قسمت 16 و 17 در حسرت آغوش تو

آهسته به دیوار شیشه ای نزدیک شدم . بی بی با چشمای مهربونش از اونور به من خیره شده بود . حتما دارم خواب می بینم ! دستم رو بالا آوردم و رو شیشه گذاشتم ..... خواب نیستم !!! سرم رو یه کم کج کردم و با دقت بیشتری به بی بی نگاه کردم . مهران دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
« از سورپرایزم خوشت اومد ؟! »
با بی میلی نگاهم رو از چشمای بی بی جدا کردم و به سمت مهران برگشتم . چشم های مهران از تعجب گرد شد .
« داری گریه میکنی ؟! ..... فکر میکردم خوشحال میشی ! »
دستم رو روی صورتم کشیدم . خیس بود . نمی دونم کی اشکام سد چشمام رو شکسته بودند !
« باورم نمیشه !! .....حتما دارم خواب می بینم ! »
دوباره به بی بی نگاه کردم .

آغوش بی بی هنوزم بوی عشق میداد . هنوزم گرم بود . هنوزم می تونستم توش دنیا رو فراموش کنم ! همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم ! خودم رو تا اونجا که می تونستم تو آغوش بی بی پنهون کردم . شاید بی بی می تونست منو از احساس تنهایی جدا کنه ! دستای بی بی محکم تر دور کمرم حلقه شدند . شونه هام از شدت گریه می لرزید .
بی بی بوسه ای رو موهام زد و گفت :
« گریه نکن عزیزم ! گریه نکن !! »
مهران که کلافه شده بود گفت :
« ای وای ....... من همش میگم از فیلم هندی خوشم نمیاد اما کو گوش شنوا ؟! »
خودم رو از آغوش بی بی بیرون کشیدم . بی بی با عصبانیت به مهران نگاه کرد و گفت :
« باز تو فوضولی کردی ؟! .... »
« بی بی خوشگله من دارم میگم بریم خونه اونوقت پانته آ گریه زاریشو شروع کنه ! اصلا انقدر گریه کنه که چشماش بزنه بیرون ! »
گفتم :
« ایشاا... چشمای تو بزنه بیرون ! »
بی بی دست انداخت دور شونه من و به مهران گفت :
« چمدونم رو بیار ! »
مهران زیر لب گفت :
« حمالم شدم ! »
بی بی ابروشو بالا انداخت و گفت :
« چیزی گفتی ؟! »
مهران دسته ی چمدون رو گرفت و گفت :
« نه بی بی جون ، من غلط بکنم که چیزی بگم ! »


