رمان قرعه به نام سه نفر 2


توی مسیر خونه بودند که تارا گفت :عجب ادمایی بودنا..
ترلان:اول ما بهشون گیر دادیم..ولی اگه اون یکی پسره نرسیده بود رفته بودم پیش نگهبان پارک..
تارا:پس ما به موقع رسیدیم..
تانیا و ترلان همزمان گفتند:مــــا؟!..تو و کـــی؟!..
تارا:تعجب نداره..اره خب..ما..منظورم من و اون یارو پسره بود..
ترلان:می شناختیش؟..
تارا:نه..تو کابین دیدمش..
تانیا:تو کابین چکار می کرد؟..
تارا:اومده بود جوراباشو بندازه لب کابین اون بالا خشک بشه.. د اخه اینم سواله تو پرسیدی ابجی؟..خب معلومه اونم مثل من اومده بود چرخ و فلک سوارشه..
تانیا با اخم گفت :با یه پسر جوون و غریبه تنها تو کابین؟..دیگه چی؟..
تارا:من چی میگم تو چی میگی؟..
بعد هم همه چیز رو از زمان سوار شدنش تا وقتی پیاده شده بود برای تانیا و ترلان تعریف کرد..
ترلان:که اینطور..پس تو اون بالا با اون درگیر بودی..من و تانیا این پایین با این دوتا..
تارا شونه ش رو انداخت بالا و سکوت کرد..

تانیا:با این حال درست نبود بری تو کابین پیشش بشینی..
تارا:دیگه وقتی سوار شدم دیر شده بود..چرخ و فلک حرکت کرد..
ترلان:ولی از حق نگذریم چیزای بدی نبودنا..همچین پر و خوشگل..
تانیا با تعجب گفت :چی رو میگی؟..
ترلان:وا ..پسرا رو میگم دیگه..دیدی سر و شکلشونو؟..قیافه هاشون بیست بود..
تارا:اره..خداییش اون دوتا رفتار بدی باهامون نداشتن..ولی اونی که تیشرت سفید تنش بود بستنیشو ریخت رو من..وای از دستش حرصی شدم در حد المپیک..دلم می خواست همونجا خفه ش کنم..بچه پررو..
ترلان خندید و گفت :وای اره..به تو گفت کلاغ بعد هم که بستنی ریخت روت گفت جوجه اردک زشت..
تارا دهانشو کج کرد وگفت : هه هه هه هه..ببند ..من میگم داشتم حرص می خوردم تو می خندی؟..
تانیا:اون بدبختا می خواستن اروم باشن ولی ما نمی ذاشتیم..
هر سه نگاهی به هم انداختند و خندیدند..
**********
تانیا:بچه ها اماده شدید؟..اقای شیبانی تو راهه..
تارا:اره بابا من حاضرم..
ترلان کنار تارا ایستاد و گفت :منم حاضرم..گفته ساعت چند میاد؟..
تانیا در حالی که شالش را روی سرش مرتب می کرد گفت :6..الانا دیگه می رسه..

هر سه توی سالن نشستند..
تانیا خواهر بزرگتر و 23 سالش بود..صورت گرد و کمی کشیده..پوست گندمی..ابروهایی که حالتشان کمانی بود..چشمان قهوه ای روشن..بینی کوچک و متناسب..لبان صورتی و کوچک..موهای مشکی و بلند که تا پایین کمرش می رسید..قد بلند و زیبا بود..صدای دلنشینی داشت..رشته ی تحصیلیش عمران بود..دختری ارام و گاهی شیطون ..در همه حال هوادار و مراقب خواهرانش بود..ولی در بیشتر مواقع هر سه با هم شیطنت می کردند که تانیا هم جزوشان بود..
ترلان خواهر دیگر انها که 20 ساله بود..صورت کشیده و پوستی سفید..چشمان طوسی که از مادرشان به ارث برده بود..لبان گوشتی و برجسته به رنگ صورتی..بینی متناسب و زیبا..موهای حالت دار مشکی که بلندی انها تا کمرش می رسید..رشته ی تحصیلیش کامپیوتر بود..دخترِ شاد و زرنگی بود..

و خواهر کوچکترشان تارا که 18 ساله بود..دختری شیطون و بازیگوش..او هم در زیبایی چیزی از خواهرانش کم نداشت..به حیوانات علاقه ی وافری داشت و بی احترامی به انها را به خود می دید..
کسی در خانه جرات نداشت به حشره یا حیوانی ازار برساند..در مقابل هیچ کس هم از ترس جرات نداشت وارد اتاق تارا شود..
توی اتاقش چندین اکواریوم قرار داشت ..یک نوع مار که البته قبلا زهرش را کشیده بودند..افتاب پرست و مارمولک های رنگارنگ..ماهی های گوناگون و زیبا چه گوشت خوار و چه گونه های دیگر..
پروانه های خشک شده که تابلوی بزرگی از انها در اتاقش نصب بود..
تانیا و ترلان جرات نداشتند وارد اتاق او شوند..یعنی هیچ کس چنین جراتی نداشت..
هر سه منتظر امدن اقای شیبانی بودند که زنگ در به صدا در امد..
تانیا ایفون رو جواب داد..اقای شیبانی بود..در را باز کرد..
ترلان :خودش بود؟..
تانیا:اره..الان میاد تو..
هر سه جلوی در ایستادن..اقای شیبانی وارد خونه شد..مردی قد بلند و چهارشانه..تقریبا 50 ساله..موهای جو گندمی و کوتاه..چشمان مشکی که در این سن هم نافذ بودنشان را نشان می داد..چونه ی چهارگوش که گویی همیشه در حالت منقبض شدن است و او را مردی محکم نشان می داد..
سالهای سال بود که اقای شیبانی وکیل خانواده ی کیهانی ست..وکالتِ اموالِ عمه خانم رو هم او بر عهده داشت..

بعد از سلام و احوال پرسی های روز..تانیا با دست به سالن اشاره کرد..اقای شیبانی با اجازه ای گفت و جلو حرکت کرد..
تانیا وسایل پذیرایی را روی میز چیده بود..

اقای شیبانی روی مبل نشست..تانیا و ترلان و تارا هم درست روبه روی او روی مبلِ سه نفره ای نشستند..
اقای شیبانی کیفش را کنارش گذاشت و گفت :خب..چه خبر؟..همه چیز بر وفقِ مراده؟..
تانیا لبخند زد و گفت :اره خداروشکر..همه چیز خوبه..شما خوبین؟..خانواده ی محترمتون..
اقای شیبانی:خوبن دخترم..همگی سلام دارن خدمتتون..خب..بهتره بریم سر اصل مطلب..موضوعی که باید حتما شخصا می اومدم و بهتون می گفتم..
تانیا:بله..بفرمایید..

