رمان به رنگ شب (قسمت نوزدهم)


قلب مهرداد فرو ریخت، ولی جزو آن دسته مردانی نبود که نقطه ضعف نشان داده و زود وا بدهد...با یک نگاه او را برانداز کرد

و گفت:

-اسپرت پوشیدي

-براي دشت و جنگل چی باید می پوشیدم!؟

مهرداد جواب نداد. وسایل را در صندوق عقب اتومبیل جا داد، سپس در جلوي اتومبیل را براي الهه باز کرد، ولی الهه صندلی

عقب نشست. مهرداد در حالی که احساس کنفی می کرد پرسید:

-هنوز قهري؟

-نه، ولی می دونم چند دقیقه دیگه ترانه اونجا می شینه.

-کو حالا ترانه؟ حس می کنم از من فاصله می گیري.

-خواهش می کنم شروع نکن مهرداد.

ترانه مجال نمی داد کسی از طبیعت اطراف لذت ببرد، یکریز حرف می زد. خاطره، جوك، لطیفه و وقتی کم می آورد شکلک

و ادا و اطوار چاشنی صورت ریز نقش و بانمکش می کرد. آن قدر گرم شلوغ کاري خودش بود که وقتی مهرداد ترمز کرد

متعجب نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:

-رسیدیم؟

فصل زمستان چهره زیبایی به مناظر اطراف بخشیده بود. هوا کاملا سرد شده و نسیمی خنک نوازش گر صورت طبیعت بود.

نهر آب، درختان عریان زمستان، گل و لاي باقیمانده از بارش چند روز گذشته، الهه را در جستجوي جایی براي پهن کردن

زیر انداز، دچار دردسر کرده بود. بالاخره با زحمت قطعه اي از زمین خشک را یافت و زیراندازش را پهن کرد. مهرداد وسایل

را از اتومبیل خارج و کنار دست او روي زمین گذاشت. به حرکات بچه گانه ترانه خیره شد و گفت:

-این دختر حالا حالاها بزرگ نمیشه

-طبیعتا هم باید یه همچین اخلاقی داشته باشه، چون محیط زندگی اش شاده.

-خواهر و بردار داره؟

-بردارهاي دوقلو که به زلزله گفتن زکی.

-قول میدم از خواهرشون یاد گرفتن

-راستی آقا مهرداد!... شنیدم شما هم دو تا خواهر داري

-آره چند ساله که ندیدمشون...آمریکا هستند و رفتن به اونجا کمی مشکله

-ان شاءا...که هر چه زودتر ببیندشون

-در صورتی که من هر چه زودتر ازدواج کنم

-پس جمله ام را اصلاح می کنم، ان شاءا... دختر مورد علاقه ات رو پیدا می کنی و به همین زودي ها عروسی ات سر می

گیره.

غم و حسرت میهمان چشمان مهرداد شد. دمق سر جلو برد و با ابروان در هم کشیده، در چشمان الهه خیره شد و گفت:

-فکر نکنم آدم خوش شانسی باشم

-چرا این طور فکر می کنی؟

-دختري که بعد از سالها جستجو یافتم و خونه قلبم رو یکجا به نامش کردم، صاحب داره

-مهرداد!...خواهش می کنم.

-نه، بگذار بگم، باید احساسم رو بدونی...آره... من عاشقم، ولی عاشقی که همون ابتدا شکست خورد...من باختم و تو برام

دست نیافتنی شدي... اما دلیلی نداره که عاشق نمونم...قلب من براي ابد خونه عشق توست الهه! اونو به نام تو زدم و مطمئن

باش که درش رو به روي هیچ کس باز نمی کنم.

الهه با ملامت سر تکان داد، لبخندي به اجبار زد گفت:

-خواهش می کنم... دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم

الهه براي خاتمه این گفتگو برخاست، اما قبل از آنکه قدمی جلوتر برود، پایش در گل و لاي فرو رفت و با عصبانیت گفت:

-اه... گندت بزنن

مهرداد روي حصیر دراز شد و گفت:

-چشمات رو باز کن دختر

در همین لحظه ترانه جلو دوید و گفت:

-تنبل خان تشریف آوردي پیک نیک یا قصد داري خواب قرضی ات را جا کنی؟

مهرداد بلند شد.

-قدم بزنیم

ترانه پشت چشم نازك کرد.

-نوچ

مهرداد هواي ریه اش را بیرون داد و طبق قولی که به ترانه براي آموزش فنون رزمی بود، برخاست و گفت:

-اوکی! برم لباس عوض کنم

و ساك کوچکی را از صندوق عقب اتومبیلش برداشت و مسافت اندکی از آن دو فاصله گرفت و در پناه درختان لباسهایش را

تعویض کرد. ترانه با دیدن او در لباس سیاه رنگ کنگ فو با هیجان گفت:

-براوو... معرکه شدي پسر... اصلا خود خود بروس لی.

مهرداد سري به تعظیم فرود آورد. شروع کرد به گرم کردن. ترانه نیز به تقلید از او بالا و پایین می پرید ولی تمام حرکاتش را

نیمه کاره رها می کرد. الهه با مشاهده عرق و هن هن ترانه، جلو رفت و گوشه مانتوي او را کشید و او را به زور متوقف کرد و

گفت:

-کار هر بز نیست خرمن کوفتن آآآ می خواهد و مرد کهن.

