رمان گناهکار(73)

تا پله باهاش فاصله داشتم ..یه پله رفتم پایین..نگامون تو چشمای همدیگه بود..

اما اون.....بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد..بوی عطرش بینیم و نوازش داد..
چقدر به این حس..
به یه نگاه ازجانب اون نیاز داشتم..

اون رفته بود ولی من بیشتر از 2 تا پله نتونستم پایین برم..نفس عمیق کشیدم و اروم برگشتم..اما..دیگه نبود..
*****************************
نیازی نبود واسه پیدا کردن اشپزخونه دنبالش بگردم ..درست سمت راست سالن ..یه آشپزخونه ی تقریبا بزرگ که اُپن بود..
کسی رو تو اشپزخونه ندیدم..بلاتکلیف یه نگاهه سرسری به همه جا انداختم..
در کابینتا رو یکی یکی باز کردم..همه چیز توش بود..تو یخچال و هم نگاه کردم..خوبه با همینا می تونم یه چیزی درست کنم..
مطمئنم بقیه هم مثل من حسابی گرسنه ن..

فرهاد _ هنوز نرسیده چسبیدی به پخت و پز؟!..
قابلمه به دست برگشتم و نگاش کردم..به لب اُپن تکیه داده بود..
با لبخند قابلمه رو اب کردم و گذاشتم رو گاز..
- تو گشنه ت نیست؟!..

به شکمش دست کشید و یه تای ابروشو انداخت بالا..
-- چه جورم..
- پس تنبلی نکن بیا کمک..
-- ای به چشم بانو....اومد کنارم وایساد داشتم گوجه ها رو که ازتو یخچال اورده بودم بیرون می شستم..
-- من چکار کنم؟..
- تو فریزر گوشت هست یه بسته ش و بیار بیرون..

داشت تو فریزر و نگاه می کرد..تو همون حالت گفت:حالا چی می خوای به خوردمون بدی؟..
- ماکارونی..
سرشو از تو فریزر کشید بیرون..
- چیه دوست نداری؟..
لباشو جمع کرد: چه کنیم که شکم گرسنه این چیزا حالیش نمیشه....تو فریزر و نگاه کرد.........دوست نداشته باشمم باید بخورم....
- پس یالا..
-- الان دیر نیست؟..
- زود حاضر میشه..فقط اگه کمکم کنی..
-- من که دربست درخدمتم..فقط بگو چکار کنم..
- اشپزی که بلد نیستی بیا سالاد و درست کن بقیه ش با من..

گوجه و خیار وکاهو رو که شسته بودم ظرفش و گذاشتم جلوش..رو صندلی نشسته بود..
بسته ی گوشت و برداشتم و رفتم کنار گاز..اب کم کم داشت جوش می اومد..
ماکارونیا رو از وسط نصف کردم و ریختم تو یه ظرف..داشتم پیازا رو خرد می کردم که تو همون حالت برگشتم تا ببینم در چه حاله..

با دیدنش بی اراده زدم زیر خنده..
کارد اشپزخونه رو گرفته بود تو دستش و بلاتکلیف داشت به گوجه ای که تو دستش بود نگاه می کرد..
به شوخی اخماش و کشید تو هم..
-- عجبا..تو که می دونی من اشپزی بلد نیستم هرچی کار سخته میدی دستم بدون اینکه یه راهنمایی بکنی؟..
با خنده گفتم: مگه می خوای گاو بکشی کارد به اون گندگی رو گرفتی دستت؟..

چاقو رو تو دستش چرخوند..
-- اخه گفتم چون بزرگتره شاید سالاد و باهاش زودتر بشه درست کرد..
- یعنی من موندم تو با این ضریب هوشی بالایی که داری چطور تونستی تخصص بگیری؟!..اونم پزشکی....
به چاقویی که محکم گرفته بود تو دستش اشاره کردم.....
- اینو با تیغ جراحی اشتباه نگیر..برو یه کوچیکترش و بردار..

اشکام و که در اثر خرد کردن پیازا صورتم و خیس کرده و پاک کردم..
با شوخی وخنده و کارای بامزه ای که فرهاد می کرد ناهار و درست کردیم ..
نشستم رو صندلی اشپزخونه و دستام و گذاشتم رو میز..
-- کی حاضر میشه؟..
- صبر کن یه کم دَم بکشه تا..............

نگام افتاد به آرتام که کنار اپن وایساده بود..
کی اومد من ندیدم؟!..

لبخندم و با دیدنش قورت دادم .. فرهاد که دید هول شدم برگشت پشت سرش و نگاه کرد ..
با دیدن ارتام کامل چرخید سمتش و با لحن شادی گفت: حدس می زنم بوی دست پخت دلی نذاشته شما هم بخوابید؟..

آرتام که نگاه نافذش فقط منو نشونه گرفته بود، جدی گفت: خواب نبودم....و با لحن پر از تمسخری رو به فرهاد ادامه داد: مگه صدای خنده تون میذاره کسی توی این ویلا احساس ارامش کنه؟..

فرهاد با مکث کوتاهی بدون اینکه برگرده منو نگاه کنه جواب ارتام و داد..جدی و در کمال آرامش گفت:فکر نمی کنم صدامون اونقدرا هم بلند بوده باشه که بخواد آرامشتون و سلب کنه..
هر دو بدجور تو چشمای هم خیره شده بودن..ترسیدم یه وقت دعواشون بشه ..
برق عصبانیت و تو چشمای ارتام دیدم..
بدون هیچ قصدی استین فرهاد و گرفتم و تکون دادم ..
زیر لب گفتم: فرهاد جان خواهش می کنم.......
و این حرکت من از نگاه تیزبین آرتام دور نموند..نگاش اول به استین فرهاد که تو دست من بود افتاد بعد به چشمام خیره شد..
احساس می کردم داره دندوناش و روی هم فشار میده..
میون عصبانیت پوزخند زد و با همون لحن قبلی تکرار کرد: فرهاد جان؟!....
استین فرهاد و ول کردم اما با اخم زل زدم تو چشمای ارتام ..

