور... یه بوس....المیرا مونده بود در عجب!!!! در اوج تعجب با یه لحن شیطونی به سعید گفت از این کارا هم بلد بودی بلا؟ بعدشم یه چشمک به سعید زد... سعید دیگه داشت می مرد...سعید بدجور جو گیر شده بود...المیرا شصتش خبر دار شد گفت تا این پسره غربتی یه کاری دستمون نداده پاشم برم...با یه نگاه مهربون از سعید خداحافظی کرد... سعید تا یه ماه تو شوک این حادثه بود... بعد از یه ماه باز به مامانش گفت : مامی میخوامش ... و بازم با تمسخر مامان روبه رو شد... این روزا رابطه المیرا و سعید بیشتر شده بود و بیشتر باهم بودن. بچه های دانشگاه سعیدو با اسم سعید خرخون و الفاظ و عناوین متفاوتی صدا میکردن...سعید عینهو بز...اما المیرا ناراحت میشد، بهش برمیخورد... گاها گوشه کنایه میومد، اما باز هم سعید مثه بز، نمیفهمید المیرا چه میکشه. المیرا خیلی ناراحت شده بود. یه روز به سعید گفت دیگه نباید این تیپی بگردی... از شلوار معمولی و پارچه ای، از موهات که فرق کج میزنی، از عینکت که نصف صورتتو میگیره، از زیر پوش آستین دارت که پشت لباست نمایانه خوشم نمیاد.یا اینا رو عوض میکنی یا منو از دست میدی... سعید خیلی براش سخت بود اون که تو عمرش شلوار جین نپوشیده بود، اصلا این موهای کجه چسبیده به کلش شده بود جزئی از شخصیتش، عادت نداشت لباس آستین کوتاه بپوشه.....(رز:اخی سعید،قیافش یادم میاد دلم براش می کبابه)......
پی نوشت:این داستان واقعیه،ادامشو اگه حالش بود بعدا میذارم،فقط آخرشو بگم که سعید بعد از گذشت سالها در حالی که گرد پیری رو سرش نسشته هنوزم ازدواج نکرده و پای عشق از دست رفته اش میسوزد....


مطالب مشابه :


اعلام نمرات نهایی جهاد دانشگاهی واحد یزد

اعلام نمرات نهایی جهاد دانشگاهی واحد یزد. اینجانب از طریق سایت گلستان سامانه گلستان




انجمن علامی معماری جهاد دانشگاهی یزد

انجمن علامی معماری جهاد دانشگاهی یزد. سیستم آموزش جامع گلستان سایت مرکزی جهاد دانشگاهی




انواع موزه

انجمن علمی مجتمع هنر و معماری دانشگاه یزد معرفی سایت سایت مرکزی جهاد دانشگاهی




کمی هم ...

چت باکس سایت سایت گلستان جهاد دانشگاهی یزد. مرجع دانلود کتاب




داستان عشق سعید و المیرا(یک داستان واقعی)

موسسه آموزش عالی جهاد دانشگاهی استان یزد. سایت گلستان جهاد دانشگاهی




کلاسهای دکتر مهدوی پور

انجمن علمی مجتمع هنر و معماری دانشگاه یزد معرفی سایت سایت مرکزی جهاد دانشگاهی




منابع کارشناسی ارشد معماری -گرایش طراحی شهری

جهاد دانشگاهی. هنر و معماری دانشگاه یزد آموزش جامع گلستان سایت مرکزی جهاد




راه اندازی 13 کد رشته جدید کارشناسی ارشد در دانشگاه جهاد دانشگاهی یزد

راه اندازی 13 کد رشته جدید کارشناسی ارشد در دانشگاه جهاد دانشگاهی یزد گلستان) سایت




دانلود کتاب نوروز

انجمن علمی مجتمع هنر و معماری دانشگاه یزد معرفی سایت سایت مرکزی جهاد دانشگاهی




لیست کتابهای معماری موجود در نمایشگاه کتاب

انجمن علمی مجتمع هنر و معماری دانشگاه یزد معرفی سایت سایت مرکزی جهاد دانشگاهی




برچسب :