آخرین خنچه شب عید در روستای شندر شامی

آخرین روزهای زمستان سال 1363 شمسی بود. من هم در کلاس سوم راهنمایی درس می خواندم . امتحانات ثلث سوم به پایان رسیده بود ومن که پسر کوچک خانواده بودم معمولا"عیدی های عمه ها و خواهرانم را که معمولا"پارچه و شیرینی و جوراب و تخم مرغی رنگی برای بچه ها بودمی بردم در آن چهار شنبه آخر سال ابتدا عیدی عمه مستوره وخواهر عظمت و مریم را بردم سپس بابا گفت بهتره قبل از عید عیدی عمه عالمه وخواهرت جمیله را ببری من هم که از امتحانات پایان سال خسته شده بودم قبول کردم بعداز آخرین امتحان که تاریخ بود برای بردن عیدی عمه و خواهر به روستای شندر شامی بروم.امتحان تاریخ را ساعت11صبح در مدرسه راهنمایی شهید قمیصی دادم وهرچه زودتر به خانه آمدم تا برای رفتن به روستا آماده شوم ابتدا به شیرینی سرای سرخیابان رفتم ویک جعبه شیرینی تازه خریدم  بعد عیدهای عمه وجمیله را در ساکت برزنتی بزرگی که آنروز ها به ساک های رزمندگان معروف بود گذاشتم مادر علاوه بر عیدی های معمول چند عددماهی دودی و یک جعبه شکلات و مقداری سیب و پرتغال نیز در ساک جا داد وگفت مواظب باش ساکت زیر بار نماند که ممکن است شیرینی له شود .بابا هم برایم پول داد و مرا به سوی روستای شندر شامی راهی نمود.با پای پیاده تا مغازه حاج علی گوده کهریزی که ایستگاه ماشین روستا شندر شامی بود رفتم در آنجا منتظر شدم تا همه مسفران جمع شوند تقریبا بیشتر مردهای روستا برای خرید پایان سال به شهر آمده بودن وخرید شب عید را کرده بودند ساعت 2بعد از ظهر بودکه ماشین نیسان سبز رنگ علی مردای پراز مردان روستا شده ومن در میان آن جمع مهمان که همه بازبانی با من گفتگو می کرد .ماشین به راه افتاد همه سرپا ایستاده بودند هوا کم کم سرد می شد نزدیکی های روستای ثمرین بارش برف همراه با کولاک شروع شد ومردان خشن روستا هر یک به زبان خودشان شروع به بحث درمورد وضعیت آب هوا کردند یکی می گفت:این چیزی نیست الان تمام می شود.یکی می گفت نه این کولاک شدت می باد چون باد از طرف قبله می وزد .یکی می گفت نه این از زمانه است  .یکی می گفت نه باید برف ببارد که خیر و برکت است ویکی دیگر همه را نحسی چرشنبه می دانست ماشین همچنان داشت از سربالائی کلمه چی بالار می رفت که درمیان گل و لای برف و بوران گیر کرد همه مردان روستا از ماشین پیاده شدند  ومن در ماشین ماندم ماشین به عقب بری می گشت واین مردان روستا بودند که با زوربازوی خود مانع سقوط ماشین به یاپان جاده و در دره پائینی را می شدند بعضی از مردان سنگهای بزرگی را از اطراف جاده قرار داشت کنده در پشت چرخ عقب ماشین می انداختند ماشین بی چاره چوش آورده بود کمی در آنجا ماندیم تا ماشین کمی خنک شود وبا زور بازومردان و ندای یاعلی و یا ابوالفضل مردان روستا ازمیان گل و لای بیرون آمد وقتی ماشین از گل ولای خان زمیسی خارج شده وبه طرف روستا به راه افتاد دیگر مردان روستا نفس راحتی کشیدند وگفتند بعد از این دیگر ماشین هیچ جا گیر نمی کند نزدیکی های غروب افتاد بود که ماشین در میدان وسط روستا متوقف کرد همه از ماشین پیاده شدندوکرایه خود راکه30 تومن بود به علی دادند بچه های روستا به پیشواز ماشین آمده بودند تا پدراننشان را که برای خرید شب عید به شهر رفته بودوبرای آنها عیدی گرفته اند  زودتر ببینند و در بردن لوازم به آنها کمک کنند من هم که از سگهای روستا بسیار می ترسیدم به همراه براتعلی به طرف خانه دائی حجت  به راه افتادم در حسننی کلییی دوتا سگ بسیار عصبانی به طرف ما آمدند که با حرفهای براتعلی برگشتند من به خانه دائی حجت وعمه عالمه  رسیدم با دیدن من خواهرم جمیله که عروس عمه بو د به پیشوازم آمد ومرا بوسید واز حال و احوالات خانواده سوال کرد بعداز خوش و بش با همه افراد دائی حجت من که بسیار سردم شده بود به کرسی که در وسط خانه قرار داشت پناه بردم و لحاف را تا زیز چانه هایم کشیدم وباخوردن دوتا چای قند پهلوی عمه که روی اجاق دم کشیده بود گرم شدم.