سعی کردم اروم باشم..
- بله..شما مشکلی دارید؟..ایشون.........
و به فرهاد اشاره کردم و خواستم بگم «از اقوام من هستن و به خودم مربوطه چجوری صداش می کنم» که فرهاد با زدن حرفی که نباید می زد هر دوی ما رو شوکه کرد ..

فرهاد _ من و دلی در حال حاضر با هم نامزدیم..و قراره به زودی ازدواج کنیم..
برگشت ونگام کرد..اروم بود..حتی نگاش اونو کاملا خونسرد نشون می داد....ادامه داد: و من فکر نمی کنم شوخی کردن با همسر اینده م بخواد برای کسی سلب اسایش کنه....
تو صورت بهت زده ی آرتام نگاه کرد.......ولی چون شما از این بابت احساس نارضایتی می کنید و اینجا هم ویلای شماست بهتون قول میدم که دیگه تکرار نشه..اما خب.......
بی هوا دستم و تو دستش گرفت..دستام یخ بست..هنوزم تو شوک بودم..ولی وقتی فرهاد دستام و گرفت دیدم که دست مشت شده ی ارتام چطور محکم و از روی حرص نشست رو اپن..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
نگاه تیز و پر از خشمش بین من و فرهاد در رفت و امد بود..........
فرهاد کاملا اروم در حالی که سعی داشت لحنش رمانتیک به نظر برسه تو چشمام زل زد وگفت:دلارام قراره خیلی زود همسرم بشه..بعضی از رفتارام در مقابلش کاملا غیرارادیه..اونم به خاطر عشقی ِ که نسبت بهش توی قلبم دارم.........
دستم و اروم اروم به لباش نزدیک کرد..خودم و کشتم تا جلوی تعجبم وبگیرم می دونستم داره نقش بازی می کنه و دستم و نمی بوسه اما بازم قلبم داشت از جاش کنده می شد..
آرتام و دیدم که چطور به نفس نفس افتاده بود..
چیزی نمونده بود فرهاد پشت دستم و ببوسه که آرتام چشماش و بست و به سرعت رفت سمت در..همچین درو بهم کوبید که با وحشت تو جام پریدم....

دست فرهاد رو هوا خشک شد..صدای بلند در باعث شد اونم چشماش و ببنده..
اروم بازشون کرد و با لبخند رو به من گفت: رفت؟!..
مات و مبهوت زمزمه کردم: تو چکار کردی؟!......
و سریع دستم و از تو حصار انگشتاش کشیدم بیرون....با اخم تند تند گفتم: نباید اینکارو می کردی..اون شوهر منه..فرهاد تو..
دستشو جلوم گرفت..سکوت کردم..
جوشش اشک و تو چشمام حس کردم..

فرهاد_ اول گوش کن ببین چی میگم بعد هر قضاوتی که خواستی درموردم بکنی بکن .. اره..منم تقریبا مطمئن شدم این مرد ارشام ِ.. ولی اینکه دائما داره عقب نشینی می کنه و می خواد با رفتارش نشون بده که ارشام نیست و نمی تونم درک کنم..
تو ازم کمک خواستی..منم گفتم تا اخرش باهاتم..گفتم من و همونطورنگاه کن که می خواستی..مثل برادرت..
اما دلارام ارشام نیاز به یه شوک قوی داره..می خواد نگاش وسرد نشون بده اما نمی تونه..می خواد با رفتارای ضد و نقیضش به همه ثابت کنه که دارن در موردش اشتباه می کنن ولی درست برعکس اون داره اتفاق میافته..
دلارام به من اعتماد کن..آرشام نه حافظه ش و از دست داده و نه هر اتفاق دیگه ای که فکر کنی تو رو فراموش کرده..
من یه پزشکم و ازدید خودم دارم به ارشام نگاه می کنم..اون سالمه فقط احساس می کنم با خودش درگیره..اینکه چرا و دلیلش چیه رو نمی دونم این سر قضیه برای منم مبهمه.......

و اروم تر از قبل ادامه داد: می دونم دوستش داری..می دونم با اینکه می خوای جلوش نقش بازی کنی ولی قلبت این اجازه رو بهت نمیده تا بتونی طبیعی رفتار کنی..
دلارام من حالت و می فهمم و کاملا درک می کنم..تو نمی تونی ناراحتی ارشام و ببینی اما تا کی می خوای بشینی و تماشا کنی؟..
اون بالاخره باید به خودش بیاد..باید دلایلش و نسبت به رفتارایی که از خودش نشون میده رو واسه ت توضیح بده....

از روی صندلی بلند شد و دستاش وگذاشت رو میز..کمی به جلو خم شد ..
محکم و جدی گفت: به من اعتماد کن..نمیذارم دل پاک و مهربونت بشکنه..گفتم هوات و دارم شک نکن که حقیقت و گفتم..

تو چشمای خیس از اشکم خیره شد ..نفسش و بیرون داد و با قدمای کوتاه از اشپزخونه رفت بیرون..
سرم و تو دست گرفتم و چشمام و روی هم فشار دادم..
می خواستم به حرفای فرهاد فکر کنم اما ذهنم پر شده بود از نگاهه گرفته و ناراحت آرتام..
وقتی که فرهاد به قصد بوسیدن دستم وبه لباش نزدیک کرد دیدم که چطور با بی قراری چشماش و بست تا نبینه..
حرفای فرهاد و قبول داشتم ولی کاری که کرد.......
نمی تونم اون نگاهه پر از گلایه رو فراموش کنم..نمی تونم ساده ازش بگذرم..

دستام و به هم فشار دادم و گرفتم جلوی لبام..به سقف اشپزخونه زل زدم ..قطرات اشک از چشمام سر خوردن و روی گونه هام نشستن..
خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی..
فقط تو..
******************************
ناهار و بدون آرتام خوردیم..
هنوز برنگشته بود و داشتم از نگرانی میمردم..
امیر مرتب شماره ش و می گرفت ولی جواب نمی داد..مهناز خانم با اینکه سعی می کرد خودش و اروم نشون بده اما اصلا موفق نبود..
یه لقمه غذا درست و حسابی از گلوم پایین نرفت..انگار یه چیزی راه گلوم و بسته بود..
به فرهاد نگاه نمی کردم..ازش دلگیر بودم..درسته تقصیری نداشت و قصدش کمک به من بود اما بازم طاقت نداشتم ببینم.. دیدن ناراحتی کسی که از نبودش اینطور دارم بال بال می زنم..

