رمان روزهای خاکستری15

- ديديش ؟ - دخترمو ؟ - كامياب دختره ؟ - اره يه دختر خيلي ناز  . - بهت تبريك مي گم انشالله هميشه سلامت باشن من و سياوش عصري مي يام بيمارستان  . فقط امكان داره دير بشه  . - براي چي ؟ - اخه امروز توي يكي از همين بيمارستان ها يه نوزاد كوچولوي ديگه هم به دنيا اومده  . - كي پدر شده ؟ - اريا  . - تريا ؟! ولي اون كه مي گفت زوده  . - بچه هفت ماهه به دنيا اومده . لادن چند روز بود كه حالش بد شده بود دكتر مي گفت احتمال دنيا اومدن بچه زياده  . - بچه چي هست ؟ - يه پسر با اين كه نديدمش با نمك . - از قول ما تبريك بگو  . - حتما  .  تو ديگه نمي ياي دفتر  . - نه من اينجا خيلي كار دارم  . - به كارهات برس نگران اينجا هم نباش  . - باشه… فعلا خداحافظ . - به مهسا سلام برسون و تبريك بگو  . خداحافظ . ان روز با ديدن بچه هاي كامياب و اريا كاملا به فكر فرو رفته بود  .  در راه منزل سياوش كه او را غرق در فكر ديد پرسيد : - مي تونم بپرسم به چي داري فكر مي كني ؟ - به اين دوتا كوچولوي بانمك . - خيلي شيرين بودند  . - درسته .  سياوش ؟ - بله  . - دقت كردي كامياب امروز چقدر خوشحال بود  . - اره حواسم بود  .  خدارو شكر  . - تا به حال به اين خوشحالي نديدمش حتي زمان عقدش  .  من هم خيلي خوشحالم  . - تو براي چي ؟ - از خوشحالي كامياب و مهسا  . تا به امروز عذاب وجدان سختي داشتم  . سياوش لبخندي زد و گفت : - سها منم خوشحالم  .  هم خوشحال و هم خوشبخت  . - تو ديگه براي چي ؟ - با داشتن تو ديگه چيزي كم ندارم  . - سياوش  . - جون دلم  . - تو از من راضي هستي ؟ - خيلي بيشتر از اين كه فكرش رو بكني  . شايد پيش خودت فكر كني مگه امكان داره ادم يه مرتبه تا اين حد عوض بشه  . ولي اين رو بايد بگم همه چيز امكان پذيره من اين تحول رو مديون خدا و تمام عزيزانم هستم  . خدا رو شكر مي كنم كه منو از خواب غفلت بيدار كرد  . - بهتره بگي ما رو  . - سها اگه تو راضي نمي شدي باور كن همه زندگيمرو مي دادم تا بلاخره راضيت كنم كه فقط يه روز با من باشي  . سها نگاهش كرد و خنديد سياوش هم كه با خنده او مي خنديد گفت : - راست مي گفتند خيلي يه دنده و كله شقي ولي باورم نمي شد  . - حالا باورت شده ؟ - چه جورم  . - پس اذيتم نكني ها  . - من ! مطمين باش هيچ وقت اين كار رو نمي كنم  . بعد از كمي سكوت سها به سياوش كه در حال رانندگي بود نگاهي انداخت و گفت : - سياوش خيلي دوستت دارم  . او فقط با چشمان مهربان نگاهش كرد و لبخند زد هم به سها و هم به زندگي زيبايش  .
*****************
- بدش ببينم اين كوچولورو  . - بيا بگيرش  . همان لحظه كامياب وارد اتاق شد و سيني شربت را روي ميز گذاشت و گفت : - سها دخترم خوشگله ؟ - اين كوچولو يه فرشته است  . - شكل كدوم يكيمونه  . - گلچيني از هر دوتونه  . اون چشاي سياش به پدرش رفته اما لب و بيني ظريفش به مادرش .  ولي موهاش هم خيلي پرپشته  . فكر مي كنمبه هر دوتون رفته باشه  . خب اينطوري هيچ وقت اختلافي بينتون پيش نمي ياد  . حالا ببينم اسمش رو چي مي خواين بذارين ؟ - گذاشتيم  . - چه سريع  . - امروز رفتم شناسنامه اش رو هم گرفتم . - به سلامتي الا اسمشچي هست ؟ - هيلدا . - چه اسم قشنگي  . اميدوارم خوشبخت بشه مثل پدر و مادرش . - ممنون . نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : - خب ديگه من بايد برم دير ميشه  . - كجا تو كه تازه اومدي  . - نه ديگه بايد برم  . ببينم مهسا تو تنهايي  . - نه مامان قراره بياد . - خب سلام برسون  . - مي موندي  . - متشكرم شب بايد بريم خونه اريا اين روزها سرمون خيلي شلوغه  . سياوش هم مي خواست بياد ولي متاسفانه پرواز داشت خيلي عذرخواهي كرد انشالله تا هفته اينده دوباره مزاحمتون مي شيم  . - تشريف بياريد  .  راستي بچه لادن چه جوريه ؟ - از همين الان شرارت از چشماش مي باره  .  مي تونيم حدس بزنيم در اينده مثل پدرش ميشه  . - از قول ما بهشون سلام برسون  . - چشم  .  خب خدانگهدار . بذار مي يام پايين  . - پيش خانمت باش  . - بذار بياد سها جان من راحتم  . وقتي خواست سوار ماشين شود كامياب گفت : - ممنون سها جان لطف كردي اومدي  . - وظيفه ام بود كامياب  . مواظبشباش  .  اون الان بيشتر از هر موقع ديگه به محبت احتياج داره  . - حواسم هست سها  .  اين روزها حساس تر شده  . - نگران كارها نباشيد از مرخصيتون استفاده كنيد  . - دنبال كارام هستم  . مي خوام يه برنامه ترتيب بدم مدتي بريم پيش مامان و بابا . - خيلي كار خوبي مي كني  . براي همه خوبه  . بالاخره بايد عروس و نوه شون رو ببيند يا نه ؟ براتون لازمه  .  خب كاري نداري ؟ - نه به سياوش سلام برسون  . - باشه  .  خداحافظ . - به سلامت  .
********************** سياوش كنار در اشپزخانه ايستاد و گفت : - خسته نباشي  . - سلام كي اومدي ؟ - همين الان خودم در رو باز كردم  . - بيا بشين  . - مي شه شما بيايد بيرون كارت دارم  . سها كتاب را بست و همراه سياوش به داخل سالن رفت  . گفت امرتون رو بفرماييد ؟ سياوش دو جعبه را روي ميز گذاشت و گفت : - بفرماييد  . - اينا چيه ؟ - سفارشاتون امروز اماده شد رفتم گرفتم  . سها عبه را باز كرد  .  داخل هر كدام يك پلاك زيبا بود كه روي انها نام فرزندان كامياب و اريا حك شده بود  . در اورد و گفت چقدر قشنگ شده  . - اره خوشت اومد ؟ - خيلي عاليه  . - هديه هيلدا خانم رو ببر بده به پدرش . - باشه فردا مهسا هم مي ياد  . - مگه مرخصي نيست ؟ - مي خواد بياد يه سري بزنه . فردا عصري مي خوان برن بليط هاشون رو بگيرن . - جدي جدي بالاخره راهي شدند ؟ - خودشون هم فكر نمي كردند به اين زوديها كارهاشون درست بشه  . - ببين پرواز كي هست به من بگو  . - باشه  .  گرسنه ات نيست ؟ - چرا خيلي  . - برو لباست رو عوض كن برم ميز رو بچينم  . - همين الساعه  . روز بعد وقتي مهسا وارد اتاق شد از پشت ميز بلند شد و كنارش نشست و گفت : - چه عجب خانم از خونه اتون بيرون اومديد  . - سها نمي دوني چقدر حوصله ام سر رفته  . - با وجود بچه كه ديگه حوصله ادم سر نمي ره  . - اخه اين كه با من كاري نداره همش خوابه  . - الان چي ؟ مهسا نگاهي به ساك بچه انداخت و گفت : - الان هم همينطور  . - خب پس ما بايد يه امانتي رو تقديم شما بكنيم  . بلند شد و از داخل كيفش جعبه را دراورد و به مهسا داد و گفت : - قابل شما رو نداره مي بخشيد كه دير شد  . - اي واي چرا خجالتمون دادي راضي به زحمت نبوديم  . - خواهش مي كنم برگ سبزيست تحفه درويش . مهسا پلاك را دراورد ونگاه به ان انداخت و گفت : - دستتون درد نكنه  . كامياب كه وارد اتاق شد با ديدن مهسا تعجب كرد و پرسيد : - تو اينجايي  .  كي اومدي ؟ - تازه اومدم  . - چرا اومدي اينجا ؟ - شما تو اتاقتون نبودين  . كامياب اينو ببين سها جان زحمت كشيده  . - دست شما درد نكنه چقدر قشنگه خجالتمون داديد . - اين حرفها چيه يادگاريه  . - ممنون از قول ما از سياوش هم تشكر كن  . - حتما  . - خب سها جان با اجازه ما ديگه مي ريم كاري نداري ؟ - به سلامت فردا كه مي ياي . - اره فقط برنامه رو نوشتم گذاشتم روي ميز يه نگاه بهش بنداز . - باشه  . - مهسا بلندشو بريم  . - سها بازم ازت ممنونم  . به سياوش سلامبرسون  . - سلامت باشين  . - كاري نداري ؟ - مواظب خودتون باشين . - باشه خدانگهدار . - خداحافظ . ساعتي بعد با صداي تلفن دست از كار كشيد  . به سمت ان به راه افتاد وقتي گوشي را برداشت صداي اشنايي در گوشي پيچيد  . - الو بفرماييد  . - سلام سها خانم حالت چطوره ؟ - سلام زن دايي  . حال شما خوبه ؟ - ممنون عزيزم  . تو خوبي سياوش خوبه  . - سلام مي رسونه  .  چه عجب يادي از ما كردين  . - به خدا هميشه به فكرتون هستم اما وقت نمي كنم  . با فارغ شدن لادن بيشتر وقتم صرف نگهداري از كامدين ميشه  . - از وقتي لادن دوباره مي ره دانشگاه بچه پيش منه  . - حالش چطوره  . - خوبه ماشاله روز به روز داره تپل تر ميشه  . - دلم براش خيلي تنگ شده  . حتما مي يام مي بينمش  . - منهم براي همين تماس گرفتم كه براي پنج شنبه دعوتتون كنم  . - خبريه زن دايي  . - يه مهموني كوچيك براي كامدين گرفتيم  . از قول ما به سياوش هم بگو  . - چشم مزاحمتون مي شيم  . - خوشحال مي شيم  .  خب عزيزم كاري نداري  . - به دايي سلام برسونيد  . - چشم خداحافظ .
********************
شب مهماني وقتي وارد منزل شدند همه امده بودند سها نزديك لادن شد پسرش را گرفت و با او مشغول بازي شد  .  به قدر با او سرگرم شده بود كه توجه همه را به سمت خود جلب كرده بود و همه در سكوت فقط نگاهش مي كردند اخر پروانه به حرف امد و گفت : - مثل اين كه خيلي دوسش داري ؟ - اره خاله جون خيلي شيرينه  . - انشاله يه روز بچه خودت  . - انشاله ما كه خيلي ارزوي ديدن بچه شما رو داريم  . - ممنون  . - راستي سها بچه مهسا چطوره ؟ - خيلي ناز شده  .  اونو هم خيلي دوست دارم  . - خيلي دلم مي خواد ببينمش  . - فعلا نمي شه  . - چرا ؟ - اخه ديروز رفتند سفر  . - كجا ؟ - پيش پدر و مادر كامياب  . - به سلامتي كي برمي گردن . - ويزاشون يك ماهه است  . - پس تو هم حسابي سرت شلوغ شده  . - خدا رو شكر كارها خوب پيش مي ره  . - عيب نداره دو روز ديگه تو هم يه مرخصي شيرين احتياج پيدا مي كني  . - اي بابا حالا كو تا اون موقع  . - تا چشم بهم بزني زماني مي رسه كه سها خانم بچه خودش رو تو بغل گرفته  .  مگه نه سياوش  . سياوش نگاهش را بر سها ثابت كرد و با لبخند شيطنت باري گفت : - به قول سها حالا كو تا اون موقع  . بعد از صرف شام سها كنار خانمهاي ديگر نشسته بود كه سيامك نزد او امد و گفت : - سها مي تونم چند دقيقه باهات صحبت كنم ؟ - با من ؟ - اره  .  كارت داشتم  . - باشه  . وقتي به گوشه اي از سالن رفتند پروانه نگاهي به ان دو انداخت و اهسته گفت : - خدا به دادم برسه  . ناقابله سها بسته را باز کرد و سینه ریزی که وسط آن عکس خودش بود را مفابل چشمانش گرفت و گفت چقدر قشنگه سیاوش تو خیلی خوش سلیقه ای ممنونم این چیزها که قابل تو رو نداره سها من تو رو دوباره از خدا گرفتم سلامتیت رو بعد از خدا مدیون کامیاب هستی چطور دیشب نیاز به خون پیدا کردی هیچ کدوم از ما هم خونمون به تو نمیخورد به خاطر همین پدرت خواست از کامیاب کمک بگیریم وقتی بهش زنگ زدم گفت خودش میتونه بیاد اگه اون نبود خودت که میدونی این گروه خونی به این راحتی پیدا نمیشه خدای من یادم باشه ازش تشکر کنم حتما این کارو بکن لطف بزرگی در حقم کرده نمی دانست از این که خون کامیاب در رگهایش جریان پیدا کرده بود خوشحال باشد یا ناراحت احساس خاصی به او دست داد در دل به خود گفت باید قدر قطره قطره این خون را بداند چون هدیه یک عزیز است بعد از مدتی استراحت همه چیز به حالت سابق بازگشت سها به کارش مشغول شد ساغر را هم روزها نزد مادرش کیگذاشت او که دختری بسیار ضعیف و کوچک بود نیاز به مراقبت بسیاری داشت هیچ یک از افرادی که کنار او بودند از این رسیدگی کوتاهی نمی کردند ساغر هم مانند مادرش جای خاصی در دل همگان اشغال کرده بود همه او را دوست داشتند و از نبود او احساس دلتنگی میکردند کم کم این دختر شیرین که پرویز و سودابه را یاد کودکی سها می انداخت یک ساله شد ساوش و سها مشغول تهیه و تدارک اولین جشن تولد ساغر بودند و هر روز برنامه جدیدی در نظر میگرفتند دیر وقت بود صها کنار تخت ساغر نشسته بود و او را که خوابیده بود نگاه میکرد با خود گفت ساغرم اگه می دونستی با به دنیا اومدنت بذر چه عشق و امیدی تو این خونه پاشیدی زودتر می اومدی پیشانی دخترش را بوسید و زیر لب گفت خدایا شکرت به خاطر همه چیز ممنونم کتابش را برداشت و مشغول خواندن شد مدتی گذشته بود که صدای پاهای سیاوش را که به طرف اتاق می آ»د شنید همانطور پرسید سیاوش تویی آره تو هنوز نخوابیدی منتظرت بودم سیاوش کنار او ایستاد و گفت من که گفتم دیر میام خب تو استراحت میکردی فردا صبح میخوای بری سر کار خوابم نمیاد شام خوردی آره یه چیزی خوردم این عروسک کی خوابیده تازه خوابیده خیلی بدخواب شده کلی طول کشید تا خوابش برد خیلی ه=خب تا بیدار نشده بلندشو بریم بیرون هم تو خسته ای و هم من بریم صبح هنگام صرف صبحانه گفت نمی دونم چه کار کنم برای چی ماموریت دارم کجا شیراز
