رمان ثمره انتظار

بايه لبخند مکش مرگ ماروبه ثمره گفتم
-خوب خانمي برات يه سورپريز ويژه دارم .دوست داري بدوني اون چيه ؟
ثمره حتي به اندازهءيک صدم ميليمتر هم از جاش تکون نخورد وهمون جور خيره به خيابون وماشينها بود .
خدايا من تحمل بي محليشو ندارم حاضرم با اون زبون نيش مارش هر چه قدر که ميخواد حرف بارم کنه ولي اين جوري بي اعتنايي رو.... نه ....نميتونم
-ثمره ؟ثمره خانوم ؟نميخواي منو ببخشي ؟بابا غلط کردم .ببين !ببين امروزباهات کاري ندارم با اينکه از اين مدل لباس پوشيدن اصلا خوشم نمياد ولي به خاطر گل روي ثمره خانوم خودم هيچي نميگم .ثمره ثمره حرف بزن ديگه
-داريم کجا ميريم ؟
ذوق کردم .همين که حرف ميزد کلی برام ارزش داشت هر چند که از رو فضولي بيش از حدش بود ولي خوب براي اولين قدم بدک نبود .ابروهامو باادا رقصوندم وگفتم
-يه جاي باحال.....مخصوص يه ثمره خانوم باحال
دوباره نگاهشو به خيابون دوخت .هيچ تغيري تو صورتش نبود اي خدا پس کي آشتي ميکنه؟ دلم پوکيد از اين همه سکوت .
دم رستوراني که از قبل جارزرو کرده بودم پارک کردم وجَنگي درو براش باز کردم
.ميفهميدم که تعجب کرده .محال بود که بتونه جلوي ابرهاي بالا رفته شو بگيره .هر چند اين عادت براي چند ثانيه بود ولي خوب من که از کوچيکي تمام چهره وزير وبم عادتهاي ثمره رو ميدونستم برام مثل آب خوردن بود که حالتهاشو درک کنم
در رستوران رو براش باز کردم وبفرما زدم .ديگه واقعا کم آورده بود ابروهاي بالا رفته اش پائين نمي اومد .
***********************
حاضربودم قسم بخورم اين آدم يه آدم فضائيه که جاي ميثاق اوردنش ....ميثاق واين کارها؟عجيب تر از عجيب بود .
وارد که شديم نگاه ها رومون نشست .دخترها با حسرت ،پسرها با شيطنت واندکي فقط اندکي چشم چروني ،وزن ومردها با تحسين .ازحق نگذريم من وميثاق از نظر قدو قواره واستايل زياد از حد باهم مچ بوديم هر دوعضلاني وبلند بدون نيم مثقال چربي اضافه .
گارسون راهنمايي مون کرد...... بابا با کلاس ..........صندلي رو برام عقب کشيد واشاره کرد که بشينم
نگاهم به ميثاق افتاد.... معلوم بود از اينکار هيچ خوشش نيومده ولي خوب چاره اي نداشت ....
کم کم داشتم از اين که باهاش اومدم تفريح ميکردم ....معلوم بود امروزروز منه وهر سازي بزنم ميرقصه .
هنوز تک وتوک سنگيني نگاه ها رو حس ميکردم و پچ پچ ها رو ميشنيدم .
-پسره چه تيپي داره
- اره هيکل دختره هم بدنيست مثل شناگرها ميمونه .
-استايل پسره مثل رَندي اورتونه (کشتي کج کار)
-نه بابا قيافش که بيشتر شبيه جان سينا ميمونه تروخدا دختره رو نيگاه کن دوزار قيافه هم نداره ها .....ببين شانس درخونهءچه ايکبيري هايي رو ميزنه
_الهي تو گلوش بمونه از قديم گفتن انگور شيرين نصيب شغال ميشه همينه ديگه.... دختر شکل این جادوگرها.... اونوقت پسره مثل هلو ....واي نگاه چه کولهايي داره ...........واي مامانم اينا دلم ضعف رفت ....کاش تنها اومده بود خودمون تورش ميکرديم
-به جون فري اگه تنها بود خودم دوسوته قرش زده بودم..... حيف.... حيف ....واي فري اون پسره رو نگاه عين محمد رضا گلزار ميمونه
_واي راست ميگي نکنه خودشه .........
از يه طرف خنده ام گرفته بود واز طرف ديگه بهشون فحش ميدادم
به من ميگن شغال اخه کجاي من شبيه شغالهاست؟
اَاااااه آخه يکي نيست بگه مجبوري اين جوري دختر کش بياي بيرون ؟؟
که چي ؟؟ميخواي بگي کم خواهان نداري ؟.......
دوباره شاکي شدم ....دست به سينه نشستم واخمهامو توهم کردم امکان نداشت با اين چيزها خر بشم.... امروز روز انتقامِ.... شام ورستوران وهزار کوفت وزهرمار ديگه هم تو سرش بخوره .من کوتاه بيا نيستم
-خوب خانوم طلا ،بفرما انتخاب کن
نگاهمو از روي منويي که به سمتم گرفته بود به سمت صورتش چرخوندم وبا تلخ ترين لحني که تو وجودم خوابيده بود گفتم
-من چیزی نمیخورم ......
نگاه ميثاق هنوز رو من بود وبين مِنو ومن درحرکت بود زمزمه کرد
-يه چيزي انتخاب کن.....نميشه که گرسنه بموني ....
روبه پيش خدمت گفتم
يه ليوان آب ....لطفا ....
فک ميثاق منقبض شد معلوم بود که داره به زور خودشه کنترل ميکنه ......با چشمهايي که مثل يه گربه روش زوم کرده بودم بهش خيره شدم
هردومون ميدونستيم امروز روز شانس منه ميثاق خلع سلاح بود....
يه نفس عميق کشيد ودوباره عادي شد
-باشه پس خودم انتخاب ميکنم .يه پرس برگ مخصوص رستوران به همراه يه پرس جوجهءمخصوص ....دلستر کلاسيک دوتا سالادفصل ومخلفات
پيشخدمت اُردهاي ميثاق رو گرفت وکرنش کنان عقب گرد کرد ...
-ثمره ؟ثمره جان؟
بابرندگي گفتم
-من جان تو نيستم .....بي خودي هم برام اداي آدمهاي عاشق پيشه رو در نيار....
