رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

-تو که هنوز خوب نشدی؟؟؟ نوتریکا هنوز نمیتونی رو پات وایسی کجا میخوای بری؟
نوتریکا در حالی که لباسهای درون ساک را بررسی میکرد وگفت:من خوبم.... اصلا عالیم.... نگرانم نباش...
طوطیا اهسته گفت: اخه... من... چی بگم به بقیه...
نوتریکا خندید و گفت: هیچی برو بقیه ی خوابتو ببین...
طوطیا اهی کشید ودست در کیفش کرد وگفت: بیا....
نوتریکا: این چیه؟
طوطیا: گردنبندمه.... پاره شده.... اینم فاکتورش....
نوتریکا اخمی کرد وگفت: میخوام چیکار؟
طوطیا: نتونستم پول جور کنم... سی تومن بیشتر نداشتم... خوب میخرنش.... طلاست...
نوتریکا با حرص اما مهربان نگاهش میکرد.
طوطیا لبهایش را تر کرد وگفت: بعدا برا تولدم یکی بخر...
نوتریکا لبخندی زد و همچنان نگاهش میکرد.
طوطیا فاکتور و زنجیر طلایش را در جیب کتش گذاشت .
نوتریکا ارام گفت: سر تا پاتو طلا میگیرم....
طوطیا خندید و گفت: باشه....
وبا لحن ارامی گفت:بهتر نیست اینکا رو نکنی؟
نوتریکا: چیکار؟
طوطیا به او خیره شد وگفت: فقط ادمای گناه کار فرار میکنن...
نوتریکا اهی کشید وگفت: فرار نمیکنم... میخوام یه مدتی از همه دور باشم.... میخوام یه کم فکر کنم... همین.
طوطیا نفسش را فوت کرد وگفت: اخه...
نوتریکا: اخه نداره دیگه.... برو خونه.. از بابت منم خیالت راحت باشه.
طوطیا ارام گفت: داروهاتو گذاشتم توجیب عقب ساکت ...
نوتریکا: مرسی...
طوطیا یک قدم از او فاصله گرفت وگفت: مراقب خودت باش....
نوتریکا: توهم...
طوطیا نفس بغض داری کشید و به سمت اژانسی رفت که منتظر نگهش داشته بود.
نوتریکا لبخندی زد وویولنش را روی شانه جا به جا کرد....
حالا کجا میرفت... با قدم های خسته ای راهی را پیش گرفت. به کجا ... نمیدانست... فقط امیدوار بود وقتی باز میگشت مشکلش حل میشد.
اول باید جایی میرفت و وسایلش را انجا میگذاشت... بعد هم به سراغ طیبه میرفت. تمام فتنه ها از گور او بلند میشد.
هرچند مقصر خودش بود که پای سپهر را به خانه شان باز کرده بود.
یاد زمانی افتاد که به طوطیا زنگ میزد.. اگر این بلا را سر او میاورد... از این فکر مو به تنش سیخ شد.... اگر این اتفاق می افتاد اول سپهر بعد طوطیا بعد هم خودش را میکشت.
هرجا میرفت با کسر اتاق و غیره مواجه میشد.عصر شده بود... گرسنه در پیتزایی نشسته بود. حتما تا الان خیلی ها به دنبالش بودند.
گوشی اش را خاموش کرده بود تا اسوده وقت بگذراند وفکر کند....
دیگر دیر وقت بود... صحبت با طیبه را باید به فردا موکول میکرد.
****************

