رمان به کدامین گناه...؟قسمت هفتم

قسمت هفتم

صبح با صداي گريه و سرو صدا بيدار شدم ... محمد كنارم نبود و در اتاق باز بود يه خورده كمر درد داستم و راه رفتنم هم كمي مشكل بود  اما بلند شدم ولباسامو كه هر كدوم يه گوشه افتاده بود و جمع كردم به سرعت تاپ  و دامنم رو تنم كردم و از اتاق خارج شدم.

كيو ميديدم ؟شيدا اينجا چيكار ميكرد؟اونم با اين سرو وضع؟ شيدا دختر يكي از همسايه هامون بود شايد 4-3 سالي ازم بزرگ تر بود پدرش وقتي 12-13 سالش بود فوت كرده بود وضع مالي شون خوب نبود البته از وقتي كه پدرش فوت كرده بود.با مادر و برادرش زندگي ميكرد دختر سربه زيري بود كمتر پيش ميومد تو كوچه و خيابون ديده بشه .با كسي هم صميمي نبود روابطمون در حد يه سلام و خدافظ كوتاه بود در واقع تمام اطلاعاتي كه ازش داشتم همين قدر بود.ديدنش در حالت خيلي برام عجيب بود.

  با ديدن من گريه اش شدت گرفت و همون جا كه ايستاده بود نشست و سرشو گذاشت رو پاشو با صداي بلند گريه كرد .

نگاهي به زهره جون و محمد كه اونام مثل من تو شك بودم انداختم ... با سر از زهره جون پرسيدم اينجا چه خبره؟

سرشو انداخت پايين و جوابمو نداد متعجب تر به محمد نگاه كردم اونم فقط نگام كرد تو نگاهش پشيموني ، غم، ناراحتي و شرمندگي رو ميشد خوند.

يعني چي شده بود؟

وقتي ديدم اونا چيزي نميگن از خود شيدا پرسيدم:شيدا جان چي شده؟

سرشو از روي پاش برداشت و بهم نگاه كرد و با داد در حالي كه اشك صورتشو خيس  كرده بود گفت:چي شده؟ هيچي فقط اين«دستشو به سمت محمد گرفت » منو بدبخت كرده ... همه چيزمو ازم گرفته.

يعني چي؟محمد چيكار به اين داشته؟ متعجب  سرمو سمت محمد گرفتم كه داشت نگام ميكرد نگاهشو ازم گرفت و به زهره جون چشم دوخت منم مسير نگاهمو تغيير دادم سمت زهره جون... داشت گريه ميكرد ...

اينجا داشت يه اتفاقي مي افتاد  كه از درك من خارج بود .سرم پر بود از سوال هاي بي جواب .... يه چيزي داشت تو مغزم اِرود ميداد....

با صداي شيدا چشم از زهره جون گرفتم:حالا من با اين بچه ي تو شكمم چيكار كنم؟

تا اونجايي كه من يادم بود شيدا مجرد بود پس چطوري ميتونست حامله باشه؟

لحظه به لحظه تعداد علامت سوالاي ذهنم بيشتر ميشد ...

خواستم مسائلو كنار هم بذارم.... وقتي شيدا اومده خونه ي محمد و ميگه محمد منو بدبخت كرده يعني...

نه ... نميتونم بهش فكر كنم ... نميخوام باور كنم...

نگاهم دائما بين شيدا و محمد و مامانش ميچرخيد .... منتظر بودم كسي توضيح بده اما همه ساكت بودن منتظر عكس العمل من ...

همه چيز برام حل شد ... نميدونستم شيدا يه نسبتي با محمد داره ... اما مطمئن بودم نسبت نزديكي با بچه ي توي شكمش داره ... همين كافي بود تا بغض كنم و اشكم سرازير شه ... فقط اشك ريختم بدون صدا ....

نگاهم روي محمد ثابت بود .... اون لحظه تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه كاش شيدا ديروز ميومد اينجا  نه حالا كه ديشب....

نميدونم بخاطر شُكي كه بهم وارد شده بود، بود يا بخاطر وضع جسميم ، يه لحظه  سرم گيج و چشام سياهي رفت ... عقب عقب رفت رفتم و خوردم به ديوار و ديگه نفهميدم چي شد ...

نميدونم ساعت چند بود كه چسامو باز كردم  رو تخت خوابيده بود و زهره جون هم كنارم نشسته بود ....

كاش الان زهره جون بهم ميگفت همش يه شوخي مسخره، يه خواب يا هر چيزي ديگه اي بود .... ولي همش واقعيت محض بود.....

دوباره گريه م گرفت و گفتم: مامان چي شد؟شيدا چي ميگفت؟

-      هيچي عزيزم تو الان حالت خوب نيست بعدا بهت ميگم.

