خاطرات شنیدنی از جنایات صدام به قلم شبه او

در دوران استراحتم پس از اصابت تير به پايم، توانستم مدت زيادي را در كنار همسرم آمنه خوش بگذرانم. در ماه فوريه، بعد از رعايت توصيههاي پزشكي بهبود يافتم. آمنه از ارتباطم با رژيم بعث اظهار ناراحتي شديد ميكرد. در آن شرائط، از بازداشتهاي پيدرپي و خبرهاي وحشتناكي كه از زندانها به بيرون درز پيدا ميكرد، به شدت متأثر شده بود.


رفتار با زندانيان بيگناه
نگراني همسرم هنگامي بيشتر شد كه دوستش «اسوة الراوي» از بصره به بغداد آمد. پس از آن كه از قصر صدام به منزل بازگشتم، متوجه شدم كه آمنه با خانمي كه چادر سياه پوشيده بود و بسيار اندوهگين به نظر ميرسيد صحبت ميكند. آمنه مرا به طور مختصر به او معرفي كرد. آن خانم خيلي به من دقت نكرد. ريش مصنوعي و عينك دودي زده بودم. آمنه گفت: «خواهر بزرگ اسوه، دوست و همسايهء مادرم در كربلا است و من از مدتها قبل، خانوادهء آنها را ميشناسم. اين خانم اخيرن با ماجراي خطرناكي روبرو شده است. خوب است آن را بشنوي.»



آمنه گفت: «حدود 10 سال پيش، همسرش حسن حمدي الاسدي را در حادثهاي كه در حين كار برايش پيش آمد، از دست داد. همسرش مهندس بود. آنها داراي 2 پسر به نامهاي ياسين و احمد بودند. ياسين همانند پدرش مهندس شد. احمد هم دانشجوي رشتهء پزشكي بود. ماموران استخبارات صدام، احمد را يك هفته قبل از آنكه مردم به مناسبت فرا رسيدن زمستان، مراسم جشني برپا كرده بودند، دستگير كردند.» سپس آمنه از اسوه خواست كه خود بقيهء‌ ماجرا را تعريف كند.

اسوه گفت: «به من خبر دادند احمد دستگير شده و در زندان مخوف ابوغريب در بغداد است. به آنجا رفتم. سه روز پيدرپي چندين بار تقاضا كردم كه بدانم چه بر سر فرزندم آمده است. كسي جوابي نداد. در نهايت ندانستم كه او در زندان ابوغريب است يا نه. سرانجام به بصره بازگشتم و هيچ خبري از احمد نشنيدم.»

از او پرسيدم چرا او را دستگير كردند. جواب داد: «اصلن علت اين كار را به من نگفتند. تعدادي دانشجو بودند كه فعاليت سياسي ميكردند؛ اما احمد هيچگاه با آنها همكاري نميكرد. او تمام حواسش به درسش بود. درخواستهايي به همهء وزارتخانهها و ادارات دولتي كه احتمال ميدادم با دستگيري او در ارتباط هستند، تقديم كردم. چند بار هم به زندان «الحاكمية» كه زير نظر سازمان مخوف اطلاعات (استخبارات) بود و در محلهء «الكراده» قرار دارد مراجعه كردم. زندان بسيار وحشتناكي بود. وقتي در نزديكي ادارهء گذرنامه قرار ميگيري، ساختمان زندان سه طبقه به نظر ميآيد؛ اما دو طبقهء ديگر آن زيرزمين است. من از اين مكان تا منطقهء «المنصور» كه دفنر اصلي رئيس اطلاعات در آنجا قرار داشت، پياده رفت و آمد ميكردم. در آنجا هم هيچ اطلاعي به من ندادند. سه هفتهء قبل، ياسين هم توسط مأموران اطلاعات دستگير شد. اين بار هم هيچكس حرفي نزد و اطلاعاتي نداد. از زماني كه فرزندم را بردهاند، عقلم را از دست دادهام.»

با بيان اين ماجرا، اسوه بسيار متأثر شد، اما به هر حال ادامه داد: «پريروز يكي از مزدوران وزارت تبليغات حزب بعث به ديدار من آمد و به من اطلاع داد كه ميتوانم جنازهء فرزندم احمد را از پزشكي قانوني بغداد تحويل بگيرم.» اين ماجرا خيلي غيرعادي نبود؛ زيرا اغلب زندانيان سياسي بدون اثبات حكم و يا برگزاري دادگاه اعدام ميشدند.

با آن زن دردمند، اظهار همدردي كردم و با حساسيت زياد از او پرسيدم:‌ «چند روز از درگذشت احمد ميگذرد؟» اسوه گفت: «مطمئن نيستم. در اين باره چيزي به من نگفتند. فكر ميكنم ساعت قبل از تحويل جنازه و شايد يك روز قبل فوت كرده باشد. دو ماه در زندان انفرادي بود و هنوز هم به من نگفتهاند كه گناه او چه بوده است.»

