رمان "غرب..وحشی..آرام.." 09


به ارومی پلک هاش رو نیمه باز کرد ..ولی با یاد اوری جان وحال خرابش سریعا نشست . اینجا دیگه کجاست ..؟ چشمهاش رو به دور کلبه گردوند ..یه کلبهءساده با وسائل مختصر جاناتان؟؟!! ..خدایا پس جاناتان کجاست ...؟؟ از جا بلند شد ولی به قدری ضعیف وناتوان شده بود که حتی نتونست قدمی حرکت کنه ودوباره روی تخت نشست .. با صدای باز شدن در برگشت ...زنی ریز جثه که موهای خاکستریش رو به قشنگی جمع کرده بود با یه لبخند زیبا وارد اطاق شد . زن با سینی تو دستش جلو اومد . -حالت چطوره عزیزم؟ النور با همون گیجی پرسید .. -جان کجاست ..؟ زن به نشانهءفکر کردن ابروهاش رو چین داد . -منظورت کسیه که همراهت بود ..؟ النور نیم خیز شد .. -حالش خوبه ..؟کجاست ..؟ -البته که حالش خوبه ..تو اطاق دیگه داره استراحت میکنه .. -باید ببنمش .. -باشه باشه مشکلی نیست ..ولی تو با این حالت .. النور چند قدم متزلزل به سمت زن رفت . -من رو ببرید خانم ...باید ببینمش .. زن سینی رو کناری گذاشت ودست النور رو به ارومی گرفت ودروبازکرد . صدای تیرک های چوبی در بلند شد . والنور با نگرانی به مردی که روی تخت ارمیده بود وبه ارومی قفسهءسینه اش بالا وپائین میرفت نگاه کرد .. چند قدمی به سمت جان رفت چهرهءجان اسوده بود ..النور نفس راحتی کشید ...خداروشکر که زنده وسالم بود . به ارومی پیشونی جان رو نوازش کرد خبری از اون دمای زیاد وتب بالا نبود .. ازش فاصله گرفت که زن پرسید .. -حالا خیالت راحت شد ..؟ النور تنها لبخندی زد وبه کمک زن به تخت خودش برگشت .. زن ظرف سوپ رو به دستش داد ومشتاقانه به دخترک نحیفی که گردنبند تاملی پسرش رو به گردن داشت خیره شد . النور زیر نگاه زن نیمی از سوپ رو خورد ..حالا وقت اون رسیده بود که به دنبال خونوادهءتام بگرده .. -ممنونم خانم ..سوپ خوشمزه ای بود .. -خواهش میکنم ..حالت بهتره ..؟ النور سری تکون داد زن کمی نزدیک تر شد وگفت ... -اسم من هاناست .. -اسم من هم النور سالی ... زن دستش رو به گردنبند النور نزدیک کرد وپرسید .. -میشه بهم بگی این گردنبند رو چه کسی بهت داده ..؟ النور به یاد تاملی وتمام محبت های که درحقش انجام داده بود افتاد ..واقعا دلش برای اون سرباز مهربون تنگ شده بود ..تام دوست خوبی برای النور بود وبا اخلاق خوبش تونسته بود دل النور رو کمی نرم کنه .. -این گردنبند هدیهءیه دوست خیلی عزیزه . نگاه زن درخشید والنور متوجه نگاه براق زن شد .. -اسمش ...اسمش چیه ..؟ النور مکث کرد... اونقدر باهوش بود که متوجهءهیجان زیاد زن بشه ..دستش رو روی گردنبند گذاشت -هانا میتونم ازت سوالی بپرسم ..؟ چشمهای هانا از گردنبند جا نمیشد .. -بپرس النور .. -این گردنبند رو میشناسی ..؟ دسش رو به ارومی از گردنبند جدا کرد که زن دست به زیر گردنبند برد .. -البته که میشناسم ..تمام دهکده گردنبند تاملی من رو میشناسن ..تاملی این رو بهت داده نه ..؟ چشمهای النور پرازغم شد ..درست حدس زده بود ...هانا ..مادر تاملی ...سرباز مهربون ودوست خوبش بود ...مادر کسی که دیگه زنده نبود .. -بله ..تاملی این رو بهم داده ... چشمهاش رو بست ونفس عمیقی کشید ...با خودش گفت ... -زودباش النور بهش بگو ...قوی باش وتو چشمهاش خیره شو وبگو که پسرش مرده ..تو به تاملی قول دادی که خبر مرگش رو به خونواده اش برسونی ... -خانم اسکات باید خبری بهتون بدم .. چشمهای نگران هانا از گردنبند جدا شد ولی با دیدن چشمهای خیس وغمگین النور نگاه براقش ...درخشش خودش رو از دست داد ... -متاسفم... ولی تاملی .. نگاه زن سخت ومحکم به لبهای النور دوخته شد .. -دیگه بین ما نیست ..سرباز وظیفه تاملی اسکات ...چند روز پیش براثر شدت جراحت فوت کرد .. هیچ حسی تو نگاه سردو یخ زدهءهانا دیده نمیشد ...النور به ارومی دستهای سرد هانا رو در دست گرفت .. متاسفم هانا ..تاملی واقعا مرد مهربون وسرباز خوبی بود ..تو تمام لحظات من درکنارش بودم وواقعا از مرگش ناراحتم .. چشمهای النور پراز اشک شد ..دستهای یخ زدهءهانا رو فشرد وبا بغض ادامه داد .. -نتونستیم نجاتش بدیم هانا ...تمام سعیمون رو کردیم ولی زخم تاملی عمیق تر از اون بود که بتونیم نجاتش بدیم ... -واین گردنبند ..؟؟ این تنها سوالی بود که از بین دندون های کلید شدهءهانا به گوش رسید ..نگاه النور روی گردنبند نشست .. -تو لحظات اخر به عنوان یه هدیه به من داد هانا به سختی از جا بلند شد ..اشکی که از گوشهءچشمهاش چکید دل النور رو لرزوند ... ای کاش هیچ وقت به تام قول انجام اینکار رو نمیاد ...هانا به ارومی از در بیرون رفت والنور گردنبند رو توی دستش فشرد .. تاملی دلم برات تنگ شده ..برای وقتی که بهم میگفتی فرشتهءنگهبان وبا چشمهات نوازشم میکردی .. از جا بلند شد وبه سمت کیفش رفت ..نامهءتاملی رو از توکیف بیرون اورد ...نوبت دادن نامه فرارسیده بود .
دوروز بعد بود که مراسم یاد بودی برای سرباز تاملی اسکات پسرمهربان هانا برگزار شد .. هانا همین یک پسر رو داشت ومرگ تام واقعا براش ناگوار بود ..النور به همراه جاناتان که به تازگی تونسته بود از بستری بیماری بیرون بیاد درمراسم تام شرکت کردن .. -همهءشما میدونید که تاملی اسکات پسر مهربونی بود ...وتمام دهکده از کوچیکی میشناختنش .. نگاه النور به کشیش دهکده دوخته شده بود که داشت درمورد تاملی صحبت میکرد ولی فکرش به گذشته ها بود ...دلش واقعا برای تام تنگ شده بود .. جان به فک منقبض شدهءالنور نگریست وروی دستهای مشت شدهءالنور گره خورد .. .به هیچ عنوان راضی به مرگ تام نبود ولی این علاقهءبیش از حدالنور وعشقی که درتک تک رفتار تام به وضوح مشخص بود باعث میشد تا از این نزدیکی احساس خطر کنه .. جان خودش هم نمیدونست چه حسی به النور داره ولی اینکه النور به خاطر تام میجنگید وتمام لحظاتش رو با تام سر میکرد برای جان ناگوار بود .. بعد از پایان مراسم بود که النور گردنبند تاملی رو از گردنش بازکرد وبه سمت هانا رفت ..هانا با چشمهای سرخ به النورلبخند زد . -هانا میخوام این گردنبند رو به تو برگردونم .. هانا نگاهی به زنجیر مسیح به صلیب کشیده ء تاملی انداخت .. -ولی النور تام این رو به تو هدیه داده .. النورگردنبند رو تو دستهای هانا گذاشت .. -نمیتونم دیگه قبولش کنم ..این گردنبند متعلق به پسرتواِ ..هانا -النور ...! عزیزم . -متاسفم هانا واقعا برای از دست دادن تام متاسفم ..