اصلا اين خيمه شب بازيها ديگه چيه ؟نقشهءجديدته ؟قراره دوباره خرم کني ؟
-اين حرفا چيه ؟کدوم دفعه من خرت کردم که اين بار دومم باشه ؟ولله تا اونجايي که من ميدونم اين تو هستي که وقتي کارت گير ميکنه يادت ميفته که ميثاق نامي هم هست که ميتونه کارت رو راه بندازه .
اومدم جوابشو بدم که شام رو اوردن .دستهاشو به هم ماليد وگفت
-بفرمائيد خانمي .شروع کن که اين غذا خوردن داره
اوففف من به اين بشر ميگم نرِ اين ميگه بدوش .نگاهمو به دکوراسيون داخلي رستوران دوختم وخودم وزدم به کري .
اصلا نميخواستم باهاش دهن به دهن بزارم .
دست به غذاش نزد ....تو تمام مدت غذا خوردن حتي يه نگاه خشک وخالي هم به اون جوجه کبابهاي خوش رنگ نینداخت....
اونقدر غد ويه دنده بود که وقتي يه چيزي ميگفت محال بود تا تهش رو نره .
مدام سرصحبت رو باز ميکردم تا شايد جو ازاون حالت سنگين وخشن دربياد ولي ثمره ول کن معامله نبود ومدام ميزد تو برجک من .
غدامو خوردم وغذاي ثمره همون جور دست نخورده باقي موند.
يعني ازا ون وقتهايي بود که ميخواستم مثل يه بچه به زورتو حلقش غذا رو بچپونم ولي .......
اين همه براي امشب برنامه چيده بودم وميخواستم دلشو بدست بيارم.....
بعدم که ناراحتيش رو فراموش ميکرد انگشتر نشون رو دستش کنم ولي اينجوري که ثمره برخورد ميکرد اصلا فکر نميکردم کاري از پيش ببرم .
جعبهءمخمليِ انگشتر تو جيبم سنگيني ميکرد واز طرف ديگه .... من هم
مثل ثمره اونقدر قُد بودم که نميخواستم بيشتر از اين خودمو خارو خفيف کنم .
شام تموم شد وبلند شدم ....ثمره هم کيفشو انداخت رو بازو شو بلند شد .
بازم نگاههاي خيره ولبخندهاي موزيانهءپسرها .....واقعا تحملش سخت بود ....کم کم اعصابم داشت بهم ميريخت
آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه ؟
.حالاخوبه خودش عقلش ميرسه شال سرش کنه
ته دلم يه جوري شد همه ءوجودم فرياد خواستن ثمره رو سرميداد ميخواستم بغلش کنم.... ببوسمش.... نازشو بکشم.... برام قهر کنه وبراي بدست اوردن دلش هر کاري انجام بدم.... ميخواستم براي هميشه مال خودم بشه
بدون نگراني... بدون استرس... بدون ترس از دست دادنش...
چشمهامو درويش کردم واز فکر اينکه ثمره به هيچ عنوان بهم راه نميده اخمهام تو هم رفت ....
تصميم رو گرفتم اين جوري نميشد بايد يه کاري ميکردم اين جوري فقط داشتم خودمو نابود ميکردم .
توي ماشين نه من حرف زدم نه ثمره ......خدايا همهءبرنامه هام رو بهم ريخت .....چيکار بايد ميکردم ؟؟
از هر طرفي مي رفتم بهم راه نميداد.....اونقدر اخمو وغضبناک نشسته بود که انگار من مقصرم .
از اون وقتهايي بود که ميخواستم يه گوشمالي درست وحسابي بهش بدم .کم کم داشتيم ميرسيدم خونهءدايي وتمام نقشه هام نقش برآب شده بود
لعنت به اين شانس گند من..... هي به خودم ميگفتم
فکر کن ميثاق ....فکر کن چه جوري باب صحبت رو باهاش باز کني
-مسابقهءبعديتون کي هست .
جوابم سکوت بود
-ثمره دارم ازت سوال ميکنم عارت مياد يه کلام جوابمو بدي ....
انگارمنتظر همين بود که يه چيزي بهش بگم واون فوّران کنه
خروشيد ؛
-اره عارم ميياد .عارم ميياد با آدمي مثل تو همکلام شم .آدمي که بويي از انسانيت نبرده .
من حالم از تو بهم ميخوره اونوقت بيام ليست امورات روزانه مو بدم دستت .که چي بشه ؟اصلا تو کي هستي که بخوام راجع به کارهام بهش توضيح بدم ؟
-اوي اوي اوي همينجا ترمز کن .....کجا داري واسهءخودت ميري ؟
پياده شو باهم بريم .....نگو که قرار قانون بابابزرگ رو فراموش کردي تو نامزد مني ودرآينده ميشي زن من.... .پس حق دارم که راجع به همه چيزت بدونم
-تا اونجايي که من يادمه تا حالا بهت بله رو ندادم.اين اراجيف ومَنم مَنم کردن ها رو براي اون کسي که بهت بله داده بگو ....
من محالِ خام اين حرفا بشم .....
خوب گوشهاتو باز کن ميثاق.... نه من نامزدتم ...نه زنتم ....نه هزار تامَنصبِ به جا يا بي جاي ديگه ......
نميزارم هيچ کس ديگه اي هم برام تصميم بگيره اين کاسه کوزهءشوهر گيري وغيرت بازي هاتم جمع کن بزار به وقتش براي زنت خرجشون کن...... من زير باز حرف زور نميرم .
-اوه اوه اوه کي ميره اين همه راهو ؟سرکار عليه مثل اينکه فراموش کرديد که باباي شما شديدا با اين ازدواج موافقه وکاملا هوامو داره .خودتم ميدوني که کسي جرات نداره جلوي بابات نفس اضافه بکشه چه برسه رو حرفش حرف بزنه .....
دستهاش ومشت کرد وگارد حمله گرفته بود.دلم براش ضعف رفت کاش اينقدر پرخاش جو نبود تا منهم ملايم تر باهاش برخورد کنم
-چيه ساکت شدي ؟ميبيني هميشه حق با منه .پس بهتره با من بحث الکي نکني جوجه .
