رمان طلایه ۲۸

از ماشین شیدا پیاده شده و وارد رستوران که ان وقت ظهر خلوت بود شدیم.گفتم:

-من احمق رو بگو می گم این شیدا چرا این قدر راه رو دور کرده!

شیدا با حالت همیشگی اش که به آدم های نادان نگاه می کرد،بهم خیره شد و گفت:

-آره می دونم شما آن مغز کوچیکت همیشه به جای چیزهای اصلی به جاده خاکی ها و بیراهه ها فکر می کنه.

خلاصه دو سه ساعتی با شیدا بیرون بودم،شیدا هم کلی تو گوشم خواند که حواسم به زندگیم باشه و هر چه زودتر اب سیاست کاری کنم گلاره برا یهمیشه خودش برود،نه این که با زور اردوان،چندبار وسوسه شدم همه ی اونچه تو دلم مانده بود بگویم تا یک راه کار درست و حسابی جلوی پایم بگذارد ولی پشیمان شدم نگاهش به من عوض شود،اخه او هم مثل اردوان فکر می کرد من از آن دخترهای خیلی ساده و نجیب هستم.با این که اگر آن شب چنان مشکلی برایم پیش نمی آمد شاید هردوی آن ها بودم ولی خب،اگر می گفتم،شاید عذر و بهانه قابل قبولی نبود.

شاعت نزدیک چهار و نیم بود که شیدا مرا جلوی خانه پیاده کرد و کلی هم سفارش کرد،هر اتفاقی افتاد رویش حساب کنم و بعد رفت.

احساس می کردم تا حدی فکرم بازتر شده و با نگاه واقع بینانه تری به زندگیم نگاه می کردم وارد خانه شدم.اردوان تو اتاق ورزش بود و داشت با این دستگاه های سنگین کار می کرد از لای در نیمه باز دیدمش با آن لباس ورزشی جذب،حسابی قلبم را لبریز می کرد.اردوان چنان زیر دستگاه وزنه های سنگین را تکان می داد و بر صورتش عرق نشسته بود،که واقعا با یک ان دیدنش تمام نصیحت ها و همه ی هشدارها از صفحه ی ذهنم پاک شده بود.حالا به میزان عشقم نشبت به او بیشتر واقف می شدم.چقدر دوست داشتنم برایم شیین بود طوری که مرا از همه عالم و آدم جدا می کرد.چشم های مهربانش بی اختیار اسیرم می کرد و ان نگاه جادوگرش اغوایم می نمود.مگر چه جرمی بود که آدم عاشق شوهرش باشد،مگر چه اشکالی داشت من هم همچو او به عشقم اعتراف کنم.کاش گلاره نامی وجود نداشت و کاش آن شب کذایی هم طی نمی شد،در همین افکار بودم که اردوان حوله ی دستی اش را از روی دستگاه برداشت و از روی ان بلند شد سریع خودم ا عقب کشیدم و مثل دزدها به سمت در فرار کردم،یعنی همین الان وارد شدم و در حالی که الکی در را بهم می زدم به اردوان که تازه از اتاق خارج شده بود گفتم:

-سلام،من می رم بالا برات فسنجون درست کنم.

اردوان خندید و گفتم:

-سلام از بنده ایت،خوش گذشت؟خانواده ی شیدا خانم خوب بودند؟بهشون گفتی دیگه به چشم یه دختر دم بخت بهت نگاه نکنند؟

پشت چشمی برایش نازک کردم.گفتم:

-نه لزومی نداره،فعلا من روی تو به چشم شوهرم حساب باز نمی کنم که بخوام شعارش رو جایی بدم.

اروان ابرو بالا انداخت و با پوزخندی گفت:

-موقع رفتنت زبانت این قدر دراز نبود،شاید باید خودم به خدمت این شیدا خانم توضیحات لازم رو بدم،اگر هم ایشون همدست جنابعالی بود به خانواده ی محترمشون توضیح بدم یه اوت اساسی بشه.

بی تفاوت بهش نگاهی کردم و به سمت آسانسور رفتم و گفتم:

-ساعت ده فسنجون رو می ذارم تو آسانسور می فرستم پایین.خداحافظ.

اردوان به سمتم آمد و گفت:

-شوخی کردم بابا،مگه قرار نیست بریم خرید،اصلا من شام نخواستم.

لبخندی ردم و گفتم:

-آهان!حالا شدی پسرخوب،من حاضرم بریم.

ارودوان که چشم هایش آرام گرفته بود گفت:

-یک چای بذار من هم حاضر بشم بریم.

به سمت حمام رفت.من که مانتو و شالم را بی حوصله بر روی مبل پرت می کردم رفتم تو آشپزخانه و سریع یک چای به قول شیدا دیشلمه درست کردم که خودم هم بدجوری بهش نیاز داشتم و بعد رفتم بالا دوباره سر و شکلم را یک وارسی کردم و بعد از تمدید آرایش ملایمم برگشتم پایین.ژاردوان که نمی دانم چطور یک،دو سه حمام می کرد،حوله به تن داشت تو لیوان ها چای می ریخت و داخل یخچال دنبال شکلات می گشت،شکلات مورد علاقه اش را پیدا کرد و روی صندلی نشست.من محو کارهایش شده بودم و از آن موقع که آمده بودم به جای این که ادم شده باشم،همش تو هپروت می رفتم.سریع به خودم امدم و چایم را برداشتم و گفتم:

-آفرین،پس شما هم جز شلخته بازی یه کارهایی از خانه داری می دونی؟

-ای همچین،انگار بنده مجردی زندگی می کنم ها!

-یادم می یاد تا چند وقت پیش یک هفته نبودم،پا نمی شد تو این زندگی مجردی آقا گذاشت،همه جا پربود لیوان های چای که خدارا شکر رغبت نکرده بودی یه آب بزنی!

