آقای مغرور خانوم لجباز 8


مانی:نه گفتم یه زانتیا واسمون بیارن.آها اونا داره میاد. به سمتی که اشاره کرد برگشتیم زانتیای سفید داشت می اومد سمت ما.تا جلوی پامون که رسید ترمز کرد یه پسر جوون سیاه چهره با موهای فر یه عینک دودی رو چشمش.پیاده شد و با لهجه جنوبیش(شرمنده نمی تونم لهجه جنوبی رو بنویسم می خواین براتون بگم؟آخ حواسم نبود اینطوری که نمی شنوید) گفت:خوش اومدید آقا مهندس بفرمایید خیلی وقته منتظرین؟ مانی:با خوش رویی باهاش دست داد سورن هم پشت سرش با راننده دست داد ومنم با سر جواب سلامش رو دادم. مانی:نه حبیب تازه کارمون تموم شده.بعد رو به من و سورن ادامه داد:این آقا حبیب راننده ما تو ایرانه خیلی پسر گلیه! سورن با لبخندی بهش نگاه کرد وسری تکون داد. مانی:ایشونم مهندس صادقی هستن شریک مهندس نصیری و همسرشون... عسل خانوم حبیب:خیلی خوشوقتم بفرمایید که مسافرید و خسته ی راه. بعد هم همه سوار ماشین شدیم.طبق معمول مانی جلو نشست و من و سورن هم عقب. حبیب رو به مانی کرد وگفت:برای استراحت کجا می مونید؟کجا برم؟ مانی:استراحتی در کار نیست حبیب یه راست برو تهران باغ لواسون مهندس. حبیب:اینطوری که خیلی بد شد حداقل یه شب مارو قابل می دونستید مانی:ممنون اما کار زیاده راه بیافت پسر حبیب:باشه..چشم... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد اینقدر خسته بودیم که بیشتر سکوت کرده بودیم و جز چندتا جمله در مورد کار ومحموله حرف های دیگه ای رد وبدل نمی شد. با کلافگی و لب های جلو اومده گفتم:نمی شد باهواپیما می رفتیم؟ مانی برگشت وخندید:چیه؟خسته شدی که نق می زنی؟ سورن اخم کرد.منم اخم کردم.چه دلیلی داره این اینقدر خودمون بشه که اینطوری باهام صحبت کنه بچه پورو بزنم فکش رو بیارم پایین ها... سورن دستش رو انداخت دور شونه ام و من رو چسبوند به خودش.این چرا این جوری شد یهو؟ با اخم وجدیتی که سعی می کرد با لبخند مصنوعیش پنهونشون کنه رو به مانی گفت:خانوم من فقط خسته است نق هم نمی زنه.حواست باشه چی می گی ها؟ مانی:بابا شوخی کردم تو چراجدی گرفتی حالا روش رو برگردوند وخنده اش رو خورد.اخم کرد و دیگه حرفی نزد.سورن هم موهام رو یه بوسه ی طولانی کرد.می تونستم حدس بزنم که این کار رو فقط برای در آوردن لج مانی کرد و هیچ احساسی توش نبود. صدالبته از چشم مانی دور نموند و اخمش رو غلیظ تر کرد و یه چشم غره بهم رفت.منم شونه هام رو بالا انداختم و خودم رو بیشتر به سورن چسبوندم.الان دیگه گرفتن حال مانی برام مهمتر از گرفتن حال سورن بود. بعد دوسه ساعتی که تو ماشین بودیم خسته شدم و خواب رو به بیدار موندن تو این جمع کسالت بار ترجیح دادم.مخصوصا این که دوباره زبون مانی باز شده بود و داشت چرت و پرت می گفت.هی برمی گشت ویه تیکه به من می پروند و می خندید. سورن هم که لحظه به لحظه خشمگین تر می شد و با حرص دندون هاش رو به هم می سایید.وقتی می دید من جواب مانی رو نمی دم یکم اروم تر می شد اما دوباره باجمله های مانی اعصابش خورد می شد. سورن با حرص بهم نگاه کرد و با لحنی که سعی در آروم نشون دادنش رو داشت گفت:عسل جان خوابت نمیاد؟ خوابت نمیادش دستوری بود یعنی بگیر بخواب تا نزدم این پسره رو داغون نکردم. کلا سورن در مقابل مانی راهی جزخواب کردن من انگار نداشت.منم که خودمم خسته بودم و خوابم می اومد ومی دونستم اگر من بخوابم مانی کمتر زر مفت می زنه گفتم:چرا اتفاقا خیلی خوابم میاد سورن با لبخندی که نشون از پیروزیش بود دستش رو باز کرد و به سینه اش اشاره کرد که برم نزدیگترش و تو بغلش بخوابم.وقتی که تردیدم رو دید سورن:بیا خانومم اشاره ای به مانی و حبیب کردم که سرش رو تکون داد وگفت:مهم نیست.بیا با دو دلی رفتم سمتش که منو کشید تو بغلش و دستش رو گذاشت رو شونه ام و منم سرم رو گذاشتم روی سینه اش و اروم چشم هام رو بستم.چه جای خوبی بودها!تازه کشفش کردم... زیر چشمی نگاهی به مانی انداختم که داشت لبش رو گازمی گرفت.حبیب هم یه لبخند کوتاهی زد و دوباره بی تفاوت به جاده خیره شد.لبخند پیروزمندانه سورن روهم که دیدم باخیال راحت به خواب رفتم نمی دونم چقدر خوابیدم که با گرمی نفس هایی که به گردنم می خورد واروم دم گوشم یه چیزی زمزمه می کرد چشم هام رو باز کرد.در حالی که تو بغل سورن بودم اروم سرمو اوردم بالا و به چشم هاش گیج خیره شدم.سورن لبخند کم رنگی زد و کمی از موهام رو کنار زد.

