رمان عروس هفت میلیونی 3

مطمئنم که کامیار  متوجه تلافی کردنم شده بود،اما با این حال آروم گوشم رو از روی چادرم گرفت و کشید و با حالتی که سعی می کرد مثلاً خودشو مثل مردهای غیرتیه سبیل کلفت  نشون بده،ولی موفق نبود و حالت شوخی توی میمیک چهره ش مشخص بود، گفت:اصغر  کیه؟!...نکنه شوهر صیغه ای قبلیت بوده و حالا اسم هامون رو با هم قاطی  کردی؟! بی شعوره بی ادب!...این چه حرفی بود که به من میزد؟! در حالیکه از روی دستش یه بشگونِ گنده می گرفتم که گوشم رو ول کنه،گفتم:سوسن و صغری کی بودند ها؟...نکنه اونها هم زن های صیغه ای قبلی ت بودند که این  جوری راجع به من فکر کردی؟!...هر چند ،تو چه می فهمی عقد و صیغه و حلال و  حروم چیه؟! احتمالاً یه دو سه جین دوست دختر رنگاوارنگ داری که همیشه اسم  هاشون رو با هم قاطی می کنی. کامیار دستمو گرفت و به سمت اتاق خواب برد و گفت:آره خوشمل من،من کلی دوست دختر  خوشگل موشگل دارم...تازه خوبم می دونم عقد چیه...حاج خانوم کوچولو تو لازم  نیست که این چیزها رو به من یاد بدی،من خودم ختم روزگارم. بعد از حمام رفتن و غسل کردن،رفتم و چادر نمازم رو از توی ساکِ وسایلی که امروز همراه خودم آورده بودم،بیرون آوردم. کامیار گوشیش رو برداشت و شماره ای رو گرفت و با خنده به طرف مقابلش گفت:سلام  جواد،خوبی؟!...چطور مِطوری؟!...آره...نه بابا!...برو  بابا!..چی،تو؟!...عمراً،مالِ این حرف ها نیستی...حالا اینا رو بی خیال،فکر  کنم شرط رو باختی!...حالا!...حالا!... کامیار در حالیکه حرف می زد از اتاق خارج شد و من جز اون جملات آخر چیز دیگه ای  از مکالمه ش رو نشنیدم.احتمالاً با شهباز صحبت می کرد چون اسم اون جواد  بود. چادر نمازم رو  برداشتم و مشغول خواندن نماز مغرب و عشا شدم.بعد از نماز چادرم رو تا کردم و دوباره توی ساک گذاشتم ساعت یه ربع به شش بود و من باید حداقل تا یه ساعت  دیگه اونجا می موندم. یه تاپ مدل دار لیمویی و یه شلوارک جین آبیه کم رنگ پوشیدم و آرایش غلیظ و  کاملی کردم و بُرسم رو برداشتم و به هال رفتم...باید موهام رو همین الآن  شونه می زدم و گرنه موهام به هم می چسبید و دیگه عمراً اگه می تونستم از هم جداشون کنم. کامیار  روی نیم ستِ کرم،طلایی رنگه روبه روی ال سی دی نشسته بود و یه فیلم خارجیه  بدون زیر نویس می دید،منم کنارش نشستم و مشغول برس کشیدن به موهام شدم. کامیار با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:چرا اینقدر آرایش کردی؟ مگه نمی خوای بری؟! بی ذوق!!! ناراحت شدم و گفتم:حالا هروقت که خواستم برم پاکشون می کنم...گفتم شاید هنوز به نظرت زوده و بخوای که یه کمه دیگه بمونم. کامیار چیزی نگفت و روشو به سمت تلویزیون چرخوند. احساس کردم دیگه لازم نیست بمونم،از جام بلند شدم و گفتم:پس اگه با من کاری  نداری،من دیگه برم...هر چی زودتر برم، بهتره چون دیگه شب شده. کامیار دستمو گرفت و مجبورم کرد که دوباره بشینم و گفت:حالا یه مقدار دیگه صبر کن،دیر نمیشه. بعد نگاهی به ساعت مچی ش و بعد از اون نگاهی به سمت در ورودی ،کرد و لبخندی زد. با تعجب گفتم:منتظر کسی هستی؟! کامیار با اخم و حق به جانب گفت:نه،چرا باید منتظر کسی باشم؟! مشکوک بهش نگاه کردم و گفتم:آخه یه جوری هستی،مشکوک میزنی! کامیار:من هیچ جوری نیستم،بی خودی برای خودت منو تجزیه و تحلیل نکن. کامیار دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد و شروع کرد به قدم زدن،احساس کردم صورتش از اون حالت رضایت بخش خارج شده و یه جورایی کلافه به نظر می اومد. کامیار گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره ای رو گرفت.بعد از چند بار شماره گرفتن،عصبی گفت:اَه گوشیش رو خاموش کرده. گوشی رو انداخت روی میز و به اتاق رفت و شال و چادرم رو انداخت توی بغلم و گفت:زود باش اینا رو بپوش. یه دفعه ای هول برم داشت،دیگه مطمئن شدم که به همین زودی قراره کسی به اونجا بیاد...وای خدایا یعنی کی می تونه باشه؟!!! کامیار عصبی گفت:چرا دست دست می کنی؟ بپوش دیگه اون لا مَصب رو. کامیار منتظر عکس العمل من نموند.تندی دستمو کشید و مجبورم کرد که وایسام و خودش  تند شالم رو روی سرم انداخت و چادر ملی م رو تنم کرد و بعد هُلم داد تا روی مبل بشینم. مشکوک و نگران بهش نگاه می کردم.