اقای شیبانی کیفش رو باز کرد..برگه ای بیرون اورد و به طرف تانیا گرفت..
اقای شیبانی:این برگه..وصیت نامه ی پدرتونه..نسخه ی دومش..
تانیا برگه رو گرفت و نگاهی به اون انداخت..ترلان و تارا هم نگاهی به برگه انداختند..
اقای شیبانی:همونطور که گفتم این برگه..نسخه ی دوم وصیت نامه ی پدر شماست که طبق گفته ی اقای کیهانی..یعنی پدر شما پیش من موند..ایشون به من گفتند که تا کارهای مربوطه ی ویلا انجام نشده شما رو در جریان قرار ندم..تنها قسمتی که تو وصیت نامه ی اول ذکر نشده همون قسمت ویلاست..بنا به دلایلی که خدمتتون میگم..
تانیا برگه رو گذاشت روی میز وگفت :بله درسته..پدرم توی این وصیت نامه با خط خودش درمورد ویلا هم نوشته..حتی ادرس و پلاکش رو هم گفته..
اقای شیبانی:درسته..ویلا تو خود منطقه ی تهران واقع هست..البته نه این مناطق ..میشه گفت خارج از شهر ..منطقه ی باصفا و سرسبزی هم هست..
تانیا:می تونیم اونجا رو ببینیم؟..
اقای شیبانی:البته..ولی الان نه..باید با وارثین اقای بزرگوار هم صحبت کنم..اونها هنوز در جریان این ویلا قرار نگرفتن..
ترلان:مگه وکیل پدر اونها هم بودید؟..
اقای شیبانی:نه..ولی خب وقتی 3 دونگِ ویلا به نام پدر شماست و من هم وکیل ایشون هستم اون 3 دونگ باقی می مونه که متعلق به وارثین اقای بزرگوار هست..همونطور که سه دونگِ پدرتون متعلق به شماست..در اینصورت تکلیف اون هم باید مشخص بشه..اقای کیهانی قبل از ذکر و ثبت وصیت نامه با اقای بزرگوار مشورت کرده بودند..طبق توافقه هر دو طرف این وصیت نامه صورت گرفت که تا به الان سربسته باقی موند..
تارا:خب بابا که ویلا زیاد داشت..اینم مثل بقیه..فکر نکنم زیاد مهم باشه..سه دونگمون رو می فروشیم به وارثین اقای بزگوار و خلاص..
اقای شیبانی لبخند زد و گفت :مگه وصیت نامه رو کامل نخوندید؟..پدرتون این رو هم ذکرکردن که هیچ کس حق فروش این ویلا رو نداره..گفتم که هم ایشون و هم اقای بزگوار توافق کردند که کسی ویلا رو نفروشه..
تارا:خب نمی فروشیم..اهمیتی هم نداره..
اقای شیبانی:ولی من اینطور فکر نمی کنم..مطمئنم با دیدن ویلا نظرتون تغییر می کنه..
تانیا:با این اوصاف من مشتاق شدم هر چه زودتر ویلا رو ببینم..خواهش می کنم هرچه سریعتر کارهاشو انجام بدید تا بتونیم ویلا رو ببینیم..
اقای شیبانی:باشه چشم..من فردا با پسرهای اقای بزرگوار هم حرف می زنم و موضوع رو بهشون میگم..بعد هم به شما اطلاع میدم که چه موقع می تونید برای دیدن ویلا اقدام کنید..

با زدن این حرف از جا بلند شد و ایستاد..
تانیا:شما که چیزی نخوردید..بشینید تا براتون چایی بیارم..
اقای شیبانی با لبخند سرشو تکون داد و گفت :نه دخترم..باید برم..کلی کار دارم..انشاالله تو یه فرصت مناسب حتما با خانواده خدمتتون می رسیم..
تانیا:خوشحال میشیم..بابت همه چیز ممنونم..
اقای شیبانی:نیازی به تشکر نیست دخترم..هم وظیفم رو انجام دادم و هم اینکه من و کیهانی خدابیامرز دوستان صمیمی بودیم..حق رفاقت رو به جا اوردم..

ترلان و تارا هم تشکرکردند..بعد از رفتن اقای شیبانی هر سه رفتند تو باغ و روی صندلی زیر درخت نشستند..

خانه یشان ویلایی بود..سمت چپ کنار دیوار سرتاسر درختان و گلها با حالتی مستطیل شکل کاشته شده بودند..سمت راست هم به همان صورت ولی با فاصله ..زیر درخت میز و صندلی گذاشته بودند و کمی بالاتر هم تاب فلزی و بزرگی قرار داشت..
فضای روبه رو هم یک سنگ فرش طویل که انتهای ان به ویلایی با نمای سنگی به رنگ سفید و کمی هم رنگ های مات می رسید..
استخر هم درست زیر ساختمان قرار داشت..که با چند پله به پایین منتهی می شد..

تارا:من که خیلی مشتاقم زودتر ویلا رو ببینم..
ترلان:منم همینطور..اینطور که اقای شیبانی گفت وقتی ببینید نظرتون تغییر می کنه منم دلم خواست ببینمش..
تانیا:فعلا باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه..گفت خبرمون می کنه..
ترلان:اگر پسراش ویلا رو نخواستن همه ی سهمشون رو بخریم؟..
تانیا:مگه نشنیدی اقای شیبانی چی گفت؟..بابا گفته حق فروشش رو ندارن..
تارا:بابا واسه ما گفته نه اونا..اونا اگر بخوان می تونن بفروشنش..وصیت بابا ربطی به بچه های اقای بزرگوار نداره..اگر بتونیم سه دونگ رو ازشون بخریم عالی میشه..
ترلان:حالا صبر کن بریم ببینیمش..شاید همچین مالی هم نباشه..
تانیا:حتما چیز مهمی بوده که بابا انقدر روش اصرار داشته..می دونید که بابا بیخود رو یه چیزی اصرار نمی کرد..
ترلان:اره اینم حرفیه..
تارا:پس تا نبینیمش نمی تونیم در موردش تصمیم بگیریم..ولی من بازم میگم..اگر بتونیم سه دونگشون رو ازشون بخریم خوب میشه..

تانیا و ترلان در سکوت به هم نگاه کردند..با اینکه هیچ کدام ویلا رو ندیده بودند..ولی احساس می کردند ندیده هم خواهانش هستند..
موبایل تانیا زنگ خورد..با دیدن شماره ی روهان اخمهایش را در هم کشید..
تارا:روهانه؟..
تانیا سرش را تکان داد و رد تماس زد..
تارا:همچین اخماتو کشیدی تو هم حدس زدم باید خودش باشه..

گوشیش دوباره زنگ خورد..
ترلان :جواب بده..تا کی می خوای سکوت کنی؟..
تانیا نگاهی به ترلان انداخت..حق با او بود..با سکوت به جایی نمی رسید..
سرش را تکان داد و از جا بلند شد..
گوشی همچنان زنگ می خورد..جواب داد..

فصل چهارم

تانیا:الو..
روهان:سلام عزیزم..
تانیا مکث کرد..نگاهی به تارا و ترلان انداخت..
روهان:الو..خانمی چرا جواب نمیدی؟..صدام میاد؟..الو..
تانیا:سلام..
روهان:وای نمی دونی چقدر دلم واسه صدات تنگ شده بود تانیا..خوبی؟..
تانیا:ممنون..واسه چی زنگ زدی؟..
روهان:نامزدمی..حق ندارم حالتو بپرسم؟..
تانیا با خشم کنترل شده ای گفت :برای بار هزارم میگم روهان..هیچی بین ما نیست..پس بیخود نامزدم نامزدم نکن..اینجوری اعصابمو داغون می کنی..
روهان:ولی من و تو نامزدیم..در حضور پدرت و بقیه ی اعضای فامیل این نامزدی رسمی شد..
تانیا:درسته..رسمی شد..ولی الان دیگه رسمیتی نداره..حلقه ت رو بعلاوه ی هرچی که برام به عنوانِ کادو اورده بودید پس فرستادم..درست 2 ماه بعد از مرگ بابا..
روهان:اره..می دونم کله شقی..اون کارت رو جدی نگرفتم..هنوز هم تو نامزدِ منی..
تانیا:گوش کن ببین چی میگم..
روهان:نه تو گوش کن ..اخر همین هفته همراه خانواده م میایم اونجا تا بقیه ی حرفامون رو بزنیم..اینبار نه واسه نامزدی و این حرفا..فقط ازدواج..شنیدی چی گفتــم؟..

