فرمانده شهیدی که امام حسین (ع) را در عملیات والفجر8 دید!

کشته روی حسین (ع)

یادکردی از سردار شهید علی اصغر خنکدار فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)

لشکر ۲۵ کربلا + تصاویرمنتشرنشده

سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت.

زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.

قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) »

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.

آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.

 sh.khonakdar%20%282%29.JPG

((در سال 1341 در روستای "کلاگر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين کشاورزی بود و روی زمينهای ديگران کار می کرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبودند. علی اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمی درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيری قرآن پرداخت.))

sh.khonakdar%20%286%29.JPG

مادر شهید می گوید:

روز اول محرم بود، من تو مسجد مشغول آشپزی برای شام بودم که همان روز هم اصغرم به دنیا آمد.

برادراش رو خيلی دوست داشت وقتی برادر كوچكش ياسر تو خونه بازی می كرد، همش غرق تماشای بازی یاسر می شد و تشويقش می كرد. یاسر تو حیاط تاب بازی می کرد، اصغر می خنديد، خوشحال می شد و می گفت: مادر ببين بچه به این کوچیکی رزمنده ایه برای خودش.

قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود:

«شهيد علی اصغر خنكدار سرباز امام زمان (عج)»

پدر شهید می گوید:

اصغر به اتفاق دوستاش هميشه تو مسجد یا تکیه، مراسم روضه می گرفتند. 2ماه، بعدازظهرها من مسئول تداركات (چايی ريختن) مراسم اونا بودم.

اصغر و اسکندر مؤمنی هر دو شون دانشگاه ثبت نام کرده بودند، بعد از ثبت نام، دو تایی رفتند به جبهه. اصغر بهم گفت: اگر امتحان شروع شد به ما زنگ بزن تا برگردیم و امتحانمون رو بدیم. چند روز مونده بود به امتحان که با اصغر تماس گرفتم تا بیاد. بعد از 15 روز سر و کله اصغر پیدا شد. گفتم: چرا نیومدی امتحان بدی؟ سرش پایین بود، گفت: پدرجان! كدام دانشگاه از آن دانشگاه الهی جبهه، بهتر است؟!

اصغر، اسکندر مومنی و حميدرضا رنجبر، این سه نفر، بچه های محل رو جمع می کردن و براشون جلسات مذهبی و اخلاقی میذاشتن. حتی پيشنهاد كرده بودن: همه ما عروسيمون رو تو مسجد برگزار كنيم و وقتی شهيد هم شديم ما رو تو مسجد دفن كنند. که همینطور هم شد ما عروسی اصغر و خیلی از بچه های دیگه رو تو مسجد گرفتیم و جنازه شون رو هم تو مسجد دفن کردیم.

اصغر اولین کسی بود که برای تبليغات و بردن نیروی مردمی به جبهه، به نقاط مختلف شهر می رفت، سخنرانی هم می کرد و در مسجد صبوری، عشقی و جامع گونی بافی، نیروها را برای اعزام به منطقه آماده می کرد. در مازندران اولین تجمع نیرو جهت اعزام را اصغر و دوستانش در قائمشهر انجام دادند. در حال آماده کردن نیروها بود، بهش زنگ زدم و گفتم: باباجان، بيا خانومت فارغ شده، ده دقیقه هم که شده بیا بچه ات را ببین و برو. اومد بیمارستان چند دقیقه ای موند و دوباره به شهر رفت چون فردای اون روز باید برای عملیات والفجر6 نیروها را اعزام می کردند.

sh.khonakdar%20%2811%29.JPG

چند روز بعد از شهادت اصغر دیدم شخصی آمد به منزل ما. خیلی گریه و ناله می كرد. ازش پرسيدم: شما شهید را از كجا می شناسيد؟ گفت: شهید، جان منو نجات داد. گفتم: چطور؟ گفت: با منافقين همکاری داشتم، دو بار هم دستگير شدم، می خواستن منو اعدام کنند، منم به شهیدخنکدار قول دادم از کارام توبه کنم که شهید خنکدار جان منو نجات داد و نذاشت منو اعدام کنن.

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.