از جام بلند شدم و رو تخت نشستم و با صداي بلند گفتم: من خوبم براي پنهون كردن دروغاي خودتون حال منمو بهونه نكنين.

-      بذا خود محمد توضيح بده باشه؟

دستامو رو صورتم گذاشتم با التماس گفتم: نميدونم فقط يكي توضيح بده اينجا چه خبره خواهش ميكنم........ زهره جونم داشت گريه ميكرد...بغلم كردو سعي كرد ارومم كنه....

نميدونم محمد كجا بود هر چي هم از زهره جون پرسيدم ميگفت نميدونه.

تو اين مدتي كه نبود همش داشتم به بدختي خودم فكر ميكردم اينكه شايد تا ديروز 1% شانس داشتم اما حالا ديگه 100% بدبخت شده بودم...

حداقل اگه دختر بودم از محمد كه جدا ميشدم ميتونستم اسمشو از شناسنامه م پاك كنم  اما حالا چي ؟ اگه طلاق ميگرفتم بايد واژه ي « مطلقه » رو يدك ميكشيدم... نميدونم چرا همشون كمر بسته بودن به بدبخت كردن من...

با صداي ماشينش از فكر بيرون اومدم و اشكام و پاك كردمو سر جام ايستادم.

چند دقيقه گذشت و در اتاق باز شد و محمد اومد تو... چهره ش خيلي گرفته بود ولي برام مهم نبود قلب من گرفته تر بود....

فقط بهم نگاه كرد و هيچي نگفت بعد از چند ثانيه رفت پشت به من رو تخت نشست و سرشو گرفت بين دستاش .

-      نميخواي چيزي بگي؟

-      چي بگم؟

-      همه چيز... شيدا با تو چه نسبتي داره؟از اولش بگو... خواهشا ديگه دروغ تحويلم نده.

نفسشو با صدا بيرون داد و بلند شد پشت ميز مطالعه ش نشست منم رو تخت نشستم و منتظر نگاهش كردم .

-      حدودا 20-21 سالم بود ككه پدرم فوت كرد شايد سنم خيلي كم نبود ولي برام سخت بود وابستگيم به پدرم خيلي زياد بود احساس تنهاييم به اوج  رسيده بود . يه روز سر ظهر بود كه داشتم از دانشگاه برميگشتم تو پارك سر خيابون يه دختري رو ديدم كه 3-4 تا پسر داشتن اذيتش ميكردن .

شيدا بود . از اونجايي كه ميشناختمش بهش كمك كردم و اوردمش تو ماشينم و ازش پرسيدم اين موقع تو خيابون چيكار ميكنه؟گفت با داداشش دعوا كرده و براي فرار از كتكاي داداشش اومده پارك. چشاش خيلي غمگين بود  تنهايي و بي پنهاهيشو حس كردم. رسوندمش  در خونه شون اما نرفت تو خونه گفت اگه بره داداشش باز ميزندش.اما من فكر  نميكردم حرفاش راست باشه فكر ميكردم مثل خيلي از دختراي ديگه تا تقي به توقي ميخوره فرار ميكنن  اينم همينطوره ... مجبورش كردم بره...

فردا دوباره همون ساعت تو همون پارك ديدمش .... تا منو ديد از جاش بلند شد و اومد سمتم ... ماشينو نگه داشتم .

زير چشمش كبود بود و لبش باد كرده بود.... ازش پرسيدم چي شده؟ نگاهي بهم انداخت كه خودم متوجه  ي سوال مزخرفم شدم .معلوم بود ديگه كار داداشش بود. ولي چه دليلي داشت؟

 

بهش گفتم بشينه تو ماشين تا بريم يه جايي حرف بزنيم . قبول نكرد و گفت:فقط اومدم بهت ثابت بشه كه دروغ نگفتم و مسبب صورت كبود من تويي.

ازش پرسيدم چرا اينكارو باهات كرده؟

گفت:شكاكه ... الكي گير ميده و بعدشم اين بلا رو سرم مياره.

ازش خواستم  اجازه بده با داداشش حرف بزنم اما اجازه نداد ... ميگفت اگه بفهمه با من حرف زده زنده اش نميذاره .. اونروزم گذشت ..... اما همه ي زندگيم شده بود شيدا ... همه ش به اين فكر ميكردم كه الان داره كتك ميخوره... فكرم بدجوري درگيرش بود... خودم كه نميتونستم برم در خونشون ... تنها راهي كه دداشتم مامان بود ... موضوع رو تمام و كمال باهاش در ميون گذاشتم اونم وقتي شنيد ناراحت شد و قول داد بره با مادرش صحبت كنه .

