وکیل

"چقدر خوب! آقا جون بيايين خونه پيش من."
"نه دخترم، تو كه خونه نيستي؛ اما اونجا عموت هست، عاطفه و بچه هاش هستن، سرم گرم مي شه. تو هم كه به ما سر مي زني، درسته؟"
"اون كه بله؛ ولي دوست داشتم بيشتر پيشم باشين."
"خوب كه شدم، با مادرت مي آييم چند شب پيشت مي مونيم. محبوب، دكتر خرسند زن داره؟"
"بله، چطور مگه؟"
"هيچي... يه غمي تو نگاهشه، حتماً زنش بَده؟"
"نه بنده ي خدا... خيلي هم خانوم و خوبه."
"پس چرا ناراحته؟"
"آخه چند سال پيش، خانمش و پسر كوچيكش تصادف مي كنن. بچه مي ميره و خانمش هم از دو پا فلج مي شه."
"بيچاره! پس براي همين اين جور مغمومه. زن ديگه اي نگرفته؟"
"تا جايي كه من مي دونم، نه. چون دخترش مي گفت، هر چي به پدر مي گم ازدواج كن قبول نمي كنه."
"عجب مرد خوبيه! اما خودمونيم، دخترش هم خيلي فهميده س."
"اي آقا جون بدجنس! من مثل دختر دكتر نيستم ها."
"مي دونم، من از اين شانسها ندارم!"
درحال خنديدن بودم كه انسيه، آسيه و محمد رسيدند. محمد گفت: "چيه پدر و دختر خیلی سرحالن؟
محبوبه سلام کرد.محمد که دو سال و نیم از محبوبه بزرگتر بود همیشه به او میگفت خاله فسقلی.اما اینبار وقتی گفت خاله فسقلی محبوبه پاسخ داد:من دیگه بزرگ شدم!
-نه هنوز من ارشدم.
-بله تو همیشه بزرگتر از من محسوب میشی.راستی آسیه.هنوز مادر شوهر نشدی؟
-ای بابا به جوونهای حالا میگیم زن بگیر انگار بهشون فحش دادی.براق میشن که نه زن میخوام چه کنم؟
-راست میگه بذار پیر بشه دیگه کسی بهش دختر نمیده.
محمد گفت:مادر عجله نکنین!باید شغلی داشته باشم که بهم زن بدن یا نه؟
-خب بره در مغازه وایسه.
-چند نفر باید اونجا کار کنند؟بهادر مجید و آقاجون.چهار روز دیگه هم مهدی میاد.مگه برای اداره یه سوپر چند نفر لازمه؟
-من این چیزها که تو میگی سرم نمیشه.اما هر کس همت کنه خدا هم بهش روزی میده.
-خب آقاجون من دیگه میرم تو رو خدا منو ببخشین.
-عیب نداره دخترم برو به کارت برس.
محبوبه از همه خداحافظی کرد.همینکه خواست از در بیرون برود دکتر داخل شد.عذرخواهی و سلام را با هم کرد.دکتر خرسند هم به آرامی جواش را داد محبوبه رفت و نادر با زحمت زیاد بر خودش مسلط شد که عادی بنظر برسد.خیلی زود به اتاقش برگشت.یک آن نگاهش با محبوبه تلاقی کرد.فقط یک آن بود ولی قلبش را گرم کرد و د رهمان لحظه یخ وجودش ذوب شده بود.چه داشت این زن که این چنین او را بیقرار میکرد؟بارها در مهمانیها بسیای از زنان با لباسهای آنچنانی سعی در جلب توجه او کرده بودند اما به آنان کوچکترین احساسی نداشت.چرا محبوبه وجود سردش را گرما میبخشید؟
شب که بخانه رسید اول طبقه هشتم را نگاه کرد.چراغش روشن و خودرو محبوبه هم در پارکینگ بود.کاش بهانه ای داشت تا با او صحبت میکرد و چشم در چشمش میدوخت.کلید انداخت و سودابه در صندلی چرخدار به استقبالش آمد.همسرش را بوسید و برنامه تکراری هر شب را اجرا کرد.اما امشب دلش میخواست تنها بماند تا د رمورد اتفاق آن روز فکر کند به نگاه صبح محبوبه و گرمای وجودش شب با رویای محبوبه به خواب رفت.صبح سرحال بود و هنگام اصلاح صورتش سوت میزد.سودابه با تعجب به او نگاه میکرد و می اندیشید شوهرش خل شده.کاغذی به نادر داد که در آن نوشته بود میخواهد سفره بیندازد.نادر گفت:خیلی خوبه.هر کاری از من بر میاد بگو انجام بدم.
سودابه لبخند زد و سر میز صبحانه فهرستی بلند بالا از مهمانان را به او نشان داد.در میان آنهمه اسم نام محبوبه برایش از همه درخشان تر بود.سر تکان داد و گفت:هر چی میخوای بگو بخرم.
سودابه فهرست دیگری نشانش داد.قرار بود پنجشنبه دیگر سفره انداخته شود.سودابه نوشته بود که مادر و خواهرش چند روزی به اینجا می آیند.نادر هم استقبال کرد.پرستار آمد و نادر از خونه بیرون رفت.با عجله به محل پارک خودروی محبوبه نگاه کرد هنوز نرفته بود یعنی چه؟نکنه خواب مونده؟اما درست در همین لحظه در آسانسور باز شد و محبوبه دوان دوان خود را به خودرو اش رساند و حرکت کرد.نادر هم پشت سرش رفت.
محبوبه به دفترش رفت روز گذشته آقای ترابی همه وقتش را گرفته بود.باید نقش روانپزشک را بازی میکرد.آقای ترابی فهمید همسر سابقش شوهر کرده است تسلط بر اعصابش را از دست داد و شروع به داد و بیداد کرد.دکتر بهبود به اتاق آمد تا او را ساکت کند اما او بیشتر پرخاش کرد.محبوبه دستور قهوه داد و با اصرار زیاد قهوه را به او خوراند.کمی وقت داد تا او خودش را بازیابد و بعد آرام آرام با او شروع به حرف زدن کرد.از خواسته های زن و ازادیهایی که باید به او داده شود گفت و از نوع دیدگاه اجتماع به زنان و اینکه در جامعه باید به آنها بها داد و لیاقتهایشان را باور و قبول کرد نه آنکه به چشم عروسکی که فقط زیبایی اش اهمیت دارد به آنان نگریست.
به آقای ترابی پیشنهاد کرد همسر مناسبی برای خود بیابد و سعی کند با او رفتار بهتری داشته باشد.بطور ضمنی به او فهماند که رفتارش با همسرش اشتباه بوده است.سرانجام آقای ترابی آرام شد.محبوبه نشانی یک دکتر روانپزشک را به او داد و گفت:این پزشک کمکتون میکنه تا آرومتر بشین و زندگی بهتری داشته باشین.
ساعت 8 او را راهی خانه اش کرد و خود خسته غمگین بخانه رفت.صبح باید برای پرونده آقای ذکایی به دادگاه میرفت.شب پیش ساعتها به لحظه برخوردش با دکتر اندیشیده بود.بر خلاف اینکه همیشه تصور میکرد از جنس مرد بیزار است و چندشش میشود ولی د رمقابل دکتر این احساس را ندارد.با خودش گفت:معلوم نیست چه مرگم شده؟از عباس حالم بهم میخورد و رعشه میگرفتم.حالا از یک مرد غریبه نه تنها چندشم نمیشه از بوی اودکلنش مست شدم!خدایا رحم نکن!نکنه دختر بدی شدم؟نه!نباید به این احساسم اجازه ابراز وجود بدم.کاش میفهمیدم اون چه حالی داشت!ای بابا اون زنی مثل سودابه داره از یک لحظه برخورد با من چه احساسی میتونه داشته باشه؟سودابه خیلی قشنگه.با اینکه روی صندلی چرخدار اما اندامش خیلی خوبه.کسی که زنی مثل اون داشته باشه بمن توجهی نمیکنه.بهتر من که نمیخوام توجه اونو جلب کنم.
تا رسیدن به دادگاه در این افکار غرق بود.در محیط کار جایی برای فکرهای خصوصی نبود .کارهایش را انجام داد و خودش را سریع بخانه پدرش رساند.حاج حسین را از بیمارستان آورده و گوسفندی هم جلوی پایش قربانی کرده بودند.به دستور حاج حسین یک ران گوسفند را برای دکتر خرسند کنار گذاشتند.بساط دل و جگر و گوشت کباب شده براه بود.یکبار دیگر همه دور هم جمع شده بودند.پس از مدتها جواد را دید و از او د رمورد زهرا الماسی پرسید.جواد گفت:کارمند ساعی و وقت شناسیه.قراره با یکی از کارمندا هم ازدواج کنه.
محبوبه خیلی خوشحال شد.بهناز هم یک دختر ناز و تپل بدنیا آورده بود.محبوبه از جواد پرسید:دختر بهتره یا پسر؟
-هر دو خوبن اما دختر شیرین تره.
-خوب دور و بر خودتونو شلوغ کردین.
-آدم وقتی تو متن زندگی میره همه اینها پیش میاد.
-آره امیدارم خوشبخت باشین.
-تو هم همینطور.
محبوبه آهی کشید و تشکر کرد و در کنار پدرش نشست.حاج حسین که شاهد گفت و گوی جواد و محبوبه بود گفت:محبوبه جان ما در مورد تو خیلی اشتباه کردیم.
-این حرفو نزنین اقا جون.
-محبوب من بتو خیلی بدهکارم زندگیتو بچگیتو جوونیتو و ...
-آقاجون من همه شما رو دوست دارم باور کنین.