سورن:تموم راه خواب بودی ها.پاشو خانوم رسیدیم عسل:کجا؟ سورن:خونه ی آقا شجاع.ویلای لواسون مهندس نصیری دیگه با شنیدن این که لواسونیم سریع از تو بغل سورن اومدم بیرون و از ماشین پیاده شدم. سورن باخنده گفت:آروم آروم چقدر هولی مراقب باش مانی چپ چپ نگاهم کرد:به چه عجب خانوم بیدار شدن خوش گذشت؟اینقدر خوابیدی خسته نشدی؟ با پررویی تموم گفتم:نه چرا خسته بشم جام گرم ونرم بود خوب خوابیدم. برگشتم وبه سورن که دیگه در دو قدمی من داشت می رسید بهم،نگاه کردم وچشمکی زدم بهش.اونم لبخند قشنگی بهم زد و دستم رو دور بازی خودش حلقه کرد.چشمکی به مانی زد وگفت:جوابت رو گرفتی؟ مانی بی جواب روش رو برگردوند و رفت سمت پله ها مانی:بیاید بالا...حبیب به خسرو بگو چمدون هارو بیاره بالا حبیب:چشم آقا مهندس رفتیم بالا چون ماشین دقیقا دم ساختمون ویلا پارک کرده بود نتونسته بودم باغش رو ببینم.ویلای بزرگ و قشنگی بود.نمای وبلا سفید ومشکی بود.مانی در بزرگ چوبی مشکی رنگ رو باز کرد و بادست مارو دعوت کرد داخل ویلا. یه ویلای بزرگ با دکوراسیون داخلی متفاوت.قسمتی از سالن که مجلل تر بود با دو دست مبل سلطنتی نقره ای و طلایی پوشیده شده بود و پر از مجسمه های گران قیمت و تابلوهای نقاشی زیبا و تابلو فرش های نفیس بود.فرش های رنگ روشن نقره ای بزرگی که میون مبل ها قرارداشت چشم ها رو به خودش خیره می کرد.یه سالن پذیرایی شیک وسلطنتی که با وسایل جدید و امروزی پر شده بود... دیگه به طور کامل خواب از سرم پریده بود و سعی می کردم دور واطرافم رو آنا لیز کنم. قسمتی از سالن هم که کاملا در دید من قرار نداشت چندتا پله می خورد وشروع می شد.یه سالن کوچیک تر بود با دکوراسیون مدرن و امروزی سفید-کالباسی.آشپزخونه هم مثه اینکه از تو یه سالن کوچیک راه داشت و یه در هم به سالن اصلی داشت که کنارش یه دست میز ناهارخوری 12 نفره سِت مبلمان بود. عجب خونه ی خفنیه ها مانی:دیدت رو زدی؟ عسل:نه کاملا!مزاحم شدی وسطش پریدی سورن پوزخندی زد وگفت:ما خسته ایم مانی کجا باید بخوابیم؟ مانی:بفرمایید وبه سمت پله هایی که به طبقه دوم می خورد اشاره کرد و خودش جلوتر از ما راه افتاد.طبقه دوم رو رد کردیم. اتاق های زیادی داشت.مانی رفت سمت پله های طبقه سوم سورن:اینجا نیست؟ مانی:نه اتاق های مخصوص طبقه بالاست.اینا اتاق های بچه هاست. سورن:بچه ها؟ مانی:آره دیگه آدم های مهندس به هر حال هر کدوم باید یه اتاق اینجا داشته باشن.مهندس اینجارو سفارشی ساخته بیاید بالا طبقه سوم 7تا اتاق بود3تا سمت راست 3 تا سمت چپ. یه اتاق هم ته راهرو بود که درش با بقیه اتاق ها متفاوت بود.کمی بزرگتر بود و در منبت کاری شده ی مدرنی داشت ومثل بقیه در ها مشکی بود.مانی جلوی در دوم ایستاد و گفت:این جا اتاق شماست کمی با ترس به سورن خیره شدم.یعنی باید تو یه اتاق می خوابیدیم؟تو هتل تو سوییت بودیم و اون رو می انداختم تو هال اما اینجا فقط یه اتاقه با کمی ترس و خنده مصنوعی گفتم:خب اینجا که کلی اتاقه نمی شه نفری یدونه برداریم؟ مانی با تعجب بهم نگاه کرد وگفت:نه این اتاق ها هر کدوم مال کسیه قرار از فردا اینجا حسابی شلوغ بشه...این اتاقی هم که بهتون دادم ویژه مهموناست...شب تون بخیرفعلا یکم استراحت کنید بعد برای شام بیاید پایین بعد از جواب شب بخیری که بزور بهش دادیم رفت تو اتاق رو به رویی ما ودر رو بست. مستاصل سورن رو نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و با کلیدی که مانی بهش داد در رو باز کرد و رفتیم تو...اتاق مجلل و قشنگی بود. یه اتاق بزرگ که یه تخت دو نفره سفید با رو تختی خوشگل یاسی وبنفش پوشیده شده بود.یه کاناپه مخمل بنفش رنگ هم کمی اونطرف تر از تخت بود.میز توالت و کمد کوچیکی که تو اتاق بود سفید بودند وبقایای وسایل اتاق یا سفید بودند یا بنفش.در کل اتاق شیک و خوشگلی بود. به سورن نگاهی انداختم که خستگی ازتنش می بارید.بنده خدا لابد نخوابیده بود توراه.دیشبم که نخوابیدلابد خیلی خسته است.رفت وخودش رو باهمون لباس ها انداخت رو تخت و ساعدش رو گذاشت رو چشم هاش. نشستم لبه ی تخت و بهش نگاه کردم.متوجه سنگینی نگاهم شد و دستش رو از رو چشماش برداشت و بی رمق گفت:چیه؟چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ یه نگاه به سورن و یه نگاه به کاناپه انداختم و سعی کردم با چشم هام التماس کنم که رو تخت نخوابه سورن که خوب متوجه منظورم شده بود اخمی کرد و با لحنی که دلم براش سوخت گفت:به خدا خسته شدم از اینکه هرشب یه گوشه آواره بخوابم...بابا دختر من که کاری به تو ندارم.خدارو شکرتختش هم اینقدر بزرگ هست که کلی بینمون فاصله باشه.من دیگه نمی تونم اونجا بخوابم.بعد هم روش رو کرد اونطرف و به حالت قهر خوابید.

بنده خدا اونم راست می گه دیگه...هی دم از حقوق مساوی می زنم بعد هی بیچاره رو شوتش می کنم رو کاناپه...ولی خب نباید پیشم بخوابه بچه پورو...اینبار خسته بود دلم براش سوخت ولی دفعه ی بعد نباید بزارم روتخت بخوابه... منم با احتیاط طرف دیگه تخت با همون لباس ها خوابیدم. فکرکنم یه ساعتی شده بودکه خواب بودم که باصدای در زدن ازخواب پاشدم.باصدای خواب آلودی که انگار ازته چاه بیرون می اومدگفتم: بــــــــله؟ مانی:بیدارین؟ عسل:نه خواب بودیم به لطف شما بیدارشدیم.کاری داری؟ مانی:آره بیاین شام برگشتم و به ساعتی که روی عسلی کنارتخت بود نگاه کردم.ساعت11 بود.الان دیگه چه شامی؟سحری بخوریم بهتره که عسل:الان شام؟ مانی:خب دیر رسیدیم بنده خداها نمی دونستن که باید شام درست کنن.بیاین پایین منتظریم عسل:باش...ارومتر گفتم...تا صبح دولتت بدمد... یه دست بلیز شلوار سرمه ای خوش دوخت از تو چمدونم در آوردم ورفتم گوشه اتاق پوشیدم. حالا کی می خواداین سورن رو بیدار کنه. خداکنه خوابش خیلی سنگین نباشه... خدایا به امید تو...رفتم رو تخت.چهار دست وپا کنارش.باصدای معمولی صداش کردم چندبار جواب نداد.مجبور شدم با دست تکونش بدم کمی تکون خورد وزیر لب نق نق کرد عسل:سورن بیدار شو...سورن...ســــــــورن اروم لای چشم هاشو باز کرد وخمار بهم نگاه کرد:چیه؟بزار بخوابم بخدا خیلی خسته ام عسل:پاشو بریم پایین شام بخوریم بعد بیایم هرچقدر خواستی بخواب.پاشو مانی اومد صدامون کرد...دوروزه درست وحسابی چیزی نخوردیم...بدو پسر ضعف می کنی این رو که گفتم پریدم از تخت پایین که دیدم نخیر آقا خیال پاشدن نداره.رفتم جلو و دستش رو کشیدم که بلند شه.نشست روی تخت ویکم چشماش رو مالوند.خدایی وقتی خوابه خیلی بامزه میشه. سورن با صدای خواب آلود گفت:برو یه آب به سر وصورتم بزنم میام ابروهامو انداختم بالا وگفتم: نچ،نمی شه من برم تو باز می گیری می خوابی اونوقت از گشنگی می میری من باید تنهایی کلی کار انجام بدم اونوقت خسته می شم چشماش یکم گشادتر شده بود با تعجب نگاهم کرد:واقعا که...فقط فکر خودشه...نترس من مردم متین هست...فکرکردی رئیس به تو اعتماد می کنه بزاره تنهایی ماموریت و انجام بدی؟ عسل:هیـــــــــس!می شنون...خیلی خب پاشو دیگه لوس پاشد در حالی که زیر لب غر می زد وهی می گفت :کی می شنوه...کی می شنوه رفت تو دستشویی و چنددقیقه بعد اومد بیرون ورفت لباس از تو چمدون برداشت و پشت به من پوشید و رفتیم پایین... مانی:چه عجب تشریف آوردین درحالی که بخاطر زیاد بودن پله ها نفس نفس می زدم گفتم عسل:وای تو رو خدا به این مهندس نصیری بگو یه آسانسور بزاره واسه اینجا آدم نفسش می گیر بیاد پایین آخه خونه هم اینقدر بزرگ می شه؟؟؟ سورن یه چشم غره ای بهم رفت و مانی هم درحالی که بلند بلند می خندید گفت: چقدر تو نق می زنی دختر؟خونه کوچیک باشه می گید کوچیکه به کلاسمون نمی خوره بزرگ باشه می گید بالا پایین رفتنش سخته واقعا موجودات عجیبی هستید ها! سورن:بیخود نیست عجیب ترین موجودات زمین شناخته شدن دیگه!مانی اون دیس رو بده که روده کوچیکه بدجور بزرگه رو میل کرده مانی در حالی که دیس برنج رو به سمت سورن گرفته بود،گفت: مهندس سلطانی زنگ زد بابت جنس ها تشکر کرد.گفت خیلی مشتاقه شریک جدید رو...اشاره به سورن کرد وادامه داد:ببینه...می گفت شاید آشنا دربیاید سورن در حالی که برنج رو برای خودش ومن می کشید گفت:فکرنکنم آخه من همچین اسمی رو تا حالا نشنیده ام مانی:به هر حال فردامی بینیش... سورن:همه قرص ها رو برد؟ مانی:آره دیگه نبره؟ سورن:منظورم روان گردان هاست ها؟ مانی:ای پسر تو باز این اسم رو گفتی؟مهندس بود گوشت رو می کشید نه یکمش رو برد آبشون کنه بیشترش دست خودمونه تو زیر زمین گذاشتیمشون عسل:مهندس ومتین کی میان؟ مانی:فردا شب تهرانن... سورن:فردا کاری نداریم؟ مانی:نه تقریبا...مهندس بیاد کارهامون شروع می شه سورن:مانی!شما خرده فروشی می کنید یاعمده؟ مانی:چیه بازرس شدی؟