ساعت 6 عصر بود که صدای ماشینش و از تو حیاط ویلا شنیدم..بدون اینکه حواسم به حرکاتم باشه دویدم سمت پنجره وپرده رو کنار زدم ..
با دیدنش که اروم از ماشین پیاده شد لبخند پر از آرامشی مهمون لبام شد..سنگینی نگاهه بقیه رو حس می کردم اما دل بی قرارم این چیزا سرش نمی شد..

داشت می اومد سمت ویلا که..بین راه ایستاد..
نگاهش و چرخوند سمت پنجره ..و چشمای منتظرم و دید..لبم و گزیدم ..
با دیدن من اخماشو کشید تو هم..سرش و زیر انداخت و راه افتاد سمت ویلا..

مهناز خانم با دیدن ارتام تند از رو صندلی بلند شد و به طرفش رفت..
با نگرانی نگاش می کرد و تا خواست چیزی بگه ارتام یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد و بدون توجه به بقیه تندتند از پله ها رفت بالا ..
امیر نیم نگاهی به پری انداخت و پشت سر ارتام رفت..

لیلی جون که قصد داشت مهناز خانم و اروم کنه دستش و گرفت و نشوندش کنار خودش..
-- مهناز اروم باش..آرتام که خدا رو شکر صحیح و سالم برگشت دیگه ناراحتی نداره..
مهناز خانم که نگاش فقط به راه پله بود با ناراحتی گفت: چی بگم لیلی؟!..چی بگم؟!..
تو فکر بودم .. نگام به مهناز خانم بود که پری اومد کنارم وایساد..

-- تو چرا ماتت برده؟..
- پری تو می دونی مادر ارتام چرا انقدر ناراحته؟..
-- این که پرسیدن نداره ارتام دیرکرد نگرانش شد همین..

نگاش کردم..خونسرد بود..
شونه هام و گرفت و با لبخند گفت: امشب می خوایم بریم روستای شما..
-روستای ما؟!..
-- حالا روستای شما نه روستای بی بی اینا..چه فرقی می کنه؟..اینجوری هم میریم قبرستون روستا یه فاتحه واسه عمومحمد می خونیم ..هم اینکه شب کنار دریا چادر می زنیم و بساط ماهی کباب و....

- دیوونه شدی؟!..شب بریم کنار دریا چادر بزنیم؟!..
-- اره مشکلش چیه؟..اومدیم 2،3 روز خوش بگذرونیم اگه بنا باشه تو خونه بمونیم که دیگه چرا اومدیم مسافرت؟..
- منکر تفریح و خوشگذرونیش نشدم اما چرا روستا؟..

دست به سینه با چشماش به طبقه ی بالا اشاره کرد..
-- دستور از بالاست..
مشکوک نگاش کردم..
- منظورت کیه؟..طبقه ی بالا هم امیر هست هم آرتام..

خندید..
-- تو فک کن هر دو..درضمن نگران نباش اخر شب بر می گردیم فقط شام و کنار دریا می خوریم..

مکث کردم ..
در حالی که نگام به مادر آرتام بود گفتم: پری اون شب تو باغ یادته ازت پرسیدم که............
--اِِ دلی من برم فک کنم مامان کارم داره..

نذاشت حرفم و بزنم.. راه افتاد سمت لیلی جون که اونطرف سالن نشسته بود ..
شک ندارم یه چیزی می دونه و نمی خواد بگه..
پری و می شناختم ..حتما یه دلیلی واسه رفتارای ضد و نقیض اخیرش داره..
رفتار بعضیا هر بار منو بیشتر از قبل به شک می انداخت..مخصوصا......
پری و..آرتام..


************************
قرار شد فقط با 2 تا ماشین بریم..و به پیشنهاد امیر پری و لیلی جون و مهناز خانم رفتن تو ماشین امیر..
من وفرهاد و بی بی هم تو ماشین آرتام..
البته بی بی قبل از حرکت کلی به آرتام سفارش کرد که اروم رانندگی کنه..
بنده خدا معلوم بود از اون سری که تو ماشین آرتام نشسته خیلی ترسیده..

فرهاد جلو نشست.. من و بی بی هم رو صندلی عقب ..
ماشین امیر تو مسیر کنار ماشین ما بود..صدای پخشش تا تو ماشین آرتام هم می اومد..
رو لبای پری لبخند بود و داشت با امیر حرف می زد..با حسرت خاصی نگام و از روشون برداشتم و ناخداگاه از تو اینه به آرتام دوختم..
چشماش رو من بود ..با شنیدن صدای بوق ماشین امیر سرش و چرخوند منم نگاشون کردم..
همه خوشحال بودن ..امیر با سر به آرتام اشاره کرد..فهمیدم منظورش به سکوتمونه که حتی ضبط و هم روشن نمی کرد..
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم..خوابم نمی اومد اما..
یه جورایی احساس خستگی می کردم..

همزمان با بسته شدن چشمای من صدای پخش ماشین هم بلند شد..
یه آهنگ اروم و کاملا احساسی که باعث می شد همه ی حواسم و بهش بدم..

(آهنگ آغوش از محسن یاحقی)
جا کن در آغوشت منو ، دلشوره هامو
پنهون کن از نامحرما ، درد و دلامو

پیدام کن از اون را ه دور و بی نشونه
پاک کن بادستات اشکای ، رو گونه هامو
بگو که میشنوی ، صدامووووووووووو

لای چشمامو باز کردم..از همونجا به اینه نگاه کردم ولی اون نگام نمی کرد..
اخماش وکشیده بود تو هم و به جاده خیره شده بود..

میخوام فقط اغوش من جای تو باشه
جایی که ساختی بهترین ، خاطرهامو

یادت می یاد گفتی به من هر جا که باشی
نمیزاری دلتنگ شم و ، داری هوا مو
آخ که چقدر ، داشتی هواموووووووو ..