با صدای باز و بسته شدن در ورودیه آپارتمان و صحبت کردن دو نفر،نگاهمون به سمت در ورودی کشیده شد.

خدای من شهباز به همراه صدیق وارد شدند...اونا اینجا چیکار می کردند؟!...چطور ممکنه؟! یعنی اونا کلید درِ آپارتمانِ کامیار رو داشتند؟! صدیق شوکه از دیدن من، اونم تو خونه ی کامیار،سر جاش میخکوب شد.اما خیلی زود به خودش مسلط شد و با اخمِ خیلی بدی بهم نگاه کرد. شهباز هم با ابروهای بالا رفته از تعجب و یه لبخند شیطنت بار،نگاهش رو بین من و کامیار می چرخوند. دکمه های چادرم باز بود.برای همین لبه های چادرم رو محکم و نزدیک بهم نگه داشتم که چیزی از تن و بدنم معلوم نشه و خیلی وحشت زده به کامیار نگاه کردم. کامیار هم کلافه نگاهی بهم انداخت و دندون هاش رو روی هم سابید. صدیق هنوز با همون نگاه خیلی بد و تنفرآمیزش بهم خیره بود...شاید اون نمی تونست چیزی رو که می بینه به خوبی هضم کنه!...من ، هانیه  معصومی،دختره محجبه ی کلاس،که صدیق به عنوان یه دختر نجیب و پاک شناخته و  پسندیده بود،حالا در کمال ناباوریش با صد قلم آرایش،توی خونه ی مجردیه  کامیار معتمد،پسره سبک سَره کلاسمون بودم.خب این چه  معنی ای می تونست بده جز اینکه من یه دختر خراب و جلف بودم و ذات بدم رو  پشتِ نجابتِ چادرم پنهان کرده بودم؟! صدیق سری از تأسف برای من و احتمالاً برای انتخاب اشتباهه خودش تکون داد و رو  به کامیار گفت:کامیار من باهات کار داشتم ولی انگار الآن وقت مناسبی نیست و ظاهراً مهمون داری! (مهمونش رو در حالیکه با تنفر بهم نگاه می کرد،گفت) کامیار هم بی حوصله نگاهی بهش انداخت و گفت:خیلی خب،...باشه برای یه وقتِ دیگه،منم فعلاً حوصله ندارم. صدیق سری تکون داد و گفت:باشه....پس ببخش که بی موقع مزاحمت شدم. صدیق این رو گفت و رفت.بعد از اینکه صدای بسته شدنِ در آپارتمان اومد،شهباز که  لبخند از روی لب هاش محو نمیشد،جلو اومد و گفت:به به خانومِ معصومی! از این وَرا؟! شهباز جلوتر  اومد.نگاه شیطنت بار و پر معناش رو دوست نداشتم...دوست داشتم از جام بلند  میشدم و خیلی سریع از اون خونه ی نفرین شده،خارج میشدم...اما چه کنم که اگه بلند میشدم و راه می رفتم حتماً ساق های لختِ پاهام از زیر چادر معلوم  میشد. قطرات اشک روی گونه  هام روون شده بود.مطمئناً کامیار خودش باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته  بود که به اونجا بیاد....یعنی کامیار اینقدر پست و رذل بود؟!...یعنی اون می خواست که منو با اون وضعیت به دوستاش نشون بده؟!...خدایا این دیوونه از  این کارش چه هدفی داره؟! حالا جای شکرش باقیه که یه دفعه ای تصمیمش عوض شد و وادارم کرد که چادرم رو سرم کنم و گرنه هیچ وقت به خاطر امروز خودم رو نمی بخشیدم و تا آخر عمر خودم  رو به خاطر این ازدواج حقارت بارم سرزنش می کردم....هر چند که از اول  هم،کاملاً معلوم بود که کامیار از این ازدواج یه هدف پلید داره و به هیچ  عنوان دلش برای من نسوخته. شهباز رو به کامیار که کلافه و عصبی بود،گفت:آقا من شرطو باختم...هر چند باور  کردنش خیلی سخته ولی ظاهراً تو درست می گفتی و تو هیچ کدوم از دخترها  استثنا وجود نداره و همه شون حداقل با تو راه میان.
