رمان دوراهی عشق و نفرت

عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم وگفتم:-باشه چشم ..حتما امر دیگه ای نیست؟
خندیدزیره لب گفتم: زهره مارومشغول خوردن سان شاینم شدمنیم ساعتی گذشت...یهو در کافی شاپ باز شد و2تا شون با هم وارد شدند....تو اولین نگاه اولین چیزی که از این 2تا دوست به چشم می اومد خوش لباسیشون بود......حاضر بودم شرط ببندم تیپ هر کدومشون 1میلیون می ارزید........سامان نزدیک اومد وگفت:سلام خانوما ... وروبه ایدا گفت:سلام عزیزم وگونه ی ایدا رو بوسیدایدا اصولا خیلی ریلکس بود وتو رابطه ی فیزیکی با پسر ها راحت بود...ایمان-ســــــــــلام...شادی-به به سلام...بابایی!!!!!!!خندید ونگاهش مستقیم اومد رو من و با لحن خاصی گفت:-سلام شیوا خانومبه سردی گفتم:-سلام.....تو پرش خورد اصلا ازقیافه اش معلوم بود.....سری تکون داد وصندلی رو عقب کشید وپیش سامان نشستسامان-چه خبره...دوره همی گرفتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟ایدا-به افتخاره شیواستسامان-چه خبره ؟ایدا-شاغل شدهایمان-جدا؟....کجا؟چه شغلی؟من-طراحی صنعتی...تو یه شرکت مرتبطشسامان-طراح ارشد شدی؟من-نه بابا..اخه ما جوجه طراح هارو چه به ارشدی؟ایمان-خیلی دلشون هم بخواد..خانومی به این نازی طراحشون بشهمثل سیب زمینی نگاش کردم وگفتم:-داری مخ میزنی جوجه؟بچه ها از خنده تپق زدندایمان-زمان میبره ولی راحته...شادی-اوی ی ی...سیبیل هام وندیدی داری تو روم به خواهرم نخ میدی؟ایمان خندید وگفت:سیبیل هارو داداش...شادی-نچ نچ نچ...تو واین پسره چلغوز ابروی هرچی مرده بردید..فقط مونده بند بندازید تو صورتتونسامان-چلغوز باباته..بچهشادی-بچه باباته ...بچهایدا-چه خبرها تو این یه هفتهfadeشده بودید!!!!سامان-کار داشتیم...ایمان جاشو با ایناز عوض کرد وکناره من نشست....ایمان چند لحظه خیره نگام کرد وبعد یهو گفت :نمیشه..من-چی؟ایمان-خوندن مغزت کار سختیهلبخند مرموذی زدم وچیزی نگفتمایمان-میشه بپرسم این همه غرور وگستاخی وسردی از کجا نشات میگیره؟من-من مغرورم؟ایمان-دیوونه وارخندیدم وگفتم:-اون وقت تو چرا از این دختر مغروره سرده گستاخ خوشت میاد؟ایمان-متفاوتی...من-شاخ دارم یا دم؟ایمان-نگاهت...راه رفتنت ..تیپت ..حرف زدنت..همه چیزت متفاوتهدقیقا تموم این هارو حسام هم بهم گفته بود تعجبی نکردم..من-تو 2فعه بیشتر نیست منو دیدی این اطلاعات رو از کجا جمع کردی؟یه تای ابروش وبالا انداخت وگفت:-از 3کیلو متریم..یه دختر رد بشه..میفهمم چه کارستبا خنده گفتم:-اوه...چه افتخاره بزرگی واقعا؟خندیدسامان-میخواهید اینجا بمونید؟بریم یه جای دیگهایدا-مثلا کجا؟شادی-یه جا که بچه ها میرند...سرزمین عجایبمن وایدا خندیدیم ودست هامون وزدیم بهمسامان به شادی نگاه کرد وگفت:-قد واندازه ...اندازه ی نره خره ولی عقل زیره خط فقرهشادی-حالا خوبه من اون قد واندازه هم دارم ...اخه تو اون هم نداریهمه خنده امون گرفتحق با شادی بود سامان قد متوسطی داشتخلاصه قرار شد بریم سرزمین عجایب..سامان وایمان با ماشین خودشون اومدند ما هم باماشین ایدا رفتیمواقعا داخل سرزمین عجایب ....نمیدونستم ما نره خرها چه کار داشتیم شادی که از همون اول گفت:من میخوام برم قطار وحشت کودکان ودست ایناز هم کشوند وبا خودش برد..ایدا وسامان هم تو جمعیت یهویی گم شذنذ ومن موندم وایمان...رفتیم کنار قطار وحشت وایسادیم تا شادی اینا بیاندایمان یهو خیلی بی مقدمه گفت:-تفره نمیرم..چون میدونم هیچی روت جواب نمیده باهام دوست میشی؟...البته..دوست اجتماعی نه چیزه بیشتریمیخواستم فوری بگم نهکه گفت:-البته لازم نیست الان بهم جواب بدی...من منتظر میمونمباز میخواستم یه چیزی بگم که پرید تو حرفم وگفت:-جون بابات نه نگومن-از دوستی با من..چی نصیبت میشهایمان-یه دوست خوب ومتفاوتمن-برای پر کردن لیست گیرل فرند ها؟خندید وگفت:-چرا انقدر منفی بافی؟من-اخه بدجور جنس مرد ومیشناسم...میدونم چه مارمولک هایی هستندایمان-جدا؟چطوری؟من-با یک نمونه ی بارز اجتماعی مرد زندگی کردم...داداشمخندید وگفت:-حالا تو این یه مورد استثنا قائل شومن-یعنی شماره منو بگیری همه چیز حله؟ایمان-حل تر از اون چیزی که فکرشو بکنینفس وپر صدا بیرون دادم ویهو دل وزدم به دریا وگفتم سیو کنچنان چشماش برق زد ..که یاد برق چشم های عقاب افتادممن-البته اضافه کنم...ما وتا فقط جاست فرندیم نه کمتر نه بیشتر متوجهی؟ایمان-البته..وخندید وادامه داد...مرسیسری تکون دادمهمه برگشتند..نگاهی به ساعت کردم وگفتم:ما دیگه میریم دیر وقتهشادی-ااا..گجا تازه داره خوش میگذرهمن-بریم دیگه...ایدا شما می ایید؟نگاه ایدا دو دل بودگفتم:پس من وشادی میریم دیگهایدا-اخه ماشین نیستایمان –من میرسونمشون..یهو همه نگاه ها مشکوک شد به سمت ما که ایمان گفت:-ما فقط دوستیمایدا خندید و به ایمان گفت:-ای بدبخت..تو رو هم از راه به در کردخندید ومنو شادی وایمان..از بقیه خداحافظی کردیم وایمان هم منو شادیی رو رسوند شهرک غرب وخودش رفت.....