اردوان انگار به یاد گذشته ها افتاده بود گفت:

-یادته؟واقعا معذرت می خوام راستش آن موقع به خاطر جاهلی خودم رفته بودم تو یه دوران افتضاح که همه از دستم شاکی بودند،از مربی و سر مربی بگیر تا مدیر عامل تیم،اصلا حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ولی وقتییک روز اومدم خونه و دیدم همه چی مرتبه آن قدر خجالت کشیدم که نگو و اصلا شاید باورت نشه همان انگیزه ای شد تا من هم به خودم بیام و آدم بشم.فکر کنم تو آن موقع هم که من رو نمی دیدی روم تاثیر مثبت می ذاشتی.

تو دلم خیلی خوشحال شدم،گفتم:

-عجب!پس ادم شده بودی؟دفعه ی بعدش همه چیز مرتب بود.راستش دفعه ی بدی که داشتم از اصفهان برمی گشتم عزا گرفته بودم چطور آن همه کثیف کاری رو تمیز کنم!

اردوان خندید و گفت:

-ولی دیدی چه پسر خوبی بودم.

من که یاد آن شب افتاده بودم تو دلم گفتم"اره خیلی خیر سرت پسر خوبی بودی."ولی گفتم:

-چرا دفعه ی قبلش حالت خراب بود؟

اردوان به یاد آن روزها عصبی شده بود و گفت:

-چه می دونم،اماتن از دست این خبرنگارهاةخدانکنه بهت گیر بدن چنان کارهایی می کنن که از زندگی سیر می شی،اون موقع هم بدجوری رفته بودن روی مغزم منو برده بودن تو حاشیه،من هم نزدیک بود بدجوری کار دست خودم بدم ولی خداروشکر به خیر گشذت یعنی خواستگار محترمت به دادم رسید.

من با چشم های متعجب نگاهش کردم و گفتم:

-کی؟

اردوان لبخندی زد و گفت:

-کوروش جون،مگه نمی دونی اون پزشک تیم ماست و دوستی ما هم از تیممون شروع شد.

من که یک خورده گیج می زدم،دیگر چیزی نگفتم.اردوان هم که میلی به گفتن بقیه اش نداشت.گفت:

-بپوش من هم الان می یام.

به سمت اتاق خوابش رفت.بعد از این همه وقت این موضوع را تازه فهمیده بودمباز هم به خنگی خودم مطمئن تر شدم.شک نداشتم اگر شیدا بود مطمئنا همان روز اول ته و توی قضیه رو در آورده بود.ولی من خرفت خیلی از مرحله پرت بو.

در مین افکار بودم که اردوان دستش را چند بار جلویم تکان داد.گفت:

-کجایی دختر،اَرنج رو خوب چیدی غصه نخورةپن هیچ،برنده ای.

من مات نگاهش کردم.لبخند شیطنت آمیزی بهم زد و گفت:

-بزن بریم خانومم.

بی ان که حرفی بزنم کیفم را برداشتم و از ساختمان خارج شدیم.سوار ماشینش شدم،ماشینی که بی ان که کسی بداند صاحبش آدم معروفیه،همه ی سرها و نگاه ها به سمت مان برمی گشت،قلبم اکنده از هزاران حس ضد و نقیض می د.حرف های شیدا،مثال هایش،همه ی توضیحاتش یک طرف،عشق و علاقه ای که هر لحظه قوت بیشتری می گرفت از طرف دیگر وجودم را گرفته بود . در سکوت هپروتم غرق شده بودم.

اردوان صورت تازه اصلاح شده هاش می درخشید و کت تابستانه شیکی روی تی شرت به همراه شلوار جین متناسبی که حسابی بهش می آمد پوشیده بود و عالی به نظر می رسید و کاملا معلوم بود نهایت سعی خودش را برای این کار کرده است.داشتم با خودم فکر می کردم حالا که شیدا نیست چه چیزهایی باید انتخاب کنم.چون جلوی اردوانا اگر بی سلیقه بازی دربیارم خیلی بد می شود،آخه من که از مد های روز که ماشالله هر یک ماه یک بارهم هم عوض می شود سر در نمی آوردم،در همین افکار بودم که اردوان داخل پارکینگ بزرگی پیچید انگار او هم در فکر بو که تو کل مسیر هیچ کدام حرف نزدیم حتی ازم نپرسید چه خریدی دارم.با این حال بی ان که چیزی بپرسم پیاده شدم و همراه اردوان وارد مرکز خرید بزرگی شدیم.خودم هم نیم دانستم بیشتر به چه چیزی نیاز مبرم دارم و از مقابل ویترین های پر زرق و برق می گذشتم و خجالت می کشیدم چیزی را انتخاب کنم،می ترسیدم زیاد جالب نباشد و باعث مسخره ی اردوان باشد،کاشکی اصلا حرفی از خرید کردن نزده بودم.داشتم ممرتب به خودم که بی خودی از خرید حرف زده بودم ملامت می کردم که اردوان دستم را گرفت و وارد مغازه بسیار بزرگ و شیکی شد و اهسته کنار گوشم گفت:

-از دوستانمه،هر چی خواستی انتخاب کن.

من که به زحمت آب دهنم را قورت می دادم سری تکان دادم و خواستم بگویم چیزی نمی خواهم که آقایی حدودا چهل ساله که هیکل تنومندی هم داشت به استقبالمان امد و چنان با اردوان خوش و بش کرد که فهمیدم خیلی صمیمی هستند و سپس رو به من که مثل منک ها،هاج و واج نگاهشان میکردم گفت:

-خیلی خوش آمدید خانم صولتی،الان می گم جدیدترین مدل های تابستانی رو خدمتتون بیارن.

از این که  با نام خانوادگی اردوان مرا خطاب کرد حس و حال خوبی پیدا کردم،تشکر کردم و به همراه اردوان به سمتی   همان آقا می برد رفتیم.سپس پسر جوانی که موهاشو مدل عجیب و غربی درست کرده بود به محض دیدن اردوان جلوآمد و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول گفت:

-الان خدمتتون می رسم.