-مگه این خراب شده نگهبان نداره؟؟؟ چطوری تونسته بره؟
سرپرستار عینکش را برداشت وچشمهایش را فشرد وگفت: اقای نیکنام... ما پیگیر موضوع هستیم... خواهش میکنم مراعات حال بقیه ی بیماران و بکنید.
جاوید کلافه گفت: اگه طوریش بشه... از شما و بخشتون و مدیریت مذخرفتون شکایت میکنم....
بی اهمیت به انها به سمت اسانسور رفت.
هشت ساعت از رفتنش میگذشت.
اول نگران حالش بود بدتر از همه سیمین اضطراب و استرس برای قلب بیمارش سم بود....
باید با فائزه حرف میزد... این چه اتشی بود که دامن گیرشان شده بود... طیبه سر سفره ی چه کسی نشسته بود که اینطور خانمان سوز بار امده بود.
نمیدانست کجا برود.... کجا دنبالش باشد...
اگر سخنان پزشکش در رابطه با خونریزی معده و عفونت درست باشد.... اگر در خیابان اتفاقی برایش بیفتد...
شاید بهتر بود اینقدر افکار منفی را به ذهنش راه ندهد.
چرا اینقدر غد بود؟!
غد و یک دنده ... با این دو ویژگی غریبه نبود... در خیابان ها میچرخید و با گمان هرکس که اندکی شباهت به او داشت خیره مینگریست.در خیابان و پیاده رو با چشم به دنبالش میگشت.
نمیدانست باید به پلیس اطلاع دهد یا هنوز زود است.
سال جدید چه نوروزی برایشان رقم زده بود!
پسرش اواره ی کوچه وخیابان.... با اتفاقی که رخ داده بود. هرچند هنوز هم در صحت حرفهای نوتریکا شک داشت. اما اگر یک درصد درست گفته باشد و او بی دلیل چنین بلایی به سر فرزندش اورده باشد با چه رویی در چشمان او خیره شود.
در این شلوغی و پر مسافر و غیره شب را در کجا می ماند...جواب سیمین را چه دهد؟
اینطور قرار بود باب اشتی را به روی پسرش باز کند.این ابروریزی را چگونه سامان بخشد.... اهی کشید و به چراغ راهنمایی خیره شد.
دقایقی بعد به خانه رسیده بود. با امید در را باز کرد. توقع داشت او را در خانه ببیند...
موتورش گوشه ای به دیوار تکیه داده شده بود.
وارد خانه شد.
سیمین مات به او نگریست.... جاوید کل خانه را از نظر گذراند...نبود که نبود.
سیمین با عصبانیت گفت: مگه قرار نبود همراهش باشی؟ باز نساختین باهم؟ جاوید مگه قرار نبود که سال جدید دلگیری تو کنار بذاری... بچم و بیمارستان تنها گذاشتی؟
جاوید کلافه گفت: رفته....
نیما از جا بلند شد و گفت: چی؟
نوید ادامه ی حرفش را گرفت و گفت: رفته؟ کجا؟
جاوید گوشه ای نشست و گفت: نمیدونم....
سیمین در حال غش کردن بود که نیوشا او را گرفت و روی صندلی نشاند و به دو رفت تا قرصهایش را بیاورد... لحظاتی بعد جلال و سیما هم امدند تا با همفکری برای این مشکل تازه وارد راهی بتراشند.
طوطیا مانند گناهکاران نشسته بود و هر لحظه منتظر تنبیه و شماتت و سرزنش از سوی خانواده بود.
این یک مورد کم بود که ان هم اضافه شد...
طوطیا نگران نبود. بیشتر از احتمالات عمویش در رابطه با وقوع حادثه ای در خیابان میترسید...
خودش را به باد نا سزا گرفته بود که چرا در عملی که مطمئنا به ضرر نوتریکا بود کمکش نمود .
شب را کسی چشم بر هم نگذاشت. همه جریان را به صبح انتقال دادند... چند روز بود که یک اب خوش از گلویشان پایین نمیرفت.
*************************
*************************
-به به... پارسال دوست.... امسال اشنا.... خانم سال نوتون مبارک..
طیبه عقب رفت....
نوتریکا پوزخندی زدو گفت: چیه از من میترسی؟
طیبه:تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
نوتریکا: ناراحتی؟ اومدم عید دیدنی.... اشکالی داره...
طیبه: من..م... من با طوطیا قرار داشتم بریم .... بیرون.... تو...
نوتریکا خندید وگفت: فقط خواستم کمکت کنم از حوزه ی استحفاظیت بیای بیرون... ناراحتی؟
طیبه حرفی نزد... اخم کرده بود و داشت به سمت خانه شان باز میگشت که نوتریکا بازویش را محکم گفت.
طیبه با بهت به او خیره شد.
نوتریکا: عزیزم.... دوست نداری قبل از عقدمون با هم صحبت کنیم؟
طیبه با وحشت به صورت وچشمان سرخ او نگاه میکرد.
نوتریکا کشان کشان او را به سمت خیابان میبرد.
دربستی گرفت و روبه او گفت: بریم حلقه بخریم؟؟؟ یا بریم لباس بخری؟
طیبه داشت به گریه می افتاد.
نوتریکا زیر گوشش گفت: چطور اول بریم هویت این بچه رو مشخص کنیم...
طیبه ماتش برد.
نوتریکا نیش خندی زد و به رو به رو خیره شد.
جوی ازمایشگاهی از راننده خواست که نگه دارد.
بعد از حساب کردن بازویش را کشید وگفت: ازمایش تخصصی دی ان ای... خیلی دوست دارم گروه خونیش مثل خودم باشه... راستی میشه جنسیتشم فهمید؟
طیبه در سکوت با ترس نگاهش میکرد.
به در از مایشگاه رسیدند.
نوتریکا با اخم غرید: برو تو....
طیبه ایستاده بود.
نوتریکا با حرص گفت: بهت گفتم... برو تو...
طیبه با من من گفت:واسه چی؟
نوتریکا: منو احمق گیر اوردی یا پپه؟ شایدم جفتش....
طیبه به گریه افتاده بود.
نوتریکا: میخوام بدونم بچم چه خونی تو رگاشه... اشکال داره؟
طیبه سرش را پایین انداخته بود و هق هق میکرد.
روبه رویش ایستاد....نوتریکا کف دستش را به دیوار تکیه داد .طیبه مثل موش در دیوار فرو رفته بود. در حصار او بود وراه فراری نداشت.
نوتریکا: چیه؟ چرا وایستادی؟ یه ازمایش ساده است...
طیبه ارام روی زمین سر خورد و در حالیکه دستهایش را مقابل صورتش گرفته بود گفت: ازمایش چی؟
نوتریکا : ازمایش ژنتیکی.... میخوام هویت بچه رو بشناسم...شایدم پدر بچه رو...
طیبه نالید: کدوم بچه؟
نوتریکا ماتش برد.
طیبه نگاهش کرد... نفس نفس میزد و گریه میکرد. صورتش خیس اشک بود وارایشش بر هم زده شده بود.