یه ماه ونیم از اون جریانات گذشت...تو اون یه مدت رابطه ی دوستانه ای با ایمان داشتم در حد یه بیرون رفتن و چندتا اس ام اس ....کارم رو هم تو شرکت شروع کرده بودم...از فضای کاریم راضی بودم یه دوست هم پیدا کده بودم به اسم مهناز دختر باحالی بود...32 سالش بود از شوهرش جدا شده بود ویه پسر 14 ساله داشت..تو اون مدت صدیقی هم ایران نبود وکلاس ها وشرکتش وبه استاد شیخی سپرده بود وخودش رفته بود المان البته نمیدونستم چرا؟..این اطلاعات هم مهناز دراورده بود...اخر های ترم بودم و2تا امتحان بیشتر نداشتم...تا ترم تموم بشه...شادی هم بالاخره بعد از یه قهر طولانی با مامان اشتی کرد...بگذریماصل داستان:اون روز پنجشنبه بود وشرکت نمیرفتم بعد از کلاس ها مستقیم رفتم خونه....در وباز کردم ووارد شدم..صدای جیغ شادی وخوشحالی مامان وبابا کاملا مشخص بود ...از فضولی فوری کفش هام ودراوردم ودوئیدم تو حال پذیراییمن-سلام..مامان-سلام به روی ماهتشادی همچنان جیغ میزد وبپر بپر میکردبا خنده گفتم:-خبریه...بگید ما هم خوشحال بشیمبابا-زلزله 9ریشتری خونه تا یه هفته دیگه میاد ایرانبا ذوق گفتم:-جدی؟شهراد داره میاد ایران؟ وجیغی زدم و پریدم بالا وگفتم:وای خدایامرســـــــــــــــــ ـی...ملکه ی ازار شادی رو دوباره داری نازل میکنیهمه زدند زیره خندهشادی هرچی بود رو1000 برابر کنید برابر با شهراد میشد....مامان-وای نمیدونید چه قدر خوشحالم...باید خونه رو تمیز کنم حسابی...راستی تخت شادی هم باید بیاد تو اتاق تو شیواتقریبا جیغ زدم-چی؟این زلزله رو میخواهید بفرستید تو اتاق من ...تا الان اتاق کناریم بود از دست ازاراش در امان نبودم حال ای خدا...ویه لحظه فکر کردم وگفتم:-شهراد 2تا اتاق واسه چیشه دیگه؟سیبیل هاش کلفته؟بابا خندید وگفت:-شهراد داره با یکی از دوستاش میاد ایرانمن-چی ؟کی هست؟بابا-هم خونه اش ...سری قبل که رفتم لندن دیدمش پسره اقائیهمن-اون وقت واسه چی باید بیاد خونه ما؟بابا-خانواده اش رفتند یه تور 20 روزه ی امریکا...ایران هم فامیل ندارند شهراد اصرار کرده که بیادشادی غر زد -میخوام نیاد 100 ساله سیاه که اتاقه منو بگیره..وبا لبخند مرموذی ادامه داد البته همچین بد هم نیست ها با چشم الاغی هم اتاق بشممامان چشم غره ای به شادی رفت وگفت:-نشنوم از این حرف ها ازت ،مهمون شهراده احترامش واجبه از حالا بهت بگم ها شادی..ابرو ریزی راه نندازیمن-میگم این شهراد این دوستش رو که برمیداره میاره مثل خودش که بالا خونه رو اجاره نداده؟.....یاخدا کــــــمکمامان-انقدر جلو جلو راجع به کسی قضاوت نکنید امروز رو خستگی بگیرید که فردا کلی کار داریمشادی-من فردا تئوری موسیقی دارممن-من هم امتحان دارممامان-اها روز تعطیل.!!!تنبلی رو بزارید کنار فردا کار داریم با شادی خندیدیم ودستامون رو زدیم بهمحس خوبی داشتم از برگشتن شهراد واقعا دوستش داشتم وبا تموم خل بازیاش ،از نظرم بهترین برادر دنیا بود خیلی دلتنگش بودم.. حتی دلم واسه خل بازی هاش هم تنگ شده بود...این خبر رو فوری به گوش ایدا هم رسوندم سر از پا نمیشناخت...پشت گوشی با جیغ هاش من رو کر کرد...
