شاه پری حجله

خوب به یاد دارم که یک شب سرد زمستانی بود. ساعت را نگاه نکردم ،چون می دانستم که چند ساعتی بیشتر به سحر نمانده است . صدای زوزه ی گرگ از دل کوهستان شنیده می شد . همین که لای در را باز کردم ، کولاک فریاد وحشتناکی کشید و وادارم کرد که فورا در را ببندم . بخار تنها پنجره ی کوچک اطاقمان را پاک کردم . اما در تاریکی هیچ ندیدم جز نور ضعیفی که از دور سوسو می زد .

دیگر نفسهای پدرم پیرم را که به شماره افتاده بود ، می شنیدم . صدای خرخر سینه اش و سرفه های مکررش نگرانی ام را بیشتر کرد .

لحاف کرسی را تا انتهای گردنش بالا کشیدم و خاکستر روی زغال منقلی که زیر کرسی بود ، را کنار زدم تا گرمای بیشتری بدهد . اما سوز وحشیانه ای که از بیرون کلبه را محاصره کرده بود ، گرمای کرسی را ناچیز جلوه می داد. دیوار کلبه از تخته های پوسیده ای پوشیده شده بود که تنها محافظشان میخهای زنگ زده بود و با هر وزش بادی ، ناله می کردند .

صدای نعره ی خرس هایی که برای خوردن اب تنها نیمه شب را انتخاب می کردند ، در سکوت کوهستان وحشت را به جان هر روستایی می انداخت . شکارچیان برای شکار قاچاقی خرس تنها در ان ساعتها می توانستند خود را اماده ی نبرد کنند . گاهی صدای شلیک تیر ، طنین وحشتناکی در دل شب می انداخت .

جیز ...جیز... و چند ثانیه ی دیگر دوباره ی صدای جیز شنیده می شد . اینها صدای چکه های ابی بود که از لباسهای شسته شده ، روی سماور جوش می چکید و هر چند لحظه یکبار تکانی به افکارم می داد .

پدر نالید و سرفه کنان گفت : صدبار ...گفتم...این سر صاحب خورده ها را توی اطاق ... پهن نکن دختر . اه

و در ادامه ی جمله ش از بس سرفه کرد، احساس خفگی به او دست داد و صورتش کبود شد .

کنارش نشستم . هول شده بودم . هر دفعه که این حالت به پدرم دست می داد ، دست و پایم را گم می کردم . کمک کردم نیم خیز شود و پشتش را مالیدم . صدای سرفه های کش دارش تنها شکننده سکوت غمناک کلبه ی ما بود .

-شاه پری شاه پری ...! شاه ... پری !

-بله بابا ! چه می خواهی ؟ بگو برایت بیاورم .

دستهایش به شدت می لرزید . با همان لرزش انگشتر عقیقی که تنها یادگار مادرم بود را از انگشتش بیرون کشید و گفت: من هم مثل مادرت رفتنی شده ام بگیر .

و انگشتر را کف دستم انداخت .

چشمان ریز و سیاهش زیر ابروان پرپشت برقی از اخرین محبت زد .

پیرمرد برای نفس کشیدن تقلا می کرد . دستم را فشرد و نصیحتم کرد . کم کم بغضم از هم باز شد و اشک در چشمانم حلقه بست :

-نگو بابا ... مگر من توی این دنیا غیر از شما کس دیگری را دارم .

در حالی که سرفه و نفسهای تند می کشید پوزخندی زد که ریش و سبیلهای سپیدش روی هم رقصیدند : اره بابا ... داری . چرا نداری . یک دایی بی غیرت که مادرت را دق مرگ کرد .

بعد دست نوازشی روی موهایم کشید و اشاره کرد که سرم را جلوتر ببرم .

سرم را که در سینه اش جا دادم ، صدای قلبش را شنیدم . مثل پتکی بود که بر فلزی کوبیده میشد . نگاهم به رگهای متورم روی دستهایش افتاد .

دستهایی که موهای سیاهی رویشان را پوشانده بود . همان دستهایی که چندین سال در گرما و سرما باغبانی کرده و به عشق لقمه نانی برای زن و بچه اش بیل زده بود . دستهای زحمتکشی که برای اربابها بهترین درختان میوه و گل و گیاه پرورش داده بودند . بوی کود می دادند . بوی خاک ، بوی برگهای خشک و در نهایت بوی زحمت و نان حلال .

-شاه پری جان ! یک قاشق دیگر از همان شربتی که دکتر قد بلنده برایم نوشت ، بهم بده . فقط همان دوای دردم است . داروهایی که دکتر هندی نوشت ، اصلا شفا بخش نبود . خدا پدر و مادر این دکتر قد ... اسمش چی بود ؟

-دکتر راد منش ، پدر ! شهرام رادمنش .

-خدا خیرش بدهد . اگر او نبود مردم این ده بیچاره می شدند .

حق با پدرم بود . مردم گچسر و نسا و دیگر روستاهای اطراف تنها نور امیدشان به دکتر رادمنش بود . ان شب دوباره حال پدر بد شد .

پدر اصرار داشت که او را به درمانگاه برسانم . ما در یکی از روستاهای گچسر زندگی می کردیم . اما درمانگاه پنج کیلو متر ان طرف تر یعنی واقعا در روستای نسا بود . با این که اطمینان داشتم به سختی موفق می شوم پدر را به درمانگاه برسانم ، اما قبول کردم . ژاکت گرمی تن پدر کردم . کتش را هر چند که کهنه بود اما روی ژاکت پوشاندم . کلاهش را روی سرش گذاشتم و یک جفت جوراب پشمی که بارها به انها وصله زده بودم را روی جورابهای کهنه اش پوشاندم . شال بلندی که دستباف مادرم بود را چند بار دور گردنم پیچاندم و اندکی از لبه اش را روی بینی و دهانم قرار دادم . زیر بغل پدر را گرفتم و کلبه را ترک گفتیم . مه بود . برف تندی می بارید که باد مرتب مسیرش را عوض می کرد . طوفان بود . به سختی می توانستم در انبوه برف قدم بردارم . هیچ ردپایی جز انچه که از جای پای من و پدر به برف می ماند دیده نمی شد . از کوچه باغهای تنگ و تاریک هرچند که بسیار پستی و بلندی داشت ، گذشتیم . سرجاده رسیدیم . فقط نور چراغهای هتل گچسر دیده می شد . کمی از وحشتم کاسته شد . چشم را به پیچ جاده و گردنه ای که از چند صد متری شروع می شد دوختم . اما هیچ نور اتومبیلی نمی دیدم . پدر به شدت می لرزید . یک دستش را روی عصا تکیه داده و دست دیگرش دور گردن من اویخته شده بود .

