رمان بی خوابی - فصل پنجم 5

رمان بی خوابی

لباس رو کامل از جعبه بیرون کشیدم...پارچه اش سبک و نرم و لطیف بود...یه لباس دکلته با بالاتنه ی خال خالی...با زمینه ی مشکی و خال های بزرگ زرد...بعد هم یه کمربند نازک از نگین طلایی و بعد حریر بلند و صاف و ساده...

تو جعبه یه جعبه ی جواهر بود و یه ماسک سیاه با طرح هایی از اکلیل زرد...و یه کیف لوازم آرایش...پوزخند زدم...فکر همه جا رو کرده بودن...

روی صندلی میز توالت نشستم...اول پنکک به صورتم زدم و بعد یه رژ گونه ی تیره...یه سایه ی سیاه و خط چشم پهن...حوصله ی القاب دادن نداشتم...پس با یه رژ صورتی سر و ته قضیه رو هم آوردم...موهام رو محکم بالای سرم بستم و دنبالش رو دور کش پیچیدم و گوله کردم...

به چشمای سبز و خالصم تو آئینه خیره شدم...چشمای جادوگر فرام رو به یاد آوردم...چقدر سالهایی که من کنارش درس می خوندم دور به نظر می رسید...چقدر محبت هاش خیالی به نظرم می اومد...انگار تمام اون دو سه سال قبل از ازدواجمون و اون دو سالِ بعدش تو خواب هام بودن و بعد از رفتن فرام من از رویا بیرون اومدم و واقعیت رو به چشم دیدم...و حالا...وضعیت الانم که اصلا" قابل توصیف نیست...الان من تو یه سیاه چاله ام...تو یه بی خبری مطلق...نه می دونم کجام و نه می دونم برای چی اینجام...نه می دونم تو گذشته واقعا" چه اتفاقی افتاده نه می دونم تو آینده چی پیش میاد...

نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم...

من دور خونه می دویدم و فرام هم به دنبالم...یه فایل کاری رو از روی لب تابش کش رفته بودم و اون لازمش داشت...نمی دونم چجوری فهمیده بود فایل دست منه که دنبالم افتاده بود تا ازم پس بگیرتش...اون روزا از محتویات اون فایل سر در نیاوردم یه جدول به اندازه ی یه صفحه ی ورد بود با یه عالمه کد و رمز و قفل...که از هیچ کدومش سر در نمی آوردم...

یادمه فرام از دویدن خسته شد و وسط سالن خونه ایستاد و برای اولین بار سرم داد زد:بسه ارمی خسته ام کردی...بگو اون فایل کجاست؟؟

تن صداش بلند بود و لحنش مثل بازجوها...ناراحت شدم...شاید شوخیم بچه گانه بود اما من فقط می خواستم یکم باهاش شوخی کنم...اون حق نداشت به خاطر چیزی که من حتی ازش سر در نمی آوردم سرم داد بزنه...فلش رو آوردم و با ناراحتی گذاشتم روی میز و گفتم:اینم فایلی که می خواستی...

انگار خود فرام هم فهمیده بود که زیاده روی کرده که نشسته بود روی کاناپه ی دو نفره و سرش رو تو دست گرفته بود...

خواستم برم که مچ دستم رو چسبید:کجا؟؟

ابرو بالا بردم:دارم می رم بخوابم؟؟ چیه نکنه باید بازم جواب پس بدم؟؟
با اخمی پر جذبه نگاهم کرد...اون یه مرد27 ساله بود و من یه دختر 19 ساله...اینکه من از فرام می ترسیدم انکار نکردنی بود: محتویات فایل رو دیدی؟؟
درسته که ازش می ترسیدم و ممکن بود با گفتن حقیقت فرام رو عصبانی کنم اما مسئله ی اصلی این بود که من نی تونستم بهش دروغ بگم...از اون گذشته ترسمم همچین ترس نبود...یه جور حساب بردن بود...یه جور حس که منو وادار می کرد به شوهری که عاشقانه دوستش دارم احترام بذارم و به حرفش گوش کنم...بهش دروغ نگم و حرمتش رو نگه دارم...
با مکث جواب دادم:اره...

مچ دستم رو بیشتر فشار داد:چی ازش فهمیدی؟؟

تو اون لحظه واقعا" نمی دونستم چرا یه فایل کاری براش انقدر مهم شده:هیچی...