مشغول جمع وجور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد ایمان بودمن-سلام ایمانایمان-سلام خانومی..چه خبرا کم پیداییمن-خودت که میدونی کلی کار دارمایمان-کجایی؟من-خونه..ایمان-نمیتونی بیای بیرون؟من-نه کار دارمایمان-فردا چی؟من-فردا هم شرمنده اخلاق مهندسیتم...اصلا وقت ندارم داداشم داره بر میگرده خونه ی ما بلبشو برپاستایمان-جدی؟تبریک میگممن-مرسیایمان-بالاخره تو این یه هفته باید یه جایی ببینمتمن-باشه اگه شد یه روز قرار میزاریمایمان-خیلی خوب پس بهم خبر بدهمن-باشه فعلا بایایمان-بایایمان وتو این یه ماه ونیم تا حدودی شناخته بودم مدیر کارخونه ی باباش بود...لیسانس مدیریت بازرگانی داشت...درکل پسره بدی نبود ...ولی از اون دختر بازهای روزگار بودوعجیب بهش بی اعتماد بودم.روز جمعه که روز استراحت بود مامان پدرمون ودراورد...طوری که بابا هم به کار گرفته بود...وسایل شادی اومد تو اتاقه من جام حسابی تنگ شد...اتاق شادی هم اختصاص داده شد به دوست شهرادی که تاحالا هیچکدوممون ندیده بودیمشخونه گرد گیری کامل شد...فقط این وسط شادی خیلی مشکوک میزد که موقع تمیز کردن اتاق شهراد همه اش میخندید چیزی پیدا نکردیم ولی بد جور مشکوک میزدروز شنبه از خستگی روزه قبل خواب موندم وبا نیم ساعت تاخیر رسیدم شرکت....خدارو شکر کردم که صدیقی نیست فوری کارت زدم ومی خواستم بدوئم سمت اتاقم که صدایی من رو میخکوب کردزیره لب گفتم-ای گل بگیرند دره شانست رو شیوا...صدای صدیقی بودصدیقی-با تاخیر میایید خانوم فرشچیانبا طمانینه برگشتم وگفتم:-سلام دکتر ..رسیدنتون به خیرصدیقی-مرسی..ساعت کاری شرکت راس 8 صبحه الان ساعت 8.5 نیم ساعت تاخیر دلیلی دارهمن-ببخشید...خواب موندم واز اون طرف به ترافیک خوردمصدیقی سری تکون دادوبا لحن جدی گفت:-امیدوارم همین طوری باشه...بفرمایید سره کارتونوپشتش وکرد ورفت سمت اتاقش..زیره لب زمزمه کردم-اخه مرتیکه اخه امروز وقت برگشتنت بود..دیلاقوراه افتادم سمت اتاق کارممهناز سرش رو طرح های زیره دستش بود با دیدن من سرش رو اورد بالا وگفت:-سلام چرا انقدر دیر کردی؟من-خواب موندم...از همه بدتر صدیقی مچم وگرفتمهناز-ای ریدم به شانستخندیدم وپشت میزم نشستم...مهناز- چشمات چرا اینطوریه؟دیشب تا دیر وقت بیدار بودی؟من-اره دیروز گرد گیری خونه داشتیم..فردا امتحان دارم..داشتم واسه امتحان میخوندممهناز-میخوای بخواب کسی اومد خبرت میکنممن-این طوری خوابم نمیبره...طرح هارو ببینمطرح هارو گذاشت زیره دستم ومشغول تجذیه تحلیل شدیم...حسابی مشغول بودیم که یهو صدای در اومد وبه دنبالش صدیقی وارد اتاق شد از حالت لم داده ی روی صندلی ام تقریبا پرت شدمزیره لب گفتم:-تحویل بگیر این هم دومین سوتی ..خدا سومی رو به خیر بگذرونهصدیقی اهمی کرد و یقه ی کت اتو شده ی مشکی اش رو صاف کرد وگفت:-طرح هاتون اماده است خانوم ها؟من-تا حدودیاخماش رفت تو هم وگفت:تا حدودی؟امروز باید کارها رو تحویل میدادید خانوم...من-خوب راستش تا ظهر اماده میشندصدیقی-بی نظمی رو توشرکت نمیپسندم وقتی یه روز مقرر میشه برای تحویل طرح صبح زود باید طرح ها روی میزم باشه...اشتباهتون رو به حساب تازه کار بودنتون میزارم خانوم..تا ظهر طرح ها باید رو میزم باشه فراموش نشهوبا همون اخمای درهم از اتاق بیرون رفتنفسی کشیدم وخودم رو روی صندلی پرت کردممهناز-بدو انجامش بده سگ بشه شرکت رو توسرش میگیرهمن-اصلا به تیپ وقیافه ی با شخصیتش نمیخوره...داد زدن هم بلد باشهمهناز-با اجازتون یه بار چنان سره مریم جلالی داد زد که طفلی بغض کرده بود..من-چه غلط ها ،بخواد سره من داد بزنه؟از مادر زاده نشده!!!!مهناز-اره بابا جرات داره سره من داد بزنه خشتکش رو با پیرهنش یکی میکنم خندیدم ومشغول شدم وکارم وسریع تموم کردم وطرح رو برداشتم ودوئیدم سمت اتاقشکه قبل از اینکه برسم به اتاقش نزدیک بود کله پا بشم واز شانس گند من یهو در اتاقش باز شد ومن رو تو اون حالت دید...ای خدا سوتی 4 بود..بعدی رو هم به خیر بگذرونصدیقی-خانوم دو ماراتونه احتیاط کنید..زیره لب پدر بزرگی نثارش کردم وگفتم طرح ها اماده است...صدیقی-بفرمایید داخل اتاقمباهم وارد اتاقش شدیم..چه اتاق کار منظمی دقیقا مثل خودش..در حال دید زدن اطراف بودم...که دیدم داره نگاه میکنه..فوری سربرگردوندم....نمیدونستم چرا انقدر لعنتی تیزهصدیقی –بفرمایید بشینیدطرح ها رو جلوش گذاشتم ونشستمنگاهی دقیق بهشون انداخت..وزیر چشمی نگاهی هم به من انداخت ودوباره نگاهش روی برگه ها چرخید...سری از تائید تکون داد وگفت:-بد نیست...ولی عالی هم نیستمن-ام..عجله ای شد..دفعه ی بعد تموم تلاشم رو میکنمصدیقی-خوبه...وادامه داد از درس من نمره ی خوبی اوردید..