موقع اذان مغرب بود که محمد رضا گوسفندان را که به چرا برده بود به خانه آمد.گوسفندان را به طویله بردند و برای شان علوفه دادند منهم که خیلی دوست داشتم گوسفندان را ببینم با بچه های همسن وسال دائی،سهراب و حاتم در بین گوسفندان می گشتم .بعداز اذان مغرب بود که همراه عمه برای دوشیدن شیر گاوها به اصطبل رفتم . تماشای دوشیدن گاوها برایم خیلی زیبا و لذت بخش بود ابتدا گوساله را که درجای دیگر بسته بودند باز می کرد گوساله ما ماکنان به طرف مادر می دوید ومادر نیز با زبانی مادرانه به اوپاسخ می داد با رسیدن به مادرخودش را به پستانهای پر از شیر می رساند و شروع به مکیدن و خوردن شیر می کرد  در حالیکه دمش را تکان می داد و مادر نیز با لیسیدن او به آرامش زاید الوصفی می داد .بعد از کمی شیر خوردن عمه  به پستانهای گاو دستی کشید و گوساله را به دیرک اخور مادر بست و شروع به دوشیدن شیر نمود سطل شیر به نیمه های خود که رسیددوباره گوساله را باز کرد با بازشدن دوباره گوساله خودش را به پستانهای مادر رساند و یک شکم سیرخورد ودوباره از مادرجدا کرد وبه دوشیدن دوباره شیر مبادرت نمود بعد از تما م شدن شیردوشی گوساله را باز کردتابقیعه شیرهای باقیمانده را بخورد.به اتاق نشیمن برگشتیم بعد از صرف شام که روی کرسی بود وبرای من بسیارلذت بخش بود همه دور کرسی نشستیم چند تا از همسایه ها برای شب نشین به خانه دائی آمدند حاج اللهیار ساجد یکی از آنها بود که با علیرضا هم خیلی دوست بود موقع خواب که شد رختخوابها را انداختند ولی این رختخوابها دور کرسی بود وهمه رختخوابها به کرسی ختم می شد.یکی از مشکل ترین قسمتهای زندگی در روستا رفتن به دستشویی و توالت بود زیرا پنج تا سگ گله خشمگین همیشه در حیاط وروی بام و دور خانه هستند که هر رفت وآمدی راکنترل می کنندومن که پسر بچه ای بیش نبودم همراه خواهر فانوس بدست به دستشوئی رفتم و در کنار بنو دره سی رفع حاجت نموده وبه خانه برگشتم وبه رختخواب گرمی که همیشه با گرمی کرسی گرم می شد به خواب رفتم.نیمه های شب بود که با صدای زوزه سگ های روستا از خواب پریدم خیلی ترسیدم .ولی وقتی دیدم در رختخواب گرمی خوابیده ام دوباره به خواب رفتم .صبح زودبا صدای نماز صبح دائی حجت از خواب بیدار شدم.بعداز آن همه افراد خانواده برای نماز و کار روزانه بیدار شدند هرچند علیرضا خیلی دیر وبعد از چندین بار صدازدن وبه زور بلند شد .آنشب برف زیادی باریده بود و همه جا سفید پوش کرده بود مردان روستا درحال برف روبی حیاط و پشت بلام خانه های کاه گلی روستا بودند دائی حجت بعداز پاروکردن حیاط گوسفندان را برای دوشیدن شیر از طویله به حیاط آورد وهمه افراد خانواده مشغول کار شدند.