اسوه ادامه داد: «ساعت 11 صبح به پزشكي قانوني بغداد رسيم. ديدم صدها نفر ديگر هم منتظرند. به همهء آنها اطلاع داده بودند كه بيايند جنازهء عزيزانشان را تحويل بگيرند. ساعتهاي زيادي هيچ اتفاقي نيفتاد. منتظر بودم و با افراد حاضر در آنجا صحبت ميكردم. همه مانند من بودند. آنها هم فرزند، پدر يا همسرشان بدون هيچ گونه دليل منطقي دستگير شده بودند. بوي اجساد تهوعآور بود. مردم از بوي بد در عذاب بودند. سرانجام اسم صدا زدند و اجازهء ورود دادند. به اتاق كوچكي منتقل شدم. يكي از افسران مرا تحقير كرد و گفت: «مادر يك انسان بزدل خائن» سپس آب دهان به صورتم انداخت و دستور داد كه فرمي را پر كنم. آنگاه حدود يك ساعتي مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بر خود ميلرزيدم. سرانجام به من اطلاع دادند كه ميتوانم جنازهء فرزندم را تحول بگيرم. آنها به من گفتند كه حق برگزاري مراسم سوگواري و فاتحهخواني را ابدن ندارم. بعدن مرا به اتاق مردگان بردند. در آنجا با جسد فرزندم مواجه شدم.»

وقتي به دردناكترين قسمت اين ماجرا رسيد، گمان كردم كه از هوش ميرود؛ اما آهي كشيد و با اشكهايش مقابله كرد و به صحبتهايش ادامه داد: «در داخل آن اتاق، جسدهاي زيادي بودند. آمادگي ديدن صحنه را نداشتم. هيچگاه خيال نميكردم چنان صحنهء وحشتناكي را ببينم. سينهء جواني را از گلو تا معده از سه طرف شكافته بودند و ديگري را دست و پايش قطع بود. در حالي كه جوان ديگري چشم و گوش نداشت. جواني را ديدم كه پوستش را از گردن تا پيشاني كنده بودند؛ معلوم بود او را خفه كردهاند. جسد ديگري در آنجا بود كه دور گردنش بريده شده بود. مغز يكي ديگر را با متهء برقي سوراخ كرده بودند. سپس احمد را ديدم.»

اسوة لحظهاي چشمانش را بست، شايد تصوير فرزندش، زماني كه او را پيدا كرده بود، در ذهنش مجسم شده بود. او به سخنانش چنين ادامه داد: «جسدش سوخته و چهرهاش سياه شده بود. حتا من كه مادر او بودم، نتوانستم او را بشناسم. دستانش را به پشت بسته بودند. چهرهء درهم رفته و خشكيدهء او نشان ميداد هنگام جان دادن چه عذاب شديدي كشيده است. او را به يك تخت فلزي بسته و زير آن آتش روشن كرده بودند و زنده زنده پخته بودند.»

اسوة به خاطر مصيبتي كه برايش وارد شده بود، گريه و زاري ميكرد و هر بار نفسش بند ميآمد. او حدود يك ساعت طول كشيد تا اين ماجرا را توضيح دهد. آمنه به آرامي به من گفت: «اسوه از اينكه بتواند سر نخي از ياسين بدست آورد، نااميد شده است؛ در حالي كه همهء سرمايه و اميد زندگياش همين پسر است. آيا براي تو امكان دارد كه ببيني چه بر سر او آمده است؟»

در حالي كه همچنان تصوير اجساد تكه تكه شده، ذهنم را به خود مشغول كرده بود، پرسيدم: «چگونه اين كار را انجام دهم؟»

آمنه گفت: «آشنايان زيادي داري و ميتواني از آنها بپرسي.» همان شب براي اولين بار پس از ازدواجمان با آمنه بگومگو كردم. او از اينكه من نپذيرفته بودم دربارهء ياسين تحقيق كنم، بسيار ناراحت شده بود. در واقع من از قضيه بسيار ميترسيدم؛ زيرا هرگونه اشاره به كسي كه از طرف مأموران اطلاعات دستگير شده باشد، ممكن بود مرا با خطر مواجه كند.

به قصر بازگشتم. روز بعد گمان ميكردن مربيام محمد الجنابي، تنها شخصي است كه ميتوانم با او دربارهء ياسين صحبت كنم. در حال تماشاي يك فيلم ويدئويي از آخرين ديدار صدام از كربلا بوديم. هنگامي كه فيلم تمام شد، محمد دستگاه را خاموش كرد و به من گفت: «ميخائيل، چه شده است؟»

گفتم: «منظورت چيست؟»

گفت: «من طي اين مدت خيلي خوب تو را شناختهام. حتا ميتوانم بفهمم كه در ذهن تو چه ميگذرد و چه چيزي باعث ناراحتيات ميشود. تو از صبح تا حالا حرفي نزدهاي. بگو چه شده است؟»

در ابتدا دل بودم اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواري است؛ اما نه به اندازهاي كه تو تصوري ميكني.»

گفتم: «بسيار خوب، من چه بايد بكنم؟ آيا بايد نزد صدام بروم و از او بخواهم كه شخصن به مسئله رسيدگي كند؟

گفت: «چرا كه نه؟ او تنها شخصي است كه ميتواند در اين باره تصميم بگيرد؛ نه ديگران.»

صدام يك روز صبح به طور ناگهاني به اتاق تاريك آمد. پسر كوچكش قصي نيز به همراهش بود و خيلي سرحال به نظر ميآمد. چند دقيقهاي سخناني ميان ما رد و بدل شد. آنگاه محمد بدون هيچ مقدمهاي به موضوع پرداخت و گفت: «جناب رئيس، براي ميخائيل، مشكلي پيش آمده. از حضرت عالي تقاضاي مساعدت دارد.» سپس به من گفت كه خودم موضوع را به اطلاع برسانم.