بیشتر اخم کرد:به کسی نشونش دادی؟؟...

سعی کردم مچ دستم رو از فشار فزاینده ی دستش خلاص کنم:نه...این سوالا برای چیه؟؟!!...این فقط یه شوخی بود فرام...می دونی که قصدم اصلا" سرک کشیدن تو کارت نیست...ولم کن...آی دستم درد گرفت...

دستم رو ول کرد و دستش رو تو موهاش فرو برد:برو بخواب...

برو بخواب!!؟...همین جمله قلبم رو مچاله کرد...همین جمله ی دو کلمه ای وجودم رو به سمت ورطه ی نابودی کشوند...بعد از تمام بی رحمی هاش حالا می گفت که برم بخوابم...بعد از اینهمه بازخواست بی دلیل حالا بهم می گفت که برم و بخوابم؟!...بدون عذر خواهی!...بدون دلجویی های همیشگی؟!...

اون شب من تنها به رختخواب رفتم و فرام تا صبح توی سالن با لب تابش کار کرد...نه سری بهم زد و نه اهمیتی برای ناراحتی فوق العاده ام قائل شد...اون شب صدای سکوت خونه رو نه خنده های من شکوند و نه صدای زمزمه های عاشقانه ی فرام...اون شب یه سکوت تلخ تو خونه بود با پس زمینه ی هق هق های کم جون من و برخورد دست فرام با دکمه های کیبورد لب تاب...

صبح روز بعد چشمای جفتمون قرمز بود اون از بی خوابی من از گریه...هر چند که فرام به شیوه ی خودش ازم معذرت خواست...شیوه ای که نه سیخ بسوزه و نه کباب...شیوه ای که نه قلب منو تو ناراحتی بذاره و نه غرور خودش رو بشکنه...شیوه ای که فقط مختص فرام بود و بس...اما ته ته قلب من یه جراحت کوچیک پیدا شد که مقدمه ی جراحات بعدی بود...جراحاتی که با رفتنش بزگ شد و با نیومدنش عمق گرفت...جراحتی که با اومدن بی خبر و ناگهانیش عفونت کرد و به سوزش افتاد...نمی دونستم که این جراحت خوب میشه یا می کشه...وقتی تو اون خونه گیر افتاده بودم و آینده نامفهوم بود دیگه هیچی مهم نبود...

پیرهن رو به تن کردم و جلوی آئینه ایستادم...رنگ زرد به من می اومد و به نفرت تو چشمام بیشتر...نفرتم از وقتی زیاد شده بود که سامیار رو دیده بودم...که وحید اسطوره برام شده بود سامیار لجن...از وقتی که فهمیده بودم مردی که حاضر بود جونش رو برای زنش بده یه قاتله...از وقتی که فهمیدن ادما هزار رنگ و هزار رو دارن...
سیگار گوشه ی لبم گذاشتم و فندک زدم و با صدای بلند خوندم:


اسطــوره های خائن ، در لابلای تاریـــخ
خوابند عين کفتار، سيگار پشت سیگار

چقدر این شعر رو دوست داشتم و چقدر مصرع به مصرعش به حال و روز من می اومد...چقدر من دلتنگ بودم و چقدر دنیا به قدر تنگی دل من کوچیک...چقدر دور بودم و بی خبر از همه جا و همه چیز...چقدر دلم تنگ بود برای بیمارستانی که با عشق به بیماراش رسیدگی می کردم...دلتنگ برای تنها دخترم ترانه...دلتنگ برای یگانه خواهرم الهام...دلتنگ برای پدرم ، مادرم...خونمون...دلتنگ برای یه خواب بی دغدغه بعد از یه هفته بیدار خوابی...قد تموم دنیا دلم تنگ بود برای زندگی گذشته ام...برای روزایی که تنها نگرانیم ترس از آسیب دیدن ترانه بود و تنها امید زندگیم پیدا شدن فرام...حالا تو این خونه هر روز بیشتر می ترسم...نه از مرگ...از چیزایی که پشت در این اتاق اتفاق می افتاد و من نمی دیدمش می ترسم...از اینکه نکنه وقتی من با آمپول می خوابم یکی رو اون بیرون شکنجه کنن یا حتی بکشن...از سرنوشت دخترا و پسرایی می ترسم که با نادونیش آینده اشون رو به حراج می ذارن و این پست فطرت های بیرون از اتاق به ارزون ترین قیمت ممکن می خرند...از دخترایی می ترسم که شرافتشون رو به یه شب عشق و حال و یه مشت پول کثیف می فروشن...از پسرایی که برای تفریح معتاد می شن و از نیم مثقال نیم مثقال می رسن به گرم به گرم...از قربانی هایی که خودشونم نمی دونن چه بلایی قراره سرشون بیاد...از کثافتهایی که تو مردم کشورم پرسه می زنن و بوی عطر تند و تلخشون بوی لجن ته مونده ی جوب کثافت کاری هاشون رو می پوشونه...من از بی رحمی این آدما می ترسم...از نادونی مردمم و از دونستن زیاد این آدم نماها...من می ترسم از کبک بودن مردمم و هوشیار بودن این به ظاهر متشخص ها...من از به هدر رفتن عمر و جوونی دانشجوهای مملکتم می ترسم...من می ترسم از بره بودن دخترای کشورم و گرگ بودن این نامردها...من از تمام ترس هام می ترسم...من از زخمی و کشته شدن فرام و همقطار هاش می ترسم...من از مستحکم بودن و پایدار بودن این باندها می ترسم و از ستون پنجم بودن مردم مملکت خودم...من از به هدر رفتن خون اون شهیدایی می ترسم که به خاطر شرف و ناموس و حفظ آب و خاکشون رفتن و حالا...
نمی دونم در به عمد و بی هوا باز شد یا من تو تفکراتم بودم و صدای تقه ها رو نشنیده بودم...در هر حال سامیار با یه کت و شلوار یشمیِ خیلی تیره و یه پیرهن لیمویی مقابلم ایستاده بود و می خواست یه چیزی رو به رخم بکشه...آره چشماش داد می زد که می خواد سبزی چشمام و زردی حریر تو تنم رو نشونم بده...می خواست بهم بگه همراه منه...هم ست با منه حتی تو انتخاب رنگ لباساش...سامیار تک تک حرکاتش حرف داشت...سامیار زبون بدنش از زبون تو دهنش بهتر و بیشتر کار می کرد...سامیار دنیایی از زرنگی و کار بلدی بود و من تو یه دنیا بی خبری...
دستی که به سمتم دراز شده بود بوی کثافت می داد...بوی خون...بوی خیانت...بوی هرچیزی به جز محبت و مهربونی...من دستای مهربون رو خوب می شناختم...من عطر گل یاس و مریم رو از بوی لجن ته مرداب راحت تشخیص می دادم...من بهتر از هرکسی می دونستم که تا چه حد تو دهن شیرم...من بهتر از هر کسی می دونستم که نقشم چیه و عرضه ی بازی کردن نداشتم...
یه بارونی سبز تو دستای سامیار بود و یه شال زرد...چقدر امسال زود پاییز از راه رسیده بود...چقدر پاییز امسال شبیه زمستون بود...چقدر من یخ زده بودم و چقدر سامیار سوز داشت...