پاهای تانیا لرزید..توان ایستادن نداشت..روی صندلی نشست..تارا و ترلان با نگرانی نگاهش می کردند..
با صدای مرتعش و لرزانی گفت :هرکار دلت می خواد بکن..جواب من فقط و فقط یک چیزه..نه..بالا بری..پایین بیای..خودتو هم بکشی من میگم نــــه..
روهان:نه خودمو می کشم و نه بالا و پایین میشم..روی زمین پیدات کردم..روی زمین هم به دستت میارم..منتظرم باش عزیزم..بای..

صدای بوق ممتد نشان از قطع تماس داشت..
دست تانیا افتاد..گوشی هنوز تو دستش بود..ترلان تکونش داد..
ترلان:تانیا..روهان چی گفت؟..چرا رنگت پریده؟..
تانیا سکوت کرده بود..نگاهش تنها به رو به رو بود..
ترلان رو به تارا گفت :برو یه لیوان اب قند براش درست کن بیار..حالش خوب نیست..
تارا سرش را تکان داد و از پشت میز بلند شد..

ترلان شونه ی تانیا رو ماساژ داد و گفت :باز باهاش بحث کردی؟..اینبار دیگه چی می گفت؟..
تانیا زمزمه وار گفت :پسره ی بی همه چیز..میگه اخر همین هفته با خانواده ش میاد قرارِ ازدواج رو بذارن..
ترلان:غلط کرده بی شعور..با اون گندی که بالا اورده عجب رویی داره باز می خواد پاشه بیاد اینجا..
تانیا پوزخند زد و گفت :اون عوضی که این چیزا حالیش نیست..انگار نه انگار من از تموم کثافت کاریاش با خبرم..
ترلان:خودتو ناراحت نکن..هنوز انقدر بی کس و تنها نشدیم که اون عوضی هرکار دلش خواست بکنه..
تانیا نگاهش کرد و گفت:چکارکنیم؟..هان؟..به عمو خسرو بگیم؟..اون که با بابای روهان دوست گرمابه و گلستانه؟..به عمه خانم بگیم؟..اون که از خداشه من با یه خانواده ی پولدار و سرشناس ازدواج کنم..به خاله ریحانه بگیم؟..اون که درگیر بچه های خودش و شوهر معتادشه..چکار می تونه بکنه؟..ما کی رو داریم ترلان؟..هان؟..کی ازمون حمایت می کنه جز خودمون؟..

قطرات اشک صورت ظریف و لطیفش را خیس کرد..تارا با لیوان اب قند کنارش ایستاد..تانیا کمی از محتویات لیوان خورد..
تارا:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟..باز این پسره ی الوات چی گفته؟..
ترلان موضوع رو برای تارا تعریف کرد..
تارا با حرص نشست رو صندلی و گفت :به روحِ هفت جد و ابادش خندیده ..کم کثافتکاری تو عمرش کرده که حالا پررو پررو پاشه بیاد قرار مدارِ عروسی بذاره؟..هه..فکر کرده..
ترلان حرف های تانیا رو برای تارا بازگو کرد..
تارا:خب درسته کسی پشتمون نیست..ولی خودمون که هستیم..اگر شل بگیریم کلاهمون پسه معرکه ست..
تانیا:تو میگی چکار کنیم؟..
تارا:به جای ابغوره گرفتن خواهر من باید فکرِ راه چاره باشیم..امروز شنبه ست..تا اخر هفته کلی وقت داریم..صبر کن ببینیم چی میشه..
ترلان با حرص گفت :اگر به خاطر بابا نبود با یه تیپا بیرونش می کردیم..ولی حیف که بابا قبل از مرگش تانیا و روهان رو به اسم هم خوند ..
تانیا:بابا اینو گفت ولی سند و مدرکی نیست که بخوایم بگیم بابا روش اصرار داشته..
تارا:اره خب..ولی ما از روی احترام داریم باهاشون مدارا می کنیم..
ترلان:هم احترام..و هم حرفِ بابا..اینکه روهان رو مثل پسرش دوست داشت..درسته که یکی از فامیلای دورمونن..ولی تا وقتی بابا زنده بود رابطه ی نزدیکی باهاشون داشتیم..
تارا:درسته..من خودم روهان رو مثل برادرم دوست داشتم..ولی زد و پسره تو زرد از اب در اومد..
تانیا:من هیچ علاقه ای بهش نداشتم..صرفا به خاطر بابا و عقایده خاصش می خواستم باهاش ازدواج کنم..فکر می کردم هر کی رو که بابا بگه خوبه حتما خوبه..ولی نامزد که کردیم بعد از فوت بابا تقش در اومد اقا زن صیغه ای داشته و زنه هم ازش حامله ست..
ترلان:تازه یادته وقتی با مدرک حرفمونو بهش زدیم بچه پررو زل زد تو چشمامون و گفت "مدت صیغه تموم شده..مهسا می خواد بچه رو بندازه..دیگه سدی بینمون نیست"..هه..
تانیا:اره..همه ی اینا رو یادمه..این یکیش بود..مرتیکه ی بیشعور فکر کرده من خرم..خیلی خوب می دونم که قبلا تو کار پخش مواد بوده..الان هم نمی دونم هست یا نه..حالا خوبه مهسا جونش همه رو لو داد و گفت که روهان گولش زده و کثافت انقدر پست بوده که بدون هیچ عقد و صیغه ای باهاش رابطه داشته ..بعد هم به اصرار مهسا میرن صیغه می خونن..اونم 1 ماهه..خود مهسا گفت که تو همون رابطه ی اول ازش حامله میشه..بعدش هم تو درگیری و دعوا و جر و بحثشون بچه سقط میشه..هه..واقعا رو داره..با این همه کثافتکاری بازم دست بردار نیست..
ترلان سرشو تکون داد و محزون گفت:واقعا بی رحمه..نه..یه حیوونه..کثافته رذل..
تارا:به حیوونه بیچاره چکار داری؟..روهان پست و رذله به اون زبون بسته چکار داری؟..
ترلان:ای باباااا..باز خانم مدافعه حقوق حیوانات شد..منظور ما یه چیز دیگه ست..خویِ حیوونی نه خودِ حیوون به قوله تو زبون بسته..
تارا:حالا هر چی..حیوون حیوونه..
ترلان خندید و چیزی نگفت..
تانیا لبخند مصنوعی به لب نشاند و گفت :فعلا بی خیالش میشیم..من که تصمیمِ خودمو خیلی وقته گرفتم..همون موقع که حلقه ش رو پس فرستادم دیگه همه چیز بین من و روهان تموم شد..الان هم هیچ کاری نمی تونه بکنه..اختیارم دست خودمه..منم تا دنیا دنیاست میگم نه..
تارا:ایول همینه..ولی بچه ها اون عملیاته رو یادتونه؟..رفتیم زاغ سیاهه روهان رو چوب بزنیم..وای عجب هیجانی داشت..
تانیا پوزخند زد و گفت:اره..با یه تلفنِ مشکوک شروع شد..مهسا بود که گفت زن صیغه ایه روهانه..بعد هم نامحسوس افتادیم دنبالش..
ترلان:خداروشکر زود متوجه شدیم..
تارا:اره..همین که کار به جاهای باریک نکشید جای امیدواری داشت..الان هم پا پس نکش و تا اخرش وایسا..
تانیا:وایسادم..کنار نمی کشم..
ترلان:ایول داری ابجی..
هر سه خندیدند..
راشا در خونه رو باز کرد و وارد شد..مثل همیشه همه جا را سکوت فرا گرفته بود..
خواست به طرف اتاقش برود که رایان صدایش زد..
رایان:راشا..
راشا که فکر نمی کرد کسی تو خونه باشه با ترس تو جاش پرید..
راشا:کوفت و راشا..تو این موقعِ روز خونه چه کار می کنی؟..این چه وضعه صدا زدنه؟..