اصغر همیشه بچه ها و داداش کوچکش رو روی پای خودش می ذاشت و دائماً اين دعا رو می خوند: «يا دائم الفضل الی البر...»

 sh.khonakdar%20%285%29.JPG

همسر شهید می گوید:

شب عروسی، مراسم دعای کمیل گذاشتیم و آقای خرسند دعا رو خوند. روز عروسی ما در مسجد امام صادق(ع) کلاگرمحله قائمشهر برگزار شد که مادر شوهرم می گفت: مردم سه سری ناهار خوردند و تا ساعت 4 بعدازظهر داشتند ناهار می دادند؛ خیلی شلوغ بود. روز تشییع جنازه اصغر هم مردم سه سری داشتند تو مسجد ناهار می خوردند و حدوداً 400 کیلو برنج پختند.

روز عروسی که اومدند منو ببرند به خونه داماد، من چادر سفید سرم کرده بودم. فردای روز عروسی اصغر بهم گفت: چرا چادر سفید سرت کردی؟ گفتم: اگه چادر سیاه مینداختم سرم، دیگه معلوم نبود عروس کیه؛ اصغر ناراحت شده بود و گفت: من خیلی خجالت کشیدم جلوی دوستا و همکارام که تو چادر سفید پوشیدی.

اصغر دو سال در جنگل به عنوان فرمانده طرح جنگل در مبارزه با منافقین در جنگل های هشت پر گیلان ، آمل، قادیکلا قائمشهر و گلستان حضور داشت.

زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم، مجرد بودم، خواب می بینم با یک فرد پاسداری ازدواج می کنم که چهار خواهر داره. این پاسدار شهید می شه و من می بینم سر قبر یک شهیدی نشسته ام و دارم فاتحه می خونم. چهار تا خواهر شهید هم دور تا دور قبر نشسته اند. از رادیو و تلویزیزون برای مصاحبه میان. خواهران شهید هم به من اشاره می کنند و می گن: برید از همسر شهید مصاحبه بگیرید. من ناراحت شدم و گفتم: شما چرا به من می گید: همسر شهید؟! من مجردم. بعد از یک سال، پاسداری به نام علی اصغر خنکدار به خواستگاریم آمد که چهار خواهر داشت. حتی خواهران شهید در خواب فامیلی خودشون رو هم گفته بودند که من یادم نمیومد. بعد از ازدواج وقتی که دوتا بچه داشتم دیگه مطمئن شده بودم که خواب دوران مجردیم تعبیر نشدنیه، خوابم را به اصغر گفتم و گفتم: دیگه تو شهید بشو نیستی. ولی اصغر گفت: تو به خوابت می رسی، و خوابت عین واقعیته، من ایندفعه می رم و دیگه برنمیگردم و همینطور هم شد.

وقتی مراسم عقدمون، روحانی رفت خطبه عقد رو بخونه کسی بهم چیزی نگفته بود که مثلاً: شما بعد از سه بار جواب بله را بدهید. من خیلی خجالت می کشیدم؛ بعد از چندین بار تکرار خطبه عقد توسط آقا، آقا گفت: حتماً عروس خانوم لفظی می خوان؛ برادرم محمدرضا(شهید محمدرضا مسرور) که شهید شد خیلی شوخی می کرد، گفت: بله! آقا گفت: مگه تو می خوای ازدواج کنی؟! کلی خندیدیم. به اصغر گفتند: باید لفظی بدی، اصغر هم هیچ اطلاعاتی از این چیزا نداشت و هرچی تو جیبش بود داد به من و گفت: تو منو خالی کردی.

sh.khonakdar%20%283%29.JPG

کتاب حضرت فاطمه زهرا(س) را گرفته بودم و چندتا شعر از توش در آوردم و تو ماشین در حال رفتن به مراسم عروسی بودیم که به بچه ها این شعرها رو دادم و گفتم زمزمه کنید.

انقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.

آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی ناراحت بود گفتم: چی شده که انقدر ناراحتی؟ گفت: یکی از بچه هایی که با هم جبهه بودیم و با هم به مرخصی آمده بودیم، امروز صبح فوت کرده. همسرش وقتی برای نماز صبح می خواست بلندش کنه دید سکته کرده و فوت کرده؛ خیلی دوست داشت شهید بشه. آدم یکسال و نیم تو جبهه باشه و شهید نشه و بیاد تو خونه فوت کنه؟!! اگر من هم شهید نشم چی؟!! همش آرزوی شهادت می کرد.