خب برو ساغر رو چه کارش کنم می ذاریمش پیش مامان و خاله من که هستم یعنی یه هفته بچه ام رو نبینم خب اگه مهم نیست نمی خواد بری نمیشه خیلی مخالفت کردم فایده ای نداشت قبول نکردند می خواستم یکی دیگه رو جای خودم بفرستم قبول نکردند گفتند باید خودت باشی نمی خواد نگران ساغر باشی برو تا چشم به هم بزنی یه هفته تموم میشه و بر میگردی کامیاب هم میاد نه فقط من و مهسا میریم کامیاب جای دیگه است پس هیلدا چی میشه اونم مهسا خانم هم به اندازه شما نگرانه آره ولی نه مثل من هیلدا که مثل ساغر نیست دیروز بردمش پیش لادن چی شد سیاوش خیلی ضعیف شده دوباره اینقدر هم که بهش می رسیم آره لادن چی گفت یه سری ویتامین داد میگه جای نگرانی نیست یواش یواش رشد میکنه مامان میگه مثل بچه گیهای خودمه با صدای گریه ساغر حرف آنها نا تمام ماند یک لحظه به سرعت از جا برخاستند تا هرچه زودتر به طفل برسند هر دو از حرکت خود به خنده افتادند سها گفت اجازه میدی من برم بفرمایید وقتی بچه را برداشت صورتش غرق در اشک بود پاک کرد و گفت جانم مامان چرا گریه میکنی من که همین جا بودم دیگه گریه نکن عزیزم بریم صورتت رو بشورم صبحانه بخوریم بریم پیش مامان بزرگ سیاوش که او را در حال گفتگو با فرزندش میدید گفت چقدر شیرین باهاش حرف میزنی مگه تا به حال حرف زدن منو با ساغر ندیده بودی این دفعه یه جور دیگه بود برای تولدش کی بر میگردی آره تا اون موقع میام ولی تحمل این یه هفته که از تو و ساغر دورم برام خیلی سخته و همانطور هم شد یک هفته بعد سها نزد خانواده اش بازگشت یک هفته ای که برایش مانند یک سال گذشت علاقه مندی او به زندگی و خانواده اش وصف ناکردنی بود به اندازه ای که اوایل برایش جای سوالی برایش پیش می آورد اما به مرور زمان همه چیز حل شد عشق او به سیاوش و زندگی لحظه به لحظه افزایش می یافت او حاضر نبود حتی برای یک لحظه سیاوش و ساغر را با دنیایی عوض کند اولین سال تولد ساغر هم برگزار شد با یک دنیا شادی و نشاط که در چهره تک تکشان موج میزد سیاوش دختر خود را در آغوش و همسرش را در کنار خود داشت و دنیای پر از امید را پیش رو از داشتن چنین نعمتهایی شاد بود و عزیزانش را در شادی خود شریک و سهیم می دانست هر چه در توان داشت برای جشن دخترش گذاشته بود و از آن شب به بعد ساغر یک ساله شد عصر بعد از اتمام کار مهسا به اتاقش آمد و گفت قبل از رفتن این پرونده ها رو هم ببین باشه برای بعد دیرم شده ولی فردا باید جوابش رو بدیم باید برم ساغر رو از خونه مامان بیارم پس اینا چی بده ببرم خونه فردا میارم سها مثل این که حالت خوب نیست می خوای با هم بریم نه من خوبم ولی رنگت خیلی پریده مشکلی ندارم حالم خوبه مال کار زیاده امروز سرم خیلی شلوغ بود می خوای فردا نیا من خودم فردا میاک پرونده بچه ها رو از ت می گیرم نه فردا خیلی کار دارم باید بیام امشب استراحت کنم خوب میشم اگه کوچولوت بذاره حالش چطوره خوبه بهتر شده آره از وقتی این ویتامینهای جدید رو بهش میدم بهتر شده کاش اینقدر که به فکر سیاوش و ساغر بودی کمی هم به خودت فکر میکردی هستم نگران من نباش خب من دیگه برم کاری نداری نه فقط اگه فردا حالت زیاد خوب نبود استراحت کن باشه از قول من از کامیاب خداحافظی کن حتما اگه دیر میاد میرم تو کتابخونه تا پیداش بشه باشه با من کاری نداری نه فقط مراقب خودت باش چشم خداحافظ وقتی وارد سالن خانه شد هرچه به دنبال سودابه گشت او را نیافت کنار در آشپزخانه که ایستاد با دیدن سیاوش در آنجا کمی جا خورد و پرسید تو اینجا چه کار میکنی سلام خانم خسته نباشید سلام سلام مامان جان خسته نباشی سلام دخترم بیا بشین پشت میز نشست ساغر را که روی لبه میز نشسته بود به طرف خود برگرداند و با خنده ای مادرانه مثل همیشه گفت سلام خانم حال شما چطوره مثل این که داشتیم با دخترمون بازی میکردیم در حالی که بسته شکلاتی را از داخل کیفش در می آورد و به دست ساغر می داد گفت شما قبل از من این کار رو کردید حالا نوبت منه کی اومدی یه ساعتی میشه اومدم ساغر رو خودم ببرم خاله گفت شب بمونیم امشب خیلی کار دارم پرونده بچه ها همین جوری مونده رو دستم سودابه ظرف میوه رو هم روی میز گذاشت و گفت اینها چیه میدی دست بچه مادر عوض اینکه تقویتش کنی این چیزها رو بهش میدی تقویتش هم میکنم مامان جان دیروز که بردمش پیش لادن گفت خیلی بهتر شده من هم خیلی کم از این چیزها بهش میدم خب گناه داره بالاخره بچه هم باید از این خوراکیها بخوره یا نه خاله جون هر چی شما از صبح رشته میکنی این خانم شب همه رو پنبه میکنه سیاوش چرا دروغ میگی مامان شما از بس که در طول روز بهش می رسید شبها فقط شیر می خوره می خوابه به حرفهای این دروغگو هم گوش نکنید سودابه آهسته با کفگیر به شانه سیاوش زد و به شوخی گفت دیگه دروغ نگی ها اون هم درباره دختر من و گرنه خودم حسابت رو می رسم چشم خاله جان تسلیم راستی مامان ساناز کو کلاس زبان بابات هم رفته دنبالش بیارتش دیگه الان باید پیداشون بشه ساغر که با خوردن شکلات صورتش کاملا کثیف شده بود برای یک نظر سیاوش را به سمت خود جلب کرد با خنده