رمان رقابت عشق9(قسمت آخر)

رازش جدا شدم و گفتم :

من : دوستت دارم

سرشو فرو کرد تو گودی گردنم و چند تا نفس عمیق کشید ..

من : پو..پویان 

نگام کرد چشماش خمار بود ..

پویان : جانم ؟!..

من : فراموشش کن عشقم .. باشه ؟

ریز لبامو بوسید و کفت :

پویان : چشم خانمی ..جشم

آروم خندیدم و گفتم :

من : بهت گفتم دوستت دارم ؟!..

هلم داد طرف مبل .. نشستم روی مبل ..

پویان : چی تو سرته آیلار ؟

من : هیچی ..

زد روی قفسه ی سینه ام دراز شدم روی مبل ..

کمرم دردش خیلی بهتر شده بود

معلومه با اون همه مسکن بایدم خوب شه ..

پویان : نگفتیا

من : نوچ .. ایندفعه تو بگو ..

صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت :

پویان : عاشقتم

و سریع و بدون لحظه ای مکث لباشو گذاشت روی گردنم ..

نفسای داغش به پوستم میخورد و آتیشم میزد..

نمیدونم چرا ولی یه دفعه کمرم تیر کشید

کش دار گفتم :

من : آآآآآآآآآآخخخخخخ

پویان سرشو آورد بالا و نگام کرد .. چشاش خمار خماربود ..

با نگرانی گفت :

پویان : چت شد ؟ خوبی ؟ 

من با درد گفتم :

من : کمرم تیر میکشه .. آآآآآی

پویان : گفتم از جات بلند نشو ..

ایستاد و ی دستشو گذاشت زیز زانوم و اون یکی رو هم دور شونه ام و بردم سمت اتاق

آروم گذاشتم رو تخت و از اتاق رفت بیرون .

بعد از چند دقیقه با داروهام برگشت تو اتاق

یکی از قرصا اینقدر قوی بود که تا خوردمش سه دقیقه بعدش خواب بودم


صدای عمه رو از بیرون میشنیدم که داشت با پویان راجع به جشن دیروز حرف میزد .. 

بغض کردم.. خدایا چی میشد منم میرفتم ؟!..

کمرم دیگه دردی نداشت ..قرصا کارِ خودشونو کرده بودن .. آروم نشستم روی تخت..نه دیگه کمرم تیر نمیکشید .. 

به ساعت نگاه کردم.. ساعت ده بود..امروزم مدرسه پرید .. 

آروم از تخت اومدم پایین و رفتم از اتاق بیرون.. عمه با دیدنم با لبخند خوشگلش که همیشه توی صورتش بود اومد سمتم .. بغلم کرد و بوسیدم ..

عمه : بهتر شدی عزیزم ؟!..

لبخندی زدم و گفتم :

-بله ..خوبم .. دردم از بین رفته ..

عمه : خب خداروشکر ..

با ناراحتی آشکارایی گفتم :

-دیشب خوب بود ؟!..

عمه : آره عزیزم ..جات خالی..

پویان اومد سمتم..دستمو گرفت و گفت :

پویان : مطمئنا گرسنه ای .. بریم تو آشپزخونه یه چیزی بخوریم باهم ..

بردم توی آشپزخونه ..

نشستم روی یکی از صندلیا و گفتم :

-پونه کجاست ؟!..

پویان : مونده خونه ی آرشام اینا.. قراره عصری بریم دنبالش.. 

-آهان..منم میام .میبریم ؟ً!..

دوتا لیوان شیر کاکائوی سرد گذاشت روی میز و گفت :

پویان : به روی جفت چشمام ..تو نیای اصلا من نمیــــرم ..

خودشم نشست و مشغول خوردن شد ..

پویا : بــــــــــه .. جمعتون جمع و گلتون کم ..

-ســـــلام.

پویا : بهتری آیلی ؟ً!..

-آره ممنونم ..

