رمان جدال پر تمنا22

سرم رو توی گوشش فرو کردم و گفتم:
- بیدار شدی عزیزم ؟
سرم رو کشید بالا ... لاله گوشم رو بوسید و گفت:
- اوهوم ...
- پس بلند شو ... غزل و فرزاد اومدن ... باید بریم فرودگاه ...
حلقه دستاش دور کمرم تنگ تر شد ... هر کاری کردم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم ... یه دفعه به هق هق افتادم و آراد هم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه فقط منو توی بغلش نگه داشته بود ... سرش رو توی گردنم قایم کرده بود. صدای نفس های کشدارش رو می شنیدم ... من هق هق می کردم و اون تند تند نفس می کشید ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای فرزاد از بیرون بلند شد:
- آراد ... دیر شد!!!
آراد سرش رو کشید کنار ... چشماش سرخ بودن و نگاهش غمگین ... نشست لب تخت ... من هم تند تند اشکامو پاک کردم و سعی کردم محکم باشم ...
- منتظرت می مونم تا برگردی ... حتی اگه تا آخر عمرم نیای ...
از جا بلند شد ... دستمو گرفت و از روی تخت کشیدم پایین ... ایستادم جلوش ... دست نوازشی روی موهام کشید و گفت:
- سقفش یه هفته است ... اگه برنگشتم مطمئن باش مردم ...
جیغ کشیدم:
- آراد ...
و بی اراده محکم بغلش کردم:
- تو بیخود می کنی این حرف رو بزنی ... اگه تو یه تار از موهات کم بشه من دق می کنم ... اگه منو دوست داری باید برگردی ... باید قول بدی که برگردی ...
زار می زدم و تند تند حرف می زدم:
- نری زن بگیریا ... نری دو روز دیگه با یه دختر چادری بیای ... آراد خودمو می کشم ... به خدا خودمو می کشم ...
صورتمو گرفت بین دستاش و وسط حرفام تند تند گفت:
- هیسسس! هیسسس! باشه عزیزم ... باشه ... هر چی تو بگی ... آروم باش ... آروم ... ویولت به خدا اینجوری کنی نمی رم ... نمی رم اصلا ...
سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم ... سرم رو تند تند تکون دادم یعنی خوبم ... ازش جدا شدم ... رفتم سمت ساکش که کنار اتاق بود ... برش داشتم و گرفتم سمتش ... ولی هنوز نمی تونستم حرفی بزنم ... حرف می زدم دوباره بغضم می ترکید ... ساک رو گرفت و انداخت روی تخت ... چشم ازم بر نمی داشت ... رفتم سمت در اتاق ... اومد جلو ... صدام کرد:
- ویو ...
آب دهنم رو با درد قورت دادم ...
- بله ...
- کجا می ری؟
- بچه ها منتظرن ... می رم حاضر بشم که بریم فرودگاه ...
- من با فرزاد می رم ... تو و غزل می مونین ...
با ترس گفتم:
- نه ... نه من می یام ...
اومد طرفم دستامو گرفت و گفت:
- عزیزم ... بذار راحت برم ...
چونه ام باز لرزید:
- راحت؟
دستش رو با کلافگش کشید روی صورتش ...
- نه ... نه ... ولی اگه بیای اونجا دیوونه م می کنی ... بذار همینجا خداحافظی کنیم ...
می دونستم چقدر براش سخته ... پس کوتاه اومدم ... بهتر بود منم همینجا خداحافظی کنم ... حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ... صدای فرزاد بلند شد:
- آراد ... ساعت شش شد ... می خوای نریم دیگه؟
آراد خم شد ساکش رو برداشت و گفت:
- بریم بیرون ... عزیزم ...
سرم رو تکون دادم و هر دو رفتیم بیرون ... فرزاد با دیدن قیافه من و آراد چشماشو گرد کرد و گفت:
- اوووه! مگه داره می ره سفر قندهار؟ بابا بر می گرده ... چشما این دو تا رو!!
غزل بهش چشم غره رفت و اومد سمت من ... منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- آروم باش عزیزم ... بذار با خیال راحت بره و برگرده ...
بغضم رو فرو دادم ...
حق با غزل بود ... بعد از رفتنش می تونستم با یه دل سیر زار بزنم ... الان باید جلوی خودم رو می گرفتم ... آراد که داشت می رفت پس گریه من چیزی رو تغییر نمی داد جز اینکه دل آراد خون می شد ... خودم رو کشیدم کنار و سعی کردم لبخند بزنم ... آراد چند بار پشت سر هم آب دهنش رو قورت داد تا تونست حرف بزنه:
- غزل خانوم ... فرزاد ... دیگه سفارش نمی کنما ... نمی خوام ویو حتی یک ثانیه تنها بمونه ...
غزل دست انداخت دور شونه من و گفت:
- نگران نباشین ... من این یه هفته پیششم ... یه لحظه هم به حال خودش نمی ذارمش ...
آراد با قدردانی گفت:
- واقعا ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم ...
فرزاد دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- می بینی که غزل با ساک و بار و بندیلش اومده ... خیالت تخت ... منم حواسم بهشون هست ... بریم که دیر شد ...
آراد آهی کشید و گفت :
- بریم ...
باز سعی کردم لبخند بزنم ... هر چند کجکی ... هر چند تلخ ... اومد به سمتم ... می دونستم جلوی غزل و آراد نمی تونه کاری بکنه ... فقط خم شد و پیشونیم رو بوسید ... چند لحظه ای به همون حالت باقی موند ... داغی لباش تا مغزم نفوذ کرد ... همین که ازم جدا شد با سرعت رفت سمت در ... فرزاد هم لبخند اطمینان بخشی به من زد و رفت ... آراد حتی برنگشت یه بار دیگه نگام کنه ... می دونستم نمی خواد دو دل بشه ... در که بسته شد روی دو زانو افتادم روی زمین و از ته دل زار زدم ... غزل با ترس اومد نشست کنارم و گفت:
- عزیزممممم آروم باش ... بر می گرده ... خیلی زود ...