گفت سها اینو نگاه کن ببین چقدر خوشگل شده وای ببین با خودش چه کار کرد مامان لباس داره آره تو ساکش هست بلند شو برو دست و صورتش رو بشور تو نمی خواد بری خسته ای بشین من می برمش سیاوش ساغر را بغل گرفت و به سمت دستشویی رفت وقتی صورتش را می شست با پاشیدن هر یک مشت آب به صورت او خنده اش بلندتر میشد و شادی سیاوش را بیشتر می ساخت پرویز که وارد خانه شد با صدای آنها کنار در دستشویی ایستاد و گفت چه کار داری میکنی سلام پرویز خان سلام پسرم چه کار میکنی خانم خانمها صورتش کثیف کرده اومدم بشورم چقدر هم این خانم بدش میاد بدش ببینم این دختر گلم رو ساغر با دیدن پدربزرگش به سرعت به بغل او پرید و با هم به آشپز خانه رفتند سلام بابا جون سلام دخترم چطوری ممنون این بچه چرا این شکلی شده از شوهرت بپرس داشتن آب بازی میکردند سیاوش تو قرار شد بری دست و صورتش رو بشوری نه اینکه سر تا پاش رو خیس کنی خیلی خب مادر جان بده ساناز ببرتش لباسش رو تنش کنه هوا سرده سرما میخوره بیا ساناز جان ببرش ساکش تو اتاق خودته بده ببرمش موقع شام تمام بحث درباره ساغر بود این عزیز کرده پدر و مادر و دیگران هیچ کس طاقت ناراحتی او را نداشت سها که این همه الطاف را نسبت به دخترش می دید با اعتراض گفت دیگه دارم یواش یواش حسودی میکنم بابا ناسلامتی من هم دخترتون هستم سها جان از قدیم گفته اند بچه بادومه و نوه مغز بادومه خب معلومه عزیز هم میشه ولی نه اینقدر که بچه خود آدم فراموش بشه سیاوش لیوان نوشابه را به سها داد و با خنده گفت بیا بخور نگران نباش متشکر سها جان بابا همه شما عزیز هستید همه تون به یه اندازه شما لطف دارین بابا جون بعد از یک روز کار طاقت فرسا شب وقتی وارد خانه شد مثل همیشه ساغر را پشت در دید او را بغل کرد و با خنده ای پدرانه صورتش را بوسید و در مقابل شادی کودکانه او گفت سلام عروسکم حالت چطوره بابا همانطور که ساغر را در بغل داشت به طرف اتاقش حرکت کرد و سها را که در حال جمع آوری اسباب بازیهای دخترش بود دید و گفت سلام خسته نباشی سلام تو هم همینطور ساغر خانم ببین چه کار کردی مامان رو هم تو زحمت انداختی اوه اوه از کی تا حالا با ما اینقدر رسمی حرف میزنی بده جلوی بچه سها ساغر را گرفت و گفت می بخشید آقا نمی دونستم جز تربیته سها خیلی خسته ام برو استراحت کن تا شام حاضر بشه نه بریم خونه سیامک چرا پارسا مریضه بیمارستان بوده برای چی زیاد در جریان نیستم از مامان شنیدم بذار آماده شم بریم شام رو هم بیرون می خوریم از اون طرف هم می خوام بریم برای این عروسک قشنگ خرید کنم به چه مناسبت ماکه تازه براش کلی خرید کردیم همینطوری سیاوش بد عادتش نکن نگران نباش خانمم هر چی براش گرفتیم سر فرصت بهش می دیم دلم میخواد برای هریک از نشونه های رشدش یه یادگاری بمونه عروسک بابا داره راه رفتن رو هم یاد می گیره پس بگو چند ماه گذشته وقتی اولین دندونش دراومد اون همه بریز و بپاش کردی درسته حالا تا مغازه ها تعطیل نشده آماده بشین باشه
منتظرم
دقایق به واسطه ساعتها و ساعتها به واسطه روزها از پی هم میگذشتند و سیاوش و سها شاهد بزرگ شدن دخترشانبودند برای هرشب بی خوابی او بی خواب و برای هرگریه او نگران و هر شادیش خوشحال می شدند دومین سالگرد تولد ساغر هم از راه رسید آن سال هم هیچ یک از آنان در پوست خود نمی گنجیدند و چه روز شیرینی بود وقتی ساغر اسم مامان و بابا را صدا می زد آن لحظه دلشان هوای پرواز در آسمانها را داشت ترتیب مهمانی مفصلی را دادند اما این بار کمی خانوادگی تر دو روز بیشتر به تولد نمانده بود فشار کار زیاد بر روی سها او را به کلی خسته کرده بود در دفتر نشسته و سرگرم خواندن پروژه دانشجویانی که برای کار پایان نامه به او مراجعه کرده بودند که کامیاب و مهسا وارد اتاق شدند با ورود آنها دست از کار کشید و گفت بفرمایید خوش اومدین بس کن مگه ما دفعه اولمونه که میایم تو این اتاق چه خبر کارها انجام شد فردا می ریم برای قرار داد می خواستم ببینم تو هم میای یا نه نه پس فردا تولد ساغره من فردا رو مرخصی گرفتم خیلی کار دارم سها جان یه مقدار به فکر خودت باش کامیاب راست میگه یه نگاه به خودت تو آینه انداختی نه مگه چمه رنگ به صورت نداری روز به روز داری رنگ پریده تر می شی من از وقتی به یاد دارم همین جور رنگ پریده بودم بهتره بگی از وقتی خودت رو درگیر کار کردی سها به جای یه روز یه ماه مرخصی بگیر تو خونه باش نمی تونم کامیاب تو خونه بشینم خسته می شم همه فشار کارها رو شونه توست خب معلومه خسته می شی کامیاب گفته از این به بعد بیایم اینجا کمک تو کار خوبی میکنی خوشحال میشم با هم باشیم خب داشتین می گفتین فردا قراره کی برین ساعت ۹ صبح می خواین بیام نخیر لازم نکرده خونه بمون استراحت کن کامیاب خانمت خیلی آتیشی شده حق داره من نمی دونم چرا صدای سیاوش در نمی یاد مهسا حالا یه جوری یه آشوبی به پاکن ها باید بیشتر به خودت برسی چشم خانم قول می دی نه این رو هم قول می دم از این به بعد بیشتر به فکر خودم باشم مثل دفعات قبل قول میدی نه این رو هم قول می دم که مثل دفعات قبل نباشه حالا شد خب بچه ها من می رم باید برم دنبال ساغر برو به سلامت سلام برسون وسایلش را جمع کرد کیفش را برداشت و از پشت میز بلند شد چند قدمی برنداشته بود که احساس سرگیجه و تنگی نفس بر او غلبه کرد و دیگر نتواست قدم بر دارد همانجا روی مبل افتاد مهسا که ترسیده بود به طرفش دوید و چند بار صدایش کرد کاملا بی جان پاسخی را داد کامیاب خیلی سریع شربت قند درست کرد آن را به دست مهسا داد و گفت سها می خوای بریم دکتر کامیاب چیزیم نیست بیا اینو بخور چقدر بهت میگم گوش نمی دی مهسا اگه نیازی هست ببریمش دکتر کامیاب راست میگه بلند شو بریم دکتر فشارم اومده پایین سابقه دارم دفعه