پوزخند تلخی زدم،دیگه حدس زدنِ شرطی که کامیار قبلاً ازش حرف زده بود،مشکل نبود.حتماً با شهباز سر اینکه  من هم از اون دخترها هستم یا نه؟،شرط بندی کرده بود و الآن هم آقا کامیاره  خوش غیرت،خواسته به دوستِ جون جونیش ثابت کنه که منم یه دختره بی بند و  بارم و خیلی راحت دعوتش رو قبول کردم و به خونه ی مجردیش اومدم. کامیار عصبی جلو امد و بازوی شهباز رو گرفت و تکون داد و گفت:چی میگی برای خودت؟! شهباز نگاهی به من کرد و با خنده رو به کامیار گفت:خب من باخت مو قبول کردم دیگه!...حالا چرا این طوری عصبانی می شی؟! کامیار بازوی شهباز رو ول کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:این صدیق اینجا چیکار می کرد؟! برای چی اونو آورده بودی اینجا؟! شهباز:من چه می دونم! همین چند دقیقه ی پیش جلوی در ساختمون دیدمش،راجع به قالب های وارد شده،می خواست باهات صحبت کنه،مثله اینکه چند تاشون مشکل داشتند. کامیار:اَه...حالم از این صدیق بهم می خوره...یکی نیست بهش بگه تو مگه چیکاره ای که توی همه ی کارها دخالت می کنی؟! شهباز با همون لبخند شیطنت بارش گفت:حالا اینا رو وِلِش،بگو کِی برات پیتزاهه رو بخرم؟!...یادت که نرفته شرطمون سَره یه پیتزائه قارچ و گوشت بود؟! همون جوری که روی کاناپه میخ کوب شده بودم،پوزخندی زدم،پس آقا آبروی من رو سَره یه پیتزای قارچ و گوشته بی ارزش،معامله کرده بود؟!...یعنی ارزش و آبروی ما آدم ها اینقدر برای کامیار ثروتمند و از خودراضی،پوچ و بی اهمیت بود که  دست به همچین شرط بندیه احمقانه ای زده بود؟!...پس این بود فلسفه ی اینکه  نمی خواست کسی از عقدمون بویی ببره! با اخم و صورتی اشکی به کامیار نگاه کردم،توقع داشتم که به دوستش بگه که منو عقد کرده و اون داره درمورده من اشتباه فکر می کنه. هه...چه توقعه احمقانه ای! اگه کامیار آدم بود و من براش مهم بودم که نیم ساعت پیش زنگ نمی زد و به شهباز نمی گفت که برای دیدنِ من به اینجا بیاد تا مثلاً  شرط رو ببره و پیروزه این میدون باشه! شهباز روی یه کاناپه نشست و رو به من گفت:ولی جدی خانوم معصومی،من هیچ وقت فکر  نمی کردم که شما هم با اون همه دَبدبه و کَبکبه و اون همه ژست با  ایمانی،پاتون رو به خونه ی مجردیه یه پسر بزارید!...واقعاً که آدم توی این دنیا یه چیزهایی میبینه که به عقل نداشته ش شک میکنه.

کامیار با حرص یقه ی لباسِ شهباز رو گرفت و مجبورش کرد که بلند شه و گفت:درست صحبت کن،این وصله ها به اون نمی چسبه.

