بوسه ی خونین 8

سعی کردم لبخندی بزنم واروم خودم رو نشون بدم.از شنیدن حرفاش اصلا اروم نشدم.دلشوره امانم رو بریده بود.

سرفه ای به سراغش اومد که خودش ر به سرعت به دستشویی رسوند.دیگه طاقت نداشتم.یه سرفه سرماخوردگی که به دستشویی نمیکشه.حتما بازم از گلوش خونی اومده که اینطوری شد.تا شب راجب دکتر صحبت نکردیم.


فردای اونروز تا ظهر خبری از حمد نشد.دل تو دلم نبود.کلافه از اینور خونه به اونور خونه میرفتم و انتظار حامد رو میکشیدم.خبری نشد از حامد.


مانتوم رو پوشیدم تا به خونه ی پدرش سری بزنم بلکه اونجا باشه.با کلافگی جواب سوال های گیتی جون رو دادم که اونم کمی نگران شده بود.
هر چقدر شمارش روو میگرفتیم فقط با خاموش بودن مواجه میشدیم.برای اروم شدن اوضاع گفتم:

میگم شاید کارش تو شرکت طول کشیده.اره همینطوره.اخه چندروزیه درگیر کارای شرکته.احتمالا همین موضوع باعث شده که دیر بیاد خونه.گیتی جون نفس عمیقی کشید و گفت:خیر ببینی مادر زودتر میگفتی.اره حق باتوئه.همینطور شده.خدافظی کردم و گفتم میرم خونه تا حامد بیاد.عصر شد و حامد نیومد.دیگه از کلافگی زیاد اشک میریختم.شماره ی خاموش.رفتنش به دکتر دیوونم کرده بود.هوا سخت بارونی شده بود.نمیتونستم به خانوادش خبری هم بدم.ساعت12 شب بود که از پنجره کوچه روتماشا میکردم.
قطره های اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
از پنجره جدا شدم و خودم رو روی تخت انداختم.دستامو به صورتم حلقه کردم وبازم اشک ریختم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.شتابان از اتاق خارج شدم و با دستام قطره های اشک رو از روی صورتم برداشتم.

نگاهی به پایین کردم.حامد بود.براندازش کردم.موهای خیس ریخته شده روی صورتش.لباسایی که چکه چکه اب میریخت ازشون.نگاهی به طرفم کرد و سلام ارومی کرد.
به سمتش دویدم وبا بغضی که در گلو پرورونده بودم گفتم:

معلوم هس تا الان کجا بودی؟تو انصاف نداری هان؟حداقل یه زنگ نمیتونستی بزنی ؟دیگه بغضم ترکید و با ریزش اشک ادامه دادم:

نمیبخشمت حامد.صدامو بلند تر کردم و گفتم:نمیبخشمت بی انصاف.به سمت پله ها قدم برداشتم که گفت:یادته شیوا بعت میگفتم ادما باید اونقدری بزرگ باشن که دیگه مشکلات نتونه برشون غلبه کنه؟اروم به سمتش چرخیدم.روی دیوار سر میخورد ونگاهش به نقطه ثابت کرده بود.ادامه داد:الان وقتشه که ببینیم بزرگ شدیم یانه؟

با هر کلمه که از دهنش بیرون میومد بهش نزدیک تر میشدم.جلو پاش دوزانو نشستم.هنوز هم نگام نمیکرد.به برگه ازمایش تو دستاش خیره شدم.حلقه اشکی در چشمام جا خوش کرده بود و قصد پایین اومدن نداشت.با دستانی لرزان چونش رو به سمت خودم گرفتم ونگاهش رو روی خودم تنظیم کردم.چشماش قرمز شده بود.با صدایی غمزده گفتم:حامد چی میگی؟منظورت چیه از این حرفا؟سکوت طولانی برقرار شد و بعد از اینکه نگاهش رو ازم گرفت قطره اشکی روی گونش سر خورد و گفت:شیوا اونقدری بزرگ باش که بتونی نبودنم رو تحمل کنی.با جسمی بی حال بلند شد و به سمت پله ها حرکت کرد.هنوز معنی حرفاش رو درک نمیکردم.مدام زیر لب زمزمه میکزدم.بزرگ شم؟نبودن حامد رو تحمل کنم؟شتابزده بلند شدم و به سمتش حرکت کردم و قبل از اینکه پاشو رو پله ی اول بذاره بازوش رو گرفتم و گفتم:

حامد جان من بگوچی شده؟با صدایی که با زار زدن هماهنگ شده بود ادمه دادم:التماست میکنم حامد.صدام اروم تر شد و گفتم:بگو چی شده اخه؟چشماشو بسته بود وبه سمتم چرخید.سیلی از اشک برصورتش راه افتاده بود.روی پله نشست وبا نفسی عمیق چشماشو باز کردو گفت:باور کن شیوا تازه فهمیدم.روحمم خبر نداشته از این مریضی.حتی...حتی برای ازمایش ازدواج هم خودش رو نشون نداده چون اصلا اون موقع بهش مبتلا نبودم.شیوا منوببخش.اگه میدونستم همچین سرنوشتی به سراغم میاد هیچ وقت سمتت نمیومدم.دیگه حرفاش رو نمیشنیدم.فقط حرکات لب هاش رو نگاه میکردم.درک میکردم که میگفت:به قران قسم نمیدونستم.