هرکاری تونستیم برای نجاتش انجام دادیم .... نفس عمیقی کشید ودرادامه افزود -من وجاناتان مجبوریم صبح فردا حرکت کنیم بییشتر از این نمیتونیم بمونیم .. -درک میکنم النور ..تو دختر شجاعی هستی ومن خیلی خوشحالم که تو روزهای اخر مراقب تام من بودی .. گونهءالنور رو بوسید واز کنارش گذشت قلب النور به درد اومد .هانا واقعا تنها شده بود .. ****. خورشید طلوع کرده بود که جان والنور با خداحافظی پراز اشک هانا به سمت دهکدهءکوچیکشون به راه افتادن ..هوا گرم بود ومحیط بیش از حد خلوت راه ...ازار دهنده . تمام طول روز رو یک سره تاختن ولی مسیر طولانی بود وهوای گرم به قدری بهشون فشار اورده بود که گه گاهی برای استراحت مجبور به توقف میشدن ... شب رو درکنار جاه استراحت کردن وصبح فردا رو به راه افتادن ...تا رسیدن به دهکده اشون سه روز فاصله بود ظهر روز دوم بود که النور وجان شروع به تاخت به سمت دهکده کردن زمان زیادی نگذشته بود که به خاطر سهل انگاری النور ..ناگهان هردوپای اسب النور داخل گودالی رفت والنور واسب هردو باهم به شدت روی زمین پرت شدن .. جان دهنهءاسب مشکیش رو کشید وپائین پرید ..نگران النور بود والنور از شدت درد به خود میپیچید -النور حالت خوبه ...؟ صدای شیه های وحشیانهءبرفی به گوش میرسید ولی جان فقط به فکر النور بود ..النور کمرش رو مالید وگفت -اه خدا احساس میکنم کمرم شکسته .. جان دستی روی مهره های کمر النور کشید ...ولبخند زد . -نه النور هیچ اتفاقی برای کمرت نیوفتاده ... صدای شیههءبرفی بیشتر شده بود.. اسب بیچاره روی زمین غلت میزد وسعی میکرد از جا بلند شه ولی به خاطر پاهای صدمه دیده اش دوباره روی زمین میوفتاد .. جان دست النور رو گرفت وبلند کرد ..النورتازه نگاهش به برفی افتاد وزیر لب زمزمه کرد -برفی ... لنگ لنگاه به سمت برفی رفت وکنارش نشست ..دستش رو روی سر برفی گذاشت تا اسب باوفاش بیشتر از این تقلا نکنه ..ب ه ارومی با فشار دستش سراسب رو روی زمین گذاشت وشروع به نوازش پوزهء برفی کرد .. پره های بینی برفی به سرعت بازو بسته میشد وبه شدت درد میکشید . جاناتان هردو ساق پای برفی رو معاینه کرد ..خدایا هردو پا به شدت شکسته بود وهیچ جوری نمیشد پای حیوان رو درمان کرد ..با ناراحتی گفت .. -النور جفت ساق پاش اسیب دیده . النور متحیرشد -نه امکان نداره .. از جا بلند شد وبه ارومی پاهای برفی رو لمس کرد .حق با جان بود ..پای برفی از چند جا شکسته بود واسب بیچاره به شدت درد میکشید..جان به ارومی گفت .. -النور اسبت داره زجر میکشه ... النور نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد .وپیشونیش رو لمس کرد -وای نه ...؟حالا من باید چی کار کنم ..؟ -النور ...؟ النور نگاه کلافه اش رو به جاناتان دوخت ومنتظر ادامهءحرف جان شد..واقعا برای جان دشوار بود که این حرف رو بزنه ...چون به خوبی از علاقهءالنور به اسب سفید رنگش اگاه بود ولی با دیدن درد اسب واینکه اسب به هیچ عنوان دیگه نمیتونه سرپا بشه ..به سختی گفت -باید تمومش کنی ...
النور به سمت جان خیز برداشت .. -چـــــی .؟دیوونه شدی ..؟اون چیزیش نیست ..میتونیم کمکش کنیم من فکر نمیکنم شکستگی هاش شدید باشه ... -النور نمیبینی اون حتی نمیتونه یک قدم دیگه راه بره.. باید تمومش کنی .. -نه تو نمیفهمی اون برفیه از کوچیکی باهام بزرگ شده ..نمیتونم بکشمش .. -النور من به خاطر خودش میگم اون فقط وفقط داره درد میکشه .. اگه واقعا دوستش داری باید کمکش کنی تا به ارامش برسه ! -نمیتونم نمیتونم ..من بدون اسبم نمیتونم .. -پس بزار من اینکارو کنم النور فریاد زد . -نه نمیذارم ... حق نداری بهش نزدیک شی هریسون ! النور به چشمهای سیاه برفی خیره شد .دم وبازدم های اسب وشیهه های دردناکش رو به خوبی حس میکرد .. واقعا نمیتونست اسب با وفاش رو بکشه .ولی از طرفی مطمئن بود با این همه درد دووم نمیاره .. چشمهاش رو بست ونفس عمیقی کشید ... خاطره اولین روزی که با برفی توی دشت تاخته بود ... خاطره اولین مسابقه اسب سواری و برد شیرین و پر غرورش ... روبان های آبی و حس خوب برتر بودن ... همه اینها با برفی گره خورده بودن ... و حالا اون می بایست چنین لطف عجیبی رو در حق برفی می کرد ... به ارومی پوزهءاسب رو نوازش کرد و گفت .. -باشه خودم تمومش میکنم .. لحن النور به قدری درد اور بود که جان هم ناراحت شد واقعا دوست نداشت تا این اسب بمیره . خوب میدونست که النور چقدر به اسبش علاقه داره ولی کاری از دستشون برنمیومد ...برفی دیگه درمان نمیشد . النور به ارومی خورجین برفی رو بازکرد اسلحه ای رو که جان به دست گرفته بود رو به سمت شقیقهءبرفی گرفت.. چشمهای النور پراز اشک شد واقعا که لحظهءدردناکی بود ..برفی تنها دوست النور درهمهءلحظات بود .. دستش رو به ارومی روی پوزهءاسب کشید ... پلک های مرطوبش رو با سرسختی روی هم فشرد وزیرلب نجوا کرد . -خداحافظ دوست قدیمی من .. با شلیک گلوله ...اسب تکون محکمی خورد وبه ارومی ثابت شد ..برفی ...اسب باوفای النور دیگه نفس نمیکشید .. اسلحه به ارومی از لابه لای انگشتهای النور بازشد وروی زمین افتاد ..احساس میکرد دوست کودکی هاش رو از دست داده ... سر بلند کرد و نگاهش رو از جوی باریک خونی که از کنار شقیقه اسب روی شن های کهربایی روان شده بودبه جادهءروبه روش دوخت جان تو چشمهای براق النور کلی درد میدید که به خوبی میتونست درکشون کنه ..النور بیشتر از حد توانش سختی کشیده بود .. جان لوازم داخل خورجین برفی رو جا به جا کردلباسها ووسائل بی اهمیت رو همونجا گذاشت وبقیه رو درخورجین اسب خودش جا داد ... درهمون حال گفت -باید بریم النور خورشید داره کم کم غروب میکنه .. النور برای بار اخر نگاهی به برفی انداخت وبا پای پیاده از کنار جان گذشت .. جان هم دهانهء اسبش رو کشید وپشت سر النوربه راه افتاد .. جان واقعا دوست داشت تا به النور دل گرمی بده ولی حرفی برای گفتن نداشت .. مرگ تاملی بعد از اون همه مراقبت النور و...حالا هم اسب باوفاش واقعا براش سنگین بود . تا شب پا به پای هم راه رفتن ..النور خسته تر از اون شده بود که حتی بتونه قدم دیگه ای برداره ..کنار تیکه سنگ بزرگی ایستاد که جان گفت .. -بهتره اطراق کنیم هردو خسته ایم .. اسب رو کنار النور نگه داشت وبرای روشن کردن اتیش شروع به جمع کردن هیزم کرد .. ***.. جان سیب زمینی ها رو جا به جا کرد وزیر چشمی نگاهی به النور انداخت ...النور همچنان خیره به شعله های اتیش بود . -النور واقعا متاسفم .. النور حتی سر بلند نکرد ..جان کم کم نگران النور میشد ..