***********


کنار بی بی روی مبل لم دادم و گفتم :
« مهران شام چی داریم ؟! »
مهران همونطور که لپه پاک میکرد گفت :
« واسه شما هیچی .... جنابعالی تشریف میبرید خونه خودتون !!! »
به بی بی نگاه کردم و گفتم :
« نخیر ، من امشب اینجام ! »
« اینجا خونه ی منه و بهت اجازه نمیدم که شب اینجا بمونی ! »
« چرا ؟! »
« امروز حسابی اذیتم کردی ! »
« اگه تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم ؟! »
« برو به اون شوهرت سیخونک بزن ! »
بی بی چشماشو بست و گفت :
« اعصابم رو خورد کردید .... انقدر ور ور نکنید ! .... مثل سگ و گربه به هم می پرید !!! »
مهران سنگ ریزه ای رو از بین لپه ها بیرون کشید و گفت :
« بی بی عوض نشدیا ، هنوزم خوب ضد حال میزنی ! »
« سرت به کارت باشه ! نمی خوام سنگ تو غذام پیدا بشه ! .... تا دو ساعت دیگه باید شام آماده باشه ! »
گفتم :
« من امشب اینجا میمونم ! »
مهران گفت :
« نه !!!!! »
بی بی گفت :
« خدایا ..... چرا اینا آدم نمیشن ؟! »
رو به من گفت :
« کیارش میدونه که تو اینجایی ؟! »
«...... نه !!! »
بی بی نفسش رو بیرون داد و گفت :
« بلند شو زنگ بزن بگو بیاد اینجا ! »
مهران گفت:
« بی بی من دارم سعی میکنم پانی رو بندازم بیرون ، اونوقت تو کیارش رو دعوت می کنی ؟! »
بی بی چپ چپ نگاش کرد و به من گفت :
« بلند شو دیگه ! »
مهران شکلکی درآورد و رفت آشپزخونه !
من من کنان گفتم :
« فکر نکنم بیاد ، آخه تا دیروقت تو شرکت کار داره ! »
« بگو یه امشب کارو ول کنه ! »
سرم رو خاروندم و از جام بلند شدم !
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی موبایل کیارش رو گرفتم .
با دومین بوق صدای خسته اش تو گوشم نشست .
« بله ؟! »
دستم رو روی قلبم گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
« سلام ! »
یه لحظه سکوت برقرار شد . صدای نفس های عصبی کیارش رو میشنیدم .
« کیا ؟! »
« کدوم گوری هستی ؟! » صداش خیلی سنگین بود .
جوابش رو ندادم . انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .
فریاد کیارش باعث شد تا گوشی تلفن رو از گوشم دور کنم :
« کجایی پانته آ ؟! »
« چرا اینجوری میکنی کیارش ؟! »
« چرا ؟! ..... از صبح تا حالا صد دفعه به موبایلت زنگ زدم اما یه دفعه هم جواب ندادی ! ...»
« ببخشید خب ... صداشو نشنیدم ! »
نفس عمیقی کشید و گفت :
« الان کجایی ؟! »
« خونه مهران !!! »
صدای ساییده شدن دندون های کیارش رو شنیدم .
« کی به تو اجازه داد که بری اونجا ؟! »
دیگه داشتم عصبانی میشدم .
« من به اجازه ی کسی احتیاج ندارم ! »
« دوست دارم بدونم وقتی منو میبینی بازم این حرفو میزنی یا نه ! »
« مطمئن باش که همین حرفو میزنم ! »
« بعدا معلوم میشه ! »
« ...... زنگ زدم تا بگم بیای اینجا ! »
« .... من نمیام ! تو هم زودتر بیا خونه ! »
چقدر راحت دستور میداد .
با حرص گفتم :
« امشب منتظرم نباش عزیزم ، چون نمیام خونه !! .... »
« جرات داری نیا خونه تا ببینی بعدا چه بلایی سرت میارم ! »
خندیدم و گفتم :
« خداحافظ عشق من ! خوب بخوابی ! .... »
صدای دورگه ی کیارش رو شنیدم :
« پانته آ !!!!! »
خیلی آروم گفتم : « دوست دارم ! »
گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و زیرزیرکی خندیدم . صدای بی بی باعث شد از جا بپرم :
« چی شد ؟! میاد ؟! »
قیافه ی بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم :
« بی بی بهت گفته بودم که کاراش خیلی زیاده .... عذر خواهی کرد و گفت نمی تونه بیاد ! »
من اصلا یادم رفته بود به کیارش بگم که بی بی اومده ! .... بی خیال ، فردا بهش میگم !
پشت میز ، روبه روی مهران نشستم و به به غذاهای رنگارنگ روی میز نگاهی انداختم و گفتم :
« به به !!! ... چه خبره اینجا !!! ..... معلومه وقت شوهر کردنت رسیده ها ! »
مهران لبخندی زد و گفت :
« دعا کن زودتر بختم وا شه ! بوی ترشیدگیم کم کم داره همه جا رو بر می داره ! »
بی بی تشر زد :
« وقت غذا خوردن حرف نزنید !!!.... چقدر باید یه چیزو تکرار کنم ؟! ... زبونم مو درآورد ! »
قاشقم رو پر از برنج کردم و تو دهنم گذاشتم . برای اولین بار خواستم سی و دو بار جویدن غذا رو تمرین کنم ! ....2.....3....4.....29.... وای چقدر خسته کننده است . فکم درد گرفت . اصلا فکر نمی کردم این کار انقدر با اعصابم بازی کنه !
صدای زنگ آیفون رشته ی افکارم رو پاره کرد .
مهران نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
« این دیگه کیه ؟! » ... « پانته آ بپر ببین کیه !!! »
اخم کردم و گفتم :
« به من چه ! اینجا خونه تواِ !!! »
اشاره ای به غذاش کرد و گفت :
« مگه نمیبینی سرم شلوغه ؟! »
« حال ندارم از جام بلند شم !! خودت برو ! »
صدای زنگ دوباره بلند شد . مهران گفت :
« طرف پشت در مرد .... زود باش دیگه !!! »
با عصبانیت زیر لب غر غر کردم و از جام بلند شدم . پسره ی پررو !!! مگه من کوزتم ؟!
با بی حوصلگی آیفون رو برداشتم و گفتم :
« بله ؟! »
« .... باز کن !!! »
ابروهام خود به خود بالا رفتند . به گوشام اعتماد نداشتم . این نمیتونه صدای کیارش باشه ! هر چند که همون خشونت رو داره !
با دودلی پرسیدم :
« شما ؟! »
« ... باز کن درو !! »
صدای مهران از سالن پذیرایی بلند شد :
« پانی ! کی پشت دره ؟! »
دستپاچه شده بودم . بدون این که درو باز کنم آیفون رو گذاشتم و به مهران گفتم :
« نمی دونم ، صدا نیومد ... میرم جلوی در ببینم کیه !! »
باید به کیارش بگم که بی بی اومده ! باید بهش بگم که حفظ ظاهر کنه !
به سرعت حیاط رو طی کردم و پشت در ایستادم . نفس عمیقی کشیدم و آروم درو باز کردم .
کیارش مثل یه شیر عصبانی پشت در آماده حمله کردن بود . چشماش از شدت خشم تیره تر به نظر می اومدند . نفسم حبس شد . کیارش منو به عقب هل داد و وارد حیاط شد و درو پشت سرش بست ! دستم رو به تنه ی درختی که نزدیکم بود کشیدم . کیارش با عصبانیت یه قدم بهم نزدیک تر شد . با من من گفتم :
« سلام ، .... »
با لحن خیلی سردی گفت : « .... آماده شو ! باید بریم ! »
دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« نمیشه آخه .... »
کیارش به موهام چنگ انداخت و گفت :
« واسه من آخه و اما نیار .... »
پوست سرم به سوزش افتاده بود . سعی کردم موهامو از دست کیارش بیرون بکشم اما نمی تونستم .
« کیارش یه لحظه به حرفم گوش بده .... آی دردم میاد ... موهامو ول کن ! »
صدای بی بی هر دومونو از جا پروند :
« پانته آ کجایی ؟! »
ما تو قسمت تاریک حیاط ایستاده بودیم . بی بی نمی تونست ما رو ببینه . کیارش نگاه متعجبش رو به بی بی دوخته بود . دستش آروم آروم از موهام جدا شد . اخمی به کیارش کردم و پوست سرم رو ماساژ دادم و گفتم :
« اینجام بی بی ! الان میام ! »
« کی بود پشت در ؟! »
کیارش نگاهی به من انداخت و به سمت بی بی قدم برداشت . پشت سر کیارش براه افتادم . بی بی با تعجب به کیارش نگاه میکرد . کیارش لبخندی زد و گفت :
« سلام بی بی ، رسیدن به خیر !!! »
« اممم ..... سلام پسرم ، تویی ؟! ...فکر کردم نمیای !!!!! پانته آ گفت خیلی کار داری !!! »
کیارش با غیظ نگاهی به من انداخت و گفت :
« فقط به خاطر شما اومدم !!! »
پسره ی دروغ گو !!!
بی بی لبخندی زد و گفت :
« لطف کردی کیارش جان ! بیا بریم تو !!! »
چی ؟؟؟!!! کیارش جان ؟؟! یادم نمیاد بی بی قبلا با کسی اینجوری صحبت کرده باشه !!! اصلا به بی بی نمی اد که انقدر ملایم صحبت کنه !!
کیارش دستم رو تودستش گرفت و به سمت خونه به راه افتاد . با عصبانیت خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ، اما دستم رو محکم تر گرفت و فشار داد . انگشتای دستم جیغشون دراومد . به بی بی لبخندی زدم و زیر گوش کیارش گفتم :
« ولم کن وحشی !! »
« حقته !!! .... تا تو باشی دیگه خبرا رو نصفه نیمه ندی ! »


وارد خونه شدیم . بی بی پشت سر ما بود . نمی تونستم عکس العمل خاصی نشون بدم .
مهران هنوز داشت به شکمش میرسید . چشمش که به کیارش افتاد از پشت میز بلند شد و گفت :
« به به ! بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد !.... سلام ! »
کیارش دستم رو ول کرد و دست مهران رو تو دستش گرفت و گفت :
« سلام ، ببخشید که این وقت شب مزاحم شدم ! »
« خواهش میکنم ! این چه حرفیه ؟! ... »
بی بی گفت :
« کیارش جان شام خوردی ؟! »
کیارش نگاهی به غذاهای روی میز انداخت و گفت :
« بله !! »
مهران صندلی رو برای کیارش عقب کشید و گفت :
« یه لقمه هم با ما بخور ! »
« ممنون ، میل ندارم ! »
« نمیشه که باید بخوری !!! همش رو خودم درست کردم الا اون سیب زمینی های سوخته ! ... اونا کار پانته آست ! »
اِ اِ اِ .... این مهران چه پررواِ . حالا باید حتما میگفت که من اون سیب زمینی ها رو سرخ کردم ؟! دیگه سوژه شدم رفت .
کیارش نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت . با عصبانیت رومو برگردوندم و گفتم :
« خوردن این سیب زمینی ها لیاقت میخواد !!! »


موقع شام خوردن زیرزیرکی به کیارش نگاه می کنم . اصلا حواسش اینجا نیست ! داره با غذاش بازی میکنه فقط گهگاهی به بی بی نگاه میکنه ! یه سوال رو تو نگاش میخونم .
چشمام خیلی خسته اند .... خمیازه ی بلندی کشیدم و گفتم :
« دارم بیهوش میشم ! »
کیارش سرش رو بلند کرد وگفت :
« کم کم آماده شو که دیگه رفع زحمت کنیم ! دیر وقته ! »
بی بی گفت :
« کجا ؟! ....من نمیزارم برید ، امشب همینجا هستید !!! »