هیچ کس هیچ حرفی نمی زد..فقط صدای نرم و اروم آهنگ بود که فضای مملو از سکوت ماشین رو پر کرده بود..
به این سکوت از جانب بقیه نیاز داشتم اما از جانب کسی که هلاکه یه جمله همراه با یک نگاه پر محبتش بودم نه..از جانب اون سکوت نمی خواستم..


بعد من با صدای کی شبا خوابت میبره
بعد من آروم کی ، شبو از روزگارت میبره

کی مثل من با خنده هات ، دیوونه بازی میکنه
وقتی که بهونه داری ، تو رو راضی میکنه

به اینجای آهنگ که رسید نگام کرد..چشمام محو چشمایی شده بود که هنوزم مثل سابق به راحتی تو قلبم نفوذ می کرد..
نگاهش باهام حرف می زد..
انگار که با این قسمت از اهنگ قصد داشت چیزی رو بهم بفهمونه..

کی دل خوشه وقتی که تو ، داری میخندی با رقیب
کی با تحمل زندگی میکنه جز ، همین ، منه ، مونده غریب

تو دلم تکرار کردم..
(کی دل خوشه وقتی که تو ، داری میخندی با رقیب
کی با تحمل زندگی میکنه جز ، همین ، منه ، مونده غریب)..
هنوزم فرهاد و رقیب خودش می دونست..اگه آرتام بود نباید این حس و تو خودش نگه می داشت..از اول همه چیزش با من بیگانه بود اما اینطور نشد..
می خواد غریبه باشه اما نمی تونه..
می خواد با بی محلی حرفش و به اثبات برسونه اما بازم نمی تونه..
دارم تلاشش ومی بینم..با تموم قدرت می خواد منو پس بزنه اما بدون هیچ دلیلی..بدون اینکه قانعم کنه..بدون اینکه اعتراف کنه..
نه..
من بدون هیچ کدوم از اینا عقب نمی شینم..باید همه چیز و برام روشن کنه..
می دونم جز خودش هیچ کس نمی تونه پرده از حقیقت ماجرا برداره..
برای همین کاری به بقیه نداشتم..فقط خودش برام مهم بود..
اینکه فقط و فقط از زبون خودش بشنوم چه اتفاقی افتاده و دلیل رفتارای سرد و بی منطقش چیه؟!..

صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..از تو جیب مانتوم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود..
نیم نگاهی بهش انداختم اما اون خونسرد نشسته بود و به جاده نگاه می کرد..

پیامش و باز کردم..
«با دقت به آهنگی که گذاشت گوش کردی؟..فکر کنم تیکه ی اخرش و به من بود..!!»

ناخواسته با خوندن جمله ی اخرش لبخند زدم..
شک نداشتم آرتام حواسش به ما هست..فرهاد که موبایلش دستش بود و منم که داشتم پیامش و می خوندم معلومه الان دقیقا زیر ذربین نگاهشیم و حتما اینم باز جزئی از نقشه ی فرهاد بود..

براش نوشتم..
« دقیقا..هنوزم روی تو حساسه»..
ارسال کردم و به 2 ثانیه نکشید صدای زنگ پیامک گوشی فرهاد بلند شد..
دیگه جرات نداشتم تو اینه نگاه کنم..نگاهه پر از خشم و عصبانیتش و همینجوریم رو خودم حس می کردم دیگه وای به حال اینکه مستقیم نگاش کنم..

فرهاد جواب پیامم و داد..
« الان به نظرت دوست داره اول دخل من و بیاره یا تو رو؟!..باور می کنی همه ش دارم به خودم میگم الانه که گوشیم و بگیره و از پنجره ی ماشین پرت کنه بیرون؟!..ولی بازم با چه رویی دارم بهت پیام میدم خودمم نمی دونم..!!»

نگاهه من به گوشیم بود و نگاهه فرهاد به صفحه ی موبایلش، بی بی هم چشماش و بسته بود ..
انگشتام رو دکمه های گوشیم تندتند حرکت می کرد که یه دفعه ماشین با صدای گوشخراشی از حرکت ایستاد و من که از همون اول دستم به صندلی آرتام بود تونستم تعادلم وحفظ کنم و دستم وستون بین خودم و صندلی قرار بدم، بی بی بیچاره بدجور از خواب پرید .. دستش و گذاشت رو قلبش و وحشت زده اطرافش و نگاه می کرد..
و در این بین تنها صدایی که با شنیدن ترمز به گوشم خورد صدای (آخ) گفتن یه نفر بود که وقتی با ترس به صندلی جلو نگاه کردم دیدم فرهاد سرش با شیشه ی جلو برخورد کرده و دستش و به سرش گرفته بود و ریز ناله می کرد..
به ارتام نگاه کردم ..چون کمربند بسته بود از جاش تکونم نخورده بود..
با صدای صلوات بی بی به خودم اومدم و تند از ماشین پیاده شدم..دقیقا کنار جاده زده بود رو ترمز..
رفتم سمت فرهاد و در ماشین و باز کردم..
با نگرانی تو صورتش نگاه کردم..چشماش و بسته بود و دستش رو پیشونیش بود..
- فرهاد حالت خوبه؟..ببینم چی شده؟..دستت و بردار..

دستش و بر نمی داشت خودم دستش و گرفتم و از رو پیشونیش برداشتم..زخم نشده اما حسابی ضرب دیده بود..
اخمامو کشیدم تو هم و به آرتام نگاه کردم..
- آقای محترم وقتی بلد نیستید درست رانندگی کنید چرا می شینید پشت فرمون؟!..این چه طرزشه؟!..

لباشو روی هم فشار داد ..انگار سعی داشت آروم باشه..نگاهش به رو به رو بود که یه دفعه سرش و چرخوند سمت من و زل زد تو چشمام..
-- وقتی با چشمای خودت چیزی رو ندیدی حق نداری اینطور با من حرف بزنی..جون یه حیوون بی گناه در خطر بود که اگه به موقع ترمز نکرده بودم الان........
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم: جون حیوونا از جون ادما براتون با ارزش تره؟..
پوزخند زد..با لحن خاصی تکرار کرد: آدما؟!..
نیم نگاهی به فرهاد انداخت ..
زل زد به جاده و ماشین و روشن کرد..
--به اندازه ی کافی معطل شدیم..