النور تا به حال هیچ حرفی نزده بود .. -النور نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ هوا سرد بود و وزش باد باعث شد تا النور بیشتر تو خودش جمع بشه . -سردته النور ..؟ از جا بلند شد وکنار النور نشست وپتوی نازکش رو به دور شونه های ضعیف النور انداخت -دلم برای برفی تنگ میشه هریسون . النور سرش رو به ارومی رو شونهءجان گذاشت .. -خیلی تنهام هریسون ...خیلی ... النور خوشحال بود که لااقل جاناتان بعد از این همه مشکل بازهم درکنارش بود .. جان بی اراده دستش رو به دور شونهءالنور پیچید ...بوی عطر موهای النور جان رو به خلسه برد .. موش کوچکش بیش از اندازه خسته بود .ای کاش النور هم مثل زن های دیگه بود .. کاش گریه میکرد.. اشک میریخت.. فریاد میزد ...ولی النور اینطور نبود سخت بود ..محکم وقوی ..وهمین هم باعث میشد نه گریه کنه... نه فریاد بزنه .. با حس نفس های اروم النور با احتیاط او رو روی پتو خوابوند ..از النور جنگجو چیز زیادی باقی نمونده بود .جزهمون روحیهءمقاوم سابق . موهای النور رو از روی شقیقه اش کنار زد وتو نور نارنجی شعله های اتیش جشم به دختری دوخت که حالا حس دیگه ای نسبت بهش پیدا کرده بود .. با یاد اوری گذشته وتمام جنجال هاش با النور ...حتی شیطنت های بچه گانهءالنور ...لبخندی زد .. دختری که برای او تداعی کننده بوی خوب شیرینی بود ... با وجود تمام این اتفاقات سخت و ناراحت کننده باز هم مزه دهان جان وقتی که به النور فکر میکرد ، شیرین بود ... نگاهی به النور درخواب انداخت ...النور سالی کم کم به موجود دلپذیری برای جان تبدیل میشد ...
گرگ ومیش هوا بود که النور به ارومی چشم بازکرد ..نور طلایی رنگ خورشید کم کم پخش میشد ودامن دشت رو روشن میکرد . جاناتان همون جوری که داشت صبحانه رو اماده میکرد نگاهی به چشمهای خواب الود النور انداخت . -النور بهتره بلند شی راه زیادی باقی مونده .. النور خمیازه ای کشید وازجا بلند شد ..هنوز هم نتونسته بود جای خالی برفی رو قبول کنه وناراحت بود سفر دو نفرهءجان والنور درحالی شروع شد که هردو به خاطر از دست دادن اسب النور سرعت کمی داشتن ونمیتونستن راه زیادی رو طی کنن ... گاهی النور سوار اسب میشد ولی جان همچنان پیاده مسیر رو طی میکرد .. کم کم به ظهر نزدیک میشدن ولی اسمون گرفته وابرهای خاکستری جلوی نور خورشید رو گرفته بودن .. النور نگاهی به اسمون انداخت -اه خدایا نه ...داره بارون میگیره .. جان نگاهی به ابرهای تیرهءبالای سرش که هرلحظه بیشتر وبیشتر درهم گره میخوردن انداخت ..این نهایت بد شانسیشون بود .. -النور عجله کن باید یه سرپناه پیدا کنیم ... ابرهای تیره تاجایی به هم فشرده شدن که اولین قطرهءبارون روی صورت النوربارید .. اه از نهاد النور وجان برخاست .دشت... خالی از هرکلبه وسرپناهی بود وجایی برای پنهان شدن از بارش بی وقفهءبارون وجود نداشت -بهتره هردو سوار اسب من بشیم . قطرات بارون هرلحظه سریعتر میشد ... -ولی اسبت نمیتونه مسیر زیادی بره جان درحالی که سوار اسب میشد گفت .. -مجبوریم النور ..سوارشو.. اسب جان شیهه ای کشید وجان دستش رو به سمت النور دراز کرد ..النورنگاهی به اسمون بارونی وقطرات شدید بالای سرش انداخت دستش رو تو دستهای جان گذاشت وپشت جان.... سوار اسب سیاه رنگ جان شد .. -من رو محکم بگیر النور باید هرچه زودتر یه سرپناه پیدا کنیم النور دستهاش رو به ارومی دور کمر جان حلقه کرد ...قلب جاناتان برای لحظه ای از تپش ایستاد ..حرارت بدن النور زیر این بارون سیل اسا واقعا لذت بخش بود .. شدت ضربات قطرات بارون به حدی بود که درعرض چند لحظه تمام بدن النوروجان رو خیس کرد . النور که به خاطر حرکت سریع اسب مجبور بود خودش رو به جان نزدیکتر کنه نفس سنگینی کشید .حس مرموز وخوشایندی تمام وجودش رو گرفته بود .. تا به حال هیچ مردی به جز هری مک گوایر تا این حد بهش نزدیک نشده بود... اصلا به هیچ مردی اعتماد نداشت که اجازهءنزدیکی به اونها رو بده... ولی جاناتان با بقیه ءمردهای زندگی النور تفاوت داشت ... النور به معنای واقعی به جان اعتماد داشت . دستهای مردد النور کم کم دور شکم جان حلقه بستن و هر نوع سایهءتردیدی رو کاملاکنار زد ..جان تو این لحظه حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرد خدایا اینجا چه خبره ..چرا جاناتان مثل یک پسربچهء تازه بالغ دچار هیجان شده ..؟ دستش به دور افسار اسب محکمترشد وبا شدت بیشتری به اسب سیاه اصیلش ضربه زد تا تندتر حرکت کنه .. زیر اون بارون سیل اسا دستهای حلقه شدهءالنور وگرمای بدنش که از پشت روی کتف وکمرش پخش میشد جانانان رو بی تاب تر میکرد النور تو این بین به حس خوشی که از وجود جان به بدنش سرازیر میشد فکر میکرد ..وجود جاناتان هریسون دکتر سرد ومغرور شهری برای النور پرازاعتماد وحس خوب بود .. خودش هم نمیدونست چطور این حس خفته تا این حد در وجودش بیدار و هشیار شده ! ... گویی قطب های آهنربای وجودش چرخیده بودند و بر عکس روال گذشته به طرز عجیبی به سمت جاناتان کشیده می شد ! جاناتان والنور به قدری سرگرم این حس لذت بخش بودن که متوجه نشدن چقدر زیرباران سیل اسا تاختن وتا چه حد از لمس حس های جدیدی که تو وجودشون زبانه میکشید لذت بردن .. ولی با دیدن بارن یا همون آغول های چوبی قدیمی به خودشون اومدن .. النور تو هوهوی باد وهجوم سیل اسای قطرات باران درگوش جان زمزمه کرد .. -اونجا یه سرپناه میبینم ...یه بارن میبینم .. هوای نفس های النور بدن جان رو لرزوند ...وجان تمام هیجانش رو با ضربه زدن به پهلوی اسب بیچاره خالی کرد ... جان والنور که به نزدیکی اغول رسیدن جان از اسب پائین پرید ...درچوبی وسنگین رو بازکرد .النور اسب رو هی کرد وبه سرعت داخل رفت .. با بسته شدن در وکمتر شدن هوهوی باد النور وجان تازه تونستن فضای نیمه تاریک اغول متروکه رو ببینن . هوا بی نهایت سرد بود ولباسهای خیس النور وبادی که از لابه لای چوبهای نیمه شکسته ءبارن به داخل میوزید باعث شد تا به لرزش بیوفته .. با زور وبا تنی خسته از اسب جان پائین اومد ..زمین نمناک اغول پرازکاه ویونجه بود وبوی بد ورطوبت بیش ازاندازه نفس کشیدن رو سخت میکرد .. -النور تو حالت خوبه .؟ صدای نگران جان بود که النور رو تازه به خودش اورد ..دستهاش رو دور بازوهاش پیچیده بود ومیلرزید .النور از بین دندونهای چفت شده اش گفت . -سرده هریسون ... -الان اتیش روشن میکنم .. النور سری به تاسف تکون داد .. -نمیتونی ...