14مهر سالروز تولد سهراب

  زندگی نامه سهراب از زبان خودش:   من کاشی ام . اما در قم متولد شده ام . شناسنامه ام درست نیست . مادرم می داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر ) به دنیا آمده ام . درست سر ساعت 12 . مادرم صدای اذان را می شنیده است . در قم زیاد نمانده ایم . به گلپایگان و خوانسار رفته ایم . بعد به سرزمین پدری . من کودکی رنگینی داشته ام . دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود . میان جهش های پاک و قصه های ترسناک نوسان داشت . با عمو ها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می کردیم . و خانه بزرگ بود باغ بود . و همه جور درخت داشت ... . برای یاد گرفتن ، وسعت خوبی بود . زمین را بیل می زدیم . هرس می کردیم . در این خانه پدر ها و عمو ها خشت می زدند . بنایی می کردند . به ریخته گری و لحیم کاری می پرداختند . چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می کردند . تار می ساختند . به کفاشی دست میزدند . در عکاسی ذوق خود می آزمودند . قاب منبت درست می کردند . نجاری و خراطی یش می گرفتند . کلاه می دوختند . با صدف دکمه و گوشواره می ساختند . کوچک بودم که پدرم بیمار شد . و تا پایان زندگی بیمار ماند . پدرم تلگرافچی بود . در طراحی دست داشت . خوش خط بود . تار می نواخت . او مرا به نقاشی عادت داد . الفبای تگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیز ها می توان یاد گرفت .  من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه وچک از روی نقشه های خودم بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم . دیوار را خوب می چیدم . طاق ضربی را درست می زدم . آرزو داشتم معمار شوم . حیف دنبال معماری نرفتم .  در خانه آرام نداشتم . از هر چه درخت بود بالا می رفتم . از پشت بام می پریدم پایین . من شر بودم . مادر پیش بینی می کرد که من لاغز خواهم ماند . من هم ماندم . ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم .  روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عمویم را دزدیدم و مدتی سواری کردیم . دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتم . از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم . چه کیفی داشت . شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم . تاریکی و اضطراب را میان مشت های خوب می فشردیم . تمرین خوبی بود . هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود . خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت و پدر و عموهایم شکارچی بودند . همراه آنها به شکار می رفتیم   بزرگ که شدم ، عموی کوچک تیراندازی را با من یاد داد . اولین پرنده ای که زدم یک سبزه قبا بود . هرگز شکار خشنودم نکرد . اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید . و هوای صبح را به میان کر هایم می نشاند . در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم . به پوست درخت دست کشیدم . در آب روان دست و رو شستم . در باد روان شدم . چه شوری برای تماشا داشتم .  اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم . هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد .تماشای مجهول را به من آموخت . من سالها نماز خوانده ام . بزرگتر ها می خواندند . من هم می خواندم . در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند .  روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : «نماز را روی پشت بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید »  مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم .  تابستان ها به کوهپایه می رفتیم . با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم . در یک سفر راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم . در گوشه باغ ما یک طویله بود . چارپا نگه می داشتیم . پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت . تند و سرکش بود ومرا می ترساند .   من از خیلی چیز ها می ترسیدم : از مادیان سپید پدر بزرگ ، از مدیر مدرسه ، از نزدیک شدن وقت نماز ، از قیافه عبوس شنبه . چقدر از شنبه ها بیزار بودم . خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد . عصر پنجشنبه تکه ای از بهشت بود . شب که می شد در دور ترین خواب هایم طعم صبح جمعه را می چشیدم. در دبستان از شاگردان خوب بودم . اما مدرسه را دوست نداشتم . خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم . بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم . صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم . وقتی در کلاس اول دبستان بودم . یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کشیدم ، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد ، و گفت : « همه درسهایت خوب است . تنها عیب تو این است که قاشی می کنی ». این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم . با این همه ، دیوار های کچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم .  دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم . هنوز یک بیت آن را بیاد دارم : ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان  اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم . این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم . من دیر بزرگ شدم . دبستان را که تمام کردم . تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم . یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمی دانم ، تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم . راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم . وقتی میان مزارع راه می رفتم ، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم . اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند . منطق من ساده و هموار بود . روز ها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم . اداره کشاورزی مزد contemplation مرا می پرداخت .  در دبیرستان ، نقاشی کار جدی تری شد . زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود . میان همشاگردی های من چند نفری خوب بودند . نقاشی می کردند . شعر می گفتند . و خط را خوش می نوشتند . در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده اند . با همشاگردی ها به دشتها می رفتیم . و ستایش هر انعکاس را تمرین می کردیم . سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود .  من هنوز غریزی بودم . و نقاشی من کار غریزه بود . شهر من زنگ نداشت . قلم مو نداشت . در شهر من موزه نبود . گالری نبود . استاد نبود . منتقد نبود . کتاب نبود . باسمه نبود . فیلم نبود . اما خویشاوندی انسان و محیط بود . تجانش دست و دیوار کاهگلی بود .  فضا بود . طراوت تجربه بود . می شد پای برهنه راه رفت . و زبری زمین را تجربه کرد .  می شد انار دزدید و moral تازه ای را طرح ریخت . می شد با خشت دیوار خو گرفت .  معماری شهر من آدم را قبول داشت . دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت . و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت می شد . همدردی organic داشت . شهر من الفبا را از یاد برده بود ، اما حرف می زد . جولانگاه قریحه بود . نه جای قدم زدن تکنیک . در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بودیم . دل می باختیم . شیفته می شدیم . و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود . 
سه سال دبیرستان سر آمد . آمدم تهران . و رفتم دانشسرای مقدماتی . به شهر بزرگی آمده بودم . اما امکان رشد چندان نبود . در دانشسرا نان سیاه می خوردیم . ورزش می کردیم . و آهسته از حوادث سیاسی حرف می زدیم . با چقدر خامی . من سالم بودم .  ورزش من خوب بود . در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم . از نقاشی چیزی نیاموختم . کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم . محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک ، و انضباط بی رونق . و ما جوان بودیم ، و خام ، و عاصی . چند نفری دور هم گرد آمده بودیم ، با نقشه های شیطانی . چه آشوبی به پا می کردیم . اگر از سهم زغال سنگ ما می کاستند ، شبانه قفل انبار را می شکستیم . و میز های تحیریر را از ذغال می انباشتیم . یا تخته قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم . شبهای تعطیل که از شبانه روزی در می آمدیم ، اگر دیر بر می گشتیم ، و در بسته بود ، از دیوار داخل می شدیم .  دانشسرا تمام شد و من به کاشان بر گشم . د.ران دگر گونی ها آغاز شد . خانه قدیمی از دست رفته بود . اجداد پدری در گذشته بودند . عمو ها در خانه های جدا می زیستند .  خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت ، روزگار می گذراندند. سال 1945 بود فراغت در کف بود . فرصت تامل به دست آمده بود . زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم آمده می شد .  در خانه ، آرامش دلخواه بود . چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد . می نشستم و رنگ می ساییدم . با رنگ های روغنی کار می کردم . حضور اشیاء بر اراده من چیره بود . تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد . در تماشا تاب شکل دادن نبود . تماشا خاص بود . تنهایی من عاشقانه بود . نقاشی عبادت من بود . من شوریده بودم . و شوریدگی ام تکنیک نداشت .  روی بام کاهگلی می نشستم . و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم . بسادگی مجذوب می شدم . و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود . برق فلز نبود . درام اندامهای انشان نبود . نقاشی من فساد میوه را از خود می راند . ثقل سنگ را می گرفت . شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود . آدم نقاشی من عطسه نمی کرد . راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم . و اعتبار فساد را در یافتم .  