صورتم رو بین دستام پوشوندم و گفتم:
- می ترسم غزل ... می ترسم ...
- از چی می ترسی دختر خوب؟!! به عشق آراد شک داری؟ اون از تو نمی گذره ... به هیچ عنوان ... شک نکن!
دستمو گرفت و به زور وادارم کرد بشینم روی کاناپه ... رفت داخل آشپزخونه و آب قندی برام درست کرد ... برگشت نشست کنارم و لیوان رو داد دستم ... دستام یخ کرده بود و می لرزید ... لیوان رو دو دستی نگه داشتم و سعی کردم یه جرعه بخورم ... غزل لبخندی زد و گفت:
- آراد اینقدر تو رو دوست داره که من حسودیم می شه بعضی وقتا ...
سکوت کردم ... خودم می دونستم ... ادامه داد:
- اون اولا که اومده بودین برای فرزاد تعریف کرده بود جریانتون رو ... جدیدا فرزاد برای من تعریف کرده ...
با تعجب نگاش کردم ... وقتی نگاه مشتاقم رو دید گفت:
- فرزاد بهش گفته بوده بیخیال تو بشه ... گفته شما به درد هم نمی خورین ... چون دیناتون فرق می کنه و آراد هم فوق العاده به دینش پایبنده ... وقتی دیده آراد نمی تونه بگذره گفته راضیت کنه مسلمون بشی و آراد گفت من ویولت رو مجبور به هیچ کاری نمی کنم ... هیچ وقت ... حتی فرزاد هم درمونده شده بود ... اما وقتی که بهت گفت دوستت داره و توام قبول کردی دیگه فرزاد کوتاه نیومد به آب و آتیش زد تا فهمید راه هایی برای رسیدنتون به هم وجود داره ... همونقدری که آراد بال بال می زد فرزاد هم داشت خودش رو به در و دیوار می زد ... باورت نمی شه وقتی فهمید یه راهی وجود داره چقدر خوشحال شد ...
وسط اشک هام لبخند زدم ... هیجان آراد رو خوب یادم بود ... غزل حرف می زد و من با حرفاش آروم می شدم ... انگار کم کم داشت خیالم راحت می شد که آراد بر می گرده ....
***
شب شد ... غزل پرسید می خوام برم خونه خودم یا همین جا می مونم؟ منم ترجیح دادم بمونم ... توی اتاق روی تخت نشسته بودم و پاهامو بغل کرده بودم ... عکس آراد هم جلوم بود ... اونقدر خیره مونده بودم به عکس که دیگه چیزی نمی فهمیدم ... توی دنیای خودم بودم ... یاد اون شبی که با آراد بودم ... آغوش گرمش ... بوسه هاش ... قربون صدقه هاش ... نوازش دستاش ... یه دفعه با شنیدن صدای گوشیم پریدم بالا ... شیرجه رفتم روی گوشی ... همون شماره قبلی آراد بود ... همون که تو ایران دستش بود ... نفهمیدم چطور دکمه وصل رو زدم و گفتم:
- جونم؟ جونم عشقم ...
صداش با چند لحظه تاخیر اومد ...
- عزیزم ... عزیز دلم ...
- آراد جونم ... رسیدی؟ ایرانی؟
- آره عمر من ... من الان خونه ام ... آخ ویولت تا اتاقم رو دیدم یاد اون روزی افتادم که اومدی توی اتاقم ... ویولت دلم برات پر می کشه ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- فدای تو بشم من ... منم همینطور ... اوضاع چطوره؟
چند لحظه مکث کرد و سپس گفت:
- اوضاع هم خوبه ... تو نگران اینجا نباش ... شام خوردی؟
نخورده بودم ... ولی گفتم:
- آره ... آره با غزل خوردم ...
- عزیزم برگردم ببینم یه ذره هم لاغر شدی هالیفاکس رو روی سر فرزاد و غزل خراب می کنم ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- به اونا چه؟
- بالاخره من تو رو سپردم به اونا ...
- آراد جان ... من قول می دم غذا بخورم ...
- آفرین ... غذا بخور غصه نخوریا ...
- چشم ...
- ای من به فدای اون چشای خوشگلت ...
لبخند نشست روی لبم ... دلم داشت براش پر می کشید ... گویا آراد رو صدا کردن که گفت:
- عزیزم من برم ... مامان داره صدام می زنه ... فردا شب دوباره بهت زنگ می زنم ...
- باشه ... منتظرتم ...
- می بوسمت عزیزم ... خیلی مواظب خودت باش ... تنها از خونه نرو بیرون ...
- بچه که نیستم گلم ... توام مواظب خودت باش ...
- باشه عزیزم ... ویولت ... خیلی دوستت دارم ...
- منم دوستت دارم ...
- به امید دیدارت عشقم ...
- به امید دیدار ...
گوشی رو قطع کردم و چسبوندم روی سینه ام ... صدای غزل از بیرون می یومد که ازم می خواست برم غذا بخورم ... صدای آراد شارژم کرده بود ... از جا بلند شدم و رفتم بیرون ...
***
یک هفته با بدبختی بالاخره سپری شد ... هر شب با آراد حرف می زدم اما هر چه می گذشت بیشتر غم صداش مشخص می شد ... ازش می پرسیدم اوضاع چطوره و اون فقط می گفت خوبه نگران نباش اما می دونستم خوب نیست ... روز ششم گفت فردا بر می گردم ... خیلی خوشحال شدم اما صدای آراد شاد نبود ... بغض صداشو حس می کردم ... اما فعلا همین بس بود که داشت می اومد ...