چند دقیقه ای که گذشت ، صدای زنجیر چرخهای اتومبیلی را از سمت سه راهی دیزین شنیدم . کمی زیر دست پدر جابه جا شدم و خودم را برای سوار شدن اماده کردم . صدا نزدیک و نزدیک تر شد تا به ما رسید . یک کامیون بود که اهسته از کنارمان گذشت و هرچه اب و گل وسط جاده بود به سرو رویمان پاشید . داد زدم : نگه دارید ... لطفا ما را تا نسا برسانید .

یکباره چراغ ترمز کامیون روشن شد که من به سرعت یک گام و دوگام برداشتم. اما همین که دیدم دوباره صدای گاز کامیون بلند شد و به حرکت در امد ، توقف کردم و سرجای اولم برگشتم .

از دهان من و پدر بخار خارج می شد که تنها وسیله ی گرم کردن کف دستهایمان بود . باز صدای اتومبیلی دیگر ، رد شد . مسیرش مخالف مسیر نسا بود . اتوبوس بود و به سمت گردنه می رفت . چراغهای داخل اتوبوس روشن بود . لحظه ای از نگاه کردن به روکش ممل قرمز و پرده های همرنگش لذت بردم و گرمای داخلش را احساس کردم .

کاش مسیرمان از این طرف بود و سوار همین اتوبوس می شدیم .

کم کم صدای زنجیر چراغهایش دور و دوتر شدند ، از سه راه دیزین هم گذشت و سربالایی گردنه را سیر کرد . چراغهای و قرمزش کاملا مشخص بود . اهسته از پیچهای گردنه بالا می رفت و گاهی از نظر پنهان می شد و لحظه ای بعد دوباره چراغهایش را می دیدم .

شاید نیم ساعت معطل شده بودیم . دیگر نوک انگشتهای پاهایم هیچ حسی نداشتند . دستهایم از شدت سرما درد می کردند . توده ای از برف سپید روی کلاه مشکی پدر نشسته بود . یک صدای دیگر ، باز کامیون بود اما این بار تصمیم گرفتم هر طور شده راننده اش را مجبور به توقف کنم .

گلوله ای برف در دستهایم درست کردم و همین که اهسته رد می شد گلوله را به شیشه ی طرف شاگرد کوبیدم و گفتم : اگر مسلمان هستی نگه دار.

صدای زوزه ی موتور کامیونش بیشتر از زوزه ی طوفان نبود . ایستاد اما به سختی . بار داشت . وقتی سوار شدیم راننده اش گفت :

کامیون را با این بار و در این برف نگه داشتند کار بسیار مشکلی است امکان دارد برای حرکت دچار مشکل بشوم ، وگرنه همه مسلمان هستند خواهرم .

معذرت خواستم و در هوای گرم داخل کامیون خودم را جا به جا کردم و سرم را روی شانه ی پدر گذاشتم . اما مگر از شدت سرفه ها و تکانهایی که به سرم وارد می شد می توانستم چشم برهم بگذارم .

شیشه های کامیون بخار کرده بودند . برف پاک کن ها مرتب با صدای مخصوص خود ، کار می کردند . رادیو روشن بود . از صحبتهای مجری برنامه فهمیدم چیزی به اذان صبح نمانده است. کامیون ان قدر اهسته حرکت می کرد که حتی پدر هم نتوانست در برابر خواب مقاومت کند . مرتب چرت می زد و همین که از شدت تکانهای کامیون از خواب می پرید ، شروع به سرفه می کرد . راننده ی کامیون که مردی نسبتا چاق و مسن به نظر می رسید ، دستی در مواهی فرفریش برد و در حالی که سعی می کرد هم به پدر نگاه کند و هم مراقب جاده باشد گفت :

-بلا دور است انشالله . پدر جان ! انگار حال خوشی نداری ؟

در خواب و بیداری گاهی صدای پدر و گاهی صدای راننده را می شنیدم اما انقدر گرما لذت بخش بود که حاضر به لحظه ای چشم باز نگه داشتن نبودم .

مرتب تکانهایی که انگار روی فنر نشسته بودم می خوردم و بالا و پایین می رفتم . خواب کوتاه بخصوص در ان سحر زمستانی با یک گرمای مطبوع چه لذتی داشت . حاضر نبودم به هیچ قیمتی چشماهیم را باز کنم .

احساس کردم دیگر تکان نمی خورم . صدای ترمز کامیون تغییر کرده بود . به سختی لای چشمانم را باز کردم و صدای پدرم را شنیدم :

-خیلی ممنون اقای راننده !چه قدر تقدیم کنم ؟

بعد پدر تکانی به شانه ی من داد و افزود : بیدار شو شاه پری !به نسا رسیدیم .

راننده کامیون پول را از پدر قبول نکرد و در عوض خودش را محتاج دعا دانست . دستگیره ی در را که به سمت پایین فشار می دادم راننده خطاب به من ادامه داد :

خواهر ! این جاده پرپیچ و خم است . خطرناک است خصوصا امشب که خطر ریزش بهمن هم وجود دارد . بهتر است تا صبح در این درمانگاه بمانید . وقتی هوا روشن شود خیلی راحت می توانید به وسیبه ی مینی بوسهای چالوس خودتان را به گچسر برسانید .

اما بلندیش حدود هفتاد یا هشتاد سانت از زیر روسری بیرون می زد که چشم دکتر شهرام را خیره کرد . حتی صدای خرخر کردن پدر هم نتوانست مسیر نگاه شهرام را تغییر بدهد . لحظه ای در چشم هم نگاه کردیم ! به شدت قلبم می تپید . کاش می توانستم سینه ام را بشکافم و این قلب لعنتی را که این گونه خودش را باخته بود بیرون بکشم و زیر پایم بگذارم . اما مگر می شد ؟ به جای اینکه اعضای بدنم در اختیار مغزم باشند و از او فرمان بگیرند از این لخته خون عاشق فرمان می گرفتند . هرچه سعی کردم مگر توانستم این چشمهای خیره را پایین بکشم . مگر توانستم لرزش زانوهایم را بگیرم ، مگر توانستم رنگ رخسارم را عوض کنم و به حالت اول برگردانم .

سرخ شده بودم . نه از خجالت . باز او را دیده بودم . باز خودم را باخته بودم . باز لرزیدم ، باز سست شدم . و این حالتهای من تنها علت کشش عشق او بود . عشق شهرام بود که مرا عاشق تر می کرد . عشق او مرا به ان درمانگاه می کشاند . عشق او ساعت و لحظه ها را برای من بی مفهوم کرده بود . ارتباط قلب او با قلب بیچاره ی من بود که اراده را از مغزم گرفته بود . شهرام از من عاشق تر و دیوانه تر بود . این موضوع را غیر از پدرم همه می دانستند . هر بار که قدم در درمانگاه می گذاشتم توسط خواهرش نامه ای به دستم می رساند . هر بار هدیه ای از طرف او دریافت می کردم و هر بار خواهر و شهر خواهرش اجازه می خواستند تا به خواستگاری بیایند .

