هستی من 7


روي زانوانم نشستم و از ته دل زار زدم
- مي دانم كه با رفتنش مرا خرد كرده اما دلم مي خواهد برگردد اگر چهبازگشتن او ديگر فرقي به حال من ندارد مگر اين كه توضيح قانع كننده ايداشته باشد اما من دوست ندارم او براي هميشه ان جا بماند دل من شكستهمهران اما هنوز نتوانستم در دلم كينه فرهاد را جاي دهم.
مهران كنارم نشست و گفت
- اگر دوستش داري نبايد اين طور در موردش فكر كني دانسته هاي من چيزهاياست كه هومن و مادرت گفته اند من قصد ناراحت كردن تو را نداشتم و ندارم. فقط دلم مي خواهد مرا مثل هومن بداني زندگي هميشه طبق خواسته ادم ها جلونمي رود. اگر روزي حس كردي كه مي تواني به من اعتماد كني من در خدمتتهستم. خدا را چه ديدي؟ شايد سرنوشت طوري جلو رفت كه روزگاري توانستي مرامثل فرهاد بخواهي اگر ان روز رسيد خبرم كن من منتظر هستم.
صورت خيس از اشك را به طرف او برگرداندم و گفتم:
- من تازگي ها خيليا فسرده و عصبي دشم و شما باعث شديد دق دلم را سر شماخالي كنم. ببخشيد من واقعا نمي دانستم شما اين قدر منطقي و فهميده هستيد وگر نه در اين مدت از شما در ذهن خود يك هيولا نمي ساختم همه اش تقصيرمادرم است او براي اين كه من به فرهاد نيانديشم دائما در خانه حرف از شماو شهريار مي زند من هم دست خودم نيست يا با مادر درگير مي شوم يا در خودمفرو مي رم. بهنظر مادر يا شما يا شهريار ناجي من از اين حالتها هستيد
مهران خنديد و گفت:
- خوب او هم يك مادر است و نگران تو اما روش خوبي را در پيش نگرفته است ميدانم دوران سختي را مي گذراني اما تعجب مي كنم كه مادرت با توجه به عشقعميق شما دو نفر چرا اين قدر مخالفت مي كند و در عين حال نگران تو نيز هست.
- يك رنجش قديمي كه به مرور زمان ريشه دار شده و تبديل به كينه شده مادرماز عمه هايم كينه به دل گرفته و مي گويد وقتي من و هديه به دنيا امديم قسمخورده كه ما را به پسرهاي عمه ام شوهر ندهد. مادر مي گويد ان وقت ها كهكوچك بوديم حتي از اين كه شاهرخ فرهاد و فرامرز با ما بازي مي كردند خوششنمي امده و حالا از ازدواج من و فرهاد خون خونش را مي خورد چه كنم؟ قسمتمن هم اين است تا مادر را راضي كردم البته به هزار زود و تهديد و زحمت،فرهاد گذاشت و رفت و اين براي من يك توهين يك شكست بود مي فهمي مهران؟
مهران اهي كشيد و گفت
- اين قدر خودت را عذاب نده حل تمام اين مسائل را به زمان بسپار از اين كهبه حرف هايم گوش دادي ممنونم تا موقعي هم كه خودت نخواهي ديگر نه مرا ميبيني و نه خبري از من مي شنوي اميدوارم اوضاع مطابق ميلت پيش رود
نگاه بسيار مهرباني به او افكندم و گفتم:
- ممنونم مطمئن باش اگر زماني نظرم عوض شد مزاحمت مي شوم اما زياد روي اين حرفم حساب نكن
خنديد و گفت
- مطمئنم
برخاستمي و با هم به طرف ماشين رفتيم هومن و ياسمن در ماشين نشسته و منتظرما بودند ظرف غذاي يك بار مصرف در دست ياسمن بود با خنده گفت
- غذا كه نخوردي برايت اوردم كه گرسنه نماني
از او تشكر كردم و سر بر شانه اش گذاشتم و گفت
- ياسي من خيلي بدبختم
- خدا نكند خوب چه شد ؟ چه گفت:
- - هيچ خيالش را راحت كردم
- افرين خوب كاري كردي همه اش مي ترسيدم مبادا به سرت بزند و امشب بله را به او بگويي
- نه خيالت راحت