سورن با زرنگی گفت:به عنوان یه شریک باید ازهمه چیز خبر داشته باشم مانی دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد. مانی:خیلی خب بابا آقای شریک تسلیم...بیشترش رو عمده..باقیشم یه چندنفری داریم که برامون خرده فروشی می کنن...مشتری های عمده مون آدمای مشخصی هستن ولی خرده فروش ها تقریبا به همه می فروشن...اطلاعات کافی بود قربان؟ سورن قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:بدنبود بعدهم مشغول غذاخوردن شدیم.خانوم تقریبا 40 ساله ای با آرایش نسبتا ملایم و کت ودامن مشکی که زیرش یه بلیز دکمه دار سفید پوشیده بود میزرو جمع کرد. مانی رو به زن کرد وگفت:ممنون مریم خانوم.مهندس صادقی و همسرشون مهمون ما هستن چندروزی...بهشون حسابی رسیدگی کن چیزی کم نداشته باشن. مریم خانوم لبخند کم رنگی زد و با سر به نشونه ی مثبت گفت:چشم آقا...در خدمتشون هستم بعد هم میز رو جمع کرد وما هم رهسپار طبقه سوم شدیم...اووف کی این همه پله رو می خواد بره بالا؟خدا به دادمون برسه... بارسیدن به اتاقمون سورن در رو باز کرد ومنم پریدم رو تخت... عسل:ببخشیدا اما دیگه خستگیتون در رفت تشریف ببرید رو کاناپه سورن:نخیر من رو تخت می خوابم عسل:چرا ما همیشه باید سر خوابیدن دعوا داشته باشیم؟ سورن:این سوال رو از خودت بپرس...این تویی که همیشه سر این موضوع کوچیک بحث می کنی یبار واسه همیشه می گم این بچه بازی هارو تموم کن عسل.من کاری به کار تو ندارم...اینو بفهم عسل:مگه من گفتم کاری باهام داری؟من دوست ندارم اینجا بخوابی کلافه دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مگه به دوست داشتن توهه؟من هر جا دوست داشته باشم می خوابم.دیگه هم بامن سر خوابیدن بحث نکن جوجه بعدشم گرفت و سمت چپ تخت خوابید...بیشرف... منم که مغلوب...فعلا شکست خوردم ولی حالیش می کنم بچه پورو رو... فکر می کنه کیه؟از کجا معلوم باهام کاری نداشته باشه؟والا..هرکی باشه نمی تونه جلوی این همه زیبایی طاغت بیاره...اینم آدمه دیگه..هه..هه هی خدا...اینم همکار بود فرستادی باما؟بهتر از این سراغ نداشتی؟این یکم چل می زنه ها...یادم باشه برگشتیم اداره برم به سردار بگم اینو بیرون کنه واقعا از فقدان سلامت روانی رنج می بره بنده خدا...طفلکی خانواده اش... -بگیر بخواب که یکم دیگه با خودت حرف بزنی باید بری خودتم به سردار معرفی کنی آخه تو بیشتر چل می زنی مردم این وجدانه ما داریم؟خدایا خیلی مخلصیم شب خوش... صبح با تکون های عجیبی بیدار شدم...یا خدا نکنه زلزه اومده وای جوون مرگ نشم؟تازه مجردم ناکام از دنیا می رم.. عسل:اشهد ان لا... سورن:پاشو دیگه مسخره بازی درنیار دو ساعته دارم صدات می کنم خرس هم خواب زمستونیش اینقدر سنگین نیست... عین برق پاشدم نشستم سرجام با چشم هایی که نزدیک بود از تو کاسه شون در بیاد و پرخون شده بودن بهش نگاه کردم و با صدای بلند فریاد زدم:چه خبرته؟این چه وضع بیدار کردنه مرتیکه روانی قلبم از جاش در اومد گفتم زلزه اومده لابد؟تو دهات شما یه خانوم رو اینطوری بیدار می کنن سورن:ساکت شو اول صبحی..دوساعته دارم عین آدم صدات می کنم بیدار نشدی مجبور شدم تکونت بدم.نخیر تو دهات ما خانوم ها رو با بوسه ی عاشقونه بیدار می کنن.می خوای امتحان کنی؟ بالشمو برداشتمو چندتا کوبیدم تو سرش.بالش و از دستم گرفت و بغلش کرد.سری به نشونه ی تاسف تکون داد وگفت:واقعا که عین بچه های دو-سه ساله می مونی...پاشو برو یه آب به سر و صورتت بزن حالم بد شد...زود باش...باید بریم پایین در حالی که پتو رو از روی خودم کنار می زدم واز تخت پایین می اومدم گفتم:پایین چه خبره؟ سورن:عروسی جناب نصیریه...مثل اینکه یادت رفته اصلا واسه چی اومدیم.نه؟نکنه فکر کردی رئیس تو رو فرستاده با من تا آستانه ی تحمل منو بسنجه؟نیومدیم بخور و بخواب و دعوا که...پاشو بریم یکم به کارمون برسیم نونی که می خوریم حلال باشه... برای مسخره کردنش اروم زیرچشم هامو با پشت دست پاک کردم و بعد دستام رو توهم قلاب کردم. عسل:آه چه رمانتیک و احساسی...با شرافت بابا نون حلال خور... بالش رو پرت کرد سمتم که جا خالی دادم وخورد تو دیوار منم پریدم تو دستشویی. بعد از کمی بزک دوزک کردن یه جین سرمه ای با بلیز آستین سه ربع سفید پوشیدم وطبق معمول کلاه گیس! پیش به سوی صبحانه رفتیم تو آشپزخونه که یه میز ناهارخوری چهار نفره ی کوچیک داشت.مانی هنوز نیومده بود منو سورن نشستیم ومریم خانوم برامون چای ریخت.میز خیلی کامل بود همه چی داشت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!یکم که به شکم مبارکم رسیدم سروکله ی چشم وزغی منظورم مانیه پیدا شد. مانی:عسلم بخور سورن:بله؟عسلم؟
مانی:اوه غیرتی نشو آقا صبح بخیر بعد یکی از صندلی هارو عقب کشید و نشست. مانی:منظورم اینه که عسل هم بخور.عسل سبلانه طبیعیه همه زدیم زیر خنده مانی چشمکی به من زد وباز با اون چشم های هیزش سعی در نوش جان کردن بنده رو داشت مانی:ولی به نظرم این عسل طبیعی ترو خوشمزه تره سورن با چنگل کوچیکی که دستش بود زد پشت دست مانی وگفت:شما صبحونت رو بخور کار به زن من نداشته باش. مانی ریز خندید ومشغول لقمه گرفتن برای خودش شد مانی:امشب مهندس اینا می رسن فردا یه مهمونی می گیریم چایی پرید تو گلوی سورن.با دستمال کاغذی لبش رو پاک کرد وهول گفت:فردا؟ مانی که کمی تعجب کرده بود از این حرکت سورن گفت:آره چطور مگه؟چی شد یهو؟ سورن:هیچی فقط یکم هول شدم آخه مهندس گفته بود یه مهمونی اساسی می گیریم همه مشتری ها میان واسه همون مانی زد زیر خنده مانی:خب مهمونی که اینقدرهول شدن نداره که مگه می خوان بیان خواستگاریت که اینقدر هول شدی؟بعدشم اون مهمونی رو که خود مهندس باید باشه نظارت کنه این یه پارتی جوونانه کوچولوهه.همین! سورن یکم رنگ چهره اش عوض شد و یه آخیش کشداری گفت.یادم باشه ازش بپرسم این کاراش واسه چی بود... مانی:خیلی خب اگه خواستین می تونین یه سر به باغ بزنین یا برید زیر زمین استخر هست اوه له له...استخر؟فقط همینم مونده. سریع گفتم:ممنون یه چرخی تو باغ می زنیم مانی سری تکون دد وگفت:باشه هر جور راحتید من برم یه چندجا زنگ بزنم غذا و میوه و بقیه چیزها رو واسه مهمونی فردا آماده کنم سورن:اینجا مهمونی می گیریم؟ مانی:نه!اینجا اگه مهمونی بگیریم ممکنه لو بریم می ریم تو آپارتمان من مهمونی می گیریم.یه پارتی کوچولوهه دیگه جای خیلی زیادی نمی خواد که!مهمونی بعدی که خیلی مهمه رو اینجا می گیریم عسل:وای خسته نمی شید از بس مهمونی می گیرین؟ مانی در حالی که می خندید گفت:شما خانوم ها که از مهمونی بدتون نمیاد؟در ضمن کار ماهم نصفش رو همین مهمونی ها می چرخه دیگه...بیزینس ماهم مهمونی گرفتنه...فعلا با اجازه من برم به کارهام برسم سورن:کمک نمی خوای: مانی:نه چندجا فقط زنگ می زنم کار مهمی نیست که... سورن:باشه پس برو به کارت برس...ماهم بریم یه گشتی تو این باغ خوشگلتون بزنیم مانی:باشه فقط مراقب این خانومت باش چندتا سگ بزرگ داریم که خیلی جیگر دوست دارن عسل:مانـــــــــــی!!! مانی با خنده از آشپزخونه زد بیرون.سورن هم از رو صندلیش پاشد دست منو گرفت وخواست بلندم کنه عسل:ولم کن بزار صبحونه هم رو بخورم سورن:بسه دیگه چقدر می خوری بااین وضع هیشکی نمیاد بگیرتت ها عسل:هـــــــیس!فعلا توکه گرفتی سورن اروم دم گوشم گفت:پاشو بریم ببینیم تو باغشون چی می گذره باید تعداد راه های خروجی و آدم هاشون رو در بیاریم.باید امشب یه نقشه از کل ویلا تحویل رئیس بدیم بدو دختر زیاد وقت نداریم ها عسل:باشه باشه لیوان شیرم رو سرپایی سر کشیدم و به دنبال سورن راه افتادیم توباغ... یاخدا!این همه آدم از دیشب تا حالا چه جوری اومدن اینجا؟دیشب جز دوسه نفر کس دیگه ای اینجا پر نمی زدحالا...تقربیا هر چند قدم به قدم آدم هایی بودن که با اسلحه نگهبانی می دادن چند نفری هم سگ دستشون بود... یاد سریال مردهزار چهره افتادم.اون قسمتش که مهران مدیری جای یه آدم خلافکار رفته بود تو یه گروه مافیا...حالا به اون شدت هم که نه ولی خداییش سیستم امنیتیش بد نبود تقریبا کل باغ رو با آرامش قدم زدیم وتوهر سوراخی یه سرو گوشی آب دادیم تمام این مدت به اطراف نگاه می کردیم حسابی تمرکز کرده بودیم.مثل اینکه مانی همه رو روشن کرده بود که با ما کاری نداشته باشن و بزارن برای خودمون حسابی بگردیم...مانی هم فکر کرده باگاگول جماعت طرفه...هه هه همه جا رو گشتیم یه گوشه که خلوت تر بود سورن رو کرد بهم و گفت خب چی گیرت اومد؟چیزی فهمیدی؟ درحالی که سعی داشتم تمرکز کنم وتمام اون چیزهایی رو که دیده بودم با دقت بیان کنم.با چشم های بسته تندتند اما با صدای آروم گفتم: عسل:43 نفر،29 نفر مسلح،12 تا سگ.دوتا در خروجی یکی جلو یکی پشت.4 تا نگهبان...خود ویلا سه تا در داره یکی از تویه پذیرایی یکی از پشت ساختمون پله می خوره به طبقه دوم. یکی هم می خوره به زیر زمین که ازاونجایی که از تو حرفای مانی فهمیدم هم استخر و جکوزی اونجاست هم انبار که جنس ها توشونه...همین! چشم هام رو که باز کردم برق تحسین رو توی چشم هاش دیدم.