طیبه نالید: کدوم بچه؟
نوتریکا ماتش برد.
طیبه نگاهش کرد... نفس نفس میزد و گریه میکرد. صورتش خیس اشک بود وارایشش بر هم زده شده بود.
مجبورش کرد بلند شود... باید توضیح میداد.... حد فاصل دو خیابان فضا چمن کاری شده ونیمکت بود. ا ورا درحالیکه به بازویش چنگ انداخته بود با خود به ان سمت برد. روی نیمکتی نشاند و گفت: تو الان چی گفتی؟
طیبه فقط گریه میکرد.
نوتریکا سوالش را با صدای بلند تکرار کرد.
طیبه بریده بریده گفت: بدبخت شدم... چاره ی دیگه ای نداشتم....
نوتریکا اشفته گفت: عین ادم حرف بزن.... منظورت چیه... اگه بچه ای توکار نیست .. پس... پس برای چی این بامبول و راه انداختی؟ هان؟
طیبه دماغش را بالا کشید وبا نفرت وانزجار درچشمان او خیره شد وگفت: همش تقصیر خودت بود... تو باعث شدی سپهر این بلا رو به سرم بیاره....
نوتریکا کلافه گفت: من نمیفهمم...
طیبه به نقطه ی نا معلومی خیره شد وگفت: چیو میخوای بفهمی؟ سپهر بهم قول ازدواج داد... اون شبم اختیار از دستمون رفت.. تو مست و نیمه بیهوش بودی ... حتی من میخواستم با تو باشم اما تو تو همون حالم منو کنار زدی.... سپهر بهم گفت: دوستم داره.... میخواد باهام ازدواج کنه....
منم به سپهر اعتماد کردم.... چون دوست تو بود....
نوتریکا حرفی نمیزد... فقط شقیقه اش را میفشرد...
نوتریکا با عصبانیت فریاد زد: پس برای چی گفتی حامله ای؟ ازمایش... تهوع...
اصلا متوجه اطرافیان نبود.
طیبه خودش را جمع کرده بود.
به سختی و با صدای لرزانی گفت: پس چیکار میکردم؟؟؟ تنها فکری بود که به سرم زد.... فکر میکردم اینطوری سپهر زودتر به حرفهاش عمل میکنه... اما اون رفت.... منم چاره ی دیگه ای نداشتم ... یکی از دوستام حامله بود منم برگه ی ازمایششو گرفتم...... نوتریکا... من..من...
نوتریکا میان حرفش امد و گفت: خفه شو... فقط خفه شو....
طیبه ارام میگریست...
نوتریکا از عصبانیت کبود شده بود... نمی دانست چه بگوید... جلوی همه شخصیتش خرد شده بود... از چشم پدرش افتاده بود. اعتماد همه نسبت به او سلب شده بود. به خاطر حماقت دو نفر دیگر.... به خاطر دروغ....
موهایش را کشید... سپهر دوستش بود..... طیبه فامیلش بود.
از حرص و خشم ضربان قلبش بالا رفته بود. کلافه و عصبانی جححرفی برای گفتن نمی یابید. اصلا چه بگوید.... بهتر نبود به اندازه ی تمام کتک های که خورده بود او را زیر مشت و لگد لهش میکرد؟
شخصیت له شده ی خودش چه؟ پدرش...مادرش... برادرانش... عزیز.... عموجلال... خاله سیما...
او که ازان گناه مبرا بود اینچنین سرخورده شده بود؟
خدایا چه کار میکرد....
چندقدمی راه رفت..
مقابلش ایستاد و گفت: بلند شو...
طیبه اطاعت کرد و ایستاد.
نوتریکا با لحن ارام و متحکمی گفت: الان با من میای خونه و همه چیز و میگی...
طیبه به او خیره شد.
نوتریکا: فهمیدی؟
طیبه: نه..... نوتریکا....من.... من دوست دارم .... به خدا قبل از سپهر من تو رو دوست دار...م....
نوتریکا سیلی محکمی به صورتش زد. انقدر محکم که از میان لبهایش خون جاری شده بود.
نوتریکا: کاری که گفتم و میکنی.... گرفتی چی میگم یا نه؟
طیبه خواست فرار کند که نوتریکا دستش را گرفت. طیبه از درد صورتش در هم رفت.
به زور او را با خود میبرد. تاکسی گرفت و به سمت خانه حرکت کردند.