نفسام رو با تندی بیرون میدادم و بهش نزدیک تر شدم وجلو پاش زانو زدم وگفتم:چی رو نمیدونستی هان؟چی رو؟صدام روو بلند تر کردم وگفتم:د لعنتی بگو دیگه.قلم رو از دستم رها کردم و تصمیم گرفتم دیگه ادامه ندم.ولی با چشمانی خیس خودم رو دوباره نزدیک کردم ادامه ی نوشته هام رو با بی حالی نوشتم.با چشمایی که فرط خیسی قدرت باز شدن نداشت گفت:شیوا من ...سری به اطراف چرخوندوگفت:من مبتلا به سرطانم.سرطان.....لبهام رو با نفسی تند باز کردم و به نفس نفس افتادم.بلند شدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:دروغه.اشک هامو از رو صورتم برداشتم و ادامه دادم:دروغه حامد من میدونم و مدام برای خودم زمزمه میکردم.از پشت منو در اغوش گرفت و گفت:اروم باش شیوا.خواهش میکنم.یه لحه بهم نگاه کن.به سمتش چرخیدم که گفت:ببین شیوا بذار همه چیزو بهت بگم.دستاشو ازم جدا کرد و گفت:تو دیگه باید کم کم عادت کنی به نبودنم.میفهمی شیوا.به اینکه دیگه نیستم..دستی به زیر گودی چشماش کشید و چشماشو باز تر کرد و ادامه داد:

شیوا من از مرگ ترسی ندارم.اگه داغونم بخاطر توئه.بخاطر توئی که دل کندن ازت برام مرگ واقعیه.دیگه نشنیدم چی گفت.دستی به پیشونیم کشیدم و سرم ر بالا گرفتم.فقط معلق شدن خودم رو دیدم که با افتادن به زمین خاتمه یافت.چشمامو باز کردم وخودمو روی تخت دیدم.چشمامو دوباره بستم و سعی کردم اتفاقات رو مرور کنم تا لحظه ای که غش کردم.یه دفعه از جام بلند شدم وبه دنبال حامد میگشتم.کنار تخت نشسته بود وبا دیدن من سرشو بلند کرد.شتابزده بلند شدم و خواستم قدمی بردارم که سرگیجه به سراغم اومد.چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:پاشو حامد.پاشو بریم پیش دکتر تا خودم نشنووم باورم نمیشه.بهش نگاه کردم که به سمتم میومد.دستی به موهاش کشید و گفت:تو حالت خوب نیس شیوا.بذار بهتر شی میرم با هم.

نگامو خشمگین کردم و با صدایی بلند گفتم:من حالم خوبه.همین الان میریم دکتر.فهمیدی؟دستاشو به سمتم گرفت و گفت:باشه اروم باش میریم.اروم باش عزیزم.رفتیم پیش دکتری که حامد رو از بیماریش مطلع کرده بود.همون چیزایی رو گفت که حامد بهم گفته بود.مبتلا به سرطان ریه شده بود.درست چند هفته بعد از ازدواجمون.گویا از اون موقع در حال رشد بوده..اخرین جمله ی دکتر ر هم شنیدم سری به اطارف تکون داد و گفت:من دیروز هم خدمت خودشون عرض کردم.اگر اقدام سریعی انجام بدن شاید بشه جلوی پیشرویش رو گرفت..نگاهی به حامد کرد که از پشت منو گرفته بود تا مبادا نقش زمین بشم و گفت:گویا با این مسئله کنار اومدین از دیروز تا حالا؟حامد نگاهی به دکتر کرد و گفت:من از مرگ ترسی ندارم.ترس من جدایی از عزیزانمه.خسته و بی حال به خونه رسیدیم.هیچ چیزی برای گفتن نداشتم.به یه جا زل زده بودم وفقط اشک میریختم.چند هفته گذشتاز این دکتر به اون دکتر.حتی تصمیم به رفتن خارج هم گرفته بودیم. مرگش مشکلی نداشت و به جای روحیه دادن ما به اون سعی میکرد اون به ما روحیه بده.

یه روز که از بیمارستان اومدیم خسته و داغون ر¸تخت دراز کشید.رفتم پیشش که مواظب حالش باشم.ذهنش رو درگیر موضوعی کرده بود.صدام کرد تا بهش نزدیک تر بشم.خودم رو به جسم ضعیفش رسوندم وگفتم:چیزی میخوای عزیزم؟لبخند کم رنگی زد و گفت:نه هیچی نمیخوام.با صدایی غمزده گفت:شیوا.گفتم:جانم.

لبخند بی رنگی تحویلم داد وروشو ازم گرفت و گفت:شیوا امروز که رفتم بیمارستان میدوونی چی دیدم؟یه خانواده ای رو که در به در به دنبال اهدایی برای قلب پسرشون بودن.وقتی از کنار بقیشون رد شدم دیدم هر کس به یه چیز محتاجه.ولی من...ولی من دیگه به چیزی نیاز ندارم.میدونی چرا؟از حرفاش بوی جدایی میومد.جدایی زود هنگام.
گفتم:چرا؟حامد این حالت به اندازه ی کافی زجرم میده چرا میخوای بیشتر از این عذاب بکشم؟
گفت من دیگه رفتنیم. با اینکه به درمانم کمی امیدوارن ولی میدونم که میرم.چه کمی زود تر.چه کمی دیرتر.بالاخره زمان مرگم میرسه.فقط نمیخوام تا اون لحظه ذره ذره اب شدن خودم و شما رو ببینم.
گنگ بهش نگاه میکردم که گفت:شیوا من میخوام یه مرگ راحت داشته باشم.نمیخوام به سختی بمیرم.کاش میشد شیوا...
بغض کرده بودم..با صدایی غمزده گفتم:میخوای بری؟کجا اخه؟نا امید شدی حامد؟پس امیدت کو؟مگه نشنیدی دکتر گفت با درمان سریع میشه معالجش کرد.

قطره اشکی روی گونش سر خورد و گفت:کاش میشد امید زندگی برای چند نفر باشم.حیف که نمیشه..
با فریاد گفتم:اگه میشد هم من نمیذاشتم حامد.نمیذارم این کارو کنی.بخاطر اشک ریختن زیاد دیگه اشکی نداشتم تا بغضم رها کنم.