از شدت ترس در سر جايم منجمد شده بودم. صدام گفت: «مشكل چيست ميخائيل؟ چه چيزي تو را رنج ميدهد؟»

به او گفتم: «چيز مهمي نيست جناب رئيس.»

عرق كرده بودم و نميدانستم چه بگويم. صدام گفت: «به من بگو مشكل چيست؟»

به سختي آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم. در حالي كه صدام و قصي به دقت به حرفهايم گوش ميدادند و لبخند ميزدند ادامه دادم: «همسرم دوستي از اهالي كربلا دارد و . . . »

صدام گفت: «ميخائيل، چرا آنها دستگير شده اند؟»

گفتم: «نميدانم جناب رئيس. اما مادرشان ميگويد كاملن بيگناه بوده اند.»

گفت: «اسم پسر بزرگتر چيست؟»

سپس به قصي گفت: «نامش را يادداشت كن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خيلي مطمئن نيستم؛ اما حدود 21 سال.»

صدام گفت: «ميخائيل، به موضوع رسيدگي ميكنم؛ اما نميتوانم هيچ قولي به تو بدهم. ما از ميزان جرم او خبر نداريم؛ ولي معتقدم كه دوست همسر تو (مادر ياسين) اين شايستگي را دارد كه با او به مهرباني رفتار كنيم. اگر جرم ياسين خيلي سنگين نباشد، ميتوانيم كمي نرمش نشان دهيم.»

احساس كردم حضور قضي در آنجا باعث شد كه اوضاع بد نشود. قصي (پسر كوچك صدام) با برادرش عدي تفاوت داشت. من او را كم ملاقات كرده بودم. در اين چند بار هم كه ديدم كم حرف ميزند. البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدي)، جنايتكار بود؛ اما كمي زيرك و عاقل به نظر ميرسيد. صدام دسش را رو شانهء قصي گذاشت و گفت: «ميخائيل، در اين باره اقدام خواهم كرد.»

ميدانستم كه جان مردم عراق براي صدام هيچ ارزشي ندارد؛ چه برسد به كسي كه به او جسارت كرده باشد. همينطور ميدانستم كه صدام به وعدههايي كه ميدهد اصلن پايبند نيست.

روز بعد وقتي به خانه رسيدم، آمنه با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه كار كردي ميخائيل؟ چه كار كردي؟!»

با شگفتي به او گفتم: «دربارهء چه صحبت ميكني؟»

آمنه با تعجب گفت: «ياسين آزاد شد.» شادي چهرهاش را فرا گرفته بود. «امروز همراه اسوة آمده بود اينجا.»

گفتم: «خودت او را ديدي؟ حالش چطور بود؟»

گفت: «آن طور كه بايد نيست؛ اما به هرحال زنده است.»

از خودم پرسيدم: «آيا صدام كه مدتهاست انسانيت را فراموش كرده، ممكن است درد و رنجهاي مادر ياسين را درك كرده باشد؟» جواب سؤالهايم منفي بود. اين موضوع مرا متعجب كرده بود. بعدن پاسخ خود را گرفتم. ياسين طوري با سم تاليوم مسموم شده بود كه حداكثر تا سه ماه بعد زنده ميماند. عملن هم ياسين بعد از گذشت مدت اندكي از آزادي، به سبب بيماري ناشناختهاي از دنيا رفت.


گاو صدام
صدام داراي مزارعي است كه در آنها، گاو، گوسفند و انواع حيوانات ديگر را پرورش ميدهد. صدام گاوي داشت كه آن را از انگلستان آورده بودند. هيكل زيبايي داشت. اين گاو حامله شد و روز وضع حملش فرا رسيد. مسئول زايمان گاو، دامپزشكي به نام «سليم محمد» بود. زايمان گاو با مشكل مواجه شد و اين پزشك براي نجات آن گاو و جنين، تمام سعي و تلاش خود را به عمل آورد؛ اما موفق نشد و گاو و گوساله هردو تلف شدند. هنگامي كه صدام باخبر شد، از كوره در رفت و گفت: «اين دامپزشك خائن را بياوريد.»

دامپزشك نگون بخت را دست بسته آوردند. صدام دستور داد او را در محوطهء قصر بيندازند. سپس خود سوار بر اتومبيل شد و سر آن دامپزشك بيگناه را زير گرفت و له كرد و او در جا مرد. او به خاطر مردن گاوي بيارزش، خشمگين ميشود و پزشكي را ميكشد. حال تصور كنيد چنين شخصي با مردم خود چه رفتاري ميتواند داشته باشد.




زن زيبا
يك بار با قيافهء ناشناخته همراه صدام بودم. تقريبن ساعت 8 بعد از ظهر در منطقهء المنصور بوديم. صدام، زن جواني را ديد و از او خوشش آمد. آن زن همراه همسرش بود. صدام به محافظان خود دستور داد كه آن مرد بينوا را بياورند. هنگامي كه او در مقابل صدام ايستاد، با لهجهاي محلي به او گفت: «واي بر تو، اين زن را كه با او قدم ميزني، از كجا آوردهاي؟»

آن مرد وقتي صدام را شناخت گفت: «جناب رئيس، اين زن، همسرم است.»