به طرفش رفت و روی مبل نشست..
رایان:مگه چجوری صدات زدم؟..خودت حواست نبود..
راشا:تو که تو خونه ای یه جوری به ادم برسون..نه اینکه زرتی اسممو صدا بزن زهر ترکم کن..حالا نگفتی..این موقعِ روز خونه چکار می کنی؟..
رایان خودشو کمی جلو کشید و اروم گفت:خواستم تا قبل از اومدن رادوین باهات حرف بزنم..
راشا:حرف بزنی؟!..خب بزن..
رایان بی مقدمه گفت :پایه ی دزدی هستی؟..
راشا کمی نگاهش کرد..به پشتی مبل تکیه داد و گفت:برو بابا دلت خوشه..من و باش گفتم چی می خواد بگه..ما که دیگه دزدی رو ماچ کردیم گذاشتیم کنار..مگه قرار نشد که..
رایان:نه صبر کن ببین چی میگم..امروز یه خانمه اومده بود مغازه..یه گوشی خوش دست و شیک می خواست..معلوم بود از اون مایه داراست..تا دلتم بخواد نخ می داد..اخر سر هم کارتشو ازش گرفتم..یه شرکت بزرگ مهندسی داره..از اون خر پولاست..
راشا:خب که چی؟..دوست دختر جدید مبارک..شیرینش کو؟..
رایان:نه دیوونه..دوست دختر چیه؟..ازت می خوام بریم گاو صندوقشو برق بندازیم.. شرکتشو دیدم..خفنه جانه راشا..
راشا:جانه خودت این اولا..دوما من که گفتم بی خیاله دزدی بشیم..به قول رادوین تهش میندازنمون اونجایی که عرب نی انداخت..همون زندونه خودمون..من هوسِ اب خنک نکردم..تو کردی بسم الله..
رایان:کی خواست بره زندان؟..من فکرِ همه جاشو کردم..نقشه ای کشیدم که مو لا درزش نمیره..همینجوری هرتی پرتی که نمیریم گاوصندوقشو بزنیم..خوب همه چیزو محاسبه می کنیم..بعد وارد عمل میشیم..
راشا:به رادوین هم بگو..
رایان:می خوام بگم..ولی مطمئنم قبول نمی کنه..تازه یه جورایی ما رو هم منصرف می کنه..
راشا:یعنی بدون اطلاع اون؟..
رایان:اره دیگه..راه دیگه ای نیست..
راشا:ما که وضعمون خوبه..یعنی جوری نیست که باز بریم خلاف..پس دردت چیه؟..
رایان کمی نگاهش کرد..با صدای اروم و گرفته ای گفت :تو و رادوین وضعتون بدک نیست..ولی من جدیدا چک و سفته بالا اوردم..مدتش هم تا 2 ماهه دیگه ست..همون شبی که رادوین گفت بکشیم کنار قبول کردم..باورکن از ته دل گفتم..ولی حالا مثل خر تو گل گیر کردم..راهی هم برام نمونده..
راشا:چرا زودتر نگفتی؟..چقدری هست؟..
رایان:50 میلیون..
چشمان راشا گرد شد..با تعجب گفت :50 میلیــــون ؟!..تومن یا ریال؟!..
رایان:شوخیت گرفته؟..معلومه..تومن..
راشا:دیوونه مگه چی معامله کردی؟..شمش طلا؟..
رایان: یه سری جنس وارد کردم..همه درجه 1..بعلاوه ی لوازم جانبیشون که خب سرجمع اینقدر شد..گرونیه برادرِ من..فکر کردی الکیه و من از روی خوشی میگم بریم دزدی؟..وقتی این مادمازل خانمه پولدار امروز گذرش به مغازه ی من افتاد یه جرقه تو سرم زده شد که برای اخرین بار..
راشا ادامه داد :بری دزدی و خودتو خلاص کنی اره؟..
رایان سرشو تکون داد و گفت :اگر راه دیگه ای سراغ داری بگو..
راشا کمی فکر کرد و گفت :نه خب..منم تو حسابم 10 میلیون هم ندارم..امارِ رادوین رو هم دارم..اونم 20 تا داره..سرجمع میشه 30 تا..می مونه 20 تای دیگه که باید یه جوری جورش کنیم..
رایان:به بچه ها سپردم اونا هم ته کیسه شون اینقدر نمیشه..
راشا متفکرانه نگاهش کرد و گفت :خب با این اوصاف باید چکار کنیم؟..بریم دزدی؟..
رایان:راه دیگه ای هم دارم؟..همه ی ارثیه مون همون فروشگاهه بابا بود که فروختیم اینجا رو خریدیدم تا از دست غرغرای صاحب خونه راحت بشیم..کار کردیم و توی این 1 سال دزدی کردیم خودمونو کشیدیم بالا..ولی بعد کشیدیم کنار..وضعمون هم خوبه..انقدری هست که بشه باهاش زندگی کرد..ولی حالا این مشکل برام پیش اومده..اگر چک ها رو به موقع وصول نکنم یه راست باید برم اب خنک بخورم..واسه اینکه اینجوری نشه میگم بریم دزدی..همین یه بار واسه اخرین بار..قول میدم..حالا چی میگی؟..
راشا:رایان قول دادیا..برای اخرین بار؟..
رایان:اره..قول دادم..سرش وایسادم دیگه..
راشا نفسشو داد بیرون و سرشو تکون داد:خیلی خب..هر وقت نقشه ت کامل شد خبرم کن..
رایان لبخند محوی زد و گفت :دمت گرم..می دونستم تنهام نمیذاری..
راشا:ما مخلص شما هم هستیم..حالا چکار کنیم رادوین نفهمه؟..می دونی که زرنگه..
رایان:اگر کمکمون می کرد خوب بود..ولی می دونم موافقت نمی کنه..می شناسیش که؟..تو هر کاری مصممه..بگه نیستم یعنی نیستم..بگه هستم یعنی تا تهش هستم..اون شب گفت کشیدم کنار یعنی زمین و اسمون جاشون عوض بشه هم رادوین دزدی بکن نیست..خودم یه کاریش می کنم..نباید بذاریم بویی ببره..تا بعد ببینیم چی میشه..
راشا سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
*************
هر سه توی هال نشسته بودند..عصر بود..رادوین مجله ی ورزشی می خواند..رایان با تلویزیون ور می رفت..راشا هم کوک گیتارش رو تنظیم می کرد..
صدای زنگ ایفن بلند شد..رادوین از جا بلند شد و گوشی رو برداشت..
رادوین:بله؟..
--سلام..منزل اقای بزرگوار؟..
رادوین:بله..شما؟!..
--من شیبانی هستم قربان..می تونم چند لحظه وقت شریفتون رو بگیرم؟..

