رمان قاب عکس خالی قسمت اول


برای بار سوم دستش را روی زنگ فشرد دستها را در جیب شلوار جینش فرو برد و پشت به در ایستاد در ارام باز شد منتظر ماند وقتی صدایی نشنید به جانب در چرخید و گفت:معذرت   خواهی عاجزانه ات رو پذیرفتم
با دیدن چهره اذر که او را برانداز می کرد به سرعت لبخند پهنش را جمع کرد و دستها را ازجیب بیرون اورد و در حال دست کشیدن به موهایش گفت سلام خاله خوبید؟فکر کردم پریسا در رو باز میکنه
اذر لبخند زنان سرش را تکان داد و گفت:حدس می زدم تو باشی پریسا خوب تو رو شناخته که به زنگ زدن هاتم اعتنا نمی کنه بیا تو  
ارش به سالن قدم گذاشت و از مقابل نگاه متعجب او گذشت در حالیکه با کنجکاوی زوایای سالن را از نظر گذراند گفت:فکر کردم مهمون دارید 
اذر خنده کنان در را بست و گفت:ای فضول خان نتونستی تحمل کنی تا مادرت بهت بگه
ارش روی کاناپه نشست
-واقعیتش نوچ توقعت ازم خیلی بالا رفته ها رفتن؟چه کار داشتن؟
اذر به سمت اشپزخانه رفت و جواب داد:با عموت کار داشتن همون گروه فیلم سازی که چند  وقت پیش حرفش بود
-اهان عمو چی جواب داد؟
-به من حرفی نزد تو که اینهمه اطلاعات داری ندیدی عموت هم باهاشون رفت؟
من مگه فوضولم خاله؟اصلا عادت ندارم پشت چشمی وایستم و رفت و امد شما رو نگاه  کنم منو میشناسید که
اذر دست به کمر چشمهایش را ریز کرد و گفت:تو؟..اصلا..میدونم شایعه است
صدای پریسا او را از جا پراند:تو فضول قرار نیست به جرگه ادمهای متمدن در بیای؟البته  تقصیر خودت نیست ها یه مشکل ژنتیکیه تازه فهمیدم
ارش با خونسردی به او خیره شد و گفت:چطوری بداخلاق دماقت چاقه؟کوتاهش که نکردی؟
پریسا در مقابل او روی مبل لم داد و با صدای بلندی خطاب به مادرش گفت:به یه فضول میگن اگه نصف دنیا رو بهت بدیم دست از فضولی بر میداری؟جواب میده اول بگید نصف دیگه اش رو به کی میدید؟مثل ارش دیگه انقدر امپر فوضولیش بالا رفته که نمیتونه صبر کنه از طریق  خانم های ساختمان به جواب برسه  
ارش خنده کنان جواب داد:چقدر منت میکشی تو بابا بخشیدمت دیگه التماس نکن
پریسا با عصبانیت برخاست و گفت:چه از خود راضیه کی از تو معذرت خواهی کرده؟
ارش به سمت اشپزخانه چرخید و گفت:خاله گفته باشم دخترت خیلی بی ادب شده ادم یا کار اشتباه نمیکنه یا اگه کرد خیلی صادقانه معذرت خواهی میکنه بد میگم خاله؟ 
پریسا که از عصبانیت سرخ شده بود خواست جوابش را بدهد که اذر سینی شربت به دست از اشپزخانه خارج شد با دیدن پریسا لبش را گزید و با حرکت چشم او را به ارامش دعوت کرد سینی را روی میز گذاشت و گفت:کی بین شما دو تا صلح بر قرار میشه خدا میدونه خسته نمی شید این قدر لیچار بار هم می کنید؟مثلا فامیل هستید یا نه
 نگاهش بین ان دو چرخید
-منتظر جوابم
پریسا نفس عمیقی کشید
-ای کاش نبودیم
ارش هم با همان لحن ادامه داد:ای کاش اجازه داشتم درست و حسابی جلوت در بیام
پریسا دست به کمر ایستاد تمام وجودش از خشمی عظیم می سوخت و می لرزید
-مثلا چه غلطی می کردی؟
اذر سرش را تکان داد و با عصبانیت گفت:شما دو تا دیگه شورش رو در اوردید مثل ادم بگید  چی شده تا منم بفهمم
ارش رو به اذر گفت:من فضول نیستم خاله اگه می بینید تو کارش سرک می کشم فقط به خاطر خودش و ابروی خانوادگیمونه وگرنه 
جمله اش را ادامه نداد و سر به زیر انداخت اذر به پریسا خیره شد و منتظر عکس العمل او ماند پریسا با حالت عصبی انگشت تهدیدش را تکان داد و گفت:من وکیل وصی نمی خوام برادر دلسوز نمی خوام پسر عموی فضول نمی خوام ولم کنید من هیچی نمی خوام..  
