داستان هفتم روز جمعه رنگ سپید

یا لطیف

روز آدينه هنگاميكه تابش خورشيد خانه را از نور سپيد كرد شاه با لباس سپيد راهي گنبد سپيدرنگ شد و پس از عيش و عشرت از بانوي خانه افسانه اي تقاضا كرد و او پس از دعا به جان شهريار و تخت و سلطنتش لب گشود كه:

روزي از روزها مادرم خانه اي يكي از اشنايان رفته بود و در آن خانه زنان بسياري ميهمان بودند. ميهمانان يك به يك از هر دري سخن ميراندند تا اينكه نوبت به زني از ميهمانان رسيد و او لب به گفتن قصه اي شگرف و زيبا گشود. و اين همان داستان است:

روزي روزگاري جواني بود نيكنام و درست كردار. دانش آموز چون عيسي و مجلش افروز چون موسي. آگاه از هر علمي. زيبا روي و زيبا خوي. اما آن صفتي كه او به آن شهره بود و زبانزد تمام جوانان آن ديار تقوي و پرهيزگاريش بود. محرم و نامحرم ميدانست و چشم پاك داشت و اسير هوي نبود.

او را باغي بود خارج از شهر. باغي چون بهشت برين پر از ميوه هاي گوناگون و درون باغ عمارتي داشت و هر هفته اگر وقت فراغتي مي يافت به تماشاي ان باغ ميرفت و اوقات خود به پرورش و رويش گياه و گل و ميوه ميگذراند.

يكي از روزهاي پايان هفته كه براي استراحت به باغ خود رفت در باغ را بسته ديد. از داخل باغ صداي خنده و شادي زنان مي آمد و صداي رقص و پايكوبي و آواي چنگ و عود و باغبان خفته به صداي چنگ.

در باغ خود زد اما كسي نگشود دور باغ گشت تا شايد خبري از داخل باغ بيابد اما نيافت تا اينكه بالاخره از ديوار باغ بالا رفت و داخل باغ شد.

همين كه وارد باغ شد دو مرد كه اطراف باغ براي زنها نگهباني ميدادند او را بديدند و به گمان اينكه دزد است با چوب به جانش افتادند و دستهايش بستند. جوان گفت:" باغ باغ من است و من حق دارم از ديوار باغ خود بالا روم"

آن دو مرد براي اثبات گفته ي خود از او نشانهاي باغ را پرسيدند و او پاسخ گفت و باغبان را از خواب بيدار كردند و او شهادت داد كه باغ از آن جوان است و پس دو مرد دستهاي جوان باز كردند و عذرش خواستند و زمينش بوسيدند و جوان از آنها پرسيد كه از چه روي به باغ او آمده اند و ميهمانها كيستند

دو مرد پاسخ دادند كه:" اينها كنيزكاني هستند كه از براي ميهماني اي در باغ تو گرد هم آمده اند و ما را به پاسباني در اطراف باغ گمارده اند.برخيز و با ما گردشي در باغ خود كن و نگاهي بر اين كنيزكان ماهرو بينداز. هر كدام را كه پسنديدي بگو تا همين امشب از آن تو باشد."

جوان را آهنگ كامراني به گناه نبود. پس با خود گفت:" به اطراف باغ ميروم و نگاهي بر آنها مي اندازم و سپس باز ميگردم به شهر."

پس به دنبال آنها رفت.

در مقابل جايگاه زنان غرفه اي بود از خشت ساخته شده. جوان داخل غرفه شد و در را قفل كرد تا چشمش به زنها نيفتد و آندو مرد رفتند تا كنيزكان را خبر كنند. جوان داخل اتاق بود و از بيرون صداي رقص و پايكوبي مي آمد. روي در اتاق روزني بود كه از طريق آن بيرون اتاق را ديدن ممكن ميشد. جوان وسوسه شد و با خود گفت: " فقط يك لحظه نگاه بيندازو ببينم ايننان كيستند كه وارد باغ من شده اند."