حامد:خودت میدونی چقدر برام عزیزی نمیخوام غم رو تو صورتت ببینم مگه قرار نبود بزرگ شی؟اینجوری شیوااا؟
اختیار اشکام رو دیگه نداشتم فقط داد میزدم:اصلا من بچه ام نمیخوام بزرگ بشم ....نمیخوام...اصلا مگه بدون تو میتونم بزرگ بشم؟بدون تو نمیتونم
حامد دستش رو به نشانه ی سکوت جلوی بینیش گرفت و دستش رو به سمتم دراز کرد و من تو آغوشش اشکام رو میریختم آروم موهامو نوازش میکرد .

چرا با این حرفات عذابم میدی؟؟یعنی عمر خوشبختی من باید اینقدر کوتاه باشه؟حامد مگه نمیگفتی دوسم داری؟مگه نگفتی عاشقمی؟؟؟
حامد هم اشک میریخت برام خیلی سخت بود اشکای مرد زندگیم رو ببینم
حامد:معلومه که عاشقتم دلم نمیخواد اشکاتو ببینم نمیتونم ناراحتی عزیزترین کسم رو ببینم بخاطر همین میگم کاش میشد زودتر برم و با یه مرگ راحت خودم رو خلاص کنم تا زجر کشیدن شمارو نبینم.
از تخت جدا شد گفت:.از حرفام دلگیر نشو عزیزم.اگه این ارزو دارم بخاطر شماهاس...
چشماش ملتمس بود.غم تو نگاش فراوون.یعنی چی؟یعنی میخواست زودتر بره؟
یه مدت درگیر این شده بود که ایا میتونه بافت های سالم بدنش رو اهدا کنه یا نه.دیگه گوشم از حرفاش پر شده بود.

تنها امیدم این بود که اجازه نمیدن اعضای یه بیمار سرطانی اهدا بشه به خاطر همین کوتاه اومدم و مثلا موافقت کردم.مگر موافقتی مثل اهدای کلیش اونم در صورت پیشرفت نکردن بیماری.

تنها چیزی که بهم ارامش میداد این بود که دکترا بهش اجازه ندن .
تا این که اون روز وحشتناک رسید اون روز رفته بودیم دکتر نا چک آب بشه فعلا تنها عضویش رو که با اهداش موافقت کرده بودم کلیه اش بود نمیخواستم این اجازه رو بهش بدم ولی حامد اینو میخواست منم نمیتونستم باهاش مخالفت کنم تنها امیدم این بود که دکترا میگفتن سرطان پیشرفت زیادی نکرده ...و باید تحت درمان قرار بگیره شاید درمان بشه سرطانش. .

پشت فرمون نشسته بودم بیمارستان اون سمت خیابون بود حامد از این که باهاش موافقت کرده بودم خیلی خوشحال بود
حامد جان صبر کن تا یه جای پارک پیدا کنم همرات بیام
حامد با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت :من خودم میرم تو همین جا منتظر باش خیلی طول نمیکشه بعدش هم میریم یه ناهار خوشمزه میخوریم خب؟!
با این که دلم نمیخواست حتی برای یه لحظه تنهاش بذارم اما مواقتم رو با تکون دادن سرم نشون دادم این صحنه ها هیچ وقت از یادم نمیره در رو باز کرد و به طرفم برگشت
شیوا جان؟
جانم؟
شیوا منو میبخشی؟
-بخاطر چی عزیزم/؟-لبخندی زد و گفت:بخاطر اینکه نتونستم خوشبختت کنم.دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:ولی من درکنار تو خوشبخت ترینم حامد حتی ...رومو برگردوندم سمت شیشه
گفت:شیوا خودت میدونی چقدر برام عزیزی .شیوا تو عزیزترین کس من تو زندگیم بودی.اونقدری دوست دارم که دل کندن از توبرام سخت تر از مرگه من که بالاخره میمیرم بذار دل یه خونواده شاد بشه.
وای حامد نمیدونستی با این حرفات چه به سرم میاری؟ تک تک خاطره هات رو مرور میکنم تو راست میگفتی من هنوز بزرگ نشده بودم ولی تو بزرگ بودی روحت اونقدری بزرگ شده بود که بری تا به خدا برسی ولی من بچه بودم خیلی بچه هنوزم بزرگ نشدم..

دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم رو به سمت خودش برگردوند
دوستت دارم.خیلی زیاد.زیادتر از اون چیزی که فکرش رو کنی.شیوا ازت میخوام قوی باشی.اینده خوبی داشته باش.تو زندگی کن.زندگی کن شیوا.. تو چشماش خیره شدم:حامد الان وقت این حرفا نیست برو دیگه.بعدم فعلا که چیزی معلوم نیس یه موافقت ساده با اهدای کلیت کردم.
وای که اگه مبدونستم این نگاه آخرین نگاه هیچ وقت نمیذاشتم بری...
یک ساعتی تو ماشین منتظر بودم از ماشین پیاده شدم که برم دنبالش که خودش از بیمارستان بیرون اومد چشماش میخندید اونقدر سبک قدم بر میداشت که انگار روی ابرها بود
اون یه ذره امید هم از بین رفت شادیش نشون دهنده این بود که میتونه عضوش رو اهدا کنه داشت از خیابون رد میشد اون ساعت از روز خیابونا خلوت بودن و حامد هم حواسش به هیچ جا نبود نگاهش رو به من بود داشت به سمتم میمود این لحظه ها بدترین لحظه های عمرم بودن کمتر از یه دقیقه طول کشید صدای شدید ترمز ماشین و حامد....
حامد من افتاده بود رو زمین دویدم به سمتش لباش هنوز میخندید و آروم تکونش میداد سرمو بهش نزدیک کردم اونقدری نزدیک که لب هام رو به لبهای نیمه جونش رسوندم.
صداش میکردم....حامدم....حامد. خون نقش بسته نزدیکی لبم رو برداشتم.