اما مگر شهرام ، خواهرش و حتی شوهر خواهرش خبر از دل من داشتند ؟ چه طور می توانستم ادرس کلبه ی بی در و پیکری را به دکتر و خانواده اش بدهم . چه طور می توانستم غرورم را خرد کنم ؟

با عکسهایی که خانم رادمنش از خانواده اش نشانم داده بود ... اه خدای من ! ان ویلا در تهران ، ان فرشها و مبلمانها و ان چینی ها و کریستالها ... و کلبه ی ما ... با یک گلیم کهنه که چند نقطه اش هم پاره شده بود . یک کرسی که جیرجیرش نشانگر عمرش بود . یک سماور زغالی و چند پوست که گوشه و کنار کلبه انداخته بودیم .

دکتر شهرام از کنارم گذشت و به سوی اتاقش رفت . بوی ادکلن و واکس کفشهای براقش گیجم کرد . کت و شلوار زیتونی پوشیده بود . با این که همه به من می گفتند دختربه قد بلندی تو ندیده ایم ، اما شهرام حدود یک وجب هم از من بلندتر بود . طبق معمول ریش و سبیلش را سه تیغه کرده بود و بوی کرم می داد . ابروهای پرپشت که نمای چشمان درشت و خمارش را با ان مژه های بلند بیشتر می کرد . دستی داخل موهای مشکی اش برد و در حالی که قدم در مطبش می گذاشت ، نگاهم کرد . نگاهی پر از عشق که اتش به وجودم انداخت. تیر نگاه عاشقش مستقیم به هدف خورد . جواب نگاهش را با نگاهم دادم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم . نمی توانستم روی دو پا بایستم . انگار هیچ استخوانی در بدنم وجود نداشت . خود را در جلد پرنده ای سبک بال احساس می کردم . روحم در جسمم جا نمی گرفت . قصد پرواز داشت . اهسته و بی اراده قدم برداشتم . زیر بغل پدرم را گرفتم . تازه بیدار شده بود و پرسید : صبح شده شاه پری ؟

به پنجره نگاه کردم . تازه سپیده زده بود . خانم رادمنش به مستخدم گفت : برو نان تازه و عسل و کره ی محلی و شیر بخر ! سفارش کن روی بربری ها خشخاش بپاشند . برای ظهر هم از کبابی غذا بگیر ، گوجه فرنگی و ماست هم یادت نرود .

در مطب را زدم . تازه شهرام روی صندلیش جا گرفته بود . لبخند محزونی به لب داشت و در حالی که عمق چشمهایم را نگاه می کرد گفت :

-در را برای شما باز گذاشتم .

بعد جلوی پای پدر بلند شد و دستش را دراز کرد . پدر دستش را از دور گردن من جدا نمود و در دست دکتر شهرام قرار داد . پیرمرد نمی دانست این همه احوال پرسی و تحویل گرفتن به چه منظور است .

معاینه ی پدرم نیم ساعت طول کشید . برایش اکسیژن وصل کرد و نسخه اش را خودش از داروخانه ی درمانگاه پیچید . مقداری اسکناس کهنه از کیفم در اوردم و روی میز گذاشتم . وقتی داروها را به دستم داد گفت :

-من برای پدر خودم دارو گرفتم شاه پری خانم . هیچ منتی نیست ، وظیفه است .

باز شهرام لب به سخن گشود و تپش قلب من شروع شد . پولها را که از روی میز برمیداشتم ادامه داد :

-فکر می کنم شما هم احتیاج به معاینه داشته باشید .

وقتی مسیر نگاهش را تعقیب کردم ، متوجه لرزش دستهای خودم شدم . راست می گفت نیاز به معاینه داشتم اما نه معاینه ی جسم که روحم نیاز به مداوا داشت . روح سرگردانی که هر چه تلاش می کردم نمی توانستم در جسم جایش بدهم . هر کجا بودم پر می شکید و خودش را به روح شهرام می رساند . در رویاها با او بودم ، در خواب با او بودم . در فکرم فقط با او بودم و خلاصه لحظاتم را با یاد او می گذراندم .

بعد از اکسیژن پسر جوانی ، دکتر شهرام یک سرم خوراکی برای پدر وصل کرد . چند امپول هم در یرم تزریق کرد . هر دقیقه که می گذشت حال پدر بهتر می شد . به قول خانم رادمنش ، دکترشهرام سفارشی پدرم را مداوا می کرد .

ساعت نه صبح شد . سرم را از بدن پدرم جدا کردم و کمک کردم بتواند کفشهایش را بپو شد و از روی تخت پایین بیاید . بندهای کفش پدر را می بستم که شهرام از پشت صدایم کرد : شاه پری ؟

در همان حالت که نشسته بودم به سویش چرخیدم : بله اقای دکتر !

-ممکن است یک لحظه تشریف بیاورید اتاق من ؟

پدر را در اطاق تزریقات تنها گذاشتم و پشت سر شهرام به راه افتادم . چه کار دارد ؟ چه می خواهد بگوید ؟ قلبم در سینه ام اضافی بود .

شهرام در مطب را بست و روی صندلیش نشست . چراغ مطالعه اش را روشن کرد و خودنویسش را برداشت . نمی دانستم چه می نویسد . شاید نامه ای برای من . اما نه ، کاغذ را امضا کرد و به طرف من دراز کرد : متاسفکم که این خبر را به شما میدهم . اما ...

نگرانی یک باره وجودم را احاطه کرد . چشمانم از حد معمول گشاد تر شد پرسیدم :

-اما چی اقای دکتر ؟

کمی مکث کرد و گفت : باید پدرت را به تهران ببری . ادرس بیمارستان را در این کاغذ نوشته ام .

-تهران ؟

هنوز دستش دراز بود . کاغذ را گرفتم و شروع به خواندن کردم . دست خطش را که انگلیسی نوشته بود ، نمی تواستم بخوانم . اما مهر و امضای شهرام را که پایین نوشته ها بود دیدم ، متوجه شدم یک معرفی نامه در دستم است .

-پدر شما باید بستری شود شاه پری .

وقتی می گفت شاه پری دیگر به اعضای بدنم مسلط نبودم . ان قدر لحنش مهربان بود که دلم نمی خواست جمله هایش به انتها برسد .

ادامه داد : قلب پدر شما احتیاج به عمل جراحی دارد . با این داروها فقط تا مدتی می توانستم دردش را تسکین بدهم . اما من واقعا متاسفم شاه پری ، دیگر از دست من کاری ساخته نیست . البته سعی کن فعلا موضوع را از پدرت پنهان نگه داری تا زمانی که ....

با تعجب پرسیدم : تا چه زمانی اقای دکتر ؟

انگار که از گفته اش پشیمان شده بود سر به زیر افکند و خودش را با نوشتن مشغول کرد . در حالی که کلمات را روی کاغذ بازی می داد گفت : در تهران اشنا یا فامیلی ...