بغض راه گلویش را سد کرد و اجازه نداد حرفش را تمام کند صدایش چنان در فضای خانه طنین انداخته بود که اذر و ارش با چشمهای گشاد شده از تعجب او را می نگریستند سابقه نداشت کسی در ان خانه فریاد کشیده باشد اذر با انکه از اتفاقات ما بین پریسا و ارش خبر  داشت اما به خوبی می دانست که در ان چند وقت اخیر پریسا تحت چه فشاری قرار داشته و هر ان منتظر لبریز شدن کاسه صبر او بود خواست برای دلداری دادن تنها دخترش به او نزدیک شود که پریسا با گریه قدمی به عقب گذاشت و بریده بریده گفت:دلسوزی هم نمی خوام فقط راحتم بذارید خواهش می کنم
گریه کنان به اتاقش ررفت اذر و ارش را مبهوت و نگران باقی گذاشت اذر ناراحت و بغض الود به ارش نگاه کرد ارش که از امدن به انجا پشیمان شده بود بازوی اذر را در دست گرفت و او را به اشپزخانه هدایت کرد اذر بدون مقاومت روی صندلی که ارش برای او کشید نشست چشمهایش هنوز از تعجب دو دو می زد ارش لیوان ابی را در مقابلش گذاشت و روبروی او نشست
 -معذرت می خوام نمی دونستم هنوز عصبانیه وگرنه نمی اومدم بالا
-چی شده ارش؟تو داشنگاه چه اتفاقی افتاده؟
-چی بگم خاله؟امروز جواب امتحانات رو رو تابلو اعلانات زدن -افتاده؟
-خودش نه اما انگار از مشروط شدن یه نفر بدجوری به هم ریخته
-یه نفر منظورت کیه؟
-چی بگم خاله؟بذارید خودش بگه
-میگی یا منم داد بزنم؟
قربونت برم خاله چرا عصبانی می شید؟وقتی می گم یکی شما که ماشالله تیز و باهوش هستید باید زود بگیرید که منظورم کیه همون پسره دیگه عاشق سینه چاک پریسا مشروط شده؟به پریسا چه ربطی داره؟می خواست مشروط نشه 
-نه انگار واقعا از همه چیز بی خبرید
-درست حرف بزن ببینم چی شده
-خدایا چه غلطی کردم اومدم اینجا خاله به جوونیم رحم کن اگه دختر خوش اخلاقت بفهمه
 من اینا رو به شما گفتم حکم اعدام رو صادر و لازم الجرا می کنه بذارید من برم بعدا بیام
-ارش قلبم اومد تو دهنم بگو ببینم چی شده
ارش دستهایش را به علامت دعا بالا برد و هرچه می داست ارام و شمرده برای اذر تعریف  کرد
کنترل تلویزیون را در دست گرفت و صدای ان را کم کرد متوجه پریسا شد که روی مبل
 می نشیند اما خود را به ندیدن زد و این بار صدای تلویزیون را بیشتر کرد پریسا که از کار خود
 پشیمان شده بود و برای دلجویی مادر به سالن امده بود گفت:
برنامه بخصوصی داره؟
جوابی نشنید لبش را به دندان گزید و دوباره گفت:
سریال خانواده شروع نشده؟
اذر کنترل را کنار او روی مبل گذاشت و در حال برخاستن گفت:دیدن این برنامه ها باید یه
 تاثیری رو ادم بزاره وقتی نمی ذاره دیدنش وقت تلف کردنه
پریسا که خود را برای هر شماتتی از طرف مادر اماده کرده بود گفت:یعنی بزرگ کردن من
 وقت تلف کردن یوده؟
اذر با ناراحتی به جانب او چرخید
 -من همچین حرفی زدم؟
-شما ازم دلخورید خب می خوام معذرت خواهی کنم
-این طوری؟روش جدیده؟
-شما بگید چی کار کنم؟عصبانی بودم از کوره در رفتم
-و گفتی هر اونچه از تو بعید به نظر می رسید به نظر دختر با سواد من بهتر نبود می اومدی
 و با مادری که تا حالا گمون می کرده با دخترش دوسته درد دل می کردی تا اینطور داد
 و هوار راه بندازی؟
پریسا بغض الود به جانب اذر امد و در حال بغل کردن مادرش گفت:
-قربونت برم دوست خوبم ببخشید حق با شماست اما تحمل ارش رو ندارم قبول کنید که
 دیگه از حد خودش در اومده
-باز چی کار کرده این عزیز دردونه نگین؟
-بگین چی کار نکرده این خل و چل عمو
-خب چی کار نکرده؟
پریسا عصبی و ناراحت روی مبل ولو شد و گفت:ابرو برام نذاشته همه اش هم تقصیر
 شماست
-من؟
-بله دیگه وقتی می شینید همه چی رو به خاله می گید اونم قربونش برم به عالم و ادم خبر
 می ده نتیجه اش می شه این مسخره ارش می شم
-من چی رو نباید به نگین می گفتم؟
پریسا نفس عمیقی کشید و در حالیکه با انگشتهایش بازی می کرد گفت:قضیه..اصلا چه
 لزومی داشت همه بدونن کی خواستگارمه و چرا بهش جواب رد دادید؟
-دادید یا دادیم؟
-چه فرقی می کنه شما هم غلط املایی می گیرید؟
-اتفاقا خیلی فرق می کنه تو هنوزم بهش فکر می کنی؟
-یعنی حق فکر کردن ندارم؟نم یخوام بهش فکر کنم اما شما که بهتر می دونید این مشکل
 عقلانی حل نمی شه هر چی به دلم دستور می دم که به حکم پدرم فراموشش کنه
 نمی شه جواب نمی ده هنگ کرده می فهمید؟مثل خودم که از دست این دیونه خاله دیونه
 شدم
اذر اه کشید و گفت:هر دختری خواستگارهای متفاوتی داره و به هر دلیلی باهاشون مخالفت
 می شه قرار نیست تو اینطوری خودتو عذاب بدی ارش هم منظوری نداره می خواد تو رو
 بخندونه در ضمن از کی تا حالا نگین و بچه هاش نا محرم شدن و من نمی دونستم؟تا چند
 روز پیش همه سر رازت پیش هما بود و ارش
-اشتباه می کردم بدبختانه منوچهری با من و ارش همکلاس بوده یه پیشنهادی داده شما
 هم مخالفت کردید و تهدید که دیگه جلو پام سبز نشه اونم رفت نه فقط از جلو چشم من
 بلکه از دانشگاه رفت حالا ارش دیونه راه افتاده تو دانشگاه پشت سرش چرت و پرت میگه