قُد و مغرور و یه دنده..مثل همیشه....
فرهاد اروم رو کرد بهم و گفت: من خوبم دلارام شلوغش نکن بشین بریم..
با نگرانی نگاش کردم..
- مطمئنی خوبی؟..سرت درد نمی کنه؟..

خندید..
-- اره خوبم خیالت راحت..برو بشین..
- قرص نمی خوای؟.. تو کیفم قرص سر درد دارم..بذار برات بیارم..
خواستم برم که دستم و از روی استین گرفت..
-- خوبم عزیزم..
تعجب و تو چشمام دید..اینبار آرتام و نمی دیدم چون کنار در ایستاده بودم..
فرهاد که روش به من بود بهم چشمک زد..فهمیدم از قصد از لفظ عزیزم استفاده کرده تا حرص آرتام و در بیاره، اونم در مقابل کاری که باهاش کرد..

نشستم تو ماشین.. هنوز درو کامل نبسته بودم که پاشو گذاشت رو گاز..
بی بی تا ماشین حرکت کرد رو کرد به آرتام وبا ناله و التماس گفت: پسرم تو رو به عزیزت اروم تر برو..به خدا چیزی نمونده بود سکته کنم..وقتی ماشین اونجوری تکون خورد گفتم خدایی نکرده تصادف کردیم..خدا رو شکر کمربند بسته بودی مادر..حواست و جمع کن..

آرتام هم نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به فرهاد و گفت: از دکتر مملکت بعیده به قوانین احترام نذاره..
فرهاد با اخم نگاش کرد و گفت: اگه از طرز رانندگی شما خبر داشتم حتما کمربند می بستم..اما ظاهرا اشتباه فکر می کردم..

دیدم چطور انگشتای ارتام دور فرمون محکم شد..
هینی که از تو اینه به من نگاه می کرد گفت:اشکال از رانندگی من نیست..وقتی تموم حواستون به گوشی و اس ام اس بازیتون باشه تهشم میشه همین......
و با منظور رو به فرهاد ادامه داد: خود کرده را تدبیر نیست اقای دکتر..

بقیه ی راه تو سکوت طی شد..
ماشین امیر از ما جلوتر بود واسه همین متوجه تاخیر ما نشد..وقتی رسیدیم روستا ارتام ماشینش و جلوی در قبرستون کنار ماشین امیر نگه داشت..


پیاده شدیم که امیر همراه پری اومد جلو و رو به آرتام با نگرانی پرسید: پس چرا دیر رسیدی؟..
و آرتام کوتاه جواب داد: بعد میگم..

پری اومد کنارم و زیر گوشم گفت: قضیه چیه؟!..
تا توی قبرستون همه چیز و به طور خلاصه واسه ش تعریف کردم..
پری_ فرهاد با آرتام دعواش نشد؟..
- نه بابا اون بیچاره اهل دعوا نیست..
با چشم به آرتام اشاره کرد و با لبخند گفت: ولی ارتام تا دلت بخواد ........
نگاش کردم..
- تو از کجا می دونی؟..
بی خیال شونه ش و انداخت بالا..
-- از امیر شنیدم..

کنار قبر عمومحمد ایستادیم .. خم شدم و از کنار قبر یه سنگ کوچیک برداشتم..
نشستم و با سنگ چندتا ضربه به سنگ قبر زدم..شروع کردم زیر لب فاتحه خوندن..
سایه ی یه نفر و بالای سرم حس کردم..آرتام کنارم نشست و سر انگشت اشاره ش و چند بار به سنگ قبر زد و زیر لب فاتحه خوند..
بی بی چادرش و کشیده بود تو صورتش و گریه می کرد..قبرستون مسکوت و گرفته ناخداگاه باعث می شد دنیایی غم تو دلت بشینه..
چشمام و روی هم فشار دادم..چند قطره اشک با لجبازی ِ تمام روی گونه هام نشست..
چشمام و باز کردم..شیشه ی گلاب و از تو کیفم در اوردم..امیر یه قمقمه آب ریخت رو سنگ قبر..
و بعد از اون با گلاب اروم اروم سنگ و شستم..نیمی از شیشه خالی شده بود و داشتم رو سنگ دست می کشیدم که دستی مردونه نشست رو دستم..
به سرعت برق نگاش کردم..آرتام بدون اینکه نگام کنه شیشه ی گلاب و ازم گرفت..نگاهه من روی اون بود و اون با گلاب سنگ قبر و می شست..
اون که با عمومحمد نسبتی نداشت..چرا شیشه ی گلاب و از دستم گرفت؟!..

ایستادم..ناخداگاه به پشت دستم درست همونجایی که دست گرم آرشام لمسش کرده بود دست کشیدم..
گفتم آرشام!!....
حتی تو دلمم می ترسیدم اونو آرشام خطاب کنم..اینکه نتونم جلوی خودم وبگیرم و تو واقعیت هم اسمش و به زبون بیارم..
می خواستم اون و به خودش بیارم..ولی بعضی از کارام دست خودم نبود..

آرتام از جاش بلند شد و کنار من ایستاد..جدی تو صورتم نگاه کرد وگفت: قبر همسرتون کجاست؟!..
برای یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد..با تعجب نگاش کردم..
نگاهه خیره ی فرهاد و بی بی که داشت اشکاش و پاک می کرد و رو خودمون حس کردم..
خدایا چی بهش بگم؟!..

مستاصل به بی بی نگاه کردم..اروم یاعلی گویان از رو زمین بلند شد و چادرش و تکون داد..
بی بی _ می خوای بدونی چکار پسرم؟!..
آرتام رو کرد به بی بی و با همون لحن قبلی جوابش و داد: به نظر شما واسه چی می خوام بی بی؟!..
و تو چشمای من زل زد و ادامه داد: می خوام واسه ش فاتحه بخونم..
دستای سردم و تو هم گره زدم ..صداش بارها تو سرم تکرار شد (می خوام واسه ش فاتحه بخونم..)
نگام و از روش برداشتم اما صداش و کاملا واضح و حتی جدی تر از قبل شنیدم..

-- پس چرا ساکتید؟!..مگه به.........
یه دفعه بی بی گفت: دلارام نمی دونه قبـ........
و انگار که فهمیده باشه نباید ادامه بده ساکت شد..
آرتام نگاهی از روی شک به من و بی بی انداخت..