خواستم بارونی رو ازش بگیرم که برام نگهش داشت و خواست تا بپوشم...منم پوشیدمش...شال رو روی سرم انداخت و بازوش رو کنار بدنش تا کرد...پوزخند زدم به فانتزی های تو ذهنش...من به خودم قول داده بودم که قاطی نجاست این آدما نشم...من قول داده بودم که تا پای جونم بمونم پای مردم مملکتم...من چند دقیقه پیش تو دلم به خودم و خدای بالا سرم قول دادم که حفاظت کنم از تن و روح دخترای کشورم...من به همه ی مردمم قول دادم که تا آخرین نفس تسلیم وطن خوار های کنار دستم نشم...من قول دادم تنم بوی خیانت نگیر تو نزدیکی به این آدما...
و من رفتم و هاج و واج موندن سامیار وسط اتاق بهم نشون داد که من اولین قدم رو برای پای بندی به عهدم برداشتم...
بوی گند الکل می اومد و بوی عرق حال به هم زن تن های نجس...بوی توطئه می اومد و بوی خیانت...بوی عطر های گرون قیمتی می اومد که پشت هرکدومشون یه دنیا تعفن خوابیده بود...من زیر تمام بوهای تو سالن بوی خون رو حس می کردم...بوی کشتار...بوی یه قتل عام...
نفهمیدم کی ماسک نیمی از صورتم رو پوشوند و کی یه پیش خدمت خریده شده نزدیکم شد تا پالتو و شالم رو ازم دور کنه و سامیار مانعش شد و پالتو و شالم رو پیش خودش نگه داشت...فقط وقتی به خودم اومدم که روی مبل های سلطنتی بالای سالن کنار سامیار با اون ماسک گربه ای و یشمی نشسته بودم و به حرکات موزون و نیمه موزون آدمای مست وسط سالن نگاه می کردم...
سامیار گیلاسی از سینی رو به رومون برداشت و من در عوض دست پیش خدمت شیک پوش رو رد کردم...دلم شال همرنگ نفرتم رو می خواست تا شونه های خالیم رو از زیر نگاه هرز و تیز بین مردهای اطرافم دور کنم...دلم فرام و مهربونی هاش رو می خواست...دلم شکم نیمه برآمده ی الی رو می خواست تا دست بکشم روش و پاکی رو حس کنم...لطافت رو...قلبم گاهی تپش داشت و گاهی نداشت...زبونم گاهی چوب خشک بود و گاهی لخت و سست...تنم گاهی سرد بود و گاهی گرم...ماسک روی صورت اطرافیانم حالم رو بدتر می کرد...اینکه نمی تونستم چهره هاشون رو ببینم برام عذاب بود...داشتم خفه می شدم...فقط یه ربع بود که پا به اون سالن گذاشته بودیم و من رو به نابودی بودم...
دست به گلوم بردم و فشارش دادم...چشمام رو بستم تا صحنه های پیش روم رو نبینم...پلک به هم فشردم تا تباه شدن دخترای اطرافم رو نبینم...تا مزه ی زهر مار تن فروشی هاشون دهنم رو تلخ نکنه...چشم بستم تا مواد کشیدن ها و شات به شات بالا رفتن های اطرافم رو نبینم...می خواستم کور بشم و بالا رفتن دختر ها و پسر ها و چپیدن هر کدومشون تو یه اتاق رو نبینم...من آدم معتقدی نبودم اما اینا ربطی به اعتقاد نداشت...اینا به غرورها ربط داشت...کشیدن حشیش به مذهب ربطی نداشت...ولی به نابودی جوونای مملکتم ربط داشت...دریده شدن دختر ها ربطی به دین نداشت...به نگرانی پدر و مادر های خارج از این خونه ربط داشت...مست کردن مردها ربطی به پایبندی به اعتقادات نداشت...به از بین رفتن ریشه ی مروت و مردونگی ربط داشت...منم می نوشیدم ، ولی نه برای از بین بردن حریم ها ، نه برای دریدن پرده ها ، نه برای شادی های کاذب ، نه برای خندیدن با صدای بلند ، نه برای جلب توجه و حال و هول...برای ساکت کردن فریاد درد هام...منم سیگار می کشیدم...نه برای جذب مشتری...نه برای کلاس...نه برای فیگور اومدن و عشوه جا دادن لابه لاش...برای دود کردن خاطره های چسبیده به ذهنم می کشیدم...دلم می خواست عق بزنم و تمام دیده ها و شنیده های اطرافم رو بالا بیارم...دلم می خواست عق بزنم و تمام کثافت های اطرافم رو بالا بیارم...دلم می خواست عق بزنم و تمام این دم و دستگاه رو ، تمام این کاخ مجلل رو با تمام وسایل های شیک و گول زنکش به گند بکشم...من دلم می خواست روی مرد روبه روم که نگاهش حرمت های تنم رو پاره می کرد بالا بیارم...من دلم می خواست روی تمام بی غیرتی مردهای سرزمینم عق بزنم...من دلم می خواست...