-نمیاد دانشگاه؟شاید داره مظلوم نمایی می کنه
-واقعا نمی اد دانشگاه مشروطم شد
-چه بی جنبه
-فکر نکنم ربطی به جنبه داشته باشه جواب نه من اونقدر براش عجیب نبود که دلیل پدر
 واسه از سر باز کردنش مادر خرد شدنش رو به وضوح دیدم
به گریه افتاد
-تا حالا شکست یه مرد رو دیدی ؟اما من دیدم
اذر با مهربانی سر او را به سینه فشرد و گفت:عزیز دل مادر چرا زودتر از اینها باهام درد و
 دل نکردی؟چرا گذاشتی این بغض ته گلوت بمونه
پریسا میان گریه بریده بریده گفت:فرقی هم..می کرد؟
-حتما فرق م یکرد من با عقیده پدرت موافق نیستم به نظر من نباید به جرم پدر پسر رو
 مجازات کنن اما می بینی که با مطرح کردن این خواستگاری انگار زخمی که تازه روش بسته
 شده بود از نوسرباز کرده عمیق تر و پردردتر به پدرت هم حق بده پای پدربزرگت در میونه
 نمی تونم زیاد بهش اصرار کنم
-می دونم مادر اما اینا رو نگفتم که به فکر مطرح کردن مجدد ماجرا بیفتید فقط درد و دل بود
 و بس می خوام فراموشش کنم اما اگه ارش بزاره
-باهاش حرف می زنم
-بی فایده اس
-لازم باشه باهاش برخورد می کنم
-برخورد شما رو هم دیدم کسی حریف ارش نیست
-من فکر می کنم داری در مورد ارش غلو می کنی
-گفتم از برخورد شما اگاهم تو این خونه کسی نمی تونه به وارث لهراسبی حرف بزنه
پریسا با گفتن این حرف برخاست اذر با نگرانی به او نگاه کرد و جواب داد:تو هم خیلی
 بی منطق شدی
-می دونم مادر می دونم بهم زمان بدید تا براش چاره ای پیدا کنم می شه واسه ناهار صدام
 نکنید می خوام استراحت کنم
به اتاق رفت و نگاه نگران مادر را تا خود اتاق به همراه کشید اذر قطره اشکی را که با
 سماجت کنج چشمهایش جا خوش کرده بود پاک کرد و روی مبل نشست مانده بود بین
 عشق دختر و پدر که حیثیت خانواده را در خطر می دید مبارزه عقل و احساس و در این میان
 ذوب شدن پریسا برایش غیر قابل تحمل بود به یاد صحبت های شب پیش خود با همسرش
 افتاد هر چه که او اصرار داشت گذشته و ماجراهایش نباید روی اینده و سرنوشت تنها
 دخترش تاثیر بگذارد معین باز هم قصه کهنه را پیش می کشید و گفته بود نمی تواند بدن
 اجدادش را در گور بلرزاند و اخرش هم در مقابل اصرار همسرش حکم نهایی را صادر کرده
 بود
((اگر پریسا می خواد با ارسلان منوچهری ازدواج کنه باید برای همیشه ما رو
فراموش کنه))
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و به فکر فرو رفت صدای باز شدن در و به دنبالش نگین را
 شنید
 نگین ارام و متعجب صدا زد
-اذر کجایی؟کسی خونه نیست؟
-اینجام نگین بیا تو
-ا..چرا تنهایی؟پریسا نیست؟
-تو اتاقشه بشین
-برای بچه ها باقالی پلو درست کرده بودم گفتم پریسا خیلی دوست داره براش اوردم
 خوابه؟
اذر برخاست ظرف غذا را از دست نگین گرفت و به طرف اشپزخانه به راه افتاد نگین هم به
 دنبالش روان شد و با ورود به اشپزخانه تن صدایش را پایین اورد و گفت:
-چی شده اذر؟پریسا اهل داد و هوار نبود چه کارش کردید این دختر اروم و مظلوم رو؟
-من؟من کاریش نکردم تو که خودت شاهدی نگین بچه ام داره از دست می ره موندم بین
 دو تا حس برحق نمی دونم چه کار باید بکنم
 نگین روبروی اذر نشست دستش را زیر چانه گذاشت و به او خیره شد
-قضیه همون پسره اس؟
-اوهوم فکر می کردم تموم شده اما نشده بود پریسا بدجوری بهش علاقه داره
-عاشقه؟
- آره، منو یاد اون وقتای تو می ندازه.
- چرا من؟!
- یادت نیست واسه خاطر بهرام از همه چی گذشتی؟ پدرت می خواست برین خارج، اما تو
 پاتو کردی تو یه کفش که من نمی رم و زن بهرام می شم.
- دلم می خواست جای بهترین دوستم باشم، راست می گی خیلی کله خرابی کردم. به
 نظرت پریسا هم کله خرابی می کنه؟
- وای نگو نگین، خدا نکنه! قضیه اینا خیلی بغرنجه. یه طرف عشقه، طرف دیگه مردی که
 نمی تونه گذشته رو فراموش کنه. پایبند اصوله منم یه مادرم و همسری که باید هردوشون
 رو درک کنم، دارم داغون می شم.
- زور می گن خوب.
- کی؟ پریسا یا معین؟!
- معلومه، معین. آخه کی دیده پسر رو به خاطر اشتباه پدربزرگ مجازات کنن؟
- این فقط صورت مسئله است، قضیه عمیق تر از این حرف هاست.
- من که از این عمیق و ارتفاع سر درنیاوردم. فقط گفته باشم، بیشتر به فکر دخترت باش
 خیلی داغونه.
- بله می دونم و این ارش خان هم هی نمک به زخمش می زنه.
- غلط کرده! حسابی از خجالتش دراومدم.
- وا.....نگین! مرد گنده رو چه کارش کردی؟
- نترس خاله اش! نکشتمش. بهش حالی کردم که داره چه اشتباهی می کنه برو پریسا
 رو صدا کن تا غذا از دهن نیافتاده.
- کجا می ری؟ بمون.
- یه دنیا کار دارم. بهرام هم نهار اومده خونه. تو هم به جای غصه، غذا بخور تا رنگ و روت
 بیاد سر جاش.
بعد از رفتن نگین، آذر دو بشقاب به دست، تا درِ اتاق پریسا رفت اما هر چه کرد نتوانست
 ضربه ای به ان بزند. صدای آهنگ حزن آلودی که از اتاق به گوش می رسید، قلبش را به
 درد آورد و دوباره به اشپزخانه برگشت.