دوباره ادامه ی حرفش را خورد و گوشی تلفن را که مدتی بود زنگ می زد برداشت و مشغول صحبت شد . خواستم از مطب بیرون بروم که گفت :

-صبر کن شاه پری ، ببخشید با شما نبودم .

شاید کلامش تیری بود که در پاهایم فرورفت .ایستادم . نگاهش نکردم اما گفتم : چشم اقای دکتر .

منتظر شدم مکالمه اش تمام شد . صدای گذاشتن گوشی را روی تلفن که شنیدم برگشتم و پرسیدم : بعد از عمل جراحی حال پدرم خوب می شود ؟

-امیدوارم ... من واقعا امیدوار هستم که پدرت بهبود پیدا کند . می توانم حدس بزنم چه اندازه به پدرت علاقه داری شاه پری ، به همین دلیل دلم می خواهد رو دربایستی را کنار بگذاری و هر مشکلی که ...

-من هیچ مشکلی ندارم اقای دکتر .

این را گفتم و به راه افتادم .

-صبر کن شاه پری ، شاه پری ؟

دلم می خواست به احترام حرفش فوراً بایستم اما بغض امانم نداد . دلم نمی خواست شهرام اشک را در چشمانم ببیند . دوباره و چند باره صدایم کرد . به طرف سالن رفتم . دور از چشم پدر و حتی دکتر شهرام سرم را روی نیمکت گذاشتم و چند قطره اشک بی صدا ریختم . انقدر دلم از دست روزگار پر بود که اگر هیچ چشمی نگاهم نمی کرد فریاد می زدم و ساعتها با صدای بلند اشک می ریختم . پدرم باید به زودی به اطاق عمل می رفت . هیچ پولی نداشتم . تنها چیزی که در بساطم پیدا می شد ، مشتی غرور بود و غرور .

دست خانم رادمنش روی شانه ام قرار گرفت . فوراً اشک هایم را پاک کردم و کمی سرم را بالا گرفتم . لبخند مهربانش ، چشمهای درشتی که هر بار دیدنش مرا یاد چشمهای شهرام می انداخت . وقتی می خندید روی لپهایش گودی بانمکی دیده می شد . دوباره یک ابرویش را بالاتر گرفت و گفت :

-حیف این چشمها نیست که نمدارش کنی ؟ حیف از این بینی قلمی و کوچک نیست که این طور فشارش می دهی ؟ ببینم شاه پری جان ! دکتر رادمنش حرفی زد که باعث ناراحتیت شد ؟ هر چند اطمینان دارم شهرام محال است دلش بیاید اشک در این چشمها بنشیند . شهرام دیوانه ی این چشمها است . بارها به من گفته اروز دارم یک روز صبح که از خواب بیدار می شوم ، این چشمها را بسته ببینم . بعد صاحب این چشمها را صدا کنم و زمانی که چشمها باز می شوند فقط در چشم من نگاه کنند .

صدای خنده ی خانم رادمنش با دیدن بیماری که همان لحظه وارد درمانگاه شد اهته تر و بعد تبدیل به تبسمی شد که خود به خود لبهای مرا نیز وادار به باز شدن کردند .

-بله این طور زیبا تر می شود عزیزم . این لبها همیشه باید بخندند . خدا این همه نعمت به تو داده ان وقت این اشک ها تنها ثابت می کند که صاحب این نعمتها ناشکر است . نه فکر کنی چون قرار اشت عروس ما بشوی این حرف را می زنم ها ، نه ، اما به عنوان یم دوست همیشه این نصیحت مرا در گوشت نگه دار، قدر این همه زیبایی را بدان .

به اصرار خانم رادمنش دست و رویم را شستم . سر فرصت موهایم را در دو قسمت بافتم و زیر روسری جمع کردم . همین که از دستشویی بیرون امدم ، شهرام را دیدم که کنار پدر ایستاده و مشغول گفتگو بودند از این که پدر مرتب انگشتهایش را در هم فرو می برد فهمیدم که در چه حالتی قرار گرفته . با اخلاق و روحیه ی پدر کاملا شانا بودم . می دانستم که در ان لحظه قرار است جوابی بدهد . حالا جواب چه سوالی بود ؟ ان را چند دقیقه بعد فهمیدم .

اصرار خانم رادمنش برای صرف صبحانه بیشتر غرورم را جریحه دار می کرد اما پذیرفتم . فقط به دلیل اینکه ساعتی بیشتر شهرام را ببینم . صبقه یبالا رفتیم . یک راهرو با دو اطاق که صبحانه ی مفصلی روی میز یکی از اتاق ها چیده شده بود . خجالت می کشیدم کفشهایم را در بیاورم . نوک جورابهایم را وصله زده بودم . به هیچ عنوان دلم نمی خواست شهرام مرا در ان وضع ببیند . دوباره اصرار به رفتن کردم اما فایده ای نداشت . در برابر تعارفهای خانم رادمنش و برادر خوش سرو زبانش من محکوم می شدم .

هر طور بود خودم را قانع کردم کفشها را در بیاورم . همین که شهرام متوجه ی وصلهی جوراب پای راستم شد فوراً رویش را به سمت خواهرش برگرداند و وانمود کرد که اصلا حواسش نبوده اما من اطمینان داشتم که با دیدن وصله ی جوراب من رنگ صورتش پرید . شاید ناراحت شد . شاید دلش سوخت ، نمی دانم . اما ارزوی من در ان لحظه درک احساس شهرام بود . بیشتر از خودم دلم برای شهرام می سوخت . عاشق دختری شده بود که حتی معرفی اش به خانواده ی رتبه بالا و اعیان و اشرافیش بسیار کار مشکلی بود . تا انجا که من از خانم رادمنش شنیده بودم هر دو خاله ی شهرام وکیل دادگستری بودند و وضع مالی بسیار خوبی داشتند . دایی شهرام خان بود و ملک واملاک بسیار داشت که پدرم به خوبی او را می شناخت و مدت کوتاهی هم به عنوان باغبان در یکی از باغهای همان حوالی کار کرده بود . پدرش متخصص قلب بود و چند سال قبل مدرک استادی را در دانشگاه تهران گرفته بود . مادرش دختر فلان الدوله بود و این طور که عکسهایش مشخص می کرد علاقه ی فراوانی به زینت الات ، از جمله الماس داشت .

-بفرمایید شاه پری جان ، یک قهوه ی گرم در این هوای سرد حسابی می چسبد .