صدای بم یکی از قاتلین اطرافم بلند شد...آره ، این آدما قاتل بودن...قاتل نوامیس...قاتل روح...قاتل جوونای مملکتم...اینا قاتل نسل های آینده بودن...قاتل شرافت دخترا و نجابت پسرها...این آدما قاتل غیرت و رحم و شفقت بودن...این آدما قاتل آدم بودن بودن...: خانمی سیگار بدم؟؟!
به جای خالی سامیار نگاه کردم و ترس برم داشت...سامیار هم یکی از اینا بود اما من کنارش احساس امنیت داشتم...شاید به خاطر حسی که ته چشماش دو دو می زد...شایدم به خاطر تصویری که از گذشته تو ذهنم مونده بود...
دوباره همون صدای بم:چی شده خوشگله؟!
نگاهی به ریخت و قیافه اش انداختم...تو فضای نیمه تاریک سالن نمی تونستم تشخیص بدم فراکش نوک مدادی رنگه یا طوسی تیره...کل صورتش رو یه نقاب پوشونده بود...یه نقاب به شکل پلنگ...یه نقاب به شکل حمله...به شکل هشدار برای دریدن...موهاش اما مشکی و براق بود و رنگ چشماش هم ایضا"...
خواستم از جا بلند شم که مچم رو چنگ زد:کجا قربونت؟؟سامیار تو رو به من سپرده...هستم خدمتتون...
بدنم برای یه لحظه ضعف رفت و بعد انقباض تمام عضلاتم رو در بر گرفت"سامیار تو رو به من سپرده"...این سپردن خیلی معنی ها داشت...می تونست یه معنی خوب داشته باشه و هزار تا معنی بد...می تونست خوب باشه و معنی مواظبت بده...معنی حفاظت...و می تونست بد باشه و معنی تنبیه بده...معنی گوش مالی...معنی جنایت...معنی ادب کردن و نطق کشیدن...می تونست معنی حمایت و خوب بودن بده و می تونست به معنی فاجعه و بد بودن باشه...
صدای سامیار بهم گفت که باید معانی بد رو دور بریزم:چی کار می کنی سروش...مگه نگفتم حواست باشه پات از گلیمت دراز تر نشه؟؟! پاشو جمع کن خودتو...
اون مرد رفت و جاش رو سامیار گرفت:اذیتت کرد؟؟
جواب سوالش پوزخند بود و یه تف تو روش اما من فقط به یه روبرگردوندن ساده و یه نه قاطع اکتفا کردم...
حالت تهوع داشتم و دلم می خواست یه چیز شیرین بخورم...رو به سامیار کردم و گفتم می خوام برم دستشویی...بلند شد و همراهم شد...هنوز چند قدمی به راهرویی که دستشویی توش بود مونده بود که یه مستخدم جلوی رومون ظاهر شد و تیکه کاغذی رو تو یه پیش دشتی تیره پیش چشمای سامیار گرفت...نمی دونم چی تو اون یه تیکه کاغذ مربعی نوشته شده بود که سامیار با انگشت یه راهروی طویل رو نشونم داد و گفت:انتهای راهرو سمت چپ یه در قهوه ای تیره اس...کارت که تموم شد برگرد همون جایی که نشسته بودیم و از اونجا تکون نخور...
اون رفت و من گنگ راه دستشویی رو در پیش گرفته ام...تو ذهنم یه حجم عظیم از سوال شکل گرفت...سوال درباره ی هویت مشکوک مستخدم...سوال درباره ی اون کاغذ و نوشته های توش...سوال درباره ی کجا رفتن و چرا رفتن و کی برگشتن سامیار...و هزار تا سوال بی جواب دیگه...
کنار در دستشویی یه در دیگه بود که به محض رسیدنم به اون در...
در باز شد و کسی منو به داخل کشید و قبل از خارج شدن صدایی از گلوم دستش رو دیوار کرد جلوی دهنم...به دیوار چسبیده بودم و یه دست دهنم رو گرفته بود...
مردی رو مقابل خودم می دیدم با کت و شلوار سفید و یه نقاب سیاه...و یه جفت چشم جادوگر...با یه فک مستحکم...
چشمای سبزش اونقدر برایم آشنا بود که به نفس کشیدن و حس کردن بوی عطرش برای اطمینان نیازی نبود...اون چشمای سبز و نافذ ، فرام بودن صاحبش رو فریاد می زد...
من به چشم اون زل زده بودم و اون به صورت بی رنگ من...
تا اینکه لبهاش تکون خورد:می خوام دستمو بردارم...من فرامم...جیغ نکش و آروم باش...
سری به تایید تکون دادم و اون دستش رو برداشت...به محض کنار رفتن دستش از روی دهنم نالیدم:اینجا چه خبره فرام؟...من سامیار رو می شناسم!!...اونی که مریضی قلبی دراه سامیار نیست...اصلا" اونا منو برای درمان نبردن منو برای یه کار دیگه بردن و نمی گن اون کار چیه...فرام اونا منو زندانی کردن...تو یه خونه ی ویلایی...من می ترسم...شماها دارین چیکار می کنین؟؟!!...
تند تند حرف می زدم و متوجه اوج گرفتن صدام نبود تا اینکه دست فرام دوباره دهنم رو گرفت:هیییشش...یواشتر...می خوای همه رو با خبر کنی...ما فهمیدیم...ردشون رو زدیم...می بینی که الان اینجاییم...بقیه بین مهمونا پخشن...ما دنبال مدارکیم...ما هم نمی دونیم تو رو برای چی بردن اما بدون که ما بالاخره می فهمیم چی به چیه...ما دنبال سر نخ ها و مدارک بیشتریم...آوردن تو به این مهمونی بی دلیل نیست...ما اومدیم تا دلیلش رو بفهمیم...حالا هم برو بیرون و حرفی به هیچ کس نزن...سعی کن عادی رفتار کنی...باشه؟؟
سر تکون دادم و دستش رو با دست پس زدم:من می ترسم...اونا خطرناکن...اون حیوونا هیچی سرشون نمیشه...تو رو خدا زود تر دست به کار بشین...من از دیر شدن می ترسم...
سرش جلو اومد و یه حس خوب از وسط پیشونیم راه گرفت و به سرعت تو رگهام جریان پیدا کرد و به خونه اش رسید...به قلب بی تاب و نا آرومم...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت در هولم داد:برو دیر شد...
تا دم در رفتم و دستگیره رو تو مشتم گرفتم...اما بلافاصله پشیمون شدم و به سمتش برگشتم...تو یه ثانیه دویدم و به گرمای تنش رسیدم...به آرامشگاهم...به دستای محکم و به سینه ی پهنش...
دستم رو گرفت و علنا" از در اتاق پرتم کرد بیرون و نذاشت شکستن بغضش رو ببینم...حالت تهوع از یادم رفته بود و روحم پر از پروانه های رنگی بود و بال بال زدن با شکوهشون...پر از شیرینی و حلاوت...پر از پر کشیدن و قنج زدن...
سر جام نشستم...با اینکه نفهمیدم چرا فرام جلوی چشمام ظاهر شد و اون حرفارو زد...نشستم با اینکه دلشوره امونم رو بریده بود...نشستم با اینکه دلم می خواست بدوم و بزنم به چاک...نشستم با اینکه نمی دونستم اطرافم چه خبره...نشستم با اینکه نمی دونستم دلیل حضورم تو این مهمونی چیه و حتی دلیل حضور سامیار و فرام و بقیه...نشستم و سعی کردم صورت ملتهبم رو با بدنه ی گیلاس شربت آلبالو خنک کنم و دهن خشکم رو با خیسی شربت تر...
تو فکر فرام بودم و اونهمه دونستنش...از کجا فهمیده بودن من کجام و چی کار می کنم؟!...از کجا فرام همه ی نگفته هام رو از بَر بود؟...از کجا می دونست چه اتفاقاتی قراره بیوفته؟!...اینا تمام سوالای بی جواب تو ذهن من بود...
صدای سامیار اومد:برقصیم؟؟