از قضا وقتي مامانم ميرسه خونشون بازم بساط كتك كاريشون پهن بوده. اولش سعي ميكنه داداششو اروم كنه ولي وقتي ميبينه دست از سر شيدا بر نميداره  به من زنگ ميزنه . من وقتي رسيدم با يه جنازه ي نيمه جون روبه ر و شدم. همه ي سرو بدنش خوني بود... مامانم و مامانش فقط گريه ميكردن . بردمش بيمارستان .. وقتي تو اون حال ديدمش چيزي توي قلبم تكون خورد.

باهاش صحبت كردم كه از داداشش شكايت كنه اما قبول نكرد و گفت: اون هر چي هم كه باشه خرجشونو ميده بهش گفتم  حالا كه شكايت نميكني شماره مو داشته باش كه اگه باز اين اتفاق افتاد بيام كمكت كنم. اولش قبول نكرد اما بعدش قانع شد.

يك سال گذشت و ماهي 2- 3 بار شيدا  تا پاي مرگ ميرفت و بر ميگشت منم هر موقع ميرسيدم خيلي دير بود... هميشه وقتي ميرسيدم كه شايان(داداشش) رفته بود و شيدا وسط حياط افتاده بود.

توي اين مدت متوجه ي علاقه اي كه به شيدا پيدا كرده بودم شدم ... با خودم فكر كردم حالا كه من شيدا رو دوست دارم  چرا دست دست  كنم  و بذارم زير دستاي شايان جون بده؟ اول به خود شيدا گفتم هيچي نگفت و اين يعني اونم نسبت به من بي ميل نبود و فكر نميكردم شايان مخالفت كنه چون به خواستگاراي قبليش نه نگفته بود اما اين خود شيدا بود كه راضي نميشد.

   وقتي به مامان گفتم واكنشي كه نشون داد غير قابل باور بود ... چنان مخالفتي كرد كه حتي يهك در صدم احتمال نميدادم.ازش پرسيدم چرا؟اولش گفت خونواده هامون بهم نميخوره ... اما بعد كه اصرار منو ديد باور نميكني چه تهمت هايي به اين بنده خدا نسبت نداد... كه چه ميدونم دختره هرزه س و زير پات نشسته و دزدن و هزار جور حرف ديگه. فكر نميكردم مادرم همچين ادمي باشه... اين همون ادمي بود كه  دم از نماز و قران و خدا و پيغمبر ميزد.

اما من به اين راحتي از شيدا دست نميكشيدم اعتراف ميكنم كه بدجوري عاشقش شده بودم .... با خودم گفتم يكم ديگه اصرار كنم مامانم ببينه مصممم  كوتاه مياد اما به هيچ صراطي مستقيم نبود. يه شب با مامانم سر اين موضوع خيلي حرف زديم از من اصرار و از اون انكار بود.  كم كم بحثمون داشت بالا ميگرفت براي اينكه بي احترامي  بهش نكنم  گذاشتم رفتم . صبحش شيدا با گريه بهم زنگ زد و گفت مامانم رفته خونشون ابروريزي راه انداخته  گفت ميترسه داداشش برسه و ... سريع خودمو رسوندم خونشون مامانو بردم خونه .. كلي باهاش دعوا كردم ... حتي اگه مخالف هم بود حق نداشت با ابروي اون بازي كنه .كسي كه  خواستار اين رابطه بود من بودم تازه  وضعيت شيدا با بقيه فرق ميكرد . اگه شايان سر سوزني بو ميبرد روزگارشو سياه ميكرد...

ادامه دارد....

نويسنده:فاطمه ادينه

 

 


مطالب مشابه :


رمان دستان پر التماس - 8

همون چند بارم گناه بزرگی بود برچسب‌ها: رمان, رمان دستان پر التماس, معتادان




رمان التماس پرگناه/مطهره78

رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2) موضوعات مرتبط: رمان التماس پرگناه[motahare78 ] تاريخ :




رمان دستان پر التماس - 1

42 - رمان تـب داغ گنـاه 43 - رمان آن نیمه دانلود رمان دستان پر التماس برای گوشی و




شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

شخصیت های رمان التماس پرگناه رمان به كدامين گناه؟fateme adine. رمان محکومه شب پر گناه




رمان تاوان گناه خواهرم 3

رمــــان ♥ - رمان تاوان گناه خواهرم 3 التماس میکنم نذارین سیاوش نگاهی پر از خشم و نفرت




رمان اتفاق عاشقی15

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان "آبرویم را پس بده" 01

دنیای رمان رمان التماس پرگناه رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2)




دنیای پر عشق ما

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان به کدامین گناه...؟قسمت هفتم

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




برچسب :