کیف کهنه ام که از جنس گلیم بود و از مادرم به ارث رسیده بود را روی میزی که در راهرو بود گذاشتم و روی یکی از صندلی ها در کنار پدر نشستم . خجالت می کشیدم . توقع این همه احترام را از جانب چنین خانواده ای نداشتم . شهرام جرعه ای از فنجان قهوه اش را سر کشید و لقمه ای نان و کره و عسل خورد بعد با شتاب بلند شد و عذرخواهی کرد :

مرا ببخشید ، بیمارها منتظرم هستند . سعی می کنم تنهایتان نگذارم . در ضمن پدرجان شما می توانید روی تخت من استراحت کنید .

یک پدرجان می گفت و صد پدرجان از دهانش می ریخت . صبحانه را که خوردیم خانم رادمنش چندقطعه عکس جدید اورد و جلویم گذاشت . عکسهای تولد شهرام بودند . شهرام در هر قطعه عکس غرق در سبدهای گل بود . به راستی لیاقت چنین خانواده ای را نداشتم .

-شاه پری جان این عکس همان دخترخاله ام است که تعریفش را برایت می کردم .

خوب و با دقت نگاهش کردم . حس عجیبی نسبت به اوداشتم . شاید به دلیل انکه مدتی کوتاه با شهرام نامزد بود . تا به ان لحظه هیچ وقت از خانم رادمنش نپرسیدم چرا نامزدیشان یه هم خورد . اما ان روز سوالی که مدتها مغزم را ازار می داد پرسیدم : خانم راد منش به چه دلیل نامزدی شهرام و سوزان به هم خورد ؟

در حالی که گوشضم را برای شنیدن جواب تیز کرده بودم به چهره ی سوزان با دقت نگاه می کردم . موهای کوتاه مشکی ، صورتی گرد با چشمانی درشت و حالت دار ، لبهای قلوه ای و بینی کوتاه . هیچ عیبی در صورتش دیده نمی شد . معمایی حل نشدنی در ذهنم ریشه کرده بود . دختری با نمک و زیبا ، دانشجوی رشته ی پزشکی ، خانواده دار و وضع مالیش هم که ...

-می دانی شاه پری جان ! خودت نخواستی تا امروز حقیقت را بدانی ، سوزان هیچ چیز کم نداشت . فقط ...

کمی مکث کرد و در حالی که به نقطه ای از میز خیره شده بود ادامه داد : سوزان قبل از شهرام عقد کرده ی پسرعموی خودش بود .

-خب اینکه مساله ی چندان مهمی نیست .

-البته ، اما چون پسرعموی سوزان مرتب با خانواده ی ما در ارتباط است مشکلاتی به وجود اورده بود که شهرام را از ازدواج با سوزان منصرف کرد .

با وارد شدن شهرام خانم رادمنش ساکت شد و فوراً عکس ها را از روی میز جمع کرد . شهرام روبروی من نشست و پرسید : داشتی عکس سوزان را می دیدی؟ حتما خیلی سوالها در ذهنت به وجود امده و یکی از ان سوالها باید این باشد . چرا شهرام نخواست با سوزان ازدواج کند .

بعد رو به خواهرش کرد و ادامه داد : حتما شما هم گفتی به خاطر رفت و امدهای مکرر پسرعموی سوزان ؟ نه شاه پری خانم . حقیقت این بود که من ...نمی توانستم با دختری زندگی کنم که دلش قبلا جای دیگری لانه ساخته بود . من می خواهم همسر اینده ام تنها به من فکر کرده باشد . می خواهم فقط در چشم من چشم باز کرده باشد .

-اما این نظریه به هیچ عنوان از نظرمن نظریه ی جالبی نیست . گاهی انسان در شرایطی قرار می گیرد که مجبور می شود . گاهی گول می خورد ، گاهی اشتباه می کند و بعدها به اشتباهش پی می برد . این ها دلایل کافی برای بدبخت شدن افراد نیست . اگر قرار باشد همه طرز تفکری مثل شما داشته باشند پس دخترهایی که یکبار نامزد داشته و یا حتی ازدواج کرده ان باید خود را برای نابود شدن اماده کنند .

شهرام یک فنجان چای از سینی که در دست خواهرش بود برداشت و گفت : ممکن است حق با شما باشد اما من هم نظراتی برای خودم دارم و عقاید و نظرم هم برای خودم محترم است .

-البته نظر شما برای همه ی ما محترم است اما ....

صدای سرفه ها ی پدر به بحث جدی که بین من و شهرام صروت گرفته بود خاتمه داد . هر دو بلند شدیم و بالای سر پدر حاضر شدیم . شهرام نبض پدر را رگفت و سرش را به علامت تاسف تکان داد : باید هر چه سریعتر راهی تهران بشوید .

پدر دستش را به سوی من دراز کرد : شاه پری جان کمکم ... کمکم کن ... بلند شوم . باید برگردیم گچسر .

خانم رادمنش پشت سر من ایستاده بود . دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت : امروز نهار مهمان ما هستید ، عصر که شد شهرام جان خودش شما را به گچسر می رساند .

نفهمیدم چه شد که ناگهان گفتم : نه .