سرماي بدي در تنم خانهكرده بود به نظرم در زمان گفتگوي با مهران زياد در معرض باد قرار داشتم وچون لباس گرمي تنم نبود به شدت سرما خورده بودم. اهميتي ندادم.
چند روز گذشت و به دكتر مراجعه نكردم هر چه مادرم حرص مي خورد برايث اينكه حرفم را به كرسي بنشانم حتي از خوردن يك فرص هم خودداري كردم تا اين كهروز چهارم ضعف شديدي تمام بدنم را گرفت. پاهايم بي حس بودند و قدرت بلندشدن از بسترم را نداشتم اه و ناله هايم را فقط خودم مي شنيدم تا اين كه تبشديدي تمام بدنم را در خود سوزاند انگار كه در عالم ديگري بودم هاله اي ازمه در اطرافم بود خسته بودم و ضعف و درد قدرت جسماني ام را كاهش داده بودان قدر گرمم بود كه دهانم خشك شده بود فرهاد را مي ديدم كه پشت به من كردهو آهسته قدم بر مي دارد دنبالش دويدم مي خواستم تمام عقده هاي دلم را يكحا سرش خالي كنم با شدت تمام دستم را به بازويش چسباندم و به طرف خودمكشاندمش آه خدايا چه مي ديديم؟ۀ فرهاد من قلبي در سينه نداشت و جاي قلبشدر سينه خالي بود و به طرز چندش آوري خودنمايي مي كرد وحشت زده فريادكشيدم و فرهاد را صدا زدم اه سرم به قدر خنك شد انگار كه پاهايم را هم دراستخر اب فرو كرده بودم. گيج و سردرگم به دنبال رويايم مي گشتم اما در سرمصداي مادر بود. ناي گشودن چشم هايم را نداشتم اما گوشهايم صداي مادر را ميشنيد كه غمگين و ناراحت با مردي كه دكتر مي ناميدش صحبت مي كرد و دست پرمهر پدر را كه موهايم را نوازش مي داد و آرام قربان صدقه ام مي رفت احساسمي كردم.
بعد از لحظاتي دوباره به خواب عميقي فرو رفتم كه همه متاثر از داروهايتزريق شده بود يك روز و يك شب هيچ نفهميدم وقتي حالم بهتر شد كاملا زار وزرد شده بودم از مادر شنيدم كه دكتر بيماري ام را تب و لرز همراه با شوكعصبي تشخيص داده است مادر لباس مناسبي به تنم پوشاند و مار روي صندلي تراسنشاند برايم چاي داغي آورد و گفت:
- بعد از سه چهار روز خوابيدن در رختخواب هواي تازه برايت خوب است
حياط سوت و كور از صداي پرندگان بود درختان لخت و عور خود را اماده خوابزمستاني مي كردند مادر كنارم نشست و ژاكت را محكم تر به دورم پيچيد و بغضكنان گفت
- تا كي مي خواهي با خودت اين طور كني كافي نيست؟
نگاه بي رمقيرا به شاخه هاي خشك درختي كه كلاغي روي آن لانه كرده بود دوختم و گفتم:
- گيجم مامان درتس است كه راه مي روم نفسم مي كشم و زندگي مي كنم اما سردرگم و گيجم شما بگوييد من چه كار كنم
- آخر اين چه زندگي است هستي؟ تو داري خودت را از بين مي بري هم خودت راهم من و پدرت را. اين چند روز كه در خواب آه و ناله مي كردي و فرهاد راصدا مي زدي من و پدرت از غصه مرديم اخر چرا بايد دختر دسته گلمان راببينيم كه اين طور غصه مي خورد تو ديگر وفاداري را به عشقت ثابت كردي اينقدر كه تو غصه خوردي فرهاد به فكر تو بود؟ اگر لحظه هاي اخر رفتن فرهادراضي شدم كه با او نامزد شوي به خاطر اين بود كه بشناسي اش ولي اگر الانبيايد و جلوي پايم زار بزند محال است كه دستت را در دستش بگذارم.
- چرا؟ براي اين كه بي خبر رفت؟ شايد دليلي داشته مادر چرا كينه شما تمام نا شدني است؟ چرا گناه مادرش را به پاي او مي نويسيد؟ 
دستش را بي حوصله در هوا تكان داد و گفت:
- من نمي دانم هستي نمي دانم چرا؟ اصلا دلم راضي به اين ازدواج نمي شود
نگاهم را امتداد دادم و به اسمان خيره شدم افتاب بي رمق اخر پاييز دلچسببه پوستم مي خورد سرم را پايين انداختم و با دگمه لباسم بازي كردم تا مادرمتوجه پرده اشكي كه چشمانم را پوشانده بود نشود مادر با احتياط و ارامادامه داد:
- مهران يواشكي چند باز از هومن حالت را رسيده و گفته كه به تو نگويد اينطور كه از گفته هايش پيداست به تو قول داده كه تا خودت نخواهي پيدايش نشود
- پسر فهميده و با شخصيتي است هيچ نمي دانستم اين قدر منطقي است
مادر با اشتياق گفت:
- خوب عزيز دلم اگر پسر خوبي است چرا ردش مي كني ؟ بگذار بيايد جلو باوركن هستي اوست كه تو را مي فهمد و خوشبخت مي كند همين اول كاري ديدي با چهشعور و درك بالايي با تو صحبت كرد؟
- فرهاد....
نگذاشت بقيه جمله ام را ادامه دهم و گفت
- بس كن هستي اين قدر سنگ اين پسره حيله گر را به سينه نزن نديدي چه طوربا رها رفت و امد مي كرد؟ بار اخر هم كه خوب براي رها جانش زد و خواند. توچه قدر ساده اي هستي تو نمي بيني كه با پدر رها و حتي خود رها به المان ميرود مي آيد؟ ان وقت باز هم هوادارش هستي؟ تا كي مي خواهي بنشيني و تماشاكني كه اين طور با احساسات بازي كند دست اخر هم با يك عطر و دو تا بلوزدهنت را ببندد؟ مهران را قبول كن و تو دهني محكمي به فرهاد بزن.