تمام این کاها خیسه ... جان تازه متوجه شد ..واه از نهادش برخواست ..حق با النور بود ..تمام اغول خیس ومرطوب بود ومسلما با این شرایط نمیتونستن اتیش روشن کنن .. صدای لرزان النور جان رو دستپاچه کرد .النور به شدت میلرزید .. -سردمه ...هریسون ..یه کاری کن .. جاناتان علارقم سرمای بدن خودش دست به کار شد ..خورجین اسب رو بازکرد وبه گوشهءبارن رفت ..وجای کوچکی بین کاه های روهم چیده شده بازکرد .. پتوی نازک خودش والنورروبازکرد وبه دور النور پیچید .النور همچنان میلرزید . جان حتی اسب خسته اش رو هم به حال خودش رها کرد وسعی کرد با حداقل امکانات النور رو گرم کنه .. ولی سرمای هوا ولباسهای مرطوب النور همه دست به دست هم داده بودن تا النور از سرمای زیاد حتی نتونه مانع لرزشش بشه .. جان پتو رو دور النور پیچید وسعی کرد با مالش دستهاش به دور شونه های النور گرمش کنه . -بی فایده است هریسون... سردمه دارم یخ میزنم .. جان کلافه بود ..نمیدونست باید چی کار کنه ..نگاهی به لباسهای سرد النور انداخت وگفت .. -باید لباسهات رو عوض کنی .. -ولی من لباسی... ندارم... فراموش کردی... همه اش ... تو خورجین ....برفی باقی موند .. جاناتان کمی فکر کرد باید هرچه زودتر تصمیمی میگرفت .وضعیت النور اصلا خوب نبود .. لبهای کبود ودستهای یخ زدهءالنور جاناتان رو میترسوند وبهش اخطار میداد که هرچه سریعتر فکری به حال النور کنه . -من توی خورجینم یه لباس دارم اون رو بپوش .. -ولی تو خودت.... بهش نیاز داری ...لباسهای تو هم ...خیسه .. -مهم نیست . جان به سرعت از کیف کوچکش بلیز مردونه رو بیرون اورد .. -بجنب النورباید لباست رو عوض کنی .. جان رو برگردوند ولی النور با دستهای منجمد شده اش حتی نمیتونست دکمهءاول پیرهنش رو بازکنه . دستهاش به قدری میلرزید که توانایی انجام هرکاری رو سلب میکرد . چندین بار تلاش کرد و بعد ناامیدانه زمزمه کرد : -خدایا نمیتونم هریسون...نمیتونم دکمه هام رو بازکنم ..
-خدایا نمیتونم هریسون...نمیتونم دکمه هام رو بازکنم .. جاناتان برگشت ونفس عمیقی کشید ...سعی کرد حس جدیدش به النور رو فراموش کنه و تمام تمرکزش رو رو عوض کردن لباس النور بزاره . باید به جلد همون دکتر مغرور باز می گشت ... این برای هر دوشون بهتر بود ! -اجازه میدی النور ..؟ النور به قدری میلرزید که فقط با چشم تائید کرد حاضر بود هرکاری کنه تا از این سرمای کشنده نجات پیدا کنه . جان پتو رو به ارومی بازکرد ودست به دکمهءاول پیرهن النور برد . دکمه های پیرهنش رو به ارومی بازکرد... ناخواسته هردو به یاد چند ماه قبل افتادن .. جشن های بهاری وزخم بازروی جناغ سینهءالنور .. نگاه جان به خط ممتد روی جناغ سینهءالنور افتاد ..نگاهش رو برگردوند وسعی کرد با همون دستهای لرزان دکمه های بعدی رو هم به تندی بازکنه .. پیراهن خیس النور رو به ارومی دراورد بدن سفید وسینه های خوش تراش النور جان رو ملتهب تراز قبل کرد .. با وجود اون لباسهای خیس وهوای سرد بارن ...جان احساس میکرد تو کوره میسوزه ..میل شدیدی برای لمس پوست لطیف النور داشت ولی به شدت جلوی این هوس رو میگرفت لباس مردونه اش رو به سرعت تن النور کرد .چند تا دکمه رو به زور بست ولی لرزش دستهاش به قدری بود که نتونست دکمه های بالای لباس رو هم ببنده . دامن خیس النور رو کنار زد..متا سفانه شلواری نداشت تا پاهای خوش تراش النور روبپوشونه و از گزند سرما حفظ کنه . پتو رو بازهم به دورالنور پیچید النور با اینکه میلرزید ولی با لمس سرانگشتهای لرزان جان به شدت تحریک شده بود .. لباس جان که به خاطر خیس بودن به سختی دور ماهیچه های بازوسینهءجان گره خورده بود وگرمای اغوشی که نویدش رو به النور میداد باعث شد تا النور علاقهءزیادی برای حبس شدن تو اغوش جان داشته باشه .. جان با احساس سرما لباسهای خیسش رو هم دراورد ...حداقل این جوری سرمای کمتری حس میکرد . چشمهای تب دار النور سینه وبازوهای سخت جان رو کاوید ..لرزش لبهاش کم وکمتر میشد ..گرمایی که از تفکر بودن دراغوش جان بدنش رو فرارگرفته بود کرختش میکرد .. ناخواسته به یاد اولین ملاقاتشون در کلبه میسیز هلن افتاد ... اونجا هم قبل از هر چیز پیچ و تاب های بازوهای قوی و ماهیچه های ورزیده جاناتان او رو شگفت زده کرده بود ! جان که نگاه خیرهءالنوررودید لحظه ای متعجبانه به النور خیره شد . النور کوچولو با اون لباس گشاد که دکمه های اول ودومش باز بود وجناغ سینهءالنور رو به خوبی درمعرض تماشا گذاشته بود مثل یه فرشتهءکوچک دل جان رو به تپش مینداخت .. جان سعی داشت شدیدا جلوی چرخش چشمهاش رو روی عضلات ساق پا ورون های خوش تراش النور بگیره . نگاهش رو به سمت صورت النور چرخوند ولی با دیدن صورت سرخ شده وچشمهای تب دارءالنور نگران شد ..وهمین موضوع هم جان رو میترسوند ... خودش رو به النور نزدیک کرد ...تا شاید از گرمای بدنش النور هم گرم بشه .. قلب النور دوباره به تپش افتاد ..سینهءستبر جان اغواکننده تراز هرلحظهءدیگه ای بود .. -النور حالت خوبه ..؟ -نه هریسون حالم خوب نیست ...سردمه و فکر می کنم تنهام . جان ناخواسته پتوی النور روبازکرد والنوربی اراده تو اغوش جان خزید ..قلب هردو ازشدت هیجان میتپید .. بدن گرم جان وسینهء ستبرش دستهای یخ زدهءالنور رو گرم کرد ..گرم وگرم تر .. جان واقعا از این همه نزدیکی تحریک شده بود وحتی از بوی عطر موهای نم دار النور هم لذت میبرد .. دستش رو دور شونهءالنور محکم تر پیچید والنور با لذت بیشتری تو اغوش جان فرو رفت .. گویی دستی این شعبده عشق رو به سرانجام میرساند ... دستی نامرئی و مرموز و حسی به تازگی شکفتن غنچه های رز قرمز ! -من اینجام النور ..تو تنها نیستی ..من همراهتم ...نمیذارم بلرزی چون گرمت میکنم .. نگاه النور ازعضلات قوی سینهءجان بالا رفت و تو چشمهای تب دار جان خره شد .. -من اینجام النور انگشتهای النور به ارومی بالا اومد وروی گونه ءجان نشست - چقدر خوبه که اینقدر گرمی هریسون ! جاناتان مسخ شده بود ...هیچ وقت فکر نمیکرد درمقابل موش کوچکش این طور ضعیف وبی دفاع باشه .. دستش رو به اروی لابه لای موهای نم دار النور فرو کرد جان کم کم از این همه نزدیکی به نفس نفس میوفتاد .. ای کاش راهی برای خلاصی از افسون بدن اغوا گرالنوروجود داشت - النور من اینجام مراقب تو چشمهای جان النور رو مسخ کرده بود ..حرارت بدنش کم کم بالا میرفت وبا نفس نفس زدن های جان گرم تر میشد .. انگشت النور روی لب جان نشست که جان به ارومی بوسه ای روی انگشت النور زد سینهءباز النور بیش از حد تحریک کننده بود وجان طاقت نداشت ..