خواهر و برادر همزمان نگاهم کردند و شهرام متعجب پرسید : چرا ؟

می دانستم چه جوابی بدهم . چه می گفتم ؟ می گفتم نمی خواهم کلبه ی ما را ببینی ؟ یا می گفتم وسیله ی پذیرایی نداریم . از چه خجالت می کشیدم ، از لحاف کرسی یا از گلیم کهنه و یا از طناب رختی که گوشه ی اطاق بسته بودیم ؟ 
با اصرارهای شهرام و خواهرش هر چند که راضی نبودم اما قبول کردم . هر لحظه در فکر نقشه کشیدن بودم . یک بار فکر می کردم جلوی در هتل گچسر پیاده می شویم و بهانه می اورم که را کلبه ی ما ماشین رو نیست . بار دیگر خرید منزل را بهانه می کردم و می گفتم می خواهم در نسا بمانم و خرید کنم . ظهر شد . وقت نهار رسید . بوی کباب و گوجه بلند شد . میز را چیدیدم . سبزی خوردن ، دوغ ، پیاز و سماق و مره ، سالاد فصل و ترشی ، برنج معطر که با زعفران تزئین شده بود با دیس سیلور ، ماست و موسیر و بالاخره کبابهای داغ لای نانهای چرب میز را تکمیل کرد . شهرام لباس راحتی پوشید . ربدوشامبر که از جنس تافته بود ، کمربندش مثل گیس مشکی بافته شده دور کمرش ، گره خورده بود . 
خانم رادمنش یک موزیک ارام برای تنوع گذاشت و شروع به تعارف کرد . همه دور میز جمع بودیم . و انتظار شهرام که مشغول انداختن هیزم در شومینه بود را می کشیدیم . 
خانم راد منش در حالی که بشقاب مرا پر می کرد خطاب به برادرش گفت : 
-شهرام جان صندلی جلوی شومینه را برای پدر شاه پری بیاور! نمی تواند روی این صندلی راحت بنشیند . 
اما پدر بشقابش را دردست گرفت و از روی صندلی بلند شد و با صدای گرفته که تنها علتش سرفه ی بیش از اندازه بود گفت : 
-من روی زمین راحت تر غذا می خورم . 
بعد خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد : 
-چه کنم روی صندلی عادت ندارم . 
اب می شدم و به زمین فرو می رفتم اما چرا محو نمی شدم دیگر از بدشانسی خودم بود . رنگ می دادم و رنگ می گرفتم . 
سرخ می شدم و زرد می شدم و به شهرام و گاهی به خواهرش نگاه می کردم . سکوتی برقرار شد که تنها علتش شاید تعجب بود اما پدر هیچ توجهی به اطارفش نداشت و در گوشه ای روبروی شومینه نشست . بعد بی انکه به کسی نگاه کند مشغول خوردن شد . شهرام که متوجه ی حالت های من شده بود سکوت را شکست و با خنده ای کوتاه و تصنعی جمله اش را شروع کرد : 
-غذاها سرد شد ، ای بابا ... بفرمایید شاه پری خانم . خواهر مگر منتظر من نبودی ، بفرمایید ...
قاشق اول را که با اکراه به دهان بردم زیرچشمی به پدر نگاه کردم . نه قاشقی و نه چنگالی در دست داشت . لقمه هایش را در نان می ریخت و به دهان می برد . 
صدای جویدنش ، صدای سر کشیدن لیوان دوغش .... همه عذابم می داد . خرد می شدم و صدای خرد شدنم را فقط خودم می شنیدم . 
لحظه ای پدر شهرام را با پدر خودم مقایسه کردم . ان کت و شلوار و کراوات، تحصیلاتش که استاد دانشگاه بود . ان وقت پدر من ....
به دستهای پینه بسته اش که هر سلولش فریادی از زحمت می کشید نگاه کردم . چه بی ریا لقمه را به دهان می برد . چهره ی مظلومش بغض را در گلویم فشار می داد . در دو حالت قرار گرفته بودم . از طرفی غرورم وادارم می کرد از خجالت انگشتهای پایم را روی هم فشار بدهم و از طرف دیگر دلم برای پیرمرد می سوخت و هجده سال زحمتم را ، بزرگ شدن و قد کشیدنم را مدیون زحمات او می دانستم . 
-چرا نمی خوری شاه پری ؟ به چه خیره شدی ؟ دوغ برایت بریزم ؟ 
حتی نمی توانستم سرم را بالا کنم . می ترسیدم اشکم بچکد . لبم را گاز گرفتم و خودم را کنترل کردم : چشم می خورم ....
نمی دانستم چه می گویم . تمام حواسم پیش رفتار و کردار پدر بود . او را دوست داشتم و به خاطر احساساتم خودم را لعنت می کردم . اما چه کنم که عاشق شهرام هم بودم و دلم می خواست در رده ی همان خانواده قرار می گرفتم . 
نفهمیدم چه خوردم . غذا در بشقابم سرد شد . میز را جمع کردیم . هنوز برف لجباز قصد بند امدن نداشت . شهرام بعد از صرف چای به مطب رفت . پدر روی تخت دراز کشید و بعد از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفت . 
معذب بودم . خجالت می کشیدم : ببخشید خانم رادمنش ، حسابی مزاحم شدیم . انشالله بتوانم برایتان جبران کنم . 
صورتم را بوسید و ظرف شیرینی را جلویم گرفت :
-عزیزم تو همین که به ما جواب مثبت بدهی برای خانواده ی ما باعث افتخار است . 
و صدایش را اهسته تر کرد و انگار که صدا از ته گلویش خارج می شد ادامه داد : 
همه ی فامیل ما منتظرند که ببینند شهرام این بار می خواهد با چه دختری ازدواج کند . وای که اگر تو را در لباس عروسی ببینند ، باور کن همه دهانشان باز می ماند . می توانم از همین الان تو را در لباس عروسی مجسم کنم . مثل فرشته ها می شوی . این قد بلند ، در لباس تنگی که پر از نگین باشد . این صورت ملیح زیر تور عروسی و اگر این موها زیر تاج جمع شود ... خدای من ! فقط باید فراموش نکنم دسته گل عروسی ات را غنچه ها ی گل سرخ سفارش بدهم . غنچه مثل لبهایت . رنگ گونه هایت ، در ضمن می خواهم ماشین شهرام را شب عروسی فقط با گل یاس تزیین کنم . جشن را هم در ویلای پدربزرگم می گیریم . بزرگ تر از ویلای خودمان است . به راحتی ششصد ، هفتصد نفر مهمان را جا می گیرد . راستی نگفتی عزیزم شما چند نفر مهمان دعوت می کنید . 
لال شدم . لکنت زبان به لحنم حمله ور شد : من ... ما ...
و خنده ای فقط برای اینکه متوجه ضعفم نشود کردم و ادامه دادم : 
هنوز نمی دانم . و در دل نالیدم : فقط دعوتی من ، پدرم است . ایا در برابر میهمانان شما کافی است ؟ 
باز دریای چشمانم طوفانی شد و گردبادی در صحرای دلم به وجود امد . در گردباد، سرگردان بودم و با افکارم می جنگیدم . فکر این جا را نکرده بودم . شب عروسی کدام فامیل را داشتم که دعوت کنم . به حاجی عمو جانم می خواستم بگویم بیاید یا به دایی مهربان تر از پدرم که معلوم نبود گوشه ی کدام زندان به سر می برد . از خاله ی عزیزم می خواستم کادوی عروسی دریافت کنم یا از عمه خانم دکترم !