با بي حالي به مادر نگريستم با اشتياق منتظر جواب من بود اما من خسته بودماز غرغرهاي مامان از پيله كردن هايش از نگاه هاي دلسوزانه اش و از كينهتمام ناشدني اش از عمه از همه خسته بودم از خواهش هاي ياسمن كه دائما زيرگوشم مي خواند كه نا اميد نشوم از دلسوزي هاي شهلا از سماجت شهريار ومهران و در آخر از بي خبري از فرهاد آه چه قدر قلبم مي سوخت دلم مي خواستمي سوزانمش فكر اين كه الان با رها در المان خوش است و من اين طور نا اميدو خسته در ياس و سردرگمي دست و پا مي زنم و يكه و تنها جلوي همه به خاطرعشقمان ايستادم قلبم را به اتش مي كشيد و دلم مي خواست غرورش را مي شكستموزماني كه باز مي گشت و من و مهران را با هم مي ديد من غرور و احساس خردشده اش را مي ديدم و آن قوت تكه هاي غرور و احساس پاك من به هم پيوند ميخورد. مادر منتظر عكس العمل من بود برخاستم و با خونسردي گفتم:
- من موافقم مادر. بگو همين امشب بيايد بي سر و صدا اول خواستگاري و بعد هم نامزدي همين امشب تمام شود مادر همين امشب.
مادر با خوشحالي برخواست و مرا در اغوشش گرفت و گفت:
- خدا را شكر كه سر عقل امدي برو استراحت كن كه براي امشب اماده باشي من ناهارت را برايت مي اورم
مادر را به عقب راندم و با بغض به اتاقم رفتم خودم را در ائينه تماشا كردم
- تو چت شده هستي يعني اين قدر ضعيف شدي كه مي خواهي با كمي فشار مادرت عشقت را بفروشي؟
اشك هايم سر خورد و پايين امدند انگار طلسم شده بودم انگار قلبي در سينهبراي فرهاد نداشتم هر چه بود غرور له شده و احساس بازي داده شده و لجبازيبود چشمم به قاب اهدايي فرهاد خورد با مشت به شيشه اش كوبيدم و گفتم:
- لعنت به تو فرهاد لعنت به عشق مسخره ات لعنت به شاه بيت زندگي ات لعنت به تو...
دستم را خون پوشاند و شيشه هاي قاب به روي زمين ولو شده بود مادر ناهارمرا اورد و چشمش به قاب و تكه هاي خرد شده شيشه افتاد سرش را تكان داد ورفت وسايل پانسمان را اورد با خودش غر مي زد و به بخت و اقبال خودش و منناسزا مي گفت
هديه به اتاقم امد هاله را به روي پاهايم خواباند و گفت
- با عجله تصميم نگير هستي مهران پسر خوبي است نمي دانم به اندازه فرهاددوستت دارد يا نه اما تو چه؟ به اندازه اي دوستش داري كه بتواني مهر فرهادرا از قلبت بيرون كني؟ هر چه باشد تو او را به حريم خودت راه مي دهي اياحريم تو براي مهران خواهد بود؟ منظورم حريم فكر و ذهن و قلب و دلت استخواهر عزيزم.
به صورتش كه از خوشبختي برق مي زد نگاه كردم چه قدر برايش از احساس منگفتن اسان بود كسي نمي دانست چه به روز من امده بود از وقتي فرهاد بااميري اشنا شده بود زندگي ام به هم ريخته بود. دست هاي كوچك هاله را دردست گرفتم انگشتم را محكم در مشتش گرفت و با چشمان عسلي اش به صورتم نگاهكرد و دست و پا زد بغلش كردم و بوسيدمش هديه منتظر جواب من بود گفتم:
- من راضي ام هديه! عشق را بعد از ازدواج مي خواهم بيابم ديگر به عشق واحساس قبل از ازدواج اعتقادي ندارم شايد مهران بتواند مرا خوشبخت كند واگر هم چنين نشود حداقل از اين بلاتكليفي و از همه مهمتر از پيله هاي مادرخلاص مي شوم باور كن ديدن قيافه مادر دلم را به شور مي اندازد ديگر حوصلهموعظه هايش را ندارم بگذار با مهران نامزد شوم و واقعا راحت شوم
سرش را تكان داد و گفت
-يعني به خاطر مادر داري از عشق و احساست چشم مي پوشي؟ 
- آره هديه من خودم را كشتم تا مادر دلش نرم شد كه فرهاد جلو بيايد اما چهشد؟ فرهاد بي خبر رفت ديگر خسته شدم مرگ يك بار شيون هم يك بار حوصله عشقو عاشقي را ندارم و بگذار برود پي كارش
هديه گفت:
- اميدوارم خوشبخت شوي
و مرا در اغوش گرفت و كمي نگه داشت سپس شروع كرد به موهايم ور رفتم مادرلباسم را به اتاقم اورد و به تنم پوشاند نمي دانم در عرض يك نصف روز چهطور خانه را تميز كرد و ميوه و شيريني گرفت ودايي و عمو و عمه هايم رادعوت كرد كارهايي كه اگر وقت عادي بود از يك هفته قبل برنامه ريزي مي كردو وسواس نشان مي داد زنگ تلفن اتاقم خبر از پايان انتظارم مي داد اه نه! كاش به جاي ياسمن كه گريه كنان از من مي خواست اين اشتباه را مرتكب نشومفرهاد بود فرهاد بود كه مي گفت هستي ما داريم به خانه تان مي اييم امادهباش اما نه ياسمن بود و سپس عمه كه گوشي را گرفت و گفت
- هستي جان فهراد را به من ببخش عزيزم من مطمئنم كه مشكلي برايش پيش امدهكه نتوانسته تماس بگيرد كاري نكن كه يك عمر حسرت را براي خودت و فرهادبخري... هستي؟ چرا جواب نمي دهي؟ هستي؟
گوشي را روي دستگاهش قرار دادم دلم از سنگ شده بود باز هم فرهاد را ميخواستم اما او كجا بود به تنها چيزي كه فكر مي كردم خريدن دوباره ابرو وغرورم بود.