رادوین مکث کوتاهی کرد و گفت :به جا نمیارم..
--عرض کردم شیبانی هستم..وکیل اقای کیهانی..با شما کار مهمی داشتم..
رادوین نگاهی به رایان و راشا انداخت که با کنجکاوی به رادوین نگاه می کردند..
رایان:کیه؟..
رادوین جلوی دهانه ی گوشی رو گرفت و گفت:یه یارویی اومده میگه شیبانیه..وکیل اقای کیهانی..
راشا خندید و گفت :اِِِِِ..یارو عُقده داره اومده پشت در خونه ی ما خودشو معرفی می کنه؟..
رادوین: میگه کار مهم داره..بذار بیاد تو ببینیم چی میگه..

توی گوشی گفت:بفرمایید تو..طبقه ی 4 واحد 12..
دکمه ی در باز کن رو زد و گوشی رو گذاشت..
هر سه به طرف در رفتند..
با بلند شدن صدای زنگ اپارتمان رادوین در رو باز کرد..اقای شیبانی با لبخند پشت در ایستاده بود..
رادوین درو کامل باز کرد..اقای شیبانی وارد خونه شد..با رادوین و رایان و راشا دست داد و بعد از سلام و احوال پرسی رادوین با دست به سالن اشاره کرد..
رادوین: بفرمایید..
اقای شیبانی تشکر کرد و به همان سمت رفت..همگی نشستند..پسرها منتظر چشم به اقای شیبانی دوخته بودند که هر چه زودتر علت ورودش به انجا را بیان کند..
اقای شیبانی صدایش را با تک سرفه ای صاف کرد و گفت:اسم من امیر شیبانی ِ..وکیلِ اقای کیهانی..شما ایشون رو می شناسید؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند..رادوین گفت:والا یه چند باری خیلی وقت پیش دیده بودیمشون..فکر می کنم از دوستان پدرم باشن..خیلی صمیمی بودن..
اقای شیبانی سرش رو تکون داد و گفت:درسته..اقای بزرگوار و اقای کیهانی دوستان صمیمی بودند..
رایان: ولی هیچ وقت باهاشون رابطه ای نداشتیم..در کل پدر ما اهل رفت و امدهای ان چنانی نبود..
راشا:درسته..درضمن پدر ما نزدیک به 7 ماهه که فوت شده..قبل از اون هم ما 2 سالی میشه تهران زندگی می کنیم..
اقای شیبانی:بله..تا حدودی در جریان هستم..خبر دارید که اقای کیهانی هم..
رادوین:بله..ولی اون موقع ما تهران بودیم و از بابا و اتفاقاته پیش امده خبر نداشتیم..وقتی رفتیم دیدنش بهمون خبر فوت اقای کیهانی رو داد..یادمه خیلی هم از این بابت ناراحت بود..
راشا:حالا گذشته از این حرفا..شما واسه چه کاری می خواستید ما رو ببینید؟..
اقای شیبانی کمی جا به جا شد و گفت :خب کار من خیلی مهم و حیاتیِ..اول از همه یه سوال از حضورتون داشتم..
رادوین:چه سوالی؟!..
اقای شیبانی:پدرتون به جز اون فروشگاه چیز دیگه ای هم برای شما به ارث نذاشته بود؟..
پسرا نگاهی به هم انداختند و رایان با تعجب گفت:ببخشید..ولی این موضوع به شما چه ربطی داره؟..
اقای شیبانی:خواهش می کنم دچار سوتفاهم نشید..حرفی که می خوام بزنم به این موضوع بستگی داره..می خوام بدونم شما اگاه به دارایی های پدرتون بودید؟..
راشا:اقا کجای کاری؟..بابای ما خدابیامرز شغلش ازاد بود..یه مغازه ی لباس فروشی داشت همین..هیچ وصیتی هم در کار نبود..بعد از فوتش هم اونجا رو فروختیم..
اقای شیبانی:بله اینا رو می دونم..پدرتون در رابطه با چیز دیگه ای..مثلا خونه..باغ یا حتی ویلا با شما صحبتی نکرده بود؟..
راشا خندید و گفت :ویلا؟!..باغ؟!..نه اقای محترم این حرفا نبود..پدرم یه خونه ی قدیمی داشت که خیلی وقت پیش گفته بود بعد از مرگش بفروشیم پولشو بدیم بهزیستی..ما هم همین کارو کردیم..وصیت نامه ای در کار نبود..تازه این رو هم همیشه لفظی می گفت..
رایان:درسته..وضعیت مالیمون عالی نبود..ما هم جهت کار از کرج اومدیم تهران..گاهی هم بابا می اومد پیشمون که صبح های زود می رفت تو پارک ورزش می کرد..ولی این اواخر کمتر بهمون سر می زد..ما هم مشغله زیاد داشتیم..نمی رفتیم سرش بزنیم..

هر سه نیم نگاهی به هم انداختند..
اقای شیبانی گفت :خب اگر الان من بهتون بگم پدر شما یه ویلا هم داشته ولی شما از وجودش بی خبرید چی؟..
هر سه متعجب گفتند :ویلا؟؟!!..بابای ما؟؟!!..
اقای شیبانی:بله..تعجب کردید؟..
رادوین:حتما شوخی می کنید..
اقای شیبانی:نه..اتفاقا برعکس..کاملا جدی گفتم..سه دونگِ یه ویلا به نام پدر شماست..قانونا..
دهان هر سه باز مانده بود..
راشا زد زیر خنده و گفت:اقای وکیل یه چیزی بگو بگنجه..بابای ما اگر ویلا داشت که وضعش اون نبود..به ما هم می گفت..ناسلامتی پسراش بودیم..
اقای شیبانی:من براتون توضیح میدم..خوب گوش کنید..
همه چیز را از وجود ویلا تا وجود سه وارث دیگر از اقای کیهانی برای رادوین و رایان و راشا تعریف کرد..لحظه به لحظه بر تعجب پسرها افزوده می شد .. چشمان و دهانشان از تعجب باز مانده بود..
راشا:اقای وکیل ..جونه من الان اینایی که گفتی راست بود؟..
اقای شیبانی اروم خندید و گفت :بله..همه ش حقیقته محض بود..
رادوین:اخه چطور ممکنه؟..
اقای شیبانی:ممکنه پسرم..
رایان:اگر حرفای شما راست باشه پس پاشین بریم این ویلایی که ازش حرف می زنید رو ببینیم..

هر سه با یک حرکت از جا بلند شدند که اقای شیبانی گفت:صبر کنید..چه عجله ایه؟..من باید با دخترانه اقای کیهانی هم هماهنگ کنم..بعد بهتون اطلاع میدم..
بعد از زدنِ این حرف از جا بلند شد و ایستاد..

اقای شیبانی:خب من به وظیفه م عمل کردم و شما رو در جریان قرار دادم..فردا با خانواده ی کیهانی هم مشورت می کنم و زمان دقیق رو برای دیدن ویلا به اطلاع شما می رسونم..

راشا کارتشو به طرف اقای شیبانی گرفت و گفت:این کارتِ منه..یعنی کارت موسسه ای هست که درش موسیقی تدریس می کنم..شماره ی همراهه من هم روشن نوشته شده..هر وقت خواستید اطلاع بدید بهم زنگ بزنید..
اقای شیبانی با لبخند سرش را تکان داد و کارت را گرفت ..
کارت خودش را به راشا داد و گفت:بسیار خب..این هم کارتِ منه..هر کاری داشتید می تونید با من تماس بگیرید..فعلا از حضورتون مرخص میشم..خدانگهدار..

