رمان سقوط هواپیما (2)




بئاتریکس



دست مهمانداری که با عجله از توی کابین خلبان میومد رو گرفتم خیلی خشک ازش پرسیدم :
-چی شده ؟
بدبخت از قیافم ترسید و باصدایی که لرزشش آشکارا معلوم بود گفت :
-خانم راستش ...
یه نگاه ترسناک بهش انداختم که مثل فرفره شروع به حرف زدن کرد :
-را ... راستش از اون جایی که وضع هوا خرابه و سوخت تموم شده موتور ها دارن یکی یکی خاموش میشن !
-چطور سوخت کمه؟
-نمیدونم خانم احتمالا اشتباه شده !
-خوب بریم به سمت نزدیک ترین خشکی !
- ارتفاع تا زمین زیاده بدون وجود سوخت قادر به برگشت نیستیم ...
دوباره هواپیما تکون بدی خورد که تمام چراغ های داخل هواپیما خاموش شد و پشتش صدای یکی از مهماندارا اومد :
- خانمها آقایون چند لحظه ... هواپیما دچار مشکل شده ....
و کلی شرو ور که من فقط یه جملهاش تو مغزم میچرخید :
-باید بپرید هر چه زود تر !
با ناباوری به مهماندار نگاه کردم ....
-زیر هر صندلی یه چتر نجات هست ... مجبورید که بپرید خلبان قبل از این که برق هواپیما قطع شه وضعیت رو گزارش داد نیرو های ساحلی برای کمک میان فقط الان سریع باید بپرید !
من تا حالا از ارتفاع پریدم توی سوئیس اما نه با این ارتفاع زیاد ... تازه اون موقع چند نفر اسکورتم میکردن اما الان ... واقعا گیج شده بودم ... که یه دفعه چشمم به همون خانواده افتاد دختره داشت گریه میکرد و به آقایی گه گمونم شوهرش بود میگفت:
-چی کار کنم نه من و نه تو نمیتونیم دو تا بچه بغل کنیم ...
منم که تازه ماجرا رو فهمیده بودم به سختی از جام بلند شدم :
-من میتونم کمکتون کنم !
دختر و پسره با تعجب به من نگاه کردن که با لحن جدی ای ادامه دادم :
-من قبلا هم از هواپیما پریدم ...
نذاشت ادامه بدم ...
-پریدی؟
-آره !
نمیدونم چی توی نگاهم بود که بهم اعتماد کرد ....
.
.
-خوب پوریا . عزیزم ما وقت زیادی نداریم ازت میخوام منو محکم بغل کنی و اصلا ولم نکنی باشه ؟
آروم سری تکون داد و محکم چسبید بهم سریع با طناب مخصوص به خودم محکمش کردم کوله ام رو که تو یه کیسه مخصوص ضد ضربه و آب بود رو رو کولم گذاشتم و چتر رو روش محکم کردم ... کلاه مخصوص رو روی سر پوریا گذاشتم تو همین موقع مهماندار در رو باز کرد ...

در هواپیما که باز شد هجوم باد باعث شد تا کلاهم از سرم در بیاد و مو های طلاییم تو هوا پخش بشه ....

سریع کلاه مخصوص رو سرم کردم نفس عمیقی کشیدم و با ذکر نام خدا اولین نفر از هواپیما پریدم ..... پوریا سفت بهم چسبیده بود وقتی فاصله رو مناسب دیدم ضامن چتر رو آروم کشیدم باز نشد ثانیه ها تند تند میگذشتند یه بار دیگه و این بار محکم تر کشیدمش که باز شد ... آب دهنمو قورت دادم با پاهام پوریا رو چسبیدم دسته های چتر رو گرفتم تا به یه منطقه نزدیک به ساحل هدایتش کنم چون قطعا به ساحل نمیرسیدم اما با چیزی که دیدم لبخندی رو لبم نقش بست یه کشتی تفریحی بود ... ریسکش بالا بود اما باید میرفتم سمتش ... آروم چتر رو به سمت اون کشتی هدایت کردم فاصله ی کمی با کشتی داشتم که یکی از بند های چتر برید سریع دور پوریا رو گرفتم که محکم رو روی کشتی افتادیم تیر کشیدن مچ دست و پام رو حس کردم ....
چند لحظه بعد یه مرد میانسال دوید سمتم و طناب رو از دور منو پوریا باز کرد کلاهم رو برداشتم .... مچ دست و پام هنوز تیر میکشید ... دردش وحشتناک بود و بعد یه پسر جوون اومد اما فقط چشمای خاکستریش رو به یاد دارم و صدای انفجار و بعد بیهوش شدم ....
.



ساوین



با وحشت به آسمون نگاه کردیم !
-دایییییی!
با شکاکی برگشتم ... ای داد اینکه پوریاس!
اومد بغلم اما من هنوز تو شک بودم بابام پوریا رو برد و یه چیزایی گفتم که اصلا حواسم نبود یه دفعه یاد اون دختره افتادم .... دویدم سمتش ... کنارش زانو زدم ... کلاهش رو در اوردم که خشکم زد ... این چه ناز بود ! سرمو تکون دادم و آروم بغلش کردم و راه افتادم ست اتاق کشتی ...

آروم گذاشتمش رو مبل قیافه خیلی زیبایی داشت موهای بور کوتاه ... رنگش خاص بود ...
-ساوین؟
برگشتم سمت پدرم که ببینم چی باعت شده صداش بغض دار بشه !
.
.
با ناله بیدار شد ... سریع رفتم سمتش ...
پرستار-خانم بیدار شدید؟
چیزی گفت ... رفتم نزدیکش :
-چیزی گفتید؟
-پوریا!
بعد بلند شد اما تعادلش رو از دست داد سریع دستمو دورش حلقه کردم و نشوندمش سر جاش!
-پوریا خوبه !
-باید برم فرودگاه!
-چی؟
-مادرش تو فرودگاه منتظرمه!
-آروم باشید مادرش مادرش همینجاس!
همون موقع در باز شد و بابا اومد تو :
-دخترم خدا ازت راضی باشه !
اون دختره که خیلی گیج شده بود ...
براش توضیح دادم که پوریا بچه خواهرمه و خواهرم الان با خانوادش سالمه ....
-خ ... خوب!
-خوب چی؟
-هواپیما ... چی شده ؟مسافرا؟
مردد بودم بگم یا نه اما گفتم:
-با 127 نفری که داخلش بودن منفجر شد!
با دست جلوی دهنشو گرفت:
-واااای ... خخخو ...خوب؟
-فقط 39 نفر تونستن بپرن!
.
.
.

قسمتی از پست بعد:


به محض این که از سالن خارج شدن سارا آویزون بازو هام شد:
سارا-وای ساوین این دختره چه خوشگله!
با بی تفاوتی شونمو بالا انداختم که صدای ساناز در اومد:
ساناز-ساوین اغراق نکن که واقعا جذاب و خوشگله!
من-مبارک صاحبش!
سارا نچ نچی کرد و من پیش خودم فکر کردم که این دختر مجهول واقعا خوشگله!
.


مطالب مشابه :


رمان سقوط هواپیما (7)

رمان سقوط هواپیما (7) تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۹ | 10:30 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (2)

××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (2) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟




رمان سقوط هواپیما (10)

رمان سقوط هواپیما (10) تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ | 11:12 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (11)

رمان سقوط هواپیما (11) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۶ | 20:58 | نويسنده :




رمان سقوط هواپیما (5)

××× رمان هایم ××× - رمان سقوط هواپیما (5) - چی بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟




برچسب :