مهران به همراه تنها خواهر و شوهر و بچه اش امده بود. عذر خواهي كرد و گفت
- شما تاكيد داشتيد كه حتما همين امشب ما خدمت برسيم بنابراين فرصت نشد كه به پدر و مادر و فاميلم در شيراز خبر دهم. 
مادر خنديد و گفت
- هستي جون اصرار داشت همين امشب كار صورت گيرد انشاء الله بعدا خدمت خانواده محترم مي رسيم.
مهمان هاي ما دايي و عمويم به همراه عمه شهين و شوهرش بودند. عمه ماهرخ همكه نيامد حق داشت نيايد. ديدن نامزدي من برايش اسان نبود مخصوصا كه پسرشهم نبود و دلش خون بود
هديه و هومن در رفت و امد و پذيراييي بودن دكه هومن هم ناراحت بودم. دوستانش را به خانه مي اورد و بالاي جان ما مي كرد ان از مسعود و اين ازمهران نگاهم كرد وگفت:
- چيه؟ نكند مار هم مقصر مي داني؟ 
- خوب شد خواهر ديگري نداري و گر نه تمام دوستان تو داماد مي شدند
- بد است؟ خوب خواهر هاي خوشگل و خانم داشتن اين دردسر ها را هم دارد چه كنم زحمتش با من است.
آرام به صورتش زدم و گفتم:
- برو هومن برو كه مي دانم توي دلت چه خبر است حداقل خدا كند تو به ارزويت برسي
با ناراحتي گفت
- من هم از ارزويم دست مي كشم با مادري كه ما داريم ارزوي وصلت با فاميل محال است.
مادر صدايم كرد دستم را به بازوي هديه چسباندم و با او وارد سالن شدم لباسصورتي ام كمي از رنگ پريدگي ام مي كاست روي مبل مچاله شدم پدر از من درمورد مهريه و جشم عقد و عروسي نظر خواست اما من هيچ اشتياقي براي پاسخنداشتم براي من تفاوتي نداشت عروسي بودم كه بيشتر به مرده متحرك شباهتداشتم. حلسه خواستگاري مهران مثل يك فيلم مبهم از جلوي چشمانم رد مي شد ومن تنها در زماني به خودم امدم كه مهران گفت
- اجازه مي دهيد هستي خانم؟
خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- در چه مورد؟
مادر گفت :
- مي تواني در اتاقت با اقا مهران صحبت كني. مهران خان مايلند كه با تو خصوصي صحبت كنند
برخاستم و جلو راه افتادم و مهران خودش را به دنبالم به اتاق كشان روي تختنشستم و سرم را پايين انداختم مهران صندلي را جلوي رويم گذاشت و روي اننشست و نگاهي به دور اتاق انداخت كتابخانه كوچكي كه گوشه اتاق پر از كتابجا خوش كرده بود ميز و ايينه ام كه روي ان را از عطرهايي كه فرهاد برايماورده بود پر كرده بودم و تختي كه رويش نشسته بودم و قاليچه كوچكي كهصندلي رويش جاي گرفته بود م هران روي ان نشسته و به اتاقم زل زده بود. نگاهش روي ديوار به چرخش در امد پرده هاي اتاقم را كشيده بودم و عكس هايزيبايي از غروب و طلوع خورشيد بر لب دريا وجنگل به در و ديوار چسباندهبودم نگاهش روي قاب خوشنويسي فرهاد ثابت ماند. برخاست و به طرف قاب رفتخرده هاي شيشه زير پايش صدا كرد نوشته قاب را زير لبش زمزمه كرد و در اخراسم فرهاد را كه گوشه اي نوشته شده بود بلند خواند سپس نگاهي به گوشه اتاقانداخت كاناپه و ميز كوچكي كه رويش اباژور عكس من و هومن و ياسمن و شهلا وفرهاد بود كه همگي بالاي درخت نشسته بوديم و توت مي خورديم . قاب عكس رادر دستش گرفت و به فرهاد نگاه كرد و گفت
- پسر عمه خوش قيافه و جذابي داري هستي اين طور نيست؟ امد و سر جايش نشست و خم شد و به صورتم نگريست و گفت
- با خودت چه كردي ؟ پاي چشم هايت گود رفته هيچ نشاني از طراوت و شادي يك نو عروس در صورتت نمي بينم بهتر شدي هستي؟ نگرانت بودم
سرم را به زير انداختم و سكوت كردم پاش را روي پاي ديگرش انداخت و ادامه داد:
- مي دانم كه مجبور شدي مرا بپذيري با تمام احترامي كه برايت قائل بودم وهستم اما دلم نمي خواهد از من اين طور استقبال كني گفتم كه روزي مي ايم كهتو خودت مرا بخواهي اما حالا مطمئنم كه از فشار مادرت يا فشار روحي شديديكه داري... و يا شايد فشار غرورت مرا خوانده اي هر چه هست عشق نيست فشارعشق نه؟ 
سرم را تكان دادم و گفتم:
- آمده اي كه براي من بحث روان شناسي راه بياندازي؟ مگر نگفتي كه مثل هومنو يا يك دوست رويت حساب كنم؟ الان هم شديدا حس مي كنم كه به يك دوست نيازدارم.
- يك دوست، نه يك همسر درست است؟
- چه فرقي مي كند مهران؟ مهم اين است كه تو مرا مي خواهي
- بله من تو را مي خواهم؟ ايا تو هم مرا مي خواهي؟ ببين هستي من امشب بهقصد خواستگاريت امدم مادرت زنگ زد و گفت كه تو خودت چنين چيزي خواسته اي ومن هم امدم فقط به خاطر تو اما وقتي شتاب تو براي تمام شدن خواستگاري ونامزدي را در همين امشب را ديدم و وقتي قيافه پكر تو هديه و هومن و پدرترا ديدم حساب كار دستم امد
سپس جعبه كوچكي را از جيبش بيرون آورد و جلوي رويم گرفت درش را باز نموددرونش انگشتري با نگين درشت و چند نگين ريز در اطرافش بود گفت
- اين هم انگشتري كه برايت خريدم مي خواهم مطمئن شوي قصد من از امدن بهاين جا چه بوده اما بدان كه من نمي توانم چنين طلمي را در حق خودم روادارم . عشق تو به فرهاد ان قدر عميق و پر رنگ است كه قابل مقايسه با بيتفاوتي تو براي مرسم امشب نيست درد عشق فرهاد به اين زودي از رو ح توبيرون نمي رود من مي دانم كه همه كاره خانه شما مادرت است و مطمئنم كهدوباره ان قدر در گوش تو از فرهاد خوانده تا به امدن من راضي شدي درست نميگويم؟
درست مي گفت از دل من سخن مي گفت گفتم:
- من خودم راضي شدم كه تو امشب اين جا هستي
- اما من دلم نمي خواهد در بدترين شرايط روحي تو خودم را به تو تحميل كنممن مي دانم در چه برزخي دست و پا مي زني تو عاشق فرهاد هستي روح و دلت بهاو تعلق دارد مي فهمي! تو با اين اوضاع بايد منتظرش بماني تو نمي تاني بامرد ديگري جز فرهاد زندگي كني مگر ان كه نفرت جاي عشق او را در دلت بگيردگوش مي دهي هستي ؟ كمي ديگر صبر كن!
ناباورانه به مهران خيره شدم و گفتم
- پس منظورت اين است كه با من ازدواج نمي كني؟
- نه هستي من نمي خواهم ان كسي باشم كه تو به وسيله او غرور و شخصيت و احساست را ترميم مي كني
و سپس به عكس فرهاد اشاره كرد و گفت:
- او فاميل توست دوست ندارم در هر زمان و در هر مهماني و مراسمي در چشمانمنگاه كند و با زبان بي زباني بگويد كه چرا عشقش را دزديده ام. روح و روانتو براي من مهمتر از ازدواج با تو است و روح و احساست تو فرهاد است
چشمانش به دست باند پيچي ام افتاد و گفت:
- چرا باعث شوم كه تو يك عمر حسرت اي را بخوري كه چرا عاقلاته تر فكرنكردي حسرت بخوري كه چرا قاب شعر خوشنويسي فرهاد را در شب نامزدي ات شكستيو قلب شكسته ات را هزاران تكه كردي نه هستي از من نخواه كه مرهم قلب وروحت باشم
- فكر نمي كردم مهران باور نمي كردم تو اين قدر شريف و با وجدان باشي. خيالم راحت شد خدا را شكر كه من و تو امشب با هم اين مسئله را حل كرديم. واي مهران تو چه قدر مرد با اخلاقي هستي 
خنديد و سرش را تكان داد
- اگر جه دست كشيدن از تو سخت است اما خوشحالم كه يك مزاحم را از سرت بازكردي من امدنم را در امشب به حساب عيادت از تو مي گذارم اميدوارم به عشقيكه لايقش هستي برسي
آهي كشيد و گفت
- آرزو مي كردم زودتر از فرهاد با تو اشنا شده بودم اما اين ارزو محال استچرا كه تو و او از بچه گي با هم بوديد و من در اين ميان هيچ شانسي نداشتم
به چشمك عم گرفته اش نگاه كردم و گفتم
- هيچ وقت لطف امشب تو را فراموش نمي كنم مهران اميدوارم همسري شايسته تراز من قسمتت شود تو لياقت بهتر از من را داري خنديد و برخاست با هم از پلهها پايين امديم تنها چشمان منتظر و مشتاق چشمان مادر و خواهر مهران ميترابود كه امدن ما را نظاره مي كردند به ياد همراهي ام با فرهاد افتادم كه هرزمان با هم وارد مجلسي مي شديم چشمان عمه مي درخشيد و مادر نگاهش را بهسوي ديگري مي چرخاند نشستم و ديدم كه مادر ظرف شيريني را به دست گرفته ودور مي چرخاند چه مطمئن بود از اين كه تا چند لحظه ديگر پكر و گرفته مي شددلم خنك مي شد لبخندي زدم و مهران به خواهرش اشاره كرد كه برخيزد عمو احمدگفت
- خوب نتيچه صحبت هايتان چه شد ما را هم مطلع كنيد
مهران برخاست و گفت
- با احازه شما ما رفع زحمت مي كنيم هستي خانم همه چيز را برايتان توضيح مي دهند
مادر و پدر و بقيه هاج و واج به مهران و خواهرش نگاه كردند كه برخاسته ومشغول خداحافظي بودند مادر و پدر هم برخاستند تا انها را بدرقه كنند ازخواهر مهران تشكر كردم ميترا لحظه خداحافظي گفت
- نمي دانم نتيجه صحبتهايتان چه بود كه ما مجبور به ترك اين خانه با دستخالي مي شويم اما هر چه بود حتما خيري در ان نهفته اميدوارم هميشه شاد وخوشبخت باشي
صورتش را بوسيدم و از او تشكر كردم مادر و پدر و هومن براي بدرقه شان به حياط رفتند خودم را راحت و شاد روي مبل انداختم عمه شهين گفت
- چه شد هستي او كه خيلي سمج بود چرا رفت؟
سكوت كردم منتظر شدم تا مادر و پدر هم بيايند حوصله نداشتم يك مطلب را براي هر كدام جدا توضيح بدهم. هديه نگاهم كرد و با چشمكي گفت
- چه كردي پسره دمش رو رو كولش گذاشت و رفت؟
مادر سراسيمه كنارم نشست و چشم به دهانم دوخت لبخندي گوشه لبهاي پدر خودنمايي مي كرد اشفته تر از همه در ان جمع مادرم بود .