با انگشت لپشو کشيدم ولي اونقدر شاکي بود که به محض تماس دستم روپس زد .
-من نميزارم .نِ.مي.زا.رم .نميزارم با من مثل يه موش آزمايشگاهي برخورد کني .چه تو ....چه بابام ....نميزارم
دم خونشون پارک کردم وچرخيدم سمتش .
-اين ديگه دست تو نيست .اين جريان خيلي وقته که تموم شده حالا هم وقته اجراشدنشه .
چشماش از نم اشک برق ميزد .دلم فشرده شد .آخه اينهمه ناراحتي وحرص براي چيه ؟
يعني اين قدراز من بدش مياد که حاضره رودروي دايي که دل شير ميخواد حتي تو روش نگاه کني بايسته .....ولي با من ازدواج نکنه ؟آخه چر ا؟عيب و ايراد من چيه ؟چرا دوستم نداره ؟
يه وقتهايي از خداي خودم ميخواستم يک صدم از محبتي که تو وجودمن براش ميجوشه رو تو قلبش بريزه تا اونهم نسبت به اين ازدواج نرم بشه .
اونقدر احمق نبودم که فکر کنم الان دوره،....دورهءجاهليت ِ وبخواهم به زور تصاحبش کنم .....ولي خوب چي کار ميکردم ؟دست وپام بسته بود.....
ميدونستم اگه جواب رو ميزاشتم به عهدهءخودش مطمئنا منو رد ميکرد درهر موردی شک داشتم دراين مورد به هيچ عنوان شک نمیکردم
نميدونم چقدر گذشته بود که تو چشمهاي بارونيش خيره شده بودم يه دفعه اي رنگ نگاش برگشت .....فکش منقبض شد وبا مشت گره کرد غريد
-يه کاري ميکنم که داغ اين آرزو روبا خودت به گور ببري .پسر عمممممممممه .
در و به هم کوبيد ودوئيد سمت خونشون .با چشمهاي خسته نگاهش ميکردم که اف اف روزد وتو درگاهي در گم شد .
نگاهم به رد قدمهاش خشک شده بود.آخه چرا نميخواست بفهمه که هيچ کسي تو دنيا مثل من عاشقش نيست ؟
چر احاليش نبود که قلبم تمام وکمال مال اون بود وهرکاري ميکردم از عشقش خالي نميشد .
من دوستش داشتم يعني اينقدر باورش براش سخت بود که عشقِ توي چشمام رو نميديد ؟
سرم رو روفرمون ماشين گذاشتم ودستام و روي سرم قلاب کردم
خدايا پس کي ميخواد درکم کنه؟کي ميخواد باهام راه بياد ؟
چند ساله که دارم باهاش کلنجار ميرم ولي انگار نه انگار يه لحظه هم کوتاه نمي ياد .
هربار که کنارشم با هم بحث داريم واون هم با قهر از پيشم ميره .زندگيم شده مثل اين سريالهاي بيمزه ءتلوزيوني .....مدام قهر.... مدام منت کشي ....مدام جنگ اعصاب .....آخه تاکي بايد تو حسرت لمس ونوازشش بسوزم ودم نزنم ؟
خدايا خسته شدم .خسته.نه از اين عشق ........بلکه ازاين همه نزديکي ودر عين حال دوري .....خدايا خودت کمکم کن .من ديگه نمي کشم .ديگه نميتونم .واقعا کم اوردم .
چشمام ميسوخت .درد نگاه سردش برام سخت تر از هر چيز ديگه اي بود .....
توي زندگيم هميشه هدف داشتم .....درس بخونم تازودتر برم سربازي .....سربازي برم تا زودتر کار پيدا کنم..... کارپيدا کنم تازودتر خونه بخرم تا زودتر ماشين زير پامو بگيرم... تا... تا.. تا ....
زودتر به ثمره برسم ....هدف من هميشه ثمره بوده.... با غم نبودش دوسال تموم سرکردم ......
هميشه جون کندم تازودتر يه سقف بالا سر براي خودم رديف کنم ودستشو بگيرم وبا خيال راحت برم سر خونه وزندگيم ......
حالا که همه چي داشتم.... ازخونه بگيرتا ماشين و کار مناسب وخرج ومخارج عقد وعروسي .......ثمره رو نداشتم
حس ميکردم همه چي دارم الا هدفم .......افتاده بودم تو يه دور ثابت
ثمره هم طبق معمول منو با حرفهاش ميچزوند ومنم سگ ميشدم وپاچشو ميگرفتم
اينجا بود که اون با قهر وناراحتي وبدون خداحافظي منو ترک ميکرد ومن ميموندم ودل داغدارم که هنوز ريتم طپشهاش کند نشده .
سرمو بلند کردم وبا سر انگشت پلکهاي داغمو ماليدم .....يه نگاه به آسمون کردم .....
خدايا به اميد تو ......خودت ثمره رو بهم برسون
تا در وبازکردم هُرم هواي گرم صورت يخ زده ام رو نوازش کرد صدازدم
-مامان ؟کجايي ؟
-به سلام داداش بزرگه .....کجايي داداش من ؟مارو نميبيني خوشي؟
-سلام میثم.... چه طوری ؟
ميثم يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت وگفت .
-چيه بازم ثمره زده تو برجکت ؟دوباره با هم دعواتون شده ؟
يه نگاه خسته بهش کردم وگفتم
-کي من وثمره باهم دعوا نداشتيم ؟ولش کن خيلي خستم ميرم تواطاقم استراحت کنم ...
دوسه قدم برداشتم که تازه يادم افتاد احوال زنشو نپرسيدم .
-آخ آخ آخ شرمنده اصلا يادم نبود سودابه چطوره ؟
ميثم نيشخندي زدو گفت
-ميزاشتي دوسال ديگه ميپرسيدي .....به آدم عاشق حرجي نيست .عيبي نداره ميبخشمت .اونم خوبه
سرسري سري تکون دادم وببخشيدي گفتم
واقعا حس صحبت کردن هم نداشتم
انگشتر رو گذاشتم تو کشو وبه امید روزی که بخوام انگشتر رو تو دستش کنم پلکهامو رو هم گذاشتم
امروز خیلی خودخوری کردم یکم استراحت میتونست سرحالم بیاره