توی فرودگاه دسته گل رو توی دستم فشار می دادم ... نفسم تند تند بالا و پایین می شد و نبضم تند تند می زد ... غزل و فرزاد مدام گردن می کشیدن تا ببینن کی آراد می یاد ... دلشوره امانم نمی داد ... بالاخره جیغ غزل بلند شد:
- اوناهاش ... اومد ... بیا ویولت ...
پاهام سست بود و همراهیم نمی کرد ... اما هر طور که بود خودم رو جلو کشیدم ... آراد من بود ... داشت با قدم هایی نه چندان استوار به سمتم می یومد ... همون ساکی که برده بود حالا همراهش بود ... با دیدن من لبخند گوشه لبش نشست ... دیگه طاقت نیاوردم ... جون به پاهام تزریق شد ... دسته گل رو انداختم توی بغل غزل و دویدم به سمتش ... آراد سر جاش ایستاد و دستاشو از دو طرف باز کرد ... با یه شیرجه پریدم توی بغلش ... هر دو داشتیم تند تند در گوش هم حرف می زدیم ... ولی حقیقتا نه من می فهمیدم چی می گم و نه آراد ... حرفامون بیشتر شبیه هذیون بود ... بعد از چند دقیقه که تو بغلش خوب عقده هامو خالی کردم خودم رو کشیدم کنار ... آراد با اشتیاق سر تا پامو برانداز کرد و گفت:
- عزیزم ... قول داده بودی لاغر نشی!!! چی کار کردی با خودت؟!
با چشم و ابرو به خودش اشاره ای کردم و گفتم:
- خودت چی؟! تو آینه به خودت نگاه کردی؟
حقیقتا آراد هم لاغر شده بود ... لبخند تلخی زد و گفت:
- این نیز بگذرد ...
از حرفش زنگای خطر برام به صدا در اومدن ... اما فرصت نکردم چیزی بگم ... صدای فرزاد از پشت سرمون بلند شد:
- اجازه هست ما هم دست بزنیم به آراد ویولت خانوم؟
خندیدم و کنار کشیدم ... فرزاد لحنش رو به شوخی گریه آلود کرد و گفت:
- بیا بغلم توله سگ ... بوی ایرانمو می دی ...
من و غزل و آراد خنده مون گرفت و آراد در حالی که فرزاد رو می بوسید گفت:
- توله سگ خودتی و ... لا اله الا الله ....
فرزاد سریع گفت:
- اینجا خونواده نشسته برادر ... عفت کلام داشته باش ...
آراد با خنده فرزاد رو پس زد و اومد سمت غزل با اونم سلام احوالپرسی کرد و همه راه افتادیم سمت خروجی ... فرزاد گفت:
- آراد اگه خسته نیستی بریم یه چیز بزنیم تو رگ ...
آراد بی حوصله گفت:
- اتفاقا خیلی خسته ام ... نیاز به یه خواب آروم دارم ... ترجیح می دم برم خونه ...
با نگرانی نگاش کردم ... چهره اش خیلی خسته بود ... انگار که ساعت ها بود خواب به چشمش نیومده باشه ... فرزاد نگاهی به من غزل کرد و بعد رفت سمت آراد ... کنار به کنارش راه می یومد و باهاش حرف می زد ... عصبی بودن آراد رو قشنگ حس می کردم اما نمی فهمیدم چی داره می گه ... یعنی چی شده بود؟ آراد نه خوشحال بود نه ناراحت ... فقط خسته بود ... آخر هم نفهمیدم اینا به هم چی گفتن ... رسیدیم به ماشین فرزاد و سوار شدیم ... آراد از غزل تشکر کرد که این مدت پیش من مونده و هوامو داشته غزل بیچاره هم که مثل من نگران بود و از ماجرا سر در نمی یاورد به یه جمه خواهش می کنم این چه حرفیه بسنده کرد ... جلوی در آپارتمان که رسیدیم آراد باز هم تشکر کرد و تعارف کرد بچه ها بیان تو که قبول نکردن و با یه خداحافظی کوتاه رفتن ... چهره فرزاد هم عجیب در هم بود ... آراد دست انداخت دور شونه ام و رفتیم تو ...
سوار آسانسور که شدیم دستش رو پس زدم و گفتم:
- آراد ... یه حسی به من می گه یه چیزی شده ...
لبخند زد و گفت:
- این حست مهلت نمی ده بریم تو خونه بعد بازوجویی رو شروع کنه؟
- نخوای اذیت کنی ...
آهی کشید و گفت:
- نه عزیزم ... هر کی رو اذیت کنم تو رو نمی کنم ...
آسانسور ایستاد و رفتیم بیرون ... در واحدش رو باز کردم و رفتم تو ... آراد هم دنبالم اومد ... رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چی می خوری عزیزم؟
- یه چایی بهم بدی ممنون می شم ... سرم وحشتناک درد می کنه ...
چایی ساز رو به برق زدم و گفتم:
- الان آماده می شه ...
با سرعت نور چایی رو آماده کردم ... دو تا فنجون ریختم گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون ... آراد نشسته بود روی کاناپه و سرش رو گرفته بود توی دستاش ... سینی رو گذاشتم روی میز نشستم کنارش دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم:
- خوبی عزیزم ...
سرش رو آورد بالا ... چند لحظه توی چشمام خیره شد ... یه دفعه دستاش رو از هم باز کرد و منو کشید توی بغلش ... در گوشم زمزمه کرد:
- تو که منو تنها نمی ذاری؟ هان؟
با تعجب گفتم:
- معلومه که نه .... این چه حرفیه؟
دستش رو کشید روی موهام و گفت:
- اتفاقای بدی افتاده ویولت ...