نشست جفت پویان و گفت :

پویا : عصر تو میری دنبال پونه ؟!.. یا خودِ ارشام میارتش ؟!..

-نه .. خودم و آیلار میریم ..

دستاشو گرفت رو به اسمون و گفت :

پویا : خدایا .. من دارم در فراغ یارم میسوزم .. این نیمه گمشده ی منو از شیراز برسون ..الهی آمــــــیـــــن..

رو کرد به سمت من و گفت :

پویا : واقعا که ..تو و پویان راحت شدید .. پونه و ارشامم که به هم محرم شدن..فقط مونده من و یلدا ..

عمه هم اومد توی آشپزخونه و گفت :

عمه : تو و یلدا هم ایشالله بعد از اتمام درس آیلار ازدواج میکنید .. بالاخره باید آیلار درسش تموم بشه ..

-من میخوام درس بخونم ..

پویان با لحن بامزه ای گفت :

پویان : بِِِیشین بینیم بابا ..

عمه : اِه پویان ؟ً!.. 

پویان خندید و گفت 

پویان : شوخی کردم بابا .. خانمم بعد از ازدواجش هم میتونه درس بخونه .. من زن درسخون دوست دارم ..

عمه : وااای خدایا شکرت..شکرت که تموم بچه هام خوشبخت شدن.. 

یکی زد روی شونه ی پویان و گفت : دختر بهتر از ایلارِ من پیدا نمیکنی ...

-اون که صد در صد ..

همه با صدای بلند خندیدیم و من واقعا فهمیدم که خوشبختم .. 

***

9 ماه بعد ...

با خوشحالی دست صدف و نفس رو گرفتم و از مدرسه دوییدم بیرون ... 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-وااااااای...بوی تابستون داره میاد..بوی تعطیلی ..

صدف خندید و گفت :

صدف : واااای..بوی کنکور داره میاد..بوی بدبختی ...

نفس بلند خندید و گفت :

نفس : ببینم آیلا تو از کجا بو کشیدی که همش بوی خوشی و تعطیلی بود ؟!..

-از این سمت ..

و انگشتمو دراز کردم یه سمتی ..

صدف : حالا واقعا نمیخوای کنکور بدی ؟!..

-امسال نه ..اما سال دیگه حتما .. امسال اصلا نتونستم درس بخونم..

نفس : پویان جونت اومد ..

-پس باید برم ..


سریع با نفس و صدف خداحافظی کردم و دوییدم سمت ماشین پویان .. لبخند زدم و درو باز کردم و نشستم..

-سلام عزیزم..

با مهربونی نگام کرد و گفت :

پویان : سلام خانمم.. تبریک میگم..

خندیدم و گفتم :

-ممنون..

با لبخند خوشگلش ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.. 

پویان : وای آیلا خیلی خوشحالم..

-بابته چی ؟!.. تعطیلات من ؟

آروم خندید و گفت :

پویان : اون که صد البته.. اما.. خوشحالم برای اینکه دیگه مال خودم شدی.. 

با عشق نگام کرد و گفت :

پویان : قرار عقدو گذاشتیم برای هفته ی دیگه...

هنگ کردم.. با دهن باز بهش نگاه کردم و گفتم :

-واسه کی ؟!..

پویان : تقریبا هفته ی دیگه .. 

کم کم لبخند اومد روی لبام .. 

-واقعا ؟

هیچی نگفت فقط خندید.. دوباره چال های روی گونه اش پدیدار شدن... انگشتمو زدم توی چال روی گونه ی راستش و با خنده گفتم :

-داری به آرزوت میرسی...

پویان نگام کرد و با شیطنت گفت :

پویان : آرزوم چیه ؟!..

چرخیدم سمتش و همونطور که به نیم رخش نگاه میکردم گفتم :

-رسیدن به عشقت دیگه .. 

نگام کرد..خندید و سری تکون داد.. لباشو هر از گاهی با زبون تر میکرد .. 