سهراب و حاتم وزهرا وحسن هم در پیداکردن و آوردن حیوانات شیر ده به بزرگترها کمک می کردنند در این میان یکی از گوسفندان با یک لگد محکم سطل شیر را واژگون کردوحاتم به سهراب درحالیکه سطل را بلند می کرد گفت:سهراب خداوند روی تور را سیاه کند کمی مکث کرد وچشمش به دیگ سیاه رنگ رو اجاق در گوشه حیاط افتاد که سالها در روی اجاق حیاط سیاه شد بود و گفت:سهرابی ای سهراب خدا روی تورااز ته این دیگ هم سیا تر کند و دوباره تاکید کرد که خداوند روی تورا ازکون حاجی ابر سیاهتر کند و قسمی یاد کرد وخطاب به دائی حجت گفت:آقا ه ای آقا به خدا قسم پری روز حاج اکبر در رود خانه مشغول ریدن بود کونش از زیر لباسهایش بیرون آمده بود که از ته آن دیگ هم سیاهتر بود. گوسفندان وبزها را که دوشیدند بره ها و بزغاله ها را برای خوردن شیر از گوز(محل نگهداری بره ها و بزغاله ها)ازاد کردند. صدای بع بع گوسفندان و بره ها و بزغاله ها توی بنو درسی پچیده بود. بره ها و بزغاله ها بعد از پیدا کردن مادرانشان با ولع مشغول خوردن شیر می شدند بعدازمدتی سکوت بسیار زیبای بر انجا حاکم شده بودوتنها صدای مکیدن پستانهای بود که به گوش می رسید واین برایم خیلی آرام بخش و لذت بخش بود.آن روز آخرین روز زمستان و آخرین روز از سال 63 بود بعداز ظهر هوا گرم و آفتابی شد برف ها شروع به ذوب شدن کردند و آب رودخانه زیاد تر شد.بعد از ظهر آن روز عمه قورقا با چتنه را روی اجاق پخت و برای همه بچه ها خانه و برای مهمانانی که خواهند آمد یک دیگ تخم مرغ که با پوست  پیچیده بودند پخت .تخم مرغ ها همه رنگی شده بودند.شب عید عمه برنج با قلیه(قیمه) پخته بود همه افراد خانواده دور سفره جمع شده بودند که ناگهان از باجا یک شال قرمز رنگ به روی کرسی آویزان شد.بعد عمه برای آن شال یک عدد تخم مرغ با مقداری شکلات و سنجد بست که عیدی برای ان کس بود.آن شب شالهای زیادی از باجا به داخل خانه آویران کردند که همه به فرا خور عیدی خود را گرفتند بعد از شام خنچه شب عید را روی کرسی چیدندکه سیب و پرتقال وتخم مرغ رنگی وقورقا ونخود و کشمش و شکلات بود.بچه های دائی ومن که خیلی شاد و خوشحال بودیم.صبح اولین روزبهار به همراه دائی و عمه به خانه دائی صالح وملک ننه وحاج اکبر و خانحسین وگلی بی بی رفتیم وبا مردان و زنان روستا عید دیدنی کردیم.جوانان و نوجوانان روستا در خرمن  روستا مشغول بازی قیش گوتدی بودند.هوا بسیار صاف و آفتابی بود مردم آنروز به دید وبازدید هم می رفتند.روز ششم فروردین ماه بارش برف شروع شدوتا هفتم فروردین ادامه داشت تقریبا ساعت 8 شب بود که ناگهان سیفعلی باجعفر آقا به خانه دائی آمدند بارش برف همچنان ادامه داشت وآنهادر یک هوای بسیار برفی و کولاک به روستا آمده بودند که باعث حیرت و تعجب افراد خانواده گردید وآنها در جواب سوال دائی که خیر است در این هوای برفی و بوران برای چه به روستا آمده ای و چطور آمده اید؟گفتند باید به اسماعیل خان کندی برویم عمه گفت مگه چه خبریه که باید در این هوا به آنجا بروید؟جعفر آقا بغضش را قورت داد و گفت حال زرخانم خوب نیست به همین علت عمو علی آقا ما را فرستاد تا خانواده مشهد طالب راآگاه کنیم .همه افراد خانواده نا باورانه پرسیدند او که سالم بود و هیچ بیماری نداشت من هم که مبهوت و حیران بودم آخر وقتی من به روستا می آمدم او در خانه بود و حالش هم بهتر بود.بعدازنوشیدن چائی سرپائی جعفر آقابه همراه فردی از روستا که بلد راه بودجهت اطلاع به خانواده مشهد طالب به راه افتادند برف همچنان با کولاک شدید می بارید که آنها شب هنگام به سوی اسماعیل خان کندی به راه افتادند من فکر می کردم راست می گویند که حال زن داداش خوش است ولی دائی حجت بعضش را قوت داد و ایه استرجاع را بر زبان آورد وگفت:میرزا احمد بیچاره شد در آن هنگام بودکه برایم قطعی شد که زن داداش به سفر ابدی رفته است.دائی حجت به بچه هایش گفت که به خانه مشهد صالح و حاج اکبر بروید وبگوید چه شده است ما فردا صبح به طرف شهر به راه می افتیم .