و بعد با چند مانتوی خیلی زیبا مثل این که خوب سایز منو تشخیص داده بود برگشت و من هم داخل اتاق پرو شدم،آن قدر هرکدام از مانتوها زیبا و خوش دوخت بود که وقتی می پوشیدم احساس می کردم برای من دوخته اند.اردوان هم بعد از پوشیدن هر کدام با دقت نگاهم می کرد و لبخندی می زد که نشان از پسندش بود.بین پنج مانتویی که پوشیدم اردوان سه تا از آنها را پسندید من هم همه را به او واگذار کرده و در سکوت ایستادم.همان پسر برای هر کدام از مانتوهای انتخابی کیف و کفش مناسبی که بهش می آمد آورد.اردوان بین گزینه های پیشنهادی سه ست زیبا انتخاب کرد و بعد یک کیف و کفش مجلسی هم برداشت و به تناسب آنها روسری و سال های زیبایی که هرکدام را برسر می انداختم کلی بهم می آمد پسندید و خلاصه بعد از ان مغازه به مغازه ی دیگری که بلوز و شلوار و کلی لباس های قشنگ داشت رفتیم،انگار آنها هم از دوستان صمیمی اش بودند که هرکدام مثل مغازه ی قبل بهترین لباس های خود را معرفی می کردند و بعد از کلی خرید از آنجا خارج شدیم حالا فهمیدم که اردوان چه سلیقه ی خوبی دارد بعید نبود گلاره هم با وجود اردوان آن قدر خوش لباس بود در هر صورت بی خود نگران بدم چرا شیدا همراهم نیست.شاید اگر او بود لباس هایی به این زیبایی قسمتم نمی شد و تازه از همه مهتر این که همگی از هر لحاظ سلیقه ی خود اردوان بود با این که تو بوتیک ها فقط در حد نظرسنجی با هم گفتگو کرده بودیم ولی به محض تنها شدن انگار روزه ی سکوت کرفته بودیم و هر دوساکت کنار هم راه می رفتیم تا بالاخره وقتی سوار ماشن شدیم اردوان گفت:

-می دونی چیه طلایه؟همیشه آرزوم بود که یه روز با زنی که دوستش دارمبرم خرید لباس و چه می دونم از این جور کارها دیگه،خرید میوه و موادغذایی یا هرچیز دیگه  وقتی اون طوری ازدواج کردم همیشه فکر می کردم مگه این آرزوی بزرگی بوده که من ازش محروم شدم چرا باید این طوری بشه ولی ببین خدا چقدر بزرگه و ما آدم ها چقدر کوچک هستیم،من احمق غافل از همه جا خبر نداشتم کسی که عشقمه و همه چیزمه خدا بهم داده،اون وقت من ناشکر یک ریز ناشکری می کردم.به قول معروف یار در خانه و ما گرد جهان می کردیم.جدا این ضرب المثل مصداق زندگی من بوده،می دونی اون  شب وقتی تو رو توی خونه ی خودم دیدم پیش  خودم گفتم"آخه خدا این چه دهن کجی بهم کردی؟!مثلا م یخواستی بگی چیَمی خواتسی بگی خیلی بچه ایَخیلی عجولیَخیلی نادونیَدیگه ادم شو یاد بگیر که هر چی صلاحت باشه خودم می ذارم جلو پات."

می دونی طلایه از اون ساعت به بعد یک حس به خصوصی دارم احساس می کنم خدا کنارم ایستاده و نگاهم می کنه و بدجوری منو زیر نظر گرفته،اون رروز تو شمال وقتی با کوروش حرف می زدم با این که متوجه بودم اون هم حال و روز خوبی نداره ولی حسابی از بازی روزگار تعجب کرده بود.راستش من نمی تونستم یعنی قدرت نداشتم به همه چیز اعتراف کنم،اگر کوروش تشویقم نمی کرد شاید باز هم صبر می کردم،ولی کوروش بهم امید داد که تو هم دوستم داری و یه چیزهایی برای مطمئن شدن از عشقت بهم گفت که وقتی فکر کردم دیدم بی راه هم نی گه،یه جورهایی خیالم راحتش د و قوت قلب گرفتم که همه چیز رو بهت بگم،حالا طلایه درست فکر کردم؟تو رو خدا بگو،حالا همه ی فکر من شده یه سوال که طلایه هم بهم علاقه داره یانه؟راستش امروز داشتم می مردم وقتی فهمیدم می خوای بری خونه ی این دختره،آخه شک نمداشتم داداشش هم اونجاست،باور کن تنها امیدم به این بود که بهش بگی شوهرم همه چیز رو فهمیده حالا هم تصمیم قطعی اش زندگی با منه،حتی اگر بهش هیچ علاقه ای نداشته باشم تا بلکه برن سراغ کارشون.

اردوان که ماشین را گوشه ای از خیابان پارک کرد و به من نگاه کرد.گفت:

-بهش گفتی؟!

سرم را پایین انداختم و گفتم:

-اره گفتمَاصلا وقتی فهمید دیگه خونشون نرفتیم.

اردوان که معولوم بود خیلی خوحال شده،گفت:

-وای خدا جون قربونت بشم چقدر دعا کردم که به حرف هایی که گفته بودی عمل نکنی.

خندیدم و گفتم:

-شانس اوردی شیدا دختر فهمیده  و با شعورو منطقی هستش والا به من بود....

وسط حرفم آمد و گفت:

-می دونم خانمی خوشگل من،زن حرف گوش کنی هستش،مطمئن بودم که بهت گفتم همه چیز رو بهش بگو تو هم می گی.

با شیطنت گفتم:

-خب،همه چیز رو گفتم،چه ربطی به این حرف ها داره؟همه منتظرند تصمیم نهایی رو بگیرم،فعلا همه چیز منتفی شده.