اولم که نیست یه کمی استراحت کنم خوب میشم مطمینی آره تو خونه هم چند بار اینطوری شدم مشکلی داری با آنکه مهسا آهسته این مسله را عنوان کرد اما از گوشهای تیز کامیاب در امان نماند کمی عقب تر ایستاد تا آن دو راحتتر باشند سها که از خجالت صورتش سرخ شده بود گفت چه خبرته چرا آبروریزی میکنی بابا من که یواش پرسیدم گفتم شاید به خاطر همینه که فشارت اومده پایین نخیر چیزیم نیست خیلی خب الان بهتری آره بهتر شدم میخوای کامیاب برسوندت نه خودم میرم الان سیاوش خونه است نمیخوام بفهمه حالم بد شده پس زنگ بزن بگو اون بره دنبال ساغر نمی تونی با این حالت زیاد رانندگی کنی راست میگه بهش زنگ بزن بگو اون بره سیاوش خیلی تیزه اگه صدام رو هم بشنوه متوجه میشه میخوای من زنگ بزنم میگم تو عجله داشتی رفتی جایی مار داری باشه ممنون میشم فقط سها جان تو رو خدا آهسته رانندگی کن مواظب خودت باش چشم مهسا جان چشم می بخشید ناراحتتون کردم نه بابا این حرفها چیه مهسا او را بلند کرد و گفت باهات تا دم در میام پس فردا شب یادتون نره زود بیاین باشه زیاد کار نکن بیشتر سعی کن استراحت کنی چشم وقتی رفتند کامیاب شماره خانه سیاوش را گرفت وقتی با او صحبت میکرد کمی سربسته او را از حال سها مطلع ساخت و از او خواست با سها صحبت کند تا راضی شود کمی از کارش کم کنه و بیشتر به فکر خود باشد سیاوش هم که کمی نگران حال سها شده بود حرف کامیاب را پذیرفت شب جشن همه حضور داشتند و شادی میکردند ساغر با آن لباس که مانند فرشته های کوچک شده بود در آغوش سودابه نشسته بود و شیطنت میکرد همه نظرشان بر آن بود که ساغر شبیه کودکی مادرش است با این تفاوت که چشمان ساغر شرورتر از چشمان مادرش بود و سها معصوم تر از دخترش لباش سبز رنگی همرنگ چشمانش به تن داشت و با آن آرایش زیبا و ملایمی که داشت جذابتر از همیشه جلوه میکرد سیاوش نیز با آن بلوز و شلوار خاکستری رنگش که جلوه بیشتری به چهره جذاب و مردانه اش میداد و موهایش که روزگار گرد سفید روی آنها پاشیده بود ابهتی خاص داشت این زوج خوشبخت در چشمان همگان از همه لحاظ کامل به نظر میرسیدند وقتی سها برای آوردن کیک به داخل آشپزخانه رفت مهسا نیز پشت سرش برای کمک به او ملحق شد و با کلام خواهرانه اش گفت سها جان امشب مثل شبهای دیگه که دور هم بودیم نیستی چطور چهره ات فرق کرده خیلی خبیث شده جدی باش اتفاقا خیلی هم آروم و متینه اون معصومیت خاصی که همیشه تو نگاهت بود بیشتر شده خیلی زیباتر شدی اینجوری هم که میگی نیست چرا هست ولی خودت هیچ وقت جدی نگرفتی تو خیلی تو چشمی راستی متوجه نگاههای سیاوش شدی نه مگه چه جوری نگاه میکنه خیلی دلش میخواد کسی متوجه نشه ولی اگه کاملا تو بهرش باشی میفهمی به قدری عاشقانه نگات میکنه که کاملا واضحه و جالبتر این که هر بار که می بینمش نفوذ این نگاهها عمیق تر میشه مهسا تو رو خدا این حرفها رو جلوی کسی نزنی آبروم میره خیالت راحت از زبون مهسا حرفی در نمیاد فقط سها جان برای خودت و سیاوش و ساغر اسپند دود کن که یه وقت چشمتون نکنن چشم مامان بزرگ ساناز کنار در آشپزخانه آمد و گفت سها مامان میگه زود باش دیگه همه منتظرن الان میام سریع کیک را که عروسک زیبایی بود برداشت و به داخل جمع رفت و آنرا روی میز گذاشت همه جمع بودند و منتظر روشن شدن شمعها سیاوش موزیک مناسبی گذاشت و کنار آنها رفت ساغر را پشت میز گذاشت و از سها خواست شمعها را روشن کند سها هم پشت میز قرار گرفت و همانطور که مشغول انجام کار بود برای یک لحظه احساس سرگیجه به او دست داد بی اعتنا به ادامه کارش پرداخت اما این بار قضیه برایش جدی شد که چند قطره خون از بینی اش روی کیک چکید و برای یک لحظه جا خورد و متحیر به کیک نگاه کرد دیگران هم همانند او فقط نگاه میکردنند کبریت را خاموش کرد و با دست بینی اش را لمس کرد و متوجه خون شد خونریزی همچنان ادامه داشت بینی اش را محکم گرفت عذر خواهی کوتاهی کرد و از میان مهمانها به داخل دستشویی رفت سیاوش هم هراسان پشت سر او روانه شد ساغر از وحشت دیدن آن صحنه و از اینکه کیکش خونی شده بود با گریه به آغوش سودایه پناه برد و با همان حالت میگفت مامان بزرگ عروسکم خراب شد حالا چه جوری بخوریمش سودابه سعی میکرد ساغر را آرام کند دیگران هم همانجا نگران منتظر آمدن آنها بودند سیاوش پشت در بسته ایستاد و چند بار سها را صدا زد تا در باز شد و با چهره ای گریان و رنگی پریده روبرو شد با نگرانی نگاهش کرد و پرسید چی شده سها چرا یه مرتبه اینجوری شدی و در مقابل چشمان سیاوش بدون جواب به اتاق خوابش پناه برد روی تخت نشست سیاوش مقابلش روی زمین زانو زد و گفت نمیخوای جوابم رو بدی و باز سها سکوت کرد سیاوش زیر چانه او را گرفت و سرش را بالا آورد و گفت تو رو به خدا یه چیزی بگو هم من و هم اونهایی که بیرونند نگران تو هستند نمی دونم چی باید بگم خودم هم نمیدونم چرا اینجوری شد سابقه داره نه فشارهای عصبیه این روزها کارت زیاده باید کمش کنی نگرانی و مراقبت از ساغر وضعیت کاری و سر و سامان دادن به زندگی خسته ات کرده باید یه مدت تو خونه استراحت کنی الان هم میخوای بخوابی نه نه بلند شو بریم همه منتظرند وقتی با چهره ای که سعی میکردند شاد باشد وارد جمع شدند و به ظاهر مهمانان را از نگرانی خارج ساختند و تا آخر شب جو خوبی را برای آنها فراهم ساختند ساغر یک لحظه هم از آغوش مادرش بیرون نمی آمد تا خوابش برد هنگام خداحافظی هر کدام از آنها با سفارشاتی منزل را ترک میکردند از روز بعد کامیاب به خواست سها برایش مدتی مرخصی نوشت و سها به اصرار سیاوش و دیگران چند روزی در خانه کنار همسر و دخترش گذراند مامان سلام سلام عزیزم حالت چطوره بهتر شدی به لطف خدا ممنونم دکتر نرفتی چیز مهمی که نبود دارم استراحت میکنم از وقتی تو خونه هستم بهتر شدم خب خدا رو شکر سیاوش چطوره ساغر خوبه خوبند ساغر رو خوابوندم گفتم یه تلفن به شما بزنم دلم براتون تنگ شده بود خوب کردی منم دلم برات تنگ شده بود بابا و ساناز خوبند سلام می رسونن سها جان نمی یای اینجا مزاحمتون میشم چقدر دیگه از مرخصی ات باقی مونده کامیاب که بهم نمی گه هر وقت ازش می پرسم میگه حالا حالا وقت استراحت داری خب تو هم حسابی استفاده کن همین کار رو میکنم خب مامان جان دیگه کاری ندارین نه عزیزم فقط مطمین باشم که حالت خوبه بله خیالتون راحت مواظب خودم هستم بیشتر از این که الان هستی به فکر خودت باش چشم مامان کاری ندارین نه عزیزم خدانگهدار خداحافظ آخه … آخه يعني چي؟