صدام به او گفت: «ساكت باش دروغگو.»

بعد به محافظان خود دستور داد او را دستگير كنند. اين شخص دستگير شد و به نقطهء نامعلومي برده شد. بعدن فهميدم كه اعدامش كردهاند. اما آن زن را به قصر صدام آوردند. صدام چند شبي را با او گذراند. سپس توسط محافظان نزديكش، او را سر به نيست كرد.


دختر شايسته عراق
هر سال به شيوهء كشورهاي اروپايي، در ميان كارمندان دولت، مسابقهاي براي انتخاب ملكهء زيبايي ترتيب داده ميشد. يك سال، فائزه دختر جواني كه واقعن زيبا بود، ملكهء زيبايي شد. وقتي صدام او را در صفحهء تلويزيون مشاهده كرد، شيفتهاش شد و دستور داد او را به حضورش آورند، البته به شيوهاي كه لطمهاي به منزلت رئيس وارد نشود. يكي از محافظان او رفت و يك ساعت بيشتر نگذشت كه آن دختر بينوا را به حضور صدام آوردند. فائزه با ديدن صدام بر خود ميلرزيد؛ اما صدام او را آرامش داد و گفت: «شما ميهمان من هستيد.»



دختر جوان وقتي از نيت پليد صدام آگاه شد، شروع به گريه كرد؛ اما صدام او را رها نكرد. بعد از مدتي كه كارش با اين دختر تمام شد، او را به «كامل حنا» سپرد. كامل حنا ميدانست منظور رئيس چيست. نيمه شب، فائزه را در يك خيابان خلوت بغداد رها كردند، سپس يكي از محافظان صدام با اتومبيل او را زير گرفته و جسدش را له كرد و بعد هم جسد بيجان او را در وسط خيابان رها كردند.



انتقام قصر ويران شده
سال 1991 بود. بر بلنديهاي قصر صدام كه توسط حملات هوايي متحدين ويران شده بود ايستاده بوديم. صدام به قصر ويران شده و اسباب و وسائل و اتومبيلهايي كه همگي از نوع مرسدس بنز بودند، نگاه ميكرد. خشم و غضب در چهرهء عبوساش آشكار بود. همگي سران رژيم نظير روكان تكريتي، شبيب تكريتي، صدام كامل، حسين كامل و . . . نيز ايستاده بوديم. قبل از آنكه صدام كلامي بر زبان آورد، محافظانش فهميدند كه رهبر بزرگ اعراب! چه ميخواهد. به سرعت دست به كار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند. حدود 30 نفر از انقلابيون شيعه را از زندان آوردند و آنها را به صف كردند. صدام نگاهي به اين افراد انداخت. آنگاه با اسلحهء اتوماتيك كوچك خود، پي در پي به سمت آنها تيراندازي كرد و آنها را درو نمود. تعدادي از مأموران صدام، جنازهها را از صحنه بيرون بردند و تعداد ديگري، كفشهاي رهبر بزرگ! را كه قطرههاي خون به آن پاشيده شده بود، پاك كردند.



آتش خشم صدام همچنان زبانه ميكشيد. محافظان با سرعت رفتند و 30 نفر ديگر را آوردند. با اين عده نيز همان گونه رفتار شد. صدام ميكشت؛ بدون اينكه حرفي بزند. با اين مقدار خون هم سيراب نشد. اين بار انقلابيون كرد را آوردند. حدود 50 نفر با لباسهاي و قيافهء كردي؛ مقاوم و قهرمان. يكي از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت. صدام او را از بقيه جدا كرد. با سرعت ديوانهواري بقيه را كشت. باز جنازهها را بردند. آنگاه نگاهي به چهرهء آن قهرمان كرد كه آب دهان به صورتش انداخته بود كرد. آن قهرمان كرد بار ديگر آب دهان انداخت. صدام ديوانه شده بود. بنزين خواست. به محافظانش دستور داد كه اين مرد را مجبور به نوشيدن بنزين كنند. سپس گلولهاي به شكم اين مرد شليك كرد. زبانههاي آتش، سرتا پاي اين قهرمان كرد را فرا گرفتند. صدام با تأمل به اين منظره نگاه ميكرد. آنگاه خندهء بلندي سر داد. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خيانتكارها، مزدوران ايران و اسرائيل.»



ديدار با شيوخ
يكي از روزهاي جنگ با ايران، يكي از شيوخ خليج فارس (قطر) از عراق ديدار كرد. من در فرودگاه از او به جاي صدام استقبال كرد. طبق معمول نفهميد كه صدام بدلي هستم. هنگامي كه عازم استقبال از اين شخص بودم، صدام به من گفت كه به گرمي از وي استقبال نكنم و كمي از خود ناراحتي بروز دهم. طبق دستور عمل كردم و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در يك جلسهء رسمي با او ديدار كرد. اعضاي هيأت دولت همراه او و تعدادي از وزراي عراقي در جلسه حضور داشتند. من نيز با قيافهء ناشناخته حاضر بودم. صدام به آن شيخ گفت: «ما در مقابل مجوسان (ايرانيها) از شما دفاع ميكنيم و هر روز جوانان ما كشته ميشوند، آنگاه شما در خواب خوش هستيد.»