فصل سوم
متین

یه هفته گذشته بود وخدارو شکر سروکلهءگروهبان گارسیا پیدا نبود مسابقهءنیمه نهایی داشتیم واز روز قبل یواشکی به مامان گفتم وقسمش دادم که به میثاق حرفی نزنه ...میترسیدم بیاد ومثل همیشه سرو صدا به پا کنه ....
با خانوم زمانی وکل بچه های تیم نه نفری می .....شدیم دوتاماشین دربست گرفتیم وبا یه دل پرازامیدواری وسلام وصلوات راهی مسابقه شدیم ..
بعد از کلی وقت تلف شده به خاطر مسابقهءبقیه ءگروه ها وکلی استرس وخون جیگر خوردن بردیم ........یوهویوهو رفتیم نیمه نهایی...
خسته وکوفته بودیم وماهایی که جزو یارهای اصلی تیم به حساب مییومدیم جون تکون خوردن رو هم نداشتیم ...
ساعت یک بعداز ظهر بود که به خاطر برد تیم به پیشنهاد خانوم زمانی همگی به خونواده ها خبر دادیم وقرار شد مهمون خانوم زمانی باشیم ....
چقدر اون نهار بهمون چسبید .....کلی گفتیم وخندیدیم وبی خیال دنیا شدیم ...
خیلی وقت بود که اینجوری با دوستام عشق وصفا نکرده بودم وفارغ از میثاق وهر چی که به اون ربط داشت نشده بودم .....
ساعت دو .....دوونیم بود که با یه روحیهءسرخوش وکلی انرژی ویه شکم پر از چلوکباب کوبیده ومخلفاتش برگشتیم خونه ....یه هفته ای بود که خیابون اصلی رو کنده بودن وماشین به سختی ازتوش رد میشد ........
من وپریسا وآزاده سر خیابون اصلی پیاده شدیم واز همگی خداحافظی کردیم
ساعت سهءبعدازظهر یکی از روزهای سرد آذر ماه بود وتو خیابون پرنده پر نمیزد ...
طبق معمول همیشه صدای کرکرخندهءپریسا بلند بودو آزاده هم دست کمی از اون نداشت وتوجه هارو جلب میکرد
مدام نگران بودم...... نه تو مرامَم بود که خودم تنها برم ........نه دوست داشتم کنارشون باشم وپر به پرشون بدم
ولی چی کار میکردم ؟هم هم کلاسی بودیم..... هم تو یه محل .....هم هم تیمی....
نمیشد با هردوشون کل کل کنم....
با این کارها مخالفتی نداشتم...... وقتی خودشون دوتایی هستن هر غلطی میخوان بکنن عیبی نداره
من وکه قرار نیست تو قبر اون ها بزارن ولی این جوری ...
نمیشد واقعا زشت بود وقتی کسی کارهاشون رو میدید من رو هم مثل اونها نگاه میکرد وفکرشون این بود که من هم یکی هستم شبیه این دوتا ولنگارو یکم جلف
درصورتی که من اصلا تو خط این حرفها نبودم یعنی جرات اینکارونداشتم اونقدر صنم داشتم که یاسمن توش گم بود
سرمو انداخته بودم پائین وسعی میکردم قدمهامو هر چه تندتر بردارم که
..... از سمت روبه رو چند تا از پسرهای لَش محله راهشون رو به سمتمون کج کردن
معلومه دیگه وقتی پریسا خانوم با اون موهای فشنش واون تیپ غلط اندازش ساعت سهءبعدازظهر داره جلف بازی در میاره غیراز این هم نمیشه
توقع داشت .........ای بخشکی ای شانس
نیش پسرها تا بناگوششون بازبود وچشمهاشون از دیدن چند تا دختر ولنگار دودو میزد...... سیل متلکها وهّروکّر پریسا وآزاده باریدن گرفت ...
وای خدا اینها چرا حالیشون نیست؟ بابا اینجا محلمونه ؟
بازوی پریسا رو که صدای سرخوشش رواعصابم بود وکشیدم ویه وشکون اساسی از پهلوش گرفتم
-هوی دیوونه چرا وشگون میگیری ؟
البته این تشر به صورت خیلی زیر پوستی انجام گرفت ...نمیخواست پرستیژش پیش ارازل واوباش بهم بریزه
-خف میدونی چیه ؟پس خفه شو ...ببند اون گاله رو تا خودم نبستم ...آبرو حیثیت تو محل برامون نزاشتی اوی آزاده ...آزاده
-اِچیه؟سوزنت گیر کرده ...
-نیشتو جمع کن .ای خدا من با شماها چی کار کنم ؟
بازوی هر دو رو گرفتم واز زیر بارون چرت وپرتهای پسرها گذشتم...
بدبختی تو این حاگیرو واگیر یه کیشون هم به من بند کرده بود
-هی هی کوله مشکلی خط قرمز نوک مدادی...پیس پیس ...اِ یه دقیقه وایسا کارت دارم
تقریبا به حالت دو داشتم در میرفتم ......بدبختی یکی دوتا نبود که ...اگه میومدم این دوتا رو جمع کنم پسرها شروع میکردن می یومدم از اون جا رد بشم میدیدم این دوتا ورپریده دارن قرو قمیش مییان
ماشاالله پریسا رو که اصلا نمیشد جمعش کردباز به شرم وحیای آزاده......
درسته که خودشم خوشش مییومد ولی علنا کاری انجام نمیداد ..
-پریسا تروخدا بسه ....اگه میثاق پیداش بشه تیکه بزرگمون گوشمونه ها ...پریسا نکن .....نوچ....عشوه نیا براش ....وای خدا دارم دیوونه میشم ......
-اوی آزاده تو هم که شدی لنگهءاین ذلیل مرده ...
پریسا بازوشو از دستم کشید وتوپید
-اَه ه ه ه توام ...میثاق کجا بود ؟اون الان ناهارمامان پزش رو نوش جون کرده والان داره خواب قیلوله اشو میکنه ....هی میگه میثاق ...میثاق.... دهنمونو سرویس کردی با این میثاقت.... جمعش کن تروخدا.....خسته شدیم...... چپ میریم میثاق ....راست میریم میثاق ........حالا خوبه که بله رو بهش نگفتی .....اگه گفته بودی که الان نمیشد جمعت کرد
-آخه نفهم چرا حالیت نیست اگه سربرسه وببینه خونمون حلاله
-اَه همش غرو گیر..... بابا کسی نیست .....مردم مغز خر نخوردن که تو این سوزو سرما با این وضع خراب خیابون وکوچه بریزن بیرون ...تروبه جون مادرت گیر نده بزار این شماره رو بگیرم ...ببین چه تیکه ایه حیفه رفیقا قُرش بزنن
توخودم حرص میخوردم وکاری ازدستم بر نمییومد
تک وتوکی از کنارمون رد شدن ونگاه ملامت بارشون رو به سمتمون پرتاب کردن.... خداروشکر که زودتر رسیدیم به کوچشونو ازشون جداشدم ...
ولی فاجعه هنوز ادامه داشت .....پسره مثل کنه چسبیده بود وول نمیکرد
-هی ...پیس ..از دوستاتم که سوا شدی دیگه از چی میترسی ؟بیا این شمارهءمنه ....اسمم متینه.... بگیر دیگه... آی دخترِ کوله مشکی کفش ال استار
مونده بودم این همه خوش مزه گی رو ازکجا اورده ؟
پیچیدم تو کوچمون .....حرفاش درحد وز وز بود واز ده تا کلمه نه تا شو نمیشنیدم ....ولی باز هم تابلو بود که دنبالم افتاده
ای خدا حالا چی کار کنم؟ دارم میرسم خونه چه جوری دکش کنم؟اگه..... اگه میثاق ......وای نه.... خدایا اگه میثاق سر برسه؟
-ببخشید آقا اتفاقی افتاده ؟
موهای تنم سیخ شد.... وای بر من .....وای برمن ...اون چیزی که نباید بشه.... شد......