اين بگفت و چشم بر روزن نهاد و دگر چشم برگرفتن نتوانست و كنيزكاني ديد در چشمه ي باغ چون ماهي اي روانه و در حال استحمام و بازي و خنده در آب چشمه و هر يك چون حوري اي سيم ساق و سرو اندام.

جوان چون اين بديد صبرش به در آمد و ياراي چشم از روزن برداشتنش نبود. خواست تا در باز كند و داخل باغ شود اما اين گستاخي نكرد و منتظر آن دو مرد نشست.

چون آنها آمدند جوان بر خلاف عهدي كه با خود كرده بود از بازگشت به شهر نوميد شد و تن به پيشنهاد آنها داد و از ميان حوريان حمامي زيبا ترين و شكرافشانترين را انتخاب كرد تا برايش بياورند و آن دو مرد از براي خواسته ي او از اتاق بيرون شدند و جوان در انتظار كام بنشست.

لختي بعد كنيز را با هزار ارايش و زيبايي به آواز چنگ برايش آوردند و خود اتاق را ترك كردند و عجيبتر اينكه از پشت در اتاق را قفل كردند!!!

مرد جوان و كنيزي چون حوري بهشتي نشسته بر تختي در اتاقي تنها.

جوان گمان ميكرد كه كنيز را دل با او نيست و او را نميشناسد و آن دو مرد به زور به نزد او آورده اندش. بيخبر از آنكه كنيز آوازه ي جمال و علم و پرهيز او شنيده و نديده دل بر او بسته بود و از اين وصال بسي خوشحال بود.

جوان او را پرسيد: نام تو چيست؟

گفتا :"بخت"

گفت:جايت كجاست؟گفتا: تخت

گفت:پرده ات چه پرده؟ گفتا : ساز

گفت شيوه ات چه شيوه ؟گغتا :ناز

پس از شيرين زباني و حاضرجوابي او خوشش آمد و در برش گرفت بوسيدنش آغاز كرد. در همين هنگام نشستند و تكيه بر ديوار اتاق گلي زدند بيخبر از اينكه اين ديوار خشتي سست است و ناگهان از تكيه ي آندو بر ديوار سقف اتاق خشتي سست شد و لغزيد و بر سر آندو ريخت و جايگاهشان فرود آمد و كنيز از اتاق بيرون جست و جوان از پشيماني پس از گناه نجات يافت و به گوشه اي خزيد. اما انديشه ي آن حوري مهرو از سرش به در نميرفت و از طرفي كنيزك را ميل با جوان بود و اين اشتياق خود را با نواي چنگش به دوستان خود آشكار ساخت.

كنيزان ديگر چون اين عشق و علاقه ي او را ديدند چاره انديشي آغاز كردند تا آندو را به وصل يكديگر برسانند و از اين هجران برهانند. پس تا شب هنگام صبر كردند.

چون شب در رسيد جوان را در گوشه اي از باغ به انتظار گذاشتند و اندكي بعد كنيز را براي او به ارمغان بردند.

شب و شراب و شهد و شيريني. كه را صبر و قرار ماند؟ پس چون زير درختي بنشستند و جوان كنيز را در آغوش گرفت و بوسه اي آغازيدن خواست ناگهان يك گربه ي وحشي به قصد شكار موشي از بالاي درخت به پايين پريد و آندو از ترس ناگهان برجستند و هر يك نارسيده به كام به سويي رفتند. دختر ساز به بر كرد و پرده ي احزان نوازيدن اغاز نمود و جوان به گوشه اي خزيد و زانوي غم در بغل گرفت.

آندو مرد نگهبان را خبر از اشتياق ايندو افتاد و قصد فراهم اوردن اسباب وصالشان كردند. پس كنيز را دوباره بر او فرستادند و او نيز دست دختر به دست گرفت و به گوشه اي ديگر از باغ بردش.