-بابا خیر سرمون عروسیمونه ها .. نمیشه یکم شادی کنی ؟

همونطور که به روبه روش نگاه میکرد گفت :

پویان : چیکار کنم ؟ پاشم برقصم ؟!..

-نه نه نه .. من از پسرایی که تو عروسیشون زیاد میرقصن خوشم نمیاد ..گفته باشما..

پویان با خنده گفت : 

پویان : خب پس چکار کنم ؟ً

-میتونی یه آهنگی بذاری گوش کنیم ؟

با لبخند بهم نگاه کرد و گفت :

پویان : به روی چشم خانومم..

لبخندم عمیق تر شد..دستش رفت سمت پخش و بعد از چند ثانیه صدای آهنگ پخش شد توی ماشین..

چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست


میدونم که توی قلبت به جز جای هیشکی نیست


چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم


یه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کم


توبا چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی


خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی


تو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادی


تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی


از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام


تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام


چشات آرامشی داره که پایند نگات میشم


ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم


بمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کن


بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن...


با لبخند مهربونی نگام کرد.. لبخند زدم و سرمو انداختم پایین..خدایا این پسر چرا اینقدر خوب بود ؟

-میگم پویان..

نگام کرد و گفت :

پویان : جانم ؟!..

-خونه رو چیکار کردی ؟ باید بعد از ازدواج هم بمونیم پیش عمه ؟

اخم شیرینی کرد و گفت :

پویان : مگه من میذارم خانمم بره پیش مادر شوهر غرغروش زندگی کنه..

خندیدم و گفتم :

-نگــــو..عمه به این خوبیه..کجاش غرغروئه ؟!..

پویان : بذار عروسش بشید..ببین چه بلایی سر تو و یلدا میاره.. 

اینبار هر دو با هم خندیدیم..

-اوه اوه..پس باید حسابی حواسم به خودم باشه..

نگاهی به جاده انداختم..

-اه ..پویان ؟؟ داریم کجا میریم ؟!..مگه نمیریم خونه ؟

پویان : نه خیر نمیریم خونه..

-چرا ؟!..

پویان : تحمل کن عزیزم..

کیفمو انداختم جلوی پام و گفتم :

-پویـــان بگو دیگه..من نمیتونم تحمل کنم..

خندید و لپمو کشید و گفت :

پویان : فضـــــول شدیا..

جیغ زدم :

-پـــــــویــــــــــان..

ماشینو نگه داشت و گفت :

پویان : هیــــــــس..چته بابا..آروم باش رسیدیم..

صاف نشستم رو صندلی و گفتم :

-رسیدیم ؟

نگاهی به سمت راستم انداختم.. یه مجتمع مسکونی رو دیدم که با سنگ های سیاه رنگ ساخته شده بود... 

همونطور که به آپارتمان نگاه میکردم گفتم :

-پویان اینجا کجاست ؟!..

پویان : خونه ی عشقمون..

ماشینو خاموش کرد و پیاده شد.. کیفمو گذاشتم همونجا توی ماشین و پیاده شدم.. پشت سر پویان سریع رفتم تو.. مثل هتل ها لابی داشت.. یه دست مبل چرم قهوه ای وسط بود و چند نفریم روشون نشسته بودن...

با پویان سوار آسانسور شدیم..اینقدر تعجب کرده بودم که نفهمیدم طبقه ی چندو زد ..

آسانسور که ایستاد هر دو اومدیم بیرون.. پویان رفت سمت یکی از واحد ها و با کلیدش درو باز کرد..کنار ایستاد تا برم تو..

کفشامو درآوردم و رفتم تو.. پویانم اومد تو و کفشای خودم و خودشو گذاشت روی جا کفشی و اومد سمتم..

پویان : چطوره خانمی ؟!..