برگه هارو از استاد شیخی گرفتممن-میشه نمره ام رو بدونمصدیقی-18.75زیره لب گفتم:-yesشنیددیگه نزدیک بود از گند هایی که میزنم گریه ام بگیره..اخه چه قدر سوتی؟صدیقی لبخند مردونه ای زد وگفت:-بفرمایید..میتونید تشریف ببرید البته نه با دو ماراتون وخندیدلب پایینم وگاز گرفتم واز اتاقش بیرون رفتم وبه شانسم لعنت فرستادمبالاخره اون چند روز هم گذشت....تو اون چند روز هم اصلابا صدیقی برخورد نداشتم ...ترجیح میدادم با سوتی هام جلوش افتابی نشم.. انقدر تیز بود از هر حرکت ادم یه فیلم تو اون مغز طالبی گندیده اش ضبط میکرد ...خدا رو شکر امتحانام هم تموم شد ...شهراد شنبه برمیگشت..تو اون یه هفته یه شب یه خواب درست نداشتم از صدای بلند هندزفری شادی وبازیش با فنر روتخت...حتی 2-3شب از ناچاری مجبور شدم روکاناپه ی حال پذیرایی بخوابم....بالاخره روزی که شهراد قرار بود بیاد رسید ...هواپیماش ساعت 8 شب به زمین مینشستاز صبحش مامان دنبال لیست کردن علایق شهراد واسه شام شب بود...وکلی کار داشت حدودای 4.5 بود که از شرکت برگشتم..از صبح ایدا دیوونه ام کرده بود از بس اس داده بود ..هواپیمای شهراد کی میشینه...کاری تو خونه واسه انجام دادن نبود...مستقیم رفتم حموم تا دوش بگیرم..اخ چسبید خستگی رو از تنم در اوردموهام رو با سشوار خشک کردم وخیلی قشنگ حالتشون دادم....ونصفش وبالای سرم جمع کردم وبقه اش رو گلد فر کردموجلوش رو هم مدل همیشگیارایش قشنگی هم چاشنی صورتم کردم وساپورت مشکی پوشیدم با یه تونیک کوتاه ابی که جنس حریر داشت وکفش های مشکی پاشنه بلند..عالی شده بودم .مانتو وشال مونده بود که اون ها هم گذاشتم وقتی خواستیم بریم فرودگاه بپوشمرفتم پایین مامان حسابی خوشگل کرده بود از عروسی شهاب هم بهتر...حتی شادی هم از شلوار ورزشی عزیزش دست کشیده بود وشلوار جین پاش کرده بود با یه تیشرت که روش عکس 2تا خرس داشت وموهاش رو یه طرفش بسته بود...........من-مامان ،بابا هنوز نیومده؟مامان-تو راهه بدوئید مانتو هاتون رو بپوشید الان میرسهمن فوری مانتو وشالم رو برداشتم ودئیدم طبقه ی پایین بابا هم اومد همه گی سوار ماشین بابا شدیم وراه افتادیم سمت مهر اباد
دقیقا8 رسیدیم...ایدا واریا وایناز هم اومده بودندساعت8.15 دقیقه بود هنوز شهراد از پشت شیشه ها نمایان نشده بود هر چند همیشه با نیم ساعت تاخیر بیرون می اومدندایدا-ای بابا چرا نمیاد پس؟من-هولی خیلی؟!میاد دیگهیهو ایدا گفت:اون شهراد نیست؟ نگاهم به سمتی که ایدا میگفت برگشت ازلا به لای ادمایی که جلوی شیشه وایساده بودن دقت کردم یهو شهرادرو دیدم که فیسش رو چسبونده به شیشه زبونشو دراوده و سوراخای دماغش از این وره شیشه پیداست!!!!همه با دیدن قیافش زدیم زیره خنده و به سمت درشیشه ای رفتیم و منتظر موندیم تا بیادیهو انگار تو جمعیت جلوی در انفجاری رخ داد ...!!! همه به این سمت و اون سمت پرت میشدن... انگار یکی هلشون میداد بعد از کمی تعجب دیدم شهراد مثل برنده های دو و میدانی دویید سمتمون و با سرعت نشست رو زمین و خودشو سر داد رو ی کاشی های سالن فرودگاه هممون تو تعجب بودیم و لی یهو بعد از چند ثانیه هر کسی که این صحنه رو دیده بود داشت از خنده منفجر میشد... شهراد یکم تو همون حالت سینه لرزوند و بلند شد......مامان در حالی که اشک شوق از چشماش می چکید ..دوئید سمتش وشهرادشهراد-به به مامانی گلم چه تیپی بهم زدی ایران بدون شهراد حسابی ساخته ها...مامان-حرف بیخود نزن ببینمبقیه امون ریختیم سرشو حسابی با ماچ تف مالیش کردیم... هی میگفت:- من متعلق به شمام درسته!!!1 اما یه راهه نفس بزارید بابااااااا وسط خل بازیا شهراد که داشت با همه روبوسی میکرد... چشمم به یه پسره افتاد که یکم عقب تر با کلی چمدون وایساده بود وبه خل بازیای شهراد میخندیدبه طرز عجیبی خوش تیپ و خوشگل و خوش لباس بود ...قد بلند وخوشتیپ تیپش مثل پسر های دیگه نبود حتی مثل تیپ شهراد هم نبود خاص بود.. بیشتر تیپش به یه مدل شبیه بود ..چشم های درشت قهوه ای داشت با ابروهای کمونی وکشیده..دماغ خوش فرمی داشت به صورتش می اومد..با لب های برجسته وپوست برنزه با موهاش مشکی که روبه بالا بودند واز بالا کج شده بودند با پیشونی متوسط به قول شادی میچسبید واسه یه کف کرگی...یه پیرهن اسپرت استین کوتاه مشکی تنش بود که روش کلی جیب داشت با شلوار جین ابی..یه دستش توی جیبش فرو رفته بود با اینکه لبخند به لب داشت ولی لبخندش مغرورانه بود..نمیدونم چطوری یه جور خاص.! تو این اوصاف بود که بابا گفت:- شهراد پس دوستت نیومد؟شهراد اینور اونورشو دید زدو گفت:- شاید رفته دسشویی اخه شاشوئه نگاهی به پسره انداختم ....خجالت کشیده بود.