یاسر خنکدار، برادر شهید می گوید:

يادم مياد سه ساله بودم. روزی اصغر آقا روبروی من دو زانو نشست و با زبانی مهربانانه و بچه گانه به من گفت: داداشی من، یه وقت حيوونی رو اذيت نكنی. اونا ناراحت میشن. شاخه ی درختا یا گُلها رو نکَنی، اگه این کارها رو بکنی خدا ناراحت میشه از دستت. اين توصيه ها با توجه به فهم و درک من تو اون سنین، خیلیبرايم  پذيرا بود.

sh.khonakdar%20%2814%29.JPG

حجة الاسلام دکتر مسرور می گوید:

قبل از عملیات والفجر8 که بهمن ماه بود، هوا هم خیلی سرد بود و برای استحمام، آبگرم هم نداشتیم. دیدم شهیدخنکدار سر و صورت و تنش خیسه، گفتم: چرا سرت خيسه؟ گفت: مگه نمی دونی؟! گفتم: چی رو؟! گفت: امشب عمليات داريم من غسل شهادت كردم. با اون آب سرد تو اون هوای سرد با اطمینان قلبی غسل شهادت کرده بود.

رحمت آهنگری می گوید:

سخنرانیهای شهید خنکدار در میدان‏‏ ‎‎ ‎‎صبحگاه‏‏ ‎‎هفت‏‏ ‎‎تپه‏‏ ‎‎برای‏‏ ‎‎ما‏‏ ‎‎بچه های گردان امام محمدباقر(ع)،‎‎سخنرانیهای‏‏ ‎‎تكان‏‏ ‎‎دهنده‏‏ای بود که با لحنی عارفانه و عاشقانه ‎‎ما رو به توکل بر خدا و توسل بر ائمه اطهار و‎‎طلب‏‏ ‎‎استغفار دعوت می کرد. و همیشه این آیه رو تو سخنرانیهاش میگفت: ‎‎«سبحان‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎يرانی‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يعرفه‏‏ ‎‎مكانی‏‏‎‎و‏‏ ‎‎يسمه‏‏ ‎‎كلامی‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎يرزقنی‏‏ ‎‎ان‏‏ ‎‎يسانی»‏‏ و من مدام  ‎‎بی اختیار‏‏ ‎‎اشک‏‏ ‎‎می‏‏ ‎‎ريختم‏‏، واقعاً همه ما منقلب می شدیم.

چند‏‏ ‎‎ماه‏‏ ‎‎قبل‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎عمليات‏‏ ‎‎والفجر 8‏‏ ‎‎شبی‏‏ ‎‎خواب‏‏ ‎‎ديدم‏‏، ‎‎عمليات‏‏ ‎‎‎‎مهمی‏‏ ‎‎‎‎در‏‏ ‎‎پيش‏‏ ‎‎داريم‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اون‏‏ ‎‎عملیات حاج اصغر‎‎خنكدار‏‏ و فرماندهان دیگه ای ‎‎به شهادت می رسن. ‎‎من‏‏ هم وقتی به هفت تپه اعزام شدم، برحسب اتفاق‎‎به‏‏ ‎‎گردان‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎محمد‏‏ ‎‎باقر‏‏(‎‎ع‏‏)‎‎ منتقل شدم. حاج اصغر هم تو این گردان بود و هر زمان می دیدمش یاد خوابم می افتادم و تو دلم میگفتم: این به زودی شهید میشه. یکبار دیگه وقتی در‏‏ ‎‎حال‏‏ ‎‎آموزش‏‏ تو "بهمن شیر" ‎‎بوديم‏‏ ‎‎همون‏‏ ‎‎خواب‏‏ ‎‎رو‏‏،‏‏ ‎‎كاملتر‏‏ ‎‎ديدم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎توعملیات پیروز میشیم و فاو رو فتح میکنیم. بالاخره خواب من هم تعبیر شد و در عملیات والفجر8 فرماندهانی همچون سردارشهیدعلی اصغر خنکدار، سردارشهید قربان ‎‎كهنسال‏‏، سردار‎‎شهيد نورعلی‏‏ ‎‎يونسی، شهيد‏‏ ‎‎گلزاده‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎حجة ‎‎الاسلام‏‏ ‎‎داودی‎‎‏‏ ‎‎شهادت‏‏ ‎‎رسيدند‏‏.