تو بايد زودتر اين موضوع رو با من در ميون ميذاشتي تا من يه كاري بكنم . البته الان هم دير نشده برات يه وقت دكتر مي گيرم سياوش نذار كسي متوجه بشه تا وقتي چيزي مطمئن نشدم به كسي حرفي نمي زنم . الان هم بگير بخواب  . رنگت پريده دستات هم داره مي لرزه ساغر كجاست هنوز خوابه داره تو اتاقش بازي مي كنه من حواسم بهش هست . الان هم با خودم مي برمش بيرون . بايد برات خريد كنم . اون يه ذره خوني هم كه تو بدنت بود همش از بين رفت . مي رم جگر بگيرم درست كنم بخوري بهتر بشي . بگير بخواب الان بر مي گردم سياوش با شنيدن ان حرف ها انگيزه اش بيشتر شده بود و سعي مي كرد بيش از قبل مواظب سها باشد . روز بعد از دكتري سرشناس براي سها وقت گرفت . شب وقتي به خانه رفت مانند سابق با همان چهره بيمار سها روبرو شد و در مقابل چهره سها لبخندي زد و گفت خانم گلم امروز حالش چطور بود سها پاكت ها را از او گرفت و گفت امروز بهتر بودم خونريزي داشتم ولي كم برات وقت گرفتم پس فردا ساعت شش ميام با هم بريم مگه سركار نمي ري صبح پرواز دارم زود ميام باشه . بيا بشين شام حاضره ساغر كجاست خوابيده چرا هر وقت من ميام اين عروسك خوابيده و بايد برم تو خواب نگاش كنم خب دير وقت مياي بچه نمي تونه تا اين وقت بيدار بمونه تو اتاقشه -اره -برم ببينمش الان ميام -روي كاناپه نشسته و مشغول خواندن يك كتاب بود . سياوش پشت سرش ايستاد و گفت -نمي خواي بخوابي -تو چرا هنوز بيداري -من هم مثل تو . باز همون بي خوابي هميشگي زده به سرم كنارش نشست و پرسيد چي مي خوني يكي از داستان هاي شكسپير براي چي براي نمايشنامه جديد تو مثلا در مرخصي هستي . بايد استراحت كني كار بدي نمي كنم من بازنويسي مي كنم . كامياب و بقيه پيگيري مي كنند . ديگه نمي تونم كه همش بخوابم . خب اين كارها هم برام لازمه فقط خودت رو خيلي خسته نكن به روي چشم اون چشماي خوشگل بي بلا سياوش جان سياوش تو كه ناراحت نيستي بابت چي به خاطر اين مريضي … سها چرا داري يك چيزي رو بيخودي بزرگ مي كني تو كه چيزيت نيست وقتي رفتيم دكتر و گفت چيزي نيست خيالت راحت مي شه و ديگه از اين حرفا نمي زني گفتم شايد با اين وضع ناراحتت كردم من فقط كمي نگرانم . كه اون هم همونطور كه گفتم بي خوده . خيالت راحت مي ترسم از چي؟از دكتر رفتن يا از امپول؟ از ا … از ازمايش سها خنديد و گفت مي ذاري حرف بزنم نه چرا براي اينكه نگراني هات بيجاست همان لحظه خوني از بيني سها جريان پيدا كرد كه باعث عميق تر شدن دلهره سياوش شد . سها با انگشتش خون را لمس كرد و گفت باز هم نگراني من بيخوده سياوش با لبخند دلهره اوري گفت باز هم بيخوده . من كه اصلا نگران نيستم معلومه از روي ميز دستمالي برداشت و روي بيني سها گذاشت و ان را پاك كرد با چهره نگراني به سها نگريست و گفت سها جون سياوش اينقدر ترس به دلت راه نده . و در حالي كه قطره اشكي روي دستانش چكيد ادامه داد قول مي دي نمي تونم سياوش نميتونم نگراني من از بابت تو و ساغره چيزي نيست . مطمئن باش اميدوارم سر سها را در بغل گرفت و گفت راحت باش اينقدر بغض نكن راحت گريه كن و سها هم بي محابا اشك ريخت هنگام خارج شدن از منزل تا در را باز كرد پشت در سودابه را ديد . با تعجب پرسيد سلام خاله جون . چرا شما اينجا ايستاديد همين الان اومدم . خواستم زنگ بزنم كه تو در رو باز كردي بفرماييد تو خيلي خوش اومدي سها خونه است بله بالاست ديشب خوابش رو ديدم . دلم به شور افتاد . گفتم بيام ببينمش خيلي خوب كرديد تنها بود تو داري كجا مي ري من جايي كار دارم . ميرم و زود بر مي گردم باشه خاله . مواظب خودت باش چشم شما بفرماييد . خداحافظ به سلامت با امدن سودابه كمي از نگراني سياوش كم شده بود . ترس تنها بودن سها لحظه اي او را ارام نمي گذاشت حتي در زمان پرواز هم تمام حواسش به او بود . ان روز هم سريع كارش را انجاك داد و به منزل بازگشت كه متوجه رفتن سودابه شد و به سها گفت تنهايی اره مامان همين الان رفت سها امروز خونريزي نداشتی متاسفانه داشتم خاله هم فهميد نه نذاشتم مامانت خيلي نگران بود آره ولي تا اونجايي كه تونستم سعي كردم از نگراني درش بيارم گفتم جاي نگراني نيست حالا صبر كن عصر كه رفتيم دكتر خودت متوجه مي شي با صداي ضربان قلبي كه به وضوح ان را مي شنيد و با رنگي پريده و دستاني لرزان كه روزبروز بدتر مي شد مقابل پزشك نشست و با چشماني نگران نگاهي به سياوش انداخت سياوش سعي كرد با لبخندش كمي او را ارام كند . وقتي پزشك به او نگريست گفت چيه دخترم . چرا اينقدر نگراني چيزي نيست خانم دكتر از چي مي ترسي من؟