این دل ریوف توست 
ناهار را در کنار خانواده خورد عصر به خانه بازگشت نمی دانست گوشت قربانی سهم دکتر را خودش ببرد یا فایزه نمی خواست بی احترامی کند بنابراین گوشت را داخل یک سینی نقره یادگار عزیزجون گذاشت و به طبقه بالا رفت زنگ زد نادر در حالی که روبدوشامبر ابریشمی زیبایی به تن داشت در را باز کرد محبوبه که کمی دستپاچه به نظر می رسید سلام کرد دکتر هم دستپاچه جوابش را داد و تعارف کرد که برود داخل سودابه هم آمد جلوی در محبوبه سلام کرد و سودابه لبخند زد محبوبه توضیح داد که برای سلامت پدرش گوسفند قربانی کرده اند و این سهم آنان است سودابه با تکان دادن سر تشکر کرد
دکتر در کنار محبوبه ایستاد و از عطر وجودش مست بود محبوبه هنوز سینی حاوی گوشت را در دست داشت سودابه جلو رفت و دستش را دراز کرد محبوبه سینی را در دستهای او گذاشت خواست برگردد که سودابه دستش را گرفت و نادر هم گفت بفرمایین تو
مجبور شد به خواستشان عمل کند به هال رفت و بر روی اولین مبل نشست نادر فوری به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی بیاورد درست مانند دختر چهارده ساله ای که از خواستگارش پذیرایی می کند هول و دستپاچه شده بود نفسی عمیق کشید تا آرامش پیدا کند وقتی چای را جلوی محبوبه گرفت لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد محبوبه فوری به سودابه نگاه کرد نادر متوجهش بود هر دو هیجان زده و بی قرار بودند و سودابه حال آنان را درک می کرد محبوبه آن قدر نجیب بود که نخواهد جانشین زنی مثل او شود دلش برای هر دو آنان می سوخت نادر عذاب وجدان داشت و در عین حال دلش نمی آمد از محبوبه چشم بردارد اما نگاه محبوبه بیشتر پایین بود و زمین را نگاه می کرد سودابه کنار محبوبه آمد و نادر هم روبه رویش نشست 
محبوبه چایش را نوشید و عزم رفتن کرد که سودابه نگذاشت همانطور دستش را گرفته بود به نادر اشاره کرد فهرست اسامی مهمانان را بدهد نادر خواسته او را انجام داد و یک کاغذ جلوی محبوبه گرفت نمی توانست بخواند اما متوجه اسم خودش شد نگاه پرسشگرش را به سوابه دوخت او هم به شوهرش اشاره کرد نادر گفت سودابه هفته دیگه می خواد سفره بندازه از شما هم دعوت می کنه که بیایین
می خواست بهانه بیاورد که نمی تواند برود اما زبانش بند آمده بود فقط گفت حتما می آم
نادر هم نفس راحتی کشید محبوبه این بار دیگر از جا بلند شد دست سودابه را گرفت و از او خداحافظی کرد نادر او را تا جلوی در مشایعت و در آخرین لحظه از وی خداحافظی کرد نادر دکمه آسانسور را فشار داد و با محبوبه منتظر آمدن آسانسور شد نادر آهسته گفت از طرف ما از آقای توکلی تشکر کنید
خواهش میکنم
در آسانسور که باز شد محبوبه سریع به داخل رفت و دکمه را فشار داد نادر تا لحظه ای که در آسانسور بسته شد در آنجا ماند به خانه برگشت و میز را جمع کرد فنجان محبوبه را به آشپزخانه برد و به گوشتها نگاه کرد از اینکه سینی او جا ماند خوشحال شد چون می توانست یک باز دیگر او را از نزدیک ببیند 
محبوبه وقتی به خانه رسید یکراست به اتاقش رفت و در تنهایی مدتی خودش را بازخواست و محاکمه کرد دیگر خسته شده بود دلش می خواست این ماجرا هرچه زودتر به پایان رسد
روز بعد تا نزدیک ظهر خوابید فایزه ناهار را آماده می کرد که حاج حسین تلفن زد و از آنان خواست برای ناهار بروند خانه او محبوبه گفت 
فایزه جان غدا رو بذار برای فردا حاضر شو بریم
دختر جوان شاد و سرحال لباس پوشید محبوبه هم آماده شد در آسانسور باز هم دکتر را دیدند فایزه کلی با او خوش و بش کرد و حال سودابه خانم را پرسیدند محبوبه فقط سلام داد و حال همسرش را جویا شد حتی نیم نگاهی به او نگرد فایزه گفت می ریم خونه حاج آقا زنگ زدن گفتن برای ناهار بریم
همه غم عالم در دل نادر جمع شد دلش می خواست او هم برود او محبوبه را می خواست هر لحظه بیشتر از پیش گاهی بی طاقت می شد و زمانی صبر عارفانه پیدا می کرد مثل هوای بهاری گاهی می بارید زمانی هم آفتابی بود از محبوبه پرسید حال آقای توکلی خوبه
بله متشکرم
دیگه مشکلی ندارن
نخیر 
اگر خواستن تحت نظر باشن به خودم بگین احتیاجی نیست از منشی وقت بگیرین
لطف می کنین
فایزه تندتر رفت سمت خودرو نادر گفت خانم توکلی
بله
شما از من بیزارین من خطایی کردم که مورد بی مهری شما واقع شدم
محبوبه با تعجب گفت نه اصلا چرا این سوالو می پرسین 
آخه شما از من فرار می کنین به سوالهام خیلی کوتاه جواب می دین و موقع حرف زدن فقط به پایین نگاه می کنین 
من عادتمه 
اما یک وکیل از نفوذ کلام و نگاهش استفاده می کنه 
خب اون توی دادگاهه اینجا 
سپس سرش را بالا گرفت و در دام نگاه دکتر گرفتار شد
شاید یک دقیقه ای هیچ کدام حرفی نزدند و به یکدیگر خیره ماندند باز هم محبوبه بود که به خود آمد پوزش خواست و رفت و نادر را بادلی که داشت جا کنده می شد برجا گذاشت محبوبه برای اینکه به خودش مسلط شود چند دقیقه ای پشت فرمان نشست فایزه گفت پس چرا نمی ریم 
بذار ماشین گرم بشه بعدا
آقای دکتر چی می گفت
هیچی در مورد غذای آقاجون سفارش می کرد
کمی بعد خودرو را آهسته به حرکت در آورد تا غروب که به خانه برگردند بی قرار بود پدرش متوجه شد و پرسید محبوب امروز چته ناآرومی 
نه آقاجون فردا یک دادگاه دارم دلم شور می زنه
اما تو هیچ وقت این طور نبودی در ضمن فردا مگه دانشگاه نمی ری
آخ اصلا یادم نبود نمی دونم چه کار کنم هم درسم مهمه هم اینکه نمی شه نرم دادگاه
وقتتو یه جوری تنظیم کن که به درست لطمه نخوره
چشم همین کارو می کنم
غروب آماده رفتن شد و هرچه به او اصرار کردند برای شام بماند گفت که باید متن دادخواست را تنظیم کند در راه دعا کرد باز هم دکتر را ببیند اما ندید در عوض وقتی به خانه رسید دکتر زنگ زد و گفت سودابه خواهش کرد به مادر و خواهراتون و دوستاتون خبر بدین و دعوتشون کنین
بله حتما
دکتر آهسته تر از قبل گفت با خیال راحت حرف بزنین
چطور