*** آذر با دیدن نگین، لبخندی بر لب نشاند و همراه فشردن دست او راه را برای ورودش به
 سالن باز کرد و گفت:
- چه عجب بالاخره اومدی بالا. مگه آرش بهت نگفت بیای؟
نگین با نگاهش به دنبال یافتن پریسا، سالن را کاوید و جواب داد:
- گفت، اونقدر کار داشتم که نتونستم بیام.
- تموم شد؟
- کدوم یکی؟
- همون داستانی که دستت بود دیگه. مگه کار دیگه ای هم دستته؟
نگین با دست، شقیقه هایش را فشرد و گفت:
- وای اذرجون، بدجوری سرم رو شلوغ کردم. بیست و چهار ساعت شبانه روز هم برام کمه.
 به قول ارش باید توی ساعات شبانه روز تجدید نظر کنن، و گرنه هر روز دو ساعت کم
 می آرم.
- تقصیر خودته، سرتو شلوغ نکن. با یه دست چند تا هندونه می خوای برداری؟
- وای گفتی هندونه! از دیشب می خوام اون هندونه رو که بهرام آورده، بذارم تو یخچال
 یادم می ره. می بینی به گمونم آلزایمر گرفتم.
- چه حرفها می زنی! حالا یه چیزی یادت رفته، آلزایمر چیه؟
- آلزایمر یعنی خود من.
صدای هما، توجه هر دو را پشت سرشان جلب کرد.
- از این به بعد نگید آلزایمر، بگین نگین گرفتم.
آذر خنده کنان دستش را به جانب او گرفت و آغوش باز کرد. هما او را بغل کرد و صورتش را
 بوسید:
- دلم برات یه ذره شده بود خاله. خوبی؟
- ای... تو چطوری دختر درس خونِ خاله؟
- خوبم. یعنی حالا خوبم. پریسا کجاست؟ خونه نیست؟
- تو اتاقشه. یه ساعت پیش که خواب بود، حالا رو خبر ندارم.
نگین دست دخترش را در دست گرفت و کنار خود روی مبل نشاند. هما لبخنندی زد و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
آذر آه کوتاهی کشید و گفت:
- نه، چه اتفاقی؟
هما به مادرش خیره شد و گفت:
- یعنی آرش بی خودی شلوغش کرده؟
آذر با تعجب به او چشم دوخت و گفت:
- آرش چی گفته؟
هما لبش را به دندان گزید و جواب داد:
- آرشِ دیگه. می گفت پریسا بی حوصله شده، دمغه، با کسی حرف نمی زنه. منم فکر
 کردم یه دختر عموی خوب باید همین وقتها سراغ دختر عموش بیاید.
نگین پرسید:
- امتحانات رو تموم نکردی؟
هما به مبل تکیه داد:
- چند ساعت پیش تموم شد. خلاص! حالا هم اومدم خدمت خاله عزیزم تا ببینم دختر یکی
 یه دونه لوسش چطوره، چرا این قوت روز خوابه؟
آذر به درِ بسته اتاق پریسا خیره شد و گفت:
- اگر بتونی اونو از این حال و هوا دربیاری یه عمر مدیونتم خاله.
 آرش سلام بلند بالایی داد و مقابل اذر تعظیم کرد و گفت:
- جام خیلی خالی بود، می دونم بدون من هیچ محفلی گرم نمی شه!
هما لبخندزنان گفت:
- آب کتری هم گرم نمی شه چه برسه به محفل!
هما بلند شد و اذر گفت:
- بذار برات یه لیوان شربت بیارم گلویی تازه کن.
هما به طرف اتاق پریسا رفت و گفت:
- ممنون خاله. لطفا دو تا لیوان که می خوام با پریسای بداخلاق شربت بخورم.
آرش هم می خواست به دنبال هما برود که اذر گفت:
- تو نه محفل گرم کن! بعضی وقت ها اتیش می سوزونی باهات کار دارم.
آرش به شکل مسخره ای آب دهانش را قورت داد و مقابل اذر ایستاد و گفت:
- من که گناهی ندارم، می خواهید دعوام کنید؟ قسم می خورم که من بی گناهم.
سپس با دیدن چهره جدی آذر و مادرش، دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
- فقط در حضور وکیلم حرف می زنم!
آذر و نگین به خنده افتادند. و هما خنده کنان ضربه محکمی به بازوی او زد و گفت:
- باز چی کار کردی عقل کل؟
ارش همچنان که دست روی دهانش داشت، چشمهایش را گرد کرد و به علامت نفی،
 ابروها را بالا داد. اذر به سمت اشپزخانه که با پیشخوانی از سالن جدا می شد رفت. آنها جز
 پریسا فرزند دیگری نداشتند. از بین سه اتاق خواب، بهترینش را به پریسا اختصاص داده
 بودند که به تراس بزرگی راه داشت. اتاق کناری را کتابخانه کرده و میز کار پدر را در انجا
 قرار داده بودند. معین در ان اتاق، از مهمان های خود پذیرایی می کرد. او استاد دانشگاه
 بود و تاریخ درس می داد. مردی مقتدر و با فهم و کمالات. برادرش بهرام- همسر نگین و
 پدر آرش و هما- نیز مهندس راه و ساختمان بود و بیشتر اوقات سال را در سفر به سر
 می برد. به همین دلیل دو برادر زمینی را خریده و خانه ای دو طبقه با مهندسی بهرام
 ساخته بودند تا در نبودِ بهرام، خانواده اش در کنار خانواده معین احساس آرامش کنند و از
 انجا که نگین و اذر دو دوست قدیمی بودند، این امر به راحتی مسیر شد. طبقه بالا و پایین
 طبق یک نقشه ساخته شده بود، با این تفاوت که طبقه بالا به وسیله تراس به حیاط بزرگ
 و سرسبزشان راه داشت. پریسا هر وقت می خواست به حیاط می رفت و از فضای سبز
 و زیبای آنجا بهره مند می شد. حیاط دویست متری شان، سنگ شده و تمیز با باغچه ای
 پر گل و مملو از گیاهان مختلف که حاصل تلاش آذر و نگین بود و در انتها دو نیمکت در دو
 سمت حیاط، تختی چوبی که با پشتی و سماور قدیمی مادربزرگ مزین شده و قالیچه
 دست بافت مادربزرگ که همیشه پذیرای انها بود و همه را به یاد مهربانی او می انداخت.