اردوان اخمی کرد و با شیطنت گفت:

-ایراد تو اینه که فکر کردی همه چیز بستگی به تو داره ولی خبر نداری  اینجا همه کاره من هستم.

بعد با خنده ماشین را روشن کرد و گفت:

-حالا شام چی میل دار؟

-نمی دونم،هر چی خودت دوست داری.

کمی فکر کرد و گفت:

-از غذاهای ایتالیایی خوشت می یاد؟

من که تا به حال چنین غذاهیی نخورده بودم و فقط شنیده بودم خیلی خوبه گفتم:

-آره خیلی.

اردوان هم با خوشحالی گفت:

-پس الان می برمت یه جایی که کیف کنی.

***

آن شب برعکس همیشه هیچ حرفی از گلاره و نامزد جون گفتن های من پیش نیامد. فقط اردوان از عشقش بهم که هر لحظه بیشتر می شود، می گفت. این که هر کدام از لباس ها چقدر بهم می آمده و اردوان عاشق زنی با چنین اندامی بوده، وقتی اردوان ازم تعریف می کرد، مثل دختر ترشیده ها می رفتم تو آسمان ها و کلی ذوق می کردم، طوری که حتی دوست نداشتم با آوردن اسم گلاره شب مان را خراب کنم، فقط مانده بودم چرا گلاره به موبایل اردوان زنگ نمی زند، یعنی باز هم گوشی شو از دسترس خارج کرده بود. با این که نمی دانستم، ولی ترجیح می دادم که نپرسم.

وقتی به خانه رسیدیم، بعد از تشکر به خاطر حسن سلیقه اش، به سمت آسانسور رفتم. اردوان هم انگار پذیرفته بود باید شرایط را قبول کند، فقط لحظه ی آخر ماتم زده به من نگاه کرد و توی گوشم آهسته گفت:

- دلم برات تنگ می شه.

با خنده گفتم:

- مگه کجا می رم، همین جا هستم.

- برای من یه دنیا فاصله است.

خندیدم و گفتم:

- فردا ناهار چی دوست داری؟

اردوان نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت:

- فردا یعنی ناهار می یای پیش هم بخوریم؟

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- نه، نه، قرارداد یه چیز دیگه است.

اردوان با اخم گفت:

- آهان، به نظر من چون همین چند روز به طور کامل تعطیل هستم، بریم یه جا تو جاجرود می شناسم، ماهی های خوشمزه ای داره، اصلاً فردا ناهار میهمان خودم، کنار رودخانه هم هست، می چسبه.

من خنده ام گرفته بود که به خاطر این که پیشم باشد این پیشنهاد را می دهد.

- اصلاً لازم نکرده، تو می خوای از قرارداد فرار کنی.

اردوان ملتمسانه گفت:

- نه به خدا، فقط گفتم آخه همین یک روز اختیارم دست خودمه، بریم بیرون.

چشم هایم را تنگ کردم و گفتم:

- این دفعه هم باشه، ولی بعدش باید طبق قرارداد عمل کنی.

اردوان با خنده گفت:

- برو بابا ! قرارداد، قرارداد.

- پس این طور، همه چیز را به شوخی گرفتی، من فردا جایی نمی یام. زود باش غذایی رو هم که می خوای بگو بفرستم پایین.

اردوان که شاکی شده بود، گفت:

- نه، نه، به خدا شوخی کردم، خواستم ببینم جوش می یاری چه شکلی می شی که دیدم، باشه هر چی تو بگی، اصلاً قرارداد از این محکم تر وجود نداره.

و با خنده دوباره گفت:

- ماشاا... فور واردت یعنی همون حمله ات هم قویه !

با خنده گفتم:

- باشه، فردا می بینمت.

و دکمه ی آسانسور را زدم. آن روز به جاجرود رفتیم و از آن به بعد هر روز و شب هر وقت که اردوان می توانست با همدیگر بیرون می رفتیم. از خرید برای خانه که اردوان می گفت آرزوشو داره بگیر تا سینما که مجبور بودیم ساعت های خیلی خلوت آن هم در شرایطی که حتی در فضای سر پوشیده، اردوان عینک بزرگ دودی می زد و طوری کلاه می گذاشت که کسی متوجه اش نشود.

دو هفته به همین شکل گذشت، با این که می خواستم در این مدت طبق قرارداد، کمتر همدیگر را ببینیم، ولی مرتب پیش هم بودیم و ناهار یا شام هم اگر توی خانه بودیم با همدیگر می خوردیم. فقط تعجبم از این بود که گلاره چرا پیدایش نیست، همه حواسم به تلفن های اردوان بود، حتی یک وقت هایی که اردوان می رفت حمام یا نبود، شماره های موبایلش را چک می کردم، هیچ خبری از گلاره نبود، دوست داشتم از اردوان بپرسم کارِ گلاره به کجا کشید ولی می ترسیدم، نمی دانم چرا اردوان هم هیچ اشاره ای به او نمی کرد. می خواستم خیالم راحت بشود و بعد به شکلی همه چیز را از اول تا آخر برایش اعتراف کنم، ولی باز هم می ترسیدم، هر چی هم به پایان مهلت یک ماهه نزدیک می شدیم، ترس بیشتری وجودم را می گرفت، به شکلی که این اواخر اصلاً شب ها خواب نداشتم و خیلی وقت ها آن قدر قهوه می خوردم و نسکافه و تا صبح فکر می کردم که زیر چشم هایم گود افتاده بود. اردوان هم بی اهمیت به این حرف ها، تو چشم هایش می خواندم چقدر خوشحال است که وقتِ من رو به اتمام است. البته او همه چیز را به شکل یک بازی مسخره می دید و طوری حرف می زد، انگار دارم برایش ناز می کنم. این کارِ من هم خیلی بچه گانه بود و فقط به خاطر این که روی حرف من حرف نیاورده باشد، راضی شد یک ماه بهم وقت بده، و الّا از اول تا آخر، من همسر قانونیش بودم. اصلاً یک وقت هایی طوری حرف می زد، انگار من به هر بهانه ای بخواهم ازش جدا بشوم، ازم شکایت می کند. همین رفتارها و حرف هایش بیشتر من را می ترساند. حتی یک شب وقتی می خواستم بروم بالا، گفت:

- طلایه، چه لزومی داره به این بازی مسخره ادامه بدیم، بیا پیش من بمون.

