رمان فرق بین من و اون *15*

"آرمان"

 

حدود دوهفته پارسا تو بیمارستان موند و بعدش به خونه آوردیمش.ازخوشحالی در حال پرواز کردن بودم.

همه چی داشت درست میشد حال سپیده خیلی بهتر شده بود و هرروز کنار پارسا بود.سپیده اصرار میکرد که به خانه ی خودشان بروند که بعد از عروسیشان قدم درآن نگذاشته بودند.مامانم قبول نمیکرد میگفت چند روز خونه ازش مراقبت کنیم بعدش برید سرخونه زندگیتون.ولی سپیده هم خونه نگه داشت نمیذاشت بره خونه میگفت باید پیش شوهرت باشی که حال جفتتون خوب بشه ...

دلم برایش سوخت،طفلکی چه ذوق وشوقی داشت.البته حق هم داشت با کلی امید و آرزو خونه ش رو با سلیقه چیده بود...

وارد آشپزخونه شدم همه سر میز صبحانه نشسته بودند و داشتند صبونه میخوردند.

باصدای بلندی گفتم:صبح همگی بخیر.

همه جوابمو دادن.

بابا:پسرم چرا انقدر دیر بیدار شدی؟

_خب باباجون بیدارم میکردید دیگه؟

بابا:دلم نیومد میدونستم خسته ای.

_الآن که داداش بزرگه رو دیدم خستگیم در رفت.

پارسا:قربونت برم من شیرین زبون.

سپیده:باز داداشا شروع کردن به قربون صدقه هم رفتن.

_إ؟زن داداش قرار نبود حسودی کنی ها؟

سپیده:به جون آرمان حسودی نکردم باهات شوخی کردم.

مامان:قربون عروس گلم برم.آرمان جان چایی میخوری مامان؟

_آره مامان قربون دستت

مامان رفت برام چایی بریزه که گوشیم زنگ خورد،یاشار بود.جواب دادم:بله؟

یاشار:سلام آرمان چطوری؟

_قربانت خوبم.تو خوبی؟چه خبر؟

--خوبم مرسی.پارسا خوبه؟

_خوبه سلام میرسونه.

--سلامت باشه سلام برسون.آرمان میتونی بیای بریم زنجان؟

_زنجان؟؟زنجان چه خبره؟

--آخه بی معرفتیم دیگه.بریم 2،3روز پیش حاکان بمونیم.یک ماه و نیمه که ندیدیمش...

_آره میام کی میری؟

--نمیدونم شاید امروز،شایدم فردا.

_باشه پس بهم خبر بده.

--باشه کاری نداری؟

_نه قربانت خدافظ

--خدافظ

گوشی رو قطع کردم که متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن.

پارسا:کی بود؟

_یاشار بود.میگفت چند روز بریم زنجان پیشِ حاکان

بابا:میخوای بری؟

_آره خیلی وقته ندیدمش.بیچاره اونجا تنهاست..

مامان:جدی میگی؟پس چرا برنمیگرده خونه؟

_با باباش وداداشش دعوا کرده..

بابا:خب بره عذر خواهی کنه برگرده خونش دیگه.

_باباش گفته دیگه نمیخواد برگردی خونه.

مامان:آخی طفلکی حاکان.پسر خوبی هم هست خیلی دوسش دارم.

_آره متاسفانه خانوادش خیلی باهاش بدن...

بابا:پس حتما برید پیشش چند روز بمونید

_چشم بابا

 

*************************

 

 

"باران"

 

به بچه ها زنگ زدم که جمع بشن بیان خونه ی ما.همشون موافقت کردند.حوصلم توی خونه خیلی سر رفته بود،بابا از ساعت6صبح تا شب شرکت بود.مامان هم همش خونه ی دوستاش بود ومن همیشه تنها بودم.البته مامان همیشه بهم میگفت که برم کلاسای تابستونی ثبت نام کنم اما من اصلا حوصله ی اینجور برنامه هارو نداشتم.

کاش الآن زنجان بودم،دلم برای اون همه سرگرمی یه ذره شده بود.البته اشکالی نداره فقط یه ماه تا شروع ترم مونده.

رفتم توی آشپزخونه یکم شربت درست کردم یکمم میوه شستم،آجیل وتخمه هم آماده کردم که تا شب حسابی خوش بگذرونیم...

بعد از نیم ساعت اومدن.براشون شربت ومیوه آوردم.

السا:ماشالله هزار ماشالله دیگه واسه خودت خانومی شدی باران جون،دیگه وقت شوهر کردنته.

_خب به داداشت بگو آستین بالا بزنه یه قدم برداره.

السا:حالا بزار برگرده یه کاریش میکنیم.

شیما:نفهمیدم چی شد؟الساجون تو که قولِ آرش رو به من داده بودی؟

لیلی:آره به منم همین قول رو داده بودی؟

السا:خب به هیچکدومتون دروغ نگفتم همتون زن داداشای خودمید...

همه خندیدیم.شیماگفت:بچه ها نمیخوایید که همینطوری بشینیم همدیگه رو نگاه کنیم؟

السا:چرا اتفاقا میخواییم.