ميهمان صدام با آزردگي جواب داد: «جناب رئيس، ما چه بايد بكنيم؟»

صدام كه خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصي.» سپس دستور داد همهء وزراي عراقي و هيأت همراه جلسه را ترك كنند. دستور اجرا شد. صدام و ميهمان و چند محافظ باقي ماندند. شخص ميهمان با تعجب به صدام نگاه ميكرد و در جاي خودش ميخكوب شده بود. حتا نميتوانست حرف بزند. صدام گفت: «حالا ميخواهي به تو بگويم كه چه بايد انجام دهي؟»

«صباح مرزة» پشت سر صدام ايستاده بود. صدام به او گفت: «صباح، لباسهايش را از تنش بيرون آور.»

ميهمان صدام گيج و مبهوت شده بود. گفت: «ميخواهي چه بكني؟»

صدام گفت: «كاري كه ياد بگيري به بزرگانت احترام بگذاري، اي بزدل ترسو!»

صباح مرزة، برخي از لباسهاي او را از تنش بيرون آورد. ميهمان شروع به التماس كرد تا اينكه صدام از او درگذشت و قصدش را عملي نكرد. سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، واي بر تو.»

صدام از هيچ كوششي فروگذار نكرد تا اينكه باطن مرا نيز چون خودش كند و من هم چون او يك جنايتكار حرفهاي و قاتلي بشوم كه كشتن و شكنجهء ديگران باعث آرامش خاطرم شود و در عين حال به عنوان يك انسان امين و داراي اخلاق پسنديده خود را جلوه دهم؛ از اين رو از جمله آموزشهايي كه ديدم، آموزشهاي روحي - رواني بود. من ميبايست فيلمهايي بسيار وحشتناكي را از آشيو استخبارات (اطلاعات) عراق را تماشا ميكردم.


فيلم يكم
مردي را نشان ميداد كه بر روي يك صندلي نشسته است و دست و پايش را بستهاند. مرد تنومندي ميآيد و نقابي بر چهره دارد و تنها چشمانش پيداست. آن مرد غولپيكر چاقويي در دست دارد. چاقو را در چشم راست مردي كه بر صندلي نشسته است فرو ميبرد و چشم او را از حدقه بيرون ميآورد. آن مرد بينوا فرياد ميكشد و ميخواهد كه به او رحم كند، اما آن وحشي ضربهء ديگري به چشم چپ او ميزند و آن را هم از حدقه درميآورد. فريادهاي اين مرد بيشتر ميشود. كمك ميخواهد و از درد به خود ميپيچد. آن وحشي مقداري نمك ميآورد و به چشمان او ميپاشد. او از شدت درد فرياد ميزند و رگهاي گردنش متورم شده، از شدت درد ميخواهد پاره شود. هيچ فريادرسي نيست. آن وحشي سنگدل، سپس مقداري نفت ميآورد و بر سر اين مرد ميريزد. آنگاه آتش را روشن ميكند. مرد در آتش ميسوزد و اندكي بعد جز خاكستر از او باقي نميماند.


فيلم دوّم
مردي تقريبن 30 ساله، گندمگون و با چشمان سياه و درشت و بيني پهن، بر يك ستون فلزي بسته شده بود. بدنش تا نيمه عريان و سينهاش از شدت شكنجه، چرك كرده و زخمهايش عفونت برداشته و قطرههاي خون خشك شده بر سر و صورتش نمايان است. از درد به خود ميپيچد. ناگهان مرد تنومند خشني كه در دستش كابل سياه رنگي بود، در صحنه ظاهر شد. مرد تنومند با كابل به سر و سينهء آن مرد مجروح ميزد و خون و چرك به ديوار اتاق ميپاشيد.


فيلم سوّم
اعدام تعدادي جوان در يك محوطهء كوچك به دست پسران صدام (عدي و قصي).


فيلم چهارم
ريختن بنزين بر روي تعدادي كودك و سوزاندن آنها. زني بيست و چند ساله در صحنه است. جلادهاي صدام ايستادهاند. در دستشان تيغهاي بسيار تيزي است. آنها به آن زن حمله كرده و وي را تكهتكه ميكنند. آن زن فرياد ميزند و كمك ميخواهد؛ اما آنها به جنايت خود ادامه ميدهند تا اينكه آن زن بيهوش نقش بر زمين ميشود. جلادي لبخند ميزند و فيلم تمام ميشود.



فيلم پنجم
استخوان گونه و سينهء جواني در حدود 20 ساله شكسته ميشود. جرم او اين است كه برادرش عضو حزبالدعوة است.

فيلم ششم
مردي اعتراف نميكند. كودك 2 سالهء او را ميآورند و جلوي سگهاي هار و گرسنه مياندازند. سگها در مقابل چشمان پدر، كودك را تكهتكه ميكنند و خورند.



فيلم هفتم
- بريدن زبان با تيغ.
- كشيدن ناخنها و دندانها بدون استفاده از مواد بيحس كننده
- بيرون آوردن چشم با دستگاه مخصوص.
- ريختن مواد اسيدي بر روي بدن.
- ريختن آب جوش بر بدن.
- تجاوز به زنان در مقابل خانواده.