 یه نگاه به اطراف انداختم...نگاه همه روی ما بود...به منه نشسته روی مبل و سامیار ایستاده رو به روم ، با یه دست دراز شده...این نگاههای موشکافانه در پی چی بودن رو خدا می دونست و بس...می خواستم دستش رو رد کنم که انگار فهمید و پیش دستی کرد و منو کشوند وسط سالن و دقیقه ای بعد من بودم و سامیار و یه نور بالای سرمون و یه پیست خالی از هر رقصنده ای...
سامیار کنار گوشم لب زد:وقتی نشستیم حواست رو خوب جمع کن...یه صدای سوت ضعیف که به گوشت رسید آماده باش...باید از اینجا بریم...
سرم رو از کنار گوشش عقب تر بردم و به صورتش نگاه کردم...چی می گفت؟؟
سری به معنای نفهمیدن تکون دادم...
غرید:گیج بازی در نیار ارمی یه لحظه خطا دودمانمونو به باد می ده...
وقتی نشستیم نفسم رو حبس کردم و گوشام رو باز...فقط خدا می دونست که چی در انتظارمونه...ثانیه ها کش می اومدن و به سختی به دقیقه می رسیدن...15 دقیقه گذشت...15 دقیقه پر التهاب و پر استرس...15 دقیقه گوشام فقط در پی شنیدن اون صدای سوت ضعیف بود...تقریبا" ناامید شده بودم...شاید این فقط یه حربه بود برای پرت کردن حواس من...اما نه ، درست دو دقیقه بعد صدای یه سوت ضعیف اومد...صدای خفه و جیغ مانند چیزی که نمی دونستم چیه...بدون جلب توجه اما پر سرعت پالتو شالم رو از پشت صندلیم چنگ زدم...دستم کشیده شد و سامیار از جا بلندم کرد...همه جا پر از یه دود غلیظ شد و صدای سرفه ی مهمونا تو سالن پیچید...سامیار می دوید و من از پی اش نمی دونم به کجا....به محض فرود اومدن رو صندلی ماشین...اتومبیل پرواز کرد و از پشت سرمون صدای یه انفجار مهیب و اومد و بعد جیغ بلند و ناخوداگاه من...قلبم تالاپ و تلوپ می کرد و تو ذهنم فقط یه اسم زنگ می خورد...فرام...فرامی که بین اون مهمونا بود...
به سمت سامیار برگشتم و تو صورتش زل زدم...بعد خیلی ناگهانی اشکام به بار نشستن و داد زدم:چرا اینکارو کردی؟چرا؟؟...وای خدای من...وای...
سامیار خونسرد به پشتی صندلیش تکیه داد و به مانیتور جلوی روش که به پشت صندلی جلویی چسبیده بود زل زد...و ثانیه ای بعد مانیتور روشن شد و تصویر اون پیر مرد کفتار روش ظاهر شد:چه خبر؟؟
سامیار لبخند کمرنگی زد:تمومه...
و بعد خاموش شدن اون مینی تلوزیون و فرا گرفت سکوت فضای ماشین رو...
با مشت به بازوش کوبیدم...با تمام قدرتی که داشتم : چرا اینکارو کردی؟؟احمق اون تو پر از آدم بود...پر از جوونای بی گناه...آخه چطور تونستی...
من اشک می ریختم به تلخی و پوزخند از لبای چندش آور اون پاک نمی شد : نگران نباش همه ی آدمای اون تو لبالب پر از گناه بودن و کثافت کاری...تو نگران یه مشت احمق قاتل نباش...
با خشم و بغض و نفرت داد زدم:خوب قاتل باشن...مگه تو مسئول مجازات آدمایی؟مگه تو زاده شدی آدما رو به سزای اعمالشون برسونی؟؟ آخه به تو چه که اونا گناهکارن...اصلا" گیریم که تو راست بگی...مگه گناه کارا حق زندگی ندارن؟؟ کثافت تو از همه گناهکار تری...تو از هر قاتلی عوضی تری...تو از هر جنایت کاری د...