شیما:کوفت من میگم یه آهنگ بزاریم بزنیم برقصیم.نظرتون چیه؟

لیلی:موافقم.من یکی که کمرم خشک شده.

السا:خب چه ربطی داره شاید دیسک کمر داشته باشی...

لیلی:بگو خدانکنه.

به سمت دستگاه پخش حرکت کردم:منم با شیما موافقم.

آهنگِ دوستت دارم محسن یگانه رو گذاشتم و خودم اومدم وسط و شروع کردم به رقصیدن،بعد شیما و بعدشم السا ولیلی اومدن...

بیشتر مسخره بازی در می آوردیم تا رقص.السا ادای مردای مست رو در می آورد وهمش خودشو به شیما نزدیک میکرد.

بعد از کلی رقصیدن نشستیم ولی آهنگ همچنان درحال اجرا بود که تلفن زنگ خورد.مامانم بود:بله

مامان:سلام عزیزم خوبی؟

_خوبم مامان.کجایی؟

-- شرکت امیرم.

_اونجا چیکار میکنی؟

--زنگ زدم همینو بگم عزیزم.با بابات داریم میریم همدان

_همدان؟کی؟چرا؟

--یکی یکی بپرس.مثل اینکه حال مادربزرگت یکم بد شده تا یه ساعت دیگه میریم آماده باش.

_مامان من حوصله ندارم.نمیام

--یعنی چی نمیام؟میخوای توخونه تنها بمونی؟

_نه مامان تنها نمیمونم.دوستام اینجان میگم شب اینجا بمونن.باشه؟

--باشه عزیزم هرطور راحتی،نمیخوام اجبارت کنم.فقط حواستون باشه ها؟

_چشم مامان جونم.قول میدم.

--باشه پس من دیگه سفارش نمیکنم حواست باشه دیگه.مواظب خودت باش خدافظ

_چشم.خیالت راحت شما هم مواظب خودتون باشید خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و باخوشحالی به طرف بچه ها رفتم:بچه ها یه خبر خوب.

لیلی:چی شده؟

_بابام ومامانم دارن میرن همدان.امشبم نمیان

السا:خب منظور؟

_کوفت.همه امشب اینجا بمونید بترکونیم.

شیما باخوشحالی گفت:وای راست میگی؟من پایه ام

لیلی:فکر نکنم مامان من اجازه بده.

السا:منم همینطور.

_حرف اضافه نباشه.خودم زنگ میزنم اجازه میگیرم.

السا:باشه خوبه

زنگ زدم از مامان السا اجازه گرفتم،سریع موافقتشو اعلام کرد.اما راضی کردن مامان لیلی یکم کار داشت...ولی بالآخره راضی شد.شیما خودش به مامانش زنگ زد و گفت که میمونه.

تا غروب همش خوراکی خوردیم و رقصیدیم ومسخره بازی در آوردیم.غروب یاد شام افتادیم .

فقط کوکو سیب زمینی میتونستم درست کنم.شروع کردم به درست کردن کوکو ودرعرض یک ساعت شام آماده شد.اما بچه ها گفتن که هنوز واسه شام خوردن خیلی زوده و پیشنهاد دادن که پانتومیم بازی کنیم.کمی پانتومیم بازی کردیم ومن رفتم میز رو بچینم که شام بخوریم اما چه شامی؟؟انقدر شور شده بود که ...

بچه ها همه از گشنگی اعتراض کردن.شیما با ناراحتی گفت:باران جون اگه قرار بود که مارو از گشنگی بکشی این راهش نبود.

لیلی:وای تو عمرم انقدر گشنه نمونده بودم.

السا خواست حرفی بزنه با کلافگی گفتم:تو یکی خفه...بابا چرا انقدر گدا گشنه اید شما؟الآن زنگ میزنم پیتزا بیارن.

همه از خوشحالی جیغ کشیدن.گوشامو گرفتم وگفتم:زهرمار..

به رستوران زنگ زدم و4تا پیتزا بانوشابه سفارش دادم.که بعد از 20دقیقه برامون آوردن.مشغول خوردن شدیم ،بچه ها همچین با اشتها پیتزاهاشون رو میخوردن که خندم گرفته بود.وقتی شاممون رو خوردیم همه کارتون هارو جمع کردم و برگشتم پیش بچه ها:خب بچه ها حالا چیکارکنیم؟

لیلی: باز برقصیم

شیما:نه بچه ها من دیگه خسته شدم.

_میخوای پلی استیشنِ رامین رو بیارم بازی کنیم؟

السا:نخیر دستت درد نکنه.برگرده بفهمه به وسایلش دست زدی غوغا میکنه.

_میبینم که داداش منو بهتر از من میشناسی؟

السا:خب چه اشکالی داره؟شاید به درد آیندمون خورد.

_من نفهمیدم تو بالآخره میخوای زن چند نفر بشی؟  

السا:چشمت در بیاد 20تا شوهر میکنم.

لیلی:فعلا که یه دونش هم پیدا نمیشه.

شیما:بچه ها قرار بود سرگرمی پیدا کنید...؟

السا:خب خودت بگو چیکار کنیم؟

شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم...