کیارش به سرعت گفت :
« نه دیگه ، بیشتر از این مزاحم نمیشیم ! »
بی بی دور دهنش رو پاک کرد و گفت :
« این چه حرفیه پسرم !!! شما مراحمی ! »
« ممنونم ، ولی اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم ! »
« کیارش انقدر برای رفتن اصرار نکن ، من نمیزارم برید .... دلم می خواد پانته آ امشب پیشم باشه ، خیلی وقته که درست و حسابی ندیدمش ! »
کیارش دستی به موهاش کشید و به من نگاه کرد .
سرم رو پایین انداختم و به سیب زمینی های برشته ی تو بشقابم خیره شدم !
بی بی گفت :
« پانی تو هم می خوای بری ؟! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« نه بی بی ، من می خوام اینجا بمونم ! .... »
بی بی لبخندی زد و گفت :
« خوبه !!! .... آقا کیارش امشب مجبوری ما رو تحمل کنی !!! »
کیارش لبخندی تصنعی زد و گفت :
« لطفا بیشتر از این خجالتم ندید ! .... برام مایه افتخاره که کنار شما باشم ! »
مهران دستی به شکمش کشید و گفت :
« وای ..... دارم می ترکم ! »
بی بی گفت :
« اتاق مهران تخت دو نفره داره ! می تونید اونجا بخوابید ! »
نگاه سریع کیارش روی صورتم دوید . حرارت رو زیر پوست صورتم احساس کردم . سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« بی بی نمی خواد .... من ... من می خوام پیش تو بخوابم ! »
بی بی نگاهی به کیارش انداخت و گفت :
« نه ، تو باید پیش شوهرت باشی ! »
آخه به چه زبونی به بی بی بفهمونم که نمیشه ....! نگاهی سرسری به کیارش انداختم . کلافه بود و عصبی !
تمنای قلبم رو پس زدم .... من نمی تونم آرزوی چیزی رو داشته باشم که کیارش از اون متنفره ! با سردرگمی از پشت میز بلند شدم و گفتم :
« باید ظرف ها رو بشورم ! »
باید فکرم رو آروم می کردم !
بی بی گفت :
« نمی خواد ... تو برو بخواب !!! مهران میشوره ! »
مهران منفجر شد :
« بی بی همش داری از من بیگاری میکشیا !! .... مثلا اگه پانی بشوره چی میشه ؟! »
« مگه نمی بینی ؟! .... بچم خسته است ! »
« قبول نیست ! .... منم خسته ام خب !!! »
بی بی با عصبانیت به مهران نگاه کرد و گفت :
« مهران یه کلمه دیگه حرف بزنی زبونتو از حلقومت می کشم بیرون !!! انقدر ور ور نکن ! »
کیارش به زحمت سعی می کرد لبخندش رو پنهون کنه ، حرفای بی بی براش تازگی داشت ! خب ... مثل این که اوضاع اونقدرا که فکر می کردم قمر در عقرب نیست ! ...
مهران لباش رو غنچه کرد و گفت :
« اصلا من میرم خودمو میکشم ! »
بی بی گفت :
« موفق باشی !!!! .... ( به من نگاه کرد و گفت : ) تو هم برو بخواب عزیزم ! »
مهران با حرص گفت :
« آره تو برو بخواب ... یه بدبختی اینجا هست که ظرفا رو بشوره ، تو اصلا نگران نباش ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« پس شب بخیر ! »
نگاه سنگین کیارش رو روی صورتم احساس می کردم . به سرعت از سالن پذیرایی بیرون اومدم .
وارد اتاق مهران شدم و درو پشت سرم بستم . کلید برق رو زدم . قطره های درخشان نور فضای اتاق رو روشن کردند . تخت دو نفره قلبم رو به لرزه انداخت . دوباره کلید برق رو زدم . تاریکی به قلبم آشناتر بود . زبونم رو روی لبای خشکم کشیدم و به سمت تخت به راه افتادم . روی تخت نشستم و دستم رو روی روتختی مخملش کشیدم . قلبم با آرامش خداحافظی کرده بود ! مطمئن بودم تا صبح نمی تونم بخوابم . همیشه همینطور بود !!! وقتی که کیارش کنارم بود آروم و قرار نداشتم .
آروم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم . کاش کیارش منو دوست داشت ! نفسم سنگین شد و قلبم فشرده !!! انگاری داشت زیر فشار عشق له میشد ! ... بعضی وقتا از عشق متنفر میشم !!! الانم یکی از همون موقع هاست !
نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره باز شد . چشمامو باز کردم . قد و قامت کیارش رو تو تاریکی اتاق تشخیص دادم . در پشت سرش بسته شد . دیدن کیارش سخت تر شد ! دستش به سمت کلید برق رفت اما بهش نرسید . نگاهی به سمتم انداخت و دستش رو مشت کرد . با کلافگی اتاق رو بالا و پایین کرد و نفس عمیق کشید . خیلی آروم گفت :
« آروم باش !!! » انگار داشت با خودش حرف میزد .
به سمت تخت اومد . چشمامو محکم تر از دفعه قبل رو هم فشار دادم .
روی تخت نشست . خوشخواب تخت زیر فشار وزن کیارش فرو رفت . سعی کردم تا اونجا که می تونم طبیعی بازی کنم ! انقدر تو نقشم غرق شدم که واقعا خوابم برد .
از شدت تشنگی از خواب بیدار شدم . روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم ..... کیارش کنار من خوابیده بود ! از قشنگی صورتش لبخندی رو لبم نشست . خم شدم و خیلی آروم پیشونیش رو بوسیدم . گلوم از شدت خشکی تیر کشید . چرا انقدر تشنه ام شده ؟! با اکراه از تماشای کیارش دست کشیدم . از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون اومدم . داشتم به سمت آشپزخونه می رفتم که صدای زمزمه ای از سالن پذیرایی توجهم رو جلب کرد . پاورچین پاورچین به سمت پذیرایی رفتم ، صدای بی بی رو شنیدم .
« من واقعا نگرانم !!! »
مهران جواب داد :
« یعنی انقدر وضعیت خرابه ؟! »
« مهران هیچ کس نمی تونه جلوی این اتفاقو بگیره ! اون تصمیمش رو گرفته ! »
« کِی میاد ؟! »
در مورد چی دارن حرف میزنن ؟!
« نمی دونم ، ولی به زودی ..... !!! من خیلی نگران پانته آم ! اون زیر این فشار نابود میشه ! اگه بفهمه چه اتفاقایی افتاده ...... ! حتی نمی تونم واکنشش رو تصور کنم ! »
آه افسرده بی بی فکرم رو بیشتر بهم ریخت !
بی بی ادامه داد :
« من نمی دونم حقو به کی بدم !!!! »
دست لرزونم رو روی دیوار گذاشتم و با تمام وجود گوش کردم .
مهران نفس عمیقی کشید و گفت :
« کی فکرشو میکرد که پریسا همچین کاری بکنه ؟! ... اون دیوونه بود ولی نه تا این حد که بخواد خودکشی کنه ! »
چی ؟؟!
یه کم طول کشید تا معنی حرف مهران رو بفهمم ، ضربان قلبم به سرعت بالا رفت ، سرم رو سریع تکون دادم .... نه ... نه .... نه ... همچین چیزی واقعیت نداره !! یه کم عقب رفتم ، دیگه نمی خواستم این دروغا رو بشنوم ! صدای بی بی پاهام رو سستم رو سست تر کرد . صداش پر از غم بود !