 و تابی که از کودکی شاهد هیاهوی انها و به زمین افتادن هایشان در دوره کودکی و شور
 و هیجانشان در زمان نوجوانی بود.
بچه ها در کنار هم بزرگ شدند، پریسا و هما هم سن بودند و ترم اخر دانشگاه را
 می گذراندند. آرش چند سالی از انها بزرگ تر بود و سال اخر فوق لیسانس را می گذراند.
 تا ان هنگام هیچ اتفاقی نتوانسته بود در رابطه شان تاثیر منفی بگذارد اما با ورود
منوچهری به خانه قلب پریسا و برخورد پدر در قبال منوچهری، او که دختری شاد و
سرحال بود، به دختری افسرده و غمگین مبدل شد. میانه اش با آرش به هم خورده
 بود و دیگر تحمل شوخی های او که تنها سرگرمی اش بود را نداشت، اما آرش به راحتی
 او را رها نمی کرد. او که همیشه چون برادری حواسش به پریسا بود، زودتر از بقیه
 متوجه تغییر حالات روحی اش شد و این بار از هما کمک خواسته و او بی درنگ به
 یاری اش امده بود.
هما که وارد اتاق پریسا شد، با دیدن او که روی تخت دراز کشیده بود و به سقف گچ بری
 خیره شده بود گفت:
- نشمر عزیزم! دو تا خط صورتیه، یه خط سفید هم بینش. تا حالا متوجه نشده بودی؟
پریسا غلتی زد و دستش را زیر چانه حایل کرد و گفت:
- داشتم فکر می کردم چی می شد به جای خل و چل عمو، تو با من هم دانشگاهی
 می شدی!
آغوش باز کرد، هما خنده کنان به جانبش رفت و او را در اغوش کشید، پریسا که روی تخت
 نیم خیز شده بود، گفت:
- دلم برات قد یه مورچه شده بود. امتحانات تموم شد؟
هما او را قلقلک داد و گفت:
- همه اش یه مورچه؟! اعتراف کن که بیشتر دلتنگم شدی، زود باش اعتراف کن!
پریسا که از شدت خنده اشکش سرازیر شده بود، به زحمت او را پس زد و گفت:
- باشه، قبول. به اندازه کوه بیستون دلتنگت بودم، راضی شدی؟
هما کنار او روی تخت دراز کشید و گفت:
- بذار اول این گچ بری ها را بشمرم. بعد جوابتو می دم.
پریسا به او خیره شد و هما با درآوردن زبانش دوباره او را بغل کرد. دسته ای از موهای
 بلندش را دور انگشت تاب داد و گفت:
- شنیدم به هم ریختی، چرا؟
پریسا خط فرضی روی هوا کشید و جواب داد:
- شایعه است عزیزم، تو باور نکن.
- که شایعه است! می شد من بیام تو این خونه و اولین کسی که به استقبالم میاد تو
 نباشی؟ اما شد! حالا دلیل می خوام، اونم از نوع واضح و بدون سفسطه. زود اعتراف
 کن! اونی که تو رو دیوونه کرده کیه؟
- یواشتر، پیاده شو با هم گز کنیم خواهر! نرسیده می خواد به اندازه چند ماه حرف بکشه.
 از کی این قدر زرنگ شدی؟
- از وقتی که تو حرفاتو ازم قایم می کنی. یعنی مسافت و فاصله زیاد این قدر ما رو از هم
 دور کرده؟
پریسا دوباره دستش را زیر سر حایل کرد و روی صورت هما خم شد و گفت:
- بعضی از حرفها اصلا گفتنی نیست. جاشون فقط کنج دل آدمهاست که اونم مدام آزارت
 می ده.
هما نشست و گفت:
- بگو غریبه شدی و خلاص! حالا می فهمم آرش بی خودی نگران تو نبوده.
پریسا چشم هایش را ریز کرد و پرسید:
- آرش چی گفته؟!
هما نفس عمیقی کشید و گفت:
- خودت که اونو می شناسی!
- بله در حال حاضر درجه ارشد فضولی روی شونه های ایشون می درخشه!
- خب این از آرش! در نتیجه من از همه چیز خبر دارم.
- هما می شه بعداً در موردش صحبت کنیم؟ چون با یادآوریش دوباره بهم می ریزم.
- چشم قربان! اصلا چطوره در مورد این تابلوت حرف بزنیم؟
هر دو نگاهشان را به تابلوی روی دیوار دوختند. تابلوی ابی رنگی از درختهایی به رنگ
 عناب و دو اسب سفید و کهر که چند ماه پیش پریسا ان را کشیده و به دیوار اتاقش زده
 بود.
هما به قسمتی از تابلو اشاره کرد و گفت:
- نمی خوای اون نقطه سیاه را واضح تر کنی که معلوم بشه اون اسب سیاه داره می آد؟
پریسا تبسمی کرد و جواب داد:
- شایدم نیاد.
- اگه تو بخوای می آد بکش دیگه. این لوس بازی ها چیه از خودت درمیاری؟ تابلو رو کامل
 کن بعدش بزنش به دیوار.
- در حال حاضر کامله.
- مسخره نشو پریسا، دلت می آد اونو نکشی؟
- بستگی داره...هر وقت بیاد می کشم. اصلا از کجا معلوم که اون سیاهی یه اسبه؟
 شاید گرد و غبار حاصل از شکارچی اسب باشه، یا یه طوفان مهیب!