با خونسردي گفتم:
- خودش گفت كه امشب به قصد خواستگاري از من نيامده به عيادتم آمده گفت كهنمي خواهد با من ازدواج كند پشيمان شده. چه مي دانم گفت به احترام حرفمادر آمده
مادر محكم به پشت دستش كوبيد و گفت:
- رفتي آن بالا مخش را كار گرفتي؟ چه قدر گريه كردي و از فرهاد آسمان و ريسمان بافتي كه اين طور پشيمان شد و رفت؟
و دوباره دستش را زير چانه اش حلقه كرد و گفت:
- ا ، ا ، هومن؟ بگو پسره چه سماجتي براي اين ازدواج داشت؟ معلوم نيست انبالا در گوشش چه خواند كه اين طور مثل لشگر شكست خورده و تاراج زده ازخانه بيرون رفت.
همه به حرص و جوش حوردن مادر نگاه مي كردند و سكوت كرده بودند دلم خنگ شدمادر جلوي عمه و عمويم حسابي خجالت كشيد به حساب خودش امشب دخترش را نامزدمي كرد دلم به ضايع كردن مادر راضي نبود اما غر زدن ها و حرص خوردنش تمامينداشت و ديگر داشت خسته ام مي كرد برخاستم و با لج گفتم:
- خوب شد كه رفت به كدام زبان بگويم دلم نمي خواهد ازدواج كنم چرا دست ازسرم بر نمي داريد اگر از من خسته شديد كافي است به خودم بگوئيد كه ترشيدهشدم يا دختر مانده در خانه هستم كه اين طور وقت و بي وقت برايم خواستگاررديف مي كنيد از دست اداهايتان خسته شدم امروز خيالتان از بابت مهراناسوده شد حتما فردا به سراغ شهريار مي رويد و پس فردا به سراغ پسر همكارپدر و روز ديگر يكي ديگر از دوستان هومن به چه زباني بگويم من نمي خواهمازدواج كنم. خسته ام كرديد.
بغض كنان به طرف اتاقم رفتم در حين بالا رفتن از پله ها صداي عمو و پدرمرا مي شنيدم كه مادر را اماج سرزنش هايشان كرده بودند و نصيحت بود كه برسر مادر هوار مي شد از مادر مي خواستند كه كمتر سر به سر من بگذارد و مراچند وقتي به حال خودم بگذارد تا زمان درست تصميم گرفتن من فرا برسد
تا چند روز با مادر سر سنگين بودم ناهارم را در اتاقم مي خوردم و شام رابه اصرار پدر به سر ميز مي رفتم. يك روز صبح قبل از اين كه پدر از خانهخارج شود به سراغش رفتم و از او خواهش كردم كه سوئيچ ماشينش را ان روز بهمن قرض بدهد پدر لبخندي زد و گفت
- هر كجا مي خواي بروي خودم مي رسانمت
گفتم:
- جايي كه مي خواهم بروم ماشين رو ندارد و گرنه با تاكسي يا اژانس مي رفتم مي خواهم تنها باشم و كس ديگري نباشد
پدر مي كدانست اگر پرس و جو كند روي دنده لج مي افتم و شايد از دستش دلگير شوم گفت
- باشد اما مراقب باش دوسال است كه پشت فرمان ننشسته اي 
- مراقبم لطفا سوئيچ را بدهيد
پدر سوئيچ را كف دستم گذاشت و گفت:
- همه چيز رديف است اب و روغن و بنزين فقط احتياط كن
- مراقبم پدر نگران نباشيد
مادر كنچكاوانه نگاهم كرد دلم شديدا گرفته بود قصد داشتم به مكاني كهفرهاديك بار مرا به آن جا برده بود بروم همان جا كه براي اولين بار از همكارياش با اميري و سفر رفتنش با من حرف زد.
لباس پوشيدم و اماده خروج از خانه بودم كه هديه وارد خانه شد كمي هاله را بالا و پايين انداختم و حسابي چلاندمش تا اين كه هديه گفت:
- كجا هستي؟ ان هم با ماشين
- حوصله ام سر رفته مي خواهم كمي بگردم
- من هم بيايم؟
- نه مي خواهم تنها باشم تو كه دائما با مسعود در گشت و گذاري. نمي تواني ببيني من هم يك روز به گردش بروم؟
ابرويش را بالا انداخت وقيافه متفكري به خود گرفت و گفت:
- چه مي دانم وا.... كمي مشكوك مي زني اخه ادم تنها هم به گردش مي رود از اين كه ياسمن و شهلا با تو نيستند تعجب مي كنم
- ياسمن كه ديگر در اين خانه رفت و امد نمي كند فعلا مادر پاي عمه اينهارا از اين خان هبريده مبادا من به ياد فرهاد بيافتم حوصله سر و صداي شهلارا هم ندارم دلم مي خواهد ساكت و ارام به حاي خلوتي پناه ببرم
گونه ام را بوسيد و گفت:
- پس مواظب خودت باش خواهر كوچولي من اين قدر هم فكر و خيال نكن خودت راباخته اي وا.... اگر فرهاد يك دهم ان چه كه تو برايش سوز و گداز مي كني بهفكرت باشد . برو خدا نگهدار
آه خدايا چرا آه و ناله همه دنبال فرهد بود ؟ ماشين را روشن كردم و ازحياط به خيابان بردم و ارام ارام در همان مسيري راندم كه مورد نظرم بودبعد از ساعتي به همان مكان رويايي رسيدم جاده اي بي انتها كه دور تا دورشرا درختان نارون و بيد مجنون پوشانده بود روي نيمكتي نشستم و در موردزندگي ام فكر كردم جاي خالي فرهاد روي نيمكت و از همه بيشتر در قلب من مرابه گريستن وا مي داشت. از سرنوشتم گله داشتم مگر من چه چيزي از زندگي ميخواستم يعني داشتن فرهاد اين قدر زياد بود؟ ديگر حوصله و توان جنگيدن بامادر را نداشتم دلم از حس كينه اش گرفته بود اخر چه كينه اي بود كه دخترشرا فداي ان مي كرد