حتی جرات نداشتم سرمو برگردونم ..قدمهام خشک شده بود وچشمهام از حدقه بیرون زده بود ....
-نه داداش من ...نامزد من یکم از دستم عصبانیه دارم نازشو میکشم شما بفرما ...
وای ...وای ..وای ....خون تو رگهام منجمد شده بود .....وای بر من .....وای
-آهان ...شرمنده من فکر کردم مزاحم خانوم شدید ....
اونقدر حرص وغضب تو صداش خوابیده بود که حتی من هم که نمیدیدمش حالیم میشد فوق العاده شاکیه ولی پسرهءاحمق انگار که از یه کرهءدیگه اومده
-نه دستت درست شما .....
بومممممممممم....صدای مشت میثاق وآخ پسره رفت هوا....پسره کنارم افتاده بود رو زمین ومیثاق با اون هیکل پت وپهنش نشسته بود رو شکمش ومشتی بود که توصورت یارو میخوابوند وفحشی بود که بار ِپسره میکرد ....
-آشغال ...بی ناموس....که نامزدته هان؟که یکم از دستت ناراحته هان؟داری نازشو میکشی بی شرف؟
به خودم اومدم اگه جلوشو نمیگرفتم پسره رو میکشت ...بازوشوگرفتم وخواستم بلندش کنم.... ولی پرتم کرد عقب ومشت بعدی رو حوالهءصورت غرق خون پسرِکرد
اومدم شونش رو بگیرم که بازم در رفت ویقهءلباسش تو دستم موند
خداروشکر از سروصدای من وآه وناله های پسرِوفحش های میثاق چند نفری جمع شدن واز هم سواشون کردن
میثاق مثل کینگ کونگ میجوشید ودستهایی که مهارش کرده بود وپس میزد
انگار مردم ایران تو عرصهءدعوا ومرافعه واردشده بودن..... تو عرض چنددقیقه پسرِرو رد کردن ومیثاق رو با چشمهای غرق خون وصورت سراسر کبود سوغاتی گذاشتن برای من ....
تو اون لحظه اون قدر عصبانی بود که تمام بند بند وجودم میلرزید
بازومو گرفت وکشید ناخوداگاه گارد گرفتم
-دستم وول کن
-حرف نزن ثمره ...حرف نزن ...که همینجا قیمه قیمه ات میکنم ...
بازومو هول دادوغرید
-راه بیفت
حرص وعصبانیت دورشو مثل یه هاله پر کرده بود ...فشار انگشتهاش از روی ژاکت هم مشخص بود نفس های سنگین میکشیدواحساس میکردم هر آن امادهءفوران کردنه ...خیلی ناجور ترسناک شده بود ...
منو کشون کشون میکشید ومنم مثل یه بز چموش از پشت سرش رَوون بودم ...دوست داشتم نافرمانی کنم.... ولی چاره ای جز اطاعت نداشتم ازاون وقتهایی بود که چشمش رو رو همه چیز میبست وتیکه پارم میکرد ....
دستش رو گذاشت رو اف اف و تو عرض چند ثانیه درباز شد ...
هیچی نمیگفتم ودنبالش کشیده میشدم ...منتظر بودم طوفان به راه بیفته تا بتونم ضربه رو پاسخ بدم
ولی فعلا .....منتظر حمله از طرف اون بودم
باید درجهءعصبانیتشو تخمین میزدم وبعد فرمان حملهءگاز انبری رو صادر میکردم ...
پاگرد اول رو رد کرد ....پاگرد دوم ...پاگرد سوم ....قامت مامان روهم از همون جا هم میتونستم ببینم
تا مارو دید زد تو صورتش
- خدا مرگم بده ....چی شده ؟
یه دنیا ترس واسترس تو نگاهش خوابیده بود ومدام چشمهاش از رو من به میثاق تغیر جهت میداد
حدس زده بود که یه خبرهاییه..... هرچند قیافهءکبود میثاق با اون پیرهن خونی ویقهءپاره شده دَم از یه جنگ حسابی میزد
========
تاپله ها تموم شد مامان عقب گرد کرد ومنتظر تو پذیرایی ایستاد
همینکه به در رسیدیم من رو هل داد تو خونه
تعادلم رو از دست دادم وپرت شدم کف پذیرایی
دروپشت سرش چنان کوبوند که احساس کردم تمام شیشه های خونه شکست وصدای کوبش تو تمام ساختمون پیچید
درسته ...... فرمان حمله صادر شد ...
-میکشمت ثمره .....میکشمت.... تیکه تیکت میکنم وهر تیکت ومیدم دست گرگهای بیابون ...حالا واسهءمن دل میدی وقلوه میگیری ؟
حالا دیگه کارت به جایی رسیده که منو دور میزنی ؟حالا دیگه به هوای باشگاه ومسابقه میری بیرون وهزار تا کثافت کاری دیگه میکنی ؟میکشمت ثمره ..
به سمتم خیز برداشت که تو یه حرکت از جام پریدم
-خفه شو ...کدوم کثافت کاری ؟اون مشنگ مزاحمم شده ....به من چه ربطی داره؟
دندون هاشو به هم سائید وگفت
طرف مزاحم بوده که از سرکوچه تا اینجا دنبال توواون رفیقهای بدتر ازخودت ؟
من خرم ؟یا گوشام مخمله؟ یا گیج میزنم؟
صدای هرّ وکرّتون از سر تا ته کوچه همه رو خبر دار کرده..... اون موقع داری برای من فیلم بازی میکنی ؟فکرمیکنی نمیدونم داری چه گوهی میخوری؟
-چه گوهی ؟هرروز هزار تا پسر بی شرف مزاحم هزار تا دختر میشن دلیل نمیشه که همهءهزار تادختر کِرم داشته باشن
-اِاا...پس پسره بیخود دنبال تو راه افتاده بود ؟بیخود میگفت نامزدته؟ ...
مامانم صورتش وچنگ زد
-خاک به سرم ....پسره گفت؟چی بهش گفتی گیس بریده که برگشته همچین حرفی زده ؟
میثاق که یه حامی پیدا کرده بود گفت
داره منو دور میزنه زن دایی .....فقط داره سفسطه میکنه ...
برگشت به سمت من وبا حرص ادامه داد
-میخواد با پسرها لاس بزنه ..
-آخه احمق .....آخه دیوانه ..من اگه میخواستم با پسر جماعت حرف بزنم که پا نمیشدم بیام دم خونه یا تو محل جلوی چشم یه ایل آدم اینکاروانجام بدم..... پسره گیرداده دنبالم راه افتاده .....من این وسط چی کاره ام ؟
دوباره کبود شد
-تو هیچ کاره ای ....اون من بودم که داشتم برای پسرِ چشم وابرو می اومدم ......
دیگه داشت تهمت میزد .....خدای بالای سر شاهد بود که پامو کج نذاشته بودم...... کم کم به جای اینکه اون عصبانی باشه من از بی منطقیش گُر میگرفتم
رفتم جلو وزدم تو تخت سینش
-هوی عوضی ..حرف دهنتو بفهم ..من واسهءیارو چشم وابرو می اومدم ؟من ؟اصلا میفهمی چی میگی ؟یا چشمهاتو بستی وهر چی از دهنت در میاد بار من میکنی ؟
کُوپ کرده بود .....با کف دست یه ضربهءدیگه به شونش زدم
-فکر میکنی خیلی مردی؟خیلی حالیته ؟خیلی با غیرتی ؟که این حرفها رو به من میزنی؟
بادادش دو متر پریدم
-خفه شو ثمره ...خودم میکشمت ...همین امروز میکشمت که یه جامعه رواز وجودهرزه ای مثل تو پاک --------تق
چنان با قدرت تو دهنش خوابوندم که خودشم باورش نمیشد.....
مثل یه گربهءخشمگین میخواستم بهش حمله کنم وپاره پاره اش کنم
دست لرزونمو پائین آوردم وبا چشمهای خونیم بهش زل زدم
هنوز تو بهت بود....... تا حالا سابقه نداشت همچین جسارتی کنم ولی حالا ....
به حالت زمزمه گفت
-تو منو زدی؟
صداش کم کم بالا رفت