اشغال كويت
صدام واقعن ديوانه بود اما چه كسي در مقابل ميتوانست نه بگويد. صدام كويت را متهم ميكند كه نفتهاي منطقهء «الرميلة» را دزديدهاند. صدام اظهار ميدارد كه كويت از نفت منطقهء ياد شده، معادل 28 ميليارد دلار بهرهبرداري كرده است و خواستار كل منطقهء الرميله و الحاق آن به عراق ميشود. صدام در نطق تلويزيوني، كويت را به خيانت متهم ميسازد و كمكهاي ميليارد دلاري اهدايي كويت در جنگ با ايران را فراموش ميكند. صدام مرخصي نيروهاي ارتش و سربازان را لغو ميكند و خواستار اعزام متولدين سالهاي بعد به سربازي ميشود. واحدهاي جديدي به سرعت تشكيل ميشوند. از نظر نظامي، ارتش او آمادهء يك ريسك جديد است؛ اما بايد اوضاع داخلي كويت را هم آماده كند تا دست كم عذرش نزد برخي از محافل پذيرفته شود. دستگاه اطلاعات و امنيت عراق تلاش زيادي ميكند تا سياستمداران مخالف كويتي و همچنين فلسطينيان ساكن كويت را كه اغلبشان طرفدار صدام بودند، تحريك نمايد.


صدام ميگويد: «با احمد سعدون و محمد القادري از جبههء دموكراتيك صحبت كردهايم.» صدام مدعي است كه آنها با اصرار خواستار اين هستند كه عراق كويت را تصرف كند تا اين سرزمين را از دست حكام آن نجات دهد و تأكيد ميكند كه عراق اين كار را خواهد كرد. «ما به برادرانمان كمك خواهيم كرد و اين دولت فاسد را طرد خواهيم نمود. نيروهاي ما تا كنج خانههايشان پيش خواهند رفت. ما آنها را وادار ميكنيم كه تحت امر ما باشند.»

سرانجام به تاريخ ژوئن 1990، نيروهاي عراقي به سمت مرز كويت اعزام ميشوند. 30 هزار نفر با تجهيزات كامل به منطقه اعزام شدند تا هستهء اوليهء اشغال كويت را تشكيل دهند. كساني كه از جنوب عراق ميآمدند ميگفتند كه تانكها و ستونهاي نظامي به سمت مرز كويت در حركتند. در اين باره از صدام سؤال كردم. وي اين مسئله را تأييد كرد و گفت: «ما فقط چند لشگر را براي احتياط به جنوب فرستادهايم. ممكن است برادران ما در كويت در مبارزه عليه آلصباح به كمك ما احتياج پيدا كنند.» وي با اين سخنان، اشغال كويت را مورد تأييد قرار داد. شمارش معكوس براي جنگ آغاز شده بود.

مذاكراتي كه در جده با ميانجيگري عربستان سعودي ميان هيأت عراقي به رياست «عزت ابراهيم الدوري» و هيأت كويتي به رياست نخست وزير و وليعهد كويت (سعد عبدالله سالم الصباح) در جريان بود، با شكست مواجه ميشود. در جريان اين مذاكرات، كويت پيشنهاد عراق در رابطه با ميدان نفتي الرميله و همچنين جبران خسارتهاي ادعايي عراق را نپذيرفت. عراق ادعا ميكرد كويت نفت الرميلة را سرقت كرده است. هيأت عراقي به بغداد بازگشت و مرز ميان دو كشور بسته شد.

در ساعت 2 بامداد دوّم آگوست 1990، صدها تانك T-72 عراقي از مرز دو كشور در العبدلي گذر ميكنند. تقريبن 350 دستگاه تانك، پايتخت كويت را مورد حمله قرار ميدهند اما با مقاومت قابل توجهي روبهرو نميشوند. تنها تعداد اندكي از نيروهاي كويتي، در مدخلهاي ورودي، مقاومت اندكي از خود نشان ميدهند.

نيروي هوايي كويت به عربستان گريخته و تعداد 36 فروند جنگندهء ميراژ اف-1 را به آن كشور ميبرد. ارتش صدام موفق شد مراكز مهم از جمله قصر امير كويت و ايستگاه راديو تلويزيون را به سرعت تحت كنترل خود درآورد. هنگام تصرف قصر، نيروهاي عراق با مقاومتي از جانب نيروهاي كويتي به فرماندهي امير فهد (برادر امير جابرالصباح) روبهرو شدند. اميرفهد به همراه نيروهاي محافظ امير جابرالصباح، عليرغم سنگين بودن حملهء تانكهاي عراقي، از قصر شجاعانه دفاع ميكند. اميرفهد تا آخرين لحظه همچنان جنگيد تا با گلولهء سربازان صدام از پاي درآمد و بعد از آن ديگر آتش مقاومت خاموش شد.

امير حابرالصباح و ديگر اميران كويت با فرار به عربستان سعودي نجات يافتند. معارضين عراقي كه رژيم صدام از آنها دم ميزد و دستاويز رژيم عراق براي اشغال كويت بودند و صدام ادعا ميكرد كه قصد كمك به آنها براي خلاصي از خاندان آلصباح را دارد، هيچكدام حاضر با همكاري با اشغالگران نشدند.