هر سه تا دم ِدر او را همراهی کردند..بعد از رفتنِ اقای شیبانی هر سه توی هال نشستند..
راشا:یعنی راست می گفت؟!..
رادوین:واسه چی باید دروغ بگه؟..
رایان:نه دروغ نمی گفت..مطمئنم..
راشا:اخه بابا اگر ویلا داشت که به ما می گفت..
رادوین:مگه نشنیدی وکیل ِ چی گفت؟..بابا و اقای کیهانی دست به یکی کردن که کسی چیزی نفهمه..
رایان:وکیلِ گفت کیهانی وصیت کرده تا کارهای مربوط به ویلا تموم نشده کسی باخبر نشه..ولی بابا که می تونست به ما بگه..اون که وصیتی نکرده بود..دلیلش چی بوده؟!..
رادوین:همینش منو گیج کرده..دلیل بابا برای پنهان کردن این موضوع چی بوده؟..
راشا:بچه ها قضیه یه نمه بودارنیست؟..

رایان و رادوین نگاهش کردند..
راشا ادامه داد: اخه هیچ چیزه این قضیه با هم نمی خونه..ویلا؟!..سه دونگش به نامه بابا؟!..من و شما هم که بوق نیستیم این وسط..مثلا پسراش بودیم..ولی کاملا از وجودِ ویلا بی خبر بودیم..یعنی بابا واسه چی از ما پنهونش کرده؟!..
نگاه رایان با شک بود..رادوین متفکرانه به گوشه ای زل زده بود..
ذهن هر سه نفر حسابی مشغول شده بود..
راشا که تشنه ش شده بود ازاتاقش بیرون اومد ..به طرف اشپزخونه می رفت که دید چراغِ هال روشن است..
با تعجب راهشو به اون سمت کج کرد..رایان کفه هال نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود..چونه ش رو گذاشته بود رو زانوش و به پایه ی مبل خیره شده بود..
حضور راشا را حس کرد..نگاهشو بالا کشید..

رایان:مگه نخوابیدی؟..
راشا:اومدم اب بخورم..چیه؟..چرا زانوی غم بغل گرفتی؟..
راشا هم کنارش نشست و درست مثل رایان زانوهاشو بغل گرفت..

رایان نفسش را با اه بیرون داد و گفت:خواب دیدم..
راشا ابروشو انداخت بالا و گت:اوخی..داداشی خواب بد دیدی لالات نمی بره؟..بیا من امشب پیشت می خوابم ..
رایان پوزخند زد و گفت:برو بابا دلت خوشه..تو که بیای پیشم بخوابی کابوس می بینم..
راشا: اِِِِِ..من تا الان چیز دیگه فرض می کردم..حالا چه خوابی می دیدی؟..اگه بالا 18 ساله بگوها..مشکلی نداره .. من به سن قانونی رسیدم..خیالت تخت..
رایان زد به پاش و گفت:کم چرت بگو..دارم میگم خواب دیدم..
راشا:خب منم نگفتم تو بیداری دیدی که..همون تو خواب دیدی رو بگو..
نیششو باز کرد و با شیطنت ادامه داد :حالا چی دیدی؟..چندتا بودن؟..به منم بگـــــو..شاید رو ذهن منم تاثیر گذاشت ازاین خوابای رنگ و وارنگ دیدم..جونه راشا بگـــــو..
رایان خندید و گفت:الحق که ذهن منحرفی داری..من چی میگم تو چی میگی؟..
راشا:من هیچی نمیگم..تو باید یه چیزایی بگی..چند تا بودن؟..
رایان که می خندید گفت:چی چندتا بودن؟..
راشا خیلی جدی گفت:شلیل..کوفتت بشه همه رو تنها تنها خوردی؟..خب یه توکه پا منو هم خبر می کردی..
رایان که از زور خنده سرخ شده بود گفت :ببین ذهن منو منحرف می کنی بعد می پری رو یه شاخه ی دیگه..
راشا صداشو نازک کرد و گفت: به قوله خانما وااااااا..رایان جون مگه میمونم؟..از این شاخه به اون شاخه پریدن یعنی چی؟..
رایان با خنده زد رو شونه ش و گفت:پشت تلفن با دوست دخترات حرف می زدی همین قدر براشون ناز و عشوه می اومدی؟..صدات که ظریف میشه مو نمی زنه..
راشا چپ چپ نگاهش کرد و گفت:برووووو..مرتیکه این موقع شب اینجا نشستی هی میگی خواب دیدم خواب دیدم..تهش هم عاشق صدای زنونه ی من میشی؟..بیا برو بخواب ایشاالله بازم شلیل و هلو و هندونه بیاد به خوابت روحت شاد بشه..

رایان جدی شد و گفت:خوابه بابا رو دیدم..
راشا متعجب نگاهش کرد..رایان ادامه داد:مامان هم کنارش ایستاده بود..تو خونمون..توی کرج بودم..فقط من بودم و اون دوتا..هیچی نمی گفتن..فقط با اخم زل زده بودن تو چشمام..راشا حس بدی داشتم..نگاه هر دوشون مثل نگاهشون به یه متهم بود..بابا یه جمله گفت و بعد هم از خواب پریدم..همه ی صورتم خیس از عرق بود..قلبم تندتند می زد..اومدم اینجا نشستم ..داشتم به اون یه جمله فکر می کردم..

راشا:مگه اون یه جمله چی بود؟!..
رایان اهی کشید و گفت:بابا گفت "مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..منظورشو نفهمیدم..
راشا کمی فکر کرد و گفت: بابا گفت عهد؟..
رایان سرشو تکون داد..
راشا:خب خنگه این که معلومه..تو به رادوین و من و حتی خودت قول دادی دیگه دزدی نکنی..کلا هر سه اون شب دورشو خط کشیدیم..ولی باز این فکر افتاد تو سرت..شاید حالا که عهدتو شکستی بابا و مامان ازت دلخورن..

رایان به فکر فرو رفت..جمله ای که پدرش در خواب گفته بود رو زیر لب تکرارکرد :"مردونگی به عهدیه که بستی پسرم"..
بلندتر گفت:اره..راست میگی..منم مطمئنم منظور بابا همین بوده..ولی..
راشا:ولی چی؟!..
رایان:ولی اخه من مجبورم راشا..20 میلیون از کجا بیارم؟..20 تا رادوین و 10 تا تو..می مونه 20 تای دیگه..دوستام هم میگن ندارن و یه سری هاشونم جنس وارد کردن ..در کل وضعیتم خوب نیست..
راشا:نمی دونم..ولی این خواب شاید یه هشدار هم باشه..اگر رفتیم دزدی و اون شب گیر افتادیم چی؟..به اینش فکر کردی؟..
رایان:ولی توی این مدت کی گیر افتادیم که اینبار گیر بیافتیم؟..
راشا:رایان رو این حساب که نمیشه رفت دزدی..شاید اون موقع شانس می اوردیم..وگرنه یادته که یه بار چی شد؟..اگر رادوین به موقع عمل نکرده بود الان هر سه پشت میله های زندان بودیم..اینبار که من و توییم..رادوین هم کشیده کنار..باور کن گیر می افتیم..ببین کِی گفتم..
رایان سرشو تو دست گرفت و گفت:پس چکار کنــم؟..2 ماهه دیگه وقت وصولشونه..بدبخت میشم راشا..
راشا:تا دو ماه خیلی مونده..صبر داشته باش..منم به چند نفر می سپرم..خورد خورد جمع میشه دیگه..فقط بذار به رادوینم بگم..دوست و اشنا زیاد داره..
رایان:خیلی خب..منم با خوابی که امشب دیدم ته دلم خالی شد..یه جورایی ترس بَرم داشت..خودم به رادوین میگم..
راشا خندید و گفت:پاشو برو بخواب..شاید اینبار واقعا خواب خوشمزه دیدی..
رایان خندید و گفت:نه من ازاین شانسا ندارم..
راشا:شانس نمی خواد برادره من..جرات می خواد..
اهی کشید و ادامه داد :یه دوست دخترم ندارم عاشقش بشم ..بعد بخوام باهاش ازدواج کنم..باباش دسته چکشو در بیاره و بگه چقدربنویسم پاتو از زندگی دختر من بکشی کنار؟..منم بگم عشق رو نمیشه با پول خرید..بعد پدر دختره بگه 50 میلیون میدم بهت بکش کنار.. 
منم نیشمو باز کنم بگم..