« اولین بار رگ دستاشو زد ... درست 6 ماه پیش بود..... هنوزم وقتی اون روز رو یادم میاد موهای تنم سیخ میشه !!! .... خدا خیلی بهمون لطف داشت که دوباره پریسا رو به ما بخشید ! ...از اون به بعد پریسا تحت نظر یه روانشناس بود .... اما حال پریسا بهتر نمیشد ، هر روز افسرده تر از روز قبل میشد ! عین یه تیکه سنگ بی روح شده بود ! شرایط خیلی سختی داشتیم . یک ماه پیش دوباره خودکشی کرد ، این دفعه قرص خورده بود ! بازم تونستیم نجاتش بدیم !!! ... روانشناسش گفت تنها راه درمان افسردگی پریسا اینه که با احساسش رو به رو بشه ! برای همین دارند میان ایران ... من بیشتر از این که نگران پریسا باشم نگران پانته آم ... از چیزی که تو نگاش می بینم اصلا خوشم نمیاد ... چشماش پر از عشقه ! همچین عشقی رو تو نگاه کیارش پیدا نکردم ، اگه کیارش بخواد با پریسا باشه پانته آ خیلی ضربه می خوره !!! نمی خوام به حال و روز پریسا بیفته ! من طاقتشو ندارم .... »
اینا چی میگند ؟! ... چرا سرم داره گیج میره ؟!!!
مهران گفت :
« .... نمی دونم چی بگم بی بی ، فکرم کار نمی کنه ! »
« برو بخواب پسرم ، نصفه شبه !!! »
« فکر نکنم خوابم ببره ! »
« اگه تو اینو میگی پس من چی باید بگم ؟! .... بلند شو برو بخواب ! »
مهران از روی مبل بلند شد و گفت :
« ... پس شب بخیر ! »
« شب بخیر پسرم ! »
به سرعت به سمت اتاق برگشتم ، نمی خواستم مهران منو تو این وضع ببینه ! تا جلوی در اتاق چند دفعه سکندری خوردم ! وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم . به در اتاق تکیه دادم ... کیارش هنوز خواب بود ! قطره اشک بزرگی روی گونه ام خط انداخت ! با بی حالی رو زمین نشستم و سرم رو تو دستام گرفتم ... کاش مرده بودم و اون حرفا رو نمی شنیدم ... دلم می خواد داد بزنم و بلند گریه کنم !! کیارش غلتی زد ! با ترس بهش نگاه کردم ، نکنه بیدار شه ؟! ... خدارو شکر بیدار نشد ... نفسم رو بیرون دادم و چشمامو بستم ! یعنی پریسا واقعا خودکشی کرده ؟! هنوزم نمی تونم باور کنم که اون حرفا رو شنیدم !!! ... دارم خفه میشم ، نفسم بالا نمیاد !به یقه ی لباسم چنگ انداختم تا یه راهی برای نفس کشیدن پیدا کنم ! انگار یه چیز بزرگ تو گلوم گیر کرده !
با سردرگمی از رو زمین بلند شدم و اشکام رو پاک کردم . اینجا نمی تونم نفس بکشم ! سرگیجه ام هر لحظه شدید تر میشه !
تلو تلو خوران از اتاق بیرون اومدم و به سمت حیاط راه افتادم . نگران این نبودم که کسی منو ببینه احتمالا الان همه خوابیده بودند . تو ایوان خونه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... اما اصلا تغییری تو حالم ایجاد نشد ! ، باد سردی موهام رو پریشون کرد . خودم رو جمع کردم و به آسمون نگاه کردم . ابرای بنفش آسمون رو پر کرده بودند و منتظر تلنگری بودند تا ببارند ! تابی که زیر یکی از درختای ته حیاط تکون می خورد توجهم رو جلب کرد .. به سمتش براه افتادم ... دستم رو روی زنجیر سرد تاب کشیدم و روش نشستم .
پریسا ... پریسا ... پریسا .... یاد نگاه عسلی شادش قلبم رو سلاخی کرد .. چه طور ممکنه که پریسا خودکشی کنه ؟! اونم دو بار !!! مگه چقدر افسرده شده ؟؟! هق هق گریه ام بلند شد !! همش تقصیر منه !! من عشقشو ازش گرفتم !
قلب آسمون از شدت رعد و برق به لرزه افتاد و چشمش گریون شد . سرم رو بلند کردم و با چشمای خیسم به آسمون نگاه کردم . رگه های نقره ای صاعقه تو پس زمینه تیره آسمون می درخشید ! آسمون با اولین قطره اشکش موهام رو نمدار کرد ... کاش میشد تو جریاان قطره های ریز و سرد و سریع بارون حل بشم !
از خودم متنفرم ، با این که الان می دونم چه کاری با خواهرم کردم اما اصلا نمی تونم عشقم رو باهاش تقسیم کنم ! اگه کیارش ترکم کنه ... اگه اینجوری بشه من می میرم ! من یه خودخواه عوضیم و اصلا از بابت این موضوع شرمنده نیستم ! .... خدایا بهت التماس می کنم عشقم رو ازم نگیر !!! هق هق گریه ام بلند تر شد . دستام رو جلوی دهنم گرفتم تا صداش کم بشه ! دندونام بهم می خورد و می لرزیدم ،
« پانته آ ؟؟!! »
با بی حالی به سمت عقب برگشتم و کیارش رو دیدم که با نگرانی نگاهم میکرد .
« پانته آ دیوونه شدی ؟! زیر بارون چی کار میکنی ؟! »
زخمم دوباره سر باز کرد ... چرا عشق انقدر سخته ؟!
با غم و حسرت بهش نگاه کردم !!
رو به روم ایستاد و سرم رو با دو دستش گرفت و گفت :
« چت شده ؟! » از چهره اش نگرانی می بارید ؟! برای چی نگران بود ؟!
دستاش رو از سرم جدا کردم و به لبم نزدیک کردم ... با تمام احساسم کف دستاش رو بوسیدم ، روح من برای کیارش بود ، برای همیشه ! چه بخواد چه نخواد !
کیارش دست انداخت زیر بازوی من تا بلندم کنه ! اما من اصلا نایی برای بلند شدن نداشتم .
دلم می خواست بخوابم !
فشار بیشتری به دستم وارد کرد و گفت :
« پانی بلند شو ! ... »
جوابش سکوت بود . کیارش با عصبانیت آهی کشید و رو دستاش بلندم کرد و محکم بغلم کرد و به سمت خونه براه افتاد . عطر تن خیسش مثل عطر شب بو های بهاری بود !
تو هال نشسته بودم و از پشت پنجره به نم نم بارون نگاه می کردم . صدای غر غر بی بی رو از آشپزخونه می شنیدم !
« معلوم نیست دیشب زیر بارون چی کار می کرده !! ... آخرش با این رمانتیک بازیا خودشو به کشتن میده ! »
به شدت به سرفه افتادم و گلوم تیر کشید !
بی بی از آشپز خونه بیرون اومد و لیوان شیر داغ رو جلوم گذاشت و گفت :
« بخورش !! »
لیوان رو به لبم نزدیک کردم و گفتم :
« ممنون ! »
بی بی با حرص گفت :
« تو هیچ وقت دست از حرص دادن من برنمی داری ! آخرش از دستت سکته می کنم ! ... آخ چرا مثل ندید بدیدا رفتار می کنی ؟! تا دو قطره بارون میاد جو زده میشی و میری زیرش میشینی ! ... »
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم :
« بی بی تو رو خدا بس کن ! سرم داره می ترکه ، حوصله ی هیچی رو ندارم ! »
« ... من از دست تو چی کار کنم ؟! .... قرصتو خوردی ؟! »
« آره !!! .... الان دلم می خواد بخوابم ! »
« وقتی سوپتو خوردی می تونی بری بخوابی ! »
« ... اصلا اشتها ندارم ! »