به زور او را با خود میبرد. تاکسی گرفت و به سمت خانه حرکت کردند.
تاکسی سر کوچه متوقف شد.
نوتریکا از اتومبل پیاده شد ودست طیبه را گرفته بود وهمراه خود میکشید.
زنگ را فشرد.
نبی خان در را برایش باز کرد. با خوشحالی گفت: اقا کوچیک... و فریاد زد:خانم.. خانم... اقا کوچیک اومدن...
نوتریکا بی توجه به او رو به طیبه گفت: میدونی که چی باید بگی....
طیبه تنها سرش را پایین انداخته بود.
نوتریکا وارد خانه شد. جالب بود که همه حضور داشتند.
عزیز.... خاله سیما وعمو جلال... پدر و مادرش و طلا وطوطیا ... خواهر و برادرانش... حتی عمه فائزه...حمیده نبود.... انگار تنها او درک وشعور داشت.
با چه رویی امده بود...
از حضور او به همراه طیبه فقط ماتشان برده بود.
نوتریکا اهسته سلامی گفت و جاوید با حرص غرید: هیچ معلومه از دیروز تا به حال کجایی؟
نوتریکا: دنبال اثبات بی گناهیم...
و روبه طیبه گفت: نمیخوای توضیح بدی....
فائزه با حرص گفت: دختر منو کجا برده بودی؟ بدبختش کردی بس نبود؟
نوتریکا به عمه اش نگاه کرد. وقاحت تا چه حد؟
طیبه دستش را از دست نوتریکا بیرون کشید وبا گریه به سمت مادرش رفت وگفت: ماما ا ا ان....
عزیز پرسید: چه خبره؟
طیبه در میان هق هقش گفت: نوتریکا میخواست مجبورم کنه بچمو ....
فائزه با خشم به او خیره شد.
نوتریکا جز تعجب کار دگری انجام نداد....
فائزه با حرص گفت: خوشم باشه..... حالا دخترمنو میبری که خلاف شرع کنه؟ بچه سقط کنه؟ داداش.... و رو به جاوید گفت: این بود رسمش....
جاوید دیگر نمید انست چه کار کند... اگر حرف نوتریکا درست بود چرا باید اینطور بی خبر طیبه را وادار میکرد به چنین کاری؟
نوتریکا به ستون تکیه داد.
عزیز عصایش را روی زمین کوبید و گفت: خوبه والله... تو دین وایون کی معلمت بوده که شدی اینطور کافر که دین خدا ببری یر سوال؟ بچه سقط کنه؟ حرومه .... اما ادمه.... قتل نفس میدونی چیه؟ هان.... ای خدا ا ا ا... چه کنیم با این اولا نا خلف....
نوتریکا به پوزخندی اکتفا کرد.
جاوید سرش دادزد:میخندی؟ خجالت نمیکشی...
سیمین نفسش را فوت کرد وگفت: بس کن جاوید....
نوتریکا بی توجه به پدر و مادرش رو به فائزه گفت: پس شما خدا و دین خدا رو قبول دارید؟
فائزه با چشم غره ای نگاهش را از او گرفت و گفت: خوبه والله بدهکارم شدیم.... و نوتریکا گفت: باشه... پای خدا رو هم وسط میکشیم....
به سمت کتابخانه رفت وقرانی با جلد سبز رنگی را اورد و روی میز گذاشت جلوی چشم همه....
فائز ه سیخ نشست...