آب دهنم رو قورت دادم ... جرئت نداشتم بپرسم چه اتفاقاتی ... اما میدونستم اونقدر بد بوده که آراد رو اینطور داغون کرده ... الان هم کاملا مشخص بود که برای رسیدن به آرامشش من رو اینطور توی بغلش گرفته و فشار می ده ... خودش ادامه داد:
- مامان هیچ جوره قبول نکرد ... نه با حرفای من ... نه با حرفای آراگل ... خودم رو به آب و آتیش زدم ولی فایده ای نداشت ... من ...
قلبم اومده توی دهنم ... هر آن انتظار داشتم بگه منو ببخش من باید برگردم پیش خونواده ام و بین ما هر چی بوده تمومه ... امادر کمال حیرت من گفت:
- من مجبور به انتخاب شدم ... مامان بهم گفت انتخاب کنم ... یا تو ... یا خونواده ام ... و من ... تو رو انتخاب کردم و برگشتم ...
نفس عمیقی از عمق وجودم کشیدم ... آراد آب دهنش رو با صدا قورت داد و گفت:
- حالا دیگه فقط تو رو دارم ... دیگه هیچ کسی رو جز تو ندارم ... تو رو انتخاب کردم چون می دونستم بدون تو نمی تونم زندگی کنم ... و با این انتخاب ... مامانم خیلی راحت عاقم کرد!
قلبم از طپش ایستاد ... پس به سرش اومد اون چیزی که ازش می ترسید ... آراد من چطور می خواست با این درد کنار بیاد؟!!! این رفت که از این اتفاق جلوگیری کنه اما ... هنوزم نمی تونستم چیزی بگم ... یهو از جا بلند شد ... راه افتاد سمت اتاق و گفت:
- می رم بخوابم ویو ... سه روزه که نخوابیدم ... خواهشا بیدارم نکن ...
بازم نتونستم چیزی بگم آراد رفت توی اتاق و در رو بست ... سرم رو گرفتم بین دستام ... فردا امتحان داشتیم اما می دونستم که این ترم ... هیچی برای رو کردن ندارم ... نه من و نه آراد ! خوبیش این بود که از طرف کشور خودمون بورس شده بودیم ... اگه از طرف هالیفاکس بورس می شدیم تا الان صد در صد دیپورت شده بودیم ... فرصت فکر کردن به مسائل درسی رو نداشتم ... الان فقط مشکل خودم و آراد برام پر رنگ بود ... آیا خونواده من رضایت می دن؟ نکنه اونا هم مخالفت کنن؟!!! اون وقت برای من و آراد دیگه هیچ کس باقی نمی مونه ... و این یعنی بدبختی در اوج خوشبختی!
***
در رو باز کردم ... فرزاد اومد تو ... همونجا جلوی در ایستاد و گفت:
- چطوره؟
پچ پچ کردم ...
- داغون ... دوازده ساعته از اتاق نیومده بیرون ... هشت ساعتش رو خواب بود ... چهار ساعت هم هست پای جا نمازشه ... حتی غذا هم نمی خوره ...
- من باهاش حرف می زنم ...
- ممنون می شم فرزاد ... من خیلی نگرانشم ...
- این قضیه براش گرون تموم شده ... فقط ویولت تو کنارش بمون ... بهش ثابت کن که تا آخرش هستی ...
- فرزاد آراد می دونه که من تا آخرش باهاشم قسم می خورم از جانب من نگرانی نداره ... اما به خاطر اعتقاداتش الان خیلی زیر فشاره ... اینقدر که بعضی وقتا حس می کنم نگه داشتنش برای خودم خودخواهیه ...
با بغض ادامه دادم:
- اونقدر که من عز و جز کردم که برگرده و نره زن بگیره و تنهام نذاره حس می کنم مجبور شده برگرده ...
- چی می گی ویولت؟ اون تو رو می پرسته ... فقط کاش می شد مامانش رو راضی کنیم ... اما حاج خانوم بد گیریه ... می شناسمش ...
- می گی چی کار کنیم؟
- من الان می رم باهاش حرف می زنم ... شاید بتونم آرومش کنم ...
به نشونه تایید پلک زدم و فرزاد رفت داخل اتاق آراد ...
نیم ساعتی طول کشید تا اومد بیرون ... وقتی اومد چشماش از غم می درخشید ... رفتم طرفش ... درست عین وقتی که دکتر از اتاق عمل عزیزت می یاد بیرون و هجوم می بری به سمتش ... چشماش رو با درد بست و گفت:
- داغون تر از چیزیه که فکرشو می کردم ...
- فکر می کنی ببریمش دکتر براش مفیده ؟
- چه دکتری؟
- روانشناسی ... روانپزشکی ... چیزی ...
- نه فایده ای نداره ... این ارتباط مستقیم به اعتقادش داره ... هیچ دکتری نمی تونه اعتقادش رو عوض کنه ...
- می گی چی کار کنیم؟
- نمی دونم ... اگه می دونستم که خوب بود ... من موندم حاج خانوم چطور دلش اومد با یه دونه پسرش این معامله رو بکنه اون که می دونست آراد داغون می شه ... چطور دلش اومد داغونش کنه ؟
- همون اوایل که مامانشون رو دیدم به این نتیجه رسیدم که زن مستبدیه و آراگل و آراد ازش حساب می برن ... از همین هم می ترسیدم ...
- و حالا آراد برای اولین بار جلوش ایستاده و حاج خانوم از حربه مادرانه خودش استفاده کرده ... با علم به حساسیت آراد روی این موضوع ... این کارو باهاش کرده و الان هم بدون شک مطمئنه که آراد کم میاره و بر می گرده ...