« بیخود !! اگه نخوری میریزم تو حلقت ! .... »
با نگاه خسته ام به بی بی نگاه کردم ! دیشب اصلا خواب خوبی نداشتم !
« چیه ؟! چرا اینطوری نگام می کنی ؟! ... »
« بی بی بازم رفتی تو مود خانم مارپل ؟! »
« تو امروز یه چیزیت هست !! خیلی عجیب غریب رفتار می کنی !! ... از صبح تا حالا یه لبخند خشک و خالی هم نزدی ! »
« بی بی کدوم مریضی رو دیدی که حال خندیدن داشته باشه ؟! »
« تو همیشه لبخند میزدی ! »
پوزخندی زدم و گفتم :
« الان دلیلی برای لبخند زدن ندارم ... از زندگی خسته ام ! »
بی بی خواست چیزی بگه که صدای زنگ آیفون بلند شد . نگاهش رو با اکراه از من برداشت و بلند شد تا درو باز کنه !
مهران با سر و صدا وارد خونه شد . موهاش کاملا خیس شده بود ... کیسه ی هویج و سیب زمینی رو به بی بی داد و گفت :
« وای یخیدم !! چقدر هوا سرد شده ... »
بی بی گفت :
« من میرم سوپ درست کنم ! » و به سمت آشپزخونه به راه افتاد .
مهران دستاشو به هم مالید و به سمت من اومد و کنارم نشست و گفت :
« خواهر کوچولوی خودم چطوره ؟! »
لبخند بی روحی زدم و گفتم :
« میبینی که ! نمی تونم خودمو جمع وجور کنم ! »
« بنیه ات خیلی ضعیفه ... تا یه باد بهت می خوره مریض میشی ! »
دستی به موهای خیسش کشیدم و گفتم :
« ببخشید به خاطر من مجبور شدی بری بیرون ... خیس شدی ! »
« این چه حرفیه ؟! ...»
روی مبل جابه جاشدم . جای آمپولم سوخت و باعث شد ابروهام تو هم بره ! هیچ وقت از آمپول خوشم نیومد ! یه جورایی از سوزن تیزش وحشت داشتم !
مهران بلند گفت :
« بی بی یه چایی داغ به ما بده یه کم گرم شیم ! »
صدای بی بی از آشپزخونه بلند شد :
«الان میارم ! »
دوباره به آسمون نگاه کردم و گفتم :
« یعنی انقدر هوا سرده ؟!»
« آره بابا ، خیلی سرده ... انگار نه انگار پاییزه ، هوای زمستونه !.... کیارش رفته ؟! »
گوشام با شنیدن اسم کیارش سرخ شدند .
به محض این که خواستم جواب مهران رو بدم بی بی با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد و گفت :
« آره رفته !! ... البته به زور فرستادمش که بره.... بعد از این که پانته آ رو برد دکتر ، می خواست بمونه و ازش مراقبت کنه اما نذاشتم . بیچاره کلی کار سرش ریخته بود ! »
مهران سرش رو تکون داد و چاییش رو آروم مزه کرد .
چشمامو بستم و پشت پرده سیاهشون مشغول طراحی لبخند کیارش شدم . عقلم این عشق رو احمقانه خطاب کرد و قلبم اونو زیباترین حقیقت !
مهران به شونه ام زد و گفت :
« بلند شو برو تو اتاقت بخواب ... انقدر چرت نزن ! »
بی بی سریع مخالفت کرد و گفت :
« نه ، پانته آ اگه بخوابه دیگه برای خوردن سوپش بیدار نمیشه ! »
معلومه که بیدار نمیشم ، آخه همیشه از سوپ متنفر بودم ، یه جورایی اشتها کور کن بود .... ارزش اینو نداشت که به خاطرش از خواب بیدار شم !
مهران گفت :
« بی بی بزار بره بخوابه ... خودم بیدارش میکنم و مجبورش میکنم سوپشو بخوره ! »
بی بی ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« واقعا فکر می کنی میتونی حریفش بشی ؟! »
« معلومه که حریفش میشم ! »
بی بی پوزخندی زد و گفت :
« پسره ی بیچاره ... چه توهماتی برای خودش داره ! »
مهران ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
« بی بی یعنی تو فکر می کنی من نمی تونم حریف این نی قلیون بشم ؟! »
با اخم به مهران نگاه کردم .....
بی بی گفت :
« معلومه که نمی تونی ! »
مهران نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :
« وضعیت داره حیثیتی میشه ! »
همچین میگه حیثیتی یکی ندونه فکر میکنه بازی ایران و بحرینه !
خمیازه ای کشیدم و چشمامو مالیدم .
مهران گفت :
« بلند شو برو بخواب ... انقدر جلوم خمیازه نکش ، منم خوابم میگیره !! »
لبخندی زدم و با کرختی از جام بلند شدم . تنم تو حسرت لمس تخت گرمم می سوخت !
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو به ابرا سپردم ....
با تکان هایی که به شونه ام وارد میشد بیدار شدم ....و صدای مهران تو گوشم پیچید :
« پانته آ بیدار شو !! »
چشمامو باز کردم . نگاهم به ظرف سوپ افتاد . خیلی خوشحالم که بینیم کیپه و نمی تونم بوی سوپ رو احساس کنم ! فکر کنم استعدادم رو تو آشپزی از بی بی به ارث بردم ...
چشمامو بستم و پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم :
« ولم کن ... می خوام بخوابم !! »
مهران پتو رو از روی سرم کشید و گفت :
« امکان نداره .... باید به بی بی ثابت کنم که از پس تو بر می آم ! »
« شتر در خواب بیند پنبه دانه .... »
« ...اِ اینجوریاست ؟! باشه ... ولی یادت باشه خودت خواستی ! »
کنجکاویم داشت تحریک میشد ... یعنی چی کار می خواست بکنه ؟!
مهران کاسه ی سوپ روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت و آستیناشو بالا زد . به نگاه متعجبم لبخند زد و انگشتاشو تو هوا تکون داد . نه ....
چقدر از قلقلک بدم میاد ! مهران درست روی نقطه ضعف من دست گذاشت ! سعی کردم خودم رو زیر پتو قایم کنم تا از دست مهران در امان باشم ! دلم از شدت خنده درد گرفته بود . مهران هم بلند بلند می خندید . در اتاق باز شد . به سمت در برگشتم تا از بی بی بخوام کمکم کنه اما نگاهم تو نگاه به خشم نشسته کیارش نشست !
لبخندم رو سریع جمع کردم و صاف نشستم . مهران با دیدن حالت من به سرعت به عقب برگشت و با دیدن کیارش خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
« سلام کیا !! ... متوجه اومدنت نشدم ، کی اومدی ؟! »
کیارش نگاه سردی به من انداخت و گفت :
« اگه متوجه میشدید جای تعجب داشت ! »
زیر لب گفتم :
« سلام ! »
مهران یکم مکث کرد و گفت :
« اومده بودم سوپ پانته آ رو بهش بدم ... »
کیارش روی تخت کنارم نشست و به مهران گفت :
« ممنون ، .... الان دیگه خودم این کارو انجام میدم ! »
مهران لبخندی صمیمی زد و گفت :
« پس تنهاتون میزارم !! » وبه سرعت از اتاق خارج شد .
با اخم به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« چرا با مهران اینجوری حرف زدی ؟! »
کیارش با خشم گفت :
« خیلی بهت خوش میگذره ؟؟ نه ؟؟ »