نگاهی کلی به خونه کردم..مبلای چرم مشکی و سفید توی پذیرایی بود.. یه میز شیشه ای هم وسط مبلا قرار داشت... رفتم جلوتر کل خونه پارکت بود... آشپزخونه کوچولویی داشت...همونطور که دوست داشتم..کابنتای مشکی و قرمز ... یخچال و فریزر مشکی هم جفت هم بودن...یه میز کوچولوی قرمز هم با دو تا صندلی مشکی وسط آشپزخونه بود..با یه گاز کاشتنی مشکی رنگ استیل...

دو تا اتقا خواب داشت...رفتم توی یکیشون..از تخت یه نفره ی توش فهمیدم که اتاق مهمانه...چرخیدم سمت پویان و گفتم :

-این اتاق مال وقتیه که قهر میکنی ؟!..

خنده اش گرفت..

پویان : من و تو هیچوقت با هم قهر نمیکنیم..فهمیدی ؟

سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاق بعدی.. یه تخت دو نفره ی یاسی رنگ که رو تختی سفید رنگ داشت گوشه ی اتاق بود و ستش هم توی اتاق بود.. رفتم طرف میز توالتش..همه چی روش بود..

این کی تونسته بود اینا رو اینقدر خوشگل بچینه ؟!..

-پویان اینجا رو خودت چیدی ؟!

دستاش از پشت حلقه شد دور کمرم و به خودش یکمی فشارم داد و گفت :

پویان : فقط به خاطر خانمم..

دستامو گذاشتم روی دستاش و گفتم :

-بخدا عشق منی.. از همون روزی که پویا بهم پیشنهاد ازدواج داد به تو فکر کردم..فهمیدم که تورو دوست دارم..فهمیدم که بی تو زندگی برام سخته.. بعضی از بچه ها میگن افکارم درست نیست که میخوام توی این سن کم ازدواج کنم..اما... وقتی که فکر میکنم که قراره بزودی شب و روزمو در کنار تو باشم..

چرخوندم سمت خودش و نذاشت حرفمو ادامه بدم.. مقنعه مو از سرم درآورد و کش موهامو باز کرد..موهای مشکیم ریختن دورم..حداقل خوبه که دیشب رفتم حوم..واسه همین موهام بوی خوبی میداد..سرمو گرفتم بالا... سرشو اورد جلو و ریز گلومو بوسید..

لرزیدم...دقیقا نمیدونم از چی ..

هر چی که بود برام خوشایند بود...


گوشیش زنگ خورد.. خودمو ازش جدا کردم.. گوشیشو از توی جیبش دراورد و به صفحه اش نگاه کرد ..

با اعصاب خوردی جواب داد :

پویان : چیه ؟

--.......

پویان : پویا اعصاب ندارم..کارتو سریع تر بگو ..

--......

پویان : خیل خب باشه..

--.......

پویان : باشه حواسم هست ..خدافظ..

گوشیو قطع کرد و گذاشتش کف دستم.. 

-چیکارش کنم ؟!

پویان : پویا بود.. میگه سریع بیاید خونه...

آروم گفتم :

-باشه..پس بریم.. 

خم شدم..مقنعه مو از روی زمین برداشتم.. موهامو شونه کردم ...و بستم و مقنعه رو سرم کردم.. پویان زودتر از من از اتاق رفت بیرون..پشت سرش رفتم بیرون...

درو قفل کرد ..کلیدو داد دستم و رفتیم پایین..

از ساختمون خارج شدیم.. سریع سوار شدیم.. پویان هم نشست..سریع ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم..

-پویا نگفت چی کارمون داره ؟!

نگام کرد..لبخند زد و گفت :

پویان : نه..

-خیلی خسته ام..

پویان : به نظرت میتونی اینجا بخوابی ؟!

خندیدم و گفتم :

-آدم خوابش بیاد رو سنگم میخوابه...

خندید و گفت :

پویان : پس بخواب.. 

لبخند محوی زدم و آروم چشمامو بستم...

خوابم نمیومد... فقط یکم خسته بودم..