يك ساعت نشستم و با خودم خلوت كردم و فكر كردم ارام شده بودم زن و مردجواني با هم از جلوي رويم گذشتند و من در حسرت سوختم كم كم محيط شلوغ شدان جا بيشتر ميعادگاه زنان و مردان جوان و دختر ها و پسرها بود برخاستم وبه طرف اتومبيلم رفتم و به قصد خانه راندم خيابان ها شولغ و پر ترافيك بوددر دهنم تصميم گرفتم كه به خانه عمه شهين و ديدن شهلا بروم رفتن به خانهزود بود چرا كه نه من با مادر حرف مي زدم و نه او روي خوش به من نشان ميداد دور زدم و به سمت خانه عمه شهين راندم وقتي به خانه شان رسيدم و زنگزدم شاهين از پشت ايفون گفت هيچ كس در خانه نيست و او تنهاست مادرش و شهلابه خانه عمويش رفته اند هر چه اصرار كرد بالا نرفتم و دوباره به سمت خانهخودمان حركت كردم خيابان ها شلوغ و پر دود بود پشت چراغ قرمز بودم وقتي كهچراغ ### شد و مي خواستم حركت كنم يك موتور سوار با سرعت جلوي ماشين پيچيدمي خواست به خيابان روبرو برود كه بي محابا جلوي ماشين ### شد من كه تازهكلاچ ار رها كرده و گاز پر به پدال داده بودم فرصت ترمز نداشتم و با موتورسوار برخورد كردم پسر جوان به زمين خورد پاهايم سر شده بودند و ناي حركتنداشتم با خود انديشيدم حتما پاهايش شكسته قلبم ان قدر تند تند مي زد كهداشت ديوانه ام مي كرد. بدتر از ان جمع شدن عابرين و آدم هاي بيكاره بودكه يا متلك مي گفتند يا سرزنش مي كردند. مخصوصا وقتي مي ديدند راننده يكزن است ديگر حرف زدن هايشان را تمام نمي كنند و انواع و اقسام متلك است كهبار آن راننده مي كنند. پياده شدم و به طرف موتور سوار رفتم. دراز كشيدهبود و ساق پايش را مي ماليد با قيافه حق به جانبي گفت:
- اين هم شد رانندگي؟ نزديك بود به كشتنم بدهي.
صديام را بلند كردم و گفتم:
- مي خواستي مثل جن جلوي ماشين ظاهر نشوي به من چه كه تو مي خواستي انحراف بروي و راهت را كوتاه كني. درست بران تا كسي به كشتنت ندهد
فرياد كشيد:
- چه قدر پر رويي مرا له كرده اي تازه طلبكار هم هستي؟
- من مقصر نبودم تو ناگهان جلوي ماشين من پيچيدي همه شاهد هستند همان جاروي زمين بخواب تا افسر بيايد خدا را شكر انگار صدمه آن چناني هم نديدي كهمثل بلبل حرف مي زني.
مردم هم كه جمع شده بودند چيزي مي گفتند و نظر مي دادند خود موتور سوار خنده اش گرفت و گفت
- من منتظر افسر نمي شوم اگر خسارتم را بدهي راضي مي شوم كه بروي
آخ كه چه قدر پر رو بود. حرصم گرفت و گفتم : 
- عجب رويي داري؟ حتما گواهي نامه نداري كه نمي خواهي منتظر افسر شوي. نهخير آقا چون من نه خسارت مي دهم نه رضايت مي دهم كه بروي منتظر باش
مثل طلبكارها بر خاست و ايستاد و گفت
- بايد خسارت بدهي
خونسرد گفتم
- تو كه از من سالم تري خسارت چه بدهم
به طرفم امد قصد دعوا داشت ناگهان صدايي از پشت سرم گفت
- آروم ، چه خبرت است؟ خسارتت چه قدر مي شود بگو و برو
نگاه كردم شهريار بود كه ارام به من سلام كرد و به رف موتور سوار رفت مشتي اسكناس در دستش چپاند و روانه اش كرد 
موتور سوار در حال رفتن گفت
- اين دفعه مواظب باش تو كه نه اهل خسارت دادن هستي نه از خر شيطان پايين مي آيي چرا رانندگي مي كني؟
و خنديد و رفت. از حرص سر مردم بيكار كه جمع شده بودند داد كشيدم.
- چه را تماشا مي كنيد مگر شما كار و زندگي نداريد؟
همه به سمت ماشين هايشان رفتند رو به شهريار كردم و گفتم
- چرا به او پول داديد، تقصير من نبود او عمدا اين كار را كرد كه پول بگيرد فكر كرديد من خودم پول نداشتم كه به او بدهم؟
مي خواستم رويش را كم كنم
شهريار ارام گفت
- حركت كنيد هستي خانم راه را بند اورده ايد ان طرف چهاررا منتظر شما هستم.
سپس سوار ماشين شيك و خوشرنگش شد و راه افتاد با حرص پايم را روي پدال گازفشردم ماشين از جا كنده شد و حركت كرد. پشت ماشين شهريار پارك كردم وپياده شدم دست در كيفم كردم و مشتي پول در اوردم و روي داشبورت ماشينشگذاشتم و گفتم:
- شما مرد ها همه جا زن هاي بدبخت را ضايع مي كنيد من هم زبان داشتم همپول كه از پس ان لات بي سر و پا بر ايم اما نمي دانم شما از كجا مثل رحمتجلوي رويش ### شديد و كاسبي امروز او را راه انداختيد بفرماييد اين هم پولشما، كم و زيادش را ببخشيد
با حرص نگاهش كردم و آمدم پشت فرمان ماشين نشستم او با حركتي سريع درماشين را از طرف ديگر گشود و كنارم نشست و در حالي كه پول ها را در كيف منمي ريخت گفت:
- نگفتم بيايي اين طرف چهارراه كه پولم را پس بدهي پول اهميتي ندارد كه توبا آن لات بي سر و پا دهن به دهن بوشي و يك مشت ادم بيكار دوره ات كنندهستي خانم
- تمام اين مسائل به خودم ربط دارد اگر صلاح مي دانستم زودتر خودم را ازآن مخمصهرها مي كردم نه اين كه منتظر شوم تا شما مثل زورو سر بر سيد ومرا از چنگال ان ادم نجات دهيد مگر من دست و پا چلفتي هستم كه شما از حقمدفاع مي كنيد؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمي داريد هر جا مي روم يا خودتان هستيد يا اوازه تانيا صحبت خواستگاري تان به چه زباني بگويم كه من قصد ازدواج ندارم
- من دنبالتان نكرده بودم كه به اين جا برسيد و من از شما طرفداريكنم.گذري رد شدم كه ماشين پدرتان به چشمم آشنا امد و ايستادم و شما راديدم كه ايستاده اي و ده ها چشم محو خشم و ژست زباي طلبكارانه ات شده اند. مطمئنم كه اگر مسعود يا هومن هم بودند همين عكس العمل مرا انجام مي دادندو اجازه نمي دادند كه تو با ان جوان دهن به دهن شوي در ضمن من به قصدخواستگاري تو در خيابان به اين طرف چهار راه نكشاندمت. خيلي وقت است كهسعي مي كنم خيالت را از سرم بيرون كنم. دفعه آخر كه مادرم زنگ زد و بامادرت صحبت كرد فهميدم چه بلايي به سر مهران آوردي كه از خانه تان فرارياش داده اي من هم اين عشق را نسبت به فرهاد تحسين مي كنم و در عين حال بهاو حسودي ام مي شود مطمئن باش ديگر به سراعت نمي آيم .
عشق و علاقه يك طرفه زياد جالب نيست همان طور كه مي بيني چيزي از يك مردايده ال كم ندارم لب تر كنم همان دختر عمويت لادن برايم جان مي دهد اما مناز سر سختي و غرور تو خوشم امده كه اين طور سماجت مي كردم.