ژنرال راننده: حسين كامل حسن
به تاريخ چهارم آگوست 1990، صدام ابتدا حكومت پادشاهي كويت را به جمهوري تبديل كرد، سپس دولتي جديد به رياست سرهنگ «علاء حسين علي» را در كويت تشكيل داد. علاء حسين علي در سال 1379 در كويت محاكمه و جرم خيانت و همكاري با رژيم عراق، به اعدام محكوم شد. صدام ادعا ميكرد كه علاء حسين علي يكي از افسران ارتش كويت است كه انقلاب را عليه رژيم پادشاهي رهبري كرده است. اما اين ادعا دروغ بود. حاكم واقعي كويت، همسر دختر بزرگ صدام، «حسين كامل حسن» بود. او سگ هار اما وفادار صدام بود كه دوران شغلي خود را به عنوان يك پليس معمولي آغاز كرد. سپس به فضل و كرم صدام، ارتقاء مقام يافت و رانندهء ويژهء رئيس جمهور سابق عراق (احمد حسن البكر) شد. حسين كامل تا زماني كه البكر از دنيا رفت و رژيم به دروغ شايع كرد كه او به علت سكتهء قلبي مرده است، رانندهء مخصوص البكر بود. البته البكر با سم كشندهاي مسموم شد و اين كار نيز توسط همان سگ هار صدام، يعني رانندهء البكر به وقوع پيوست. حسين كامل در غذاي البكر سم ريخت. پاداش اين كار وي نيز، پلههاي ترقي بود كه توسط صدام برايش محيا گشت.


حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم)


صدام در ابتدا، حسين كامل را جزء محافظان شخصي خودش كرد؛ سپس او را با اينكه ابتداييترين دروس نظامي را هم طي نكرده بود وتقريبن فردي بيسواد محسوب ميشد، به درجهء ستوان يكمي ارتقاء داد. البته براي صدام و رژيم بعث، دانش و تجربه اهميتي نداشت؛ مهم آن بود كه اين سگ هار، وفادار به صدام باشد. صدام بعدن دختر بزرگش (رغد) را به عقد و ازدواج حسين كامل درآورد؛ كه اين پاداش بسيار بزرگي براي اين سگ هار محسوب ميشد؛ زيرا تنها كسي چنين افتخاري پيدا ميكرد كه صدام به او اطمينان كامل داشته و وفاداري كامل خويش را به اثبات رسانده باشد. بعد هم دو برادر ديگر حسين كامل، با دو تن ديگر از دختران صدام ازدواج كردند. صدام كامل با دختر وسطي (رنا) و حكيم كامل با دختر كوچك صدام (حلا) ازدواج كردند؛ سه برادر با سه خواهر.

بدين ترتيب، حلقههاي پيوند و ارتباط ميان آنها محكمتر شد و برادر بزرگتر حسين كامل، به وزارت صنايع و صنايع نظامي منصوب شد. رانندهء بيسواد سابق، وزير مهمترين وزارتخانه شد. اين وزارتخانه، ادغامي از وزارت صنايع سابق و وزارت صنايع نظامي جديد بود. رانندهء بيسواد به اين وزارتخانه نيز اكتفا نكرد. وزارت نفت هم توجه او را به خود جلب كرد. از اين رو نزد صدام عليه وزير نفت بدگويي كرد. او اين شخص بينوا را مجبور ساخت كه به طور آشكار و از طريق راديو تلويزيون اعتراف كند كه به وطنش خيانت كرده است. بلافاصله پايان كارش فرا رسيد. روز بعد اعتراف، وزير نفت به دستور صدام اعدام شد اما اعلام كردند كه به مرض سكتهء قلبي از دنيا رفته است!

رانندهء بيسواد سابق، وزارتخانهء سوّم را هم تحويل گرفت. او همچنان پلههاي قدرت را طي ميكرد؛ تا جايي كه پس از كشته شدن «عدنان خيرالله» در يك سانحهء عمدي هوايي، وزير دفاع نيز شد.


خوشحالي نافرجام
چند روز پس از اشغال كويت، پايتخت اين كشور به شهر اشباح تبديل شد. به جز تعداد اندكي كه فرصت فرار پيدا نكردند، همهء مردم شهر را ترك كرده بودند. خيابانها خلوت شده بود و تنها سربازان عراقي جولان ميدادند. در بغداد، خبري فوري را پخش كردند مبني بر اينكه علاء حسين علي (حاكم دست نشاندهء صدام در كويت) آمادگي خود را براي انجام مذاكرات با عراق دربارهء مسائل مرزي اعلام كرده است. صدام، عزت ابراهيم الدوري را براي انجام مذاكراتي كه هيچگاه انجام نشد، تعيين كرد و بدين ترتيب، نمايشي بعد از نمايش ديگر به اجرا درآمد. اما آنچه به بازيهاي مسخرهء صدام مهر پايان زد، اعزام نيرو به خليج فارس از سوي ايالات متحده و به دستور جرج بوش (پدر) بود.

ابتدا تفنگداران دريايي ايالات متحده به همراه هفتاد فروند كشتي اعزام شدند. سپس هواپيماهاي پيشرفته از پايگاهايشان در انگلستان به سمت پايگاههاي تركيه و عربستان سعودي به پرواز درآمدند. بمبافكنهاي سنگين B-52 نيز از پايگاه ديگوگارسيا در اقيانوس هند، عازم ماموريت بر فراز عراق شدند.

وقتي اخبار ورود نيروهاي آمريكايي و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتا صدام نيز دچار يأس و نااميد شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايي كه سردمداران رژيم بعث ميدانستند مدت زيادي در كويت باقي نخواهند ماند، با خود ميگفتند بايد تا آنجا كه ميتوانيم، سرقت كنيم.