با تعجب و ناراحتی به کیارش نگاه کردم و گفتم :
« منظورت چیه ؟! »
کیارش با عصبانیت بهم خیره شد و گفت :
« پانته آ تو متاهلی ! اینو بفهم ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« یعنی تو ... اونطور که تو فکر میکنی نیست ، من ... »
« دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... این دفعه ی آخریه که همچین چیزی رو ندیده می گیرم ! »
نمی دونستم چطوری جوابش رو بدم ، ذهنم خیلی متلاطم شده بود !
« ..... من هیچ کاری نکردم که تو بخوای اونو ندیده بگیری ... هیچ اشتباهی نکردم ... نکنه از من انتظار داری محبت خانواده ام رو رد کنم ؟! .... مهران خیلی خوب منو درک میکنه و بهم احترام میزاره و من حاضر نیستم به خاطر حساسیت بی مورد تو اونو از دست بدم ! ....من خیلی تنهام ! از خانواده ای که یه روزی فکر می کردم منو دوست دارند فقط بی بی و مهران برام موندند ... بقیه رو از دست دادم ! دارم کنار تو زندگی میکنم ، کنار کسی که هیچ احساسی بهم نداره ! می دونی این شرایط چه معنایی برای یه زن داره ؟! ..... تو هیچ وقت نمی تونی احساسات منو درک کنی ! چون تو یه تیکه سنگی !! »
قطره های درشت اشک رو گونه هام پخش شدند . جای خودم رو تو دنیا گم کرده بودم ...
صورتم رو از کیارش برگردوندم . کاش می تونستم از این شرایط فرار کنم . سنگینی نگاهش رو احساس می کردم !
« پانته آ ؟! »
صداش خیلی ملایم شده بود ! بهش نگاه نکردم ، از دستش خیلی ناراحت بودم !
کیارش از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت و به تماشای بارش ملایم بارون ایستاد . نگاهی به قامت بلندش انداختم !
صدای سنگینش گوشم رو پر کرد :
« می دونی پانته آ ؟! ... وقتی به خاطر رفتارای من گریه میکنی از خودم متنفر میشم !! ..منو ببخش ! ولی به خاطر خدا سعی کن یه کم منو درک کنی ! ... من خودخواهم ... دلم نمی خواد تو به هیچ مردی توجه کنی ! حتی به مهران ! توجه تو باید مال من باشه ... »
به سمتم برگشت و گفت :
« می تونی منو ببخشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
« نمی خوام اینطوری در مورد من و مهران فکر کنی ! اون طور که تو فکر می کنی نیست ... مهران مثل برادرم می مونه . اونم منو مثل خواهرش دوست داره نه چیزی بیشتر ! »
کیارش نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست و گفت :
« پس من یه برادر زن دارم !!! »
لبخندی زدم و گفتم :
« آره ، ی تونی اینو بگی ! »
کیارش خم شد و کاسه ی سوپ رو از روی میز برداشت و گفت :
« خب ، الان وقت سوپ خوردنه ! »
نفسم رو با صدا بیرون دادم .
« بهت حق میدم که از خوردن این سوپ خوشحال نباشی ، ظاهر اشتها برانگیزی نداره ! وقتی رفتیم خونه خودمون برات یه سوپ درست میکنم که انگشتاتم باهاش بخوری ... یه کم که استراحت کردی برمی گردیم خونه ! »
« فکر نکنم بی بی بذاره ! مطمئنم تا وقتی که خوب نشدم منو همین جا نگه می داره ! »
« بی بی رو دیگه کجای دلم بزارم ؟! .... خودم ردیفش می کنم ! »
قاشق پر از سوپ رو به لبم نزدیک کرد و گفت :
« بگو آ ... هواپیما داره میاد ! »
خندیدم و گفتم :
« من کجام شبیه بچه هاست ؟! »
« بخور کوچولو ... انقدر حرف نزن ! » قاشق رو تو دهنم گذاشت و گفت :
« آفرین همین جوری ساکت بمون ... »
چقدر به کیارش میاد که پدر بشه ! پدر خیلی خوبی میشه !
کیارش آخرین قاشق رو به زور تو دهنم گذاشت و گفت :
« تموم شد ! »
چشمام رو مالیدم و گفتم :
« خداروشکر ... می خوام بخوابم ! »
« کنار لبت رو پاک کن ! »
سرسری دستی به لبم کشیدم و گفتم :
« پاک شد ؟! »
کیارش دستش رو دراز کرد و گفت :
« نه یه کم مونده ! »
تماس نوک انگشتای کیارش با لبم دستپاچه ام کرد ! نگاهم رو به دیوار سفید رو به روم دوختم . توقف انگشتای کیارش رو لبم طولانی شده بود . بهش نگاه کردم .
« می دونی چقدر سخته ؟! »
با تعجب گفتم :
« چی سخته ؟! »
« .......... هیچی ! ولش کن بگیر بخواب ! »
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم ! کیارش کاسه خالی سوپ رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ! چشمام رو بستم ، سوال کیارش تمام ذهنم رو پر کرده بود !
با کلافگی و دستپاچگی از حموم بیرون اومدم و حوله ام رو پوشیدم و کمربندش رو محکم گره زدم . صدای زنگ در دوباره بلند شد و به در کوبیده شد . به طرف در دویدم و آروم گفتم :
« دارم میام دیگه ... اَه یه ریز داره زنگ میزنه ! »
درو باز کردم و از دیدن نسرین که پشت در داشت گریه می کرد خشکم زد . نسرین خودشو تو بغلم انداخت و صدای گریه اش بلند شد .
« پانی ...... »
با بهت دستامو دور کمر نسرین حلقه کردم و داخل خونه کشوندمش . درو با پا بستم و گفتم :
« چی شده ؟! .... این چه وضعیه ؟! »
نسرین ازم فاصله گرفت و گفت :
« پانته آ ... بدبخت شدم .... بیچاره شدم ! »
با سردرگمی به اشکاش نگاه کردم و گفتم :
« ....ببینم .... نکنه با ماشین به کسی زدی ؟! »
صدای گریه اش بلند تر شد و گفت :
« ای کاش اینطوری بود ... اما بدتر از این حرفاست ! »
سرم رو تکون دادم و گفتم :
« داری منو گیج می کنی بیا بریم بشینیم ... درست و حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده .... »
« من یه احمقم به معنای واقعی کلمه ! »
روی کاناپه نشستیم . با کنجکاوی بهش خیره شدم . نسرین بینیش رو بالا کشید و گفت :
« پانی دلم می خواد خودمو ریز ریز کنم ! .... گندی که زدم تا آخر عمرم یادم نمیره ! »
با بی صبری یه کم روی کاناپه جابه جا شدم و گفتم :
« نسرین جونت بالا بیاد ... زود باش تعریف کن چی شده ! » کنجکاوی داشت خفه ام میکرد .
نسرین با دودلی بهم نگاه کرد و گفت :
« ..... من از مهران خواستگاری کردم ! »
« ...............هاااا ؟! !! » نفسم گرفته بود !
نسرین خیلی سریع گفت:
« می دونم .... میدونم باورت نمیشه منم هنوز باورم نمیشه همچین کاری رو کرده باشم ! ... پانته آ باور کن من نمی خواستم ازش خواستگاری کنم ... نمی دونم چطوری شد .... اگه بابام بفهمه من چی کار کردم منو دار میزنه ! »
هنوز محو تماشای نسرین بودم و هیچ کنترلی رو لبخندی که آروم آروم رو لبم خونه می کرد نداشتم ! نسرین با دیدن لبخندم عصبانی شد و به بازوم کوبید و گفت :
« چرا می خندی ؟! اونم وقتی که من دارم دق می کنم !!!! »
« ... داری شوخی میکنی دیگه ؟! ... نه ؟! »
صورت نسرین مچاله شد .
سرم رو تکون دادم و برای عوض کردن جو گفتم :
« خب ... حالا جوابش چی بود ؟! »
نسرین با جیغ گفت :
« پانته آ ... من اصلا نموندم که جوابش رو بگیرم ، به محض این که این پیشنهاد از دهنم بیرون پرید از جلوی چشمش فرار کردم ! »
« اصلا چی شد که .... ؟! »
سرش رو پایین انداخت و گفت :
« تو یه کافی شاپ باهاش قرار گذاشتم که ببینمش ، دلم خیلی براش تنگ شده بود .... داشتیم قهوه می خوردیم ، یه دختره اومده به مهران شماره داد ، اونم گرفت ... پسره ی عوضی آشغال جلوی چشم من شماره گرفت ... انقدر عصبانی شده بودم که نتونستم خونسردیم رو حفظ کنم ... شماره رو ازش گرفتم و پاره کردم و بهش گفتم که باید با من ازدواج کنه !... من می خواستم یه کاری کنم که اون ازم خواستگاری کنه اما ... » تو سرش کوبید و گفت :
« خاک بر سرم ... پررو بود ، پررو ترش کردم ! »
« نسرین اون تو رو دوست داره ! »
« بخوره تو سرش ... از نخ گرفتناش معلومه که چقدر دوستم داره ! »
خندیدم و گفتم :
« ... اون می خواست تو حسودی کنی ! همین ! »
« ... من گوشام دراز نیست !!! ... حالا چی کار کنم ؟! ... »
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم :
« یه چند وقتی جلوش آفتابی نشو .... اصلا برو مسافرت تا یه کم فکرت آروم بشه ! »
چشم های نسرین برق زدند . دستم رو گرفت و گفت :
« فکر خوبیه !!! ... پس بلند شو ! »
«... چی ؟! »
نسرین اخم کرد و گفت :
« نکنه از من انتظار داری تنهایی برم مسافرت ؟! »
خندیدم و گفتم : « دیوونه شدی ؟! .... من نمی تونم بیام ! »
« چرا میتونی ... یعنی باید بتونی ! خیر سرت مثلا تو دوست منی ! دوست واقعی رفیقش رو تو شرایط سخت تنها نمیزاره ... من فقط با تو راحتم ! »
« نسرین خب ... من ... »
« انقدر وراجی نکن ! سعی نکن بهونه بتراشی ، تو با من میای .... یه سفر یه هفته ای به شمال ! »
« تو دیوونه ای .... می دونی شمال الان چقدر سرده ؟! »
دستامو با هیجان تو دستاش گرفت و گفت :
« پانته آ باور کن خیلی بهمون خوش میگذره ! .... به خاطر من قبول کن ! خواهش میشه ! »
خواهش چشم های شفافش دست و پاهامو بست ! اِی خدا .......