از هيچي مشكلت چيه مدتيه كه حال خوبي ندارم مرتب خونريزي بيني و سرگيجه و ضعف دارم . رنگ پريدگي هم همينطور از اين بابت مي ترسي گفتم نگرانم ولي به خاطر ديگران معلومه كه خيلي انسان دوستي سها لبخندي زد و دكتر ادامه داد بايد ازمايش بدي . اينطوري نمي تونم هيچ جوابي بدم . بايد يه سري ازمايشات بدي تا ببينم اين گلمون چش شده بعد رو به سياوش كرد و گفت چه نسبتي با شما دارند همسرم هستند شما هم كه نگران به نظر مي رسي من از نگراني خانمم نگران هستم انشاالله چيزي نيست بعد شروع به نوشتن ازمايشات كرد . ليست بلند بالايي به دست سياوش داد و گفت تمام اين ازمايشات رو بديد و جواب رو بياريد هنگام خارج شدن از اتاق دكتر گفت دخترم بفرماييد بيرون من با همسرتان حرف دارم سها خداحافظي كرد و بيرون منتظر ماند دكتر از پشت ميزش بلند شد و كنار سياوش ايستاد و گفت اقاي رادمهر ازتون مي خوام جواب ازمايش رو خودتون برام بياريد دكتر مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم بله قضيه خيلي جديه هر چقدر هم كه جدي باشه الان نمي تونم چيزي بگم بايد جواب ازمايش رو ببينم سياوش سري تكان داد و گفت خيلي ناراحته شما نقش مهمي دارين . نذارين اين حالت رو داشته باشه ولي دكتر اقاي رادمهر فقط اميدوار باشيد همين . ممكنه يه امتحان الهي باشه چشم اقاي دكتر . فقط اميدوار بودنه كه تا به حال سر پا نگهمون داشته . شما امري نداري نه به سلامت بيرون اتاق سها را منتظر ديد . خنده اي كوتاه كرد و گفت بريم خانمم چي شد سياوش . دكتر چي گفت گفت مواظب اين گلت باش سياوش راستش را بگو باور كن همين رو گفت كي مي ريم ازمايش فردا صبح . حالا بيا بريم ساغر رو برداريم شب بريم بيرون . خانم گلم نگران چيزي نباش روز بعد پس از دادن ازمايش سها را در ماشين نشاند و خود به داخل ازمايشگاه بازگشت . پس از پرسيدن زمان گرفتن جواب كه دو روز ديگر بود داخل ماشين نشست در حال روشن كردن ان بود كه سها گفت چي شد چي جواب رو كي مي دن معلوم نيست بايد تماس بگيريم با نگاه عميقش به سها گفت سها چرا رنگ به صورتت نمونده چيز تازه اي نيست مال ازمايشه . بريم يه چيزي بگيريم بخوري حالت بهتر بشه تا گرفتن جواب ازمايش هر كدام از ان لحظه هايي كه سپري مي شد براي سياوش سخت و طاقت فرسا و طولاني بود تا بالاخره ان لحظه فرا رسيد به سرعت برگه را گرفت و به سمت مطب پزشك روانه شد . با همان نگراني كه به ان انس گرفته بود برگه ازمايش را روي ميز گذاشت و نشست . دكتر همانطور كه در حال باز كردن پاكت بود با لبخندي گفت چيه اقاي رادمهر خانم دكتر خواهش مي كنم جواب رو بخونيد دارم از دلشوره ديوونه مي شم چشم دكتر با گفتن به نام خدا شروع به خواندن كرد حتي براي يك لحظه هم نگاه سياوش از او گرفته نمي شد هر چه بيشتر مي گذشت چهره دكتر گرفته تر مي شد تا اين كه جواب را داخل پاكت و ان را روي ميز قرار داد چي شد دكتر دكتر عينكش را برداشت و با انگشتانش خستگي چشمانش را گرفت ولي چيزي نگفت دكتر خواهش مي كنم يه چيز بگيد اقاي رادمهر … من … شما چي دكتر متاسفم سياوش با ترس پرسيد منظورتون چيه يه حدس هايي زده بودم ولي الان كاملا مطمئن شدم مطمئن از چي خانم شما دچار يك بيماري سخت شده متوجه نمي شم . يعني چه من عادت كردم هميشه با همراه بيمارانم خيلي صريح صحبت كنم . فكر مي كنم اينطوري خيلي بهتر باشه دكتر من تحملش را دارم فقط خواهش مي كنم حرف بزنيد اصل قضيه رو بگيد . بيماري سها چيه سرطان با خارج شدن اين كلمه از دهان دكتر سياوش كاملا منقلب شد . دنيا مقابل چشمانش تيره و تار شد نفسش به شماره افتاده بود . با ان دستان لرزان دسته صندلي را محكم فشرد و با همان حالت پرسيد سرطان چي خون از كي از همون زماني كه علائم خودشون رو نشون دادند البته اين بيماري ريشه داره ولي علائم ضعف و سرگيجه و بي اشتهايي و خونريزي و بقيه مسائل خودشون رو نشون مي دند قضيه كاملا جدي مي شه اگه جواب ازمايش اشتباه باشه چي من شما رو به يكي از ازمايشگاه هاي معتبر فرستادم . تو جواب هيچ شكي نيست . البته شما مي تونيد باز هم ازمايش بديد ولي بيماري خيلي پيشرفته است . خيلي بيشتر از اوني كه فكرش رو بكنيد . از خونريزي مداوم و بسيار شديد مي شه فهميد در حاليكه اغلب اين بيماران خونريزي هاي كم دارند هيچ اميدي نيست قبلا هم گفتم بايد اميدوار باشيد ولي دكتر اينجوري كه شما مي گيد قضيه خيلي جديه اقاي رادمهر حق با شماست ولي داشتن روحيه خوب بهترين علاج اين بيماريه هيچ درمان ديگه اي وجود نداره مثلا چه درماني شيمي درماني فايده اي نداره شيمي درماني بهبود دائمي نيست فقط حكم يك مسكن رو داره مدتي بيماري رو اروم مي كنه ولي اين بيماري در خانم شما خيلي پيش رفته . البته اگه بيماري تازه بود مي شد براي بهبودي به شيمي درماني اميدوار بود باور كردنش خيلي مشكله شما نقش خيلي مهمي داريد . اگه بخوايد اينجور روحيه تون رو ببازيد چطوري مي خواين خانمتون رو اميدوار كنيد خيلي سخته دكتر . احساس مي كنم دارم خواب مي بينم متاسفانه ما ادم ها هميشه دلمون مي خواد چشمامون رو به روي حقايق ببنديم . در واقع اينجوري مي خوايم ازشون فرار كنيم ولي اقاي رادمهر اتفاقي كه براي شما افتاده جلسه قبل هم خدمتتون گفتم شايد يه امتحان الهي باشه . بايد مقاوم باشيد چه جوري به بقيه بگم الان لازم نيست چيزي بگيد . من يه سري ديگه ازمايش براي خانمتون بنويسم . وقتي از بابت اونا هم مطمئن شدم اون موقع براي اين كارهاي ديگه اقدام مي كنيم چه كاري بستري شدن . الان هم كمي دارو براشون مي نويسم اين داروها رو تهيه كنيد . اين ازمايشات رو انجام بديد تا ببينم چي پيش مياد دكتر من تحملش رو ندارم حالا شما اين ازمايشات رو انجام بديد تا بعد . انشاالله كه به خير مي گذره . به خانمتون هم نمي خواد بگيد جواب رو گرفتين بعد از مدت زماني كوتاه كه فضاي اتاق پر از سكوت سنگيني شده بود دكتر برگه ها را به سياوش داد و گفت بفرماييد . اين برگه هم پيش من مي مونه تا بقيه رو هم بياريد . زير برگه ازمايش جديد نوشتم اورژانسيه زود بهتون جواب میدن . بياريد من ببينم اگه خداي ناكرده جواب اون ها هم مثبت بود بايد جلسه بعد خانمتون رو بياريد تا من باهاش صحبت كنم چشم . خيلي ممنون دكتر با اجازه به سلامت بعد از رفتن او