صدام به عدي دستور داد گروههايي براي سرقت و غارت كويت و مصادرهء اشياء گرانقيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمي و ارزهاي مختلف خارجي را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند.

تمام سردمداران رژيم بعث در غارت اموال كويت دست داشتند. عدي، اتومبيلهاي آلماني از نوع مرسدس بنز و ب.ام.و و اساب و وسائل ويلاها، خانهها و دستگاههاي تهويه را سرقت ميكرد. تمام وسائل باارزشي كه حتا در هتلها، بيمارستانها و سوپرماركتها موجود بودند، توسط عدي غارت شده و به سرقت رفتند. بقيهء مكانها و مؤسسات، سهم سارق ديگر، يعني حسين كامل حسن بود. بهرهء او، اتومبيلهاي غيرآلماني، مواد غذايي، ساعتهاي گرانقيمت و وسائل الكترونيكي بود.

يكي از افسران عراقي در خاطرات خود گفته است كه عدي و حسين كامل بر سر سرقت اموال مردم از كويت اختلاف شديد پيدا كردند و همين اختلاف در آينده تشديد شد و منجر به فرار حسين كامل و برادرانش از عراق و سرانجام اعدامشان توسط صدام گرديد.

به زودي بازارهاي عراق، مملو از كالاهاي مسروقه از كويت گرديد؛ به گونهاي كه همهء مراكز فروش، كالاهاي مورد نياز خود از طريق حسين كامل تهيه ميكردند. او گروههايي را براي غارت و گروههايي ديگر را براي فروش اموال به غارت رفته تشكيل داد و ميليونها دلار از راه فروش اموال مسروقهء مردم كويت، به حساب اين جنايتكار واريز شد.


علي حسن المجيد: يك سگ هار ديگر
صدام، «علي حسن المجيد»، همان جنايتكاري را كه به خاطر كشتن هزاران تن از مردم بيگناه كردستان عراق، و به ويژه اهالي شهر حلبچه با گازهاي شيميايي به «علي شيميايي» معروف است، به عنوان استاندار استان نوزدهم عراق (كويت) منصوب كرد. اين جنايتكار، به مرد و زن و كودك و پير و جوان رحم نميكرد. مزدوران علي شيميايي، تعدادي از جوانان كويتي را پيش او آوردند؛ آنها متهم به عضويت در يك گروه مبارز كويتي بودند. علي شيميايي، همهء آنها را به صف كرد و به افرادش دستور داد به نحوي سر آنها را با سرنيزه آرام آرام از بدنشان جدا كنند كه حداكثر درد و عذاب ممكن را متحمل شوند. او تعداد ديگري را مجبور به نوشيدن سم و تعدادي را نيز وادار به نوشيدن بنزين كرد. اين جنايتكار سنگدل، كويت را ويران كرد. او از خونريزي و آه و نالهء زنان لذت ميبرد.



حكايت جواهرفروش كويتي
علي شيميايي گروههايي را براي سرقت اتومبيلها و كالاهاي ديگر تشكيل داد. يك روز به او اطلاع ميدهند كه جواهرفروشي ساكن در ويلايي در اطراف كويت، بيش از صد كيلو طلا و جواهرات و ساعتهاي بسيار گرانقيمت دارد. علي شيميايي بلافاصله مزدورانش را به اين ويلا اعزام ميكند. آنها جواهرفروش نگونبخت را بلافاصله ميكشند و طلا و جواهرات و اشياء گرانقيمت او را غارت ميكنند و آنها در تابوتي قرار ميدهند و پرچم عراق را بر آن ميپيچند و اعلام ميكنند كه جنازهء يكي از نيروهاي عراقي است كه در صحنهء نبرد شهيد شده است. تابوت را به بغداد انتقال داده و از آنجا به مزرعهء شخصي علي شيميايي در اطراف بغداد منتقل ميكنند. علي شيميايي به جاي اينكه به افرادش كه يك افسر و سه سرباز بودند، پاداش دهد، آنها را فورن اعدام ميكند و جنازهشان را در ملأ عام در معرض ديد مردم قرار ميدهد و اعلام ميكند كه اين افراد اقدام به سرقت طلا از كويت كردهاند. تلويزيون عراق هم تصاوير آنها را پخش كرده و تهديد ميكند كه هركس دست به سرقت بزند، مجازاتش اعدام بدون محاكمه خواهد بود.

و اینها تنها بخش کوچکی از جنایات صدام بود


مطالب مشابه :


دريل APN

دريل برقي dr6.5a. بسيار سبك بادقت بالا . حداكثر سايز سه نظام6.5 mm. منگنه و ميخكوب فرز و پروفيل




ابزار هاي متفرقه تاپتول

فارسي برهاي برقي كوبلينگ و اتصالات باد كيف منگنه و ميخكوب فرز و پروفيل




جعبه ابزار تاپتول

فارسي برهاي برقي كوبلينگ و اتصالات باد كيف




پيچ گوشتي تاپتول

ابزار آلات برقي




روز ششم

سر انجام سست گرديدند ولي ما اين گونه نيستيم، تا عمل نكنيم، رعد و برقي ميخكوب كن




خاطرات شنیدنی از جنایات صدام به قلم شبه او

مغز يكي ديگر را با متهء برقي شخص ميهمان با تعجب به صدام نگاه ميكرد و در جاي خودش ميخكوب




برچسب :