هاج و واج به صورتش چشمدوختم و لب هايش كه سريع تكان مي خورد و عشق و علاقه دختر عمويم را به رخممي كشيد و ايده آل بودن خودش را با لج گفتم:
- از اين كه غيرت به خرج دادي و به دفاع از حق من پرداختي ممنونم. شايدبتوانم مثلهومن و مسعود كارت را توجيه كنم، به هر حال ممنونم. در ضمن بايدبداني همان لادن كه برايت جان مي دهد كم خواستگار ندارد. تو هم بهتر استكمتر به خودت بنازي آقاي دكتر.
دستش را تكان داد و پياده شد. با خنده دست هايش را روي لبه شيشه گذاشت و گفت:
- موفق باشي هستي خانم اميدوارم به نهايت عشقت برسي خدانگهدار.
دور شدنش را تماشا كردم و از گفته هايش حرصم گرفته بود ماشين را به حركتدر آوردم و پشت در خانه هومن را ديدم كه مشول باز كردن در با كليد است باديدن من به باز كردن در پاركينگ مشغول شد و گفت:
- كجا بودي هستي ؟ ماشين را چه طور از زير پاي پدر در آوردي؟
خنديدم و گفتم: 
- رفته بودم بگردم خيلي هم خوش گذشت
ابروهايش را بالا داد و گفت
- تنها؟
- نه با شهريار
سپس ماشين را به داخل حياط خانه پارك كردم و او را كه مات و مبهوت نگاهم مي كرد صدا كردم هومن با گيجي به سمتم آمد و گفت:
- جدي با شهريار رفته بودي بيرون؟ يعني...؟
- الان است كه مادر از پشت پنجره حياط نگاهمان كند اگر بداني چه نسخه ايبراي آقاي دكتر پيچيدم؟ ديگر مادر هوس نمي كند مرا به غريبه شوهر دهد
گيج تر گفت:
- چه كردي هستي ؟ برايم تعريف كن.
تمام قضيه را برايش تعريف كردم در حاليك ه مي خنديد گفت
- فكر كنم تو يا ترشيده مي شوي يا در سن پيري فرهاد دلش برايت بسوزد و بعداز چند بچه كور و كچل كه از آلمان سوغاتي مي آورد به سراغت بيايد آخه آدمعاقل ادم اين طور تمام خواستگارانش را فراري مي دهد؟
- چه كنم هومن؟ طفلكي ها هيچ چيز كم ندارند اما به دلم نمي نشينند. اصلانمي توانم تصور كنم كه در قلب و ذهنم كسي غير از فرهاد بنشيند
هومن دلسوزانه نگاهم كرد و گفت:
- خود داني . خدا هم كمكت كند و تو نتيجه اين صبر را ببيني.
برخاستيم و با هم به طرف سالن خانه راه افتاديم مادر با ديدن من و هومن پرسيد
- با هم بوديد؟
جواب ما در صداي زنگ خانه گم شد پدر به داخل آمد نگاهي به من كرد و گفت
- مي بينم كه سالم هستي ماشين هم سالم است
- مگر به رانندگي من شك داشتيد؟ معلوم است كه سالم است فكر كنم مهارت رانندگي ام را به شما و هومن ثابت كرده ام
پدر مرا در آغوش كشيد و گفت:
- مي دانم دخترم مي دانم
شام در محيطي آرام خورده شد و به اتاقم رفتم تا استراحت كنم. صبح با صدايزنگ خانه بيدار شدم شاهرخ را از پشت پنجره ديدم و صدايش را از طبقه پايينشنيدم كه سراغ مرا از مادر مي گرفت دستي به سر رويم كشيدم و به پايين رفتمبا ديدنم از جا برخاست با تعجب گفت
- سلام هستي اين چه قيافه اي است؟ چه به روز خودت اورده اي چه قدر لاغر شده اي؟
با بي حالي نشستم وسلام كردم . مادر به اشپزخانه رفت تا چاي و ميوه بياورد شاهرخ با نگاهي سراپايم را برانداز كرد و گفت
- همه فاميل از تو صحبت مي كنند از تو از مهران شهريار فرهاد اين چه وضعي است هستي؟
دستم را به علامت سكوت بلند كردم و گفتم
- كافي است شاهرخ فكر كردم امده اي كه مرا ببيني اما مي بينم كه تو همامده اي تا مرا موعظه كني اين روزها هر كسي به من مي رسد يا سرزنش مي كنديا به صبر دعوتم مي كند خسته شدم
برخاستم و قصد رفتن كردم شاهرخ دستم را گرفت و با شدت مرا سر جايم نشاندخيره به صورتم نگريست مي دانستم كه پي به اوضاع نابسامان روح و روانم بردهو مي خواهد با من صحبت كند ارام گفت:
- ديروز به خانه مان آمدي؟
- بله حوصله ام سر رفته بود امدم با شهلا كمي حرف بزنم دلم برايش تنگ شده اما به جز شاهين هيچ كس خانه هنبود من هم به خانه برگشتم
- من اين جا نيامدم كه نصيحتت كنم يا سرزنش ديشب مادرم براي تو بي تابي ميكرد و به شدت ناراحت شد از اين كه تو تا ان جا آمده اي و ما نبوديم ديشبخيلي به تو فكر كردم هستي امده ام كه با خودم به جايي برمت برو اماده شو.
كنجكاو نيم خيز شدم و گفتم:
- كجا شاهرخ؟ نكند تو از فرهاد خبري داري؟ بلايي سرش آمده ؟ خنديد و گفت
- نه خيالت راحت نه فرهاد آمده و نه بلايي سرش امده است برو اماده شو تاكي مي خواهي خودت را در اين خانه حبس كني و زانوي غم بغل بگيري به نظرم توزياد از حد گوشه گير شدي كه اين طور به خواستگارانت مي تازي برو آماده شومن منتظرم
با سرعت به اتاقم رفتم و لباس پوشيدم بعد از چند دقيقه از خانه خارج شديمدر ماشين سكوت كردم هيجان داشتم و در فكر بودم شاهرخ بعد از گذراندن چندخيابان جلوي ساختماني نگه داشت. تابلوي نصب شده بر روي ساختمان معرف مكانآن جا بود انجمن خوشنويسان با هم به داخل رفتيم با شوق فراوان به اطرافمنظر كردم تابلوهاي بسيار زبيبايي با خط زيباتر به ديوارها نصب شده بود كهنشان از هنرمندي اساتيد و هنرجويان داشت لحظاتي در ابيات و متن هاي نوشتهشده محو بودم و به ديده تحسين به انها خيره شدم . شاهرخ به سمتم امد دخترجوان و با نمكي همراهش بود كه به نظر دو سه سالي از من بزرگ تر و دو سهسالي از شاهرخ كوچك تر بود. شاهرخ با دست به من اشاره كرد و گفت
- هستي مهرجو دختر دايي عزيز من
و سپس اشاره به دختر جوان نمود و گفت
- فرزانه نيك خو مسئول اينهنركده و در ضمن يكي از اساتيد خوشنويسي
سلام كردم و فزانه دستش را جلو اورد و دستم را فشرد و گفت
- از ديدارت خوشوقتم هستي جان شاهرخ تعريف زيبايي و نجابتت را زياد كرده بود اما مي بينم واقعا چيز ديگري هستي
از لحن حرف زدنش متوجه شدم كه زياد با هم رسمي نيستند و كمي صميميت هم دارند من هم گفتم
- ممنون اينقدر ها هم كه شما مي گوييد تعريفي نيستم در ضمن من هم نمي دانستم شاهرخ اين قدر با سليقه است تبريك مي گويم و خوشوقتم
شاهرخ و فرزانه كه از هوش من و حاضر جوابي ام خنده شان گرفته بود به هم نگاهي انداختند و خنديدند شاهرخ گفت
- حدست درست است هستي به زودي كيك عقدمان را مي خوري
- مباركه پس درست زدم به هدف
فرزانه گفت
- خوب البته هوش تو هم به شاهرخ رفته است
و نگاه عاشقانه اي به او انداخت شاهرخ گفت:
- خوب ديگه من تو رو اين جا اوردم كه هم به فرزانه كمك كني و هم خوشنويسيرا به طور جدي دنبال كني مي دانم استعداد فوق العاده اي در اين زمينه دارياما تنبل و سر به هوايي و اين مانع يادگيري تو شده است
گفتم:
- ممنون كه اين قدر خجالتم مي دهي شاهرخ مخصوصا جلوي فرزانه كه به زودي با هم فاميل مي شويم
شاهرخ با دست به پيشاني اش زد و خنديد و گفت
- اوه ببخشيد بد است كه مي خواهم خودت را كشف كني؟
- از لطفت ممنونم چند وقتي است كه خودم هم به فكر اين كار افتاده اما نتوانستم به دنبالش بروم
- حالا شروع كن و ديگر ذهنت را به مسائل حاشيه اي مشغول نكن هر چيزي به موقعه اش درست مي شود
با نگاهي پر سپاس از او تشكر كردم بين اين همه ادم كه اين چند وقته فكرسرزنش كردن و نصيحت كردن من بودند تنها شاهرخ مثل كي برادر خوب توانستهبود دستم را بگيرد و حداقل براي چند ساعتي از ان خانه جدايم كند و ذهنم رابه سمت ان چيزي كه دوست دارم سوق دهد
شاهرخ مرا به فرزانه سپرد و از ما خداحافظي كرد و رفت. فرزانه دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- موافقي از امروز شروع كنيم؟
- اجازه هست به مادرم تلفن كنم كه دلواپس نشود
گوشي تلفن را به دستم داد و گفت
- البته منتظر اجازه هستي ؟ ياا... زنگ بزن
دوست با فرزانه ورفت و آمدم به كلاس ها حسابي روحيه ام را عوض كرد مادر وپدر خوشحال بودند و در هر فرصتي از شاهرخ تشكر مي كردند فرزانه دختر خوب وكاملي بود كه با مهرباني و درايت خود توانست كمي از الام روحي ام را برطرف كند حرف هايش مثل ابي بود كه بر روي داغ دلم ريخته مي شد در يكي ازهمين روز ها به من پيشنهاد كرد كه سري به عمه و ياسمن بزنم به فكر فرورفتم او كه ترديد مرا ديد گفت:
- چرا دو دلي هستي بالاخره او عمه ات است به خاطر خودش بر حقش نيست كه به خاطر پسرش تركش كني مطمئنم دلت براي ياسمن هم تنگ شده است
- سعي مي كنم امروز عصر به خانه شان برم
ترديد داشتم دلم واقعا پر مي كشيد كه به اتاق فرهاد بروم و پويش را بهحانم بكشم دروغ بود همه خط و نشان هايي كه برايشت در ذهنم مي كشيدم دروغبود دوستش داشتم و هنوز هم دلم برايش پر مي كشيد