تو رو من دست بلند کردی ؟
توزدی تو صورت من ؟
جملهءآخر با داد بود ....خدایی اونقدر عصبانی بود که همون لحظه از کرده پشیمون شدم..
از جا پرید
-خونت حلاله ثمره ...
تا اینو گفت دیدم هوا پسه.... مثل فشنگ پریدم سمت اطاقم وتو یه آن درو قفل کردم
شانسی که آوردم دیر به خودش اومد..... وگرنه تیکه بزرگم گوشم بود
-بازکن ثمره ...
صدای مشتهاش بلند ونافرم بود ....جوری میزد که صدا تو خونه میپیچید ....صدای مامان که التماس میثاق رومیکرد از یه جای دور می اومد
-بازکن ثمره ....بازکن تانزدم دروبشکونم
انگار با قفل کردن در شیر شدم از همون جا داد زدم
-هیچ غلطی نمیتونی کنی ..برواین هارت وپورت ها رو واسهءکسی کن که دوزار ازت حساب ببره...اصلا خوب کردم ....دوست داشتم باهاش لاس بزنم ........کاش شماره اشم میگرفتم ...
صدای لگدی که به در زد دومتر منو پروند ....پائین در به اندازهءیه گردی سوراخ شده بود
-روانی ....دیوونه .....چرا درو میشکونی ؟
-قیمه قیمه ا
ت میکنم ثمره ....وای به حالت اگه دستم بهت برسه ...بازکن.... بازکن تادرواز جا نکندم ....بازکن ثمرررررررررررررره
صدای مامان می یومد که میخواست آرومش کنه.... ولی نمیشد هارتراز قبل افتاد به جون در ...
کم کم احساس میکردم درداره از لولا کنده میشه وهرآن ممکنه بیاد تو ...
آخر سر هم مامان خودش و فدایی کرد وسپر بلای دَرِ بیچارهءاطاق من شد ...صداشو میشنیدم که میخواد عصبانیتش رو بخوابونه
-توروبه خدا ببخشش ....این نفهمه یه چیزی گفته ....خودت که میدونی اهل این کارها نیست... تو ببخشش ....تو بزرگی کن... تورو به جون اون کسی که دوستش داری ولش کن.... به خاطر من ....به خاطر داییت.... میثاق جان بگذرازش
صدای نفس نفس زدن های میثاق از پشت در میریومد ومن از ترسم جیک نمیزدم
حتی از فکر اینکه اگه دستش بهم برسه چه بلایی به سرم مییاره تن وبدنم میلرزید
*************************(این ستاره ها گوینده رو عوض میکنه )
ریتم قلبم کندتر شده بود....اونقدر زندایی گفت وگفت والتماس کرد که اروم تر شدم ...ولی هنوز عصبی بودم
حتی چند باری هم پاشدم برم سراغش ولَشِش رو بندازم تو خیابون که زندایی نذاشت
دیدم این جوری نمیشه ....بدون هیچ حرف اضافه ای از خونه زدم بیرون
سوار ماشینم شدم وتمام حرصم از ثمره رو سر پدال بیچاره خالی کردم ...
با مشت کوبیدم به فرمون.... نه ....اروم نمیشدم ....
دوباره ....دوباره.... دوباره..... اونقدر زدم که دستم درد گرفت
هر چی نفس عمیق کشیدم..... هر چه قدر به خودم تلقین کردم که آروم باشم نمیشد ...
هر جوری حساب میکردم تو کَتم نمیرفت با خودم میگفتم
تا وقتی یه دختر سنگین بره وسنگین بیاد هیچ پسری به خودش اجازه نمیده که مزاحمش بشه
بازم با مشت به فرمون کوبیدم
حتما یه چیزی بوده ...حتما یه کاری کرده ...حتما یه اشاره ای بوده ...اَه ثمره داری دیوونم میکنی ...
نه این جوری نمیشه .....باید هرچه زودتر تکلیفتو روشن کنم.... باید مال خودمش کنم ....دارم از تو داغون میشم.... داغون وداغونتر ...
خسته شدم از دستت ثمره ...خستم کردی ....چند ساله دارم دنبالت میدوئم و هیچی به هیچی
دیگه بسمه.... باید با دایی صحبت کنم با مامان وبابا ...این جوری نمیشه
اَه بابا بزرگ آخه این چه برنامه ای بود که برای ما درست کردی ؟
یعنی چی که باید حتما دیپلمش رو بگیره بعد عقدش کنم ...
خوب چه اشکالی داشت عقدش میکردم بعد میرفت دنبال درسش ...تا من این قدر زابه راه نشم وحرص وجوش تناول نکنم
اگه شوهرش بودم لااقل حرفمو میخوند .....نه اینکه اینقدر راحت رو حرفم حرف بیاره وپررو پرو بزنه تو گوشم .....اِاِاِاِ دیدی زد تو گوشم ...
دخترءدیوونه افسار پاره کرده
دوباره عصبانیتم رفت رو صد...... گونه ام رو مالیدم
لامصب (خودم خواستم اینجوری بنویسم گیر ندید) عجب دست سنگینی هم داره ....
نوچ نوچ نوچ ......دخترهءجلب داره به من میگه خوب کردم..... کاش شماره اشم میگرفتم
ای بزنم ناقصش کنم ....بزنم لهش کنم که
نتونه از جاش جم بخوره ......
دستم رو روچشمهام کشیدم وتا توی موهام بردم
وای دارم دیوونه میشم.... دختره اینقدر وقیح شده که هنوز هیچی نشده داره میگه هیچ غلطی نمیتونی کنی ......
رسیدم به باشگاه ...یه نگاه به ساعت کردم تمام مسیررو تو ده دقیقه طی کرده بودم والله با اون سرعتی که من داشتم تصادف نکردم خیلیه ...
باشگاه خلوت بود ورضا داشت یکی از دستگاه ها رو چک میکرد
اونقدر عنق بودم که خودش سمتم نیومد میدونست اخلاقم سگی باشه پاچشو میگیرم
نشستم پشت اسکات پا
یک ...دو ...سه ... چهار.......... صد
دخترهءبی حیا ....باید آدمش کنم......
ولی چه جوری ؟باید با دایی حرف بزنم .....وای خدا دارم آتیش میگیرم
دستگاه رو عوض کردم رفتم سراغ پرس سینه وزنهءهشتاد کیلویی رو انتخاب کردم
یک ....دو.....
آره چاره اش داییه.... شاید اصلا نذاشتم بره مدرسه .....آره این فکر خوبیه ....این جوری نمیشه باهاش راه اومد ....
هر چی من کوتاه مییام.... اون پاچه ور مالیده تر از قبل میشه ....منِ به این گندگی اصلا نمیتونم کنترلش کنم...
رفتم سراغ کیسه بوکس
خسته بودم ولی اینجوری بهتر بود حداقل خودمو آروم میکردم
مشت زدم وحرص خوردم...... مشت کوبیدم و شر شر عرق ریختم وبه زمین وزمان واین عشق مزخرفی که تو دلم مثل یه گیاه هرزه ریشه دوونده بود فحش دادم
اخر سر هم بدون اینکه یه درصد هم از عصبانیتم کم بشه در حالی که از بوی گند بدنم عقم میگرفت راهی خونه شدم
==================
يه ربع از صداي کوبش درگذشته بود که مامان اومد پشت در
-کارخودتو کردي .....هان ؟بهت نگفتم باهاش در نيوفت ؟حالا ميره پيش باباتو بهش ميگه ....من موندم تو با کدوم فکري همچين حرفهايي بهش زدي ؟
آخه عقلت نميرسه.... اگه ميثاق باهات نباشه ...بابات حتي اجازه نميده پاتو از اين در بيرون بزاري..... چه برسه بخواي بري مدرسه وتو تيم واليبال بازي کني
اصلا به من چه ؟من که هر چي ميگم باد هواست...... هر غلطي که ميخواي بکن .....من ديگه باهات کاري ندارم
تازه ياد مصيبتي که با دستهاي خودم به سرم اورده بودم افتادم ........
واي خدا من با چه جراتي اون حرفها رو زدم ؟اگه ......اگه بره پيش بابا من چي کار کنم ؟