- زبونتو گاز بگیر بی رحم! دلت میاد؟ این دو تا اسب خوشگل تو این بیشه زار بی این
 درختها بازی می کنن؛ بی غم و غصه. اون وقت یه طوفان بیاد همه چیزشون رو به هم
 بریزه؟ تو چه خالق ظالمی هستی! یه کم مهربون باش.
- حالا که اینطور شد یه دسته مرد قوی هیکل می کشم که دارن میان سراغ اینا تا به
 بندشون بکشن.
- نه جون من. تسلیم! همین سیاهی بهتره. بذار دل من خوش باشه که یه روزی اون
 اسب سیاه خوش قد و بالا میاد و به عشق اش می رسه.
- اوه! یه سیاهی کشیدم ها! چه تفسیرهای عاشقانه ای می کنه. مراقب باش تو
کشیدن پرتره ات از یه نقطه سیاه استفاده نکنم.
- چرا؟!
- میام خال روی لبت رو بکشم، تو هزار فکر بابتش می کنی. پشه روی لبم بوده یا
 سوسکه گازم گرفته....ماشاا...تخیل بالا. ببین چه شود!
هما ضربه ای به بازوی او زد و گفت:
- پریسا تو اون پرتره رو تمومش کن، به خال روی لب هم نیازی نیست. حاضری تمومش
 کنی؟ کلی پیش هم اتاقی هام پزتو دادم. کاملش کن ببرم.
پریسا به طرف کمد دیواری رفت و تابلوی نیمه کاره هما را از داخل ان برداشت ، بعد
 راهی تراس شد و گفت:
- حاضری؟
- البته.
- پس بقیه وسایل رو هم بیار.
میز و صندلی فرفورژه ای در وسط تراس خودنمایی می کرد. هما قلم مو و بقیه وسایل کار
 او را روی میز گذاشت و گفت:
- موهام باز باشه؟
پریسا صندلی را چرخاند و سرِ جای قبلش گذاشت تا مثل گذشته رویش بنشیند. با
 انگشتان بلند و کشیده اش موهای هما را پریشان کرد. نسیمی فرح بخش در لابه لای
 تارهای مشکی بلندش پیچید و تابید و روی سرشانه اش فرو نشست. پریسا قدمی به
 عقب برداشت و لبخند زنان گفت:
- چه خوشگل شدی امروز!
هما خودش را لوس کرد و جواب داد:
- به چشم خوشگل تو خوشگل به نظر می آم عزیزم.
پریسا خندان قلم مو را در دست چرخاند و مشغول کار شد. کشیدگی چشمها، مردمک سیاه
 و براق، مژه های بلند و مشکی. آنقدر غرق کار شد که متوجه حضور ارش در انجا نشد
 و با شنیدن صدای او از جا پرید:
- پریسا داوینچی! خسته نباشی. امضا پای کار یادت نره، خیلی مهمه.
پریسا گوشه چشمی نازک کرد و به هما گفت:
- تکون نخور یه پشه وزوز کرد.
آرش یکی از صندلی ها را برای خود جابه جا کرد و گفت:
- شراره های خشم و غضب را همچنان از جانب این نقاش اساطیری ساطع می بینم.
 چه شده است؟ آیا تصویر موالیزای... یا نه، همالیزای شما به مشکل برخورده است؟
پریسا خنده اش گرفته بود، اما نمی خواست به او روی خوش نشان دهد. سعی کرد
 به خودش مسلط شود، این تلاش او از نظر تیز آرش دور نماند و گفت:
- یه جایی خوندم خنده بر هر درد بی درمان دواست! حالا تو چرا باهاش می جنگی
 نمی دونم!
پریسا همچنان که قلم را بین انگشتانش می چرخاند گفت:نمی گم تا تو خماری بمونی!
آرش همانطور که مشغول تماشای حرکت قلم روی بوم بود با اشاره انگشت گفت:
بنظرم اینجا رو نباید پر رنگتر بکشی؟
پریسا بدون آنکه به او نگاه کند قلم را روی میز گذاشت و مشغول جمع کردن وسایل
 نقاشی شد.هما و آرش بهم خیره شدند.هما با ناراحتی برخاست و به جانب پریسا
 آمد و گفت:چی شد باز؟تو که تازه مشغول شدی به این زودی خسته شدی؟
پریسا همچنان که مشغول کارش بود جواب داد:اتفاقا خیلی کشیدم خسته هم
 نشدم اینطوری مجبوری زود زود بیای اینجا تا تمومش کنم.
-خیلی بدجنسی پریسا!
آرش که فهمید بخاطر حضور او پریسا دست از کار کشید روی صندلی لم داد و گفت:
خودم برات کاملش می کنم.کاری نداره.
پریسا نگاه تمسخر آمیزی به او انداخت و لبش را کج کرد آرش ادامه داد:داوینچی
 بیچاره اینهمه ناز نداشت تابلوی مونالیزا رو کشید اینقدر عشوه نیومد که تو واسه
 کشیدن صورت نصفه نیمه ی هما قیافه می گیری.بگو بلند نیستم و نمی تونم خلاص!
پریسا با عصبانیت وسایلش را روی میز گذاشت و جواب داد:به فرض که نمی تونم بکشم
 بتو چه؟مفتشی ماموری یا نه...مهمتر از همه فضولی؟!
هما با تکان دست گفت:تمومش کنید این بچه بازی ها رو میرم پایین چون نیومدم دعوای
 خاله خان باجی تماشا کنم.تا برگشتم مثل دو تا آدم مشکلتون رو حل می کنید وگرنه به
جون عمو می ذارم می رم.جواب مامان و خاله رو هم خودتون باید بدید.
و با حرص ار پله های آهنی پایین رفت.پریسا که هنوز عصبانی بود دوباره مشغول جمع
 کردن وسایل نقاشی شد.
آرش گفت:بشین کارت دارم.
-من با تو کاری ندارم.
آرش قبل از آنکه او به در اتاقش برسد راهش را سد کرد و گفت:می شینی چون من
 ازت می خوام.