sh.khonakdar%20%287%29.JPG

حاج محمدعلی روحانی می گوید:

وقتی به همراه بچه های اطلاعات به گشت و شناسایی می رفتيم و بر می گشتيم، می ديديم ظرف های غذامون شسته شده. از هر كی می پرسيديم اینا رو کی شسته جواب نمی داد. چند روز گذشت. تو اين فكر بوديم كه کی اين كارها را انجام می ده. يه روز زودتر از زمان مقرر به محل استقرارمون برگشتيم تا ببینیم کی ظرف ها رو می شوره؛ دیدیم باز هم ظرف ها شسته شده و این بار كنار سنگر فرماندهی گردان چيده شده تا خشک بشه. رفتیم تو سنگر از اصغر آقا سوأل كرديم، اين ظرف ها را کی شسته که کنار چادر شما چیده شده؟ از سكوتش متوجه شديم كه کار خودشه.

قبل از عمليات والفجر 8 من و اصغرآقا در پايگاه شهيد بهشتي اهواز داشتيم قدم می زديم و در رابطه با مسائل روز صحبت می كرديم. در حين صحبت اصغرآقا گفت : « یه کاری دارم که می خوام به حاج مرتضی قربانی بگم ولی خجالت می كشم.» گفتم : « در مورد چیه؟» كمی مكث كرد و گفت: « ما صد در صد شهيد میشیم. بعد از ما خانواده مون بی سرپرست می شن ؛ می خوام به حاج مرتضی بگم: به من یه وامی بده تا سرپناهی برای همسر و بچه هام بسازم.» من حرف هاشو تأیید كردم. با هم به طرف ساختمون فرماندهی لشکر رفتيم . به چند قدمی اتاق فرماندهی نرسيده بوديم که اصغرآقا ايستاد. گفتم: «چی شد؟» با حالت خاصی كه بيشتر به چهره آدمای پشيمون می خورد، گفت: «شيطان رو ببين! داشت چی كار می كرد؟! يادم رفت كه خدا كفيل زن و بچه ام خواهد بود.» گفت: برگرديم. در بين راه هِی استغفار می كرد.

اصغرآقا، قبل‏‏‏‏ ‎‎‎‎از‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎والفجر 8‏‏‏‏ ‎‎‎‎روحيه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عجيبی‏‏‏‏ ‎‎‎‎داشت‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎همش اظهار دلتنگی‏‏‏‏ ‎‎‎‎و‏‏‏‏ ‎‎‎‎بی‏‏‏‏ ‎‎‎‎قراری‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏ ‎‎‎‎و ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎گفت: از‏‏‏‏ ‎‎‎‎قافله‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهدا‏‏‏‏ ‎‎‎‎عقب‏‏‏‏ ‎‎‎‎موندم‏‏‏‏  شهدا منو تنها گذاشتن. هر‏‏‏‏ ‎‎‎‎چه‏‏‏‏ ‎‎‎‎به‏‏‏‏ ‎‎‎‎لحظه‏‏‏‏ ‎‎‎‎عمليات‏‏‏‏ ‎‎‎‎نزديكتر‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎شد‏‏‏‏ ‎‎‎‎حالات‏‏‏‏ ‎‎‎‎اصغرآقا‎‎‎‎بیشتر تغيير‏‏‏‏ ‎‎‎‎می ‎‎‎‎كرد‏‏‏‏. چهره‏‏‏‏ ‎‎‎‎اش نورانی تر‏‏‏‏ ‎‎‎‎می شد و ‎‎‎‎احساس‏‏‏‏ ‎‎‎‎می‏‏‏‏ ‎‎‎‎كردم‏‏‏‏ ‎‎‎‎كه‏‏‏‏ ‎‎‎‎شهید میشه. ‎‎‎‎وداع اصغرآقا با شهید بلباسی، هرگز از یادم نمی ره که عاشقانه و عارفانه همدیگه رو در آغوش می کشیدن و گریه می کردند.