نگاهی به طیبه انداخت و به او با لحنی خسته گفت: طیبه....دست تو بذار رو این قران بگو ... بگو که من بهت بد کردم.... اگه واقعیته اگه حقیقته....دستتو بذار روی این کتاب و بگو. نفس عمیقی کشید و با صدای اهسته ای گفت:
طیبه........طیبه اگه.... اگه واقعا حامله ای .... اگه من ... دستتو بذار رو قران بگو...تا اخر عمرم میشم غلام حلقه به گوشت....طیبه تو رو به این قران قسمت میدم....فقط راستشو بگو.... من حالم بد بود... آره...منکرش نیستم اما این بدی به اون بدی بی ربطه... خودتم میدونی.... خوبم میدونی....
طیبه سرش پایین بود....تمام بدنش میلرزید..دستهایش را درهم قلاب کرده بود ....نفس نفس میزد انگار مسافتی طولانی را دویده باشد....عرق سردی که از گییجگاهش به روی گونه سر میخورد را حس میکرد.... دلش میخواست با صدای بلند گریه کند ولی باز هم سکوت کرد....
نگاهش به جلد سبز رنگ قران بود.
نوتریکا از سکوت او خسته شدو مقابل فائزه زانو زد .
قران را روی پاهای فائزه گذاشت و گفت: عمه....شما جواب منو بدین.... شما که سفره ی ابوالفضلت مشهوره...شما که ختم انعام و قرانت رد خور نداره....شما جواب منو بده....عمه جون تو روخدا.... من خیلی وقته که نتونستم تو چشمای بابا نگاه کنم....اب خوش از گلوی مامان پایین نرفته....نوید و نیما راه میرن مرگم و از خدا میخوان.... نیوشا دیگه به برادری قبولم نداره... عمه تو رو به مکه ای که رفتی قسم....تورو به بین الحرمینی که رفتی قسمت میدم....بگو همه ی این حرفها کشکه...بگو دروغه....بگو که طیبه ات هنوزم پاکه.... عمه هم شما که مطمئنم میدونی هم طیبه هم خدای بالای سرم....من هیچ غلطی نکردم که بخوام پاش واستم من ابرو نبردم.... نریختم....ببین من دستم و میذارم رو این قران....
دستهای لرزان و یخ زده اش را روی جلد سبز رنگ قران گذاشت و گفت: به این کلام الله قسم .... به این وقت عزیز قسم....من بد نکردم به هیچکس.... نه طیبه نه هیچ احد دیگه ای و بی عصمت نکردم....من کسی و نا پاک نکردم...عمه....به خدا راستشو میگم....به جون بابا به جون مامانم....به جون عزیز..به جون شما....به مرگ خودم قسم....عمه من پارتی زیاد میرم....مهمونی زیاد میرم... با هزار تا دختر رابطه دارم... زهرماری زیاد میخورم....کثافت کاری زیاد میکنم....اما....اما....
با چشمهای پر از اشک و لحن مشوشی گفت: عمه به خدا با طیبه عروسی میکنم...کی از طیبه بهتر...من همیشه دوستش داشتم و میخواستمش...ولی نه با این ابروریزی نه با هزار تا حرف مردم....اصلا من سگ کی باشم که طیبه رو نخوام....از سرمم زیاده...به خدا عاشقشم... به جون خودم دوستش دارم... عمه جون تو روخدا دارم دق میکنم.....تو رو جان طیبه شما رو به خاک اقای حشمتی راستشو بگید منو از این برزخ در بیارید.... به همین قران خدارو خوش نمیاد....من چه بدی در حق شما کردم که این بی ابرویی و چسبوندین بیخ ریش من....من از دین و شرع هیچی بارم نیست....آره....نه خدا میشناسم....نه دین خدا.....نه راه و رسم خدا....ولی شما چی عمه؟ شما که به دین واردی..... میدونی جزای بهتون ناحق چیه؟.... میدونی جزای تهمت چیه؟....عمه شما رو به خدا قسم یه چیزی بگین.... بگین این ازمایش دروغه... بگین این حرفها دروغه... بگین طیبه اتون هنوزم همون طیبه است....راضی نباشین شرمنده ی بابا باشم....راضی نباشین تا اخر عمرم نتونم تو چشمای مامان نگاه کنم....تو رو خدا عمه...التماست میکنم..به پات میفتم...عمه جون دست تو میبوسم....پاتو ماچ میکنم....ولی باور کنین... من کسی و بد نام نکردم.....شما منو میشناسین من ادم گند... کثافت....آشغال...آره پستم ... گهم... عوضیم... بدم....خیلی بدم... ولی هرچه قدر م بد بودم....این یه قلم ازم برنیومده....به خدا راست میگم عمه....به خدا راست میگم....
دیگر به پهنای صورت اشک میریخت به ستون تکیه داد و سرش را روی زانوهایش گذاشت...شانه هایش میلرزیدند.... بقیه هم مات و مبهوت چشم به دهان فائزه دوخته بودند....
طیبه دستش را روی قران گذاشت وبا لبخند محوی به او خیره شد.
اهسته گفت: به این قران قسم...
و نگاهش را پیروزمندانه به اطراف چرخاند..... عزیز نگاهش کرد.
جاوید با عصبانیت گفت: دلیل از این محکم تر؟ چقدر پستی نوتریکا... باورم نمیشه از پوست وگوشت من باشی....
سیمین ارام گریه میکرد وطوطیا ونیوشا هنوز مات بودند.
نوتریکا به نگاه طیبه خیره شد.
نگاهی که شرارت از ان می بارید...
دست در جیبش کرد.
گوشی اش را دراورد.
دگمه ای را فشار داد وان را روی همان قران جلد سبز رنگ گذاشت.