روبه من گفت: یعنی شما نمی دونید قبرهمسرتون کجاست؟!..
با تندی و حرص خاصی که تو چشمام موج می زد نگاش کردم..دستام و از سر خشم مشت کردم و فشار دادم..
می خواستم بزنم تو صورتش و بگم این نگاهه پر تمسخر واسه چیه؟!..

راه افتادم سمت در قبرستون..فرهاد پشت سرم اومد..کنترلی رو اشکام نداشتم..محکم به صورتم دست کشیدم..لعنتیا..این اشکای لعنتی واسه چیه؟..چرا ضعیفم می کنن؟..چرا لال مونی گرفتم؟..چرا جوابشو ندادم؟..چرا تو صورتش داد نزدم که شوهر من زنده ست و تویی که رو به روم وایسادی اما باهام غریبه ای؟..
چرا می خواد غرورم و خرد کنه؟..
چـــرا؟!..

قصدم این بود برم سمت دریا..قدمام اروم نبود..تند..پر از حرص..پر از خشم..از این همه بی وفایی و درد......
فرهاد_ دلی اروم تر..
قدمام و اروم کردم..نفس زنون کنارم وایساد..
-- خواهش می کنم ازت نسبت به حرفاش بی تفاوت باش..
- نمی تونم..اون لعنتی چرا داره باهام بازی می کنه؟..از روی رفتارش..از روی نگاهش ..چهره و حتی صداش..به یقین رسیدم که اون خود آرشام ِ ..هر وقت خواستم شک کنم به دلایلش فکر کردم.......
تو صورت فرهاد نگاه کردم و گفتم: مگه گناهه من چی بود فرهاد؟..فقط چون هنوزم عاشقشم باید اینطور مجازات بشم؟..این حقم نیست..به خدا حقم این نیست..
-- اروم باش اشکات و پاک کن مردم دارن نگات می کنن..
دستمالی که جلوم گرفته بود و از دستش گرفتم..
--می دونم خسته شدی اما بازم باید صبر کنی..
- تا کی؟!..
--نمی دونم..
- دیگه بریدم..می ترسم درجا بزنم و نتونم ادامه بدم..
-- تا وقتی عاشقشی می تونی..

از همون فاصله دریا و دیدم..با دیدنش یاد گذشته افتادم..همون روزی که با آرشام اومدیم اینجا و من از مهریه م باهاش حرف زدم..
چه حرفای قشنگی می زد..وقتی کنارش بودم..دستم تو دستش بود..
و اغوش گرمش..
(-- دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟..
- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد..چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمیشه به دست اورد..چون شاهد چنین زندگی هایی بودم..نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم....با محبت..گذشت..وفاداری و از همه مهمتر....با « عشق » میشه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد..مهر من همینه..

-- به من نگاه کن..تو کی هستی؟!..تو..دلارام تو از من..از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم چی می خوای؟
- مهرمو.......
-- کدوم مهر؟!
و در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود نجواکنان گفتم: همون مهری که الان..جلوی خودت به زبون اوردم..مهریه ی حقیقی من همینه..مهریه ای که با دل بسته بشه..مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو تو زندگیمون از بین ببره..مهریه ی من همونیه که گفتم..یکبار..اونم برای همیشه..
سرم روی سینه های پهن و عضلانیش بود..
زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ت پیش منه..می دونم ازم چی می خوای..به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی وهستی شک نکن چون باورت دارم..به اینکه از نظر من ذاتت به ارومی اسمت ِ شک نداشته باش..سخته..اینکه بخوام بگم..حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم..
شاید احتیاج دارم که اروم بشم..اینکه تو ارومم کنی..)

بی صدا هق هق می کردم..از شنیدن صدای ماشین با یه لرزش خفیف به خودم اومدم..
انگار خودم و تو اون زمان می دیدیم..هنوز جلوی چشمام بود..
با دستمال اشکام و پاک کردم..فرهاد ساکت و اروم کنارم ایستاده بود..برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..


امیر و آرتام داشتن لوازم و از صندوق عقب ماشین می اوردن بیرون ..
پری اومد طرفم..فرهاد که دید پری داره میاد اینطرف ازم فاصله گرفت و رفت کمک امیر و آرتام..

--دلارام خوبی؟!..
سرم و تکون دادم و به دریا خیره شدم..
-- چرا یه دفعه گذاشتی رفتی؟..باور کن آرتام منظوری نداشت..
اخمام و کشیدم تو هم..
- دیگه حرفشم نزن پری..

ساکت شد..خوب می دونست اینجور مواقع که سگ بشم دوست ندارم کسی به پر و پام بپیچه..
به خودش از همه بیشتر مشکوک بودم و این به حال خرابم دامن می زد..
*****************************
هوا تاریک شده بود..2 تا چادر با فاصله از دریا و منقلی که ماهی ها روی زغال ِداغ در حال کباب شدن بودند و..
هیزمایی که صدای ترق و ترق سوختنشون تو اتیش حس خوبی رو بهم می داد..هوا سرد نبود ..ولی خب هوای شمال کاملا با تهران فرق داشت..
مهناز خانم داشت با موبایلش حرف می زد و لیلی جون و بی بی هم توچادر نشسته بودن..من و پری دور اتیش دستامون و به عقب روی شن وماسه ها تکیه داده بودیم و نگامون به اسمون بود..
و امیر و فرهاد با شوخی و خنده داشتن ماهی ها رو کباب می کردن..اخلاق امیر جدا از ارتام بود..کاملا خوش رفتار و امروزی..

آرتام توماشین بود و نمی دونم داشت چکار می کرد..
مهناز خانم که مکالمه ش تموم شد با لبخند رو به امیر گفت: بیتا و خاله ت دارن میان اینجا..
امیر با لبخند به مادرش نگاه کرد..
-- اِ چه خوب..باز بوی کباب به دماغ بیتا خورد؟..

مهناز خانم خندید..
نگاهه کنجکاو ما رو که دید گفت: بیتا خواهرزاده م ِ ..با خواهرم شمال زندگی می کنن..با ماشین از ویلاشون تا اینجا 20 دقیقه بیشتر راه نیست..زنگ زده بودم حالشون و بپرسم که وقتی فهمید اومدیم شمال گفت بریم اونجا که من گفتم اونا بیان اینجا..