دستش روی دهنم نشست و با ضرب به در ماشین چسبوندم و تو صورتم براق شد و فریاد زد:دهنتو ببند ارمیلا...کاری نکن بر خلاف میلم عمل کنم و به توصیه ی بابا بفرستمت جایی که لایقشی...حواست باشه چی می گی و با کی حرف می زنی...به صرف اینکه دکتر همسر جوون مرگم بودی ازت نمیگذرم اینو بدون...یاد بگیر تو کار ما دخالت نکنی...نه الان نه هیچ وقت دیگه...آروم بگیر و هر چی دیدی و شنیدی رو نشنیده و ندیده بگیر...فهمیدی؟؟ وگرنه کاری می کنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی...تو رو با خودم نیاوردم که سین جیمم کنی...تو باید پیش ما بمونی و هر کاری ازت می خوایم انجام بدی و جیک نزنی...از این به بعد نه سوال می پرسی و نه حرفی می زنی...شنیدی چی گفتم؟؟
به چشمای قرمزش زل زدم....به صورت سرخ از عصبانیتش...تا حالا این چهره اش رو ندیده بودم...به معنای واقعی ترسیده بودم و هیچ کاری ازم بر نمی اومد...
دوباره زیر گوشم داد زد:شنیدی یا نه؟؟
سرم رو به سختی از زیر فشار دستش به معنی باشه تکون دادم و اون دستش رو برداشت و کمی عقب رفت:خوبه...امیدوارم حرفامو فراموش نکنی...
و من خفه شدم و به قول خودش جیک نزدم...اما اشک خواسته یا نا خواسته چشمام رو مورد حمله ی خودش قرار داده بود و با من و قلب پاره پاره ام جنگ داخلی راه انداخته بود...فکرم پی شوهرم بود و حضورش تو اون خونه...خونه ای که به احتمال نود و نه در صد الان دیگه هیچی ازش باقی نمونده...اشکم رو گونه ام راه گرفت و من تو دلم خدا رو صدا کردم...صداش کردم و التماسش کردم برای یه معجزه...صداش کردم و ناخواسته همه ی بدی هام رو جلو چشمم دیدم...همه ی نماز نخوندنام...روزه نگرفتنام...همه ی اون زهرماری خوردن ها و بی تفاوتی ها و مو بیرون ریختن ها...همه ی اون مانتوهای کوتاهم جلوی چشمم بزرگ شد و تمام رقصیدن هام جلوی یه مشت چشم دریده ی نامحرم جلوی چشمام پرده کشید...تمام بی اعتقادی هام و فراموش کاری هام...تمام بی توجهی هام به معبودم دلم رو لگد مال کرد و دهنم رو بست...بعد از دیدن این تصاویر که احمقانه هام رو به یادم می اورد دیگه به خودم اجازه ی درخواست نمی دادم...دیگه به زبونم نمی چرخید از خدا توقع معجزه کنم...دیگه نمی تونستم مثل اکثر مردم تو موقعیت مشابه خودم بگم مگه من چی کار کردم؟...که خودم می دیدم و می دونستم که دچار هزار تا گناه کرده و ناکرده ام...با خوردن پتکِ تمام غلط های اضافه ام تو سرم به این نتیجه رسیدم که فرام رو بسپرم به خودش التماس و گلایه رو بذارم کنار...که تن به جبر سرنوشت بدم و نگم که خدا چرا دوباره ازم گرفتیش...اشک ریختم و ساکت موندم و تو دلم هم فقط سکوت کردم به حکم اینکه منطقم اجازه نمی داد از خدا درخواستی کنم...چون در مقابلش چیزی برای تقدیم کردن نداشتم الا جونم که اونم خیلی وقت پیش باخته بودمش...برای برگشت فرام جونمو هم تقدیم کرده بودم و حالا دیگه چیزی نداشتم تا به درگاه خدا پیشکش کنم و جاش چیز دیگه ای بخوام...هر چند که مامان جواهر ، مادر پدرم ، همیشه می گفت خدا بزرگتر و والا تر از این حرفاس که چیزی رو بده در مقابل چیزی که می گیره اما از خدا چیزی خواستن هم رو می خواست که من روم پیش خدام سیاه سیاه بود...
ماشین دو دقیقه بعد تو یه فرعی پیچید و بعد سامیار از کیفش یه امپول بیرون آورد و بازوم رو گرفت و آستین پالتوم رو بالا زد و آمپول رو به رگم تزریق کرد و بعد یه خواب آروم چشمام رو مال خودش کرد و وقتی بیدار شدم رو تخت همون اتاق بودم...با همون لباس زرد رنگ...انگار می دونستن کی خوابم کنن که نفهمم کجا می ریم...کی چیزی نبینم و آدرسی رو حفظ نکنم...یه چیزی تا گلوم بالا آورد و دستم بی اراده لبام رو چسبید...