دیگه نترسیدم ... فقط با بغض گفتم:
- یعنی ممکنه؟
- ببین ویولت الان آراد توی برزخه ... اگه تو بهش بگی بره پیش مامانش دلش اینجا جا می مونه و اگه اینجا پیش تو بمونه تا آخر عمر نگران عاق شدنشه ...
نسشتم لب مبل ... بغضم ترکید ... بی صدا اشک هام از چشمام فرو ریختن ... نالیدم:
- منم تو برزخم ... از وقتی که اومده حتی نیم ساعت هم با من نبوده ... همه اش تو خودشه ... اگه قراره تا اخر همینطور بمونه من چطور می تونم تحمل کنم؟ به خاطر خودم و تنهاییم نگران نیستم من به خاطر آراد نگرانم ...
فرزاد آهی کشید ... دست توی جیب پالتوش کرد ... پاکت سیگارش رو در آورد ... سیگاری روشن کرد ... پک محکمی زد و گفت:
- منم همینطور ... ولی زوده که کم بیاری ... توام همه سعیت رو بکن ... اینقدر که تو روی آراد تاثیر داری من ندارم ... تو سعی کن شاید تو بتونی به زندگی عادی برش گردونی ... اگه نشد اونوقت یه فکر دیگه میکنیم ...
سرم رو تکون دادم ... فرزاد رفت سمت در و گفت:
- خیلی حساس شده ... هواش رو داشته باش ...
بازم سرم رو تکون دادم:
- کاری داشتی به من زنگ بزن ...
- باشه مرسی ...
- فعلا کاری نداری؟ چیزی نمی خوای؟
- نه ممنون به غزل سلام برسون ...
- بزرگیتو می رسونم ... خداحافظ ...
- به سلامت ...
در بسته شد ... از جا بلند شدم ... رفتم سر یخچال ... ظرف میوه رو بیرون کشیدم ... چند نوع میوه پوست کندم و با سلیقه داخل بشقاب چیدم ... راه افتادم سمت اتاقش ... ضربه ای به در زدم ... جوابی نیومد ... در رو باز کردم و رفتم تو ... جانمازش رو جمع کرده بود ... به دیوار تکیه داده بود ... سرش رو چسبونده بود به دیوار و چشماش رو بسته بود ... دو زانو نشستم کنارش ... دستم رو بردم بالا و گونه اش رو نوازش کردم ... دستم رو گرفت توی دستش و کف دستم رو بوسید ... زمزمه کردم:
- خوبی عزیزم؟
صدایی از دهنش خارج شد شبیه:
- اوهوم ...
- برات میوه آوردم ...
- میل ندارم ...
- آراد ... دوزاده ساعته هیچی نخوردی ...
- میل داشته باشم می خورم ...
- حتی از دست منم میل نداری؟
چشماشو باز کرد ... حس کردم رنگ سبز چشماش تیره تر از همیشه شده ...
لبخند کجی تحویلم داد و گفت:
- می خورم ...
با خوشحالی ظرف میوه رو کشیدم جلو و یه دونه انگور گرفتم جلو دهنش ... دهنش رو با بی میلی باز کرد و انگور رو خورد ... بغض توی گلوم هر آن اماده شکستن بود ... ولی الان وقتش نبود ... گفتم:
- آراد حالا که خستگیت در رفته می یای بریم ناهار بیرون؟!
سرش رو کج کرد و تسلیمانه گفت:
- بریم ...
خوشحال شدم ... این نشونه خوبی بود ... از جا پریدم و گفتم:
- پس من می رم اونور حاضر شم ... توام آماده شو ... باشه؟
کوتاه گفت:
- باشه ...
دویدم سمت آپارتمان خودم ...
***
روبروی هم نشسته بودیم ... خوراک میگو توی بشقاب های جلومون دهن کجی می کردن ولی هیچ کدوم میلی به خوردن نداشتیم ... آراد فقط چنگالش رو توی کمر میگو فرو می کرد و در می اورد .. همین ... منم با کارد و چنگال میگو ها رو تیکه تیکه می کردم ... دریغ از خوردن یه تیکه شون ... آه هایی که آراد می کشید روی مخم اسکی می کرد ... چنگالم رو پرت کردم توی بشقابم و گفتم:
- آراد جون ... چرا داری با خودت و من اینطور می کنی؟
یه دفعه به خودش اومد نگام کرد و گفت:
- هان؟ چیزی گفتی عزیزم؟
- می گم چرا داری با خودت اینجوری می کنی؟ چرا اینقدر آه می کشی؟ مگه نمی گی منو انتخاب کردی؟ پس با همه وجودت با من باش ... من نمی گم ناراحت نباش ... بهت حق می دم ... شاید چند وقت دیگه من هم به درد تو دچار بشم پس درکت می کنم ... اما این همه دور زدن از دنیا رو درک نمی کنم ... تو اصلا انگار اینجا نیستی ...
دوباره آهی کشید و گفت:
- خیلی سخته ویولت ... خیلی ...
- چی؟ ندیدن دوباره مامانت؟
- اونم سخته ... اما عاق شدن سخت تره ... یه عمر سعی کردم باب میل مامان رفتار کنم که کارم به اینجا نکشه ... ولی این یه بار که برای اولین بار چیزی ازش خواستم باهام اینطوری تا کرد ... ویولت تو خبر نداری اسلام به قدری روی احترام به پدر و مادر تاکیده کرده که شاید روی نماز نکرده باشه ... حالا من چی کار کردم؟!!!
- پشیمونی؟
- د بدبختی اینجاست که پشیمون هم نیستم ...
- پس چرا اینقدر ناراحتی؟
- از عواقبش می ترسم ... هر کس که عاق والدین بشه به خاک سیاه می شینه ... نمونه هاش رو زیاد دیدم ... به این قضیه اعتقاد دارم ...