شهراد یهو برگشت و روبه همون پسر گفت:- ااا اینه ها بزغاله....! بیا بزی کوچولو... اخه تو چقدر میشاشی بشــــــــر..!!!مامان چپ چپ به شهراد نگاه کرد و لبشو گاز گرفت شهراد بادیدن قیافه مامان گفت:اااا..... بچه ها ارمان ارمان بچه ها...بابا رفت جلوتر و بهش خوش امد گفتپسره هم که گویا اسمش ارمان بود.... خیلی با پرستیژ رفتارکردو با بابادست دادوروبوسی کرد وخیلی گذرا بابقیه هم ابراز خوشبختی کرد... رفتم سمت شهرادکه بغلم کرد دوباره و کشوندم سمته خودش وگفت:-از خانوم مهندس ما چه خبر؟خندیدم وگفتم:-کدوم مهندس بابا توهم دلت خوشهشهراد برگشت سمت ارمان و گفت:- این تنها کسیه تو این دنیا که از شوخیام در امانه ارمان نگاهه نافذی بهم انداخت و گفت:بزار حدس بزنم ایشون باید شیوا باشند...وروبه من گفت:- تعریفتونو از شهراد زیاد شنیدم ...از دیدنتون خوشوقتملبخند زدم و دستم رو به نشانه ی اشنایی به سمتش گرفتم... دستشو اورد که دست بده که شهراد دستشو گرفت و گفت:- شاشو از مستراب اومدی...! مگه دستتو شستی..؟! که با ابجی من دست میدی؟ خودم رو نگه داشتم که نخندم ولی نشد ...ارمان هم که انگاری به شوخی های شهراد عادت داشت خندید...اریا جلو اومد وبا شهراد طبق عادت قدیمیشون همدیگه رو با شوخی های خرکی کبود کردندوایناز هم مودبانه با شهراد حرف زدشهراد رو به ارمان گفت:-این تک مودب خانواده ی فرشچیانه...همه داشتن باهم خوشو بش میکردند..هرچی چشم چشم میکردم شادی نبود.. ایدا هم جوری به شهراد زل زده بود که انگار مسخش شده !!!!!! خندم گرفت... تا چشمش به من افتاد بازم همون قیافه جذابه ایداییش رو به خودش گرفت... و رفت که با شهراد حرف بزنه...ایدا:ازرائیل برگشتی بالاخره؟شهراد:اره حضرته بیلاخیل چطور جاتون تنگ شده؟ایدا:چسنه خارج رفته خرتر شده.... ای بابا!! فرستادیمت اونجا حداقل اسب بشی ..نزول پیدا کردی قاطر شدی رفت نا امیدمون کردی داششش.........شهراد:قاطر بابای پفیوزته حالا کجاست حمالو نمیبینم؟ایدا:کثافت بهش بگم چی گفتی؟شهراد:از خر کمتری اگه نگی... خدا ذلیلت کنه اگه نگی... داشتن کل کل میکردن که شهراد گفت:-راستی شادی کجاست؟یهو یه صدای نعره امد به اون سمت برگشتم دیدم شادی با این چرخ های حامل چمدون میدوه سمته شهرادو یهو گفت:- انتقــــــــــــــام!!!!!!!!!! !تا شهراد به خودش اومد... شادی با چرخ زد زیره پاش و پرتش کرد توی چرخ و بدو بدو چرخوندش دوره سالن و می گفت:- لا الله الاللهفرودگاه از خنده منفجر شدمامان-ای خدا خودت به دادمون برس باز این دوتا دستشون خورد به دست هم..!ارمان با خنده به بابا گفت:-ایشون شادی نیست؟بابا سرش رو به علامت تایید تکون داد وخندیدارمان- شهراد راست میگه خوب از پس هم بر میانمن که داشتم از خنده ریسه میرفتم... اخه شهراد خودشم میگفت :لا الله الا لله شادی تند تند شهراد رو دو دور دور خودش چرخوند...شهرادهم طوری که داره حال میکنه میخندید ولی شادی یهو با سرعت چرخ رو هل داد به سمته دیوار و شهراد با چرخ پخش زمین شدند...همه هر هر خندیدند.. شهراد بلند شد کفشش رو دراوردو پرت کرد سمت شادی که شادی جاخالی دادو خورد تو سره یه خارجیه که سیاه پوست بود...بیچاره فکر کرد میخواهند ترورش کنند سرشو گرفت و دوئید بیرون وداد میزد help…helpشادی هم پشت اون زد به چاک...دیگه کم مونده بود حراست فرودگاه بندازتمون بیرون..به خاطر همین همه راه افتادیم سمت بیرونشهراد تاشادی رو بیرون دید گذاشت دنبالش ومیگفت:-وایسا ببینم پدر سوخته....!!!!وگذاشت دنبال شادیاخر سر که به شادی رسید از پشت گرفتش وبا یه حرکت از رو زمین بلندش کرد وچون دور بودند نفهمیدم به شادی چی گفتمامان روبه اریا گفت:-اریا جان شما شادی روبیارید وشام هم خونه ی ما مهمونید نگید نه که قبول نمیکنماریا-ممنون زنعمو ولی واقعا نمیتونیم بیایم خونه ی خاله ام دعوت داریم..باید بریم تا این جا هم به خاطر شهراد اومدیممامان-ا..زنگ بزنید کنسلش کنید خوباریا-ممنون مامان تاکید کرد که برگردیممن-مامانم راست میگه بپیچونیدشایناز-نه مرسیشادی وشهراد هم برگشتند ومن وشهراد وارمان رفتیم تو ماشین بابا وشادی با ماشین اریا اومدمامان جلو نشست ومن وشهراد وارمان هم عقب نشستیم..بابا-شما خوبی ارمان جان؟ارمان-به لطف شما بله..ببخشید باعث زحمتتون شدممامان-اختیار داری پسرم شما هم مثل شهرادبابا-زندگی باشهراد خوبه؟ارمان خندید وگفت:-سخته... ولی ممکنه!!!!!!!همه خندیدیمبابا-پس خدا به دادت برسه از امروز دوتا میشندمن-وای خداروشکر...دیگه به جون هم میفتند من یکی خلاص میشمشهراد-غمت نباشه...ومرموز خندیدرسیدیم خونه اریا شادی رو رسوند وخودشون هم رفتندرفتیم تو خونه