"دیگه من رو به روتون نیستم كه مجبور باشین سرتونو پایین بندازین."
"آقای دكتر، این مسئله رو چقدر به رخ من می كشین! می خواهین اعتراف كنم آداب معاشرت بلد نیستم؟"
"بله؛ نه نه! من منظورم این نبود. باور كنین فقط می خوام بگم منو از اون نگاهها محروم نكنین."
محبوبه گوشی را بدون خداحافظی گذاشت. نادر فهمید نباید در مورد او عجله كند. باید آرام و با طمأنینه جلو برود. نباید او را ترساند. از كار خودش عصبانی بود. باید یك جوری از دلش بیرون بیاورد. صبح كشیك كشید، 
همین كه محبوبه از در خانه بیرون آمد، او هم شتابان خودش را به پاركینگ رساند. هنوز نرفته بود. به كنار خودرواش رفت و به شیشه ضربه ای زد. محبوبه شیشه را پایین كشید و سلام كرد. دكتر گفت: "دیشب مثل اینكه سوءتفاهمی پیش اومد."
محبوبه چیزی نگفت. به روبه رو نگاه می كرد. دكتر ادامه داد: "خانم توكلی، باور كنین وقتی با كسی حرف می زنم و نگاهم نمی كنه عصبی می شم. تصورم اینه كه حرفهای من براش جالب نیست، یا مزاحمش هستم. فقط همین!" 
محبوبه گفت: "شما هیچ وقت مزاحم من نبودید. نگاه كردن من به شما، دلیلی داره كه اجازه بدین برای خودم بمونه. حرفهاتون هم جالبه و من با همه ی وجودم گوش می كنم. فقط یك مسئله هست آقای دكتر، من تنها زندگی می كنم و خانم شما هم در وضعیتی نیستن كه بخوان ناراحت و عصبی بشن. همسایه ها هم كه می دونین، زندگی منو زیر ذره بین گذاشته ن. ازتون خواهش می كنم سعی كنین كمتر با هم برخورد كنیم. این به نفع هر دو ماست."
"بله متوجه شدم. دیگه مزاحمتون نمی شم."
اما محبوبه زیر لب آهسته گفت: "شما اصلاً مزاحم نیستین!" و این حرف را فقط خودش شنید.
نادر از خودرو فاصله گرفت و محبوبه حركت كرد. از آن روز سعی داشت سر راه زن جوان قرار نگیرد؛ اما رفت و آمد او را از پنجره نگاه می كرد. حتی به دیدن خودرواش هم راضی بود. محبوبه هم، طبق قولی كه داده بود، فرانك و مریم را تلفنی دعوت كرد. به مادر و عاطفه هم خبر داد. به همه گفت صبح زودتر بیایند، در منزل او لباس بپوشند و به سرو وضعشان برسند. خودش آن روز یك ملاقات در دفتر داشت.
صبح زودتر از همیشه بیدار شد. دنبال لباس مناسبی كمدش را زیر و رو كرد. پیراهن  تندی را انتخاب و از فائزه خواهش كرد كه آن را برایش اتو كند. یك صندل شیشه ای، هماهنگ با لباسش، و یك شال تور  ملایم هم برای سر سفره انتخاب كرد و كنار گذاشت. لباس پوشید و رفت. در پاركینگ متوجه دكتر شد. اما هر دو به ظاهر بی اعتنا بودند. از آن روز هیچ گونه برخوردی نداشتند و هر دو دلتنگ بودند؛ ولی با خود و احساسشان مبارزه می كردند. محبوبه به دفتر رفت. قرار ملاقاتش لغو شده بود. به منشی تذكر داد كه به مراجعان یادآوری كند چنانچه قصد لغو ملاقات دارند، این كار را روز قبل انجام دهند. خیلی عصبانی بود. این همه راه را بی جهت آمده بود. سریع برگشت. 
مادر و عاطفه آمده بودند. پس از استحمام موهایش را خشك كرد. عاطفه گفت: "محبوبه یك كم آرایش كن."
"نه، دوست ندارم. وسیله ی آرایشی هم ندارم."
"خب، من آوردم."
"نه، وسیله آرایش كس دیگرو استفاده نمی كنم."
انسیه گفت: "وا، خواهرته... نجس كه نیست!"
"می دونم مادرجون، شاید من یك مریضی داشته باشم و خواهرمو مبتلا كنم."
"بسم ا... به حق چیزهای نشنیده!"
فرانك و مریم هم رسیدند. با انسیه و عاطفه روبوسی كردند و همین كه چشمشان به محبوبه افتاد، هر دو ماتشان برد و گفتند: "دختر چی شدی!"
عاطفه گفت: "هر چی می گم به خودت برس، گوش نمی ده. شما بهش بگین."
"نه عاطفه جون، احتیاج نداره."
سرانجام همه حاضر شدند و به طبقه ی بالا رفتند. سودابه با صندلی اش در كنار راهرو ورودی به سالن، ایستاده بود. و با سر به همه خوشامد می گفت. مادر و خواهرش هم با آمدن هر مهمان، جلو می آمدند و به سالن دعوتش می كردند. محبوبه آخر از همه وارد شد. با سودابه روبوسی كرد و سپس با مادر و خواهر او احوالپرسی و خود را معرفی كرد. لادن خودش را به آنان رساند و با همه روبوسی كرد. محبوبه چشمش به خانم مستوفی و سارا افتاد و با آنان خیلی گرم و صمیمی برخورد كرد.
سارا گفت: "محبوبه جون چقدر خوشگل شدی!"
"چشماتون قشنگ می بینه."
"انگار شكفته شدی و از حالت بچگانه بیرون اومدی."
"خب، بزرگ شده م دیگه!"
از حال سیما و ساناز و خانم فرجی جویا شد. شكر خدا همه خوب بودند. سارا گفت: "ساجد و همسرش هم برای همیشه اومدن ایران."
اما از سامان حرفی نزد. محبوبه هم چیزی نپرسید. دعا شروع شد. محبوبه تمام مدت برای سلامت همه ی خانواده، دوستانش و همچنین برای خاموش شدن شعله ی این عشق ممنوع دعا كرد. پس از دعا غذا را كشیدند و سارا نشسته بود. سارا گفت: "طفلك سودابه و دكتر!"
محبوبه پرسید: "چرا؟"
"خب، این زن كه اسیر صندلی چرخداره، شوهرش هم گرفتار اون. نه زن می گیره، نه می تونه همیشه تو خونه سكوت كنه. تا حالا هم دوام آورده، خیلی مردونگی كرده."
"شاید دوست، یا زن صیغه ای داشته باشه."
"اصلاً اهل این برنامه ها نیست. دختر خاله ی سودابه بدش نمی آد اینجا بمونه و با دكتر هم یك صیغه بخونن. حتی سودابه هم راضی شد؛ اما دكتر اصلاً رضایت نداد. خیلی سخته آدم ناتوان باشه و همه بخوان برای شوهرش زن پیدا كنن. دكتر خیلی مَرده كه تونسته تا حالا با این وسوسه ها مبارزه كنه. سودابه می گه شبها كه مستخدم و پرستار ندارن، دكتر از راه كه می رسه میزو می چینه و غذایی مرو كه خدمتكار پخته گرم می كنه، غذای سودابه رو می ده و براش حرف می زنه. بعد هم برای خواب آماده ش می كنه. می ذارش رو تخت. تازه، نصف شبها هم بهش سر می زنه. كدوم مردیه توی این زمونه كه این همه خدمت زنشو بكنه؟"
"خدا هم یك جور دیگه تلافی خوبیهاشو می كنه."
"خدا كنه! محبوبه، نمی دونی چه مرد مهربون و با وجدانیه."
غريبه ها، همسايه ها و اقوامي كه راهشون دور بود كم كم رفتند و تنها خانواده ي مستوفي، خانواده ي محبوبه و لادن و مادر بودند. هر بار كه محبوبه بلند مي شد، سارا و سودابه او را مي نشاندند. ساعت چهار بود كه با همه خداحافظي كرد. سودابه را بوسيد و برايش طلب سلامتي كرد. از مادر و خواهر سودابه هم تشكر كرد. با اصرار از خانم مستوفي خواست كه به خانه ي او هم بروند؛ اما او قبول نكرد.
در آستانه ي در بود كه دكتر وارد شد. پا پس كشيد و گفت: "ببخشين، مثل اينكه زود اومدم."