زندگی من آرام می گذشت . اتفاقی نمی افتاد . دگر گونی های من پنهانی بود . و در آفتابی می شد . با دویستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار می رفتیم . آنقدر زود از خواب پا می شدیم که س=یده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم . ما فرزندان وسعت ها بودیم . سطوح بزرگ را می ستودیم . در نفس فصل روان می شدیم .  شنزار ها فروتنی می آموختند . جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود . زیر آفتاب سوزان می رفتیم . و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت .  اواخر دسامبر 1946 بود . و من در اداره فرهنگ کار گرفتم.  آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می کرد ، رنگ تازه ای به زندگیم زد . شعر های مشفق کاشانی را خوانده بودم . خودش را ندیده بودم . مشفق دست مرا گرفت . و مرا به راه نوشتم کشید . الفبای شاعری را او به من آموخت . غزل می ساختم ، و او سستی و لغزش کار راباز می گفت . خطای وزن را نشان می داد . اشارات او هوای مرا داشت . هر شب می نوشتم . انجمن ادبی درست کردیم . و شاعران شهر را گرد آوردیم . غزل بود که می شاختیم .  اما آنچه می گفتیم شعر نبود . دو دفتر از این گفته ها را سوزاندم .  من فن شاعری می آموختم . اما هوای شاعرانه ای که به من می خورد ، نشئه ای عجیب داشت . مرا به حضور تجربه های گمشده می برد .  خیالاتیم می کرد ، با زندگی گیر و دار خوشی داشتم . و قدم های عاشقانه بر می داشتم . کمتر کتاب می خواندم . بیشتر نگاه می کردم . میان خطوط تنهایی در جذبه فرو می رفتم .  خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود . از ایوان صحرا پیدا بود ، و برج و باروهای قدیمی . شب ها کاروان شتر از کنار خانه ما می گذشت . در جاده ای که به اصفهان می رفت ، دور می شد . و سحر گاه با بار هیمه به شهر باز می گشت . صدای شتر زیر دندان همه خواب هایم بود . طعم تجرد می داد . به پریشانی می کشاند . غمگین می کرد و روزگار مستی مقیاس بود . و من عاشق بودم .  اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می بستم ، و روانه دشت می شدم . می نشستم ، و نبض آفتاب را روی کوه های دور می گرفتم . به ستایش nuance عادت می کردم . تعادل را می آموختم .  تابستان 1948 رسید . با خانواده به قمصر رفتم . و هوا خوش بود . کار من نقاشی بود . و کوه پیمایی . آنجا بود که با منوچهر شیبانی بر خوردم . و این برخورد مرا دگرگون کرد .  شنبه دهم ژوئیه بود . که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت :« چون به خانه رسیدیم ، من و برادرم کار های خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم او را می شناختیم روان شدیم . پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه ای را به صدا در آوردیم . کلفتی در را باز کرد . اسم ما را پرسید . چیزی نگذشت که خود نقاش آمد و ما را به درون برد . تا غروب آفتاب در خانه آن به سر بردیم . صحبت ما فقط از نقاشی بود » . آنروز شیبانی در ایوان خانه چیز ها گفت . از هنر حرف ها زد . وان گوک را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم . هر چه می شنیدم تازه بود . و هر چه می دیدم غرابت داشت . شب که به خانه برگشتیم ، من آدمی دیگر بودم . طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم .   فردای آنروز نقاشی من چیز دیگر شد . نقاشی من خوب نبود . خوبتر هم نشد . در مسیری دیگر افتاد . از آن پس شیبانی را بیشتر روز ها می دیدم . با هم به دشت می رفتیم . نقاشی می کردیم . حرف می زدیم . شیبانی شعر هایش را می خواند . از نیما می گفت . به زبان تازه شعر اشاره می کرد . و در این گشت و گذار ها بود که conception هنری من دگرگون می شد . همان شال به دانشکده هنر های زیبای تهران رفتم . دوران تحولات هنری محیط ما بود . انجمن خروس جنگی بیداد می کرد و نو با کهنه می جنگید . و میان این شور و ستیز ها کار من ذره ذره شکل می گرفت ...
50545551.jpg


مطالب مشابه :


پیامک از همه جا

پیامک از همه جا شماره پیا مک شرکت دلپذیر (ارسال کد قرعه کشی) : 10006161




سرحدی موسر پتا در پلاژ سیمین

در این هوای دلپذیر تو هندزفری نه گوش خو شماره پیامک : مسابقه شعر




ویتامین 3 نهم مهر + دانلود

بلند میشوی میگوی بیا مسابقه یه مدرسه خوب ویه سری اتفاقات دلپذیر برای شماره پیامک




14مهر سالروز تولد سهراب

شماره پیامک: زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم آمده می شد . گزارش تصویری از مسابقه نقاشی .




دانلود مجموعه نواهای انقلابی

دانلود هوا دلپذیر شد، گل از خاک بر




بازی در کودکان

اما برای دختربچه ها، بچه داری جالب توجه و دلپذیر مسابقه و شماره پیامک




برچسب :