آن شب حالش با همه ی شب ها متفاوت بود و اصلاً بیشتر ابراز علاقه می کرد، می خواستم بگویم هنوز جریان گلاره معلوم نشده، ولی می دانستم با گلاره یک جورهایی بهم زده و اگر حرفی بزنم فقط دهنش را باز کردم و شاید به همین یک ماه هم دیگر رضایت ندهد و بگوید اگر مشکل تو گلاره بود که دیگر حل شده و دیگر فرصتی برای مقدمه چینی و این که حرفم را مزه مزه کنم و در یک شرایط خوب و مساعد بگویم، نداشته باشم. پس گفتم:

- باید سر قولت بمانی.

سریع بالا رفتم. اصلاً از آن شب به بعد بود که خواب و خوراک درست و حسابی نداشتم و حسابی بهم ریخته بودم و مرتب ذهنم درگیر بود، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. تمام وقت به این فکر بودم که کِی و کجا، همه چیز را بگویم. در این مدت حتی حوصله ی شیدا و آینده نگری هاشو نداشتم، نه نهال و نه مریم، حتی جواب تلفن هاشون را هم خیلی سَرسَری و با بهانه های مختلف تمام می کردم. دوست داشتم از کوروش نتیجه ی نهایی رابطه ی گلاره و اردوان را بپرسم، ولی می ترسیدم اردوان شاکی بشه، چون یک وقت هایی تو حرف هایش هر گونه تماس با کوروش را ممنوع می دانست و یک جورهایی می گفت:

- بالاخره کوروش عاشقت بوده، شاید مقصر هم نبوده ولی این احساس رو نمی شه نادیده گرفت.

خودم هم نمی دانستم چِم شده، از یک طرف اگر اردوان با گلاره برای همیشه تمام کرده باشد، حسابی خوشحال بودم، ولی از یک طرف هم چون این موضوع پایان همه ی بهانه هایم بود، قدری ناراحت بودم، تا این که یک روز ظهر وقتی از رستوران دنجی که اردوان و خیلی دوست های دیگرش که ترس از شُهرت و خبرنگاران و این گونه مسائل داشتند، می رفتند، بیرون آمدیم، هنوز به ماشین نرسیده بودیم و تا اردوان خواست قفل ها را باز کند، گلاره که سر تا پایش از خشم می لرزید و صورتش دیگر کاملاً قرمز شده بود، رو به رویمان ظاهر شد. من که انگار جن دیدم، چنان ترسیده بودم و دست و پامو گم کرده بودم که نفسم بالا نمی آمد، ولی اردوان انگار نه انگار، خیلی محکم کنارم ایستاده بود که گلاره حسابی نزدیکم شد و با یک حرکت، دستش را بالا برد و چنان کشیده ای به صورتم زد که تا خواستم واکنشی نشان بدهم، بی اختیار اشک هایم روان شد، گلاره با لحن خیلی زشتی گفت:

- آشغال دهاتی، حالا نامزد منو می دزدی.

و رو به اردوان که رنگ چهره اش از خشم، ارغوانی شده بود و اگر دو دستی محکم نگهش نمی داشتم، معلوم نبود چه بلایی سر گلاره می آورد، گفت:

- به خاطر این اُمُل کثیف، اون دروغ ها رو تحویلم دادی؟ من احمق رو بگو که چرندیاتت رو باور کردم که زنت واقعاً خودش رو بهت تحمیل کرده و یه توله سگ تو راه داره و مجبوری باهاش بمونی و زندگی کنی، نگو آقا خیلی راحت زن داره، نامزد می کنه، یک دوست دختر هم می گیره !

و یک لگد به ماشین اردوان زد و با حرص گفت:

- اردوان خان، حالا می دونم چه آبرویی ازت ببرم، می دونی که چقدر خبرنگارا و خیلی های دیگه دنبال عکس ها و خبرهای دست اول هستن، یک کاری می کنم از زندگی سیر بشی و همه ی کثافت کاری هات، رو بشه.

رو به من گفت:

- تو رو هم ادب می کنم.

و با حرص، نگاه پر از کینه ای بهم انداخت و رفت. من که اصلاً نفهمیده بودم، گلاره کِی آمد و کِی رفت، فقط از شدت لرز، روی صندلی ماشین اردوان ولو شدم که اردوان گفت:

- من برم سراغ این دختره ی دیوونه، کار دستم نده.

و مضطرب، سریع به سمتی که گلاره رفته بود، دوید. قلبم به شدت می زد، انگار واقعاً من و اردوان بهش خیانت کردیم. بیچاره اردوان اگر خودش را می کُشت هم گلاره باورش نمی شد که زنش من بودم، ولی خُب اردوان زرنگ تر از این حرف ها بود، همان طور که چنین دروغ بزرگی که به عقل جن هم نمی رسید به گلاره گفته بود که به خاطر زنش که حالا دارد بچه دار می شود، ترکش می کند، ولی اردوان چه حرف بدی پشت سر من زده بود. دوست نداشتم حتی مصلحتی هم منو پیش گلاره ضایع کند. معلوم نبود چه دروغ های دیگری هم گفته بود، اگر بهش وعده و وعید داده باشد، بعداً می رود سراغش چی؟ اصلاً اردوان باید بهم توضیح بده، چرا حقیقت را به گلاره نگفته که زنش کیه و چه حسی در موردش دارد، چرا زنش را یک جوری معرفی کرده بود که یعنی دوستش ندارد و به زور خودش را بهش تحمیل کرده و با این فکرها، حرف های شیدا هم در مغزم می پیچید. به خاطر سیلی که از گلاره خورده بودم و بدتر این که اردوان حتی نپرسید صورتت که این وحشی خانم روانی به خاطرِ من زده ! درد داره یا نداره؟ اشک هایم بی محابا روان شد. حتی حرف تسلاگونه ای به من نزد و بی تفاوت به حال و روز خراب من، فقط دوید و رفت.