عاطفه گفت:نه...ما دیر بلند شدیم همه خودمونی هستن بفرمایین.
باز هم هیچکدام بهم نگاه نکردند.خداحافظی محبوبه را ارام پاسخ گفت.او رفت و نادر بیقرار شده بود.بخودش بد و بیراه میگفت که چرا اینقدر دیر آمده و تنها دامن لباسش را دید که  بود.دکتر با خود گفت کاش نگاهش میکردم ببینم رنگ  بهش میاد؟
با سارا و مادرش در کمال گیجی احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت.لادن صدایش زد:عموجون ما داریم میریم.
بیرون امد و آنان را تا جلوی در بدرقه کرد کمی هم در سالن نشست.همه مشغول کار شده بودند.حتی سارا هم کمک میکرد.به اتاقش رفت و سیمین یک سینی از همه مخلفات و خوراکی های سر سفره برایش برد.دکتر تشکر کرد و باز خودش را به خواندن روزنامه سرگرم ساخت.سیمین پرسید:گرسنه نیستی؟
-چرا میخورم.
-من برات از همه چیز کنار گذاشتم.
-متشکرم تو لطف داری.همیشه برام مثل خواهری دلسوز بودی.
سیمین گفت:خواهش میکنم تو بهترین شوهرخواهر دنیا هستی.و در را بست و به سالن آمد.
مادرش پرسید:غذای دکتر رو دادی؟
-بله.
شب پیش نیز با وجود به کارگیری ترفندهای گوناگوی میخواست از کار دکتر سردرآورد.احساس زنانه اش میگفت که نادر قبلی نیست.چند باز موضوع ازدواج مجدد نادر را پیش کشید ولی نادر سرش به کتاب گرم بود.او سیمین را هرگز به چشم زن نگاه نمیکرد.برایش مثل خواهر بود.سینی غذا را به سالن اورد در کنار سودابه نشست و پرسید:مادر و خواهرم هم اومده بودن؟
سودابه سرش را پایین آورد.
-حرفی که نزدن تو رو ناراحت کنن؟
سودابه باز هم با سر اشاره کرد که نه.خیالش راحت شد .دوست نداشت به هیچ وجه او راناراحت ببیند.
محبوبه مادر و خواهرش را رساند و خودش بخانه بازگشت.فرانک سریع تعریف کرده بود که بزودی جشن نامزدی میگرند و باید آماده باشد.به فکر فرو رفته بود که زنگ زدند.فائزه در را گشود و در حالیکه تعارف میکرد محبوبه را صدا زد.محبوبه با دیدن سیمین که سینی و ظرف ابگوشت را برایش آورده بود دلش فشرده شد.ته قلبش میخواست دکتر اینکار را بکند بلکه باز هم یکدیگر را ببینند.به سیمین تعارف کرد که داخل شود.او هم با پررویی آمد.همه جا را با دقت نگاه کرد و گفت:محبوبه جون چه خونه قشنگی داری.
-قابل نداره.
-خواهش میکنم سلیقه خوبی داری.
-نظر لطفتونه.
-جدی میگم هارمونی رنگها رو با دقت رعایت کردی همین کارت خونه رو دلنشین کرده.
محبوبه از سیمین خواست بنشیند تا چای بیاورد اما او گفت:نه چای نمیخورم.میتونم اتاق خوابت رو ببینم؟
-البته!بفرمایین.
نمیدانست او بدنبال چیست.او اتاق فائزه را نشانش داد و بعد اتاق خودش را.
-تخت یک نفره داری؟
-خب بله مگه اشکالی داره؟
-نه نه...
سیمین سریع از اتاق بیرون آمد و گفت:باید برم شام دکتر رو دادم برم براش چای بریزم.
-شب بخیر.
-شب بخیر!
محبوبه متوجه نشد چرا سیمین میخواست اتاق خوابها را ببیند و چرا از تخت یکنفره تعجب کرد.شنبه امتحان سختی داشت از این رو مشغول درس خواندن شد و همه چیز را به فراموشی سپرد.هر ازگاهی که تصویر دکتر در خاطرش نقش میبست سرش را بشدت تکان میداد تا تصویر را محو کند.روز بعد هم تا شب درس خواند.صبح شنبه باید میرفت دانشگاه.
آسانسور در طبقه هشتم ایستاد و درش باز شد.دکتر هم با خیال راحت تماشایش میکرد.وقتی به پارکینگ رسیدند خداحافظی کرد و بسوی خودرواش رفت دکتر در آسانسور ایستاده بود و نگاهش میکرد.از سنگینی نگاه دکتر بود یا عجله خودش که پایش پیچ خورد و بزمین افتاد.دکتر سریع خودش را رساند محبوبه با عجله بلند شد که نیاز به کمک دکتر نداشته باشد.
دکتر پرسید:درد میکنه؟
-چیز مهمی نیست خوب میشه.
-اجازه میدین نگاهی بکنم؟آخه من پزشکم!
محبوبه به زحمت بر روی صندلی خودرو نشست و گفت:نگران نشین حالم خوبه.باید برم دیرم شده امتحان دارم.
-میخواهین من برسونمتون؟
-نه نه درست نیست خودم میرم.
دکتر نگاهش کرد و گفت:از چی میترسی؟
محبوبه سرخ شده بود.دکتر ادامه داد:خانم توکلی باور کنین قصد ازار شما رو ندارم خواستم کمکی بکنم.
-متشکرم دیگه باید برم.
-مزاحمتون نمیشم.
پاسخی نداد.خورو را روشن کرد و رفت همیشه محبوبه بود که او را ترک میکرد یا به قولی میگریخت.دکتر با خود گفت باید از اون بپرسم چرا؟اما خودش گفت بخاطر سودابه و حرف مردم پس من چی؟خودش چی؟
میدانست محبوبه هم به او احساسی دارد وگرنه دلیلی برای فرار نبود.اون داره از خودش فرار میکنه.
محبوبه هم ناراحت بود.از مبارزه بی امان با خودش احساسش و دکتر خسته شده بود.با خود گفت امشب اگه ببینمش علت فرارمو میگم.اون هم دوستم داره نگاهش اینو میگه.
با هر جان کندنی بود امتحان را داد.تا ساعت 3 کلاس داشت عصر به دفتر رفت.درد پایش بهتر بود.قرار ملاقات پنجشنبه به امروز موکول شده بود.جدی و کمی هم با خشونت گفت:لطفا قرار ملاقات رو 24 ساعت قبل لغو کنین.
مرد محترمی بود.پوزش خواست و علتش را گرفتاری خانوادگی عنوان کرد.محبوبه چیزی نپرسید و در مورد پرونده با هم صحبت کردند.ساعتی بعد کرد دفتر را ترک کرد.دکرت بهبود به اتاقش آمد و از وضع کارش پرسید محبوبه گفت:بد نیست اما هنوز ماکسیما نخریدم.
-چطور مگه؟
-آخه یکی از همکلاسهام دفتر باز کرده خونه و تشکیلات بهم زده و یک ماشین ماکسیما زیر پاشه
خوب اون مجانی برای کسی کار نمی کنه
دکتر دلم نمی آد یک نفر که توی زندان اسیره من برم از زن و بچه ش پول بگیرم اگر پولی داشت که دیه طرفو می داد پولو باید از پولدارها گرفت
البته طرز کارتو می پسندم اما اگر می خوای پشت خودتو ببندی این راهش نیست
بذارین معروف بشم اون وقت همه کارهاشونو به من محول می کنن راستی عید پونزده روز تعطیلیم دیگه
آره حسابی استراحت کن مسافرت می ری
نمی دونم پارسال عید رفتیم شمال امسال نمی دونم تصمیم خونواده چیه
به یاد راحله افتاد سالگرد عباس بود به او تلفن کرد و او هم گفت که به تهران می آید
پس راحله جون خونه آقاجون رو که بلدی
آره
تنها می آیی 
سعی می کنم می دونم از ستار خوشت نمی آد دادش خدا بیامرزم هم از اون خوشش نمی اومد می گفت به تو بد نگاه می کنه
به هرحال خوشحال می شم تو رو ببینم
چیزی نمی خوای برات بیارم
نه دستت دردنکنه
محبوبه شب سراغ پدرش رفت و جریان آمدن راحله را گفت نمی خوام خونه خودم ببرمش یه وقت دهن لقی می کنه و به ستار می گه باعث دردسر میشه
هر جور صلاح می دونی سال عباس کی هست 
هفته دیگه سه شنبه است اما شب جمعه می گیریم 
باشه وسایلی که می خوای بگو برات بخرم
چشم براتون لیست می نویسم
هرچه به او اصرار برای شام بماند قبول نکرد و رفت در پارکینگ مجتمع چشم گرداند خوردروی دکتر را ندید تصور کرد شاید رفته اند مهمانی در خودرو را که قفل کرد خودروی دکتر رسید خواست باز هم فرار کند که چشمش به سودابه افتاد به سویش رفت و به هر دو سلام کرد دکتر جواب سردی داد با سودابه خوش و بشی کرد و عذر زحمت خواست دسته صندلی چرخدار را گرفت و به سوی آسانسور حرکت کرد با سودابه حرف می زد و می خندید می خواست روحیه اش را شاد کند دکتر از شنیدن صدای آهنگین محبوبه غرق لذت بود اما سعی می کرد ظاهری بی اعتنا به خود بگیرد در آسانسور هم باز با سودابه حرف می زد جالب بود که سودابه با علاقه و محبت به حرفهای او گوش می کرد در طبقه پنجم یکی از همسایه ها سوار شد با او هم احوالپرسی کرد در طبقه هشتم سودابه را بوسید و شب بخیر تندی به مردان گفت و پیاده شد نادر نفسی عمیق کشید تا عطر تن محبوبه در مشامش بماند
آن شب نادر زودتر از همیشه به اتاقش رفت به همسرش گفت که خسته است اما سودابه زیرک تر از آن بود که دلیل ناراحتی شوهرش را نفهمد می دانست از بی اعتنایی محبوبه دلگیر است و می دانست که هردو چه رنجی را تحمل می کنند اشک در چشمان زیبایش حلقه زد دلش می خواست کاری برای آنان بکند اما نمی توانست چون هنوز نادر را دوست داشت در واقع پشتیبان و یاوری به جز او نداشت مادرش که پیر بود و نمی توانست از او نگهداری کند خواهرش در صدد ازدواج بود بچه هایش هم هریک سرشان به زندگی خودش بود و از همه مهم تر به او علاقه چندانی نداشتند پدر برای شان همه کس و همه چیز بود در واقع نادر بچه ها را بزرگ کرده بود و سودابه نقش چندانی در زندگی نداشت حالا که اسیر این صندلی شده و دستش از همه جا و همه س کوتاه بود تازه مفهوم عشق و علاقه شوهرش را درک می کرد نادر سالها عاشقش بود و محبتش را بی دریغ به او ابراز می کرد اما او همچون کوهی از یخ زبان او را نمی فهمید حالا که قدر محبت شوهرش را می دانست حالا که عشق را میشناخت همسرش دل به دیگری داده بود می دانست که عشق ایثار هم لازم دارد اما توانایی چنین گذشتی را در خود نمی دید قادر نبود شوهرش را ترک کند و به همین زندگی هم راضی بود
روزها می گذشت و نادر و محبوبه به ندرت باهم روبه رو می شدند در چنین اوقاتی نیز خیلی سریع از کنار هم می گریختند نادر هم فرار می کرد اما این عشق همچنان در سینه هر دو شعله ورتر میشد سالگرد عباس و عزیز را باهم گرفتند فقط اعضای دو خانواده جمع شدند و همان شب برای عید برنامه ریزی کردند که به آبادان بروند یکی از دوستان جواد که اهل آبادان بود و در دوران سربازی باهم آشنا شده بودند کلید خانه اش را به او داده بود تا با خانواده روزهای عید را در آنجا بگذرانند جواد گفته بود تعداد ما زیاد است 
و دوستش هم پاسخ داده بود خانه ماهم بزرگ است
روز بیست و هشتم همگی با هواپیما راهی آبادان شدند زحمت خرید بلیت هم به عهده محمد بود روزهای خوشی را گذراندند و روز هشتم فروردین به تهران بازگشتند چون خانه از سفر می آمد همگی با کمک هم در و دیوار خانه را شستند کمی هم مواد غذایی خریدند و هریک هدایایی را که برای صاحب خانه آورده بودند بر روی میز غذا خوری چیدند و رفتند بیشتر از همه محبوبه از بازگشتشان به تهران شاد بود نمی دانست دکتر و خانواده اش عید را کجا می گذرانند هدیه کوچکی هم برای سودابه خریده بود ساعت ده و نیم شب هواپیما در فرودگاه تهران نشست و همه با تاکسی خود را به خانه هایشان رساندند محبوبه به محض ورود چشمش به پنجره روشن خانه دکتر افتاد فکر کرد الآن دیر وقته فردا می رم دیدنشون
پیش از رفتن از سودابه خداحافظی کرده بود تا صبح بارها بیدار شد تا عاقب ساعت نه از جا برخاست دوشی گرفت و به پدرش زنگ زد و احوالپرسی کرد و پس از کمی صحبت گوشی را گذاشت به فرانک و مریم و لادن هم زنگ زد و عید را تبریک گفت لادن پرسید سیزده کجایی 
خدمت شما
نه جدی 
نمی دونم فعلا برنامه ای ندارم
ما می ریم باغ اگر دوست داشتی تو هم بیا 
باشه بهت خبر می دم این باغ کجا هست
توی شهریار ببین محبوبه از دوازدهم می ریم ها اتاق به اندازه کافی داره تو هم می تونی بیایی 
باشه چشم
تماس را قطع کرد و به منزل دکتر زنگ زد نادر گوشی را برداشت محبوبه سلام کرد و نادر پس از چند لحظه سکوت جواب سلامش را به گرمی داد و سال نو را به هم تبریک گفتند محبوبه گفت آقای دکتر اگر وقت دارین و مهمون نیست چند دقیقه ای مزاحمتون می شم
خواهش می کنم تشریف بیارین
چند دقیقه بعد به اتفاق فایزه به طبقه یازدهم رفت وقتی در باز شد هر دو لحظه ای به هم خیره ماندند فایزه با صدای بلندش سلام کرد و دکتر از جلو در كنار رفت. محبوبه، سودابه را بوسید و عید را تبریك گفت. دكتر پذیرایی می كرد. برای اولین بار محبوبه گفت: "شما زحمت نكشین ما خودمون پذیرایی می كنیم. بنشینین. خواهش می كنم."
نادر هم مست از گفت و گوی طولانی او نشست و به دهانش كه با صدای قشنگ و لطیف باز و بسته می شد حرف می زد، خیره شد. محبوبه با هیجان از سفرشان تعریف كرد كه هوا چقدر عالی بود و بازارها خیلی شلوغ. بعد هم هدیه ی سودابه را داد. سودابه بسته را باز كرد. جعبه ی جواهر زیبایی به شكل قلب بود و ظرافت خاصی داشت، سودابه خیلی خوشش آمد و از محبوبه با سر تشكر كرد. نادر جعبه را گرفت و با سر انگشتش نوازش كرد؛ گویی صورت محبوبش را نوازش می كند. درش را گشود كه آهنگ زیبایی نواخته شد. سودابه و دكتر باز هم تشكر كردند و با اصرار آنان را برای ناهار نگه داشتند. نادر از بیرون غذا گرفت. محبوبه میز را چید و برای سودابه غذا كشید و وقتی برگشت كه دكتر را صدا بزند، دید خیره به او نگاه می كند. سرخ شد و آهسته گفت: "آقای دكتر، غذا سرد می شه."
نادر رو به روی محبوبه نشست و او نیز، تا آخر غذا، سرش را از روی بشقاب بلند نكرد. محبوبه و فائزه پس از نوشیدن چای، خداحافظی كردند و رفتند. فائزه گفت: "محبوبه خانم، این آقای دكتر بدجوری شما رو نگاه می كنه."
قلب محبوبه فرو ریخت و پرسید: "چطور نگاه می كنه؟"
"وقتی شما میز و می چیدین، یك آن برگشتم دیدم زل زده بود به شما و ازتون چشم ور نمی داشت."
"شاید تو فكر بود و اتفاقی نگاهش به من افتاد."