-شاه پر ی جان نگفتی چه روزی بیایم خواستگاری ؟ مادرم قصد دارد یکی دو ماه برود امریکا ، برادرم برایش دعوت نامه فرستاده . مرتب از من می پرسد چه جوابی از تو گرفتم . حق دارد ، قلب پدربزرگم هم وضع چندان خوبی ندارد . پدرم در اخرین معاینه تاکید می کرد که باید هر چه زودتر عروسی شهرام را برپا کنیم . 
خدایا چه جوابی بدهم ؟ چه طور می توانم پدر و مادر شهرام را به ان کلبه دعوت کنم ؟ چه طور می توانم ان خانواده را در کلبه ای چند متری جا بدهم . روی گلیم پاره ، با چند استکان لب پریده و یک قندان چوبی که دست تراش پدرم بود . 
عصر شد . غمی بزرگ در ژرفای جانم جا گرفته بود و مرتب توصیه می کرد مراقب باشم و به دکتر شهرام بگویم همراه من و پدر به گچسر نیاید .
پشت پنجره ایستاده بودم و منظره ی بیرون را تماشا می کردم . نه ، انگار اسمان هم مثل من دلش از غصه پر بود و قصد اشتی با زمین را نداشت . سربازان سپید پوشش را پشت سرهم و به تندی به زمین می فرستاد . به دره ی برفی نگاه کردم . صدای نعره های اب به هنگام برخورد با صخره ها نمی توانست اسمان را به صلح وادارد . ابرها در هم گره خورده و هر لحظه سیاه تر می شدند. وای ! امشب را چه طور سر کنیم ؟ مطمئن بودم اتش منقل تمام شده و کلبه یخ کرده است . به پدر تعارف می کردم که لباسش را بپشود تا رفع زحمت کنیم اما از خدا پنهان نبود ته دل ارزو می کردم خانم رادمنش اصرار کند شب را هم در ان منزل گرم ، کنار شومینه بخوابیم . این خانه ی گرم کجا و کلبه ی سوت و کور ما کجا . 
سراغ کیفم رفتم که روی میز راهرو گذاشته بودم . بندش را کشیدم که به لبه ی میز گیر کرد و کیف روی زمین پرت شد . بسته های اسکناس درشت بود که از درون کیف بیرون می ریخت . اگر معجزه شده بود این قدر تعجب لازم نبود . بسته ها را برداشتم و روی هم گذاشتم . از لغزیدن پولها در دستم متوجه ی لرزش دستهایم شدم .با دهان باز به پولها خیره شده بودم . همه چیز مثل روز روشن بود . کار شهرام بود . پنهان از چشم من پولها را داخل کیف گذاشته بود . پس می دانست خرج عمل پدرم را ندارم یا .... یا شاید ... نکند خانم رادمنش ؟ 
غرق در فکر بودم که یک نفر گفت : 
مجا به سلامتی شاه پری جان ! برگشتم و نگاهش کردم . خانم رادمنش با یکی سینی که چند فنجان قهوه در خود جای می داد نگاهم می کرد . گاهی به من و گاهی به پولها . ان قدر دستهایم به شدت می لرزید که نتوانستم تمام بسته ها را روی هم کنترل کنم و چند بسته پشت سر هم روی زمین ریخت . خشکم زده بود . خانم رادمنش فوراً سینی را روی زمین گذاشت و خم شد . بسته ها را برداشت و روی کیفم گذاشت : چرا این قدر نگرانی شاه پری ؟ اتفاقی افتاده ؟ ببین شاه پری عزیز! من مثل خواهر تو هستم . اگر چیزی کم و کسر داری لطفا به من ...
صدای شهرام را از روی پله ها شنیدم . رنگم پرید . درست مثل کسی که ان همه پول را دزدیده باشد و لو رفته باشد ترسیده بودم . شهرام وارد راهرو شد و همین که من و خواهرش را در ان حالت دید خندید و گفت : 
انگار مزاحم شدم ؟ 
گویی به زبانم سرب بسته باشند حتی یک کلمه نتوانستم جوابش را بدهم اما خواهرش گفت : 
شهرام جان اصرار من که هیچ فایده ای ندارد تو خواهش کن شاید شاه پری جان از رفتن به خانه منصرف شود. امشب ، شب تعطیل است ، ما هم که تنها هستیم . دکتر رادمنش هم که قصد دارد به محض تعطیل شدن درمانگاه ، به تهران برود .بهتر است شاه پری و پدرش پیش ما بمانند . نگران پدرت هم نباش شاه پری ، برایش سوپ می پزم . برای خودمان هم هرچی که تو دوست داشته باشی . 
نمی دانستم علاقه بود یا ترحم ؟ اما هر چه بود از خدا خواسته قبول کردم . هنوز نگاه شهرام به بسته هایی بود که در دست من می لرزیدند . 
-شاه پری ؟ 
سرم را بالا گرفتم و خودم را راضی کردم تا توانستم در ان حالت به چشمانش نگاه کنم . چشمان پر نفوذی که هر بار لرزه بر اندامم می انداخت و فشرده ای دیگر از عشق را در زندان دلم جا می داد . 
-این همه پول خطرناک را چطور می خواهی در این مسیر با خودت حمل کنی . 
می دانستن منظورش از گفتن این جمله شده بود . ان قدر بزرگ منش و با اصالت بود که حتی نمی خواست باور کنم خودش پولها را در کیفم گذاشته است . 
خانم رادمنش با اشاره ی شهرام به اشپزخانه رفت . هر دو تنها شدیم . پولها را روی میز گذاشتم و زیپ کیفم را با همان یک مقدار اسکناس کهنه بستم . اهسته گفتم : 
-من نیازی به این پولها ندارم . 
اهسته تر از من گفت : 
دلم می خواهد بی تعارف از من قبول کنی . دیگر بحث هم نکن ، نمی خواهم هیچ کس حتی پدرت از این موضوع بویی ببرد . 
و دست دراز کرد و کیف را از زیر بغلم کشید . ارام زیپ کیف را باز کرد و با عجله پولها را در کیف ریخت ، کیف را روی میز گذاشت و یک فنجان قهوه به سویم گرفت : 
-بگیر شاه پری . بگیر و مرا از خودت بدان . من هم پسر این پیرمرد می توانم باشم . البته اگر شما اجازه بدهی . 
با صدایی گرفته و لرزان گفتم : دکتر ؟ 
دکتر گفت : به من بگو شهرام . 
هرچه تلاش کردم نتوانستم و گفتم : ممنونم ، به خاطر ... همه چیز . 
گفت : اگر لایق بدانی هر چه دارم فدای یک تار این کمندها می کنم . اگر بپذیری به خاطر تو نفس می کشم . اگر لایق باشم به پایت جان فدا می کنم .مال که ارزشی ندارد . شاه پری !
نگاهش کردم . در عمش چشمانش نور امید می دیدم . نور عشق . 
ادامه داد : قبول کن که به این تنهایی و سکوت دل خاتمه بدهی . دلهای ما برای هم و به عشق هم پرواز می کنند ، سد راه این دلهای بی گنا نباش . 
در دل گفتم : اما هر چه گناه است به گردن دل است که خودش را می بازد . 
-شاه پری ؟ 
هنوز چشم از چشمانش برنداشته بودم که گفتم : می شنوم . 
فقط به لبهایش نگاه می کردم گفت : بگو بله . 
هرچه تلاش کردم نتوانستم چشم از نگاهش بردارم . دست خودم نبود . راه قلب بود که انتهای مسیر نگاهمان را مشخص می کرد . 
-شاه پری بیا ، حال پدرت خوش نیست . مرتب تو را صدا می کند . 
خانم رادمنش بود که دستپاچه صدایم می کرد . به طرف اطاقی که پدر در ان نشسته بود دویدم . احساس خفگی می کردم. هر چند ثانیه نفس می کشید و روی زمین را چنگ می انداخت . 
شهرام هول شد و فوراً دست به کار معاینه شد . دستگاه اکسیژن را اوردند ، فشار خونش بالا رفته بود . اکسیژن را که نصب کردیم حالش بهتر شد .