- آراد بذار یه کم که آبا از آسیاب افتاد دو تایی می ریم پیش مامانت ... من به شخصه دستشون رو می بوسم ... نمی ذاریم دلگیر بمونن ...
از جا بلند شد ... صورت حساب رو توی بشقاب روی میز گذاشت و گفت:
- تو از بس خوبی فکر می کنی همه عین خودتن ... نمی گم مامان من خدایی نکرده بده ... ولی فوق العاده یک کلامه ... محاله از حرفش کوتاه بیاد ...
- ولی این کار رو می کنیم ... من به خاطر تو شده به دست و پای مامانت بیفتم می افتم ...
دستم رو کشید و گفت:
- قربونت برم ... نمیخوام هیچ وقت اون روزی رو ببینم که ویولت من به دست و پای کسی بیفته ... من ویولتم رو همیشه تو اوج دوست دارم ...
چیزی نتونستم بگم ... از رستوران خارج شدیم و بی حرف راه افتادیم سمت خونه ...
***
یه هفته گذشته بود ... همه سعیم رو کردم ... از دلبری گرفته تا گریه و زاری ... اما جواب نداد ... فقط آراد رو خراب تر کرد ... دیگه دائم تو اتاقش بود ... روز هفتم تصمیمم رو گرفتم ... گوشیم رو برداشتم و مصمم شماره آراگل رو گرفتم ... بعد از شش بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟ منم ویولت ...
- ویولت ... سلام دختر! تو خوبی؟ آراد خوبه؟ چیزی شده؟
- نه نه نگران نشو ... خواب بودی ؟ ببخش بیدارت کردم اصلا حواسم به ساعت نبود ...
- نه بابا خواهش می کنم ... مگه استرس این قُلم می ذاره بخوابم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- ببخش آراگل ... من باید خیلی وقت قبل با تو حرف می زدم ...
انگار کم کم داشت خواب از سرش می پرید و هوشیار می شد گفت:
- خیلی دوست داشتم باهات حرف بزنم ... که مطمئن بشم توام آراد رو دوست داری ... با اون همه بلایی که سرش آوردی شک داشتم والا ... اما وقتی دیدم نمی خوی حرف بزنی دیگه بیخیال شدم ...
- ببخشید ... ازت خجالت می کشیدم ...
- خواهش می کنم ... ولی به هر حال هر کس اختیار خودش رو داره تو کار خلافی نکردی که خجالت کشید ی... عاشق شدی ... عین من زمانی که عاشق سامیار شدم ...
- اما عشق من به بی دردسری عشق تو تموم نشد ...
آهی کشید و گفت:
- درسته ...
این روزا چقدر همه مون آه می کشیدیم ... گفتم:
- خبری نشده آراگل؟
- چه خبری مثلا؟
- مثلا مامانت راضی نشدن؟
- ساده ای دختر ... مامان من خیلی غد و یه دنده است ... توی این موارد هم کوتاه بیا نیست ...
- باید چی کار کنیم آراگل؟ آراد اومد ایران چی شد؟
- مگه آراد برات نگفته؟
- نه ... فقط گفت مامانت عاقش کردن ...
دوباره آه کشید و اینبار صداش با بغض لرزون شد:
- آره ... عاقش کرد ... اما نه همون روز اول ... روز آخر وقتی ازش نا امید شد ... مامان فکر می کرد آراد اومده ایارن چون حرفاش رو قبول کرده ... از همون لحظه اول یه لیت دختر گذاشت جلوش گفت انتخاب کن ... آراد هم خندید و گفت مگه لباسه؟ مامان داد و بیداد راه انداخت گفت بیاد یکیشون رو انتخاب کنی ... آراد سع یکرد با جونم و قربونت برم آرومش کنه ولی نشد که نشد ... مرغ مامان یه پا داشت ... از آراد انکار و از مامان اصرار ... روز آخر با خونواده یکی از این دخترا قرار خواستگاری گذاشت ... آراد هم آب پاکی رو ریخت روی دست مامان و گفت تو رو ... صیغه کرده!
آه از نهادم بر اومد و ولو شدم روی مبل ... آراگل به گریه افتاد:
- روزای بدی بود ... مامان حالش به هم خورد ... من التماسش می کردم ... آراد دست و پاشو می بوسید ... حتی سامیار هم از خوبی های تو می گفت از این که تو مشهد چقدر تحت تاثیر قرار گرفتی ... حتی سامیار به مامان گفت شاید بتونیم تو رو راضی کنیم که مسملون بشی ... یعنی دیگه همه منتظر بودیم که مامان قبول کنه ... ولی بازم قبول نکرد ... گفت تو مسلمون هم که بشی آخرش تا این سن با این فرهنگ بزرگ شدی از اونطرف خوانوده ات مسیحی هستن ... مامانم اصرار داره حتما عروسش از یه خوانوده فوق مذهبی باشه ...
اشکم سرازیر شد ... نالیدم:
- آراگل من عاشق آرادم ...
- می دونم عزیزم ... باور کن من برای شما دو تا هر کاری از دستم بر اومد انجام دادم ... اما نشد! کم کم مامان می خواست خودم رو هم عاق کنه ...
- حال آراد خیلی بده ... خیلی بد!
هق هق آراگل شدید شد:
- بمیرم براش ... مامان بدترین کار رو باهاش کرد ... آراد نمی تونه از تو بگذره ... ولی با این مصیبت چطور کنار بیاد؟ نمی دونم طرف کدوم رو بگیرم ...
- فکر کنم بهتره من حذف بشم ...
- چی می گی دختر؟!!! آراد بدون تو دیوونه می شه ...
- اینجوری هم داره دیوونه می شه ... درد دوری از عشق قابل تحمل تر از درد عذاب وجدانه ..