پری زیر گوشم گفت: من یه بار تو جشن عقدم دیدمش..دختر مهربون و شیطونیه..اون شب مهنازجون خواست نگهشون داره ولی بیتا گفت کلی کار داره باید برگردن..

بی خیال به حرفای پری گوش می دادم..
فرهاد ماهی های کباب شده رو گذاشت تو یه سینی و اومد سمت ما..
صدای ترمز ماشین از پشت ِچادرا باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده شه..از جامون بلند شدیم..
انگار خودشون بودن..دخترجوونی که تقریبا هم سن و سال من و پری بود و حدس می زدم باید بیتا باشه با لبخند به طرفمون دوید و با شور و حرارت خاصی خاله ش و بغل کرد و بوسید..

-- سلام خاله جون..الهی قربونتون برم دلم واسه تون یه ریزه شده بود..
مهناز خانمم صورتش و بوسید و باهاش احوال پرسی کرد..
مهناز خانم _ جدیدا بی وفا شدی دختر یه زنگم از خاله ی پیرت دریغ می کنی..
--اختیار دارید کی گفته خاله ی خوشگل من پیره؟..

مهناز خانم با لبخند صورت خواهرش و بوسید ..بیتا اومد طرفمون و بازار سلام و علیک گرم شد..
تو صورتش دقیق شدم..چشمای قهوه ای و درشت..مژه های بلند و فر..بینی قلمی و خوش فرمی که خدادادی کوچیک بود..لبای کوچیک و گوشتی..واقعا میشه گفت دختر خوشگلی بود..وصد البته شاد و سرحال..
با لبخند به همه مون دست داد..به من که رسید پری با دست بهم اشاره کرد و گفت: دلارام خواهرم..
بیتا با تعجب به پری نگاه کرد: مگه خواهر داشتی؟!..

پری خندید..
-- دلارام دوستمه ولی از خواهر بهم نزدیک تره..
بیتا با شیطنت ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: باریکلااااا..که اینطور..
با مادرش هم سلام و احوال پرسی کردیم..
همون موقع آرتام و دیدم که داره میاد طرفمون..
بیتا با دیدن آرتام لبخندش پررنگ تر شد و قبل از اینکه آرتام بهمون برسه اون رفت سمتش..
باهاش دست داد و حالش و پرسید..آرتام هم با خوشرویی جوابش و داد..
درسته لبخند نزد اما همه ی حالتاش دستم بود....
***********************
یه تیکه از گوشت ماهی گذاشتم دهنم..مزه ش عالی بود..ولی حیف که دل و دماغ درست وحسابی نداشتم..
امیر رو به بیتا که با اشتها غذاش و می خورد گفت: فک کنم مادرشوهرت دوستت داره..
بیتا با خنده گفت: کو مادرشوهر؟!..
امیر_ همیشه که واسه مردا صدق نمی کنه که میگن تا سر غذا رسید یعنی مادرزنش دوسش داره..یکیش خود تو دقیقا همیشه وقتی می رسی که غذای مامان حاضره..از همون بچگیتم شکمو بودی..
بیتا_ مگه با دست پخت محشری که خاله جون داره میشه شکمو نبود؟..
مهناز خانم با محبت نگاش کرد و گفت: نوش جونت دخترم..من که دختر ندارم تو با اولادم چه فرقی داری؟..

بیتا دستش و گذاشت رو سینه ش و با لحن بامزه ای گفت: ما مخلص خاله خانم گلمونم هستیم..
دختر بانمکی بود..اخلاق و رفتارش منو یاد زمانی می ندازه که هنوز با ارشام اشنا نشده بودم..اون موقع همینطور شاد و شیطون بودم..
هیچکی از پس زبونم بر نمی اومد حتی آرشام..اما حالا.....

نفسم و اه مانند از سینه م بیرون دادم که فقط پری و آرتام متوجه شدن..بقیه اون طرف اتیش بودن و ازم فاصله داشتن..
پری اروم کنار گوشم گفت: چرا آه می کشی؟!..
-هوم؟!..
--میگم آه کشیدنت واسه چیه؟!..
- هیچی..شامت و بخور..
-- دلارام مطمئنی خوبی؟..
- پری جان..خواهر گلم ..من خوبم میشه هر 5 دقیقه یه بار هی اینو ازم نپرسی؟..
-- بد ِ نگرانتم؟..
- نگفتم بد ِ گفتم شامت و بخور..
-- خدا امشب و با اخلاق چیزمرغی تو بخیر کنه..
- خیر سرم دارم شام کوفت می کنم ..

خندید ..
-- خیلی خب ببخشید، کوفت کن..
نتونستم جلوی خودم وبگیرم و خندیدم..
سنگینی نگاهه بقیه رو ما بود و من بی توجه به همه شون با ماهی تو بشقابم بازی می کردم..



*************************************
همه دور آتیش نشسته بودیم ..من و پری پیش هم بودیم.. امیر و فرهادم کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن..آرتام با چوب هیزما رو تو اتیش تکون می داد و شعله ورشون می کرد..
بی بی و مهناز جون و مادر بیتا که اسمش بهناز بود تو چادر نشسته بودن..
باد شدیدی می اومد..کم مونده بود شال و از سرم بکنه و با خودش ببره..
با صدای رعد و برق و بعدشم نم نم بارون نگاهه هر 6 نفرمون به سمت اسمون کشیده شد..

فرهاد _ هوا بدجور ریخته بهم..
امیر _ هوای شمال همینه..کم کم راه بیافتیم ممکنه بارون شدیدتر بشه..
یه دفعه بیتا با صدای نسبتا بلندی که پر بود از هیجان گفت: من و مامان تازه رسیدیم همه ش به این امید اومدم که صدای آرتام و بشنوم..
همه ساکت شدن..و بیشتر از همه نگاهه متعجب من بود که رو آرتام میخکوب موند..
امیر خندید و از جاش بلند شد: من برم گیتار و بیارم می دونم تا این اخوی ما یه دهن واسه ت اواز نخونه ول کنش نیستی..