طاقت این همه نزدیکی به النوررو ..سعی کرد دستهاش رو از دور النور باز کنه .. -متاسفم النورفکر میکنم .. -جاناتان ... صدای النور اونقدرشیرین واونقدر لطیف ودل انگیز بود که جاناتان نتونست تحمل کنه وبه سرعت به سمت النوربرگشت ولبهاش رو رو لبهای یخ زدهءالنور گذشت . در این قمار شاه دل پیروز شده بود ... غرور معنایی نداشت ! النور بی حس وداغ شد ..این گرمای ملس ومطبوع رو که از لبهای جاناتان هریسون به بدنش منتقل میشد رو دوست داشت .. -اه النور تو بی نظیری ..لبهات ... لطافت بدن لرزان النور راه رو برای هرنوع مقاوتی بست وجاناتان بی اراده پادرمسیری گذاشت که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد .. لبهای داغ جاناتان ...لرزش دستهاش روی کمر النور وبازکردن تک تک دکمه های لباس ....تنها چیزهایی بود که از اون هم اغوشی رویایی تو ذهن النور باقی موند .. بقیهءخاطرات چیزی نبود جز لذت وهوس و گرمایی بی نظیر و به یاد موندنی..
النوربا احساس سرما به ارومی چشمهاش رو بازکرد ..تو نگاه اول سینهءستبر وعضلانی رو جلوی صورتش دید نگاهش رو عضلات سینه چرخید ..وبالا اومد ...هنوز متوجه موقعیت ومکانش نشده بود ... دستش رو به ارومی مشت کرد وسرش رو کمی بالاتر گرفت ..نفس های گرمی صورتش رو نوازش داد... نگاهش روی شونه های پهن وگردن وبعد هم چونهءجان چرخید تا به چشمهای بسته وصورت غرق درخواب جاناتان منتهی شد .. چند لحظه طول کشید تا النور متوجهءشرایطش بشه ..دراغوش جان بود!!! .. اغوش برهنه وبی لباس جان !!! .. چشمهای النور با تعجب گشاد شد وتمام ذهنش پراز افکار بد وترسناک ... نمیدونست چه جوری سرانجامش به اینجا کشیده... از شب قبل به جز زمانی که به بارن اومدن واز سرما به شدت میلرزید چیز زیادی رو به یاد نداشت وهمین هم باعث میشد همه چیز براش عجیب باشه . ناخواسته صحنهءتجاوز هری تو ذهنش پررنگ شد هری مک گوایر که تو یه انبار درست مثل همین اغول بهش تجاوز کرده بود . دستهای النور سرد شد و از سرما به خودلرزید... ولی این لرزش باعث شد تا بازوهای قوی جان به دور بدن النور بیشتر بپیچه .. النور عصبی تر شد ..حتی فکر کردن به شب گذشته وهم اغوشی با جاناتان ازارش میداد وباعث حالت تهوعش میشد . به زور بازوهای جان رو بازکرد وازجا بلند شد ..تازه به خودش نگاهی انداخت .. اه خدایا تنها لباس تنش یه بلیز مردونه بود که بارها وبارها تو تن جان دیده بودتش .. افکارش به قدری درهم ریخته ونامرتب بود که نمیدونست باید چی کار کنه .. این اولین تجربه ای بود که هیچ حسی به جز گیجی بهش نداشت ..وقایع شب گذشته رو به یاد نمیاورد وهمین هم باعث میشد نتونه به خوبی فکر کنه .. دستی به چشمهاش کشید وبرای بهتر فکر کردن به اطرافش نگاه انداخت .. اولین کاری که کرد به سمت لباسهاش رفت ..دکمه های لباسش رو بازولباسهای نم دارش رو به تن کرد ... ذهنیت النور نسبت به جان به قدری متغیر ومتفاوت شده بود که نمیدونست باید چه حسی داشته باشه .. نگاهی به جاناتان که غرق خواب بود انداخت ونفسش رو با حرص بیرون فرستاد ..خدای من این مرد چه طور میتونه اینقدر راحت بخوابه ..؟ با عصبانیت صداش کرد . -هریسون .؟هی هریسون .بلند شو .. ولی جان تنها حرکتی کرد ودوباره به خواب رفت .النور مطمئنا بیشتر از این عصبانی نمیشد .. -بیدارشو هریســــــــون .. ولی جان تنها زمزمه کرد .. -بذار بخوابم النور خیلی خسته ام .. النور دندون هاش رو روی هم سائید به چپ وراست نگاهی انداخت وبا دیدن سطلی که با اب بارون پرشده بود چشمهاش درخشید .. به سرعت سطل رو برداشت وبدون حتی یک لحظه فکر کردن به عصبانیت جاناتان ... اون رو روی سر جان خالی کرد جاناتان با حس هجوم اب وسرما چشمهاش رو به سرعت بازکرد وسریعا نیم خیز شد ازسرمای بیش از حد اب بدنش لرزید.. به قدری متعجب وگیج بود که نمیدونست چه اتفاقی افتاده ولی همینکه النور رو به همراه سطل در دستش دید متوجهءموضوع شد .. النور تمام اب سطل رو رو سرش خالی کرده بود ..نفس های جاناتان با دیدن صورت خونسرد النور ...کم کم تند وتند تر شد تا جایی که مثل یک بشکهءپراز باروت منفجر شد وبا فریاد گفت .. -چی کار میکنی النور ؟ النور با خونسردی ذاتی خودش سطل رو به سرجاش برگردوند وگفت -بیدار نمیشدی ...بیدارت کردم .. جاناتان به بدن خیس وکثیفش دست کشید .. -خدایا تو دیوونه شدی ..چرا میخواستی بیدارم کنی ..؟ -چون باید به سوال من جواب بدی جاناتان با عصبانیت بلند شد وبا دستمال شروع به تمیز کردن بالا تنه ءکثیفش کرد ..همینکه بلند شد وایستاد ..النور در دل اعتراف کرد که مرد روبه روش بی نهایت جذابِ ... ولی عصبانیت وتفکر غلطی که نسبت به جاناتان پیدا کرده بود باعث شد تو عرض چند لحظه تمام افکارش تغیر کنه -چه سوالی ..؟میتونستی بعدا ازم بپرسی .. النور جلوتر رفت ومستقیم تو چشمهای جاناتان خیره شد .. -دیشب چه اتفاقی افتاد ...؟ جاناتان داغ شد ..مطمئنا خیلی اتفاقهای زیبا ورویایی ای برای جاناتان افتاده بود که حتی فکر کردن به اون ها هم میتونست درجه حرارت جان رو بالا ببره وتحریکش کنه .. به سختی نگاهش رو از النور گرفت ..مخصوصا حالا که صورت گلگون النور بینهایت وسوسه کننده شده بود .. -منظورت رو نمیفهمم .. النور قاطعانه گفت -منظورم رو خوب میفهمی هریسون ...دیشب بین من وتو چه اتفاقی افتاد ..؟ جاناتان به سراغ لباسش رفت .. هنوز خیس بود ...به تندی لباسش روتکوندو به تن کرد ... -چی میخوای بدونی ؟فکر نمیکنم اونقدر گیج وبد حال بودی که ندونی چه اتفاقی بینمون افتاده ...تمام لحظات دیشب واضح وروشنه ودلیلی برای صحبت کردن راجع بهشون نمیبینم جاناتان با حوصله دکمه های لباسش رو بست ..این درحالی بود که النور از عصبانیت درحال انفجار بود .. -من وتو دیشب با هم بودیم ..؟ جاناتان با خونسردی تو چشمهای النور خیره شد -البته که با هم بودیم ..کافی بود یه نگاه به لباس خودت ومن مینداختی تا متوجه همه چیز بشی ..النور من فکر میکردم تو باهوش تر از این ها باشی ... النور با گیجی گفت -ولی من.. من چیزی یادم نیست ..تو میدونستی حال من خوب نیست وتو اون حالت .. مکثی کرد وبا فریاد حرفش رو ادامه داد .. -خدای من تو به من تجاوز کردی جاناتان با این حرف عصبانی شد وبه سرعت به سمت النور برگشت وفاصلشون رو طی کرد -بس کن النور تو خودت هم دیشب راضی به این رابطه بودی -نه نبودم -واقعا ..؟