چشمای قشنگش بسته شدن راننده ی ماشین گریه میکرد با چند نفر دیگه کمک کردن و جسم نیمه جونش رو بردن تو بیمارستان.
دستاش رو تو دستام گرفتم دنبال برانکارد میدوییدم تا این که به اتاقی رسیدیم که به من اجازه ی ورود ندادن پرستار یه فرم بهم داد که بدون خوندن امضاش کردم و به همین آسونی همونی شد که خود حامد میخواست پشت در اتاق عمل منتظر بودم

تمام تلاشمو میکردم که اشک نریزم اما با ورود گیتی جون و آقا مسعود و هانیه تمام تلاشم به باد رفت خودمو تو آغوش گیتی جون انداختم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم حامد من اون تو بود و من هیچ کاری نمیتونستم براش کنم
نمیدونم چند ساعت گذشت ساعت که کمه هزار سال گذشته تا در اتاق عمل باز شد و چهره نا امید و خسته ی دکتر.......

دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تومیرم.جدایی سهم دستامه که دستاتو نمیگیرم.تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظشده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظدیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سختهجدایی از تو کابوسه شبیه مرگه بی وقتهدارم تو ساحل چشما ت دیگه اهسته گم میشم.واسم جایی تو دنیا نیس تو اج قصه گم میشم.دیگه دیره دارم میرم برام جایی ت دنیا نیستبه غیر از اشک تنهایی تو چشمم چیزی پیدا نیستباید باور کنم بی تو شبیه مرگ تقدیرمسکوت من پر از بغضه دیگه دیره دارم میرم.خداااااااحااااااافظ

حامد مرگ مغزی شده بود و هیچ کاری نمیشد براش کرد به اتاق مخصوص منتقلش کردن از حال پدر و مادرش و هانیه هیچی نفهمیدم حتی حال خودم رو هم نمیدونستم با التماس از دکتر خواستم که برم پیشش اول موافقت نمیکرد اما با دیدن ناله های من اجازه داد نیم ساعت ببینمش
بالای سرش نشستم به صورت مهربونش نگاه کردم نه این حامد من بود نمیتونست به این زودی بره شروع کردم به حرف زدن باهاش
سلام آقای بدقول پس ناهارمون چی شد؟حامد ببین شیوام قول میدم بزرگ بشم فقط یه بار دیگه چشماتو باز کن اصلا میشم همونی که تو میخوای.حامد عزیز دل شیوا....تنها کس شیوا
تو که نمیخوای تا آخر عمر چشماتو از من بگیری
سرم رو سینه اش گذاشتم قلبش میزد قلب مهربونش هنوز کار میکرد حرفاش تو گوشم بود:"من رفتنی ام"...."میخوام زندگی هدیه کنم"...
خیلی بدی حامد همیشه یه جوری مجبورم میکردی حرفتو گوش کنم خیلی بدی که میخوای این صدا رو از من بگیری چطوری میتونی به منی که میگفتی عاشقمی ظلم کنی؟
نه حامد من ظالم نیست... بد نیست...اونقدری خوب و پاک بود که هرچی از خدا میخواست بهش میداد
باشه حامد باشه این بار هم حرف، حرف تو.
ولی خودت باید کمکم کنی تا خونوادت رو راضی کنم نمیتونم اجازه بدم این قلب پاک و مهربون بره زیر خاک نمیذارم تو بمیری...تو باید بمونی حامد...باید زنده بمونی و زندگی کنی حتی اگه شده تو بدن یکی دیگه..

پدر و مادر حامد با این که ناراضی بودن اما مثل همیشه مهربونیشون رو ثابت کردن هانیه اشک میریخت و هیچی نمیگفت گیتی جون و آقا مسعود تو این چند روز چند سال پیرتر شده بودن اما بازم تصمیم گیری رو به عهده ی من گذاشتن لحظه ای شک نداشتم به کاری که میخوام کنم شاید به قول حامد بزرگ شده بودم باور کرده بودم که روح حامد بزرگ تر از اونی بود که با نبود جسمش از بین بره خوشبختانه سرطان پیشروی نکرده بود و اعضای اصلی بدنش سالم بودن ...باورم نمیشد...چقدر زود به خواستش رسید.
فرم های اهدای عضو امضا شدن و یکی از کلیه های حامد به یه دختر بچه که مشکل مادر زادی داشت اهدا شد و کلیه یکی دیگش به یه پسر جوون..
نمیخواستم بفهمم که قلبش به کی هدیه میشه و خون رو تو بدن کی به جریان میندازه چون میدونستم نمیدونم طاقت بیارم و سراغش نرم.
همه چیز زودتر از اون چیزی که فکر میکردم انجام شد و...
تشییع جنازه ی حامد فرا رسید من حتی قطره ای اشک نریختم.فقط یه جا زل میزدم و اخرین لحظات زنده بودنش رو به یاد میاوردم.بوسه خونین که تقدیمم کرد.لمس دستان سردش قبل از عمل.تا اینکه خودم رو کنار قبر خاکیش دیدم.از بقیه اصرار برای گریه کردن من و از منم انکار .باورش سخت بد.باوز نداشتنش.نبودنش.

به عکسی که سر قبرش گذاشته بودن چشم دوختم.موهای خوش حال تیره رنگش رو بالا زده بود.چشمای عسلیش غرق شادی بود.لبخند لبانش پر رنگ تر از همیشه.با دستی عینک افتابیش رو روی موهاش گرفته بود.سرم رو روی خاک سردی گذاشتم که تن عزیز ترینم رو در خودش جا داده بد.گیتی جون بی حال شده بود و مدام اب به صورتش پاشیده میشد.هانیه شیون سر داده بود.با دستام خاک سرد رو لمس کردم و به عکسش چشم دوختم.چطوری حامدم؟خوبی؟نگا کن منم شیوا.ببین اومدم پیشت.یادته میگفتی شیوا کی میرسه بزرگ شدنت رو ببینم؟بیا ببین بزرگ شدم.اونقدر بزرگ که باید باور نبودنت رو تحمل کنم.قطره های اشک ناشی از گریه های بی صدام ر بهش تقدیم کردم...