اگه..... اگه بابا تو خونه زندانيم کنه ؟اگه همين فردا به زور منو عقد ميثاق کنه چي ؟
اون که ازخداشه از من آتو بگيره تا زودتر عقدم کنه ......اي خدا چرا عقلو ازم گرفتي که همچين شري براي خودم درست کنم ؟واي حالا چي کارکنم ؟
بلند شدم وشروع کردم به رژه رفتن .......آخه اين چه گندي بود که زدم؟ حالا چه جوري جمعش کنم ؟
واي من با چه فکري بهش اون حرفها رو زدم ؟آخ آخ آخ بهش گفتم خوب کردم.....
با کف دست زدم رو دهنم
واي بهش گفتم کاش شماره اشم ميگرفتم ....اي بميري متين بيشعور که اين بلا رو سرم آوردي...
آخه يکي نيست بگه کجاي قيافهءمن به کساييکه شماره ميگيرن ميخوره ؟
رسيدم به ميزم ......دوباره يه چرخش وادامهءمراسم رژه رفتن
اي واي برمن .....اي واي برمن ......حالا جواب بابا رو چي بدم ؟يعني ميشه معجزه بشه وبه بابا نگه ؟يعني ميشه ؟
قبول داري يه وقتهايي شديدا دوست داري زمان به عقب برگرده وخرابکاريتو جبران کني ؟من هم تو همچين شرايطي بودم...
دست به دعا برده بودم تا خدا خودش يه فرجي کنه ومنواز اين منجلابي که تا ته توش فرو رفته بودم..... نجات بده
نگاهم به ساعت افتاد..... تيک تاک ....پنج عصر بود
واي برمن بابا تا دوساعت ديگه پيداش ميشه ....خدايا چي کارکنم ؟زنگ بزنم براي غلط خواهي ؟
نه اونقدر عصباني بود که عمرا گوشي رو جواب بده ....زنگ بزنم به عمه.....نوچ ... ..آخه چي بگم بهش ؟ بگم ببخشيد من با ميثاق حرفم شده بعدهم بهش گفتم دوست داشتم بامزاحمم لاس بزنم .....واي..... واي خداچي کار کنم؟
يه نگاه ديگه به ساعت کردم .....اوووووووه انگار مسابقه گذاشتن اين ثانيه شمارها
تيک تاک ....تيک تاک....
قدم رو...... به چپ چپ..... به راست راست
ساعت هفت بعداز ظهر ....از دلشوره تمام بند انگشتهام ميلرزيد صداي زنگ در....... وسلام وخسته نباشيد مامان
واي اومد ....بابا اومد ....از لحن عاديش ميشد حدس زد که هنوززززززززبهش نگفته .....واي تاکي بايد حرص بخورم ؟
کاش اگه ميخواست بگه تا حالا گفته بود .....اين جوري زجرش کمترِ وزودتر مجازاتم رو ميفهميدم .....
ساعت هشت شب هوا تاريک شده بود وصداي خفيف تلوزيون مييومد ....پاهام ديگه نميکشيد نشستم رو تخت ....صداي داد مامان اومد
-ثمره هههههههه ...شام
اونقدر فکر کرده بودم وحرص خورده بودم که ديگه رمقي براي مقاومت نداشتم .....
با ترس ولرز وکلي استرس نشستم پشت ميز شام وبدترين غذاي زندگيمو به زور از گلوم فرستادم پائين
يه چشمم به بابا وحرکاتش بود ويه چشمم به صداي زنگ با هرصداي کوچيکي ميپريدم وطپش قلبم ميرفت رو هزار.....
ساعت ده ونیم بود که تلفن زنگ زد .....تو اطاقم بودم ولی جفت گوشام پشت در اطاق بود..... حتی جرات نداشتم پامو از در بیرون بزارم
آروم در اطاقم رو قفل کردم وگوش به زنگ پشت درجبهه گرفتم
صدای پچ پچ میومد.....
-باشه قربانت... خداحافظ .....
همین ....یه نفس اسوده کشیدم...... فعلا از معرکه در رفته بودم ولی .....
یه بار جستی ملخک ....دوبار جستی ملخک .....
خدایا دیوونه شدم رفت ....پس کی میخواد زنگ بزنه؟
یعنی میشه به کل بی خیال امشب بشه وحرفی به بابا نزنه ؟اگه ...اگه چیزی نگه منم قول میدم دیگه باهاش کل کل نکنم ....خدا میشه ؟یعنی میشه ؟
لباسهام به تنم چسبیده بود ومخم قفل ِ قفل ..... هنوز حرفهای ثمره تو سرم می پیچید وتاب میخورد
اولین کاری که به محض رسیدن به خونه انجام دادم این بود که پریدم تو حموم ویه دوش جانانه گرفتم .....
نیم ساعت زیر دوش بودم وداشتم نقشه میکشیدم که چه جوری حال ثمره رو بگیرم
البته حالگیری ثمره کاری نداشت..... کافی بود یه شَمّه از چیزهایی که میدونم رو به دایی بگم و.....
بقیهءکارها با دایی بود ......خوب بلد بود از پس ثمره بربیاد ......ثمره هم که مثل سگ از باباش میترسید
ولی دروغ نمیگم .....دست ودلم به این کار نمیرفت .....چون میدونستم گفتن به دایی همانا و.....از دست دادن ثمره هم همان
از حموم دراومدم وبا یه حولهءکوچیک دستی افتادم به جون موهام
......بعدم رفتم سراغ مکمل های مختلفم وطبق برنامهءروتین هرروزم یه معجون پر ملات درست کردم وریختم تو خندق بلا
از نظر جسمی سرحال واُکی شده بودم .....ولی از نظر روحی افتضاح ...........داغون بودم.... خراب ِ....خراب
رفتم تو اطاقم .....توپ موتی ام
(هفت سنگ) روبرداشتم ودراز کشیدم رو تخت
توپ رو پرت کردم به سمت دیوار روبه تختم .....
یک .....یه رفت ویه برگشت ....دو ....یه رفت ویه برگشت
تق تق .......
-بله
-میثاق یه دقیقه لپ تاپت رو قرض میدی ....مال خودم ودادم سرویس ...
فقط با سر اشاره کردم باشه
تا بالا اومدن سیستم گفت
-آخه من موندم تویی که سال تا سال دست به این لپ تاپ نمیزنی برای چی مدام عوضش میکنی ؟
قلبم تیر کشید واخمهام رفت تو هم .....توپ تو دستم موندونگاهم رفت به سمتش
مگه تو زندگی من دلیلی به غیراز ثمره هم وجودداره؟ فقط یه دلیل بود.... ثمرهءمن
دوباره پرتاب توپ .....
یک ....یه رفت ویه برگشت ....دو ....یه رفت ویه برگشت
-میثاق باز چته؟
توپ رسید به من و.....وایساد
نگاه یخی مو به سمتش چرخوندم
-اون جوری نگام نکن...بیست وپنج ساله داداشتم ...وقتی خیلی عصبی میشی میری سراغ یادگاری ثمره ...
پوزخندی رو لبم نشست ....نگاهمو به توپ توی دستم دوختم یه چرخ به این ور واون ورش دادم...... همه چیز من ثمره بود وثمره....
برگشتم سمتش
-لپ تاپ بهونه بود.... اره ؟
-اگه خیالت راحت میشه وحرف میزنی آره ....لپ تاپم صحیح وسلامت تو اطاقم داره هوا میخوره ...حالا بنال ببینم چه مرگته ؟دوباره حرفتون شده ؟
آهی کشید م وگفتم
-کاش حرفمون میشد ....کاش مثل همیشه بود ....ولی .....
دستی تو موهام کشیدم ودوباره پرتاب توپ......
-اَه بده من اونو ...حرف بزن چه مرگته که مثل مادرمرده ها آه میکشی ؟
خودمو کشیدم بالا وبه تاج تخت تکیه دادم
-ثمره امروز صبح مسابقهءنیمه نهایی داشت
یه نگاه به میثم کردم .....همچنان خیره به دهن من بود
-ساعت دوونیم ....سه بود رفتم بهش سربزنم که ...
با حوصله پرسید
-که چی میثاق ؟
تصمیمم رو گرفتم...... باید با یه نفر حرف میزدم چه کسی بهتر از میثم