وصدایی که پخش شد....
صدای طیبه بود: چیو میخوای بفهمی؟ سپهر بهم قول ازدواج داد... اون شبم اختیار از دستمون رفت.. تو مست و نیمه بیهوش بودی ... حتی من میخواستم با تو باشم اما تو تو همون حالم منو کنار زدی.... سپهر بهم گفت: دوستم داره.... میخواد باهام ازدواج کنه....
منم به سپهر اعتماد کردم.... چون دوست تو بود....
نوتریکا: پس برای چی گفتی حامله ای؟ ازمایش... تهوع...
طیبه: پس چیکار میکردم؟؟؟ تنها فکری بود که به سرم زد.... فکر میکردم اینطوری سپهر زودتر به حرفهاش عمل میکنه... اما اون رفت.... منم چاره ی دیگه ای نداشتم ... یکی از دوستام حامله بود منم برگه ی ازمایششو گرفتم...... نوتریکا... من..من...
نوتریکا میان حرفش امد و گفت: خفه شو... فقط خفه شو....
طیبه ارام میگریست...
نوتریکا: بلند شو...
نوتریکا با لحن ارام و متحکمی گفت: الان با من میای خونه و همه چیز و میگی...
نوتریکا: فهمیدی؟
طیبه: نه..... نوتریکا....من.... من دوست دارم .... به خدا قبل از سپهر من تو رو دوست دار...م....
صدای سیلی ای که نوتریکا به گوشش نواخته بود هم ضبط شده بود.
نوتریکا: کاری که گفتم و میکنی.... گرفتی چی میگم یا نه؟ ...
این اخرین تیرش بود.... زمزمه وار شکر خدا را به لب راند.نگاهش فاتحانه اما مغموم بود.
فائزه نگاهی به قران روی زانویش و سپس طیبه که سر به زیر ارام اشک میریخت کردو به زحمت گفت: نوتریکا جان از ما بگذر....
و نفس عمیقی کشید با اینکه گریه میکرد چیزی راه گلویش را سد کرده بود....باز نگاهی به طیبه انداخت و گفت:خدا ازت نگذره دختر که منو رو سیاه کردی...الهی داغت و ببینم که منو خار و ذلیل کردی....
با دستی لرزان قران را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد ورو به روی جاوید ایستاد و گفت:داداش...به خدا این جزه جیگر زده مجبورم کرد دروغ بگم....منو ببخش داداش....حلالم کن...
جاوید فقط مات و مبهوت مانده بود حرفی برای راندن به زبان نمی یابید.
فائزه مجبور به اعتراف شد: نه داداش....شما نمیدونی.....این دختره ی کثافت این بامبول و راه انداخت....گفت اینطوری نوتریکا مجبور میشه باهام عروسی کنه.... این مادر مرده گفت: اون سپهر خدا نیامرزیده اگه نمیرفت این بلا رو سر بچم نوتریکا نمیاوردم... اما چه کنیم که دستم از همه جا کوتاه بود.... ابروی دخترم بود داداش... خود طیبه گفت: که بگیم نوتریکا مستِ مست بود و حالش بهم میخوره میگیم تو عوالم مستی این خبط و کرده و هیچی هم یادش نمیاد.... بی چون و چرا قبول میکنه....
گفتم: بعد عروسیتون که میفهمه که حامله نیستی....گفت: اون موقع دیگه راه پا پس کشیدن نداره....راه برگشت نداره....پل های پشت سرش خراب شده....منم میگم بچم افتاد....
گفت:اگه تو مادر منی....کمکم کن منو به مراد دلم برسون.....
بریده بریده در میان هق هقش گفت: از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون داداش ...من... منم از خدا خواسته بودم که نوتریکا پسر تو بشه دامادم....من که جز سعادت بچه هام چیزی نمیخواستم.....گفتم .....گفتم...... شما اولش یه کم ترش میکنی بعد..... بعد..... با منطق همیشه ات رفع و رجوش میکنی.....چه میدونستم این بلا رو سر این طفل معصوم میاری.... چه میدونستم شما هم مثل بقیه تعصب و منطقت از هم سواست..... به خدا همون روز که صورت این بچه رو دیدم خواستم همه چیو بگم.....این مادر مرده نذاشت.....گفت: خودشو میکشه......من چه میدنستم.....و با صدای بلند تری گریست....