-اتفاقا به همون دلیل نمی شینم.
-برعکس.به حرفام گوش می دی چون ازت خواهش می کنم.
برای لحظه ای هر دو بهم خیره شدند.برای پریسا عجیب بود زیرا آرش هیچوقت
 از کسی خواهش نمی کرد.آرش صندلی را برای او بیرون کشید سپس وسایل را از
 دستش گرفت و روی میز گذاشت و گفت:بشین.
پریسا از کنار صندلی گذشت به نرده ها تکیه داد و به فضای یک دست اطرافش چشم
 دوخت و نفس عمیقی کشید.آرش با انگشت سرش را خاراند و قدم زنان به سمت نرده ها
 آمد با دست نرده را فشرد و گفت:یادته یه بار داشتیم بازی می کردیم رفتم اونطرف نرده ها
 از ترس اینکه نیفتم اونقدر گریه کردی که منو زیر یه کتک مفصل انداختی؟
پریسا لبخند کمرنگی بر لب راند به آسمان چشم دوخت و جواب داد:
بچه بودم واسه هر اتفاق معمولی زود می ترسیدم.
-ا...که بچه بودی!یعنی حالا نمی ترسی دختر شجاع؟
پریسا از گوشه ی چشمهای روشنش نگاهی به او انداخت.آرش در چشم بهم زدنی
 به آنسوی نرده پرید.پریسا تکان خورد و بی اختیار به تصور اینکه او دارد می افتد
 دستش را بطرف او دراز کرد اما خیلی زود دست پس کشید و گفت:گفتم که خیلی وقته
 بزرگ شدم.دیگه واسه کارهای تکراری تو نمی ترسم.نکنه باور نداری؟
می خوای چی رو بفهمی؟که هنوز بچه ام یا می ترسم؟
-آرش روی نرده نشست و گفت:قربون بچگی!
پریسا با نگرانی به محل اتصال نرده به دیوار نگاه کرد.یاد حرف پدر افتاد که نگران افتادن
 نرده ها و زنگ زدگی آنها بود.آرش بی توجه به او همچنان که بخود تاب می داد گفت:نه
 با ترس تو کاری دارم نه با بزرگ شدنت که صد ساله هم بشی باز کارات بچه گونست.
می خوام ببینم دختر عموی مهربونم بعد از متمدن شدن و تحصیل در دانشگاه بی رحم
 شده یا نه بوده و ما خبر نداشتیم!
پریسا با ناراحتی به سمت میز رفت و روی صندلی نشست و جواب داد:تو فکر کن
 از اول بیرحم بودم.اصلا چرا تو باید از همه چیز سر در بیاری؟
-تو بذار پای دلسوزی.
-نمی تونم چون تو رو بیشتر از خودم می شناسم و دلسوز سمج از نوع فامیل نمی خوام!
-نخواه منم الان خودم از این بالا پرت می کنم پایین.
-پرت کن اونوقت تو به دلسوزی من احتیاج داری.
-جدی می گی؟چه خوب!اصلا بهش فکر نکرده بودم.من عاشق دلسوزی فامیلی هستم
 پس بپرم؟
پریسا با شنیدن صدای بلند جیر جیر نرده از جا پرید.آرش آنقدر محکم خود را روی نزده زهوار
 در رفته تاب می داد که هر لحظه احتمال می رفت از دیوار جدا شود.
پریسا با عجله برخاست و با صدای بلند گفت:باشه تو بردی.می شینم روی صندلی و به
حرفات گوش می دم به شریط اینکه تو هم مثل میمون از در و دیوار اینجا با نری بیا اینور تا
 جیغ نکشیدم.
آرش با چابکی بسوی نرده پرید و از مقابل نگاه پریسا گذشت و روی صندلی نشست
 دستش را زیر چانه حایل کرد و گفت:قول دادی ها زنه و قولش.
پریسا نفس عمیقی کشید و مقابل او روی صندلی نشست.آرش گفت:خب؟
پریسا متعجب نگاهش کرد:خب چی؟قرار بود تو حرف بزنی پس من باید بگم خب.
آرش دستش را جابجا کرد و گفت:خب واسه اینکه دلم می خواد خودت هر چی لازمه
 بگی و هر چی که داره مثل خوره می خوردت رو بیرون بریزی.
-چرا باید بتو بگم؟
-به هزاران دلیل که قبلا می گفتی.فکر می کردم منو بعنوان یه سنگ صبور قبول داری
 اما انگار اشتباه می کردم.
-موضوع این نیست.
-پس چیه؟
-نمی خوام در موردش حرف بزنم.باور کن می خوام فراموشش کنم البته اگه شماها بذارید.
-یعنی هیچی؟
پریسا با تکان سر حرف او را تایید کرد.آرش برخاست دستها را روی میز حایل کرد و در
 حالیکه به او خیره شده بود گفت:آدم پیچیده ای شدی تا حالا کسی بهت نگفته؟
-تو دومیشی!
-و نفر اول؟
پریسا لبخند زنان ابرو بالا انداخت و آرش در حال بالا بردن دستهایش عقب عقب
 رفت و گفت:نمی دونم خبر داری یا نه که امشب قراره دو برادرون با و تو یک جلسه
 محرمانه بذارن!
پریسا متعجب برخاست و بطرف او قدم برداشت:در چه مورد؟
-از دست عمو یه جا وانمی سته حرف بزنه که...هی راه می ره قدم می زنه گوش درد
 گرفتم اونقدر گوشمو چسبوندم به در!
پریسا خنده کنان چشمهایش را گشاد کرد و با حرکت انگشت گفت:از پشت در
فالگوش ایستادی؟تو از قد و قواره ت خجالت نمی کشی؟
آرش که به نرده رسیده بود نگاهی به سرتاپای خود انداخت و جواب داد:نه!حالا قدم یه
 کم بلنده تازه مامانم همیشه بهم میگه قربون قد رشیدت...چرا باید خجالت بکشم؟
پریسا باز هم خندید و گفت:بخدا توی فضولی رو دست نداری حالا چکارمون دارن؟
-همین دیگه عموت رو که می شناسی تلگرافی حرف می زنه.کوتاه و مختصر!