_اونوقت مزاحم کی بشیم؟

شیما:حالا هرکی.پایه اید؟

السا:من که پایه ام.

لیلی:منم مطیع جمعم.

_باشه پایه ام.

شیما:دمت گرم.خب به نظرتون به کی زنگ بزنیم؟

السا:به رامین...

چپ چپ نگاش کردم:خواهشا مزاحم تفریح برادر من نشید..

السا:کجا رفته؟

_شمال

شیما:جونِ شیما شمارش رو بده خیلی اذیتش نمیکنیم.

_السا شمارش رو داره از السا بگیر.

خلاصه چند بار شماره رامین رو گرفتن ولی جواب نداد.السابا نا امیدی گفت این که نشد به فکر یکی دیگه باشید.

شیما جیغی کشید ودستاشو محکم به هم کوبید:فهمیدم فهمیدم

لیلی با کنجکاوی گفت:کی؟

شیما:حاکان

  السا ولیلی باخوشحالی موافقتشون رو اعلام کردند.منم بدم نیومد دوست داشتم باهاش کل کل کنیم.

شیما:اما صدای مارو میشناسه.

لیلی:بامن زیاد حرف نزده فکر نکنم صدای من رو بشناسه.

 _آره راست میگه لیلی حرف میزنه.

شماره حاکان رو باگوشی لیلی گرفتیم.بعد از چندبوق جواب داد:بله

لیلی:بلا

حاکان:جانم؟

_گفتم بلا

--خب خیلی بیخود کردی که گفتی.شما؟

_مزاحم

--ما به پشه و سوسک میگیم مزاحم.توام از خانواده اونایی؟

ماخندیدیم اما لیلی حرص میخورد:باکی بودی تو؟

--نترس باخودت بودم.خوشحال شدی؟

_آره خیلی خوشحال شدم.مرسی

--آخــِـــی بنده خدا.فکر کنم خیلی تو زندگیت تحقیر شدی که راضی به پشه و سوسک شدی.نه؟

_آره لقبای تو رو به من میگفتن.

--خب خیالم راحت شد پس از گل کمتر نشنیدی...

_اصلا بیخیال

تاچند ثانیه هیچکدوم حرف نزدن که لیلی گفت:خب یه چیزی بگو دیگه.

 --با من ازدواج میکنی؟

_نه میخوام درسمو بخونم.

--باشه هیچ اشکالی نداره من نیم ساعت دیگه زنگ میزنم.

دوباره همه خندیدیم.

حاکان:گویا دوستات از خودت مشتاق ترن.خب گوشی رو بده خودشون حرف بزنن.

_نه نمیخواد.یه سوال بپرسم؟

--چند نمره داره؟

_چی؟

--خب سوالت دیگه.

_آهان20 نمره داره.

--خیلی خوبه بپرس

_تا حالا دلت جایی گیر کرده؟

آهی سوزداری کشید که واقعا همه متاثر شدیم.

--آره یه بار دلم لای در گیر کرده.باورت نمیشه تا یه هفته درد میکرد.

_چرا انقدر مسخره بازی درمیاری؟

--بله؟؟؟خانم محترم من شما رو نمیشناسم.خیلی بهت لطف کردم که دارم باهات حرف میزنم.

_جدی فکر کردی ما خیلی مشتاقیم که باتو حرف بزنیم؟

--نمیدونم اما سروصدای شما بیانگوی این حقیقته.

_هه هه هه.جالب بود.

--تازه اگه خودتو معرفی کنی جالب ترم میشه.

_نمیگم تازه اگه هم بگم تو نمیشناسی.

--خب چرا به من زنگ زدی؟

_از بیکاری.

--آها ولی به خوب کسی زنگ زدی چون من فردا میفهمم این خط مال کیه اونوقت کار دستت میدم ...فقط دعا کن از طرف تیارا نباشی چون اونوقت خیلی براش بد میشه.

معلوم بود که عصبانی شده چون توی حرفاش از شوخی اثری نبود.

_من دوست تیارام اما تیارا شمارتو بهم نداده.از توی گوشیش برداشتم.

--که چی بشه؟

_من ازت خوشم میاد،تو خیلی جذابی حیفه که با تیارا ازدواج کنی.

اینو که گفت گوشی چند تا بوق اشغال زد.حاکان تماس رو قطع کرده بود.لیلی چند ثانیه گوشی رو تو دستاش نگه داشت.

السا:چی شد؟

لیلی:هیچی.فکر کنم ذوق مرگ شد.

_ولی بچه ها آمار خط رو بگیره بدبختیم...

شیما:بدبخت نیستیم آبرومون میره.

با ترشرویی بهش گفتم:تز جنابعالی بود خودتم باید جمعش کنی.

شیما:حالا نه اینکه خودت بدت اومده بود...


مطالب مشابه :


رمان فرق بین من و اون *15*

♥ رمان رمان رمان ♥ - رمان فرق بین من و اون *15* - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان




کی پوست کلفتتره

دختری از جنس تنهایی(فاطمه،شهررمان) هوای




برچسب :