رمان جدال پر تمنا9

اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:
- وای یا پنج تن! چی شده؟
وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:
- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟
داد زدم:
- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...
بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:
- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...
- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!
- خب پس حالا آدمت می کنم ...
رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:
- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...
- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...
- من آدم بشو نیستم آخه من ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- لابد فرشته ای ...
- نه من الهه ام!
شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:
- نکنننننن یخ می زنم!
- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!
وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:
- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟
آراد غش غش خندید و گفت:
- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...
جیغ زدم:
- ترسو خودتی ...
یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:
- آراگل ... بیا اینو ببین ...
ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:
- اینم تلافی کارت ...
در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:
- مرده؟!
آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:
- آخییییی!
آراد پرسید :
- چی شده؟!
دندونام بدجور به هم می خود و نمی تونستم حرف بزنم ... آراد پوست لبشو جوید و گفت:
- ببرش تو آراگل ...
آراگل بی توجه به من در حالی که همه حواسش پیش گنجیشک بود گفت:
- آره ... بذار ببینم زنده اس یا نه ... باید گرمش کنم ...
راه افتاد سمت خونه ... آراد تشر زد:
- دوستتو می گم آراگل!
آراگل تازه متوجه من شد و گفت:
- وای خدا مرگم بده ... بیا بریم تو ... بدو الان سرما می خوری ....
بعد چشم غره ای به آراد رفت و گفت:
- از دست تو آراد!
دستشو انداخت دور شونه ام و کمک کرد بریم تو ... منو برد توی اتاقش و سریع یه دست لباس گذاشت جلوم ... در حالی که می لرزیدم تند تند لباسامو عوض کردم ... یه بلوز و شلوار پوشیده بود ... اولین عطسه رو که کردم یواش زد روی گونه اش و گفت:
- خاک بر سرم سرما خوردی ...
- من خیلی بدنم ضعیفه! خدا کنه سرما نخورم ... فردا امتحان دارم ... راستی گنجیشکه کو؟!
دو تا پتو انداخت روی سر من و گفت:
- دست آراده ... بیا بریم بیرون ... جلوی شومینه تو پذیرایی بشین ... این شوفاژا گرما نداره ...
دو تایی رفتیم بیرون ... آراد با دیدنمون ایستاد و زل زد به من ... با خشونت نگاش کردم و گفتم:
- اگه سرما بخورم من می دونم و تو ...
این همه صمیمیت از کجا اومده بود؟ چقدر راحت شده بودیم با هم ... آراد که دید حالم خیلی هم بد نیست شونه ای بالا انداخت و گفت:
- می خواستی منو سکته ندی!
با حرص نگاش کردم و گفتم:
- گنگیشکم کو؟
- گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ...
صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید ...
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان ...
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه ... حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه ...
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش ...
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار ...
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد ... نا خودآگاه نالیدم ...
- آب ...
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم ... حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم ... تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم ...