چرا؟کی؟خب خوبه.عموی منم که همون پدر جنابعالی باشه هی تن صداش رو بالا
 می بره هی پایین میاره اصلا هم کاری نداره که یه بینوایی پشت در داره می میره از
 استراق سمع!
-فضولی بهتره.
-حالا اصل قضیه مهمه تو چرا هی می زنی به خاکی؟
-خلاصه ش کن.
-از این خلاصه تر؟دو ساعت تموم پشت در کتاب شدم تازه فهمیدم با ما کار دارن.
نمی دونستم تو خونه ای وگرنه می گفتم بیای کمک.
صدای هما که از پله های تراس بالا آمده بود هر دو را ساکت کرد.
-چه کمکی؟
آرش به پریسا نگاه کرد و لبخندز نان گفت:داداشت یه جفت گوش شنوا می خواد
 اونم هیچکس نداره!
آه بلندی کشید و دستها را در بغل گرفت:پدربی کسی بسوزه!
هما منقلب و ناراحت بطرف او آمد که آرش ادامه داد:عشق هم همراه روزگار بسوزه
 که داره جوونیم رو تباه می کنه!
پیشانی اش را فشرد و دوباره آهی کشید.هما که تقریبا حرفهای آرش را باور کرده بود با
 دیدن خنده ی پریسا که باز هم آرش او را دست انداخته با عصبانیت بطرف او خیز برداشت
 اما آرش با حرکتی سریع به سمت پله ها رفت و گفت:اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه
 کرده اصلا فکر نکن عاشق شده.اومده آبیاری درخت.مگه فضولی؟
و هنوز جمله ای را به به پایان نرسانده از پله ها سرازیر شد تا سیبی که هما به جانبش
 پرتاب کرده بود به او نخورد.پریسا با صدای بلندی خندید هما کنار او ایستاد و خنده کنان
 گفت:
-خدا را شکر دیگه دپرس نیستی.
و پریسا در میان خنده تنها با تکان سر جواب منفی داد.
تکه ای از هندوانه ای سرخ را به دهان گذاشت و گفت:به به چه صدایی داره عمو!
هما لبخندزنان گفت:باز این دو برادر بهم رسیدن نمیدونی پریسا اونجا که هستم چقدر
دلم واسه صدای عمو و شاهنامه خوندن بابا تنگ می شه.دارم کدوم قسمت رو می خونن؟
پریسا جواب داد:هفت خوان رستم.من عاشق این قسمتم.
آرش که در مبل فرو رفته بود جابجا شد و با تکان دست شروع به خواندن کرد:یکی نیست
ان بستر خواب ساخت                          به ارام بنهاد چون شیر سر هما با خنده گفت:یکی جلو اینو بگیره.
آرش ساکت شد و گفت:صدام خوب نیست؟
هما و پریسا که کنار یکدیگر روی مبل نشسته بودند با هم جواب دادند:اصلا.
نگین کنار آرش نشست و سینی چای را مقابل او گذاشت و گفت:دخترای قشنگ نبینم
 دارید سربسر پسر من می ذارید!
آرش بادی به غبغب انداخت و سرفه ای کرد و پرسید:خاله آذر کجاست تا به تعداد
 طرفدارام اضافه بشه و حال بعضی ها گرفته بشه؟
آذر لبخند زنان طرف دیگر آرش نشست و گفت:اومدم عزیزم.
آرش به مادرش و آذر که در دو طرف او نشسته بودن با تعجب نگاه کرد و گفت:نه اینجا
 جای من نیست.
نگین فنجان چای را بدست آرش داد و پرسید:چرا پسرم؟
آرش آب دهانش را قورت داد و گفت:بوی توطئه میاد.
آذر قندان را مقابل او گرفت و گفت:ما بویی احساس نمی کنیم شما چطور بچه ها؟
هما و پریسا هم صدا جواب دادند:نه.
آرش حبه ای قند برداشت و مظلومانه سرش را کج کرد و گفت:هر چی شما بگید!
پریسا گفت:چی شد هر چی ما بگیم؟
آرش با صدایی ضعیف جواب داد:بله هر چی مادر و خالم بگن من حرفی ندارم.
همه با تعجب بهم نگاه کردند و هما پرسید:چی رو هر چی مادرم بگه؟
آرش با حالتی شرمگین دستها را درهم گره زده و گفت:مگه نمی خواید زنم بدید؟خب
 منم پسر حرف گوش کن خانواده هر چی شما بگید.
شلیک خنده در سالن پیچید و هر کدام چیز ی گفتند.نگین گوش او را کشید و گفت:
بچه پررو کی خواست زنت بده؟
هما گفت:چه از خودراضی.
و پریسا نگاهش کرد:از رو که نمی ری بچه پررو!
آرش دوباره به مبل تکیه داد و گفت:در این مورد بخصوص به دختر عموم شباهت
 بیشتری دارم.


مطالب مشابه :


نزدیک شدن به امتحانات پایان ترم

نزدیک شدن به پرسش و پاسخ در خصوص مجموعه مفیدکردیم،چطوردرس بخونیم که مشروط نشیم




دانشجویان پیام نور با 4 ترم مشروطی اخراج (آخر نامردی)

یعنی چی ؟یعنی خیلی جالبه.واقعا که.آموزش در دانشگاه پیام نور و مشروط شدن اگه ترم




پاسخ نظرات

مشروط شدن برای راههای ارتباط با دانشگاه در توضیح بدید "مدیر گروه خود" یعنی چی




رمان قاب عکس خالی قسمت اول

-خودش نه اما انگار از مشروط شدن یه نفر یعنی بزرگ کردن بعد از متمدن شدن و تحصیل در دانشگاه




برچسب :