رایان پرید وسط حرفشو گفت:عشقم مهمه نه پول..
راشا:نه دیوانه..اون موقع عشق اندازه ی هویج هم ارزش نداره..میگم هر چی شما بگین پدر جان ..من رو حرفِ بزرگ ترا حرف نمیزنم..دمه شما هم گرم..
رایان خندید و گفت:خیلی خری..
راشا:چاکریم..
رایان:باش تا اموراتت بگذره..
راشا:چه باشم چه نباشم اموراته من خود به خود می گذره..خاطرت جمع داداش..
رایان :کم نیاری یه وقت..
راشا:نه بیارم از تو می گیرم..ماشالله چنته ت پره..

رایان با خنده از جا بلند شد..راشا هم کنارش ایستاد..
رایان:من برم بخوابم..تو هم برو بکَپ کم اراجیف سر هم کن..
راشا:به سخنان گوهرباره من نگو اراجیف داداش جان..اینا رو باید با اب طلا نوشت قاب کرد..راستی خوابِ بد دیدی صدام کن سه سوته خودمو می رسونم..خواستی خوابای رنگی رنگی هم ببینی یه سوت بزنی کافیه..خودمو رسوندم..

رایان به طرف اتاقش رفت و گفت:نه دیگه فکر نکنم خواب ببینم..
راشا:حتی به خاطره من؟..
رایان تو درگاه اتاقش ایستاد و گفت:مخصوصا به خاطره تو..
راشا:داداشه بد به تو میگن دیگه..
رایان رفت تو .. در همون حال گفت:حالا هرچی..شب بخیر..
راشا خندید و گفت:شب بخیر..
با لبخند به داخل اشپزخونه رفت تا اب بخورد..


فصل پنجم 

راشا جلوی اینه ایستاده بود و با دقت و حوصله موهایش را مرتب می کرد..

رادوین بهش تنه زد و گفت :بسه دیگه..چقدر می کشی این بدبختا رو؟..انقدری که تو و رایان به موهاتون می رسید اگر به بوته چغندر رسیده بودید تا الان هلو داده بود..
راشا:حالا چرا گیر دادی به موهای نازنینِ من؟..واسه من که معمولیه..برو به اون یکی داداشت بگو که پدر اُتو مو رو در اورده..

رایان در حالی که با موبایلش ور می رفت از اتاق بیرون امد ....
همونطور که سرش تو گوشیش بود گفت:باز شما دوتا پشت سر من حرف زدید؟..غیبت خوب نیستا..
راشا:اره راست میگه..غیبت ماله خانماست..ما اقایون رو در رو حرف می زنیم..پس رایان جان بیا اینجا می خوام رو در رو یه چیزی بهت بگم..

رایان که هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بود جلوی راشا ایستاد..
رایان:هوم؟..چیه؟..
راشا گوشی رو از دستش کشید و گذاشت رو میز..
راشا:ول کن این لامصبو..دارم بهت میگم رو در رو ..سرتو تا گردن کردی توی این جغجغه؟..

رایان دست به سینه با حالتی خاص ایستاد و گفت:خیلی خب بگو..می شنوم..
رادوین:بیاین بریم ..مگه شیبانی زنگ نزد گفت سر خیابون منتظره؟..
راشا:ای بابا..اگر گذاشتید دو کلوم مردونه اونم رو در رو حرف بزنیم..
رایان:بزن دیگه..
راشا یهو داد زد:من چی بگم به تو هــــان؟!..د اخه چرا زنگِ گوشی منو عوض کردی؟..این صدای خرناس چیه گذاشتی رو زنگش؟..صبح زنگ زد همچین از خواب پریدم که چارچنگولی چسبیدم به سقف..
رایان و رادوین می خندیدند..
رایان:خیلی خب چرا جوش اوردی؟..دیشب گفتی گوشیت هنگ می کنه..یه دستی بهش کشیدم..زنگش زیادی با کلاس بود..خوشم نیومد عوضش کردم..صدای به این باحالی کجاش خرناسـه؟..
راشا با همان صدای بلند گفت:مگه گوشیه تو ِ که از صداش خوشت نیومد؟..اگه خرناس نیست پس چیه؟..گوش کن..

با گوشی خونه به موبایلش زنگ زد..انواع صداهای خُرناس و غُرِش فضای اطراف رو پر کرد..
رادوین گوشاشو گرفت و گفت:بسه بابا کر شدم..خفه ش کن راشا..
راشا قطع کرد..گوشی رو تکون داد و گفت: من از این صداها تو گوشیم نداشتم..همه لایت و با کلاسه..
رایان ابروشو انداخت بالا و گفت:من برات بلوتوث کردم..واقعا صداش روح نوازه نه؟..با روحیه ی لطیفت خوب جور در میادا اقای هنرمند..

راشا افتاد دنبالش که رایان هم فرار کرد..دور مبل ها می چرخیدند..
راشا داد زد :اره ..خیلی هم روح نوازه..صبر کن تا یه روح نوازی نشونت بدم 10,20 تا هم از اینور و اونورش بزنه بیرون..
رایان: اخه با اون صدایی که تو گذاشتی رو موبایلت بچه هم از خواب بیدار نمیشه..اونوقت تو چطوری راس ساعت بیدار میشی؟..خواستم خواب نمونی بیچاره..تازه باید تشکر هم بکنی..
راشا:منم همینو میگم..صبر کن تا بیام ازت تشکرکنم..
راشا به طرفش رفت که رایان به سمت در دوید..رادوین جلوی راشا ایستاد و با خنده گفت:بی خیال شو دیگه..وقتی برگشتیم هرچقدر خواستید بزنید تو سر و کله ی همدیگه..الان وقتش نیست..شیبانی منتظره..
رو به رایان که تو درگاه ایستاده بود گفت:اصلا مگه شماها نمی خواین ویلا رو ببینید؟..زود باشید دیگه..

راشا دستی به لباسش کشید و با چشم واسه رایان که ابرو مینداخت بالا خط و نشون کشید..
رادوین به طرف رایان رفت و گفت: به یکی دوتا از بچه ها زنگ زدم..بهشون گفتم پول لازمم..گفتن بتونن جور می کنن..ولی قول ندادن..بازم ببینم چی میشه..فعلا صبر کن..
رایان نگاه گرفته ای به او انداخت و سرش را تکان داد..رادوین با لبخندی محو روی شانه ش زد و از در بیرون رفت..