دكتر كه همانطور به در خيره مانده بود گفت مرد بيچاره ببين چطور روحيه اش را باخته من مطمئنم كه جواب اونا هم مثبته خدايا كمكم كن بتونم كمكشون كنم سياوش بي هدف و سرگردان در خيابان ها پرسه مي زد و در فكر بود وقتي به خود امد كه پشت در خانه كامياب ايستاده بود . زنگ را چند بار فشرد و با شنيدن صداي كامياب كمي ارامش پيدا كرد و از او خواست تا پايين بيايد . بعد از دقايقي كامياب كنار در ايستاد و به او كه پشت به در تكيه اش را به ماشين داده بود گفت سلام سياوش سياوش با چهره اي افسرده و چشماني كه از حضور اشك نمناك شده بود برگشت و مقابلش ايستاد و گفت سلام . مي بخشيد مزاحمت شدم چي شده چرا اينقدر پريشوني مي خواستم كمي با هم قدم بزنيم . كارت داشتم باشه حتما بذار من برم لباسم رو عوض كنم بر مي گردم پس يه زحمتي بكش به مهسا خانم بگو به سها يه تلفن بزنه بگه من با تو هستم . خبر نداره الان كجام باشه الان بر مي گردم سريع لباس پوشيد و سفارشات را به مهسا كرد و نزد سياوش بازگشت خيلي خب بريم ولي كجا؟مي خواي بريم پارك روبرو بشينيم؟ بريم روي نيمكتي نشستند كامياب گفت چقدر هم امشب سر شده فكر كنم برف بياد … سياوش مي فهمي چي مي گم اره حواست كجاست كامياب باز هم حس كردم با تنها كسي كه مي توانم حرف بزنم تو هستي گوش مي كنم فقط بگو چه شده تحمل شنيدنش رو نداري همونطور كه من تحمل باورش رو ندارم تحمل چي رو سياوش؟ديگه داري نگرانم مي كني كامياب ازت خواهش مي كنم فعلا به كسي حرف نزن باشه . فقط حرف بزن خواهش مي كنم يه چيزي بگو . قضيه چيه؟چي شده كه تو اينقدر بهم ريخته شدي سها سها چي مريضه مريضه . چشه يه بيماري مصيبت بار يه مريضي لاعلاج مي فهمي چي داري مي گي خيلي دلم مي خواست همه حرف هايي كه شنيدم و دارم مي گم دروغ باشه ولي متاسفانه نيست . وقتي ديدم روز به روز حالش داره بدتر مي شه با همه ترس و دلهره اي كه داشتم بردمش دكتر اون هم اول يك سري ازمايش داد رفتيم ازمايشات رو داد . امروز جوابش رو گرفتم بردم پيش دكتر با ديدن جواب چيزهايي بهم گفت كه اي كاش نابود مي شدم و نمي شنيدم حرف بزن ديگه ديوونم كردي كامياب … سها سرطان داره . سرطان خون كامياب نفسش بند امده بود . چشمانش را بست و سرش را به نيمكت تكيه داد و گفت دروغ مي گي سياوش . داري دروغ مي گي سياوش كه برافروخته شده بود گفت من چه دروغي دارم كه به تو بگم؟تو فكر مي كني فكر كردن به اين موضوع برام راحته كه به همين سادگي به زبون بيارمش؟كامياب من خودم ارزوم همينه كه تمام حرف هايي كه شنيدم دروغ باشه . اين ها رو ببين دوباره براش ازمايش نوشته . من هنوز بهش نگفتم كه جواب ازمايش اول رو گرفتم . حالا چطور بگم كه بايد دوباره بريم ازمايشگاه . من اصلا نمي تونم جلوش حفظ ظاهر كنم چه برسه به اين كه بخوام بهش بگم مريضه هر چند فكر مي كنم خودش از همون علائم اوليه يه حدس هايي زده بود همش مي گه نگراني من از بابت تو و ساغره و بعد سياوش كه با دستانش سرش را گرفته و روي زانو خم شده و به زمين خيره مانده بود با صداي ارامتري گفت كامياب من بدون سها چه كار كنم كامياب بلند شد و دستش را روي شامه سياوش گذاشت و گفت من مطمئنم كه سها حالش خوب مي شه . اون خيلي ضعيفه . اين هم كه چيز تازه اي نيست من كمكت مي كنم و تا اونجايي كه بتونم كنارت مي ايستم . مطمئن باش سها چيزيش نيست . به نظر من به تشخيص يه دكتر كه نمي شه اكتفا كرد . پيش دكترهاي ديگه هم مي بريمش سها بايد خوب بشه . سياوش تو هم نبايد روحيه ات رو از دست بدي . تو فقط فعلا چيزي بهش نگو بذار اين ازمايشات جديد رو هم بده . داروهاش رو هم بگير استفاده كنه تا بعد ببينيم چي مي شه ان شب وقتي به خانه رسيد سها خواب بود زماني به او كه مانند فرشته ها به خواب رفته بود مي نگريست بي اختيار اشك از چشمانش مي چكيد . به اتق كارش رفت و در را پشت سرش بست به طوري كه تنهايي را كاملا حس كند . ضبط صوت را روشن كرد و همانطور كه گوش هايش مي شنيد حواسش جاي ديگر بود . شروع به ديدن ازمايشات كرد تا صبح پشت ميز نشست . حال خوبي نداشت و در اعماق دلش ارزو مي كرد همه چيز يك اشتباه باشد نمي توانست در مقابل چشمانش شاهد از بين رفتن سها باشد . از زماني كه حرف هاي دكتر را شنيده بود كاملا به هم ريخته بود برايش واقعا مشكل بود كه نگذارد سها از چيزي مطلع شود تمام اميدش به ازمايش بعدي


مطالب مشابه :


رمان روزهای رنگی

رمان روزهای رنگی. قالب کتاب : PDF. پسورد : www.98ia.com. منبع : wWw.98iA.Com. با تشکر از Taraneh.n عزیز بابت نوشتن




دانلودرمان روزهاي رنگي نوشته ترانه.ن کاربرنودهشتيا براي موبايل(جاوا-اندرويد-ايفون)،کامپيوتر،تبلت،ايپ

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




رمان روزای بارونی

رمان ♥ - رمان پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی




رمان روزهای خاکستری 15

رمــــان ♥ - رمان روزهای میخوای رمان و با چهره ای گریان و رنگی پریده روبرو شد با




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵

دنیای رمان - رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




روزهای رنگی

شاد و سلامت - روزهای رنگی - دلنوشته ها و رمان فارسی( فریبا جون) این کبک که میگن کجاست!




دانلود کتاب روزهای رنگی

کامران هومن یعنی بهترین ها - دانلود کتاب روزهای رنگی - عکس ها اهنگ ویدیو بخش رمان.




رمان روزهای خاکستری15

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان روزهای خاکستری15 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول

نیمکت رنگی - رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول روزهای کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود .




برچسب :