- این عملی نیست ویولت ... من داداشم رو می شناسم ...
- یه کاریش می کنم ... باید بیشتر فکر کنم ... نمی ذارم اوضاع همینطور بمونه ...
- سعی کن آراد رو به زندگی برگردونی ... منم باز با مامان حرف می زنم ...
- باشه ... راستی آراگل ... ببخش یادم رفت بپرسم ... سامیار خوبه؟
- اونم خوبه ... داره بابا می شه مگه می شه بد باشه!
تنها خبری بود که توی این روزا تونست هیجان زده ام کنه ...
- راست می گی؟!!!
- آره ...
- چند ماهته؟
- حدودا سه ماه ...
- مبارکه عزیزم ...
- مرسی ... امیدوارم تو بشی زن دایی بچه ام ...
دوباره بغض ... دوباره اشک ...
- آراد می دونه؟
- نه ... دوست داشتم تو بهش بگی ...
- ممنون ... خوشحالش می کنه ...
- مرسی که زنگ زدی ویولت ... مرسی که نگران داداشمی ...
- خجالتم نده ... اگه من نبودم ... اگه من هیچ وقت پا توی زندگیتون نذاشته بودم ... حالا ...
- بس کن ... با قسمت نمی شه جنگید ...
آهم اینبار طولانی تر از همیشه بود ...
- مزاحمت نمی شم آراگل ... با این وضعت ... برو به استراحتت برس ... کاری نداری فعلا؟
- نه عزیزم ... مراقب آراد باش ...
- حتما ... فعلا ...
- خداحافظ ...
گوشیو قطع کردم ... فکر عاقلانه ... تصمیم عاقلانه توی این لحظه چی بود؟!!! حقیقتا هیچی ... هیچ فکری نداشتم ... جدایی از آراد منو می کشت ... شاید آراد رو هم نابود می کرد ... اما این وضع رو هم نمی تونستم تحمل کنم ... طاقت دیدن زجر کشیدن آراد رو نداشتم ... آراد جلوی چشمم داشت ذره ذره آب می شد ... شاید اگه بر می می گشت ... اگه ذره ای از این بیقراری ها رو مامانش می دید دلش به رحم می یومد ... شاید ...
***
- دیوونه شدی؟!!!!
- نه ...
- چی داری می گی برای خودت؟!!! اگه شوخیه اصلا شوخیه قشنگی نیست ...
- شوخی نیست آراد ... من دارم جدی حرف می زنم ...
از جا بلند شد رفت دم پنجره ... چند لحظه جلوی پنجره با کلافگی قدم زد ... یه دفعه چرخید به طرفم ... دادش بلند شد:
- من کم درد دارم که تو باهام اینجوری می کنی؟!!! کم دارم زجر می کشم ؟ تو دیگه چی کارم داری؟ می خوای نابودم کنی؟
رفتم طرفش ... با وجود مخالفتش سرم رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:
- عزیزم ... آروم ... آروم باش ... داد نکش ... اینقدر به خودت فشار نیار ...
صداش لرزید:
- چی می گی ویولت؟ چرا داری باهام اینجوری می کنی؟ مگه من می تونم ؟ مگه توانشو دارم؟
- نه تو توانشو داری نه من ... اما بهتر از اینه که اینجا بمونی و ذره ذره آب بشی ...
- من آب شدن کنار تو رو دوست دارم ... به خاک سیاه نشستن کنار تو رو دوست دارم ...
- اگه دوست داشتی اینقدر خودت رو عذاب نمی دادی ...
صداش داشت تحلیل می رفت ...
- اگه می بینی حالم خرابه ترس از عذاب کشیدن خودم نیست ... ترس از بدبختی خودم نیست ... ترسم از اینه که خدا برای مجازاتم تو رو ازم بگیره ... می فهمی؟ نمی تونم ویولت ... نمی تونم ...
- پس برو ... حالا که اینطور فکر می کنی پس برو ...
حریصانه منو به خودش فشرد و با عجز گفت:
- کجا برم؟!!! ویولت چطوری برم؟ تو عشق منی ... تو همه زندگی منی ... من تو رو بغل کردم ... بوسیدم ... تو بغلم گرفتمت و خوابیدم ... کارایی که با هیچ کس نکردم ... تو دیگه وجود منی ... آخه مگه می شه وجودم رو بذارم و برم؟!!!
باید قانعش می کردم ... باید بین بد و بدتر بد رو انتخاب می کرد ... گفتم:
- اگه برای مجازات تو خدا جون منو گرفت چی؟ اگه بمونی و من بمیرم چی؟
همین که این جمله از دهنم خارج شد آراد روانی شد ... از تو آغوشم اومد بیرون و رفت وسط پذیرایی در حالی که داد می کشید همه ظرف و ظروف تزئینی لب اپن رو بر می داشت و توی دیوار می کوبید ... فکر نمی کردم حرفم براش اینقدر سنگین تموم بشه! از ترس سر جام خشک شده بودم و نمی تونستم برم حتی دستش رو بگیرم ... همه طرف ها رو که شکست پالتوش رو از روی کاناپه چنگ زد و از در رفت بیرون ... تنها صدایی که شنیدم صدای به هم خوردن محکم در بود ... تازه وقتی از در رفت بیرون نوبت من بود که بشکنم ... روی دو زانو نشستم روی زمین ... بغضم شکست ... با صدای زار می زدم و خدا رو صدا می کردم ... آراد بالاخره راضی به رفتن می شد ... شاید برای بورسیه اهمیت قائل می شد و همین جا می موند اما دیگه کنار من نبود ... دیگه برای من نبود ... شاید هم می رفت ازدواج می کرد و با همسرش بر می گشت ... و در این حالت چه چیزی شیرین تر از مردن برای من؟!!! قرص هام رو آماده کرده بودم ... یه مشت قرص خواب از خونه آراد کش رفته بودم ... تا وقتی که اراد ازدواج نکنه می تونستم به نفس کشیدنم ادامه بدم .. ولی اگه بخواد ازدواج کنه و کس دیگه رو بغل کنه و در گوش کس دیگه حرف از دوست داشتن بزنه مرگ رو ترجیح می دادم ... اینقدر زار زدم که همونجا کف زمین از حال رفتم ...