به کمک آراگل سر جام نشستم ... سرم اندازه کوه سنگین بود ... حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه ... آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد ... و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش ... پسره خر! همه اش زیر سر این بود ... اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم ... آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت ... لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم ... دهنم خیلی تلخ بود ... آب برام طعم زهرمار می داد ... صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه ... چون تب داری ...
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم ... چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه ...
سرمو انداختم زیر ... آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد ...
حال حرف زدن نداشتم ... فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا ...
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا ... داداشم ...
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی ... اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه ... وضع عکسه زیاد خوب نبود ... آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه ... آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی ... توپید:
- آراد! بجنب دیگه ...
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه ... شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل ...
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن ... خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده ...
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود ... ولی جلوی خودمو گرفتم ... وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم ... آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش ...
آراگل منو از جا بلند کرد ... پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم ... تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون ... همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم ... آراگل با سرعت منو کشید سمت ماشین و در عقب رو باز کرد و گفت:
- دراز بکش ...
وقتی دراز کشیدم در رو بست ... خودش نشست جلو و گفت:
- تند برو آراد ... لرز کرده ...
ماشین هی داشت گرم تر می شد و از تکون های بدی که ماشین می خورد می فهمیدم که داره با سرعت دیوونه کننده می ره ... نمی دونم چرا این حالتاش رو دوست داشتم ... انگار یادم رفته بود آراد دشمن منه! خیلی سریع رسیدیم به درمانگاه و دوباره به کمک آراگل پیاده شدم ... آراد پشت سر ما با یه حالت عصبی می یومد و هی غر می زد:
- مواظب باش آراگل ... دستشو بگیر ... پاتو بذار روی اون سنگه جوب گلیه ممکنه بخورین زمین ... بگیرش!!!
آراگل داشت عصبی می شد و من خنده ام گرفته بود ... بالاخره رفتیم داخل و با توجه به وضع اسفبارم منشیه مجبور شد منو زودتر بفرسته داخل ... آراد بیرون منتظر شد و من و آراگل رفتیم تو ... دکتر معاینه ام کرد و سه روز استراحت با سه تا آمپول و یه عالمه قرص و کپسول نوشت ... با بغض گفتم:
- فردا امتحان دارم ...
دکتر همینطور که نسخه م رو می نوشت گفت:
- به نفعته نری و بعدا گواهیت رو ارائه کنی ... وضعیتت اصلا مناسب بیرون رفتن توی این هوای سرد نیست ...
دیگه چیزی نگفتم ... آراگل نسخه رو گرفت و دو تایی رفتیم بیرون ... وارنا و آراد همزمان اومدن سمت ما ... هر دو منتظر بودن و لی همدیگه رو نمی شناختن ... بی اراده خودم رو انداختم تو بغل وارنا ... وارنا دستی کشید روی پیشونیم و گفت:
- چه کردی با خودت دختر؟ لابد برف بازی ؟ آره؟ تو نمی دونی بدنت ضعیفه؟ از اول زمستون باید توی رخت خواب بیفتی تا نوروز؟
سرمو توی سینه اش پنهان کردم و گفتم:
- سرزنشم نکن ... می دونی که جلوی برف بی اراده ام ...
می تونستم بگم آراد خیسم کرده! ولی نخواستم آراد رو پیش وارنا خراب کنم ... وارنا دست انداخت زیر بازوم و تازه متوجه آراگل و آراد شد و با ژست خاص خودش باهاشون سلام و احوالپرسی کرد و با آراد دست داد ... آراگل با شرمندگی گفت:
- باور کنین ما نمی خواستیم اینجوری بشه ...
- نه خانوم! خواهش می کنم من خودم خواهرمو خوب می شناسم ... این شیطون در سال چند بار از این سرما خوردگی ها داره ... فقط اینبار زحمتش افتاد روی دوش شما ...
آراد گفت:
- خواهش می کنم چه زحمتی؟ وظیفه ما بود ... خیلی هم شرمنده ایم که تو خونه ما این اتفاق افتاد ...
چپ چپ نگاش کردم ... از حالت نگام لبخندی نشست گوشه لبش و سرش رو انداخت زیر ... وارنا در گوشم پچ پچ کرد:
- می تونی راه بری؟
خودمو لوس کردم:
- نه ... بغلم کن حال ندارم ...
طبق معمول دلش برام ضعف رفت و اول گونه مو نرم بوسید و بعد با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... آراد سرشو انداخت زیر و گفت:
- بریم آراگل؟
- نه ویولت باید آمپول بزنه ... اول بریم داروهاشو بگیریم بعدم باید باهاش برم تو اتاق تزریقات ...
آراد سریع نسخه رو از دست آراگل گرفت و گفت:
- من می گیرم ...
و قبل زا اینکه فرصتی به وارنا برای تعارف بده رفت سمت داروخونه ... آراد یواشکی پرسید:
- احیانا این همون پسری نیست که روز اول زدی ماشینشو داغون کردی و بعدم دو هفته اخراج شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ..
وارنا با خنده سرشو به تاسف تکون داد ... لحظاتی بعد آراد با پلاستیک داروها برگشت و همه راه افتادیم سمت اتاق تزریقات و وارنا منو گذاشت روی زمین ... بغض کرده بودم ... از آمپول بدم می یومد ... همیشه بیشتر از اونقدری که باید دردم می گرفت و دیگه داشتم به خودم اعتراف می کردم که من زیادی لوسم! باید یه فکری به حال خودم می کردم ... با دلداری های آراگل و ناز و نوازشش بالاخره آمپول رو زدم و با آخ و اوخ و ناله و کولی بازی رفتم از اتاق بیرون ... وارنا با دیدن من خندید و رو به آراد گفت:
- نگفتم؟
آراد هم با خنده سرشو انداخت زیر و چند لحظه بعد سرشو گرفت بالا و با همون لبخند کنترل شده اش نگام کرد ... تو نگاهش یه چیز عجیبی حس می کردم ... یه چیزی که ازش سر در نمی آوردم ... با غیض گفتم:
- پشت سر من حرف می زدین؟
وارنا لبخندی زد و گفت:
- آره ... داشتم می گفتم الان ویولت عین اردک لنگ لنگ زنون می یاد بیرون ... زیر لب هم داره غر می زنه ...
غریدم:
- وارنا! می کشمت ...
هر دو خندیدن و آراد گفت:
- انگار فقط با من بد نیست!
- آره بابا این خواهر من کلا با همه لجبازی می کنه و اگه دست خودش باشه یه شبه همه پسرا رو از روی کره زمین محو می کنه ...
خواستم برم طرفش که یادم افتاد پام درد می کنه و نمی تونم بدوم بزنمش ... پس سر جام ایستادم و با ناله گفتم:
- من شَل شدم ... یکی بیاد منو بغل کنه ...
وارنا اومد طرفم و در حالی که مارموذانه می خندید بغلم کرد و در گوشم گفت:
- الان این یکی که گفتی یعنی چی؟ انگار بدت نمی یاد آراد بیاد ...
نشگونی از بازوی سفتش گرفتم و گفتم:
- بمیری وارنا!
خندید و تند تند از آراد اینا تشکر کرد و داشت می رفت سمت در که گفتم:
- آراگل من فردا می یام ...
با تعجب گفت:
- با این حالت؟
- آره ... اصلا حوصله ندارم بعد از اینکه همه امتحاناشون تموم شد من تازه بشینم آمار بخونم .... هیچی هم که بلد نیستم خیر سرم ولی می خوام بیام بدم راحت بشم ...
- ویولت حالت بدتر می شه ...
آراد گفت:
- ما می یایم دنبالتون ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم ... انگار می خواست یه جوری عذاب وجدانشو آروم کنه ... حتما خجالت کشیده بود که من به داداشم حرفی نزدم ... وارنا گفت:
- نه اگه بخواد بیاد خودم می یارمش ...
آراگل سریع گفت:
- نه دیگه ... ما که مسیرمون اون طرفه ... خودمون می بریمش خودمون هم می یاریمش ...
- آخه ...
آراد گفت:
- آخه نداره .... فردا صبح آماده باشین ... البته اگه دیدین حالتون بهتره! اگه نه که بمونین استراحت کنین ...
چه دکتر شد اینم برای من! سری تکون دادم و خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم ... باورم نمی شد که فردا می خواستم با ماشین دشمنم برم دانشگاه ... لابد باید لذت بخش باشه!