اگر می خواهید با ما بیاید موقع اذان صبح آماده باشند.دائی و عمه و خواهرجمیله و من آماده حرکت به طرف شهر شدیم.صبح زودتر از روزهای قبل از خواب بیدار شدیم بارش برف قطع شده بود همه جا سفیدپوش شده بود.تنها وسیله نقلیه روستا که نیسان علی بود به خاطر بسته بودن راه قادر به حرکت نشد و ما وتعدادی از مردم روستا با پای پیاده از روستای شندر شامی به طرف روستای شیخ احمد به راه افتاددیم به این امید که شاید از آنجا به بعد ماشین روستای شیخ احمد بتواند به طرف شهر حرکت کند.  در بعضی جا ها وزش باد جاده را به انداز یک متر و بیشتر پر کرده بود ووقتی رو آن پا می گذاشتی تا ران در برف فرو  می رفتی .مردان روستا که راه را بهتر می شناختند از بلندی هاودر بعضی جا از راه های میان بر به طرف روستای شیخ احمد به راه افتادند.تقریبا"بعد از دو ساعت پیاده روی به روستای شیخ احمد رسیدیم .تنهاماشین مسافربری روستا اتوبوس سه تنی عزیز آقا بودهنوزمسافران تکمیل نشده بود بعد از آمدن ما مسافران دیگری از داغ پاره ها آمدند عمو طالب وخانواده اش به همراه جعفر آقابا اسب والاغ خودشان رابه ماشین رساندندو به جمع مسافران اضافه شدند .ماشین پرپرشد وجائی برای ایستادن هم نه ماند همه جا برفی است و هیچ ماشینی تا آن زمان تردد نکرده بود. ماشین با صلوات بر محمد و آل محمد به راه افتاد.در بعضی از جاهای جاده که برف گیر بود ماشین گیر می کردولی وقتی به جاده اصلی رسیدیم دیگر مشکلی نبود ماشین به شهر نزدیک می شد ولی من هر لحظه استرس و اظطرابم زیادتر می شد ونمی توانستم قبول کنم که زن داداش مرحوم شده وابوالفضل و زهرا و معصومه فرزندان ناز داداش بی مادر شدند.به شهر رسیدیم و همراه با گروه مهمانانی که برای شرکت در مراسم ختم آمده بودند به طرف خانه به راه افتادیم .من زودتر از همه خودم را به سر کوچه رساندم ووقتی چشمم به اعلامیه ترحیم روی دیوار سرکوچه و جلوی مسجد افتاد دلم فرو ریخت و دنیا با همه زیبائیهایش در مقابل چشمان من تیره و تار شدویقین یافتم که دیگر زن داداش در بین مانیست. با رسیدن خانواده عموطالب وخواهران و برادران زن داداش به خانه غوغای برپا شد. فریاد و شیون از همه جا برخاست .همه گریه می کردند نمی خواستندباورکنند که چنین معصیبتی اتفاق افتاده است.بعدازفاتحه بابا خدا بیامرز کمی آرامش برقرار شد بعد از صرف صبحانه ونهار بر سر مزار رفتیم .قبرستان غریبان آخرین خانه وآرامگاه ابدی همه .در انجا هم بعدازقرائت سوره یس نوحه خوانی شد.در سومین روز درگذشت مراسم بزرگداشتی در مسجد امام امام موسی کاظم(ع) برگزار شد که تا آن تاریخ چنین جمعیتی را شاهد نبود .همه اقشار مردم، دوست و آشنا وبچه های مسجد همه دربرگزاری مراسم زحمت کشیدند.بعدازتمام شدن مراسم و رفتن مهمانان غم از دست دادن یک عزیز و بی مادر شدن بچه های داداش بیش از بیش غمناک بود بهانه های که می گرفتند وبی تابی های که می کردند همه رااندوهگین می کرد.خبر مجروحیت داداش قباد در عملیات بدر نیزمدتی بود که به خانواده رسیده بود ولی بیشتر افراد خانواده از آن خبر نداشتند ولی بابا می دانست و گاهگاهی ازطریق تلفن با او که در بیمارستانی درمشهد بستری بود صحبت می کرد.بعد ازسیزده نوروز بودکه داداش قباد از بیمارستان مرخص شدوبه خانه برگشت و باواقعیت انکار ناپذیر مرگ زن داداش مواجه شد.این عیدی بردن من به روستاآخرین عیدی بود که بردم که با پایان غم انگیز  به اتمام رسید وبه عنوان یکی ازخاطرات تلخ من در آمده است .