ترانه در حالی که نفس نفس می زد جواب داد:

-خیلی ... سخته دختر... جدي جدي ... کا من نیست

مهرداد شروع به نمایش حرکات کنگ فو کرد و با صلابت و قدرت حرکات و ضربه هاي این ورزش سنگین و زیبا او را به

نمایش در آورد. صداي قفل شدن مفصل هایش در فضا، احساس غریبی در وجود الهه برپا می کرد و او را وادار می ساخت تا

کمی در مقابل او انعطاف نشان دهد. ترانه براي هر حرکت دست می زد و مثل بچه ها با ذوق و شوق بالا و پایین می پرید.

نمایش مهرداد با پرشی بلند از روي ترانه پایان یافت. ترانه با چشمهاي گرد شده جستی زد و به پاهاي صد و هشتاد درجه باز

مهرداد خیره ماند. سپس در حالی که لبهایش به خنده اي گشوده می شد به بازوان مهرداد اشاره کرد و گفت:

-اینا گوشته یا آهن!؟

-دوست داري امتحان کن.

-یه تیکه شو گاز بزنم؟!

-نه خنگول!... مشت بزن،یه ضربع بزن امتحانش مجانیه. دخترك شیطان به عواقب کار فکر نکرد فرود آمدن مشتش در شکم

مهرداد با جیغش در آمیخت:

-آي دستم... آي دستم

الهه با تندي گفت:

-خل شدي دختر! ممکن بود انگشتت آسیب ببینه

مهرداد ابروانش را بالا داد و رو به ترانه گفت:

-طوري که نشدي

بعد با لبخندي شیطنت آمیز چوبی از صندوق عقب اتومبیل بیرون آورد. از کنار زیر انداز رد شد این ور نهر آب چوب را به

سمت الهه دراز کرد:

-این دفعه شما امتحان کن

-خیلی دلت می خواد قیافه بگیري،نه؟

مهرداد با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت:

-اصلا ولش کن

الهه با دیدن ناراحتی مهرداد گفت:

-بدم نمیاد امتحانش کنم.

مهرداد از روي نهر پرید، ترکه ضخیم اما صاف و صیقلی گردو را جلوي الهه گرفت و نگاه بیقرارش را در صبح آفتابی چشمان

او دوخت و گفت:

-پس مواظب دستت باش. اینجا رو محکم نگه دار و با تمام قدرت به این ناحیه ضربه بزن.

-الهه با هیجان گفت:

-حاضري؟

مهرداد نفسی عمیق کشید، عضلاتش را منقبض کرد.

پنجه هاي الهه دور چوب قفل شد با تمام قوا که کمی هم غیظ چاشنی آن کرده بود، محکم به شم مهرداد کوبید. فریاد الهه و

شکستن چوب در هم پیچید. قطعه اي نوك تیز از چوب، به کف دست الهه فرو رفته بود و خون، جهشی بیرون میزد. سرو

صداي ترانه، مهرداد را که غافلگیر شده بود وادار به فریاد کرد:

-میشه بس کنی! بگذار ببینم چی شدن

ترانه میان گریه اش داد می زد:

-دیگه فکر کردن نداره... زودتر بریم بیمارستان.

فصل 6

دروغ می گفت حال نداره و سرما خورده. یه عاشق بی حوصله مثل مهرداد، نه حال حمام کردن داشت، نه اشتهاي غذا

خوردن، دیگه جواب تلفن هم نمی داد، حتی تلفن هاي ترانه، سین جیم کردن هاي پروین هم کلافگی را به بی حوصلگی اش

اضافه کرده بود، اما از زیر بار صحبت کردن با مادر نتوانست شانه خالی کند .

پروین پر ملامت به سر و وضع فرزند با ته ریش و موهاي ژولیده نظر افکند. با آنکه فرزندش سالهاي نوجوانی و پس از آن را

در غرب گذرانده بود، ولی خوي و رفتار شرقی ها هنوز در خصوصیات اخلاقی اش مشاهده می شد. یه نگاه به گذشته هاي

دور انداخت. یاد ایام جوانی و عشق پر شورش افتاد، وقتی که فتح ا... واسه داشتنش شب و روز نداشت چه روزهاي تلخی

بود، ولی تخلی عشق هم شیرین. با یک آه، دفتر خاطراتش را بست. زبان به ملامت فرزند گشود و گفت :

-من تو رو بهتر از خودت می شناسم، درسته که ده دوازده سال از من دوري بودي، ولی من بزرگت کردم... هر مادري

فرزندش رو بهتر از خودش می شناسه... حالا به من میگی چی شده؟

مهرداد مریضی را بهانه کرد، ولی پروین جلو رفت و صورت تنها پسرش را نوازش کرد، نگاهش حاکی از پنج سال دلتنگی بود.

در چهره او دقیق شد، انگار نشست روي شبکه عصبی و سر خورد بین سلولهاي مغزي مهرداد ،گفت :

-چشم هاي عاشق پسرم نمی تونه رازدارباشه... عزیزدلم! تو چی رو می خواي از مادرت پنهان کنی .

حلق اشک چشمان مهرداد را خیس کرد، در حالی که به سختی جلوي ریزش آن را می گرفت، سر به شانه مادر گذاشت و

گفت

-خیلی بدشانسم، میون این همه دختر چرا باید عاشق کسی شوم که صاحب داره


مطالب مشابه :


رمان به رنگ شب (قسمت نوزدهم)

حس می کنم از من فاصله خاطره، جوك، لطیفه و وقتی کم می آورد شکلک. از کنار زیر انداز رد شد




منم عاشقم.(از طرف خدا)

نه بی شوخی؟خیلی مهربون.کار راه انداز ها با خدا فاصله دارن اما بعضا 3-شکلک های دخترک 4




اس ام اس بانك چیست؟

و در صورت نداشتن حساب اقدام به افتتاح حساب قرض الحسنه جاری یا پس انداز فاصله. اس ام اس جک




برچسب :