من مطمئن نیستم النور متوجهءمنظور جان نشد... ولی همون لحظه لبهای جاناتان با خشونت رو لبهای النور نشست ...دستهای جاناتان به دور سرشونه النور پیچید والنور تو اغوش جان فشرده شد ... النور تا چند لحظه نفسش تو سینه حبس شد ولی بعد به شدت تو سینهءجان کوبید تا ازش فاصله بگیره -تو دیونه شدی ...چی کار میکنی ..؟ -همون کاری که دیشب انجام دادیم و تو هم راضی به انجامش بودی ... سرش رو پائین اورد وتو چشمهای النور خیره شد .. -من وتو با هم بودیم.. فکر نمیکنم همه چیز رو فراموش کرده باشی تو از قصد میخوای همه چیز رو فراموش کنی ... جواب این حرف جان سیلی محکم النور بود .. فک جان منقبض شد ودستهاش رو به سرعت مشت کرد ....لبهای النور ازعصبانیت بیش از حد میلرزید .. -تو حق نداری حق نداری ... جان لبهاش رو روی هم فشرد ..نفس های تندش نشون از عصبانیت بیش از حدش بود ..پشت به النور کرد و به سمت خورجینش رفت . همون طور که داشت خورجین رو رو اسب سوار میکرد با خونسردی ای که واقعا بعید بود گفت .. -خیل خوب النور تو میتونی خیلی راحت خاطرهءدیشب رو فراموش کنی ومن وتو برمیگردیم به شرایط قبل النور با عصبانیت پا روی زمین کوبید .. -لعنت به تو هریسون ..تو پست ترین ادمی هستی که تا حالا دیدم -البته النور این رو بارها به من گفتی ..حالا بهتره عجله کنی واماده شی وقت زیادی برای برگشتن نداریم . بندهای خورجین رو محکم کرد وبه سراغ پتو ها رفت ... النور با عصباینت به رفتار خونسرد جان نگاه میکرد ..جاناتان اگرچه به ارومی وبا ارامش وسائل رو جمع میکرد وبرای سفر اماده میشد ولی به قدری عصبانی بود که اگه میتونست مطمئنا النور رو به حال خودش رها میکرد وبه تنهایی برمیگشت .. ولی حس مسئولیت وعلاقهءباطنیش نسبت به النوراین اجازه رو بهش نمیداد .. جاناتان یه قرص نون رو از تو خورجین بیرون اورد ونصفش کرد .. نیمی از اون رو به دست النور داد وگفت -بهتره تو راه بخوریش هوا داره گرم میشه وما باید زودتر حرکت کنیم ... وخودش قبل از اینکه النور حرکتی کنه یا حتی حرفی بزنه ..افسار اسبش رو به دست گرفت وجلوتر از النور حرکت کرد .. النور نفس عصبانیش رو بیرون فرستاد ودوباره زیر لب به جاناتان هریسون مغرور لعنت فرستاد ... کاش میتونست تمام مسیر برگشت رو به تنهایی طی کنه ولی چاره ای نداشت باید به همراه جان برمیگشت ...
النور با عصبانیت به جان نگاه کرد ونفسش رو بیرون داد ..به قدری خسته بود که نمیتونست به خوبی راه بره ولی جاناتان همچنان ساکت وبی حرف بدون ذره ای خستگی به راهش ادامه میداد ... گرمای هوا زیاد بود والنور طاقت تحمل بیشتر رو نداشت .. به سختی با خودش کلنجار رفت ولی وقتی که دید دیگه نمیتونه قدم بیشتری برداره گفت .. -هریسون بهتره استراحت کنیم . صدای جاناتان بدون کوچکترین نرمشی به گوش النور رسید .. -حالا نه النور راه زیادی باقی مونده .. النور به قدری عصبانی شد که قدم هاش رو تند کرد وجلوی راه جان رو سد کرد .. حقیقتا فکرش رو نمیکرد که با اتفاقی که شب گذشته بینشون رخ داده بود وحالا تا حدیش رو به یاد می ارود جان اینقدر تلخ وگزنده باشه واهمیتی برای خستگیش قائل نشه ... -ولی ما باید توقف کنیم ..دیگه بشتر از این نمیتونم راه برم . جاناتان که از ضربهءسیلی النور به شدت دلخور شده بود وبه هیچ عنوان نمیتونست این همه سماجت وغرور بیش از حد النور رو تحمل کنه مصمم وبا اراده تو نگاه عصیان گر النور خیره شد .. -تو اگه بخوای میتونی بایستی واستراحت کنی ولی من به راهم ادامه میدم .. -هریــــــــسون .. -بجنب النور نمیتونم تا صبح فردا به خاطر خستگی یه دختر بچهءلوس صبر کنم .. -بهت اخطار میدم جاناتان هریسون ...یه روزی من مطمئنا تو رو میکشم ..... فک جاناتان از عصبانیت منقبض شد ...اصلا نمیتونست این رفتار النور رو تحمل کنه .. -مشکلی نیست النور ...ولی همینکه بهت گفتم .بهتره وقتم رو تلف نکنی . وبه راهش ادامه داد ..النور بیش از حد عصبانی بود ولی چاره ای نداشت ...جان با داشتن اون اسب کذائیش میتونست خیلی راحت تنهاش بزاره ورهاش کنه .. پس مجبور بود تا جایی که توان داشت به دنبال اون خودخواه حرکت کنه .. جان میدونست که تا چه حد داره به النور کوچولو سخت میگیره ولی اونقدر از دست النور به خاطر حرفهایی که تو بارن شنیده بود عصبانی بود که بدون توجه به خستگی خودش وسستی النور به راهش ادامه داد .. جان تصمیم گرفته بود تا شدیدا النور رو به خاطر اون سیلی واون حرفها تنبیه کنه . النور نمیدونست چقدر راه طی کردن ولی همین رو فهمید که با دستور جان برای استراحت... تنها تونست به تنهءدرخت کنار جاده تکیه بده تا خستگی درکنه .. به ارومی روی زمین نشست وپاهای تاول زده اش رو دراز کرد ...ولی با صدای دستوری جان دوباره دستهاش رو مشت کرد . -النور ...خورجین اسب من روبازکن ... النور با عصبانیت لبهاش رو روی هم فشرد به قدری از دست جاناتان هریسون کله شق عصبانی بود که دوست داشت تا با تفنگ شکاری رابی ..همون تفنگی که یه روزی به سمت هری مک گوایر نشانه رفته بود جاناتان رو به درک واصل کنه با حرص از جا بلند شد وپا کوبان به سمت اسب جاناتان رفت ... ناهار رو درسکوت سردی که بینشون بود خوردن ودوباره سفرشون به طرف دهکده ادامه دادن ... النور با دیدن جادهءاشنای کنار دهکده که به خونه منتهی میشد نفس راحتی کشید وزیر لب زمزمه کرد -خدای من بالاخره به خونه رسیدیم قدم هایی هردو سریع تر شد تا جایی که با دیدن دهکده ومردم اشنای همیشگی لبهای هردوشون به لبخند باز شد ... بعد از مدتهای مدید بالاخره به دهکده وخونه برگشته بودن ... ***. کلانتر جویی لیوان ویسکیش رو بلند کرد وگفت .. -به سلامتی دکتر هریسون والنور سالی که به سلامت از جنگ برگشتن .. همه گیلاسهاشون رو بلند کردن .. -اه النور واقعا؟؟ ..چه طوری تونستی اون همه زخمی ومرگ ومیر رو ببینی ..؟ النور مقداری جین خورد .. -خیلی سخت بود سیسیلی واقعا سخت بود ..دوست ندارم حتی به اون روزها فکر کنم .. نگاه النور به جاناتان افتاد که درحال صحبت کردن با فرانکی بود .. تو این لباس مرتب جدیدش ...به مراتب بیشتر از قبل میدرخشید ..ونگاه حسرت زدهءسیسیلی رو به خودش خیره میکرد ... النور با بی تفاوتی صورتش رو برگردوند ..از دوروز پیش که به خاطر اون شب لعنتی با هم به مشکل برخوردن ..دیگه حتی باهم صحبت هم نمیکردن ..