عکس چشمات پیش رومه......بغض عشقت تو گلومه....صورتم از گریه خیسه...دیگه کار من تمومههمه جا صدای جیغه....چیزی نیس خوابی عمیقه...روی دستای غریبم....جای بوسه های تیغه.

دیگه چیزی متوجه نشدم که خودم رو توی بیمارستان دیدم.تازه گریه و شیون های من شروع شده بود.تا دو هفته فقط گریه و شیون داشتم تا اینکه یه بار وقتی اه و ناله سر داده بودم حالت تهوع به سراغم اومد.گیتی جون که نگران کنارم نشست.خودم رو به دستشویی رسوندم.اصلا حال خوشی نداشتم.خواب وو خوراک ر از خودم بریده بودم.به اصرار گیتی جون به بیمارستان رفتم تا با سرم تقویتی اوضام بهتر بشه.

روی تخت دراز کشیده بودم و اشک هام رو نثار گونه هام میکردم.دکتر رو دیدم که با قیافه ای عصبی وارد اتاق شدو بهم چشم دوخت.با لحن تندی گفت:خانم این چه کاریه با خودت میکنی؟درسته حالت بده لی اون بچه ی تو شکمت چه گناهی داره هان؟میخواستم از جام بلند شم که اشاره ای به سرم کرد.نگاه گیجی به گیتی جون کردم و هر دو همزمان گفتیم:بچه؟دکتر نفسی با حرص بیرون داد و گفت:بله نمیدوونستین دوماهه باردارین؟از حرفش شوک عجیبی بهم وارد شد.منوبچه؟چی میشنوم؟یعنی باردارم؟گیتی جون اشکی از چشمانش سرازیر شد که با لبخند همراهیش کرد و دستاش به سمت اسمون گرفت و زیر لب چیزی گفت.متعجب به دکتر گفتم:مطمئنین من حامله ام؟با تکون سر جووابم رو داد و با گفتن یه سری علائم بارداری کلافه گفت:پس با این حال تو نفهمیدی بارداری؟متعجب گفتم:من...من اصلا نمیدونستم.

اونقدری درگیر حامد بودم که متوجه چیزی نشده بودم.به اغوش گیتی جون رفتم و نمیدونم چرا از بارداریم حس خوشحالی عجیبی به سراغم اومد.بعد از بیمارستان گیتی جون موضوع رو به همه یخانواده گفت:همه خوشحال شدن.با برخورد دیگران مواجه شدم که میگفتن:گریه و شیون کنار که برای بچه خوب نیس.خواب وخراک به موقع.منم با سر تائید میکردم.صدای بلند گیتی جون تو خونه پیچیده بود که میگفت:خدایا شکرت که یه هدیه بهمون دادی که داغ پسرم روتحمل کنم.بعدم احساس غم میکرد که حامد نیس تا سرش رو ببینه.

سعی میکردم بیشتر به خوودم برسم.روز به روز داغ حامد کم تر میشد و علاقم به بچه شدید تر.بعضی اوقات عکس حامد رو جلوم میذاشتم و باهاش حرف میزدم .از بچمون از نبودش.بالاخره چشم باز کردم و بیمارستان رو دیدم.شور و بلوایی به پا شده بود.هومن من بود که از این بغل به اون بغل میرفت.خانواده ی حامد و خودم مشغول اشک ریختن بودن..اشک شادی.خودمم با دیدنش اشک ریختم.تو اغوشم گرفتمش و بوسه ای بر پیشانی اش نشاندم.بوسه ای شیرین و به رنگ محبت.به رنگ عشق و امید بر یادگار به جامانده از عشق و زندگیم.پایان داستان.شیوا.قلم رو روی کاغذ رها کردم و به صندلی تکیه دادم.نفس عمیقی کشیدم دستی به صورت خیسم کشیدم.میخوام این گذشته رو به پسرن تقدیم کنم تا وقتی بزرگ شد از زندگی پدرو مادرش تلخی ها وشیرینی های زندگیشون رو بدونه.

نگاهی به عکس عروسیم انداختم.اینم از پایان گذشته ی من.وای چقدر دلم هوای هومن رو کرد.شتابان بلند شدم و از اتاق خارج شدم.بلند صدا زدم:اسیه...اسه.اسیه وارد خونه شد و گفت:جانم خانم.با لبخند گفتم:هومن رو بیار پیشم.دلم براش تنگ شده بابا.از صبح تا الان ندیدمش.