دو روز بعد سودابه و دكتر برای بازدید، به خانه ی محبوبه آمدند. دكتر لباس اسپرت قشنگی پوشیده بود. مثل همیشه، محبوبه صندلی سودابه را به سالن برد و در كنار مبلی گذاشت. دكتر هم در كنار همسرش نشست. فائزه چای و شیرینی تعارف كرد. دكتر پرسید: "برای سیزدهم برنامه تون چیه؟"
"راستش، لادن ما رو به باغ دعوت كرده."
"باغ كجا هست؟"
"نمی دونم، فقط گفت شهریاره."
نادر هر چه كرد نتوانست خوشحالی اش را پنهان كند. "اتفاقاً ما هم می ریم اونجا. اگر موافق باشین، شما دیگه ماشین نیارین. با هم می ریم."
"آخه مزاحم می شیم."
"این چه حرفیه؟"
سودابه نیز، با تكان دادن سر، حرف شوهرش را تأیید كرد و قرار شد روز دوازدهم ساعت ده صبح حاضر باشند كه به اتفاق بروند. لادن و خانواده اش هم به دیدن محبوبه آمدند. برای شام اصرار كرد كه نماندند و پس از ساعتی رفتند. محبوبه شب قبل وسایلش را حاضر كرده بود. 
صبح، محبوبه دوش گرفت و لباس پوشید كه زنگ زدند. فائزه وسایل را پایین برد و خودش هم در را قفل كرد و پایین رفت. پدر و مادر و خواهر سودابه، مادر و خواهر دكتر، خانواده ی لادن، مریم و شوهرش و فرانك و منصور همه پایین منتظر بودند. پس از گفت و گوهای اولیه، همگی سوار خودروها شدند و حركت كردند. محبوبخ پشت سر راننده نشست كه بتواند با سودابه بهتر صحبت كند؛ اما نگاههای گه گاه و خیره ی دكتر زبانش را بند آورده بود و او ترجیح می داد به جاده نگاه كند. فائزه خوشحال از اینكه از شهر بیرون می رود، مرتب از محبوبه سؤال می كرد. محبوبه او را آرام می كرد؛ اما صدای فائزه خیلی بلند بود و اصولاً نمی توانست آرام حرف بزند.
وقتی به باغ رسیدند، از دور افرادی را دید كه مشغول كار بودند؛ اما همین كه چشمشان به دكتر و سودابه افتاد، برای خوشامدگویی نزدیك آمدند. 
محبوبه و فائزه پیاده شدند. دكتر گفت: "وسایلتون را براتون می برن."
لادن و پدرام با محبوبه همراه شدند. لادن گفت: "اینجا باغ عمو جونه. چند سال پیش اینجا رو خرید و درستش كرد."
"درختهای قشنگی داره پر از شكوفه س!"
"آره... بیا گلهاش رو هم ببین."
با هم به قسمت جلوی ساختمان رفتند. چه گلهای زیبایی كاشته بودند!
"چقدر قشنگه!"
"حالا ویلا رو ببین. بیرونش كه خیلی شیكه... داخلش قشنگ تره."
"ساخته شده خریدن؟"
"خودشون ساختن."
"سلیقه ی سودابه خیلی خوبه."
"به اون چه؟"
"چطور، مگه با سلیقه ی سودابه ساخته نشده؟"
"نه همه ش سلیقه ی عمو جونه."
"فامیل شوهرگیری كه در نمی آری؟"
"نه به خدا... سودابه قبل از این ناراحتی هم اهل این چیزها نبود. همه چیز به سلیقه ی عموجون خریداری می شه، مرد مرتب و با نظمیه. حالا هم عصر كه می آد كارهای خودش و سودابه رو انجام می ده."
"وقتی آدم زنشو دوست داشته باشه، چه ایرادی داره؟"
"نه عیب نداره؛ اما فكر كن سالهاست بدون زن توی یك خونه ی سوت و كور داره زندگی می كنه."
"تو كه نمی دونی شاید..."
"این حرفو نزن، اگر بشناسیش، این جوری در موردش فكر نمی كنی. عموی من از اون استثناهاست نه خیال كنی حالا كه سودابه فلج شده این قدر بهش می رسه، نه از اول ازدواجشون همیشه عمو بود كه محبتش رو ابراز می كرد و سودابه، بدون هیچ پاسخگویی به این همه احساس، خونسرد و بی خیال بود؛ حتی به بچه هایش هم محبتی نمی كرد."
دكتر آمد و به لادن گفت: "اتاق تو كه مشخصه، برای خانم توكلی هم اتاق غزل را در نظر گرفتم."
"محبوبه، عمو جون خیلی تحویلت گرفته. اون اتاق غزل رو به هیچ كس نمی ده."
محبوبه گفت: "اگر اتاق غزله كه من..."
"نه نه، شما بفرمایین، لادن راهنماییتون می كنه."
"لادن، عجب ویلای شیكیه!"
"بیا بریم بالا."
در طبقه ی بالا درهای متعدد بود كه محبوبه فرصت نكرد بشمارد. در اتاقی را باز كردند و داخل شدند. دیوارها به رنگ بنفش ملایم و آبی بود. موكت اتاق صورتی رنگ و وسایل چوبی كه شامل تخت و پاتختی و یك دراور و دو مبل و میز می شد به رنگ قهوه ای بود، تلفیق این رنگها آرامش خاصی به محیط و به آدم می داد. همه ی وسایل بسیار شیك و گرانبها بود. رویه ی مبل و رو تختی هم بنفش پررنگ بود كه رگه هایی از صورتی ملایم براق داشت. در داخل اتاق یك سرویس بهداشتی و یك كمد دیواری هم برای آویزان كردن لباس بود. محبوبه لباسهایش را آویزان كرد و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند كه از دیدن زیبایی سرویس بهداشتی دهانش باز ماند. كاشی دیوارها بنفش كمرنگ، سرویس بهداشتی صورتی خیلی ملایم و كف سرامیكی بژ با رگه هایی از صورتی و بنفش بود محبوبه تا آن وقت سرامیك با چنین طراحی ندیده بود. اتاق دو پنجره داشت، یكی به سمت شمال كه درخت بید مجنونی مقابل پنجره خودنمایی می كرد. و پنجره ی دیگر رو به شرق بود كه به باغ پر شكوفه باز می شد. لادن و فائزه با هم وارد شدند. لادت پرسید: "از اتاقت خوشت اومد؟"