وهرکدوم سعی داشتن تا از دیگری فاصلهءبیشتری بگیره ... -النور این درسته که دکتر هریسون جون خیلی ها رو نجات داده وبا شجاعت به دیگران کمک کرده .؟ النور با بی حوصلگی تنها جواب داد .. -اره سینتیا ..اون دکتر خوبیه ... ابروهای سینتیا وسیسیلی از تعجب بالا رفت .. -اوه النور تو خیلی تغیر کردی ...فکر نمیکردم روزی برسه که از دکتر هریسون تعریف کنی .. النور حرفی نداشت چون تمام لحظاتی که درجنگ به سر برده بود باعث تغیر کردن خلق وخوش شده بود .. -درسته تغیر کردم سیسیلی... ولی ذهنیت من راجع به هریسون همونه ...دکتر جاناتان هریسون مغرورترین ادمیه که دیدم .. سیسیلی و سینتیا لبخندی بهم زدن ...النور سالی هیچ وقت از حرف خودش کوتاه نمیومد . النور جرعهءدیگه ای نوشید ..وبا بی تفاوتی به دوستهاش خیره شد بهتر بود وجود ادم مغرورو خودخواهی مثل جاناتان هریسون رو که معلوم نبود دراون شب کذایی چه بلایی به سرش اورده بود که حاضر به همخوابگی باهاش شده بود رو تو زندگیش ندیده بگیره .. این جوری راحت تر میتونست زندگیش رو بگذرونه .
زندگی به روال عادی خودش برگشته بود اما هنوز مهاجران خسته از جنگ به دهکده پناه می اوردن .. النور وجان کارهای سابق خود رو دوباره از سرگرفته بودن وسعی داشتن تا شرایط رو به حالت قبلی خود برگردونن ولی سیل مهاجران همه چیز رو تحت تاثیر قرار داده بود روز یکشنبه عصر بود که النور بعد از یک گشت وگزار کوتاه در حوالی دهکده به خونه برگشت النور با دیدن صندلی خالی ایوون تعحب کرد ..مری برخلاف هرروز بیرون کلبه نبود .. النور درروبازکرد -سلام مری .. مری پشت به النور درحال مهیا کردن عصرانه بود .. -اوه النور اومدی ..؟ النور نگاهی به بشقاب کیک خانگی انداخت .. -اینجا چه خبره مری ..؟نکنه بازهم خانم های خیّر دهکده رو دعوت کردی ..؟ -نه النور .. پس این کیک رو برای من پختی ...؟فکر نمیکنم تو همچین کاری رو برای النور کوچولوت انجام بدی .. مری به ارومی ضربه ای پشت دست النور که میخواست به کیک ناخونک بزنه نواخت وتشر زد .. -النور سالی بهتره ناخونک نزنی ... النور خندهءشیطنت امیز کرد -باشه مری ولی به من نگفتی که مهمونت کیه .؟ به محض گفتن این حرف صدای تقه ای به در باعث شد تا النور با لبخند برگرده به سمت در چوبی کلبه .. -لازم نیست بهم بگی مری ..مهمونت رسید .. دروبا یه حرکت بازکرد ولی با دیدن جاناتان هریسون که با یه بسته در دست پشت در ایستاده بود ابروهاش تو هم گره خورد .. جاناتان درست مثل یه جنتلمن واقعی کلاهش رو از سر برداشت وتعظیم کوتاه ومحترمانه ای به النور کرد .. -عصر بخیر میس النور سالی ... چنان غرور ونخوت درهمین یه جمله پنهان شده بود که النور روسریعا عصبانی کرد ..انگار که رابطهءبینشون هم تاثیری تو جنگ وجدال پنهان النور با جان نداشت .. جاناتان که به خواهش مری ودل تنگی بیش از حد خودش به دیدنشون اومده بود با دیدن گونه های سرخ از عصبانیت النور لبخند دیگه ای زد .. واقعا که النور سالی همیشه ودرهمه حال فرد جالبی برای جاناتان به حساب میومد .. -اوه جانی بیا تو .. النور با شنیدن صدای مری با عصبانیت از سر راه کنار رفت ...وجاناتان با غرورو کمی شیطنت در نگاهش وارد کلبهءکوچیک النور ومری شد .. -خیلی خوب کردی که اومدی جانی بیا بشین .. جاناتان کلاهش رو تو دستهای النورگذاشت وداخل شد ...النور نفسش رو با عصبانیت بیرون فرستاد ..جاناتان هریسون قبلا هم اینکاررو کرده بود .. جاناتان بسته رو به سمت مری دراز کرد وگفت ... -یکی از مریض ها کمی گوشت نمک سود شده برام اورده بود .. -اوه ممنون جان این نهایت لطف تو بوده .. النور بدون اهمیت به جاناتان ومکالمه اش با مری ..کلاه رو روی میز گذاشت وبه اطاق رفت ..لباسهاش رو با لباس تمیزی عوض کرد وبیرون اومد .. به شدت علاقه داشت تا به جاناتان بی احترامی کنه .. -حال مادرت چطوره جانی ..؟ النور نگاه متعجبی به مری انداخت ..نمیدونست که مری مادر جاناتان رو میشناسه .. -خوبه مری تو سفر اخر خیلی دوست داشت به دهکده بیاد ولی نتونست ..پدرم هنوز بیماره وتوانایی این سفر رو نداره .. -دلم برای هردوشون تنگ شده ..وقتی تو کوچیک بودی رابطهءخوبی با هم داشتیم .. النور هرلحظه بیشتر از قبل متعجب میشد ..واقعا فکر نمیکرد که دکتر هریسون مغرور شهری ومری تا این حد با هم اشنا باشن .. مری از قوری زیباش مقداری چایی تو فنجون ریخت و پیش روی جان روی میز گذاشت -بیا جانی ..تا سرد نشده بخور .. -ممنون مری .. -راستی از نامزدت چه خبر .؟ تو یک لحظه نگاه جان والنور درهم گره خورد ...نگاه جاناتان درست مثل دو تیکه یخ شده بود .. -ایزابلا بهم گفته بود که قصد ازدواج داری ... تعجب وخشم النور از این بیشتر نمیشد ..خدایا جاناتان هریسون نامزد داشت ..یک زن .. جاناتان با پوزخند به واکنش النور نگاه میکرد .. -مری عزیزم ..این جریان مال دوسال پیشه ..من از نامزدم جدا شدم واون الان داره با مرد دیگه ای ازدواج میکنه .. النور به ارومی نفس راحتش رو بیرون فرستاد ..پس اون شب نفرین شده ءسرد وبارانی جاناتان نامزدی نداشت -اوه من فکرمیکردم به زودی شاهد ازدواج تو خواهیم بود .. جاناتان پوزخندی زد ... -مطمئنا نه ..بئاتریس زن خوبی نبود و من رو نسبت به زن ها بدگمان کرد .ترجیح میدم به تنهایی زندگی کنم تا زن دیگه ای وارد زندگیم بشه ..مخصوصا یه زن لجباز وخود خواه تمام صورت النور از خشم وعصبانیت سرخ شدمطمئنا جاناتان هریسون نفرت انگیز تر از هرزمان دیگه ای شده بود .. با حرص فنجان چائیش رو برداشت وجرعه ای نوشید .سعی کرد خونسردیش رودوباره به دست بیاره ... متحیر بود که اگه جاناتان واقعا از زن ها متنفره پس چطور به خودش اجازه داد که اون شب رو با النور سرکنه ..فکر کردن به این مطلب هم باعث بیزاری شدیدش از جاناتان میشد .. جاناتان با دیدن عکس العمل های النور لبخند محوی زد بازی کردن با النور تفریح خوبی بود ...هردو خوب میدونستن چه جوری باید با طرف مقابل مبارزه کنن مری کیک خوشمزه ای رو که به تازگی پخته بود برش زد وجلوی جاناتان گذاشت .. -بیا پسرم از این کیک بخور .. جاناتان مودبانه تکهءکوچکی از کیک رو برید وبه دهن برد .. جاناتان تازه میفهمید که راز خوش طعمی شیرینی های النور چیه .مری شیرینی پز ماهری بود والنور هم به خوبی تونسته بود این هنر رو فرا بگیره .. -اوه عالیه مری ..خیلی خوشمزه است ..حالا میفهمم که چرا شیرینی های میس سالی این قدر خوش طعمه ..چون معلم خوبی مثل تو رو داشته خدا رو شکر که تو به این خوبی شیرینی میپزی از این به بع