اسیه لبخندی زد و گفت:چشم خانم الان میارمش.تو حیاط مشغول بازیه.ماشالا خسته نمیشن خانم.-نه نه اسیه.نیارش من میام تو حیاط.میخواستم برم بیرون یه هوایی بخورم.قبل از رفتن صورتم رو شستم تا کسی متوجه چهره ی خیسم نشه.سمت حیاط رفتم و یه چند تا نفس عمیق کشیدم.چه هوایی!هومن رو دیدم که میخواست از بغل اسیه جدا بشه و خودش رو زمین مشغول بازی بشه.اخه بگو فسقلی تو هم از الان لجباز شدی؟
خانم ماشالا خیلی لجبازن.مجبور شدم یه قالیچه تو سبزه ها پهن کنم.به سمتش رفتم که با گریه به بغلم اومد.اسیه گفت:خانم تا میزارمشون زمین سینه خیز میشن حرکت میکنن واز قالیچه رد میشن.نگاه کنین چه به روز سبزه ها اوردن.چشمامو ریز کردم و گفتم:راست میگه مامانی؟مگه قول ندادی اذیت نکنی اسیه رو.بیا با پسرم بشینیم اینجا.اسباب بازی های ریخته شده به اطراف رو نزدیکش اوردم و یکم باهاش مشغول بازی شدم.نگام به گلدونای گیتی جون افتاد که عاشقشون بودم.به سمتشون رفتم و باهاشون مشغول شدم.بعد از ناهار دلم هوای غزل روکرد.از بعد از مهمونی خبری ازش نداشتم.فکر کنم از دستم ناراحت شده بود.هومن که خواب بود.پس تصمیم گرفتم مثل خودش سر زده برم پیشش.لباسامو پوشیدم واماده یرفتن شدم.نرسیده به خونشون شمارش رو گرفتم.بعد از چند تا بوق گفت:سلام بی معرفت.چه عجب یادت به ما افتاد.حتما خوبی که سراغی از ما نمیگیری.متاسفم برات که یه ذره شعور نداری...هنوز داشت ادامه میداد که گفتم:
یه نفس دیگه بگیر میترسم خفه شی بیفتی رو دستم.یه نفس با حرص بیرون داد و گفت:از بس که ادمو عقده ای میکنی با این کارات.یعنی چی وسط مهمونی گذاشتی رفتی هان؟-بابا بذار یه سلام کنم.اههههه.سرم رفت از دست غر غرات.-سلام شیوا خانم.بذار دستم بهت برسه باید بیای پای میز محاکمه.-وووو ترسیدم بابا.به خونشون رسیده بودم که گفتم:قاضی محترم لطف میکنن بیان دم در؟متعجب گفت:دم در؟کدوم در؟جلو در خونه ی مایی؟-نه خونه ی عممم.یادم نبود تو دختر عمه ی منی.تماس قطع شد.خیره به صفحه موندم که چرا قطع کرد این.ادم نمیشه این دختره.یه دفعه دیدم در خونه باز شد.غزل بود که نگاهی به اطراف میکرد و وقتی منو اون طرف کوچه دید با اخم به سمتم اومد و گفت:
اینجا چی کار میکنی؟اخمامو کردم تو هم و گفتم:میگم تراز شعوریت نمیره بالا همینه دیگه.یعنی چی این حرف؟جای استقبال از دوسسته؟کلافه گفت:خیلی خب باشعور.سر ظهری اومدی اینجا چی کار>؟چشمامو ریز کردم و گفتم:چمی دونم والا.دیدم بقیه سر ظهر مزاحم مردم میشن.گفتیم ما هم بیایم ببینم چه مزه ای میده.لبخند پهنی بر لبش نشوندوگفت:شوخی کردم بابا.غافلگیر میکنی ادمو.بعدم در ماشین رو باز کرد و تندی نشست.خب اول از همه چرا گذاشتی رفتی وسط مهمونی؟نفسی کشیدم و با اخم گفتم:بیخیال اون مهمونی میشی یا نه؟بعدش شیطون پرسیدم :راستی یه چیزای مشکوکی دیدم تو مهمونیاااااا یادته؟لباشو برگردوند وگفت:چیز مشکوک؟چی؟درمورد کی؟رومو سمت دیگه ای کردم گفتم:هیچی یه دوتا کفتر عاشق بودن نمیدونم مرغ عشق بودن توجهمون رو جلب کردن.بعدش به سمتش برگشتم وادامه دادم:اتفاقا یکیشون رو میشناختم.نمیدونی چه جلزو ولزی میکردی واسه دیدن یارش.
گرفت خودشم که یه پس گردنی بهم زد و با اخم گفت:نکبت با منی؟حالا دیگه منو دست میندازی؟
خنده ای کردم وگفتم:نه والا.بقیه مارو ببو فرض کردن گفتیم بهشون بگیم خودشونننگاش رو یه سمت دیگه برگردوند و گفت:اصلا از حرفات سر در نمیارم.به سمتم برگشت وگفت:درست حرف بزن شیوا.یکم جدی شدم و گفتم:منظوری نداشتم بی خیال.یه لبخند زدم وگفت:دیگه چه خبر؟هنوز نگاش پریشون بود که گفت:راستش میخواستم چند وقت پیش یه موضوعی رو بهت بگم ولی چون از نظر خودم تمام شده بود گفتم چیزی بهت نگم.
مشتاق شدم وگفتم:چی؟بگو خب؟کلافه گفت:راستش همون پسره یعنی برادر پگاه.دیگه ادامه نداد که گفتم:خبکلافه ادامه داد:هیچی بابا از من خواستگاری کرد چند وقت پیش.ولی من....ولی من.-اییییییش بگو دیگه.ادامه داد:من وقتی شرایطم رو با اون مقایسه کردم دیدم امکان نداره.البته پگاه چیزی نمیدونه هاااا.چند بار منو با پگاه دیده بود تو محوطه دانشگاه بعدم مستقیم با خودم صحبت کرد.کمی اخم کردم و گفتم:تو چی گفتی؟چی جواب دادی بهش؟نگاه مظلومانه ای کرد وو گفت:میخواستی چی جوابش بدم؟گفتم نه.-متعجب گفتم:نه؟؟؟؟؟برای چی اخه؟
کلافه گفت:شیوا گیر نده دیگه.خودت که میدونی ما چقدر اختلاف با هم داریم.سری به اطراف تکون دادم و گفتم:خیلی خری.با چشمانی گشاد گفت:چی ؟گفتم:هیچی عزیزم.میگم خریت کردی گفتی نه.میدونی چرا؟-چرا؟