لبخند کجی زد:نه!مثل اینکه اونقدر ها هم که فکر می کردم تازه کار و بی دست وپا نیستی اخم هام رفت توهم تا اومدم با عصبانیت چیزی بهش بگم سریع لب هاش رو گذاشت روی لب هام و بعددودقیقه که حسابی لب هام رو بوسید،لب هاش رو برداشت. هنوز تویه شوک بودم که یهو چی شد اینجوری شد... با تعجب دستم رو کشیدم روی لبم وبهش خیره شدم.چشم هام دودو می زد.نفس هام تند وعصبی بود. سورن صورتم رو گرفت تو یه دست هاش اونم کلافه بود.دستش رو پس زدم. سورن:آروم باش عسل قصد بدی نداشتم به خدا. عسل:ولم کن. دست هاش رو پس زدم و به حالت قهر راهم رو گرفتم که برم.دستم رو گرفت ومنو کشید سمت خودش. بازوهام رو گرفت تو دستش و سرش رو اروم آورد دم گوشم گفت:آروم عسل...به خدا یکی از آدمهای نصیری وقتی داشتی آمار می دادی از دور داشت مارو نگاه می کرد.فکر نکنم چیزی شنیده باشه.بعدش که حرفات تموم شد داشت می اومد سمت ما!برای اینکه نیاد سمتمون و سین جیم مون نکنه اون کارو کردم یکم عصبانی بود. اونم راهش رو گرفت و رفت!همین!حالاهم اون اخم هات رو باز کن دیگه...لبات تموم نشد که … جمله ی آخر رو با شوخی گفت یه لبخند کم رنگی زدم سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم اما پررو نباید اون کارو می کرد.بیشتر از دست خودم عصبی بودم که زیاد از بوسه ش عصبانی نشدم... سعی می کرد منو بخندونه تا کارش رو فراموش کنم اما من خنده به لب هام نمی اومد.دستش رو دور کمرم حلقه کرد واروم گفت:قهری؟ سرم رو به سمت دیگه برگردوندم که دوباره ادامه داد سورن:خودت که من رو خوب می شناسی ادمی نیستم که از بقیه معذرت خواهی کنم اما خب...کارم درست نبود یعنی واقعا هیچ حسی هم نداشتم فقط برای کم کردن شر اون یارو بود.مگرنه برای لذت که اینکار رو نکردم آخه هیچ لذتی هم نداشت که.در ضمن به عنوان یاد اوری این رو هم بگم که خیلی گوشت تلخ هم هستی.باورکن! خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم وبا عصبانیت ازش دور شدم.می خواستم زودتر برم توی اتاق و تنها باشم.می ترسیدم یوقت بغضم بگیره جلوش آبروم روببره... سورن:عســل...عســل...اه لعنتی! نزدیک به ساختمون ویلا با مانی برخورد کردم وخوردم بهش که برای اینکه تعادلم رو از دست ندم یقه اش رو گرفتم اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد...بیا فقط همین رو کم داشتم...چه روز پرحوادثی...چه حوادث رمانتیکی...سریع با یه عذر خواهی از کنار مانی رد شدم که از پشت سرم صداش رو شنیدم. مانی:چی شد باهم دعواتون شد؟ عسل:نه..نه اینطور نیست مانی:من بچه ام؟خودم همه چیز رو دیدم هول برگشتم سمتش که گفت:خودم دیدم هولش دادی و دویدی اینطرف.یعنی اشتباه دیدم؟ عسل:فقط یه بحث کوچیک بود مانی:بحث کوچیک بود که اینطوری عصبانی هستی؟ عسل:اره اگه سوال هات تموم شد برم بالا مانی تا خواست جوابم رو بده سورن از پشت سر بهمون رسید و مانی رو از جلوی در کنار زد و اومد تو.با دیدن سورن راهمو کج کردم سمت پله ها واروم با حالت قهر پله ها رو رفتم بالا. می خواستم طوری جلوی مانی وانمود کنم که دارم خودم رو واسه سورن لوس می کنم...ولی به محض این که از دیدشون پنهون شدم پله ها رو دوتا یکی کردم تا رسیدم به اتاق و خودم رو پرت کردم روی تخت. بغضم گرفته بود. بیشعور حالش رو کرده بود تازه می گه لذت نداشت گوشت تلخ هم هستی...اینم از وضع عذرخواهی کردنشه... نمی دونم چرا ولی یه دلم می گفت بیخیال چیزی نشده که.یه دلم می گفت گریه کن بهونه بگیر... جدیدا خیلی نازک نارنجی شدم شاید به خاطر این بود که یه مدت بود از بابا و مامانم دور بودم و کسی نازم رو نکشیده بود وبهم محبت نکرده بود لابد الان عقده ای شدم دیگه... یکم اشکام در اومد.سرم رو بیشتر روی بالشم فشار می دادم تا اشک هام رونبینم.اشک هامم هنوز متولد نشده توسط بالشم از روی گونه هام پاک می شدن... یکم که گذشت صدای باز و بسته شدن در اومد...بعدش هم یکم تخت بالا وپایین رفت.من که دمر خوابیده بودم وسرم رو توی بالش فروکرده بودم چیزی رو نمی دیدم فقط سعی می کردم براساس صداها تصویر سازی کنم. - بیا تو این موقع هم دست از مسخره بازی بر نمی داری ها... - بیخیال دیگه وجدان... دستی رو روی موهام حس کردم...