مطالب مشابه :


متن پیامک ( اس ام اس ) تسلیت

مجلس ترحيم - متن پیامک ( اس ام اس ) تسلیت - دانلود مجالس ختم چهلم سالگرد سنگ ... * کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام ضایعه درگذشت پدر مهربان و




ما می توانیم ....از استاد مصطفی طباطبایی-مدرس تربیت معلم زینبیه (پیشوا)

اطلاعیه های آماده به دیوارکلاس نصب شد که زمان و مکان مراسم ترحیم را اعلام می کرد . ... به کلاس برگشتیم استاد اعلامیه ی تدفین را به بورد نصب نمودند بنده از کار استاد




آخرین خنچه شب عید در روستای شندر شامی

دائی و عمه و خواهرجمیله و من آماده حرکت به طرف شهر شدیم. ... من زودتر از همه خودم را به سر کوچه رساندم ووقتی چشمم به اعلامیه ترحیم روی دیوار سرکوچه و جلوی مسجد افتاد دلم




اعلامیه ترحیم مرحوم حمیدرضا غلامرضایی

پیام خور - اعلامیه ترحیم مرحوم حمیدرضا غلامرضایی - وبلاگ خبری و مذهبی شهرستان ... خوشا آن که شهوتِ آماده‏اى را به خاطر پاداش وعده داده شده‏اى که آن را نديده است ، رها کند.




مراسم ترحيم و تدفين كره اي

شیوه ی برگزاری مراسم ترحیم و تشيیع کره ای برای تمام مذاهب در کره شبیه به هم انجام ... سمت راست ،خود را آماده برای عزاداری می کنند تا از حضور میهمانان استقبال کند.




سوالات متداول فتوشاپ سری2

طرح های آماده اعلامیه ترحیم 3222. سوال در مورد روشهای انتخاب 3223. سوال در مورد مسیرها 3224. کاهش حجم عکس PNG 3225. مشکل با cloon stamp tool 3226. روتوش چهره




اعدام فرزانه مرادی

4 مارس 2014 ... قبل از اعدام فرزانه به روستای بنیس و پیش پدر مقتول رفتم تا از نزدیک در .... طریقه ارسال عکس یا اعلامیه ترحیم دیواری یا دعوت نامه به سایت احمدي.




بیش از 4،400 تصویر فوق العاده با کیفیت و متنوع شاتراستاک – پک سه DVD2 / اورجینال

شاتراستاک - تصاویر آماده- بیش از 4،400 تصویر فوق العاده با کیفیت و متنوع و مورد نیاز تمام




تشكر و قدر داني

که حضوری، تماس تلفنی، صدور اعلامیه و مجالس ترحیم مداحی آماده اجرای مجالس ترحیم می




اشعار در مورد غم از دست دادن پدر شعر مصیبت از دست دادن پدر، شعر ترحیم و اعلامیه

اشعار در مورد غم از دست دادن پدر شعر مصیبت از دست دادن پدر، شعر ترحیم و اعلامیه . آماده اجل




برچسب :