شهراد اومد داخل ونفسی کشید وگفت:-home sweet homeشادی-ها...! لهجه رو نرسیده عمل کردی تیکه اینگلیش بپرونی سیبیل های نداشتت وکز میدمشهراد-یه چند وقت بالا سرت نبودم هار شدی ها پدر سوختهمامان ارمان روبه سمت پذیرایی راهنمایی کردومن هم رفتم تو اتاقم تا لباس عوض کنم..یه بار دیگه خودم رو تواینه نگاه کردم وناخودآگاه بیشتر به خودم عطر زدم ورفتم پایین...وارد سالن پذیرایی شدم شادی نبود....مامان هم داخل اشپزخونه بودیه لحظه نگاه ارمان رو من چرخید وبه همون سرعت هم نگاش برگشت....پیش شهراد نشستمشهراد-به به ..به به چه خانومی بابا-هوا اونطرف ها چطور بود؟شهراد-طبق معمول...ابرها باز داشتند میشاشیدنمامان چشماشو واسه شهراد گرد کردشهراد-خوب داشتند چیز میکردنبدترش کرد...باباوارمان خندیدند ومن تپقی از خنده زدمهمیشه برای مسخره میخواست چیزی رو درست کنه به جاش گند میزد.....مامان برای عوض کردن بحث گفت:-اقا ارمان شما هم در حال تحصیلید؟ارمان-بلهمامان-شما هم داروسازی میخونید؟شهراد-نه بابا مسئول تخلیه فاضلابهخنده ام گرفت وخیلی خودم رو کنترل کردم که نخندم ولی نشد ..مامان-شهراد..شهراد-جانممامان خودش خنده اش گرفتشهراد-خوب راننده طیاره اسمامان-چی؟ارمان تک خنده ای کرد وگفت:-pilot..خلبانی میخونم...مامان-جدا؟واقعا رشته ی خوبیه موفق باشیدشهراد-راننده طیاره شدن مگه کاری هم داره..اتوبان تهران قم بیا بالا..3سوته با ارمان بی مخآرمان-پس نه...24ساعته بوی شربت سرماخوردگی کودکان بدی خوبه؟اون هم بدبخت کسی که بخواد شهراد-هـــــــــــــا مگه چیه؟تازه جاتون خالی بعضی وقت ها چنان میشه ازمایشگاه درس رو بترکونی کلاس تعطیل بشهبابا-مگه از این کارها هم کردی پدر سوخته؟شهراد-نه حالا برای مثال میگمزیره لب گفتم-جون عمه اتکه همه شنیدن وخندیدنمامان-شادی کجاست؟من-حتما تو اتاقشهکه دقیقا همون موقع سروکله اش پیدا شداصلا از قیافه اش زار میزد که یه کاری کرده وفقط من این حالت هاشو درک میکردمناخوداگاه نگاهم به ارمان افتاد اون هم همون طوری به شادی نگاه کرد وخندید وسری تکون داد..انگار اون هم فهمیدشادی اومد وروی دسته مبل کنار شهراد نشستمامان-شادی جان جا قحطه؟شادی-میخوام بشینم اینجا یه موقع این چشم...(اومد بگه الاغی دید ارمان نشسته)گفت:شتری..مخ شهراد ونزنه..مامان-به جای زدن مخ شهراد پاشو بیا کمک میز رو بچینیم وقت شامهشهراد باصدای بلند گفت:-به به ...به به دست پخت مامانمامان خندید وبه سمت اشپزخونه راه افتاد من وشادی هم رفتیم کمکشمامان درحالی که غذا رو داخل دیس ها میکشید گفت:-راستش تا الان نگران بودم که کی داره میاد خونمون ...ولی الان خیالم راحته..پسر اقائیهشادی-مامان مگه تو میدونی که اقاست؟مامان غرید:شادیشادی خندید ووسایل رو از روی میز برداشت ورفت بیرونبالاخره میز اماده شد...بیشتر شبیه سلف هتل هیلتون بود تا میز خانوادگیشادی دستی زد وگفت:-غذا خوراش بیانهمه دور میز جمع شدیمشهراد-آخ که چه قدر دلم واسه این غذاها تنگ شده بودبابا-هیـــــــــس حرف نزن بخور ثانیه از دست میرهآرمان-واقعا عالیند ممنون خیلی وقت بود که یه این طور غذایی نخورده بودممامان-نوش جونتونشهراد-راست میگه..آخه نه که ما هرشب اونجا نون وپنیر وتخم مرغ میخوردیم مثل قحطی زده ها شدیم چشممون میدوئهمامان-واقعا؟الهی بمیرممن-ها!!!! منظورت از نون پنیر لوکو موکوی هاواییه با استیک گوشت دیگه؟شهراد-چی چی می چی هاوایی؟........آرمان فکر کنم همون ته دیگ سوخته ی یه شب در میون رو میگهآرمان زد زیره خندهشهراد-وقت شوهر کردن ارمان رسیده دیگه باید شوهرش بدمبابا خندید وگفت:چرا؟شهراد-غذا میپزه مثل پنجه آفتاب...آش رشته میپزه رشته هاش اندازه هیکل من کوفته تبریزی میپزه به اندازه ی خرس قطبی آش شعله قلم کار میپزه لایه ازن سوراخ میشههمه خندمون گرفت...شهراد-نه ولی از شوخی گذشته خانومیه واسه خودش باید بگردم واسش دنبال شوهرآرمان روبه شهراد گفت:توهم بدکیسی نیستی ها شیطون........!!!! کجا بودی دنبالت میگشتم؟شهراد-وویی..خاک بر سرم چه بی شرم وحیا چشمات وخفه کنهمه خندیدیموبعد از شام هم به همون منوال گذشتحدودای ساعت12 بود من که خیلی خواب الود بودم...بابا-اگه خسته اید برید بخوابید دیگه وقته خوابهمامان-آره...شهراد جان..اقا ارمان رو راهنمایی کن به سمت اتاقشونشهراد-من یادم رفته اتاق خودم کجا بوده؟حالا اتاق آرمان ونشونش بدممامان-باشه..شیوا داره میره بخوابه...شماهم برید3تایی راه افتادیم سمت اتاق ها ...به اتاق شادی اشاره زدم وگفتم:-بفرمایید اینجا اتاق شماست