***********


کیارش اخم کرد و گفت :
« نمیشه ! » روی مبل نشست .
نسرین گفت :
« کیارش پا تو کفش من نکن ... بد میبینی ! »
کیارش پوزخندی زد و گفت :
« ریز می بینمت جوجه ... برو بزار باد بیاد ! »
نسرین پاشو محکم به زمین کوبید و گفت :
« کیارش خیلی بدی !! ... بابا پانته آ رو نمی خورم ! قول میدم صحیح و سالم برش گردونم ! »
کیارش نگاهی به من انداخت و گفت :
« اصلا راه نداره ! بیخود اصرار نکن ! »
نسرین با التماس به من نگاه کرد. گفتم :
« کیارش من میخوام برم ... می خوام دریا رو تو پاییز ببینم ... »
کیارش ابروشو بالا انداخت و گفت :
« نه !!! .... »
نسرین گفت :
« آخه چرا ؟! »
کیارش گفت :
« محض اِ راه ! ... »
نگاهی بین من و نسرین رد و بدل شد .



************


داشتم لباسایی که می خواستم رو از کمد بر می داشتم که تقه ای به در اتاقم زده شد .
« بیا تو ! »
در باز شد و هیکل چهار شونه کیارش تو قاب در جای گرفت . لبخندی زدم و به طرف چمدون بازم که روی تخت منتظر لباسام بود رفتم . کیارش آروم نزدیک شد و روی تختم نشست و گفت :
« واقعا می خوای بری ؟! »
خندیدم گفتم :
« می بینی که ! »
« کاش صبر می کردید تا یه کم سرم خلوت بشه ... اونوقت خودم می بردمتون ! ... لباس گرم برداشتی ؟! »
« آره ! ... »
کیارش بهم نگاه کرد و گفت :
« مواظب خودت باش ! »
از قصد نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم :
« به همین زودیا از شر من راحت نمیشی ! ... مطمئن باش ! »
لبخند کیارش خواستنی ترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم !
چمدونم رو بستم و پایین تخت گذاشتم . کنار کیارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم .
کیارش همون طور که بهم خیره مونده بود دستم رو به لبش نزدیک کرد و پشتش رو بوسید ! حس می کردم دستم تنها عضو زنده وجودمه ! انقدر احساس خوشبختی می کردم که واژه ای برای توصیفش پیدا نمی کردم ...
پا برهنه تو ساحل قدم میزدم ، موهام با وزش باد بهم می ریخت . گهگاهی نگاهی به صدف های کوچولوی شکسته ی زیر پام می انداختم و به حالشون دل می سوزوندم ... دور بودن از آغوش معشوقشون اونا رو شکسته بود ... تنهاییشون قابل لمس بود ! حداقل برای من !
روی زمین نشستم و به دریا خیره شدم . دریا تو پاییز هم بی نهایت جذاب بود . می تونست ساعت ها چشم ها رو به خودش خیره نگه داره . همیشه تو ذهنم دریا رو جذاب و خودخواه تصور می کردم ...
پاهامو جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به تلاش بی حاصل موج ها برای رسیدن به ساحل نگاه کردم .
نفسم رو آروم آروم بیرون دادم .