جلال اب دهانش را فرو داد و گفت:پس این ازمایش چی بود... واقعا از دوستش گرفته ؟
فائزه در میان هق هقش گفت: مال....مال.... یه نفر دیگ....دیگه است.....فائزه دستهایش را روی زانوی برادرش گذاشت و گفت:داداش حلالم کن....
جاوید دستهای فائزه را پس زد نفسش بالا نمی امد....
جاوید حین جویدن سبیسلهایش با چهره ای گر گرفته گفت: چی داری میگه فائزه....چی داری میگی؟یعنی من بچمو........ بی دلیل...به نا حق به این روز انداختم؟ یعنی من به حرفای تو اطمینان بیخود کردم....فائزه تو اون شب به من گفتی طیبه ازپسرمن بارداره....به من گفتی پسر من به دخترت نارو زده...یعنی اون اشک و زاری....اون بی ابرویی بی ابرویی که میگفتی باد هوا بود.... نکنه...نکنه.... نوتریکا مجبورتون کرده...تهدیدتون کرده.....آره؟
عزیز عصبی رو به فریاد زد:
خجالت بکش مرد....چشاتو وا کن بفهم چی میگی.....همینطوری عین نقل و نبات به بچه ات توهین میکنی به بنده ی بی گناه خدا توهین میکنی.... روتو برم.....
سرش را به سمت فائزه چرخاندو گفت:بیا تحویل بگیر... پدر و پسر و انداختی به جون هم.... نگفتی شاید سکته کنن.... نگفتی پسره یه بلایی سر خودش بیاره.... نگفتی اون دنیا چه جوابی بدی.... پسره رو بدبخت کنی واسه عاقبت به خیری دخترت.... این رسم و از کی یاد گرفتی... حالا من چه جوری تو روی عروسم نگاه کنم...چه جوری تو روی نوه ام نگاه کنم ،اگه این بچه این کار و نمیکرد.. حرف این عفریته رو ضبط نمیکرد ... که به خاک سیاه مینشوندمش....که با دستهای خودم بدبختش میکردم........ دیوار کوتاه تر از نوتریکا پیدا نکردی...ازمایش یه نفر دیگه....جواب یه نفر دیگه رو به جای سند حاملگی دخترت رو میکنی؟....این همه دروغ و حیله رو از کی یاد گرفتی؟من یادت دادم یا پدر خدا بیامرزت....که خوب شد نیست تا این وضع و ببینه....نیست شاهکار بچه اشو.... دروغ و دغل بچه اشو ببینه...کاش منم میرفتم زیر خاک نمی فهمیدم.... کور میشدم و نمیدیدم.... کر میشدم نمیشنیدم.....
صورتش را به سمت طیبه چرخاند و گفت: تف تو اون روت بیاد که من پیرزن و شرمنده کردی.... که ابرومو بردی...
شوهر نکردی که نکردی.....دوستش داشتی میومدی به من میگفتی....نه با این بی آبرویی....من پس فردا چه جوری توصورت نوتریکا نگاه کنم؟چه جوری تو روی مردم و د ر و همسایه نگاه کنم؟
دوباره به سمت فائزه چرخید و گفت : لعنت به تو زن بی فکر که عقل و علم تو دادی دست یه الف بچه.... که خودتو دخترت و مسخره و مضحکه ی خاص و عام کردی که چی بشه؟شوهر کنه....میخوام نکنه....شدی پشت بی ابرویی دخترت که چی بشه....شوهر دار بشه....پسر داداشت و داداشت و بی آبرو کردی....من و کل یه خانواده رو بی ابرو کردی که شوهر تور کنی واسه دخترات....آخر زمون شده.....دوره افتادی تو فامیل پی مرد ؟ آبروی خودت و دخترت و اسم و رسم بابای خدابیامرزت و گرفتی کف دستت که چی؟...که این پتیاره به مراد دلش برسه....دِ میخوام نرسه صد سال سیاه....میخوام نرسه....
طیبه خدا لعنتت کنه.... به خاطر تو خواب به چشمم نیومده.... که این بلا سر این پسر اومده....
جاوید مشت کرده بود.. با صدای خفه ای گفت: از خونه ی من برید بیرون.... از خونه من برین بیرون که نمیخوام ریخت شما دو تا رو ببینم... از خونه ی من برین بیرون....
طیبه گریه کنان زیر بازوی مادرش را گرفت و با شرمندگی بدون عرض هیچ کلامی از خانه خارج شدند.