نمی دانم، چقدر طول کشید ولی هیچ خبری از اردوان نبود. ساعت شش عصر بود. به قدری از دست اردوان ناراحت بودم و آن قدر فکر و خیال های مختلف کردم که سرم در حال انفجار بود. توی دلم باز هم به خاطر این که چرا در این مدت، سؤالی از اردوان نپرسیدم که تا الان راست و دروغ حرف هایش را بفهمم، خودم را لعنت کردم که همیشه بعد از هر اتفاقی، تازه می فهمیدم، چی کار می کردم بهتر بود. دیگر حوصله ی دیدن اردوان را نداشتم، درهای ماشین را قفل کردم و سوئیچ را هم به نگهبان پارکینگ دادم و یک تاکسی گرفتم و رفتم خانه، حسابی غمگین بودم، هم از دست خودم و هم از دست اردوان و هم از دست گلاره و همه ی توهین هایش که عامل اصلیش اردوان بود.

با تنی خسته، کلید انداختم و وارد شدم، ولی از دیدن گلاره وسط سالن همراه اردوان، خشکم رد، انگار دوباره نفسم بالا نمی آمد و هزار جور، فکر عجیب و غریب با هم در مغزم پیچید. با خشم و ناباوری به اردوان خیره شده بودم که اردوان با لکنت زبان گفت:

- گلاره اومده اینجا که ...

با فریاد گفتم:

- تو غلط کردی با گلاره.

به چشم هایش خیره شدم و گفتم:

- خیلی آشغالی اردوان، از اول هم نباید خام حرف هات می شدم. هر چند که حالا هم اتفاقی نیفتاده، می تونی بری گم شی، حالم ازت بهم می خوره.

اردوان که اخم هایش در هم رفته بود، گفت:

- چی می گی طلایه، گلاره فقط اومده اینجا شناسنامه هامون رو ببینه و باور کنه که ما از قبل زن و شوهر بودیم و من بهش دروغ نگفتم.

با عصبانیت می لرزیدم و فریاد زدم:

- چیه حالا راستگویی شما مسجّل شد !  شناسنامه هامون کاملاً رؤیت شد ! حتماً باید خانم رو می آوردی اینجا تا باور کنن.

به سمت گلاره رفتم و گفتم:

- چیه گلاره خانم، حالا دیگه قصد اجرای تهدیدهاتون رو ندارید. صد در صد باید توجیه شده باشید اون که این وسط دزد بوده، شما بودید نه بنده.

گلاره پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- در هر صورت چه زنش باشی چه نباشی، اردوان اول منو دیده بود و می خواست.

دندان هایم را بهم فشردم و گفتم:

- بله، کاملاً حق با شماست. الان هم اردوان ارزانیه خودتون، چون من شوهری که خیلی راحت زنش رو بذاره تو خیابون، یکی دیگه رو ببره خونه اش، نمی خوام.

سریع به سمت آسانسور رفتم. اردوان که رنگ از صورتش پریده بود، سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت و گفت:

- طلایه، این حرف ها چیه که می گی!؟ من فقط گلاره رو آوردم که باور کنه.

با استیصال رو به گلاره کرد و گفت:

- گلاره تو رو خدا بهش بگو، من تو رو برای چی آوردم، الان هم می خوای بری، مگه نه؟

گلاره با حرص نگاهم کرد و گفت:

- چیه اردوان، ازش می ترسی، تو که از هیچ کس نمی ترسیدی ! حالا اصلاً برای هر چی اومده بودیم خونه ات، به این چه ربطی داره؟

من که دیگر داشتم منفجر می شدم نگاهی به اردوان که رنگ و رویش مثل گچ شده بود، انداختم که گفت:

- گلاره راستشو بگو، فقط برای همین اومده بودم، طلایه باور کن دروغ نمی گم، خدا رو شاهد می گیرم که فقط ...

گلاره که صورتش قرمز شده بود از حرص گفت:

- خوبه والّا، می خوای به دست و پاش هم بیفت و التماس کن، کارهای جدید ازت می بینم!

اردوان که با اخم بهش نگاه می کرد، گفت:

- لازم باشه به پاش هم می افتم، زنمه می فهمی؟

گلاره پوزخندی زد و گفت:

- زن شناس شدی !

و بعد رو به من گفت:

- واقعاً برات متأسفم که به زورِ یه بچه حرومزاده که معلوم هم نیست برای این احمق باشه! خودت رو چسبوندی به زندگی اردوان، از روز اولی که دیدمت فهمیدم چه مار خوش خط و خالی هستی، منتها فکر نمی کردم برای اردوان نقشه داری.

آن قدر عصبانی بودم که اگر زورم بهش می رسید، یک کتک مفصل بهش می زدم ولی فقط با غیظ گفتم:

- همه اش دروغه، هیچ بچه ای هم در کار نیست، تا الان هم نذاشتم اردوان دستش بهم برسه، مثل تو نبودم که با این چیزها افسار به گردنش ببندم. الان هم خودش گیر داده که عاشق زنشه و می خواد باهاش زندگی کنه و اِلّا من ....