-عالیه!اینجا یه احساس خوبی به آدم دست میده.
فائزه خواست لباسهای محبوبه را آویزان کند که گفت:خودم مرتب کردم نمیخواد تو کجا هستی؟
فائزه گفت:آقای دکتر یک اتاق طبقه پایین بمن دادن.کوچیکه اما خوشگله.
لادن گفت:اینجا هر کدوم از اتاق خوابها یک رنگه.
-اتاق تو چه رنگیه؟
-توسی و آبی.
-اتاق عمو و خانمش چه رنگیه؟
-اتاق عمو رو که ندیدم اما اتاق سودابه زرد و نارنجیه.چون عمو میخواست اتاق اون شاد و گرم بنظر بیاد تا روحیه شو بهتر کنه.
لادن رفت و تقه ای بدر خورد.مستخدم یک سبد میوه و بشقاب و کارد و یک ظرف اب و لیوان بر روی میز گذاشت و گفت:خانم غذا ساعت 12 حاضره.
محبوبه گفت:متشکرم به موقع می آییم پایین.فائزه تو هم لباس خوب بپوش.
-چشم خانم شماچی میپوشین؟
-بلوز شلوار سفید رو.
-به به !خیلی قشنگه.کفش چی بذارم؟
-صندلی صورتی رو.
لباس پوشید و به اتفاق فائزه پایین رفت.پچه ها تقریبا لباسهای رسمی پوشیده بودند.لادن یک پیراهن رکابی گلدار فرانک تاپ با دامن و یک ژاکت روی آن مریم هم یک پشت باز پوشیده بود.از همه عریان تر سیمین بود که اگر لباس نمیپوشید بهتر بود.سودابه هم یک بلوز رکابی و شلوار پوشیده بود .محبوبه یک بلوز سفید که دور یقه و آستین گلدوزی ظریف به رنگ صورتی داشت همراه با شلوار جین سفید پوشیده بود.سلامی کرد و بر روی یک صندلی نشست.فرانک و منصور حسابی مشغول صحبت بودند.
لادن گفت:محبوبه بیا اینجا.
-متشکرم همینجا خوبه.
محبوبه متوجه نگاه سیمین شد.لبخندی به او زد و مشغول خوردن شد.یادش آمد صبحانه هم نخورده است.ضعف داشت و بدون اینکه به کسی نگاه کند به خوردن ادامه داد.پس از صرف غذا همگی به سالن رفتند.تازه متوجه زیبایی سالن شد.پنجره های سراسری رو به باغچه های پر گل پرده های زیبا و مبلمان راحت و شیک همه جای خانه هماهنگی رنگها رعایت شده بود.نورپردازیهای زیبا که به وسیله چند آباژور و دیوار کوبهای زیبا انجام میگرفت.آرامش خاصی به انسان میداد.چای با شکلات سرو شد و میوه هم در گوشه سالن به وفور چیده شده بود.سودابه اظهار خستگی کرد که نادر او را به اتاقش برد.اتاق سودابه با چند پله و یک شیب ملایم از نشینمن جدا میشد.وقتی دکتر برگشت دختر خاله سودابه به او گفت:نادر خیلی بتو ظلم شده!
نادر گفت:من ظالمی د راین جمع نمیبینم.
-خوب سودابه اینطوریه بالاخره تو به یک زن نیاز داری.
مادر نادر هم در تایید حرف سیمین گفت:آره راست میگی طفلک نادر خودشو از همه چی محروم کرده.
نادر گفت:میشه این بحث قدیمی رو تموم کنین و به مسائل بهتر و جالبتری بپردازین؟
شهین با عشوه ای گفت:مثلا چی؟
-خب در مورد هوای لطیف بهاری که اومدیم ازش بهره و لذت ببریم ولی توی ساختمون نشستیم.
بعد به کنار برادرش رفت و با هم مشغول گفتگو شدند.محبوبه اجازه گرفت کمی در باغ گردش کند.لادن پدرام فرانک منصور هم بدنبال او به راه افتادند.
لادن گفت:آدم اینقدر وقیح ؟خوبه دختر خاله شه و اینقدر زیر آب زنی میکنه.
فرانک گفت:لابد میخواد یه جوری صاحب این ملک و املاک بشه.چند سالشه؟
-سی و خورده ای.
-ازدواج نکرده؟
-چرا بابا دو بار ازدواج کرده و جدا شده!
-بچه نداره؟
-نه آخه به بچه داری نرسیده.هر بار یکسال یا نهایت دو سال شوهر داشت.
-پس احساس کمبود میکنه.
-شاید اما سودابه واقعا خانومه که هیچی بهش نمیگه.
محبوبه گفت:لادن به نگاهش دقت کردی؟حرفاشو با نگاهش میزنه.یک حالت خاصی داره که آدمو به فکر فرو میبره.من ازش خیلی خوشم میاد.
-راستش منم به جز محبت و احترام به همه چیزی ازش ندیدم.ولی مامان بزرگ چشم دیدنشو نداره.اونهم بخاطر اینکه عمو سرش هوو نیاورده و با اون میسازه.مرد وفادار هم که پیدا میشه نمیگذارن.
پدرام گفت:خب اونا دلشون برای دکتر میسوزه.
محبوبه گفت:وقتی خودش راضیه بقیه حق دخالت ندارن.یک آدم بالغه و خودش در مورد اینده و سرنوشتش تصمیم میگیره.
-این بهترین حرفی بود که توی این سالها شنیدم.
همه به عقب برگشتند و نادر را دیدند که با لبخند آنها را نگاه میکرد.محبوبه پوزش خواست.
نادر گفت:احتیاجی نیست.شما حرف بردی نزدین...از من دفاع کردین.اصلا شما وکیل مدافع هستین.با اینکه من و سودابه موکلهای شما نیستیم از ما دفاع قشنگی کردین.
لادن گفت:قابل شما رو نداشت!
پدرام و لادن آهسته راه افتادند و محبوبه و نادر تنها ماندند.وقتی محبوبه متوجه موقعیتش شد هراسان تصمیم گرفت پیش از آنکه کسی سر برسد از آنجا برود اما نادر گفت:اینجا که آپارتمان نیست از همسایه ها بترسین!
-آقای دکتر شما خیلی تو چشم هستین کوچکترین حرکتتون زیر ذره بینه.
-شما بزرگش میکنین وگرنه اینطوری هم نیست.
-نمیبینین چطور نگران شما هستن؟حتی دخترخاله خانمتون!
-اون سنگ خودشو به سینه مینزه.
محبوبه بی اراده گفت:واقعا شرم آوره که آدم تو زندگی دختر خاله اش وارد بشه.
-شما هم از همین میترسین که فرار میکنین؟
نگاهشان بهم خیره ماند.محبوبه بخود آمد و گفت:بهتره من برم.
-نه شما بمونین من میرم.
-اما من حق ندارم...
-تو رو خدا بس کنین شما هم توی زندگی حقی دارین اما همه حقتونو به دیگران واگذار میکنین پس خودتون چی نباید سهمی از زندگی داشته باشید؟!
-من حقی ندارم که بگیرم...من زندگیمو کردم.