***
وقتی چشم باز کردم توی بغلم آراد روی کاناپه بودم ... خودش نشسته خوابیده بود ... منو هم توی بغلش گرفته بود ... همه بدنم درد گرفته بود ... پالتوش هنوز تنش بود ... سرم رو چسبوندم روی سینه اش ضربان منظم قلبش رو می شنیدم ... بعد از این باید صدای قلب کی رو می شنیدم؟ امروز یعنی روز اول عید بود ... زمان و تاریخ از دستم خارج شده بود .... دلم تنگ شد برای ایران بودم ... برای کنار مامی بودن ... سر به سر پاپا گذاشتن ... نقشه برای آقای آراد کیاراد هم کلاسیم کشیدن ... اونموقع چقدر خوش بودن ... تنها دغدغه ام این بود که آراد کم نیارم ... اما حالا ... حس می کردم به اندازه یه زن هشتاد ساله درد روی شونه ام تلنبار شده ... با تمون خوردن آراد سریع چشم باز کرد ... دستم رو آوردم بالا و گفتم:
- نترس عزیزم ... فقط بدنم خشک شده ...
دستاش رو باز کرد ... خودم رو از توی بغلش کشیدم بیرون ... صدای گرفته اش بلند شد:
- اومدم تو دیدم روی زمین خوابت برده ...
- خوبی؟
- نه ... داغونم ...
می دونستم ... پس چه پرسیدنی بود؟ رفتم سسمت آشپزخونه و گفتم:
- باید بری دنبال بلیط ...
رفتم که جلوی چشمش نباشم ... تا بغضم رو حس نکنه .... تا تنگی نفسم رو نبینه ... دادش بلند شد:
- باز شروع کردی ویولت؟ من هیچ قبرستونی نمی رم ...
- باید بری ... برو تا مامانت راضی نشده هم برنگرد ...
با حیرت گفت:
- چی می گی ویولت؟
- همین که شنیدی ... من جونم رو دوست دارم ...
- ویو ...
کم مونده بود برم بپرم توی بغلش ... اما فعلا باید جلوی خودم رو می گرفتم ... صداش دوباره اومد:
- تو فکر کردی برم خوشبخت می شم؟ آروم می شم؟
- من هیچ فکری نکردم ... فقط می گم برو مامانت رو راضی کن ... لولو هم اینجا منو نمی خوره ... نگران من نباش ...
- مامان اگه میخواست راضی بشه شده بود ویولت ... چرا منو توی تنگنا قرار می دی؟
- من همچین قصدی ندارم ... اما با این شرایط هم با تو ازدواج نمی کنم ... من نمی تونم تا اخر غمبرک زدن تو رو تحمل کنم ...
صدای دادش پشت سرم باعث شد سه متر بپرم بالا ... نفهمیدم کی اومده توی آشپزخونه:
- من دیگه چی کار کنم لعنتی؟! به ساز کدومتون برقصم؟! برگردم که مامان زنم می ده ... برم زن بگیرم راضی می شی؟
داشتم دوباره دچار تنگی نفس می شدم ... چند بار پشت سر هم نفس کشیدم و گفتم:
- فقط برو ...
اومد جلو ...
- ویولت ... خوبی؟
دستم رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم:
- خوبم ... برو ... برو تا به آرامش ... برسی ...
با ترس رفت سر یخچال ... لیوانی آب ریخت اومد طرفم گرفت جلوی دهنم و گفت:
- اینو بخور ... حرف نزن ...
آب رو به زور فرو دادم ... کمی راه نفسم باز شد ...
- بهتری عزیزم؟
- خوبم ... چند بار بگم خوبم؟ برو آراد ... برو ... اینجا که باشی منم عذاب می کشم ...
- مگه چی کارت می کنم که عذاب می کشی؟
- نمی تونم این وضع تو رو ببینم ...
- ویولت ... چرا هیچ کس درکم نمی کنه؟
جیغ کشیدم:
- د اگه درکت نمی کردم که نمی گفتم برو ... من دوست دارم به حال تو خون گریه کنم که گیر افتادی بین من و مامانت ... می گم برو چون می دونم کنار اومدن با نبود من برات راحت تره ...
بلند تر از من داد کشید:
- نیست نیست نیست اگه راحت تر بود اصلا نمی یومدم ...
- باشه ... باشه نرو ... منم خودم رو می کشم تا هم تو راحت شی هم خودم ...
دستش رفت بالا ... چشمام رو بستم و هر دو دستم رو برای دفاع از صورتم گرفتم جلوی صورتم ... وقتی اتفاقی نیفتاد چشم باز کردم دستش توی هوا مشت شد بود و داشت نفس نفس می زد ... وقتی چشمای بازم رو دید گفت:
- باشه می رم ... فقط دیگه خفه شو ...
دوباره تکرار لحظه ها ... آراد رفت از خونه بیرون ... من موندم و اشک های بی امانم ...


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا

رمان برای کامپیوتر و موبایل. رمان جدال پر تمنا. بچه ها یه سوال.جدال پر تمنا رو هما جون




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلود رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا22

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا22 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا25

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا25 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا26

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا

رمان جدال پر تمنا برای اینکه رامین که فهمید نمی خوام بیشتر از این پیشش باشم سریع




برچسب :