عصر كه آموزشگاه تعطيل شددسته گلي تهيه كردم و به سمت خانه عمه تغيير مسير دادم ياسمن با ناباوريبه من خيره شد و عمه خوشحال مرا به داخل خانه دعوت كرد از روزي كه فرهادرفته بود روابط مادر با عمه سرد شده بود و من تعجب مي كردم كه چرا مادرگناه ديگران را به پاي هم مي نويسد عمه از خوشحالي هر چه خوراكي در خانهداشت روي ميز جلويم چيد ياسمن كنارم نشسته بود و از من جدا نمي شد و دائماز من گله مي كرد چرا به آنها سر نمي زنم و سراغي ازشان نمي گيرم دلخور روبه هر دوشان كردم و گفتم:
- من مريض بودم و حال و روز درست و حسابي نداشتم شما چرا از من حالي نپرسيديد؟
ياسمن شرمنده گفت
- دو بار به خانه تان آمدم كه تو را ببينم اما مادرت گفت كه تو در خانهنيستي و گفت كه اگر هستي تو را ببيند به ياد گذشته مي افتد و دوباره شوكعصبي به او وارد مي شود.
مبهوت از رفتار نادرست و بد مادر از عمه و ياسمن عذر خواهي كردم. آه مادرابرويم را بردي خودخواهي را به آخر رساندي آخر مگر من چه هيزم تري به توفروخته بودم كه اين طور با اعصاب من بازي مي كردي
عمه گفت:
- نمي خواهي سراغي از فرهاد بگيري
نگراه و با هيجان گفتم:
- مگر خبري شده شما از او خبري داريد
- آره يكي دو بار زنگ زد شبي كه قرار بود تو و مهران نامزد شويد زنگ زد وپدرش خبر نامزدي تو را به او داد تا به خودش بيايد و برگردد اما انگار كهبه او شوك داده باشند گفت ديگر محال است كه برگردد گفت كه ايران را بدونهستي نمي خواهد از تو هم گله كرد كه چرا منتظرش نماندي و بالافاصله گوشيرا قطع كرد
- يعني شما از او نپرسيديد چرا زودتر زنگ نزده نگفتيد مگر قرار نبود با من تماس بگيرد و مرا منتظر گذاشته؟
- يك بار ديگر هم زنگ زد كه قبل از زايمان هديه بود آن روز هم نتوانستدرست صحبت كند مي گفت قلب درد امانش را بريده و نمي تواند زياد صحبت كند
صورتم را با دست پوشاندم و ناليدم
- پس با اين حساب نمي داند كه نامزدي در كار نبوده؟
- وا...تا چند روز پيش من هم نمي دانستم كه چرايان چه بوده چند روز پيششهين به من گفت كه آ نشب در خانه شما چه پيش آمده هستي مادرت از جان تو چهمي خواهد اين قدر از ما متنفر است؟
- نمي دانم عمه آقا كاظم فقط همين را گفت؟ برايم تعريف كن مو به مو بگو كه به فرهاد چه گفت:
- اتفاقا من با اقا كاظم هم دعوا كردم و گفتم تو كه مي داني فرهاد چهحساسيتي روي هستي دارد چرا اين طور بي مقدمه اين خبر را بهش دادي؟ قلب بچهام ناراحت است يك وقت تحمل نمي كند آقا كاظم گفت بالاخره چي؟ نبايد بدانداگر فرهاد روي هستي حساسيت داشت حداقل دل اين دختر را خوش مي كرد و نميرفت نه اين كه بي خبر بلند شود و با اميري و دخترش برود اگر شو كه شودبهتر است يا اين كه يك عمر در حسرت بسوزد اتفاقا خوب شد كه گفتم بايد خودرا بسنجد و ببيند عشقش حقيقي است يا نه اين طوري تكليف ان دختر معصوم همروشن مي شود بگذار اگر فرهاد لياقتش را ندارد به دست بهتر از فرهاد سپردهشود چه بگويم هستي جان؟ من كه مي دانم خواستگاري مهران هم از تو اجباريبوده به دلم اگاه شده بود اين وصلت سر انجام ندارد
دلزده و غمگين همه چيز را براي خودم پايان يافته مي دانستم اشك مزاحم مثليك همدم و مونس جدا نشدني از چشمم سرازير شد ياسمن دستانم را گرفت و مرابه طرف اتاقش برد و گفت
- بيا


مطالب مشابه :


مجنون تراز فرهاد

نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.




تمنای تو 15

دانلود رمان مجنون تر از فرهاد. حتی فکر کنم لباس من خیلی بهتر و مناسب تراز لباس دوست




عروس 18 ساله 1

رمان مجنون با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی ور انداز میکرد گفت :3 تا کوچه پایین تراز




رمان عروس18ساله 1

دنیای رمان رمان مجنون nameless. کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟




هستی من 7

میخوای رمان شايسته تراز من قسمتت شود نارون و بيد مجنون پوشانده بود




رمان گشت ارشاد3

رمان گشت ارشاد3 به قول فرهاد توی زیر ابی رو توش قوی تراز جاش بلند شد و رخ




رمان آراس ( قسمت 7 )

رمــــان رمان رمــــان ♥ و غذا و مخلفاتش رو بردم رو تراز و میز و مجنون کمی سرخ




برچسب :