سوار ماشین وارنا شدیم و راه افتادیم ... سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ... واقعا حالم خوب نبود .... وارنا گفت:
- می تونی حرف بزنی فسقلی یا داری می میری؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- از شر من حالا حالا ها راحت نمی شی ...
اونم خندید و گفت:
- پسر خوبی بود ...
- ها؟ کی؟
- آراد دیگه ... اون روز یه جوری گفتی پسر بسیجی گفتم حالا با کی طرف می شم! این کجاش بسیجی بود؟
- من اوایل فکر می کردم اینجوریه ... ولی با اینحال خونواده مذهبی داره!
- آره از خواهرش مشخص بود ... چی شد تو رفته بودی خونه اینا؟
- حال ندارم حرف بزنم وارنا ...
- لوس بازی برای من در نیار ویولت ... سرما خوردی! قرار نیست بمیری که ...
- اه! بابا با خواهرش دوستم ... رفته بودم باهم درس بخونیم برای امتحان فردا ...
- تا کی می خوی اینقدر خر خون باشی؟ دیدی که آرسن هم با درس خوندنش به جایی نرسید ...
- آره دیگه برای همینه که شرکت به اون بزرگی داره ...
- شرکت صنایع نساجی چه ربطی داره به معماری که اون می خوند؟
- خب بالاخره ...
- نه دیگه! بگو قانع شدی ...
- حالا که چی؟ درسمو ول کنم؟
- نه ولی فکر نکن با درس خوندن به همه چی مرسی و اگه درس نخونی بدبختی ...
- بیخیال وارنا من حال حرف زدن ندارم ...
- باشه بابا ... بگیر بخواب ... paresseux (تنبل)
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
- خودتی ...
***
- نمی خواد بری ویولت ... اینقدر این امتحان مهمه؟
- مامی ... باور کن مهمه!
- داری توی تب می سوزی دختر!
- زود بر می گردم ... یه امتحان یک ساعته است ... آراگل و داداشش می یان دنبالم ...
- صدات در نمی یاد ... درست شبیه خروس شدی ...
از تشبیه مامی خنده ام گرفت و بی رمق لبخند زدم ... مقنعه خاکستریمو کشیدم روی سرم ... پالتوی خاکستریمو هم تنم کردم و گفتم:
- من خوبم ... نگران نباش ... با نگرانی شما پاپا هم نگران می شه و گیر می ده ...
- من می دونم بری و بیای یه هفته نمی تونی از جات بلند بشی ...
- من خوبم!
- نری برف بازی کنی ویولت ...
- چشمممممم! بای ....
کلاسورم رو زدم زیر بغلم و راه افتادم ... سوز سردی می یومد و همه جا سفید پوش شده بود! عجب وقتی هم من سرما خوردم ... سرم درست اندازه یه کوه شده بود و به زور داشتم روی بدنم تحملش می کردم ... در رو که باز کردم متوجه ماشین آراد شدم ... پاهامو دنبالم می کشیدم ... به سختی خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم ... آراگل برگشت عقب و گفت:
- سلام ... چه رنگ و رویی!
سرفه ای کردم و گفتم:
- سلام ...
آراد آینه اش رو تنظیم کرد و با چشمایی گشاد شده جواب سلامم رو داد ... آراگل با وحشت گفت:
- واااای چه صدایی!!! دختر بیخیال نمی خواد بیای برو بگیر بخواب ...
- نه خوبم بریم ...
آراد بدون اینکه راه بیفته گفت:
- برین استراحت کنین ... من خودم با استاد حرف می زنم ... اصلا به صلاحتون نیست که بیاین ...
من دوباره شدم شما! دوباره سرفه کردم و گفتم:
- می گم خوبم! خودم از حال خودم بهتر خبر دارم ... برین تو رو به مسیح ...
آراگل اشاره ای کرد و آراد با اخم راه افتاد ... مسیر توی سکوت سپری می شد ... شیشه ها رو مه و بخار گرفته بود و جایی رو نمی دیدم ... فضای دلگیری شده بود... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ...
صدای یه آهنگ بلند شد ... چشمامو باز نکردم ... خواننده شروع به خوندن کرد ... خدای من! چرا .... چرا آراد آهنگ فرانسوی گوش می ده؟ نکنه می دونه من فرانسوی هستم؟ یعنی آراگل بهش گفته؟ شاید الان می خواد تیکه بارم کنه ... وای من اصلا حوصله ندارم ... چشمامو باز کردم ... آراد داشت از توی اینه نگام می کرد ... زیرکانه ... دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم به چیزی فکر کنم ... سعی کردم توی آهنگ غرق بشم ... آهنگی به زبون مادریم ...
Je n-' ai qu' une philosophie, etre acceptée comme je suis
Malgré tout ce qu'on medit, je reste le poing levé
Pour le meilleur comme le pire, je suis métissemais pas martyre
J' avance le coeur léger, mais toujours le poinglevé
Lever la tête, bomber le torse,Sans cesse redoubler d' efforts, lavie ne m' en laisse pas le choix
Je suis l' as qui bat le roi, malgré nospeines, nos différences
Et toutes ces injures incessantes, moi je leverai lepoing
Encore plus haut, encore plus loin
Refrain
Viser la Lune, ça me fait paspeur
Même à l'usure j' y crois encore et encoeur
Des sacrifices, s' il lefaut j' en ferai
J'en ai déjà fait, maistoujours le poinglevé