++++++


در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم . نسرین هنوز خواب بود . همون طور که پرده ها رو کنار می زدم ، گفتم :
« نسرین بلند شو ، چقدر می خوای بخوابی ؟! »
اصلا تکون نخورد .
بلند تر گفتم :
« نسرین اگه بلند نشی میزنم لهت میکنم ... منو آوردی مسافرت که بگیری بخوابی ؟! .... بیدار شو !!! »
نسرین پهلو به پهلو شد و با صدای خواب آلودش گفت :
« پانی جون عمه ات ولم کن ! ... تا صبح دم گوشم وراجی کردی و نذاشتی بخوابم حداقل بذار الان یکم بخوابم ! ... برو به اون شوهر جونت زنگ بزن و بیدارش کن !! »
پتو رو از روش کشیدم و گفتم :
« شوهر جونم ؟! ... بخاطر تو کیارش رو ول کردم اومدم اینجا !!! شاید تو این چند روز که پیشش نبودم رفته باشه یه زن دیگه گرفته باشه ! »
نسرین با خستگی روی تخت نشست و گفت :
« نترس بابا اون بیچاره از تو چه خیری دیده که بخواد یه زن دیگه بگیره ... مگه دیوونه اس ؟! ... »
چشماشو مالید و گفت :
« دلم براش می سوزه !!! بیچاره چه عذابی می کشید و من نمی دونستم ... »
« تو دلت برای خودت بسوزه که الان باید بری ظرف های دیشبو بشوری ! »
با ناله گفت :
« نه!!!!!!!! »
صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش نگاه کردم .
نسرین پرسید :
« کیه ؟! »
لبخندی زدم و گفتم :
« کیارشه ! »
از تخت پایین اومد و گفت :
« پس من میرم دنبال نخود سیاه !! »
با لبخند به رفتن نسرین نگاه کردم و دکمه ی سبز رنگ گوشی رو فشار دادم و گفتم :
« سلام ! »
« سلام آبجی کوچولو !!! حالت خوبه ؟! ... »
روی تخت نشستم و گفتم :
« خیلی خوبم !! »
« چه خبرا ؟! .... خوش میگذره ؟! »
« آره همه چی خوبه ! »
« بایدم همه چی خوب باشه ، عیال من خیلی خوش مسافرته !!! می دونی پانته آ ... الان حاضرم همه چیزمو بدم تا به جای تو کنار نسرین باشم ! »
پوزخندی زدم و گفتم : « فعلا که عیالت به خونت تشنه اس ! »
« امان از حسادت این زنا !!! نمی دونستم نسرین انقدر حسوده ! »
« داری پررو میشیا ... حواستو جمع کن ... یه کاری نکن که اساسی حالتو بگیرم ! »
« دلت میاد ؟! ... من گردنم از مو باریک تره !!! »
« آره جون خودت ! این حرفا رو به یکی بگو که جنس خراب تو رو نشناسه ...»
« این چه حرفیه ؟! ... »
صدای نسرین از طبقه ی پایین ویلا بلند شد :
« پانته آ تمومش کن دیگه ... انقدر قربون صدقه اش نرو ، پررو میشه ! بیا پایین ! »
گوشی رو یکم دور کردم و بلند گفتم :
« دارم میام ! »
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و گفتم :
« مهران من دیگه باید برم . تا بعد ! »
« خداحافظ ! »
پله ها رو سریع پایین اومدم و وارد آشپزخونه شدم . نسرین داشت چای می ریخت ! پشت میز نشستم و گفتم :
« امروز برمی گردیم ؟! »
سینی رو روی میز گذاشت و گفت :
« از دلتنگی داری دیوونه میشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و با رو میزی بازی کردم . جواب دادن به این سوال مسخره بود ...
نسرین نفس عمیقی کشید و گفت :
« کاش یکی به اندازه ای که تو کیارش رو دوست داری منو دوست داشت ... کیارش خیلی خوش شانسه ! »
خندیدم و گفتم :
« تمام بدبختی هاش از همین خوش شانسیشه ! »
نسرین فنجون چای رو به لبش نزدیک کرد و گفت :
« به نظر من اون تو رو خیلی دوست داره !! »
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :
« چرا یه همچین فکری میکنی ؟! »
نسرین لبخندی زد و چیزی نگفت !
لبخندش یعنی این که جوابم رو نمیده !
شونه هامو بالا انداختم و خودمو به بی خیالی زدم ... در هر صورت کیارش عاشق من نیست ! چه فایده ای داره که خودمو با چرت و پرتای نسرین دلخوش کنم ؟!
« پانی انقدر به دیوار زل نزن زودتر چاییتو بخور تا بریم ساحل ... می خوام قلعه شنی بسازم ! »

**********

ریتم تند آهنگی که فضای ماشین رو پر کرده بود خط فکریم رو با خودش هماهنگ کرده بود ! نسرین همون طور که رانندگی می کرد زیر لب ترانه رو زمزمه می کرد . نگاهم به سرخی کمرنگ گونه های خورشید افتاد ، کم کم داشت غروب می کرد . چقدر رنگش قشنگ بود ! گرمای داخل ماشین باعث شد که چشمام کم کم هوای خواب رو بکنه ! چشمامو بستم و خوابیدم .

با تکون های دست نسرین بیدار شدم .
« پانته آ رسیدیم ، بیدار شو ! »
صاف نشستم و نگاهی به ساختمان انداختم و گفتم :
« چقدر زود !! »
« تقریبا بیشتر راه رو خواب بودی ! »
به نسرین نگاهی انداختم و گفتم :
« ببخشید ، یه کم خسته بودم . »
« عیب نداره ! »
دوباره نگاهی به ساختمان انداختم از ماشین پیاده شدم . سرین هم از ماشین پیاده شد . چمدونم رو از صندوق عقب بیرون کشیدم و کنار پام روی زمین گذاشتم و گفتم :
« نمیای بالا ؟ »
نسرین خمیازه ای کشید و گفت :
« نه دیگه ، الان دلم می خواد برم خونه و تو وان آب گرم بخوابم ! »
به آرومی بغلم کرد و گفت :
« این یه هفته خیلی بهم خوش گذشت ، همشو مدیون توام ... ممنونم که باهام اومدی و تنهام نذاشتی ! »
« به منم خیلی خوش گذشت ! ... »
از آغوشش بیرون اومدم و گفتم :
« دیگه برو ، داری وسط خیابون از خستگی غش میکنی !! »
گونه ام رو بوسید و گفت :
« خداحافظ ! »
لبخندی زدم و گفتم :
« خداحافظ ! »
به دور شدن ماشین نسرین نگاه کردم و دسته ی چمدونم رو تو دستم فشردم ...

مطالب مشابه :


قسمت 16 و 17 در حسرت آغوش تو

آهسته به دیوار شیشه ای نزدیک شدم . بی بی با چشمای مهربونش از اونور به من خیره شده بود .




تا ابد تو تا ابد من

گرده همایی بهترین عاشقان ایران+عکس +متن و عکس و موزیک عاشقانه+چت آنلاین 




دانلود اهنگ زیبای اسکله ی ناز چشات+کد پخش انلاین وب

عاشقانه های من و کد پخش انلاین این اهنگ برای وبلاگ نیز به با جون و دل من میخوام تو




قسمت 8 و 9 و 10 در حسرت آغوش تو

داستان آنلاین - قسمت 8 و 9 و 10 در حسرت آغوش تو « من گوشت فاسد و مونده تو رو نمی خورم .




برچسب :