اردوان وسط حرفم آمد و گفت:

- طلایه بس کن، چیه می خوای به گلاره بگی؟ می خوای بگی من از وقتی اولین بار دیدمت عاشقت شدم، می خوای بگی وقتی فهمیدم زنم هستی؛ دیگه نتونستم ازت بگذرم، آره گلاره همه ی حرفاش درسته، هیچ زوری نیست، هیچ بچه ای هم در کار نیست، منتها من نمی خواستم دلت رو بشکونم، نمی خواستم ناراحت بشی، مجبور شدم بهت دروغ بگم به خاطر خودت، خودت هم می دونی که من نمی خواستم باهات نامزد کنم، آقای پرنیان، خودش جشن تولدت رو اون طوری کرد که نامزدی بشه، الان هم حرفی ندارم، فقط لطف کن و به خاطر نون و نمکی که با همدیگه خوردیم به زنم بگو الان فقط برای چی اومده بودیم اینجا.

گلاره با خشم نگاهم می کرد و گفت:

- آره، اردوان راست می گه، من بهش اصرار کردم اگر راست می گه شناسنامه هاتون رو بیاره، بعد هم دنبالش اومدم بالا، ولی این رو بدون قبل از این که صیغه اش باشم، اون با التماس منو آورد اینجا، تو هم شاید حالا چون زنش هستی براش مهم شده باشی، ولی اینو بدون اردوان همیشه می گفت، از دخترهایی مثل زنش متنفره، حالا درسته خودت رو به این ریخت در آوردی، ولی یک سری چیزها باید ذاتی باشه که تو نداری. اردوان از دخترهایی که ذاتاً باحالند مثل من، خوشش می یاد، نه از قبیل تو که با اعترافات الانت دیگه به یقین رسیدم چقدر اُمُلی، صد در صد تا به حال خودش بهت گفته و در ضمن اردوان جون بهت یه نصیحتی می کنم، این جور دخترها که از شانس خیلی خوبشون، شوهری مثل تو نصیبشون می شه ولی روی خوش نشون نمی دن، شک نکن سرشون یه جایی گرمه، عشقی عاشقی چیزی دارند، و اِلّا باید تو رو، روی سرش بذاره نه این که این همه مدّت حتی نگه شوهر دارم و برای خودش ول بچرخه، من از زندگیت به خاطر تو که دوستت دارم، می رم بیرون ولی تو هم حواست رو جمع کن، گول نخوری، از اول هم به نظر من، شرایط زنت مشکوک بود. حالا هم که ایشونند دیگه بدتر.

از شدّت خشم می خواستم گلاره را بکشم ولی خیلی زود کیفش را برداشت و بی خداحافظی از خانه بیرون رفت.

به اردوان نگاه طعنه آمیزی انداختم و سوار آسانسور شدم و دکمه را زدم. اردوان که سریع به سمت آسانسور می آمد، گفت:

- طلایه، صبر کن.

اهمیتی بهش ندادم و بالا رفتم. اردوان پشت سر من بالا آمد و گفت:

- کجا می ری سریع !

بی تفاوت بهش به اتاقم رفتم و مانتو و شالم را در آوردم و بعد به آشپزخانه رفتم و کتری را روشن کردم. اردوان که هر جا می رفتم، دنبالم می آمد، بالاخره دستم را کشید و گفت:

- تو رو خدا یه دقیقه وایستا، کارت دارم.

مثل طلبکارها نگاهش کردم و گفتم:

اردوان می شه بری پایین، من الان اصلاً حال و حوصله ندارم.

 

نگاه قشنگش را به چشم هایم گره زد و گفت:

-طلایه،جان من یک دقیقه به حرفام گوش بده اگر بهم حق ندادای می رم.

با اخم گفتم:

-زود باش.

نگاه معصومانه ای بهم کرد  و گفت:

-طلایه به خدا مجبور شدم بیارمش تو که نمی شناسیش،پدرم دراومد تا همه چیز رو باور کرد،گیر داده بود باید عکس های عروسیتون رو نشونم بدی،اصلا من که نمی خواستم بیارمش بالا به جون خودت که عزیزترینم هستی،راست می گم خودش اومد من هم گفتم چیزی نگم بهش برنخوره اذیت کنه،مجبور شدم به خدا دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که تو الان تنها هستی،ولی خب چی کار می کردم اگر لج می کرد معلوم نبود چی کار کنه.

با اخم گفتم:

-اصلا از این که اومده بالا ناراحت نیستن،برای چی اون حرف ها رو بهش زدی؟من کی خودمو به تو تحمیل کردم که....

اردوان سرش را از استیصال تکان داد و گفت:

-به خدا به پیر به پیغمبر مجبور بودم این حرف ها رو بزنم،فکر می کنی یک سره می رفتم و می گفتم طلایه را که می شناسی،از شانس من زنم درامده تازه من هم عاشقش شدم باور می کرد و کنار می کشید.همین الان هم این قدر راحت رفت که من نگرانم ولی خالا خداکنه جدا بی خیالم شده باشه،یعنی بی خیالمون شده باشه.

-در هر صورت تو نباید منو تنها می ذاشتی و با گلاره می اومدی،آخه تو چرا مثل آدم های ضعیف و ترسو منو گذاشتی و رفتی دنبالش.

اشک هایم روان شده بود و اردوان با دست هایش اشک هامو پاک کرد و گفت:

-تو رو خدا اشک نریز،قول می دم دیگه تنهات نذارم،به خدا اون موقع ترسیدم بره احمق بازیش گل کنه شرفم رو به باد بده،طلایه به خدا مجبور بودم،دیگه ادامه نده،هیچی ارزش این اشک ها رو نداره،گلاره جای ترحم داره نه ناراحتی تو یه خورده فکر کنی خودت می فهمی خانم قشنگم من اگر گذاشتمت تو ماشین....

اردوان حالا با تعجب نگاهم می کرد .گفت:

-راستی ماشین کجاست؟

من که تازه یادم افتاده بود گفتم:

-سوئیچ رو دادم دست نگهبان اونجا و اومدم.

اردوان با ترس گفت:

-بی خیال،کدوم؟اسمش چی بود؟

من آن قدر هول کرده بودم که اصلا یادم نبود.گفتم:

-چه می دونم همونی که سوت می زد.