-با دوتااز دوستاش بود..... هرّوکرّشون تمام محل رو ورداشته بود پیاده وخوش خوشان داشتن بر میگشتن خونه وچند تا لَش و لوش هم دوره اشون کرده بودن ......صبر کردم از دوستاش جدا بشه ولی یکیشون دنبالش بود
شاکی شده بودم بهش گفتم مشکلیه ....
بایاد آوری لحن پسره پوزخندی زدم وگفتم
پسرهءبچه مزلف به من میگه با نامزدم حرفم شده دارم از دلش در مییارم ...ثمره هم لام تا کام حرف نمیزد .....وقتی دیدم پسره پروتر از این حرفهاست قاطی کردم ویه فص کتک مرتب بهش زدم.... ثمره رو که بردم خونه .......خوب ..........عصبانی بودم پریدم بهش... ..اونقدر شیکار بودم که میخواستم تا اونجا که میخوره کتکش بزنم ولهش کنم ...
اونم فرار کرد ورفت تو اطاقش ....دخترهءپررو برگشته به من میگه (پسره مزاحمم شده..... بهم گیرداده... من چیکار کنم )
آخه تو بگو میثم .....مگه میشه دختری کرم نریزه وپسرادنبالش بیفتن ...اصلا مگه شدنیه ؟چرا بین این همه آدم این بچه قرطی باید به ثمره گیر بده ؟حتما یه چیزی ازش دیده دیگه ....بعدم که شاکی شدم وزیر دروبالگد شکوندم اونم عصبانی شد وگفت
خوب کرده ......اصلا.... لا الله الا الله..... دخترهءچشم سفید صداشو انداخته تو سرش و میگه کاش شمارشو میگرفتم ....آخه تو بگو کدوم دختر باحیایی همچین حرفی میزنه ؟
میثم دستشو به علامت سکوت بلند کرد وگفت
-صبر کن ببینم ....تو به خاطر اینکه یه بچه پررو مزاحم ثمره شده ودنبالش راه افتاده .....توپیدی به ثمره؟
فقط به خاطر اینکه پسره گفته نامزدمه وثمره هم جرات نکرده حرفی بزنه ؟
لبمو تر کردم وگفتم
نه این جوری که نبوده ؟
-پس چه جوری بوده ؟تو برام شرح بده.... روشن شم ...
-خوب چی بگم ؟اون موقعیتی که من میگم با این فرق داره..... من حتم دارم ثمره یه کاری کرده که پسره مزاحمش شده
چشمهای میثم گرد شدو گفت
باورم نمیشه میثاق ....این توئی که راجع به ثمره داری اینجوری حرف میزنی ؟
تویی که میگفتی پاکتراز ثمره کسی نیست ؟میثاق حالت خوبه یا خشم وغیرت بیجات چشمهاتو کور کرده وجلوی کارکردن اون مغز فندقیتو گرفته ....
من نمیدونم چی شده ...تا خودم تو شرایطش نباشم نمیتونم چیزی بگم ....من فقط یه چیزرو میدونم ...
خیلی از پسرها مزاحم خیلی ازدخترها میشن ...حالا ممکنه اون دختر سبک وجلف باشه که پسرِ برای عشق و حال وکیف خودش دنبالش بیفته تا هم یه لاسی بزنه وهم اگه پاداد یه حالی کنه ....یاهم ممکنه اون دختر بیچاره کاری نکرده باشه وفقط پسره برای کنجکاوی دنبالش راه بیفته که ببینه دختره چه جور دختریِ.....
تو این مورد فقط میتونم یه چیزرو بگم....
این ثمره نبوده که پسره رو جذب کرده...... دوستاش بودن که باعث شده پسره همچین فکری درمورد ثمره کنه .....
که این دختر هم مثل دوستاشه ....
تو نمیتونی به خاطر یه همچین دلیل مسخره ای به ثمره بهتون بزنی و مقصر بدونیش ....
ببینم اصلا تو خودت با چشمهای خودت چیزی دیدی که این حرفها رو میزنی یا نه روی سر شیکم واز رو خیالات داری برای خودت میبری ومیدوزی ؟
دستی به پشت گردنم کشیدم وگفتم
-نه ...ندیدم ....ولی
-ولی بی ولی ....حتما تمام حرفهایی که به من زدی رو هم با داد وبیداد بهش گفتی ؟اره میثاق؟بهش گفتی ؟
مثل بچه ها ازم سوال میکرد
-میثاق با توام بهش گفتی ؟
سرمو انداختم پائین
-آره
-نوچ... نوچ ..نوچ ...اصلا باورم نمیشه این حرفهایی که به من گفتی رو بهش گفته باشی ؟
والله حق داره نخوادباهات ازدواج کنه ....از بس که توگیر میدی وحالشو تو قوطی میکنی ....
تو مهمترین شرط یه زندگی رو زیر پا میزاری وتوقع داری ثمره هم با تمام بچه بازی هات کنار بیاد ....
میدونی اون چیه ؟اعتماد.... اعتمادی که تو به هیچ وجه نسبت به ثمره نداری
جری شدم
-مثلا تو اگه بودی چی کار میکردی ؟
انگشتشو به سمتم گرفت وگفت
-مطمئنا هر کاری میکردم ....مثل تو در اطاقشو با لگد نمیشکوندم و.......روشو تو روی خودم باز نمیکردم .....که تو اوج عصبانیت همچین حرفهایی بزنه
از یه طرف قلب
م بهم میگفت که به پاکدامنی ثمره شک نکنم و....از اون طرف مغزم فرمان میداد که کاردرست رو انجام بدم
بین دوراهی عقل واحساس گیر کرده بودم ....ولی خوب زور قلب واحساسم بیشتر ازاوهامم بود و....اخر سر هم همین حس پیروز ماجرا شد
-پاشو پسرخوب.... پاشو برو یه زنگ بهش بزن واز دلش در بیار
-عمرا
با تعجب برگشت
-ببخشید میشه بپرسم چرا عمرا؟(ادامو دراورد)
-به خاطر اینکه ثمره توروز عادی هم به من اهمیت نمیده .....حالا که این اتفاق افتاد دیگه تره هم برام خرد نمیکنه
-این حرفها رو بزار کنار ....حداقل یه زنگ به زندایی بزن که حرفی به دایی نزنه
با سرافکندگی گفتم
-اتفاقا میخواستم عصری بادایی حرف بزنم
میثم ناراحت شد
-اخه من به تو چی بگم ؟تو اصلا مخ تو اون کلت هست؟ اصلا میدونی که چقدر دایی متعصب وسخت گیره ؟
اصلا فکرشو کردی که اگه بفهمه دیگه نمیزاره ثمره پاشو از تو خونه بیرون بزاره ؟
من نمیفهممت میثاق..... اصلا درکت نمیکنم...... تو یا خنگی یا بازهم واقعا خنگی....
ثمره سگ خانه زاد تو نیست که حبسش کنی یا بخوای به زور چیزی رو تو کتش کنی
خوبه خودت بهتر از من میشناسیش .....فتوکپی برابر اصل خودته ....اگه تو لجبازی.... اون از تو لجبازتر ...باید دلشو بدست بیاری نه اینکه بیشتراز این از خودت دورش کنی
سرمو تو دستهام گرفت


مطالب مشابه :


ست مانتو , شلوار جین , کیف و کفش نوروز 90 (6 ست)

جدیدترین مدل مانتو و پالتوهای شیک و زیبا - ست مانتو , شلوار جین , کیف و کفش نوروز 90 (6 ست




رمان ثمره انتظار

آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه




پوشاک مدارس

(مانتووشلوار پرشیا کد 8 ،مقنعه سرمه ای کد 62)-دانش آموزان پیش دبستانی پسرانه




رمان ثمره انتظار

آخه اين چه وضع مانتووشلوار پوشيدنه




ثمره انتظار 3

رمان خانه - ثمره انتظار 3 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان blue-prince

عادت هر روزم یه دوش سریع گرفتم بعد هم بدون اینکه موهام رو خشک کنم مانتووشلوار سفیدرنگم




BLUE PRICE

بیا و رمان بخون - blue price - خوش اومدی پرهام -تو تاحالادیدی من در مقابل تو کوتاهی کنم؟اگه




برچسب :