بعدش هم صدای ملایم ومردونه ی سورن بود که می شنیدم که می گفت:عسل خانوم قهر نباش دیگه مگه من چی گفتم؟ عسل:هیچی...چیزی نگفتی...فقط لطف کن ومنو تنها بزار.می خوام تنها باشم سورن:پایین چی می گفتی با مانی؟ برگشتم طرفش با پوزخندی گوشه ی لبم گفتم:آها پس بگو آقا واسه فوضولی و غیرتی بازی تشریف آوردن نه برای عذرخواهی...هیچی چیز خاصی نمی گفتیم می گفت این شوهرت خیلی باهات دعوا می کنه معلومه دوستت نداره.اون رو بیخیال شو بیا بامن.منم گفتم رو پیشنهادش فکر می کنم.بدبخت نمی دونه همه ی این ها فیلمه.نمی دونه من و جنابعالی هیچ نسبتی باهم نداریم... توچشماش می شد عصبانیت و کلافگی روخوند.آخیش یه کوچولو دلم خنک شد.فقط یه کوچولو ها نه بیشتر حالا حالاها مونده تلافیش روسرش در بیارم... سورن:بیخود کرده مرتیکه با هفت جد و...الله اکبر.شما هم خیلی بیجا کردی گفتی رو پیشنهادت فکر می کنم.مگه بی صاحبی؟ عسل:اختیار زندگیم با خودمه سورن دیگه از اون جلد نیمه مهربون در اومده بود و شده بود اون سورن وحشی همیشگی.همین بود که جذابترش می کرد.لعنت به من!چرا اینطوری می کنم آخه؟جذابیت چیه؟نکنه از دست رفتم؟نه خدااون روز رو نیاره خودم رو می کشم... سورن:اختیار زندگیت رو کسی ازت نگرفته ولی تواین ماموریت اختیار همه چیز بامنه حق نداری با یه...ارومتر گفت...قاچاقچی معاشرت کنی فهمیدی؟ با بغضی که تو گلوم جا خوش کرده بود و خیال رفتن نداشت،خوابیدم به پهلو پشتم رو بهش کردم و گفتم:آره خوب فهمیدم...خیالت راحت...من کاری به اون ندارم...فقط خواست از دعوامون سر در بیاره که چیزی بهش نگفتم... سورن با صدای ارومی که می شدتوش رگه هایی از پشیمونی رو خوند، گفت:پس چرا اون حرف ها رو زدی؟فقط دوست داری من رو اذیت کنی خانومی؟من خودم کلی مشکل دارم خودت قبول داری که بیشترین بار این ماموریت رو دوش منه...تو دیگه سر به سرم نزارعسل...امشب متین میاد عسل:خیلی خب خوش اومده...من چیکار کنم؟ سورن:نمی خوام دوباره مارو قهر ببینه...پاشو همین الان آشتی کن که یکم خیالم بابت تو راحت شه...می ترسم بخاطر در آوردن لج من با این مانی بپلکی... پوزخندی زدم:نترس کار اشتباهی نمی کنم.اگه می شه برو بیرون سورن:نچ،نمی شه...باید پاشی همین الان آشتی کنی بعدشم دستم رو کشید و بلندم کرد ومجبورم کرد که روی تخت بشینم.یکم نق زدم و خواستم خودم رو لوس کنم. بعدش با خودم فکر کردم آخه سورن که با من نسبتی نداره بخواد ناز من رو بکشه؟تا همین جاش هم کلی رو غرورش پاگذاشته مثلا...از این آدم مغرور والا تا همین جاش هم بعیده...الان یکم ناز کنم می گه یه بوسش کردم دختره فکر کرده خبریه... زل زدم تو چشم هاش که سرش رو کج کرد و گفت:آشتی؟ با کمی مکث گفتم:آشتی سورن:نخیرم اینطور که تو بی جون گفتی این آشتیت از صدتا قهر هم بدتره یه آشتی درست و حسابی کن لبخند بی جونی زدم و گفتم:خیلی خب بیا آشــــــــتــــی...خوب شد؟ سورن:اوهوم خوبم نبود بدم نبود...قابل قبول بود...من برم پایین که خیالم از بابت تویه وروجک راحت شد. بلند شد و همین که خواست بره اروم گونه ام رو بوسید. از در رفت بیرون و من خودم رو پرت کردم روتخت و خندیدم که دوباره در رو باز کرد از لای درگفت:راستی یه چیزی!پررو نشی ها!ولی تو هم خوشمزه ای ها زلزله اخم شیرینی کردم که چشمک زد و رفت بیرون... با یاد آوری کارهای سورن و خودم تو این چندساعته لبخندی رو لبم نشست...می ترسیدم همش نگران این بودم که نکنه خدای نکرده حسی بهش پیداکنم...ترسم چندتا دلیل داشت 1-سورن مغرور و عصبیه و جدیه که به هیچ وجه با خصوصیات اخلاقی من نمی خوره.یعنی منم مغرورم ولی شیطون وبازیگوشم ولی اون عصا قورت داده است...اگه باهاش ازدواج کنم روحیه شیطونم پژمرده می شه 2-حالا گیرم من از اون خوشم بیاد اون که از من خوشش نمیاد از بس که بدسلیقه اس باید یه دختر کج کچل زشت ایکبیری ببینه عاشقش بشه... دلم می خواست یکم از این حال وهوا دربیام ودیگه به سورن فکر نکنم.رفتم سراغ لب تابم و سعی کردم اون نقشه ای رو که سورن گفت رو بکشم.می خواستم بهش نشون بدم اون قدر هاهم که اون فکر می کنه دست و پاچلفتی نیستم...