اردوان سری تکان داد و گفت:

-خوبه،دختر داور هم زیاد سوت می زنه،همین طوری هر کی سوت می زنه که نباید برات سند بشه.

سرش را تکان داد و گفت:

-خدا کنه ماشین هنوز سرجاش باشه.

لبخندی بهم زد و گفت:

-تو رو خدا اخم هاتو باز کن،من تحمل دیدن ناراحتی تو رو ندارم،من خودم م یدونم خطا کردم،خودم هم می دونم ناشکری کردم و یه غلط های اضافه هم کردم ولی قول می دم همه چیز رو درست کنم.

با لحن بامزه ای گفت:

-بخند،بخند خیالم راحت بشه برم سراغ ماشین...

لبخند کم رنگی زدم که با شیطنت گفت:

-آهان حالا شد،ولی واسه خودتون دربی،ببخشید همون لغت فارسی خودمون شهرآوردی راه انداخته بودیدها،تو هم که ماشالله خوب چیپ می زنی ها!

من که هیچ وقت از این اصطلاحات فوتبالیش سر در نمی آوردم با اخم گفتم:

-حالا یعنی چی اون وقت؟الان از من بد گفتی یا از گلاره خانم تعرف کردی؟

اردوان که بلند می خندید گفت:

-چی می گی دختر خوب!مثلا گفتم خوب مغلوبش کردی چیپ زدن یک حرکت حرفه ای که بعضی از فوتبالیست ها می زنند که دروازه بان از گرفتنش عاجز می مونه تو هم همچین به این گلاره خانم چیپ زدی کم اورد.

من لبخندی واقعی بر روی لب هایم نشست.گفتم:

-حالا برو تا ماشین منحصر به فردتو ندزدیدند.

اردوان به سمت آسانسور رفت و دوباره برگشت و گفت:

-طلایه دیگه که ناراحت نیستی؟

با بی تفاوتی شانه بالا انداختم که با لحن مغرورانه ای که از لحظه ی رویارویی با گلاره در کنار ترس در صدایش موج می زد و احساس می کردم جلوی گلاره یک جورهایی بادی به غبغب انداخته که زن غایبش من بودم گفت:

-طلایه خیلی خیلی دوستت دارم.

دیگر مثل قبل،حالم بد نبود توی دلم حرف های گلاره و اردوان را سبک و سنگین کردم و با خودم فکر کردم یعنی اردوان دیگه امادگی شنیدن حرف هایم را دارد و نفس آسودهخ ای کشیدم حالا گلاره برای همیشه رفته بود واقعا که دیدنش چقدر عذابم می داد و از این که می دانستم چقدر عاشق شوهرمه بیشتر عذاب می کشیدم ولی مطمئن بودم اردوان هیچ حسی نسبت بهش ندارد.خدارا شکربعد از اون حرف هایی که جلوی رویم تحویلش داده و آب پاکی را روی دستانش ریخته بود خیالم راحت شده بود اما نم دانم چرا با یادآوری گلاره در لحظه ی اخر دلم به حالش می سوخت،امروزوقتی من و اردوان را با هم دید چه حالی شد.کاملا منقلب شده بود.شاید دروغ نگفته باشم اگر بگویم لحظه ی اخر عشق ا در چشم هایش دیدم که به خاطر اردوان رفت و حتی اشک هایی که پایله ی چشمش را پر کرد را هم دیدم.با این که سعی می کرد خودش را کنترل کند و آن طور بلب زبانی کند ولی چه حالی شد وقتی اردوان خیلی راحتو تا حدی هم مفتخرانه اعتراف به عشقش کرد.با این که خیلی از حرف های تندش داغ و عصبی شده بودم ولی آن لحظه دلم برایش سوخت.

حالا با خودم می اندیشیدم،یعنی واقعا اردوان بیشتر سهم من بود یا گلارهَمطمئن بودم هر دو عاشقش هستیم ولی واقعا او حق کدام یک از ما بودَدرسته که اردوان شوهر منه ولی قبل زا من با گلاره اشنا شده با این حال اردوان که بهش هیچ علاقه ای نداشته و ندارد و به قول کوروش فقط برای فرار از تنهایی با او بوده.

اصلا به قول شیدا آدم باید دلش به حال خودش بسوزدَکم جیغ جیغ راه نینداخته بودَیک سیلی مفت هم که بهم زد تازه اردوان اصلا سعی می کرد این موضوع را عنوان هم نکند شاید برای دلداری من چیزهای دیگری از گلاره می گفت که دوست نداشت و اذیت می شد.نمی دانم این فکر چی بود که همه ی ذهنم را پر کردَدر هر صورت سرمو به دو طرف تکان دادم تا همه ی فکرهایم پاک بشود وبی خود به حال دشمن قسم خورده ام دل نسوزانم تازه باید یک شام خوب هم درست می کردم تا اردوان از انتخاب من به جای گلاره حسابی مطمئن بشود و با این افکار که احوال خوبی برایم نگذاشته بود ،مشغول شدم.


مطالب مشابه :


رمان سوگلی سال های پیری

پيش خريد کرده تو بهترين جاي مشهده و خوونه داداش يک کم دورتر از مرکز مانتو و شال منو در




زندگی واقعی 3

نه که با این کفش ها و این مانتو آبروتو تقریبا مرکز باری که در مسیر اصفهان به




رمان طلایه ۲۸

بدی که داشتم از اصفهان برمی گشتم عزا و مانتو و شالم را در آوردم و بعد فروش (ghazal) ♥ 182




رمان نگار من ، تویی 14

لحظه آخر که از در داشتیم مانتو مشکی رنگم رو همراه با نغمه وارد مرکز خرید شدیم و به




رمان می تراود مهتاب قسمت27

عسل مانتو و روسری اش رو در همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان رمان اریکا




برچسب :