نه اون زندگی نبود چرا خودتونو گول می زنین شما دارین با خودتون مبارزه می کنین
آقای دکتر خواهش می کنم
من یه روز باید بیام دفترتون و حقتونو از خودتون بگیرم و دیگه نذارم بیش از این به خودتون ظلم کنین 
شما چی
منم حق خودمو از زندگی می گیرم اما اول شما 
هر دو خندیدند و نادر گفت چقدر قشنگ می خندی حیف نیست باور کنین هیچ خنده ای به این زیبایی و هیچ مویی به این قشنگی و خوشرنگی ندیدم چشمهای سبزتون هم که غوغا میکنه
محبوبه که مثل لبو سرخ شده بود گفت بهتره حد خودمون رو بدونیم 
باید اینها رو بهت می گفتم خیلی چیزهای دیگه هم هست که تو دلم جمع شده می ترسم یکدفعه مثل آتشفشان بزنه بیرون 
محبوبه باز خندید و گفت تو رو خدا جلوشو بگیرین 
نادر آهسته به محبوبه گفت با من سفر کن باور کن همسفر خوبی هستم امتحان کن
به چه قیمتی 
خوشبختی 
که بدبختی اون زن بیچاره رو به دنبال داره باید بدونین من برای خانم شما احترام خاصی قایلم
برای خودت چی 
من دلی رو که باعث ویرونی یه زندگی بشه زیر پا له می کنم
منم خواستم لهش کنم اما نشد از جای دیگه سر در آورد محبوبه دل عاشق ارزشش پیش از اونهاست که زیر پا له بشه 
بس کنین دیگه نمی خوام چیزی بشنوم 
بسیار خب اما به حرفهان فکر کن
نادر رفت و محبوبه به راهی که او می رفت خیره شده بود اشکهایش سرازیر شد پس اونم عاشقه صدای فرانک و لادن را که شنید اشکهایش را پاک کرد و لبخند زنان به سویشان رفت لادن گفت چرا اینجا موندی 
داشتم از زیبایی باغ لذت می بردم 
برای همین اشک می ریختی 
خب تحت تاثیر قرار گرفتم
آخی بگردم چقدر با احساس
قدم زنان به سوی ساختمان ویلا رفتند همه در سالن جمع بودند محبوبه رو به سودابه گفت چه باغ قشنگی دارین گلهای زیبایی که جلوی ساختمونه رنگ آمیزی جالبی دارن
مادر نادر گفت همه