***

از همونجا داد زدم :

-عمــــــــه ؟!

عمه سریع از پذیرایی اومد جلوی در ..بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم..

عمه : الهی عمه قربونت بره که داری عروس میشی..

با تعجب به پویان نگاه کردم.. رفت توی پذیرایی..

-چی شده عمه ؟

دستمو گرفت و بردم توی پذیرایی با دیدن یلدا که نشسته بود روی مبل جفت پویا جیغ کشیدم :

-وای یـــــــــــلدا ...

دوییدم سمتش.. با خنده بغلم کرد و بوسیدم..

-دیوونه دلم برات تنگ شده بود... 

کمرشو گرفتم و بلندش کردم..دو دور چرخوندمش .. گذاشتمش روی زمین و گفتم :

-ببین چقدر میخوری .. چاق شدی دیگه نمیشه بلندت کرد...

یلدا : دیوونه .. من چاق شدم ؟! من که دماغمو بگیرن جونم در میاد...

پویان بلند خندید و گفت :

-بابا آیلار ول کن این زن ما رو .. بعد 9 ماه اومده بذار خودم یه دل سیر ببینمش..

آروم از یلدا فاصله کردم...لب ورچیدم و گفتم :

-اه اه .. حالم بهم خورد..بیا زنت ارزونی خودت..

پویا از جاش بلند شد..دست یلدا رو گرفت و کشون کشون بردش تو اتاق..همونطورم گفت :

پویا : بچه ها عصر میریم خرید عروسی آماده باشید ..ما بوق سوم حرکت میکنیم...


ساعت 12 و نیم بود که رسیدیم خونه... با خوشحالی عمه رو صدا کردم و لباس عروسمو بهش نشون دادم... عمه اصرار داشت برم بپوشمش اما پویان نمیذاشت..

یه لباس دکلته که روی سینه اش تمامش سنگ دوزی و ملیله دوزی شده بود و برق میزد ... و قسمت چپ دامنش هم حیری سفید خوشگلی بود که روی پارچه ی اصلی قرار داشت..کلا لباسم مدل اروپایی بود و خیلی خوشگل بود... 

با کمک پویان جمعش کردیم و گذاشتیمش توی کیفش... ایندفعه نوبت یلدا بود که لباسشو نشون عمه بده.. عمه دیگه برای یلدا اصراری نکرد که لباسو تنش کنه..

مال اونم خیلی قشنگ بود..یه لباس یقه هفت بود که تا سر شکمش تنگ بود و از اونجا به بعد دامنش یکم پف داشت... خیلی قشنگ بود..حتی میتونم بگم زیبا تر از لباس من.. 

عمه کلی از لباسا و سلیقه هامون تعریف کرد و ما هم بسی کیف کردیم.. 

من سریع کیف لباسو برداشتم و رفتم توی اتاق ... یلدا هم اومد پیشم ...چون خیلی خسته بودیم سریع جاهامونو پهن کردیم و دوتامون روی زمین خوابیدیدم...

***

یک هفته بعد ...

امروز بهترین روز زندگیمه...هم واسه من ..هم واسه یلدا...هم واسه پویا و هم واسه پویان... از صبح ساعت شیش همه از خواب بیدار شدیم... اول از همه من رفتم حمام ... بعد از من هم یلدا... 

داشتم با حوله موهامو خشک میکردم.. رفتم پیش عمه که تو اتاقش داشت لباساشو میذاشت توی ساکش.. یعنی قرار بود بره آرایشگاه ؟!..

خندیدم و گفتم :

-عمه مگه تو ام میخوای بری آرایشگاه ؟!

نگام کرد .. خندید و گفت :

عمه : ایلارم به نظرت منم میرم ؟! نه ...دارم میرم پیش مادر آرشام..پونه هم اونجاست.. شب همه با هم میایم تالار..

تا اینو گفت اشکاش ریختن پایین و های های گریه کرد..

رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم :

-عمه چرا گریه میکنی عزیزم ؟

با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک کرد و سعی مرد بخنده ...

عمه : فکرشو نمیکردم یه روزی تو و یلدا عروسام بشید..

خندیدم و گفتم :

-الهی قربونتون برم..

بوسیدم و گفت :

عمه : خدا نکنه عروس گلم..

از اینکه بهم میگفت عروس گلم خوشم اومد..و خوشحال شدم.. 

-پویانو ندیدم

عمه : پویان و پویا رفتن دنبال کارا و ماشین عروس ...

-پس چرا به من چیزی نگفت ..؟

عمه با لبخند از کنارم رد شد و گفت :

عمه : پویان الان پایین منتظرتونه..سریع لباس بپوشید تا برسونتون آرایشگاه...

یلدا هم سریع گفت :

یلدا : واقعا ؟

رفتم جلو و یلدا رو بغل کردم و گفت :

یلدا : عروسیت پیشاپیش مبارک عزیزم..

محکم لپشو بوسیدم و گفتم :

-عروسی جیگر منم مبارک ..

عمه : ول کنین همو دیگه..دیر شد ...

سریع رفتیم توی اتاق و مانتوهامونو پوشیدم.. لباس عروسا و تور ها مونو برداشتیم و رفتیم از اتاق بیرون..خود آرایشگره گفت تاج نخرید خودش میخواد برامون بذاره .. بعد پولشو حساب میکنیم..

از عمه خداحافظی کردیم.. اونم با یه قرآن اومدجلومون و دوتامون قران رو بوسیدیم و از خونه زدیم بیرون... 

پویان توی ماشینش نشسته بود .. پس چرا ماشینو گل نزده ؟

نشستم جلو و لباس عروس رو به زور جا دادم جلوی پام.. 

-چرا ماشینو گل نزدی پس ؟

با همون لبخندی که چالای روی گونه هاشو مشخص میکرد زل زد توی چشمام و گفت :

پویان : گل هم میزنم خانمم ..نترس..

یلدا از پشت داد زد :

یلدا : بابا حالمون بهم خورد اینقدر قربون صدقه اش رفتی .. برو دیگه دیرمون شد ها ...

بهم نگاه کردیم و خندیدیم... 

پویان دستمو گرفت و گذاشت روی دنده ... زیر دست خودش ..با هم دنده رو جا انداختیم و حرکت کردیم...


آرایش صورتم تموم شده بود... خیلی خوشگل شده بودم.. با خط چشمی که کشیده بود دور چشمام چشمای قهوه ایم کشیده تر شده بودن.. لبای کوچیکمو صورتی کرده بود و برق لب زیبایی هم روی لبام زده بود... از خودم خوشم اومد... به یلدا نگاه کردم..میخواستن موهاشو درست کنن...

منم نشستم و همون دختر کلاه گیس قهوه ای رنگی رو آورد جلوم و گفت :

--چون موهات کوتاهه باید کلاه گیس بذاری.. 

-اشکالی نداره ...

--خب این بهنظرم بهت میاد... 

به کلاه گیس نگاه کردم.. خودش مدلش اماده بود.. فقط باید میذاشتنش روی سرم..

سری تکون دادم و گفتم :

-قشنگه..همینو بذار ..

لبخند قشنگی زد.. نگاهم زوم شد روی دو تا چال روی گونه اش.. اینم مثل پویان وقتی میخندید و یا لبخند میزد چال میوفتاد روی گونه اش..

بعد از کلی گیره زدن و تافت زدن بالاخره تونست کلاه گیس ثابت نگه داره روی سرم.. بلند شدم.. رفتم و با کمک یلدا لباسمو پوشیدم.. اونم لباسشو پوشید...دو تامون آماده شده بودیم.. ایستادیم کنار هم و بهم توی اینه نگاه کردیم.. خیلی خوب شده بودم.. یلدا با جیغ بغلم کرد.. هر دمون از ته دل میخندیدیم و از اون یکی تعریف میکردیم ...