 

 

بعد کلافه دستی توی موهاش کشید و مثل  اینکه دنبالِ یه دلیله قانع کننده باشه،کمی فکر کرد و ادامه داد:من از  معصومی خواستم که توی تحقیق مون بهم کمک کنه...تو که خودت می دونی من و تو  توی کارشناسی مهندسی الکترونیک خوندیم وبا روشِ نوشتنه سرفصل های یه تحقیقِ جامعه شناسی آشنایی نداریم. شهباز یقه ش رو از چنگِ کامیار بیرون آورد و با لودگی گفت:چی دارم می شنوم؟! یعنی باور کنم که تو اینقدر اون تحقیقِ استاد عظیمی رو جدی گرفتی و الآنم سخت مشغولی؟...واقعاً از تو بعیده! ما که از اولش هم قرار بود که بریم و یه تحقیقه حاضر و آماده از انقلاب بخریم! شهباز دوباره نگاهی به من کرد و با همون خنده ش رو به کامیار گفت:ولی اینم نمی  تونه صورتِ مسئله رو عوض کنه....تو شرط رو بردی دیگه...خانومِ معصومی، اونم تنها توی آپارتمانه تو! کامیار هوار کشید:اون تنها نیست با پدرش اومده. شهباز به حالت بامزه ای صورتش رو متعجب نشون داد،...عمراً اگه حرفهای صد من یه غازه کامیار رو باور کرده بود! کامیار ادامه داد:باباش الآن توی اتاقه و داره نماز می خونه. شهباز که معلوم بود نمی تونه حرف های کامیار رو باور کنه،مشکوک نگاهی به صورتِ اشک آلود و پر از آرایش من کرد و گفت:راست میگه؟! همون جوری مات و مبهوت بهش نگاه کردم،جوابی نداشتم که بدم،ناچاراً به معنیه آره سرم رو تکون دادم. کامیار دستش رو پشت کمره شهباز گذاشت و در حالیکه به سمتِ بیرونِ خونه هدایتش می کرد،گفت:حالا دیگه برو...ما باید به تحقیق مون برسیم. شهباز:بابا منم جز اون تحقیقم،اگه راست میگی منم باید باشم دیگه. کامیار:حرف نزن دیگه برو گمشو،الآن باباش میاد عصبانی میشه،قراره به من تنهایی آموزش بده. صدای شهباز رو از جلوی در ورودی می شنیدم:خب ،نگفتی بالاخره تو شرط رو بردی یا من؟! کامیار:من بُردم دیگه احمق جون. صدای بسته شدنِ در ورودی اومد.کامیار به هال اومد و نفس بلند وآسوده ای کشید و گفت:به خیر گذشت. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:خیلی پست و رذلی؟...آدم به بی غیرتیه تو، به عمرم ندیده بودم. کامیار پوفی کرد و چیزی نگفت،توی نگاهش پشیمونی رو می دیدم. با عجله به اتاق رفتم و لباس هام رو برای رفتن از اونجا پوشیدم و اومدم بیرون. کامیار روی مبلی نشسته بود و آرنج هاشو روی  پاهاش و دستاشو دو طرفِ سرش گذاشته  بود.با تنفر نگاهی بهش کردم و با پوزخند گفتم:چرا قیافه ی آدم های شکست  خورده رو به خودت گرفتی؟ تو که شرط رو بردی و به همه ی دوستات هم ثابت کردی که من یه دختر کثیفم! کامیار نگاهی بهم کرد و در حالیکه معلوم بود از این حرفم خوشش نیومده،با خشم گفت:خفه شو،حرف دهنت رو بفهم...من به هیچ عنوان همچین منظوری نداشتم و مطمئنم که صدیق و جواد هم از دیدنِ تو توی این خونه،این مزخرفاتی رو که گفتی، رو برداشت نکردند! پوزخندی زدم و گفتم:جالبه! یعنی باید باور کنم که همچین منظوری نداشتی؟! کامیار جلو اومد و رو به روم وایساد،چون خشمگین بودم و پُرحرص نفس می کشیدم،هرم گرمِ نفس هام به صورتش می خورد. کامیار:بشین همه چیز رو برات توضیح میدم. عصبی سرش داد کشیدم: دیگه چه توضیحی می خوای بدی هان؟همه ی اون چیزهایی رو که  باید می فهمیدم،فهمیدم...از اون شرطِ احمقانه ت گرفته تا اون فکر زشت و  پلیدی که پشتِ درخواسته عقد موقتت بود...من دیگه باید چه کاری در حقِ تو می کردم که نکردم؟ با اینکه دختر بودم فقط به خاطر هفت میلیونِ ناقابل خودم  رو در اختیارت قرار دادم و قبول کردم که در اوج حقارت فقط برای ساعات کمی  به خونه ت بیام و به خواسته هات تن بدم،اونم در حالیکه مامانم توی  بیمارستان مریض و بی حال افتاده و به مراقبت و حضور من احتیاج داره. اشک هام رو پاک کردم و گفتم:با اینکه می دونم از عقد و این چیزها چیزی حالیت  نمیشه،اما اینو بفهم که من دیگه زنت هستم و دور از مردونگی و غیرته که  بخوای منو جلوی مردهای نامحرمِ دیگه بی آبرو کنی و این جوری نما نما کنی. کامیار عصبانی شد و گفت:مگه من چیکار کردم که این جوری حرف میزنی هان؟ من که گفتم اون چادر کوفتیت رو سرت کن. _  آره، آخرش نمی دونم خواست خدا بود که یهو نظرت عوض شد،یا چیزه  دیگه؟!...فکر نکن که نفهمیدم اولش می خواستی من رو همون جوری به دوستات  نشون بدی....واقعاً که بی غیرتی!