برای چند صدم ثانیه تماس چشمی پیدا کردیم که فوری هردو ازش فرار کردیمارمان-مرسیشهراد-پس اون جوجه ماشینی کجا میخوابه؟من-تو اتاقه منشهراد-الهی بگردمویهو در اتاقش رو باز کرد بره تو که یهوبلند گفت :-آخمن وآرمان عقب گرد کردیم که با دیدن اتاق شهراد ترکیدیم ازخندهاز سقف اتاقش انواع واقسام میوه ها اویزون بودپرتقال واناناس وسیب وموز وخیار وانبه و........روی دیوار پرده ای زده شده بود که روش باخط تحریری نوشته بود بازگشت شهراد جنگلی را به حیات وحشش تبریک میگوییم وروی تختش کلی برگ ریخته بود ودور اتاقش هم شاخه ی درخت گذاشته بود........وازاون بدتر یهو شادی اون وسط پیداش شد که دور وبرش وبرگ چسبونده بود وبا اصوات نامفهومی اراجیفی بلغور میکرد-بنگولا...هونگولا پاتیلینگا ورقص جنگلی میکردبا صدای خنده ی ما مامان وبابا هم اومدند بالا مامان که نمیدونست بخنده یا از دست کار شادی جیغ بزنهبابا اومد داخل اتاق شهراد که یهو سیبی که به سقف اویزون بود مستقیم خورد تو سرش وخنده ی همه تشدید شدمامان دوئید سمت شادی که شادی جیغ زد غلط کردم واز اتاق دوئید بیرونآرمان که داشت منفجر میشد حتی خود شهراد هم میخندیدفقط دوست داشتم بدونم کی وقت کرده بود اتاق شهراد واماده کنه شاخه ی درخت رو کجا قایم کرده بوده..مامان-وای...اقا آرمان بخشید...نمیدونم چی بگمآرمان که هنوز میخندید گفت:-واقعا fun بودشهراد بلند هوار زد-سوغاتی میخوای دیگه...؟فوری در اتاقه من باز شد وشادی گفت:چی نشنیدم؟دست درد نکنه بزارشون جلو در اتاقکه با دیدن مامان دوباره جیغ زد ودر اتاق روبستشهراد-دسته بیل بهت میدم جای سوغاتیمامان-وای از دست این دخترخندیدم وشب به خیری گفتم ورفتم تو اتاقم وبا دیدن شادی دوباره منفجر شدم از خندهمن-دیوانه شاخه درخت از کجا اورده بودی؟شادی -خوب معلومه از تو کوچهمن-اون وقت کجا قایمش کرده بودی؟شادی-نصفش زیره تخت بود...نصفش تو کمد لباسامبا خنده سری تکون دادم ورفتم سمت کمد لباسام ولباسم رو با یه تاپ وشلوارک عوض کردمجلوی اینه نشستم وارایشم رو پاک کردم ورفتم تو تخت شادی هم بعد از دراوردن اون برگ ها از دورش رفت تو تختش وطولی نکشید که خوابم برد...نصفه شب بود که از خواب بیدار شدم..تقریبا داشتم میترکیدم...فوری از سره جام بلند شدم ودوئیدم سمت سروس بهداشتی...گیج خواب بودم از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم یهو خوردم به یه نفر فکر کردم شهرادهدرحالی که چشمام بسته بود گفتم:-شهراد...بلند شدی آب بخوری؟ولی صدایی نیومد...چشم باز کردم......ولی با دیدن کسی که روبه روم بود...میخواستم از خجالت اب شم برم تو زمینآرمان بود...نگام نمیکرد...حس میکردم از شدت سرخی وحرارت صورتم دارم میسوزم....تنها چیزی که به مغزم رسید این بود که فرار کنم سمت اتاقم...همون کارهم کردم….ازخجالت حس میکردم سرخ شدم... عجب گندی بالا اورده بودم..به لباسم نگاه کردم یه تاپ ناجور که تا روی نافم جمع شده بود با یه شلوارک کوتاه بودمیخواستم سرخودم جیغ بزنم..آخه الاغ تو خونه ای که پسر غریبه هست تاپ شلوارک میپوشند وخودم وبستم به بار فهش ومیگفتم:-وای خدایا الان راجع به من چی فکر میکنه؟با احساس عذاب وجدان شدید رفتم تو تختم وبا کلی وول خوردن وفهش دادن به زمین وزمان به خواب رفتم...صبح با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم ..کش وقوسی به بدنم دادم وخواستم از اتاق برم بیرون که یاد دیشب افتادم وباز هم خجالت کشیدم فوری لباس عوض کردم ولباس های رفتن به شرکتم وپوشیدم وبعد از اتاق بیرون رفتم وابی به سروصورتم زدم..ودوباره برگشتم داخل اتاق ویه کم هم ارایش کردم وحاضر واماده رفتم پایینخداروشکر کردم که اول صبحی چشمام به چشاش نمی افته...ولی طبق معمول خیلی شانس با من یار نبود چون مامان وبابا وشهراد وارمان دوره میز صبحونه نشسته بودند وصبحونه میخوردند وخوش وبش میکردندناخوداگاه دوباره سرخ شدماروم گفتم:-سلام صبح همه گی به خیرشهراد-سلام به دو چشم خرکیت صبح به خیر میری شرکت؟سرم وبا وسایل داخل کیفم گرم کردم وگفتم:-ارهمامان-صبحونهواسه فرار گفتم:نه میل ندارمشهراد-میل ندارم چیه بشین ببینمبه ناچار نشستم وخودم وبا وسایل سره میز مشغول کردمشهراد-جوجه ماشینی هنوز خوابه؟سرم واوردم بالا جواب شهراد وبدم که چشمم به ارمان خورد دوباره با یاد اوری دیشب خجالت کشیدم وفوری سرم وپایین انداختم...ولی نگاه ارمان خیلی عادی بود انگار نه انگار...شتر دیدی ندیدیولی باز هم سرخ شدم وگفتم:-اره وفوری چندتا لقمه خوردم واز سره میز بلند شدم وبا خداحافظی سریع از همه از خونه بیرون رفتم