هر سه سوار ماشین رادوین شدند و حرکت کردند..
3 روز از دیدارشون با اقای شیبانی می گذشت که دیشب با همراهِ راشا تماس گرفت و قراره امروز صبح ساعت 11/5 را گذاشت..
هر سه مشتاق بودند ویلا را ببینند..اقای شیبانی گفته بود راس ساعت 10 سر خیابان منتظرشان می ایستد تا راه را نشان دهد..
ادرس ویلا را برای راشا اس ام اس کرده بود ..ولی جاده پر پیچ و خم بود..
************
تانیا و ترلان و تارا عینک های افتابیشان را به چشم زدند و سوار ماشین تانیا شدند..
ترلان:خب من با ماشین خودم می اومدم دیگه..
تانیا:جاده ش پیچ و خم زیاد داره..یکی باشیم بهتره..

تانیا حرکت کرد..
تارا:ادرسو دقیق بلدی؟..
تانیا:دقیقه دقیق که نه..اگر به مشکل بر خوردیم به شیبانی خبر میدم..
ترلان:خب میذاشتی با ما بیاد بهمون ادرسو بگه ..راحت تر بودیم..
تانیا:گفت پسرای بزرگوار ادرسو بلد نیستن..منم گفتم با اونا بیاد..

تارا دستاشو زد به هم و با ذوق و شوق گفت:وای بچه ها هیجانی شدم شدیدددددد..دوست دارم زودتر ویلا رو ببینم..
ترلان خندید و گفت:من از تو بدترم..نمی دونم چرا ندیده شیفته ش شدم..
تانیا:یه حسه ابجی..منم همینجوریم..
تارا:انقدر شیبانی ازش تعریف کرده که انگار قصرِ پسر ِپادشاست..

هر سه خندیدند..
ترلان:شاید کمتر از اونم نباشه..ما چه می دونیم..
تارا:من بازم میگم..باید سه دونگه پسرای بزرگوار رو بخریم..
تانیا:هنوز چیزی مشخص نیست..شاید نخواستن بفروشن..
ترلان:اره خب اینم حرفیه..ولی اگر راضی بشن خوب میشه..
تانیا:ما که 2 تا ویلا داریم..دیگه اینو می خوایم چکار..بذار سه دونگش واسه اونا باشه..
تارا:پولشو میدیم..مفتی که نیست..
تانیا:خب شاید پولشو نخوان..ویلا رو بخوان..
تارا:بیخود بیخود..از این خبرا نیست..
ترلان کلافه گفت:ای بابا حالا صبر کن برسیم..ویلا رو ببینیم..بعد واسه ش نقشه بکش..به قول تانیا هنوز چیزی مشخص نیست..
تارا:به هر حال من نظرمو گفتم..

هر سه سکوت کردند..تانیا با دقت و حوصله رانندگی می کرد..هر سه محو محیط اطراف شده بودند..
فضایی سرسبز که پر بود از درختانه سر به فلک کشیده..
خانه های اطراف همه ویلایی بودند..گاهی به سراشیبی بر می خوردند و گاهی هم سر بالایی..

تارا:چه جای باحالیه بچه ها..تا حالا اینجا نیومده بودم..
ترلان:فوق العاده ست..تانیا از شهر خارج شدیم؟..
تانیا:اره..

ترلان سرشو تکون داد و گفت: به نظرت چقدر دیگه مونده برسیم؟..
تانیا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:راس ساعت 11/5 اونجاییم..
تارا که از دیدن محیط اطراف سیر نمی شد با ذوق گفت:وای اینجا از بس سبزه جون میده مار و خرگوش و گربه وافتاب پرستمو ول کنم توش تا واسه خوشون عشق و حال کنن..
ترلان با مسخرگی گفت:اینجا هم دست بر نمی داری؟..خواهشا با این جک و جونورات امنیت اینجا رو به هم نزن..همون خونه رو کردی باغ وحش بسه..
تارا شاکی شد وگفت: حیوونای من امنیتِ هیچ کس رو به هم نمی زنن..تربیت شدن..
ترلان:اره.. مثل خودت..
تارا: ببین باز داری به حیوونای من توهین می کنیا..
تانیا:بسه بچه ها..ولی منم یه جورایی با ترلان موافقم..

تارا اینبار رو به تانیا گارد گرفت..ترلان خندید و گفت:ایول ابجی..
تارا گفت:کجاش خنده داره؟..من نمی فهمم..این زبون بسته ها با شما چکار دارن که چشم دیدنشون رو ندارید؟..

تانیا از تو اینه ی جلو نگاهش کرد..ترلان هم کامل برگشت عقب و نگاهشو به تارا دوخت ..
تارا به هر دو نگاه کرد و گفت :هـوم؟..چیه؟..
تانیا:خداییش عجب رویی داری تو دختر..کم مصیبت از دست جونورای تو کشیدیم؟..

تارا پشت چشم نازک کرد و گفت:کارشون داشتید که اون بلا رو سرتون اوردن..اگر اذیتشون نمی کردین اونا هم کاری باهاتون نداشتن..
ترلان:روتو برم هِی..

تارا صورتشو برگردوند و بیرونو نگاه کرد..تانیا و ترلان اروم خندیدند و به رو به رو نگاه کردند..

بالاخره رسیدند..تانیا نگاهی به پلاک ویلا انداخت..17..خودش بود..
دقیقا همان موقع ماشین رادوین درست رو به روی ماشین تانیا پارک کرد..
ولی نگاهه سرنشینانِ دو ماشین به سمت ِویلا بود..
هنوز متوجه ی یکدیگر نشده بودند..

پیاده شدند..نگاه بهت زده ی هر 6 نفر به ویلا بود..جلوی در نرده ایِ بلندی ایستادند..دستشان را به نرده ها گرفتند..مستقیم به ویلا خیره شدند..

رادوین:عجب ویلای بزرگ و باحالیه..
رایان:اره فضاشو جونه رادوین حال می کنی؟..
راشا:اُه بچه ها از پشت نرده انقدر خوشگله بریم توش دیگه چیه؟..

سنگینی نگاه دخترا رو روی خود حس کردند..همین که سرشان را چرخواندند سه تا دختر جوان را درست کنار خود دیدند..
هر سه به خود امدند و صاف ایستادند..

چهره ی پسرا برای دخترا اشنا بود و چهره ی دخترا هم برای پسرا..
راشا اروم گفت:ما اینا رو یه جایی ندیدیم؟..اشنا می زنن..
رایان:اره به نظر منم اشنان..
رادوین گفت : یادتون نیست؟..اینا همون سه تا دختری هستن که تو پارک باهاشون جنگِ بستنی راه انداخته بودیم..
راشا: اِِِِِ راست


مطالب مشابه :


دانلود رمان ماهی ها غرق نمیشوند

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه pdf) دانلود رمان ماهی ها غرق نمیشوند برای گوشی و




رمان سفید برفی 1

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص وای نرگس باورم نمیشه حقوقش ماهی 400 هزار رمان شاه




" بعد 1 سال بالاخره برگشتیم + طلایه "

ღ عشق رمانشاه ماهی به هیچ وجه نمیتونیم کتاب برای دانلود بذاریم اگر مایل به دانلود




رمان قرعه به نام سه نفر 2

رمان,دانلود رمان,رمان و مارمولک های رنگارنگ ماهی های گوناگون و زیبا رمان شاه




دانلود رمان فانوس

بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان دانلود کتاب برای موبایل رمان ماهی ها غرق




به دنبال هم20

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص اتفاقا از خداشونم باشه داداش به این ماهی. رمان شاه




دانلود رمان با من قدم بزن

دانلود رمان با من قدم بزن دنیای رمان های رمان شاه




برچسب :