عد از یک ساعت و نیم یه نقشه دقیق کشیدم...با مکانهای نگهبان ها و افراد مسلح.از دیدن نقشه ی بی نقصم یه بوس برای عکس خودم که توی لپ تاپ افتاده بود فرستادم و بعدش کلی قفل ورمز واسه نقشه گذاشتم که دست کسی بهش نرسه و لو نریم... یکم دیگه با لپ تاپم ور رفتم که سورن اومد تو اتاق.به محض دیدنش نقشه رو باز کردم وصداش زدم که بیاد ببینتش ببینه موردی داره یانه... عسل:سلام سورن بیا اینجا سورن یه دستش رو گذاشت رو پشت صندلیم وخم شد سورن:چیه؟چیزی شده؟ عسل:نه.گفتی باید یه نقشه از ویلا درست کنیم من یه نقشه کشیدم ببین خوبه یانه؟ سری تکون داد وابروهاش رو انداخت بالا... سورن:بزارببینمش با باز کردن نقشه توسط من سورن 10 دقیقه ای بهش خیره شد ویکم بالا وپایینش کرد.بعد یه لبخندی از روی رضایت زد که کلی ذوق مرگ شدم عسل:چطوره؟خوبه؟ سورن:آره خوبه یعنی بد نیست... یکم اخم هام رفت توی هم...از خداتم باشه کلی زحمت کشیدم عسل:از خدات باشه دوساعت نشستم دارم براش نقشه می کشم تازه می گه"آره خوبه بد نیست" سورن بلند خندید و صندلیم رو به سمت خودش چرخوند وگفت:ببخشید خب خوبه یعنی عالیه فقط یه چند جاییش رو باید یکم تغییر بدم...حالا قهر نکن...همین که نشستی یکم به خودت زحمت دادی کلیه...یکم امیدوارم کردی... پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:پس چی فکر کردی؟ سورن:هیچی...اولش فکر می کردم واقعا کاری جز حرص دادن من بلد نیستی والکی تورو بامن فرستادن اما الان می بینم نه تو هم یه چیزهایی حالیت هست... یدونه زدم تو بازوش که صدای آخش رفت روهوا سورن:آی ..آی..چه خبرته؟ عسل:بابا سورن یواش زدم چرا کولی بازی در میاری؟ سورن:آخه زدی جایی که گلوله خورده بودم دستم تیر کشید عسل:ای وای ببخشید...همون جایی که روز اول... لبخندی زد وگفت:آره همون شروع بدبختیه بنده...یعنی آشنایی با جنابعالی که ختم به این ماموریت شد... عسل:خیلی هم دلت بخواد... سورن:اوه... عسل:ببینم تو این چند ساعته کجا بودی؟ سورن:اینقدر حواسم رو پرت کردی یادم رفت واسه چی اومدم بالا...ناصر خان خونه ی مهندس سلطانی بوده داشته قرص ها رو جا به جا می کرده الان تشریفش رو آورده عسل:پس چرا من رو صدا نکردی؟ سورن:فکر کردم خوابی...الانم رفت یکم استراحت کنه..منم اومدم بالا...قرص های سلطانی رو داده و پولشم جیرینگی گرفته...داشتم باهاش صحبت می کردم که سهم ما رو بهمون بده گفت باید نادر خان بیاد بعد... عسل:نادر خان امشب میاد؟ سورن:آره دور وبرای 9 می رسن...پاشو من یکم این نقشه تو تغییر بدم خانوم آرشیتکت ببینم می شه روش حساب کرد یا دوباره باید بکشیم...البته دوباره که باید بکشیم اینجا تقریبا هر روز تغییر می کنه عسل:یعنی چی هر روز اینجا تغییر می کنه؟یعنی هر روز جای در ها عوض می شه؟ با تعجب وچشم های گشاد شده ازش سوال پرسیدم که یه نگاه مهربون بهم کرد وگفت:نه عزیزم،آدم هاش زیاد وکم می شن و جاشون عوض می شه باید تا روز آخر هر روز نقشه جدید بکشیم عسل:آهان... رفتم توفکر یعنی ممکنه اینجا حسابی شلوغ بشه؟یعنی ممکنه لو بریم؟خدا نکنه... راستی این سورن چرا این قدر مهربون شده؟الانم گفت عزیزم و دم به دقیقه نگاه های مهربون پرت می کنه طرفم..نکنه نقشه های شیطانی تو سرش باشه؟ سورن:بیا اینم از نقشه یه دوسه جاش رو درست کردم.عسل رمز گذاشتی واسش دیگه؟...عسل..عـــــــسل با تو هم ها؟ توی فکر بودم که پریدم وگفتم:ببخشید حواسم نبود آره آره گذاشتم سورن پوزخندی زد و گفت :توهم زیادی می ری تو فکرا...نکنه عاشقی؟ کلمه عاشقی رو با تلخی بیان کرد...بو برده بودم که گذشته خوبی نداره چون تا حرف عشق و عاشقی وسط می اومد قیافه اش جمع می شد و لحن تلخی می گرفت عسل:نه بابا عاشقی چیه؟این پرونده ذهنم رو مشغول خودش کرده...مخصوصا این که همه چیزش کند پیش می ره و هیجانی نداره سورن:چیه عاشق بنگ بنگ بازی و تفنگ و خونی؟ عسل:خب از این بی هیجانی بهتره که؟آدم حوصله اش سر می ره سورن:خب فردا پارتی می گیرن حوصله ات سر نره عسل:سورن؟ سورن:هوم؟ عسل:نیلوفرم میاد؟ سورن:آره چطور؟ عسل:می گم یوقت این متین به این دختره دل نبنده بدبختمون کنه؟ سورن:نه بابا این چه حرفیه؟متین اونقدر ها هم که فکر می کنی گیج نمی زنه که عاشق دختر یه قاچاقچی بشه... عسل خداکنه همین طوری که تو می گی باشه... سورن:هست..خیالت راحت... رو تخت به پهلو دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر چونه ام.سورنم با نقشه هی ور می رفت اگه نزد خرابش کنه... عسل:لباس چی بپوشم واسه فردا؟ زد زیر خنده عسل:چیه چرا می خندی؟ سورن:آخه شما دخترها رو جون به جونتون کنن آخرش باز همین سوال رو می پرسین با اخم گفتم:خب بده به تیپ وقیافه مون برسیم؟ سورن:نه!چه بدی؟بایدم به خودتون برسید که یکی رغبت کنه بیاد بگیرتتون خدای نکرده نترشید عسل:بازما می تونیم با یکم آرایش خودمون رو غالب کنیم بیچاره شما پسر ها که هیچ جوره نمی تونید دل کسی رو بدست بیارید... سورن چرخید سمتم وبا نگاه موشکافانه ای گفت:می خوای فردا شب بهت نشون بدم می تونم دل چند نفر رو بددست بیارم؟حاضری شرط ببندی؟ عسل:آره حاضرم چون می دونم من می برم سورن:باشه...پس بچرخ تا بچرخیم..فقط دوست دارم ببینم اونوقتی که حالت گرفته می شه وکلی دختر دور وبرم هستن چه شکلی می شه قیافه ات... پوزخند به لب با بد جنسی گفتم:می خوای امتحان کنیم من می تونم بیشتر پسرها رو جذب خودم کنم یا تو بیشتر دختر ها رو؟ قیافه اش جدی شد وگفت :جنابعالی خیلی بیخود می کنی بری پسرها رودور خودت جمع کنی...مگه بی صاحبی؟ عسل:خودت گفتی شرط ببندیم سورن:حالا حرفم رو پس می گیرم من قید شرط بندی رو زدم.بچسبم به جنابعالی بلایی سرت نیارن بهتره... خندیدم.ته دلم خوشحال شدم که قرار نیست فرداشب ولم کنه به امون خدا و دخترها چشمش رو دربیارن خداییش نمی دونم چرا ولی از اینکه تصور می کردم دخترها از سر وکولش بالابرن و باهاش بخندن عصبی می شدم. سورن:چیه باز تو فکری؟ عسل:حوصله ام سر رفته سورن:می خوای بریم توباغ؟ سریع گفتم :نه نه خندید وگفت:چیه؟نترس باباقول می دم دیگه اون اتفاق نیافته...پاشو بریم منم حوصله ام سر رفته بعد از یکم قدم زدن تو باغ هوا دیگه گرگ ومیش شده بود.رفتیم بالا.ناصر خان و مانی پیداشون نبود. سورن از مریم خانوم پرسید کجا هستن که اونم گفت رفتن بیرون و نمی دونه کجا رفتن دقیقا... سورن:باز اینا ما رو پیچوندن ها عسل:معلومه که اصلا دلشون نمی خواد سر از کاراشون در بیارم سورن:خب معلومه...این یه شراکت زوریه...اگه به پول احتیاج نداشتن عمرا باما شریک می شدن عسل:یعنی کجا رفتن؟ سورن:خدا می دونه... یه سه ساعت دیگه متین ومهندس می رسن بریم بالا یکم حاضر شیم بریم... عسل:می ریم استقبالشون؟ سورن:آره از وقتی اومدیم تواین ویلا زندونی شدیم بریم یه گشتی هم زده باشیم هم واسه اینکه دلخور نشن بریم استقبالشون...به هر حال باید واسه جناب مهندس خودمون رو شیرین کنیم دیگه عسل:ایــــــی اصلا از خود شیرینی خوشم نمیاد سورن یه نگاه چپ چپ بهم کرد وگفت:به من یه نگاه بیانداز!فکر می کنی من از خود شیرینی کردن و چاپلوسی خوشم میاد؟عمرا...فقط چون مجبورم این کارو می کنم مگرنه سرمن رو بزنی پاچه خواری کسی رو نمی کنم...الانم سعی می کنم به این یارو زیاد روندم...فقط واسه احترام گذاشتن این کار رو می کنم.بعدا بدجور از دماغش در میارم...صبر کن وببین! خندیدم وگفتم :باشه بابا حالا زیاد حرص نخور.من برم یه دوش بگیرم. سری تکون داد ومنم رفتم تو حموم. هنوز وقت داشتیم.وان رو پره آب گرم کردم وپریدم توش.آخ که چقدر بعد ازاین همه بی حوصلگی این حموم چسبید.بعد من سورن رفت حموم. منم موهام رو شونه کردم و یه تاپ سفید با شلوار جین پوشیدم.یه مانتوی قهوه ای سوخته ی کوتاهم پوشیدمو یه شال کرم سر کردم.خوشحال بودم اینجا حداقل ایران بود و برای بیرون رفتن لازم نبود بلیز وشلوار برم یا کلاه گیس سرم کنم. سورنم اومد و سریع حاضر شد.یه شلوار خاکستری با یه بلیز مردونه ی طوسی تنش کرد و رفتیم پایین.
سورن:مریم خانوم مهندس کیانی و ناصرخان هنوز برنگشتن؟ مریم خانوم:نه آقا زنگ زدن عذر خواهی کردن گفتن یه جایی هستن کارشون طول می کشه فعلا نمی تونن بیان سورن:باشه اگه اومدن بهشون بگین ما رفتیم دنبال نادر خان،فرودگاه... مریم خانوم:چشم آقا حتما بهشون می گم عسل:خداحافظ مریم خانوم:خدا به همراهتون خانوم اومدیم رو ایوون ایستادیم. عسل:حالا با چی می خواهیم بریم؟ سورن:دیشب به مانی گفتم این چند روزه این جاییم یه وسیله ای برامون جورکنه.اونم گفت برامون یه ماشین می زاره نمی دونم حالا گذاشته یانه... بعد داد زد:خسرو..خســــــرو... خسرو که تازه فهمیده بودم شوهر مریم خانومه و سرایدار وخونه زاد اینجا حساب می شن و خیلی وقته تو خونه مهندس کار می کنن،در حالی که قیچی باغبانی دستش بود از لا به لای درخت ها اومد بیرون خسرو:بله آقا امری داشتید؟بفرمایید؟ سورن:مهندس کیانی گفت برامون یه ماشین می زاره.... خسرو:بله آقا تو پارکینگه بیارم براتون؟ سورن:نه ممنون...فقط سوییچش رو بیار که کار داریم... خسرو:چشم چشم یه لحظه تشریف داشته باشید الانه میارم خدمتتون... سورن:منتظریم... خسرو بعد از دوسه دقیقه با یه سوییچ اومد پیشمون و گفت:بفرمایید آقا.یه مزدا3 سفیده تو پارکینگ اون ماشین شماست... سورن:ممنون... از پله ها که رفتیم پایین سورن برگشت سمت خسرو وگفت:در ضمن ما داریم می ریم دنبال نادر خان...به خانومت بگو شام درست وحسابی تدارک ببینه... خسرو:چشم آقا...به سلامت بعد از سوارشدن تو ماشینمون سورن گفت:معلوم نیست اون دوتا جونور کجا رفتن که تا الآن برنگشتن...بدجور دلم می خواد بدونم کجان... عسل:منم همینطور...راه نمی افتی؟ سورن:چرا...چرا...بعد ماشین رو روشن کرد و در به صورت خودکار برامون باز شد.سورن هم به سمت فرودگاه مهر آباد راه افتاد... توی سالن فرودگاه منتظر نشسته بودیم...هنوز پروازشون نرسیده بود...که صدای زن از توی بلندگوسالن رو در برگرفت... پرواز 276 ... عسل:سورن مثه اینکه پروازشون زمین نشست... سورن:آره آره پاشو بریم اون سمت... دست منو کشید و رفتیم جایی که مردم واسه استقبال اومده بودن...یه نیم ساعتی معطل شدیم که اومدن... متین:بَه...بابا ایول گفتم هیشکی نمیاد پیشوازمون... بعد سورن رو بغل کرد ومحکم چندتا ضربه به پشت هم نواختن...منم نیلوفر رو بغل کردم و بوسیدمش... عسل:خیلی خوش اومدین...پرواز چطور بود نیلوفر:ممنون...پرواز که عالی بود خصوصا با شیرین زبونی های متین جان متین تعظیم کوتاهی کرد و بعدش منو تو بغلش کشید متین:چطوری آجی کوچیکه؟ خودم رو ازتوی بغلش جدا کردم و گفتم:مرسی خوبم تو چطوری خان داداش؟ متین:هی بدنیستم فقط خیلی گشنمه... سورن:خیلی خب بفرمایید جناب مهندس که بیش از این سرپاموندن جایز نیست... بعدازتحویل چمدون ها رفتیم که سوار ماشین بشیم... سورن:نادر خان شما بفرمایید جلو... نادر خان:ممنونم پسرم... متین:آخ جون من موندم و دوتا دختر خوشگل گفته باشم من وسط می شینم ها... همه زدیم زیر خنده... سورن هم باخنده انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید توهوا تکون داد وگفت:هوی حواست باشه یکیش شوهرش اینجاست یکیشم باباش... متین با حالت قهر گونه ای گفت:نخواستم اصلا نادر خان شما تشریف بیارید پشت من به همون صندلی جلوی خشک خالی راضی ترم نادر خان:خیلی خب بابا حالا خودت رو لوس نکن متین جان متین:ای به چشم... اول من نشستم.بعد متین.بعدم نیلوفر... سورن از توی آیینه با خنده به ما نگاه کرد وگفت:آخر سرم کار خودت رو کردی متین ها... بعد هم ماشین رو روشن کرد.از کنار میدون آزادی که گذشتیم متین عین آدم های ندید پدید هی منو می کشید کنار و از پنجره به برج وسط میدون زل می زد... عسل:چه خبرته متین؟له کردی منو... متین:توروخدا ساکت عسل...بزار میدون رو ببینم عسل:مسخره می کنی؟ زد زیر خنده وگفت:می خواستم ببینم این آدم هایی که تاز از خارج برمی گردن و کلی به راننده تاکسی پول می دن که دور این میدون بچرخه چه حسی دارن سورن:بابا تو دیوونه ای... تموم راه رو با شوخی و خنده گذروندیم و تا رسیدیم به خونه...بعداز خوردم یه شام مفصل که توسط مریم خانوم و دخترهاش تدارک دیده شده بود.یکم نشستیم کنار هم و شروع کردیم به حرف زدن...نیست که اصلا سر شام حرف نزدیم به خاطر اونه!آره جون خودت"تازه"شروع کردیم به حرف زدن... متین:مانی وناصرخان کجان؟ سورن:والا ما هم بی خبریم از ظهر به اینور خبری ازشون نیست متین:نکنه دزدیده باشنشون؟ نیلوفر:آره شاید نیست که مانی وعمو بچه های یک ساله ان حتما دزدیدنشون نادرخان:بد به دلتون راه ندید هر جا باشن پیداشون می شه سورن:مثه این که صدای ماشین اومد متین:آره...آره منم شنیدم. بعد پنج دقیقه مانی و ناصرخان اومدن وبعد از روبوسی و سلام واحوال پرسی ولو شدن رومبل سورن:کجا بودین شما از ظهر پیداتون نیست مانی:رفته بودیم آپارتمان من کارهای مهمونی فردا رو انجام بدیم...مردیم از خستگی نادر خان:حالا همه کارها رو کردین؟ ناصرخان:آره فقط میوه وشیرینی وغذا مونده که سفارش دادیم همون فردا بیارن متین:شام خوردین؟ مانی:آره یه چیزهایی خوردیم... نادرخان:اینطور که معلومه همه خیلی خسته هستیم...بهتره که بخوابیم با موافقت همه مون رفتیم بالا ومتین هم اومد تو اتاق ما... متین:خب چه خبر؟چه کردین؟ این رو گفت و نشست لبه تخت...