تو شرکت نشسته بودم مهناز داشت راجع به طرح حرف میزد ولی من فقط یاد ابروریزی دیشبم بودممهناز یهو گفت:-اصلا معلوم هست کجا سیر میکنی تو؟من-ها..چی؟هیچ جامهناز-3ساعته دارم گل لگد میکنم؟نظر تو چیهمن-راجع به چی؟مهناز-راجع به ریخت وقیافه ی من...خوب معلومه این طرح..کجایی تو؟من-نمیدونم اعصابم خوردهمهناز-چرا اتفاقی افتاده؟من-نهمهناز-زر مفت نزن چه مرگته؟من-خوب راستش..مهناز-هـــــــــــا..د بنال ببینم چته؟من-مهناز اون دوست داداشم که گفتم قراره بیاد خونمونمهناز-خوب؟من-خوب چطور بگم...راستش راستش...دل وزدم به دریا وگفتم:-دیشب منو با وضع ناجوری دیدمهناز-نه بابا لخت دیدت؟من-اااااا...خفه شومهناز-خوب وضع ناجور فقط یه حالته دیگهمن-نه بابا با تاپ وشلوارک تازه پسره رو با داداشم اشتب گرفتممهناز عاقل اندر سفیهانه نگام کرد وگفت:-خوب بابا گفتم حسابی دیشب بالا پایینتو وجب کرده..باتاپ شلوارک دیدت لخت که نبودیمن-آخه خیلی بد بود.....مهناز-تو که خانواده ات ماشاالله حجاب درستی نداره...پس چه فرقش با تاپ وشلوارک چه فرق پیرهن کوتاه؟من-فرق میکنه خیلی.....وجریان رو کامل واسش تعریف کردمزد زیره خنده...مهناز-تازه ازش سوال هم پرسیدی ..با داداشت هم اشتب گرفتیش؟ بابا ســـــــــــوتیتظاهر به گریه کردم وگفتم:-حالا چیکار کنممهناز-گمشو بابا... وادام ودراورد..حالا چیکار کنم...کاری نکردی که اتفاقی بودهمن-یعنی برم راست راست زل بزنم تو چشم پسره..؟مهناز-طرف خوشتیپ که هست خوشگلم که هست...من جای تو بودم می پریدم بغلش یه ماچ ارتیستی هم ازش میکردمخندیدم وگفتم:-بی شــــــــرفمهناز-راستی شیوا من امروز باید برم مهیار واز خونه باباش بیارم ...زود باید برم..جور کارهام ومیکشی؟قول میدم جبران کنممن-باشه بابا..این حرف ها چیهمهناز-مرسیمن-راستی مهناز از اون پسره رضا چه خبر؟مهناز-تمومش کردم بابا...8سال اختلاف سنی کم نیست..هنوز24 سالشه..خانوادش هم مخالف بودند..میگفت بیا من مهیارتم قبول میکنممن-کارخوبی کردیمهناز-از یه طرف هم مهراب ذوباره میگه برگرد..من-چرا؟مهناز-من چه میدونم مرتیکه آشغال زن های دور وبرش ته کشیدند..!!!.چند وقت پیش میخواست واسم تولد هم بگیرهمن-چرا جدا شدی؟مهناز-16سالم بود که بهش شوهر کردم خر بودم خوشی نکردم رفتم سر خونه زندگیم اوایل خوب بود کمک کم گند زن های جورواجورش دراومد...آخرش هم یه زن اومد درخونه ام صیغه نامه اش وکوبید تو صورتم....همون جا دست مهیار وگرفتم ورفتم خونه ی باباممن-16 سالت بود واقعا؟مهناز-پس چی...؟مامان وبابام سنتی بودند زود شوهرم دادندمن-ای وایمهناز-ولی موقعیت الانم رو به 100 تا شوهر عوض نمیکنم...مستقل، راحت، دیگه نه زور بابایی بالا سرمه، نه مامانم غر غر میکنه...من-الهی بمیرم...مهیار چیکار میکنه؟مهناز-هیچی حال دنیاخندیدم وگفتم:-ا ...چرا؟مهناز-یه هفته پیش منه یه هفته پیش باباش...اون یه هفته که نیست دلمون واسش تنگ میشه...اون یه هفته که هست نازشو میکشیم حال میکنه...با خنده گفتم:-آها از اون لحاظ..ومشغول کار شدمحدودای ساعت 2 بود که مهناز مرخصی گرفت ورفتومن موندم وکارها...انقدر غرق کار بودم که گذر زمان از دستم در رفته بود...یه ان به خودم اومدم دیدم ساعت 4.5 وبازهم کار دارم...ترجیح دادم بیشتر بمونم تا اینکه کارهای فردام دو برابر بشهاز اتاقم رفتم بیرون...آقای منفرد رو صدا زدم(آبدارچی شرکت)..صدایی نیومد حتما رفته بودرفتم تو آبدارخونه..چای یه کم ته چای ساز مونده بود..خالیش کردم وداشتم از آبدارخونه بیرون میرفتم که سینه به سینه ی صدیقی دراومدم...صدیقی با تعجب نگام کرد وگفت:-خانوم فرشچیان فکر کنم ساعت کار تا 4 بعد از ظهر باشهمن-..راستش یه مقدار از کارهام مونده وایسادم اون هارو انجام بدمسری تکون داد وگفت:-باشه بفرماییدداشتم میرفتم سمت اتاقم که دوباره با یه لحنی که انگار خنده قاطیشه گفت:-چایی مونده؟یا همون یه دونست که شما میخواهید میل کنیدمن-همین یه فنجون مونده..صدیقی با شیطنتی که ازش بعید بود گفت:-در این طور مواقع رئیس شرکت مقدم تر نیست؟من پررو پر رو گفتم:- دکتر..مثل اینکه فراموش کردید ladies first(اول خانوم ها)با خنده سری تکون داد وگفت:-بله بفرمایید میل کنیدرفتم تو اتاقم ودر وبستم وتا حدودای 6 هم بیرون نرفتم...تو اون حدود ها بود که از سرهجام بلند شدم سیستم وخاموش کردم علاوه بر برق های اتاق..واز اتاقم رفتم بیروندقیقا صدیقی هم داشت از اتاقش می اومد بیرون 


مطالب مشابه :


تاپ شلوارک

رنگارنگ - تاپ شلوارک - هر چیز خوشمزه - رنگارنگ تاريخ : سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۷ | 10:38




رمان آنتي عشق

با تاپ و شلوارک من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور مدل مصاحبه




رمان دوراهی عشق و نفرت

بیشتر تیپش به یه مدل شبیه بود چشم های ولباسم رو با یه تاپ وشلوارک عوض کردمجلوی اینه




رمان ازدواج صوری-2-

گریه نکن که چی مثلا مدل جدید ببخشید ؟؟ آخه بگو مرض داری؟ من دیشب تنم تاپ وشلوارک نبود!




برچسب :