مطالب مشابه :


متن خوشامدگویی مهمانداران هواپیما

اشهدان علیا ولی برای اصلاح متن سریع این بخش از متن خوشامدگویی مهمانداران




نمونه متن های مجری

متن مجری و عوامل هنری می کنیم تشریف بیاورند برای عرض خوشامدگویی مقدس حضرت ولی




داستانک های طـــــنــــز کــوتاه

روزی شتر برای در سال دوم فقط استاد می فهمید و ما نمی فهمیدیم ولی در متن خوشامدگویی




اس ام اس عاشقانه جدید و بسیار زیبا

اس ام اس عاشقانه جدید و بسیار زیبا به سلامتی اون کسی که میدونه ولی متن خوشامدگویی




گل شمعدانی

در صورت تمایل برای کوتاه زمستان و در حرارت کم ، آب دادن را برای چند هفته باید قطع کرد. ولی




سری جـــــدیــــد جـــــــــــوک (13)

مادر جان تو را به خدا، فکر یک گوشه از خانه را برای داریم، ولی متن خوشامدگویی




وکیل

رمان چتری برای پروانه رمان زیبا (باران) رمان زیبای




جک سوژه ای

ولی من ترجیح میدم توی متن خوشامدگویی جدید در اس ام اس های زیبا برای تبریک




معشوقه آخر

رمان چتری برای پروانه رمان زیبا (باران) رمان زیبای




برچسب :