سورن:هرکاری که کردیم تو رو هم تو جریانش قرار دادم...امروز هم به دستور رئیس رفتیم توی باغ و یه نقشه کلی کشیدیم...متین اینا فقط دارن زیر آبی میرن ها...مثلا همین امروز نمی تونستن بگن دارن می رن خونه مانی روحاضر کنن واسه مهمونی؟ متین:پس چی فکر کردی همه مثل ما بی شیله پیله ان بیان راست ورو بازی کنن؟ما دیوونه بودیم اومدیم صادقانه بی هیچ ریگی در کفش هایمان با این قوم ملعون شریک شدیم...آه بیچاره ما... ادای شاعر هارو در آورد که سورن با بالش زد تو سرش... سورن:تو آدم بشونیستی ها... متین:توکه می دونی واسه چی خودت رو اذیت می کنی؟حالا پاشو اون نقشه روبیار ببینم چه گلی کاشتین بلند شدم لپ تاپم رو آوردم بعد از کلی رمز گشایی نقشه رو گرفتم مقابل متین... یه چند دقیقه ای نگاه کرد وبعد سوتی کشید:بابا عالیه نه خوشم اومد من نبودم تونستید یه جنمی از خودتون نشون بدید...حالا این نقشه اثر کدوم مهندسه؟ تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:بنده قربان متین:آفرین می بینم که بالاخره تونستی روی این سورن رو کم کنی....آفرین دختر گل... عسل:خواهش می کنم قابلی نداشت... سورن:متین فردا م


مطالب مشابه :


عکس هایی از تاپ و دامن ( جلیقه ) دخترانه

گالری زیبا سرای اسلامی - عکس هایی از تاپ و دامن ( جلیقه ) دخترانه - مدل لباس / فشن / لوازم ارایشی




جدیدترین ست های لباس پائیزه ۲۰۱۲

جدیدترین مد کت ودامن. آرایش ورنگ




ژورنال لباس محلی همراه با توضیحات

مدل كت ودامن . طراحی جدید لباس کرد تشکیل شده از بلوز و دامن جلیقه، کل لباس از حریر ژورژت




چه بپوشیم

در مجموع لباسهای مهمانی عصر بلند نیست ودامن های بلند ندارد باشن و جلیقه دامن با




تن پوش زنان و مردان بختیاری

توان معلول وخواست طبیعت دانست ودر زیباترین نقاط این طبیعت خداداد ودامن پر مهر جلیقه




آقای مغرور خانوم لجباز 8

غذاخوردن شدیم.خانوم تقریبا 40 ساله ای با آرایش نسبتا ملایم و کت ودامن بلیز و جلیقه و




برچسب :