طیبه گریه کنان زیر بازوی مادرش را گرفت و با شرمندگی بدون عرض هیچ کلامی از خانه خارج شدند.
همه بهت زده و متحیر سر جایشان نشسته بودند... عزیز نفس نفس میزد و بریده بریده حرف میزد:قسم دروغ میخورد دختره... یا فاطمه ی زهرا.... ای خدا منو بکش راحتم کن از دست این اولاد نادون...بی عقل....بی عقل که بی عقل...روی زانویش میزد و نفرین میکرد:خدا لعنتت کنه فائزه... اون نماز و روزه بزنه به کمرت... ای وای خدا.... ای وای آقا کجایی ببینی بچه ات چه بی آبرو شده....کی میای دست منو بگیری....ای که دستم بشکنه با این اولاد تربیت کردنم...با این بچه بزرگ کردنم....
سیما به سمت عزیز رفت وشانه هایش را می مالید گفت: عزیز تو رو خدا الان سکته میکنی....
نیوشا همانطور که لیوان اب قندی را هم میزد گفت: حالا که طوری نشده....
جاوید عصبی فریاد زد: دیگه میخواستی چطور بشه؟
عزیزکه با خوردن شربت کمی حالش سر جا آمده بود گفت : صداتو الان بلند نکن....صداتو میذاشتی واسه وقتی که فائزه داشت عز و جز میکرد واسه دخترش.... نه حالا...
برای لحظه ای همه ساکت شدند.
نوتریکا گوشه ای نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.
عزیز: پسرم... نوتریکا جان... عزیز دور سرت بگرده...... خواست بلند شود که دلداریش بدهد اما سر جایش نشست و با چشم و ابرو به جاوید اشاره کرد که پیش نوتریکا برود که روی زمین نشسته بود وزانوهایش را بغل گرفته و سرش را روی آنها گذاشته بود.
جاوید با پشت دست پیشانی اش رامالید و به سمت نوتریکا رفت ....مقابلش روی زمین نشست....
جاوید: نوتریکا ....
نوتریکا تکان نخورد...
جاوید باز صدا کرد: پسرم.......
نوتریکا سرش را بالا گرفت ....
جاوید نفسی کشیدو دست برد تا صورت او را که شاید کمی رنگ زرد کبودی به جا مانده بود نوازش کند. نوتریکا سرش را عقب کشید.
جاوید با کمی تعلل گفت: نوتریکا جان... من ازت معذرت میخوام...زود قضاوت کردم...شرمنده اتم ...
جاوید: نمیخوای جواب بدی پسرم؟
پسرم؟ قبلا عارش می امد... حالا پسرم شده بود؟
نوتریکا با لحن خاصی گفت: مگه من از سگ کمترنیستم....از حیوون کمترنیستم....من بی همه چیزنیستم....نا مسلمون نیستم.... مگه نگفتی مار تو استینت پرورش دادی....
مو به مو حرفهایی بود که جاوید قبلا نثارش کرده بود
نگاهش را به سمت نیما و دوخت گفت:مگه وصله ی ناجورنیستم.... رو به نوید کرد و گفت: مگه نامردنیستم....
و رو به عزیزگفت: مگه عیاش نیستم....
سیمین ارام گفت: نوتریکا جان مادر....
نوتریکا با حرص گفت: من پسرتون نیستم....چه جوابی بهتون بدم..... از جایش بلند شدو به سرعت از خانه بیرون رفت....
جاوید خواست به دنبالش برود که عزیز گفت:بذاربره یه بادی به سرش بخوره اروم بشه ....
عزیز نفس عمیقی کشید و گفت:دلشو بدجور شکستی....وا قعا حرف فائزه اینقدر برو داشت که این بلا رو سر بچه ات بیاری....اره ؟خیر سرت با سوادی...دِ اخه تو یه کلمه نگفتی:بی ثبت و سند رو چه حسابی به پسر من بهتون نا حق میزنی.... نگفتی به پسر من این وصله ها نمیچسبه....هان من میخوام بدونم به حرف کی با اجازه ی کی دل این طفل معصوم و شکستی.... اصلا حرف فائزه رو قبول کردی هیچی... یه کلمه نباید ا ز خودش می پرسیدی... به حرفهاش گوش میدادی....
نیما میان کلام عزیز امد وگفت: اصلا بابا اجازه داد نوتریکا حرف بزنه....
نوید در ادامه گفت:تا اومد خونه شروع کرد به زدن نوتریکا....
عزیز با عصبانیت گفت: شما دو تا ساکت بشید که نیوشا بهم گفته بالای سرش چه حرفایی رد و بدل کردین....
هر دو با شرمندگی سرشان را پایین انداختند.
نیما کلافه کتش را پوشید وگفت:من میرم دنبالش....
صدای گریه ی ارام سیمین در فضا میپیچید... پسرش را باور داشت. اما کاش زودتر به باورش میرسید. نیما کلافه کتش را پوشید وگفت:من میرم دنبالش....
صدای گریه ی ارام سیمین در فضا میپیچید... پسرش را باور داشت. اما کاش زودتر به باورش میرسید.
عزیز با صدایی گرفته گفت: از خدا بی خبر فکر همه چیز هم کرده بود.... جا برای شک نذاشت.... و بعد در پاسخ به خودش گفت: گول نماز روزشو خوردم ....گول چادر سر کردنش و خوردم ...... گول اشک و زاریش و خوردم که....دِ اخه زن تو که ادعای عاقلیت میشد....تو که ادعای داناییت میشد.... تو دیگه چرا....خودت چرا حرفشو باور کردی.... اِ اِ اِ اِ... ببین چه جوری میخواست دخترش و غالب کنه به نوتریکا... ای وای خدا....پناه میبرم به تو....من که مادرم بچمو نمیشناسم وای به حال بقیه....
سیمین از جایش بلند شد روسری اش را مرتب کرد خواست از خانه خارج شود که عزیز پرسید:کجا میری سیمین ؟
سیمین با هق هق گفت: شما پسر منو نمیشناسین... باید برم دنبالش وگرنه نمیاد خونه....
عزیزبا اخم گفت: توکه پسرتو میشناختی بهش گفتی: دیگه پسرم نیستی.... به این راحتی از کار مادریش استعفا دادی.........میشناختیش که به 4تا حرف مردم به دو تا کاغذ پاره که معلوم نیست مال کیه اونطوری باهاش تا کردی....
سیمین روی زمین نشست دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گفت:پس من چه خاکی بریزم سرم..... و با صدای بلندتری گریست...
سیما حین مالیدن شانه هایش میخواست ارامش کند.
طوطیا نفس راحتی کشید.
نیوشا گفت: به خیر گذشت... بالاخره تموم شد....
طوطیا لبخند تلخی زد وگفت: تازه شروع شده.... حالا حالاها بر نمیگرده.... ونگاهش به جلد سبز قران افتاد.
نمیدانست کجا میرود...حال و روز خوشی نداشت...
به سمت همان مسافر خانه ی مخروبه ای رفت که شب گذشته به انجا رفته بود.چند روز میخواست انجا بماند...
صدای اذان می امد.
گنبد فیروزه ای مسجد را از پنجره ی اتاقش تماشا میکرد. ازجا بلند شد...
در افکارش غرق بود که به انجا رسید.
با تقلید از مردی که سر حوضی نشسته بود و وضو میگرفت وضو گرفت.
نماز را میخواست به تقلید چه کسی بخواند.شاید باید میپرسید... هر چند بلد بود ... اما تسبیحات اربعه وقنوت را کجا بخواند را نمیدانست.
اشهد را حفظ بود. ترتیب سلام را نمیدانست....
مهری برداشت... پیرمردی حین ذکر گفتن بود.
نوتریکا به ارامی گفت: حاج اقا ... نماز خوندن ویادم میدید؟
پیرمرد لبخند گرمی زد وگفت: دعا کن حاجی بشم... حتما...


مطالب مشابه :


رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 2 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان پونه (جلد 2) - 3

46 - رمان پارلا 47 - رمان تمنای برچسب‌ها: رمان, رمان پونه, جلد 2, معتادان رمان,




پونه (جلد اول)2

پونه (جلد اول)2. با ابروهای هلالی شکل خیلی رمان پارلا Anital. رمان پرستار من Doni.m & G.shab.




رمان نوتریکا 9 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 9 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 8 ( جلد اول )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 8 ( جلد اول ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




رمان نوتریکا 10 ( جلد اول ) قسمت آخر

رمان رمــــان ♥ ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35 رمان قمار سرنوشت جلد (2)




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 34 -رمان پارلا ♥ 35




برچسب :