همه داشتن نگامون میکردن... خودمو ازش جدا کردم و گفتم :

-چته دیوونه ..له شدما..

اومد جواب بده که گوشیش زنگ خورد.. سریع شیرجه زد روش و با دیدن اسم پویا سریع از روی میز برش داشت و رفت توی حیاط.. 

گوشیه منم زنگ خورد.. نگاهش کردم..با دیدن اسم پویان لبخندی اومد روی لبم..

جواب دادم :

-سلام عزیزم..

صدای دلنشینش پیچید توی گوشی..

پویان : سلام خانمم.. 

آروم گفتم :

-خوبی ؟!

پویان : مگه میشه بد باشم ؟

خندیدم و گفتم :

-ما آماده ایم..شما کجایید ؟!

پویان : ما دم دریم.. چند دقیقه دیگه میایم.. فعلا پویا داره با تلفن حرف میزنه..

تا اینو گفت یلدا اومد تو و گوشی رو از دستم کشید و گفت :

یلدا : پویان ما اومدیم تو حیاط...

گوشیو پرت کرد توی کیف دستی کوچیک سفیدم و گفت :

یلدا : چقدر حرف میزنی ؟ دیرمون شد .. 

شلنم رو داد دستم و مال خودش رو هم با بدختی پوشید روی لباسش .. 

بند های شنلشو براش گره زدم..اونم مال منو گره زد.. با اونایی که اونجا بودن خداحافظی کردیم..اونام برامون ارزوی خوشبختی کردن.. درو باز کردم... پویان و پویا ایستاده بودن پایین در ولی پشتشون به ما بود ... 

-پویان ؟!

با شنیدن صدام چرخید سمتم... نگاهش خشک شد روم.. 

بعد از اونم پویا نگاهمون کرد..به من لبخند زد و خیره شد به یلدا.. یلدا دستمو ول کرد و گوشه ی لباسشو گرفت توی دستش و رفت پایین ... منم رفتم پایین... من ایستاده بودم رو به روی پویان .. یلدا هم رو به روی پویا... زل زده بودیم تو چشمای همدیگه.. صورتشو آورد جلو .. چشماشو بست... منم چشمامو بستم... با بوسه ای که روی پیشونیم نشوند غافلگیر شدم.. 

چشمام آروم باز کردم ... لبخند روی لباش بود... 

گلو ازش گرفتم... دستمو گرفت ..به یلدا چشمکی زدم و رفتیم بیرون..

***

در خونه رو با کلیدش باز کرد و رفتیم تو .. صندل هامو از پام درآوردم و گذاشتمشون روی جا کفشی ... اومدم برم تو اتاق که دستای پویان حلقه شد دور کمرم ... 

-پویان.. ولم کن..خودم میرم تو اتاق..لازم نیست بلندم کنی...

پویان : میخوام یه چیزی برات بگم..

-بگو..

نفس عمیقی کشید..لاله ی گوشمو بوسید و گفت :

پویان : هفت تا آسمون پر از گل های یاس و میخک... با صد تا دریا پر از عشق و پولک.. یه قلب عاشق با یه حس بی قرار و کوچک ... فقط میخواد بهت بگه دوستت دارم...


باران کرمی و آرمینا

26/3/1392

ساعت 35 : 16

پایان


مطالب مشابه :


رمان رقابت عشق9(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان رقابت عشق9(قسمت آخر) رمان عشق توت فرنگی نیست(مریم عباس زاده)




رمان رقابت عشق1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان رقابت عشق1 رمان عشق توت فرنگی نیست(مریم عباس زاده)




رمان عشق یوسف3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف3 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




عشق غرورغیرت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - عشق غرورغیرت3 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق به چه قیمت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق به چه قیمت3 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




عشق ممنوعه14

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - عشق ممنوعه14 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف22

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف22 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف21

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف21 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




برچسب :