sh.khonakdar%20%2813%29.JPG

مجید خانقلی می گوید:

قبل از عملیات والفجر8 وداع جانسوز اصغرآقا با برادرش اکبر در ميان نخلستان های اروندکنار كه انگار با آگاهی كامل بود و هرگز این دو برادر در هیچ عملیاتی با هم خداحافظی نکرده بودند، وداع عجیبی بود كه نشان از شهادت داشت. برگه ای هم در دست اصغرآقا بود که در آن نوشته شده بود:«خدايا من ديگر سبكبال شدم»

بعد از شهادت شهید خنکدار، استاندار وقت مازندران، مرتضی حاجی می گفت: من در سخنرانی هيچ كسی شيفته نشده بودم مگر در سخنرانی های شهید خنکدار که تأثیر زیادی روی من می گذاشت.

سردار مرتضی قربانی می گوید:

وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر(ع) از دستم رفت.

اگر ما چند نفر مثل علی اصغر داشتيم هيچ مشکلی نداشتيم . اصغر خنکدار شير بيشه اسلام بود. خدا می داند هر وقت او را می ديدم روحيه ام صد در صد عوض می شد. حرف زدن او به انسان طمأنينه می داد، برخوردهای بسيار اسلامی و سنگين داشت. تدبير و شجاعت و شهامتش مثال زدنی بود. قبل از عمليات والفجر 8 او را چند بار برای شناسايی فرستادم و وقتی بر می گشت، روحيه جديدی به ما می داد. 

sh.khonakdar%20%281%29.JPG

سردار اسکندر مؤمنی، رئیس پلیس راهور کشور، می گوید:

من، اصغر و شهیدحمیدرضارنجبر از بچگی با هم بزرگ شدیم و لحظه به لحظه با هم و تو خونه همدیگه بودیم و عین سه تا برادر بودیم. شخصيت اصغر از کودکی ساخته و پرداخته شده بود. هيچ وقت زير بار زور نمی رفت و اگه چيزی رو حق می دونست، ايستادگی می کرد و به هیچ وجه عقب نشينی نمی کرد. در عين حال اگه دو نفر دعوا هم می کردن، هميشه سعی می کرد طرف مظلوم رو بگيره. کمک به مستمندان از خصوصيات اخلاقی اصغر بود. با توجه به اين که بچه روستا بود و پدرش هم کشاورز بود و وضع مالیشون هم خوب نبود، تا اونجا که از دستش بر می اومد به مستمندان کمک می کرد و اگر هم نمی تونست کمکی بکنه غصه می خورد و ناراحت بود.
در سخت ترين شرايط جنگی تو چهره اش خستگی و ترديد و دودلی دیده نمی شد. در جريان عمليات جنگل قائمشهر، اصغر فرمانده گردان بود و من جانشينش بودم. بعد از مدتی که داخل جنگل بوديم متوجه شدم که اصغر مريض شده. گفتم: اصغر، بهتره بری و استراحت کنی وضعيتت خوب نیست و بدتر میشی. گفت:«من هستم و تحمل اين جا رو دارم .» ولی بيماری اش سخت تر شد و چند بيماری با هم اون رو از پا انداخته و از نظر جسمی بسيار ضعيفش کرده بود. بالاخره با يک قاطر اصغر رو به عقبه منتقل کرديم. فکر می کرديم اصغر به شهر رفته و می ره بيمارستان. ولی نرفت و در نزديک ترين پايگاه جنگل موند و استراحت کرد تا حالش بهتر بشه و بعد از بيست و چهار ساعت به ما ملحق شد.

sh.khonakdar%20%284%29.JPG

مهرعلی ابراهیم نژاد می گوید:

قبل از عملیات والفجر6 سردار صحرایی فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) و محور دوم لشکر بود. فرماندهان تصمیم گرفتند، شهیدبلباسی فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) بشه و شهید خنکدار هم فرمانده گردان مالک بشه ولی شهید خنکدار چون قبلاً هم سابقه حضور در گردان امام محمد باقر(ع) رو داشت، به هیچ وجه دوست نداشت از این گردان و دوستانش جدا بشه و اصرار داشت بمونه، که فرماندهان مخالفت کردن و گفتند: ما بلباسی را برای فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) معرفی کردیم و شما هم جایگاهتون فرمانده گردانیه و باید فرمانده گردان بشید و باید گردان مالک رو تحویل بگیرید. ولی باز هم شهید خنکدار قبول نکرد و با اینکه در آن مقطع از شهید بلباسی بالاتر هم بود، گفت: من اصلا نیروی بلباسی هستم؛ من بعنوان نیروی زیر دست بلباسی کار میکنم و برام هیچ فرقی نمیکنه. که با سماجت شهیدخنکدار، فرماندهان تصمیم گرفتند: شهید خنکدار را به عنوان جانشین گردان امام محمدباقر(ع) و با حفظ سمت جانشین سردار صحرایی در محور دوم لشکر منصوب کنند. که در جریان عملیات والفجر8 سردار عبداله عمرانی فرماندهی محور دوم را بر عهده داشت.

sh.khonakdar%20%289%29.JPG

حاج اکبر خنکدار (برادر شهید) می گوید:

زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.

با شروع جنگ اصغرآقا با 20 تا از بچه های قائمشهر عضو گروه شهید چمران می شن و در جنگ های ایزایی شرکت میکنن. اصغرآقا در پل کرخه مجروح می شه. پدرم رفت جنوب پیش شهید چمران و با موافقت شهید چمران، بعد از دو هفته میان خونه. پیراهن ترکش خورده ش رو هم با خودش آورده بود؛ منم کلاس اول دبیرستان بودم و با افتخار که برادرم جبهه رفته و ترکش خورده، پیراهنش رو تو مدرسه می پوشیدم و به همراه بچه ها جاهای ترکش خورده پیراهن رو می شمردیم که یادم میاد 13 تا سوراخ بود.

اصغرآقا ،سردار شهید حمیدرضا رنجبر و سردار اسکندر مؤمنی کسانی بودند که از کودکی با هم بزرگ شده بودن؛ یعنی شب و روزشون با هم بود و همش تو خونه همدیگه بودن و عین سه تا برادر تنی بودن که اصغرآقا و حمید پرواز کردند و سردار مؤمنی به عنوان یادگار از جمع سه نفری اونا موندنی شد. وقتی حمید شهید شد اصغرآقا تو جنگل به عنوان فرمانده گردان با جانشینش سردار مؤمنی در حال مبارزه با منافقین بودند که وقتی خبر شهادت حمید را به اصغرآقا دادند. دیگه شب و روزش شده بود گریه در فراق حمید. یادم نمی ره شبی که حمید رو دفن کردیم تا صبح اصغرآقا سرقبر حمید قرآن می خوند و گریه می کرد. خیلی به حمید وابسته بود که حتی اسم پسر خودش را به یادگار حمید گذاشت. بعد از شهادت حمید وقتی به مرخصی می آمد شبها می رفت سرقبر حمید و تا صبح گریه می کرد و قرآن می خواند که پدر و مادرم می رفتند دنبالش و به زور اصغرآقا رو می آوردند خونه.

sh.khonakdar%20%2810%29.JPG

مطالب مشابه :

چگونگی ورود به گردان امام حسین

چگونگی ورود به گردان امام حسین. ابتدا من برای شرکت در دوره تکمیلی بسیج به حوزه مقاومت شهری




چگونگی ورود به گردان امام حسین

گردان مقدس امام حسین (ع) شهرکرد - چگونگی ورود به گردان امام حسین - فقط به عشق امام خامنه ای




فرمانده شهیدی که امام حسین (ع) را در عملیات والفجر8 دید!

لشکر 25 کربلا - فرمانده شهیدی که امام حسین (ع) را در عملیات والفجر8 دید! گردان امام حسین(ع)




"بكارگيري گردان امام حسين(ع) در مباحث امنيتي"

گردان مقدس امام حسین (ع) شهرکرد - "بكارگيري گردان امام حسين(ع) در مباحث امنيتي" - فقط به عشق




گردان امام حسین ل 31 عاشورا

شاهدان زنده - گردان امام حسین ل 31 عاشورا - شاهدان زنده. صفحه اصلی | عناوین




برچسب :