در آن قسمت باغ كدوهايي را با ريسمان از درختي آويخته بودند. جوان و كنيزك به زير درختي تنومند نشستند و جوان دست بر گردن كنيز انداخت و تا خلوتي آغاز نمودن خواست موشي صحرايي كه كدوها را آويخته به طناب ديده بود گوشه اي از طناب را به دندان تيز انداخت و جويدن آغاز كرد و ناگهان كدوهاي اويخته از طناب مانند طبلي بر زمين فتاد و صدايي هولناك برخاست و آندو به خيال اينكه جنگ شده است به گوشه اي گريختند.

جوان به گوشه اي خزيد و تاب و قرارش رفته انديشه ي آن مهرو را ز سر بيرون نميتوانست كرد و دختر چنگ به بر گرفت و نواخت آنچنان كه بيهوش شد و ياران را از اشتياق ايندو آگهي افتاد و قصد كردند تا هنوز صبح نشده به هم برسانندشان.

پس در گوشه اي از باغ غار مانندي يافتند و كنيز را در ميعادگاه به دست جوان سپردند.

همان هنگاه جند روباه در پس غار از بيم گرگي پنهان شده بودند گرگ نيز در غار در جستجوي آنها.

چون كنيز و جوان برنشستند و خلوتي آغازيدن خواستند ناگهان صدايي درآمد و آندو دلداده روبهاني ديدند در حال بيرون آمدن از غار و در پسشان گرگي عظيم كه همه به شتاب به سوي آندو مي آمدند.

پس كار خود رها نموده و از بيم جان گريختن آغار كردند.

آندو مرد و كنيزكان ديگر چون دختر را ديدند كه به شتاب به جمع آنها پيوست و از پيش جوان وارد شد گمان بردند كه خطايي از او سر زده كه صاحب باغ را رنجانده. پس لب به ملا متش گشودند. تا اينكه جوان به سخن آمد و گفت:" زنهار دست از او داريد. يار آزرده را ميازاريد. گوهر هر دوي ما گوهر پاك است و تقدير خداوندي خطا و خلل را در كار ما راه نداده پس اين موانع كه در وصال ما پيش آمد همه براي حفظ پارسايي ما و دور كردن گناه از بر ما بود كه اگر خدا ما را دوست نميداشت زود تن به دام گناه داده بوديم و بر حرام دل نهاده بوديم. با عروسي بدين پريچهري از راه حرام وارد شدن روا نباشد. توبه كرديم و اشتباه خود را پذيرفتيم . به حلالش كنم عروس خويش خدمتش زانچه بود كنم بيش.

چون بقيه اخلاص و خدمت او ديدند صدش آفرين گفتند بر عقيده ي پاك .

اي بسا رنجها كه رنج نمود

رنج پنداشتند و راحت بود

اي بسا درد ها كه بر مرد است

همه جاندارويي در آن درد است

چون صبح شد به شهر رفت و بساط عقد فراهم كرد و از گناه دوشين توبه كرد و به وصل يار رسيد و سالها به خوشي روزگار گذراند و شاد زيست.

 


هفت پیکر یا بهرامنامه چهارمین منظومه نظامی از نظر ترتیب زمانی و یکی از دو شاهکار او  از لحاظ کیفیت است. این دفتر رااز جهت ساختار کلی و روال داستانی می توان بر دو بخش متمایز تقسیم کرد:

یکی بخش اول و آخر کتاب درباره رویدادهای مربوط به بهرام پنجم ساسانی از بدو ولادت تا مرگ رازگونه او، که بر پایه روایتی تاریخ گونه است؛ و دیگری بخش میانی که مرکب از هفت حکایت یا اپیزود از زبان هفت همسر او و از زمره حکایات عبرت انگیزی است که دختران پادشاهان هفت اقلیم(منطبق تقسیم قدما) برای بهرام نقل می کنند.

این منظومه آمیزه ای از جنبه حماسی و غنایی است، بدین معنی که بخش هفت گنبد تماما دارای روح غنایی و تخیل رمانتیک است ولی بخش تاریخی گونه، اگر چه سعی شاعر بر ترسیم چهره ای حماسی برای بهرام بوده، آمیزه ای از جنبه حماسی و عناصر غنایی است.