 

  برای مشاهده تمام قسمت ها روی رمان بی خوابی کلیک کنید

قسمت های قبلی : (برای مطالعه روی نام فصل مورد نظر کلیک کنید)

رمان بی خوابی - ادامه فصل 4

رمان بی خوابی - فصل 4

رمان بی خوابی - ادامه فصل 3

رمان بی خوابی - فصل 3

رمان بی خوابی - ادامه فصل 2

رمان بی خوابی - فصل 2

رمان بی خوابی - ادامه فصل 1

رمان بی خوابی - فصل 1

   


مطالب مشابه :


لینک رمان فصل دل سپردن

لینک رمان فصل دل سپردن.: Weblog Themes By Pichak :. درباره لینک دانلود قتل




فصل دل سپردن / مژگان زارع/ فصل بیست و چهار

فصل دل سپردن / مژگان زارع/ فصل بیست و لینک خلاصه رمان های چاپ شده لینک دانلود قتل




رمان باورم کن (فصل دوم)

رمان باورم کن (فصل غربت نه اهل دل سپردن نه اهل دل شکستن آنید نه دانلود رمان




رمان بی خوابی - فصل پنجم 5

رمان بی خوابی - فصل پنجم 5 - roman online romantic - ♥ رمــان هایـــ عاشقــانه دانلود رمان




برچسب :