بخاطر اینکه دوسش داری وبخاطر دلایل مسخره پیشنهادش رو رد کردی.با اخم گفت:کدوم دلیل مسخره؟اصلنم مسخره نیس.نفسی کشیدم و به روبه رو خیره شدم و گفتم:مگه منو حامد در سطح هم بودیم؟ولی وقتی ...به سمتش برگشتم و گفتم:وقتی بهم علاقه دارین که نباید با این دلایل از هم فاصله بگیرین.میدونم چی میگی.درکت میکنم.خودمم به این موضوع فکر میکردم.ولی کم کم اهمیتش برام کم شد.ببین غزل یه چیز خیلی مهمه.نگاه غمزدش رو دیدم و گفتم:مهم اینه که اون تو رو میخواد.با تمام شرایطی که داری.وقتی اون مشکلی نداره توی ابله چرا مشکل میسازی اخه؟
عصبی گفت:ابله خودتی.بعدم با صدایی اروم گفت:خیلی به این چیزا فکر کردماااا.ولی نتیجه نداد.یکم مهربون شدم و گفتم:خب عزیز من نتیجه وقتی میده که تو بخوای.اگر تو بخوای مطمئن باش که نتیجه میده.ببین درسته موقعیت خانواده ها نسبت به هم مهمه ولی تو موقعیت خیلی بدی نداری که اینجوری برخورد میکنی تازه اگر نسبت به اونا داشته باشی مهم طرف مقابلته که پذیرفته شرایطتت رو.یکم لحنم ر شوخ کردم و گفتم:
چند بار این بگم؟نفهم جان بفهم دیگه.اینبار لبخند کم رنگی زد و گفت:سعی میکنم بفهمم.حالا بیخیال سیامک.از خودت بگو.هومن خوبه؟گیتی خانم خوبن؟چشماموو باز و بسته کردم وو با لبخند گفتم:بله دیگه اقا سیامک.چه اسمی.سیامک و غزل.غزل و سیمک.بعدم یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:اینا که بهم نمیان!-ااا بسه شیوا.گفتم فعلا کات کن.جواب سوال منو بده به جای اینکه به اومدن ونیومدن فکرر کنی.-خنده رو گفتم:ما هم خوبیم.هومنم خوبه.گیتی جونم خوبه.همه خوبیم.تو هم که ماشالا خوبی دیگه.چشماشوو ریز کرد گفت:راستی قضییه مهمونی رو توضیح ندادیااا.
منم شونه ای به بالا انداختم و گفتم:هیچی بابا.گیتی جون زنگ زد گفت هومن ناارومه برم خونه.همین.-پس چرا رنگت پریده بود؟ متظر جوابم نشد که مشتاق ادامه داد:راستی اینو بهت بگم.بعد از اینکه تو رفتی نمیدونم پوریا چش شده بود.تانیا همون دختره بود باهاش.مثل پروانه دور و برش میچرخید.پوریا پوریایی راه انداخته بود که بیا و ببین.مثل اینکه حالش بیرون بد شده بوده یکی بدادش رسیده چون قرصاشو از کیف تانیا برداشته بودن.سعی کردم بی تفاوت باشم به گفته هاش و گفتم:که اینطور.یکم خیالم راحت شد کسی ندیده بود منو که از کیف تانیا قرص برداشتم.
یکم با غزل صحبت کردم و ازش خدافظی کردم.خودم رو به خونه رسوندم.رو تخت شیرجه زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم.چشمامو بستم وسعی کردم کمی استراحت کنم.اون از نوشته های صبح اینم از پوریایک ماه گذشت.دیگه خیالم از بابت پوریا راحت شده بود.از اولش مطمئن بودم که امکان نداره که پسری مثل پوریا با شرایط من بهم علاقه مند شده باشه.سه هفته دیگه هانیه به ایران میومد.هومن بزرگ تر شده بود و به مراقبت بیشتری نیاز داشت.هفته ی پیش بود که خبر خوشی رو از غزل شنیدم.خودش هم از این خبر خیلی خوشحال شده بود طوری که ساعت 8 صبح به خونه ی ما اومد.لبخند از لبش محو نمیشد بالاخره زبون باز کرد و گفت که به سیامک جواب مثبت داده.شاید بهترین خبری بود که اخیرا میشنیدم.بهش تبریک گفتم و قانعش کردم که تصمیم درستی گرفته و ازش خواستم رو هر کمک خواهرانه ای از جانب من میتونه حساب کنه.
ساعت 11صبح بود که خسته روی مبل نشسته بودم.از خونه ی خودم میومدم و از صبح مشغول تمیز کردن اونجا بودم.تا اینکه اسیه اومد و گفت که بقیه کارا رو انجام میده.هومن با مادربزرگش به پارک رفتته بود.تقریبا یه هفته میشد که هومن ومادربزرگش هر روز صبح به پارک سر خیابون میرفتن.افکارم رو غرق اتفاقات کرده بودم که صدای تلفن رو شنیدم.شماره ی هانیه بود.با اشتیاق برداشتم وسلام گرمی کردم.صداش پر از هیجان بود.با هیجان زیاد گفت:شیوااا.-جانمنمیای فرودگاه دنبالم؟نامردا اینجوری استقبال میکنین؟با لحنی که با شوک و هیجان امیخته شده بود گفتم:فرودگاه؟مگه تو کجایی؟-لحنش رو پرهیجان تر کرد وگفت:ایرانم با اجازتون.با صدای بلندی که تیزی جیغ رو به همراه داشت گفتم:راس میگی دیوونه؟بمووووووووووون که اومدیم.حتی ازش نپرسیدم که چطوری.چون سه هفته به اومدنش مونده بود.سریع لباسمو پووشیدم وسوییچ ماشین رو برداشتم.جلو پارک زدم رو ترمز و سریع پیاده شدم.به سمت تاب و سرسره ها حرکت کردم.میدونستم کدوم قسمتن.خنده از لبم محو نمیشدم.اونقدری تند قدم بر میداشتم که چند بار میخوواستم نقش زمین بشم.گیتی جون رو دیدم وبه سمتش دویدم.هومن رو توی تاب گذاشته بود و باهاش حرف میزد.پشت سرش وایسادم وگفتم:
گیتی جون.یه ترس کوچک درونش بوجود اومد و وقتی روشو سمتم کرد گفت:وای شیوا ترسونیدم مادر.چی شده ؟چرا اینقدر نفس نفس میزنی؟با همون لبخند ثابت شده روی لبم گفتم:هانیه اومده.هانیه اومده ایران.یه لحظه دست از تاب کشید و با چشمانی مشتاق گفت:راس میگی مادر؟الان کجاس؟رسیده خونه.صدای هومن بلند شد که بغلش کردم و گفتم:نه گیتی جون.ماشین جلو پارکه.باید بریم فرودگاه دنبالش.دستپاچه شده بود.سرعت قدمهاش تند شده بود.من وهومن هم پشت سرش.سوار ماشین شدیم وبه سمت فرودگاه راه افتادیم.به فرودگاه رسیدیم که شماره یهانیه رو گرفتم.فهمیدم رفته کافه ی فرودگاه.وقتی فهمید جلو فرودگاه منتظرش هستیم گفت خودش میاد سمت خروجی.گیتی جون دل تو دلش نبود.من که حتی لحظه ای چشم از در برنمیداشتم.مدام به هومن میگفتم:عمه هانیه اومده هااااا.ببین الان میادش.در همین حال بود که با صدای گیتی جون به خودم اومدم.-هانیه.هانیه هس شیوا.به در خروجی نگاه کردم.با هومن و گیتی جون به سمتش دویدیم.چمدون هاشو رها کرد و به سمت مادرش دوید.همدیگرو در اغوش گرفتن وگیتی جون از خوشحالی اشک چشمانش سرازیر شده بود.با اخم گفتم:بابا منو پسرم هم هستیمااااااا.
هانیه رو دیدم که با چشمانی مشتاق واشک های حلقه شده به سمتم اومد.هومن رو به اغوش گیتی جون سپردم ودر اغوشش گرفتم.گرمی حلقه های اشک رو در چشمام حس میکردم.بر روی شانه های هانیه رهاشون کردم و ازش جداشدم.چند بار به هم نگاه کردیم و بازم به اغوش هم رفتیم.با صدایی اروم گفتم:خوش اومدی.هانیه با صدای تقریبا بلندی گفت:الهی من فدای تو بشم عزیزم.چنان شتابزده هومن رو از بغل گیتی جون جدا کرد که هومن شوکه شد.به هانیه نگاه میکردو به سمت ما نگاهی میکرد.چشمانش گشاد شده بود و اشکش در حال ریزش.هانیه در حال قربون صدقه رفتنش بود و بوسه بارانش میکرد.طوری این عمل روو تکرار میکرد که صدای هومن دراوومد.
با خنده گفت:از امروز کچلت میکنم عمه.اونقدری پیشت میمونم که دیگه مامانتو تحویل نگیری.با لبخند پرسید:پس بابا کو؟با خنده گفتم:اقاجون در جریان نیس.هنوز اطلاعی نداره.چشماشو ریز کرد و گفت:واقعا که.بابامو نیاوردین؟با لحن ارومی گفتم:حالا بیا بریم میبینیش دیگه.به سمت خونه حرکت کردیم.هانیه تو این 6 ماه تغییرات کمی کرده بود.از دیدنش سیر نمیشدم.کل مسیر خوونه ر تعریف میکرد حتی نفسی هم نمیکشی.با کلافگی گفتیم:بسه هانیه جون.بذار برسیم خونه.
اونم بدتر از قبل شد و سر به سرمون میذاشت.به خونه رسیدیم و با خنده گفتم:هانیه جون شما برو بالا عزیزم.ساک و چمدونتو بذار نزد ما عزیزم.با شیطنت گفت:خانمها اقایون.کسی سمت وسایل من نمیره که با شخص شخیص من طرفه هااااااااااا.خلاصه نوبت به سوغاتی ها رسید.یه چمدون بزرگ رو سمت ما گرفت و گفت:اینا همش مخصوص زن داداش و پسر خوشگلشه.باورم نمیشد.در چمدوون ر باز کردیم.تا اونجایی که دیدم فقط لباس به چشم میخورد.کلی تشکر کردم ازش کمی شرمندگی که چرا خودش رو برای خریدشون به دردسر انداخته.بعد از سه چهار روز هانیه با لبخند وارد اتاق شد و خبر خوشحال کننده ای به من داد.گویا وقتی خارج از کشور بوده بهداد به دوست داشتنش اعتراف کرده.همون اوایلی که من بهداد رو دیده بودم به خارج از کشور رفت و برای مرگ حامد اومد.بعد از اون به خاطر کارش مجبور شد که برگرده.هانیه هم که تقریبا 6 ماهی


مطالب مشابه :


بوسه ی خونین 8

♥♡ ~`:"رمان کده♥♡ ~`_'- - بوسه ی خونین 8 - ♥♡ رمااااااااااااااااان بوسه ی خونین♥♡




ایندفعه کارن گیلان

رمان کده - ایندفعه کارن گیلان – رمان روز های بارونی“>




یه عالمه عکس

رمان کده - یه عالمه عکس – رمان روز های بارونی“>




قسمت پنجم رمان تانیا

رمان کده - قسمت پنجم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان کده




قسمت سوم رمان تانیا

رمان کده - قسمت سوم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان کده




قسمت چهارم رمان تانیا

رمان کده - قسمت چهارم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان




بوسه ی خونین 10

♥♡ ~`:"رمان کده♥♡ ~`_'- - بوسه ی خونین 10 - ♥♡ رمااااااااااااااااان بوسه ی خونین




قسمت ششم رمان تانیا

رمان کده - قسمت ششم رمان تانیا - نوشتن رمان - رمان کده




برچسب :