مطالب مشابه :


مدل کت و دامن 2013

عکس روز-مدل لباس و - مدل کت و دامن 2013 - - عکس روز-مدل لباس و




مدل های متنوع دامن بلند برای خانم ها و دختر خانم ها

انـگيـزه زنـدگـي - مدل های متنوع دامن بلند برای خانم ها و دختر خانم ها - تفاوتي كه ايجاد




مدل تاپ و دامن

مدل لباس بدو عکس 2011 - مدل تاپ و دامن - مدل لباس بدوعکس,Bo2aks,مدل لباس , مجلسی,زنانه شیک,دخترانه




یک فوتبال خارق العاده با شیرها

عکس باران - یک فوتبال خارق العاده با شیرها - عکس باران




عکس هایی از تاپ و دامن ( جلیقه ) دخترانه

گالری زیبا سرای اسلامی - عکس هایی از تاپ و دامن ( جلیقه ) دخترانه - مدل لباس / فشن / لوازم ارایشی




حجاب

برهنگي يا احياناً تزيينات و آرايش‏هاي زنان هر قوم را با آب و تاب نقل با تاب ودامن




مدل لباس عربی

آفتاب - مدل لباس عربی - قالب وبلاگ; راز لاغری ستارگان; راز لاغری ستارگان




رمان پرستار من قسمت آخر

یه کت ودامن ببری پوشیده بود وسنجاق انگشت کوچیکمو داخلش کردم ویه تاب کوچولو دادم




اشعار و مدایح ولادت امام حسین (ع)

جلوه ی گلواژه ی صبر/واله و بی تاب ای پسر شیر خدا/دست من و ودامن




رمان "غرب..وحشی..آرام.." 09

که النور به ارومی چشم بازکرد نور طلایی رنگ خورشید کم کم پخش میشد ودامن و تاب های




برچسب :