Jene suis pas comme toutes ces filles
Qu' on dévisage, qu' on déshabille
Moij' ai des formes et des rondeurs, ça sert à réchauffer les coeurs
Fille d'unquartier populaire, j' y ai appris à être fière
Bien plus d' amour que demisère, bien plus de coeur que de pierre
Je n' ai qu'une philosophie, etreacceptée comme je suis
Avec la force et le sourire, le poing levé versl'avenir
Lever la tête, bomber le torse, sans cesse redoubler d'efforts
Lavie ne m'en laisse pas le choix, je suis l'as qui bat le roi
Refrain
Viser la Lune, ça me fait paspeur
Même à l'usure j' ycroisencore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en aidéjà fait, maistoujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur
Même àl'usure j' y crois encore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
Viser la Lune, ça me fait pas peur
Même àl'usure j' y crois encore et en coeur
Des sacrifices, s' il le faut j' enferai
J'en ai déjà fait, mais toujours le poing levé
ترجمه :من يك فلسفه اي دارم
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم
برخلاف همه چيزهايي كه اونها به من مي گن
من با مشتي بر فراشته مي مانم
براي اينكه حالا چه خوب باشه چه بد
من دورگه هستم اما نه قهرمان
جلو ميبرم قلب آزادم را
اما هميشه با مشت بر افراشته سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
بدون توقف و تكرار كردن تلاشها
زندگي برام انتخابي نمي زاره
من كسي هستم كه، آسي دارم كه از شاه مي بره
بر خلاف ناراحتي هامومن و اختلافهامونوبا تمام اين دشنام هاي هميشگي
من مشتم را بلند خواهم كرد
و بازهم بيشتر ، باز هم خيلي دورترچيزهاي ناممكن
من را نمي ترسونه
حتي ، تا از بين رفتن،
من هنوز باور دارم
و
قلبي براي قرباني كردن
اگر لازم بشه
انجامش ميدم
من اون را قبلا قرباني كردم
اما هميشه با مشتي برافراشته من مثل دخترهاي ديگه نيستم
اوني كه مبهوت بشه ، اوني كه بي لباس بشه
من
يك بدن زنانه دارم
براي گرم كردن و
جلب كردن قلبها
دختر يك محله عامي هستم
من
يادگرفتم كه پر غرور باشم
خيلي بيشتر از عشقي كه بينواست
خيلي بيشتر از قلبي كه مثل سنگه
من يك فلسفه اي دارم
كه خودم را اون طوري كه هستم بپذيرم
با قدرت و لبخند
و مشتي بر افراشته به سوي آينده
سري بر افراشته ،سينه اي ستبر
زندگي برام انتخابي نمي زاره
من كسي هستم كه، آسي دارم ، كه از شاه مي بره

*


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

برچسب‌ها: دانلود رمان جدال پر تمنا, دانلود رمان هیجانی, دانلود رمان با فرمت pdf,




دانلود رمان جدال پر تمنا

دانلود رمان جدال پر تمنا جدال پر تمنا . قالب کتاب : pdf




رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا17

رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا5

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا5 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا23

رمان جدال پر تمنا23 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا18

رمان جدال پر تمنا18 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا26

رمان جدال پر تمنا26 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان جدال پر تمنا pdf,




برچسب :