هوا رو به تاریک شدن می رفت . رختخواب پدر را کنار شومینه انداختیم . کاش در کلبه ی خودمان هم چنین رفاهی داشتیم . اگر پنجره نبود هیچ خبری از کولاک و برف نداشتیم . شوهر خانم رادمنش درمانگاه را تعطیل کرد و به نگهبان درمانگاه یاداوری کرد که به چرخهای اتومبیلش زنجیر وصل کند .

شیرداغ و کیک توت فرنگی کنار گرمای شومینه بوی دیگری به مشامم می رساند . کم کم داشتم باور می کردم قرار است وارد چه خانه و زندگی بشوم .

-شاه پری جان ! کاکائو در لیوان شیر پدر بریز ! این طوری خوش طعم تر می شود .

اقای رادمنش مشغول وارسی گاوصندوقش بود . چشمم به جعبه ی چوبی که درش نییمه باز بود ، افتاد . زرق و برق جواهراتی که درونش بود ، چشمم را خیره کرد . بعد بسته های پول و دلار را دیدم که روی هم انباشته شده بود . پولهایی که من حتی در خواب هم نمی توانستم ببینم .

ان شب از صحبتهای دکتر رادمنش و خواهر شهرام متوجه شدم قرار است به زدوی درمانگاه بزرگتر و با وسایل مجهزتری در تهران دایر کنند و این درمانگاه را به سازمان بهزیستی اجاره بدهند .

کمک کردم تا میز شام چیده شود . سوپ جو در در ظرف سوپ خوری که به شکل مرغابی بود ، ظرفهای سالاد سرد و گرم ، شیشه های نوشابه کنار بشقابهای چینی لب طلایی ، دیس های برنج و بالاخره مرغ های سوخاری شده با تزئین هویج و نخود فرنگی . عطر غذاها اشتها اور بود اما من تنها عرق شرمندگی می ریختم . این وظیفه به عهده خانواده ی من بود که انها را دعوت کنند و انواع و اقسام غذاهای رنگ و وارنگ را برایشان تهیه ببینند .

شمعها در شمعدانیها ی سیلور می سوختند و نور مخصوصی روی غذاها می ریختند که زیبایی میز را بیشتر می کرد . بخاری که از ظرف سوپ خوری بلند می شد دست را وادار به دراز شدن می کرد اما اراده ی من بیش از ان بود که نتوانم خومد را کنترل کنم . شهرام کنار من نشسته بود . ظرف سوپ مرا برداشت و در حالی که دورنش سوپ می ریخت گفت :

-این جا منزل خودت است ، به زودی شما جزئی از این خانواده به شمار می روی پس خواهش می کنم تعارف را کنار بگذار .

اقای رادمنش دستی زیر سبیلهای تابیده شده اش کشید و گفت :

-شهرام واقعا پسر خوش شانسی است که همسری این چنین انتخاب کرده ، واقعا باید شکرگزار باشد و سعی کند با تمام وجود شما را خوشبخت کند .

پدر که تازه نمازش تمام شده بود وارد اطاق شد . همه ساکت شدند و به احترامش از روی صندلی بلند شدند . شهرام فورا ظرفی را برداشت و پر از سوپ کرد و ظرف دیگری را از برنج و ران مرغ و تمام مخلفات پر کرد ، بعد در سینی گذاشت و خطاب به پدر گفت : هر جا که راحت هستید بنشینید ، کنار شومینه چه طور است ؟

نفسم گرفت . زیر لب از خدا می خواستم پدرم قبول نکند و ترجیح بدهد سر میز شام بنشیند اما دعایم مستجاب نشد و پدر در حالی که به طرف شومینه می رفت گفت : پیری است و هزار درد سر پسرم . ممنون همین جا خوب است .

بعد از ظرف شام دکتر رادمنش با خانواده اش خداحافظی کرد و رفت . ساعت نه بار زنگ زد ، بهترین فرصت بود که به گچسر برگردیم امات خانم رادمنش و همین طور شهرام اصرار داشتند که پیش انها بمانیم . خانم رادمنش روی میز کوچکی که بین کاناپه ها قرار داشت را پر کرد از اجیل و ظرف شیرینی ، میوه ، گردو و کشمش و گز اصفهان . اینها تنقلاتی بودند که من تنها در دوران کودکی ان هم در منزل مالکین پدرم دیده بودند .

راست می گویند کسی که در فقر بزرگ شود عزت نفس دارد . موزها چشمک می زدند ، نقلهای بیدمشکی که کنار ظرف شیرینی ریخته شده بود انگشتهای مرا صدا می رکدند ، اما من درست مثل خودشان رفتار می کردم . مثل شهرام که گویی در برابر انبوهی کاه نشسته بود ، مثل خانم رادمنش که گاهی برای سرگرمی دانه ی بادام به دهان می برد .

پدر تلویزیون تماشا می کرد ولی حواسش کم و بیش پیش ما بود . شاید سکوتی که بین شهرام و خواهرش برقرار شده بود تنها به دلیل گوشهای تیز پدر بود . شهرام نگاهی به اطرافش کرد و چون پدر را مشغول دید دست برد و یک موز برداشت . پوستش را تا نیمه کند و به طرف من گرفت . فقط نگاهم کرد . لبخند کمرنگی که فقط خودم معنایش را می فهمیدم بر لبش نقش بسته بود . نیم نگاهی کوتاه کردم و موز را گرفتم .

عطر موز مشامم را پر کرد . خدا می داند که چند وقت بود طعم موز را نچشیده بود . خانم رادمنش دست برد گره ی روسری ام را باز کند ، پدر ابروهایش را در هم کشید و زیرچشمی نگاهم کرد . دست خانم رادمنش را اهسته پس زدم و گره را دوباره محکم کردم . شهرام سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت :

-تو همانی هستی که من می خواستم شاه پری .

ان شب هم شبی بود ، شبی به یاد ماندنی که خاطره اش هرگز فراموشم نمی شود . تا نزدیک سحر بیدار ماندیم . از هر دری سخنی بود . پ


مطالب مشابه :


کیک به شکل پروانه

این کیک را درست کرده و روی کیک را فقط با توت فرنگی و خامه و نقلهای نقره ای مراسم عروسی;




سردار شهید سید حجت الله حسینی

عروسی مرا واین را بدانید که عروس من سلاح است و حجله ام ،سنگرم است و نقلهای روی سرم




امام سجاد در شب عاشورا

در شب عروسی اصحاب و شنیدن کلام پدر و دیدن مقام ملکوتی اصحاب در بهشت است، با نقلهای




تحریفات قیام امام حسین از نظر شهید مطهری

اینست که اتفاقا در میان وقایع تاریخی کمتر واقعه ای است که از نظر نقلهای عروسی پسرم را




شاه پری حجله

شب عروسی کدام فامیل را موزها چشمک می زدند ، نقلهای بیدمشکی که کنار ظرف شیرینی ریخته شده




برچسب :