بیتا با شوق خاصی دستاش و زد بهم..امیر رفت سمت ماشینش و از صندوق عقب کیف گیتار و برداشت و برگشت پیشمون..
گیتار و گذاشت کنار آرتام و گفت: اخوی بسم الله..
همه به جمله ی امیر خندیدن جز من..که هنوزم مات و مبهوت داشتم آرتام و نگاه می کردم..
مگه آرتام..نه..این امکان نداره..آرشام بلد نبود گیتار بزنه..چه برسه به اینکه بخواد بخونه..شایدم.....
گیج و منگ داشتم نگاش می کردم که چطور ماهرانه گیتار و توی دستاش گرفته بود و تنظیمش می کرد..
انگشتاش روی سیم های گیتار لغزید و رو به جمع نگاه کرد..
بیتا با ذوق گفت: همون همیشگی..عاشق اونم..

با تردید نگام و به بیتا دوختم..
یعنی قبلا صداش و شنیده؟!..
به ارتام نگاه کردم که بدون چون و چرا درخواست بیتا رو قبول کرد..
تو دلم یه جوری شد..
یه حس بد..
شایدم حسادت..
نمی دونم چی بود ولی..
هیچ خوشم نیومد..

آرتام با تسلط، کاملا ماهرانه انگشتاش و روی سیم های گیتار می کشید ..
خدایا چرا نمی تونم باور کنم؟!..

(آهنگ کعبه ی احساس از محسن یاحقی)
شب پاییزی احساس مثه بارون منم نم نم
می ریزم تو خودم انگار دارم عاشق میشم کم کم

یکم گرمم یکم سردم تو رو حس می کنم هر دم
آهای روزای تکراری دیدین عاشق شدم من هم…

سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد..
مردم و زنده شدم..خدایا.........اصلا انگار اون لحظه هیچ روحی رو تو بدنم حس نمی کردم..

نگو زوده تو دوست داشتن همین حد کافی و بس نیست
می دونم تا ته قصه هنوز چیزی مشخص نیست

قلبم جوری تو سینه می زد که می ترسیدم قفسه ی سینه م و هرآن بشکافه و بزنه بیرون و با هر تپش تموم احساسم و برملا کنه..
بی اراده اشک تو چشمام حلقه بست..
کف دستام عرق کرده بود..محکم تو هم فشارشون دادم..

چرا چهره ت پریشونه چرا تو قلبت آشوبه
برای تو اگه زوده برای من چقد خوبه

مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم


گوشه ی لبمو گزیدم تا یه وقت گریه م نگیره..یه قطره اشک نشست رو صورتم که سریع سرم و زیر انداختم تا کسی متوجه اون یه قطره اشک نشه..
بیتا با علاقه ی خاصی به آرتام نگاه می کرد ولی اینبار آرتام زل زده بود به اتیش..
حالا هم که سرم و انداخته بودم پایین و چیزی جز دستای سردم نمی دیدم..
دستایی که نیاز به حرارت داشتن تا گرم بشن..
اما هیچ حرارتی جز حرارت نگاهه آرشام نمی تونست منو اروم کنه..


مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
میرم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم

مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم

به اینجای آهنگ که رسید نتونستم طاقت بیارم و نگاش نکنم..دلم بدجور بی تابی می کرد..
ولی همین که چشمم بهش افتاد نگاهمون تو هم گره خورد..دیگه نتونستم کاری کنم..نتونستم نگام و ازش بگیرم..
حالا فقط اونو می دیدم..با تموم بی وفاییاش..
اما.....
این قلب هنوزم اونو می خواست..
خیره شده بود تو چشمام و می خوند..حس می کردم صداش داره می لرزه..شاید این و فقط من دارم حس می کنم..
با همه ی وجود می دیدم که چشماش مقابل نور اتیشی که زیر بارون هرآن امکان داشت خاموش بشه چطور می درخشید..


مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
میرم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم


سرشو بلند کرد رو به اسمون ..و انگشتاش و محکم تر روی سیم های گیتار کشید و خوند..
تو رو از خالق عشق پس می گیرم

دستش از حرکت ایستاد..قفسه ی سینه ش با شتاب بالا و پایین می شد..همه واسه ش دست زدن جز من..
ناخداگاه از جام بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم و یا حرفی بزنم دویدم سمت صخره ای که با فاصله ی زیاد از ما درست سمت راستمون بود..صدای پری رو شنیدم اما فقط می دویدم..داشتم خفه می شدم..

بارون تند شده بود..
پشت صخره ایستادم و زدم زیر گریه..اومده بودم اینجا تا خودم و خالی کنم..تا گریه کنم و داد بزنم..تا خدا رو صدا کنم..از ته دل ضجه بزنم..
از دلی که پر از درد بود..پر از غم..تا کسی جز خودش صدام و نشنوه..

صدای قدم هایی رو، روی ماسه ها شنیدم..برگشتم و از پشت صخره اونطرف و نگاه کردم..با هق هق و نگاهی تار از اشک..
آرتام بود که به این سمت می اومد..صدای فریاد بلند امیرو شنیدم که صدامون می زد برگردیم..
به محض دیدن آرتام دیوونه شدم به طرف مخالف که هیچی جز سیاهی نبود دویدم..
نمی خواستم نزدیکم باشه..نمی خواستم ....
می خواستم ازش فاصله بگیرم..برخلاف خواسته ی قلبیم می خواستم ازش دور بمونم..
برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم..داشت می دوید و صدام می کرد وایسم..
داد زدم : نیا لعنتی..برگرد..نمی خوام ببینمت....جیغ کشیدم: بــــرو..
برگشتم ولی چون تاریک بود نتونستم جلوم و ببینم و پام تو یه چاله گیر کرد و..با جیغ خفیفی افتادم زمین.......


مطالب مشابه :


گناهکار 41و42

رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس




رمان گناهکار قسمت21

رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می




رمان گناهکار(73)

رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد




رمان گناهکار - 36

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.




عکس شخصیت های رمان گناهکار

و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده




شخصیتهای رمان گناهکار.........

رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 20

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.




رمان گناهکار 24و25

رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 32

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.




برچسب :