در هفت پیکر زمین و آسمان و جلوه های جمال این دو با هم پیوند می یابد:

از یک سو هفت گنبد است ساخته بر زمین و هفت روز و هفت رنگ و هفت اقلیم و هفت عروس که جملگی زمینی است، و از سوی دیگر نظیره قرار دادن اینها با «هفت» های آسمانی (چون هفت سیاره و هفت فلک)، و واسطه این دو با همدیگر گنبدی است که چرخ زنان آهنگ عروج به گنبد دوار دارد.

هفت پیکر ستایش داد و رفق، و نکوهش ستم و بیراهی است.

در پایان نامه هفت پیکر حکیم درباره کتاب می فرماید:

مصرعی زر و مصرعی از در تهی از دعوی و ز معنی پر
تا بدانند کز ضمیر شگرف هر چه خواهم دراورم به دو حرف

هفت پیکر (سیاره)، روزهای هفته، رنگها

  • کيوان (روز شنبه) رنگ سیاه
  • خورشید (روز یکشنبه) رنگ زرد
  • ماه (روز دوشنبه) رنگ سبز
  • بهرام (مریخ) (روز سه شنبه) رنگ سرخ
  • تیر (روز چهارشنبه) رنگ پیروزه ای
  • مشتری (روز پنجشنبه) رنگ صندلی
  • ناهید (روز جمعه) رنگ سپید

داستان شهر سياهپوشان
داستان کنيزک زرد رو
داستان مليخا و بشر
رنگ سبز

داستان بانوي حصاري
رنگ سرخ

داستان ماهان
رنگ فيروزه اي

داستان خير و شر
رنگ صندل

داستان جوان رنگ سپيد

هفت داستان

  • داستان گنبد سیاه (داستان شهری که مردمانش همه سیاه پوش بودند)
  • داستان گنبد زرد (داستان شاهی که به زنان اعتماد نداشت و کنیزک زرد رو)
  • داستان گنبد سبز (داستان بشر پرهیزگار و ملیخای بدطینت)
  • داستان گنبد سرخ (داستان بانوی حصاری)
  • داستان گنبد پیروزه ای (داستان ماهان و دیوان)
  • داستان گنبد صندلی (داستان خیر و شر)
  • داستان گنبد سپید(داستان دختر و پسری که قصد وصل داشتند اما میسر نمی شد)

خلاصه رمان های مشهور ادبیات جهان

 مجموعه داستان های کوتاه

 مجموعه مقالات تاریخ فلسفه
 مجموعه مقالات تاریخ هنر


مطالب مشابه :


کتاب‌ها به یاد می‌آورند!

کلاغ هفتم - کتاب‌ها به یاد می‌آورند! - وبلاگ واحد ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان




مجموعه کتاب های کلاغ سپید

سکوی هشتم و هفتم - مجموعه کتاب های کلاغ سپید - کتب،پاورپوینت،نمونه سوالات هشتم و هفتم خیلی




پیراهن گل گلی ام

کلاغ هفتم - پیراهن گل گلی ام - وبلاگ واحد ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان مرکزی




کلاغ‌ها به مدرسه نمی‌روند!

محمدیان با بیان اینکه کتاب‌های کمک آموزشی "کلاغ سپید" و" گاج" مخصوص پایه‌های هفتم و سوم که




بخشی از کتاب ریاضی کلاغ سپید

ریاضیات سعدی ممقان - بخشی از کتاب ریاضی کلاغ سپید تمرین صفحه 22 (سوال 2 و4) ریاضی هفتم.




دانلود رايگان راهنماي گام به گام فصل هفتم ( 7 ) رياضي ششم ابتدائي

فصل هفتم ( 7 ) اثر انتشارات کلاغ سپید * ارائه‌ى آموزش درس به درس مطالب كتاب‌هاى درسى




داستان هفتم روز جمعه رنگ سپید

آقای صفر و نیم - داستان هفتم روز جمعه رنگ سپید - نزاع صفر و یک های ایده آلیست در مزرعه باینری




برچسب :