کامیار دیگه از عصبانیت منفجر شد و دو تا بازوهام رو با خشونت گرفت و تکون داد و  گفت:خفه شو،هر چی بهت هیچی نمیگم این جوری دور بر ندار و حرفِ مفت نزن.

کامیار کمی آرومتر  شد و بازوهام رو رها کرد و ازم فاصله گرفت و پوفی کرد و گفت:تو هیچ وقت  برای من مهم نبودی،تو فقط یکی از دخترهای معمولیه توی کلاسمون بودی .من و  تو هیچ سنخیتی از هیچ نقطه نظری با هم نداشتیم،پس دلیلی وجود نداشت که من  متوجه ی تو باشم و یا اینکه بخوام بهت توجهی بکنم...ظاهراً خودت هم از اون  دست دخترهایی نبودی که دنبالِ پسرها باشی و بخوای که باهاشون دوستی کنی و  یا اینکه کاری بکنی که کسی توجهش بهت جلب بشه...در واقع همه چیز از برای من از یه شرط بندیه ساده شروع شد. یه روز جواد گفت که مطمئنه که صدیق از تو خوشش اومده و احتمالاً به زودی باید شاهد یه جشن ازدواج باشیم،بعدش گفت که تو دختر خوب و نجیبی هستی و به دردِ صدیق می خوری. منم چون  دخترهای زیادی دور و برم بودند و همه جوره حاضر بودند که باهام راه  بیاند،گفتم"هیچ دختره خیلی پاک و نجیبی وجود نداره،همه شون سر تا پا یه  کرباسند و اگه پاش بیوفته و بهشون یه لبخند عاشقانه ی الکی بزنی بستگی به  سرسختیه طرف ،بالاخره بعداز چند روز دیر یا زود خام میشه و یه دل نه صد دل  عاشقت میشه و همه جوره باهات راه میاد." جواد هم خندید و مطمئن گفت:"نه بابا این معصومی با دخترهای دور و بره ما فرق داره،ظاهراً خیلی معتقده و اهل هیچ برنامه ای نیست" با تنفر به کامیار نگاه می کردم و ناچاراً به حرف های مسخره ش گوش می دادم. کامیار ادامه داد:بعدش هم،با هم به حالت مسخره بازی،شرط بستیم که اگه من تونستم  ظرف مدت یکی دو روز تو رو سوار ماشینم کنم و یا اینکه به یه کافی شاپ و یا  یه رستوران بکشونم،جواد منو به یه پیتزا قارچ و گوشت مهمون بکنه...اون موقع زیادی به خودم مطمئن بودم و اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر سرسخت  باشی و بخوای برام بازی در بیاری....جواد هم که به حرف خودش اطمینان داشت  گفت:"یکی دو روز کمه من ده روز بهت فرصت میدم،ولی اگه نتونستی موفق بشی  باید جلوی همه ی دوستامون شیش متر کلاغ پر بری" کامیار یه دفعه زد زیر خنده. بی شعور!حتماً شرط های احمقانه شون براش خیلی بامزه بود! کامیار با همون خنده ش ادامه داد:باور کن فقط یه شرط بندیه بچه گانه از روی تفریح و سر خوشی بود. پوزخندی زدم و گفتم:ظاهراً شرط رو زیادی بردی و حتی تونستی منو به خونه ی مجردیت  بکشونی،فکر کنم باید به جای یکی ،چهار تا پیتزا جایزه بگیری. کامیار هم خندید و بامزه به معنیه "درست میگی "سرش رو تکون داد. مثل اینکه زیادی از حرفم خوشش اومده بود،با اخم گفتم:اون وقت ببینم،آبروی من این وسط چی میشه؟! کامیارجدی شد و گفت:دیگه داری زیادی بزرگش می کنی،من که تو رو تبرئه کردم و گفتم که با پدرت اومدی. _ هه...مطمئنی که اون شهباز حرفاتو باور کرد؟ اگه بفهمه که من پدر ندارم چی؟ اون وقت نمیگه من یه دختره کثیفم؟!...تازه صدیق رو چی میگی؟ اون که دیگه مطمئناً فکر کرد من از اون دخترام. کامیار دستی توی موهاش کشید و گفت:نیم ساعت پیش که به جواد زنگ می زدم اصلاً آبروی تو برام مهم نبود،یعنی راستشو بخوای همون طور که گفتم، تو هیچ وقت برای من مهم نبودی...اما نمی دونم چرا یه دفعه با نزدیک شدنِ زمان قرارم با جواد، احساسِ  خیلی بدی بهم دست داد؟!...... خودت که دیدی سعی کردم بهش زنگ بزنم و بگم که نیاد اینجا،اما از شانسِ بد گوشیش خاموش شده بود،بعدش هم، چون تو یه دختر محجبه هستی و می دونستم که حجابت برات خیلی مهمه،نخواستم که به ارزش هات بی احترامی کنم و چادرت رو بهت دادم و اون دروغ ها رو برای جواد سرهم کردم....نگران نباش جواد  راجع به تو هیچ فکر بدی نمی کنه،اون دلیل های منو باور کرد و فکر کنم یه  جوری شد که نه من شرط رو باختم و نه نجابتِ تو زیر سؤال رفت...(با خنده ادامه داد)هر چی باشه تو با بابات اومده بودی مگه نه؟! چه راحت این حرف ها رو میزد،انگارهمه چیز یه بازیه ساده و احمقانه بود! کامیار:نگران صدیق هم نباش،هر چند که ازش خوشم  نمیاد اما یه جوری باهاش صحبت می کنم و این موضوع رو رفع و رجوع می کنم. پوزخندی زدم و گفتم:چه خوب! پس خدا رو شکر،دیگه همه چیز با خیر و خوشی تموم شد،اینطوری دیگه نه سیخ سوخت نه کباب! کامیار روی کاناپه نشست و با اخم گفت:دیگه دوست ندارم این بحث رو ادامه بدی،تو یه دختر فقیر و بیچاره بودی که به یه مقداره ناچیز پول احتیاج داشتی،منم این  پول رو بهت دادم که یه جورایی تو شرط بندی با دوستم کم نیارم،...پس دیگه  مسئله ای برای رنجش و این اداهای مسخره ت باقی نمی مونه. کامیار جدی ادامه داد:اصلاً همه ش تقصیر خودت بود اگه اون روز که بهت زنگ زدم و  به کافی شاپی که گفتم می اومدی من اون هفت میلیون رو بهت می دادم و دیگه  لزومی به این عقد مسخره نبود.

  _ یعنی  می خوای باور کنم که تو اینقدر بزرگوار و به قوله خودت نوع دوست بودی و به  دونه هیچ چشمداشتی،فقط با اومدنِ من، توی یه کافی شاپ و یه قهوه خوردن  ساده، این پول رو بهم می دادی و دیگه همه چیز به خیر و خوشی از نظر تو بین  ما دو تا تموم میشد؟!...اگه تو واقعاً قصدت خیر و احیاناً یه شرط بندیه  ساده بود حداقل باید بعد از اون عقد،زود منو به یه کافی شاپ کوفتی می بردی و به اون دوست احمق تر از خودت نشون می دادی و بعد ازاون بدون هیچ شرطی صیغه رو فسخ می کردی و اینجوری من رو مجبور نمی کردی که با وجود مادر مریضم به  مدت دو ماهه آزگار از اون سر شهر به این سر شهر بیام و دختر بودنم رو از دست بدم...حتماً اینو دیگه خوب می تونی بفهمی که بعد از تموم شدنه این دو ماه، من یه زن بیوه میشم و ممکنه هزار تا مشکل و حرف و حدیث برام به وجود بیاد.


مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :