رمان نیش قسمت4

5فروردین

پیروز کلافه بود .ارام و قرار نداشت . دیشب را در خانه ی کیوان به صبح رسانده بود و کلی با او و رفقایش هر و کر کرده بود اما یک جای کار می لنگید . این دلشوره ی لعنتی دست از سرش برنمی داشت . از طریق امیر ،پدر حنانه خبر داشت که او در خانه تنهاست اما از دستش رنجیده بود . می خواست از او دور باشد باید دوری می کرد نباید به او دل می بست فقط ...نمی فهمید چرا نگران است چرا نگران حنانه بود شاید الان توی خانه شان با همان پسر ِ هم محله ایشان داشت به ریش او می خندید ... داشت دیوانه می شد .

دیشب برای نخستین بار به فرم زندگی کیوان غبطه خورد .ماه می رفت و او سری به خانه شان نمی زد گاهی اوقات تلفنی می زد حال پدرو مادر و خواهر و برادرش را می پرسید و بعد دیگر دنیای خودش را داشت .

کیوان با هوس بازی اش به قدری ابروریزی کرده بود که کسی توی فامیل چشم دیدنش را نداشت .به عبارت ساده تر او را از خانه و فامیل طرد کرده بودند . و بعد از سه سال هم او راحت بود و هم خانواده اش اما پیروز ته تهش فکر می کرد ،هرگز طالب چنین زندگی ای نیست . از تنهایی بیزار بود و شاید به همین دلیل بود که نمی خواست ازدواج کند که مادرش تنها بماند .

اما توی این دو روز هر کار کرد نتوانست یک دم از یاد حنانه غافل شود .با خودش می گفت" بالا بری پایین بیای الان شوهرشی باید بدونی کجاست و چه کار می کنه "

اما دلش میخواست وپایش نمی رفت، قلبش می کوبید و عقلش تن نمی داد ...توی بد برزخی افتاده بود و دست و پا می زد .

حنانه گاهی خیلی نزدیک خیلی محرم ، خیلی خواستنی و خیلی معصوم می شد و گاهی خیلی کثیف و غیرقابل تحمل ، نمی توانست بین حسهایش حد وسطی قرار دهد .

پریروز رفته بود دنباش که او را برای مهمانی به خانه شان بیاورد . همه به اضافه ی خانواده ی خاله فریده در خانه شان بودند ،بیقراری و کج خلقی آنا داشت حالش را به هم می زد ، دیگر همه فهمیده بودند او چه حسی به پیروز دارد و دلش می خواست حنانه بیاید و همه او را ببینند . فکر کرد جز خودش کسی خبر ندارد که او چه جور
دختریست و می خواست بداند نظرها در موردش چیست ... همین طوری که کسی چشم دیدن آنا را نداشت و یک هسچ یه نفع حنانه بود ، آنا دختر مغرور و خود شیفته ای بود که همیشه از بالا به دیگران نگاه می کرد و این روزها برای بدست اوردن دل بقیه بدجور نقش بازی می کرد .

وقتی برگشت خانه و دست خالی امد ، بدون حنانه ،چشمان آنا برق زد و نگاه مادرش مات شد ... اول پنداشت چون مادرش اینطور بی دلیل از حنانه خوشش امده ،عصبانیست اما کم کم حس کرد میان این جمع شلوغ و خانوادگی دلش می خواسته حنانه هم باشد و او را ببیند مگر نه اینکه او نامزدش بود و باز از فکر اینکه او چند روز است تنهاست ، اعصابش به هم ریخت و خوب پدرِ حنانه را با فحش هایش مستفیذ کرد .

ساعت 3 بود که اخر سر از اشفتگی و کلافگی لباس پوشید و عزم رفتن به رستوران را کرد .بچه ها همگی در مرخصی عید بودند فکر کرد برود کمی اشپزخانه را تمیز کند .از این الافی و فکر و خیالها داشت دیوانه میشد.

پوری توی اشپزخانه مرغ سرخ می کرد .

همین که پیروز از در بیرون رفت. فرحناز رو به پوری گفت: بیا یه زن بزن به حنانه!

طبق یک قانون نانوشته و یک سنت بی اساس، میر احمد سلطانی ،پدر خانواده هیچ سالی توی عید به مسافرت نمی رفت و عقیده داشت مسافرت عید نحسی دارد و حتی سیزده بدر هم از خانه بیورن نمی رفت .

پیروز هم به سنت پدرش خو گرفته بود و همراه مادرش عید را در خانه سپری می کردند اما خواهرها قصد داشتند دسته جمعی به مسافرت بروند و به همین دلیل شب همگی انجا جمع بودند .پوری از اشپزخانه بیرون امد وپرسید:
واسه چی؟

فرحناز عینکش را زد و توی دفترچه تلفن بدنبال شماره ی خانه ی حنانه گشت .

-نمیبینی پیروز رو ، عین مرغ سرکنده س هی به موبایلش نگاه می کنه و بیقراره ...فکرکنم اینا با هم قهرن ،پریشبم الکی گفت مادر حنانه اومده ...

پور دستش را اب کشید و کنار مادرش نشست .

-بیا اینم شماره شون زنگ بزن بگو شام بیاد اینجا!

پوری دفترچه را گرفت و گفت: یعنی از خود ِ پیروز اجازه نگیریم!

-وا ...یکاره ازش اجازه بگیریم ...غلط می کنه حرف رو حرف من بیاره!

پوری شانهای بالا انداخت و شماره را گرفت .به دو تا بوق نکشید که حنانه گوشی را برداشت و بعد از سلام و
احوالپرسی برای شام دعوتش کرد و گوشی را گذاشت .

فرحناز با کنجکاوی گفت: می اد؟!

-اره گفت می ام !

فرحناز کمی تعجب کرد.

-من فکر می کردم نمی اد
همان موقع صدای زنگ اس ام اس موبایل پیروز بلند شد .پوری حیرتزده گفت: موبایلشونبرده!؟

و برخاست و گوشی اش را از روی کنسول برداشت ،نگاهی به گوشی انداخت و رو به مادرش گفت: از طرف حنانه س!

-ببین چی نوشته ؟

پوری پیام را خواند و بیش از پیش تعجب کرد .

-نوشته ،مادرتون برای شام دعوتم کدرن من چکار کنم؟

فرحناز دستش را چند بار روی اپن کوبید و گفت: دیدی ... دیدی گفتم ...اینا با هم قهرن!

پوری کمی اندیشید و مشکوکتر از مادرش گفت: اما مامان به نظرم اینا با هم قهر نیستن من فکر می کنم که ...

فرحناز با کنجکاوی گفت: چی ؟

-من فکر میکنم این پیروز مارمولک مارو سرکار گذاشته !

فرحناز بیحوصله گفت: اِ ... پوری حرفتو رک و راست بزن ببینم چی می خوای بگی !

-من فکر می کنم اینا قهر نیستن ...اینم که هی پیروز میگه حنانه نمی خواد زیاد بیاد و بره دروغ خودشه .... یعنی حرف خودشه !

بعد نزدیک مادرش شد و موبایل را نشانش داد و گفت: ببین نوشته "مادرتون" مگه شما نمی گین اینا همه ش با هم
می رن بیرون اگه اینجوری باشه که باید خیلی خودمونی باشن و دلیلی نداره حنانه بخواد از پیروز اجازه بگیره!

فرحناز شگفتزده گفت: یعنی پیروز نمیذاره اون بیاد و بره ...اخه چرا ؟!

-چون اقا نمی خواد زن بگیره ...داره مارو بازی میده مامان ...به قران همینه که می گم وگرنه چه لزومی داشت
حنانه اینو بنویسه ...مثلا می نوشت مادرت منو دعوت کرده بیا دنبالم !

فرحناز کمی فکر کرد و حرفها را حلاجی کرد و بعد با ناراحتی گفت: پسره ی بی شرم ...منو میذاره سر ِ کار ...
این دختر و که خودش خواسته !

پوری گفت: می خواسته بله ، اما نه برای ازدواج ...اصلا یادتونه از اولش چقدر جیلیز و ویلیز می کرد که حالا
ازدواج نکنیم که بیشتر با هم اشنا بشیم ...

فرحناز ادامه داد: همه ش هم می گفت ، حنانه اینطور می خواد ...پدرسوخته ببین چطوری منه پیرزن رو سر کار گذاشته ...

پوری گفت: حالا من از طرفش می نویسم "اره شب بیا"

-واسه حنانه می نویسی ؟

-اره ...ننویسم !؟

-چرا ...بنویس ..پیرزو خیلی بیجا می کنه رو حرف من حرف بزنه می خوام ببنم وقتی بیاد و ببینه حنانه اینجاست چکار می کنه!

پوری نوشت"بیا سعی کن ساعت 6 اینجا باشی "

تا نیم ساعت دیگر خانه غلغله شد و خواهرها و دخترهایشان امدند و با فهمیدن اینکه حنانه قرار است بیاید توی خانه ولوله افتاد .

حنانه با کت و دامن شیکی که پیش از عید ازخیابان گاندی خریده بود و به شکوفه گفته بود "پیروز برام بعنوان عیدی خریده"

عازم خانه ی مادرشوهرش بود .

به خاطر فرم لباسش و مسیر طولانی آژانس گرفت و خوشبختانه موقع خروج از خانه ابی را ندید که این چند روزه مثل سایه همه جا دنبالش بود.

کت و دامنش ترکیبی از دورنگ مشکی و بنفش بود .

کت ِ بنفش خوش دوختی که تا زیر باسن بلندی اش بود و کمرش مشکی و از جنس پارچه ی دامنش بود . دامنش هم بلند و ترکهایی بنفش رنگ پایینش می خورد، ساپورت ضخیمی هم پایش کرد و با کیف و کفش جیرش که ترکیب همان دو رنگ بود،تیپش را کامل کرد .

ارایش محو بنفشی هم کرد که حسابی به صورتش می امد اما می شد زیر رنگ و لعاب صورتش ،اضطراب و دلشوره اش را حس کرد .

این دومین بار بود که به خانه ی مادرشوهرش می رفت و اینبار عنوان عروس خانواده ی سلطانی را یدک می کشید .عنوانی که می دانست ماندنی نیست.

قبل از امدن از پدرش که همراه شکوفه و خانواده اش عازم مشهد بودند اجازه گرفت و وقتی فهمید انها بی خبر راهی سفر شدند کلی اشک ریخت .دیروز ظهرهم مادرش به شمال برگشته بود .دلش از اینهمه تنهایی و بی مهری گرفت و

باید تمام تعطیلات را تنها سپری می کرد .

پدرش به خیال خودش او را به پیروز سپرده بود و حالا با همه ی دلشوره اش از اینکه داشت بیرون می رفت و حداقل امشب را تنها نمی ماند کمی هیجان داشت و از یاد رفتارهای پدرش و تنهایی اش غافل شده بود .
یک ربعی می شد که حنانه در حلقه ی خانواده ی سلطانی نشسته بود . از اینهمه توجه و عوطفت دلش گرم شد و دلشوره اش پایان گرفت . حالا هم کنار فرینوش و مهرنوش دختران پروانه ،بهنوش دختر پیمانه و نسیم و نسترن
دختران پوری ، داشت در مورد اینکه دانشگاهش را به دلایلی شخصی رها کرده ، حرف می زد .

خبری از پیروز نبود و این خوشحالترش می کرد . حتی سراغش را هم نگرفت . پوری برایشان چای و میوه و اجیل گذاشت و دوباره دخترها را با زن داییشان که از قرار خیلی مورد توجه قرار گرفته بود ،تنها گذاشت .

فرحناز آه بلندی کشیدو با خوشحالی از اشپزخانه به جمع نوه ها و عروسش نگاه کرد و گفت: نمی دونم چرا انقد مهر این دختر به دلم افتاده ،احساس می کنم خیلی دوسش دارم !

پروانه نیم نگاهی به سوی پیمانه انداخت و کنایه امیز گفت: خب شاید به خاطر اینه که پسرتو خیلی بیشتر دوست داری !

فرحناز خودش را جمع و جور کرد و با مهربانی گفت:عروس هر چقدرم خوب باشه جای دختر ِ ادم رو نمی گیره ... خوبه خودت پسر داری می دونی من چی می گم ... !

پیمانه بحث را غائله داد و گفت: من که هر وقت به هنگامه فکر می کنم حالم بد میشه ...کاش لااقل بهداد یکیو می پسندید که از خوشم می اومد .

پوری همانطور خیره به حنانه زمزمه کرد : اما خداییش حنانه خیلی خوشگله ...خوش تیپم هست ... از آنا که سرتره !

اینبار پروانه هم تایید کرد و گفت: وای فکر کنید پیروز با آنا عروسی می کرد ... اونکه اصلا قابل تحمل نیست !

فرحناز گفت: بدِ ما اینجا وایسادیم بریم پیش ِ بچه ها ...

پوری گفت: برید بشینید من چایی ...

همان موقع در باز شد و پیروز داخل شد . بوی معطر گلهایی که حنانه اورده بود قبل از هر چیز به مشامش خورد و
کمی باعث حیرتش شد . از انجا فقط قسمتی از اشپزخانه پیدا بود مثل همیشه که وارد می شد با غرولند گفت: صدبار
من به شماها گفتم ماشینتون رو جلو در ِ پارکینگ پارک نکنید .

صدای پیروز قلب حنانه را به تکاپو واداشت . صورتش سرخ شد و بی اختیار برخاست و نگاه شوک زده ی پیروز به او افتاد و چون ده جفت چشم خندان و شیطنت امیز را دید که او را نگاه می کنند زود بر خودش مسلط شد و خیلی
عادی گفت: اِ حنا خانم ،شمام که اینجایی ؟!

حنانه اهسته سلام کرد . قلب پیروز مثل یک کیسه ی پر پول یکهو پاره شد و جیرینگ ...سکه ها از داخلش سرازیر شد و قلبش خالی شد .

بی اختیار خنده اش گرفت و رو به خواهرها و خواهرزاده هایش گفت: آقا علیک سلام ...!

پوری با خنده گفت: سلام به روی ماهت ... ماشین کیو می گی جلوی درِ

پیروز سعی کرد خونسردیش را حفظ کند زیر نگاه کنجکاو بقیه داشت اب میشد اما ذوق دیدن حنانه هنوز پا برجا بود .

-ماشین ِ فرینوش خانم ... پاشو سوییچشو بده برم جاشو عوض کنم !

در استانه ی اشپزخانه ایستاد و رو به مادرو خواهرهایش گفت: سلام عیلکم ...چیه چرا اینجوری منو نگاه می کنید؟
فرحناز ذوق زده گفت: خوبی مادر ؟

-بله ...

پروانه حرفش را قطع کرد و اهسته گفت: دیگه الان بهترم شد ...

و با چشم و ابرو به حنانه اشاره کرد .فرینوش سوییچ را اورد.

پیروز برای عوض کردن جای ماشین بیرون رفت و توانست نفسی تازه کند . توی دلش گفت"چقدر خوشگل شده ... اما اینجا چکار می کنه ؟"

از این فکر کمی عصبی شد . حنانه بی اجازه راه افتاده بود امده بود اینجا ... این فکر خوشی اش را ضایع کرد و باعث شد تا جدا خودش را جمع و جور کند .

"دختره ی سبک ... یکاره راه افتاده اومده اینجا که چی ؟... بله دیگه پاشده اومده ولگردی ... باید دمشو بچینم ..."

داخل شد و به قدری عبوس و اخمالود شد که حنانه دلش لرزید . او بیشتر به تغییر رفتار ِ پیروز عادت داشت و حس
کرد یک جای کار می لنگد . اینبار برخلاف پیش؛ محلی به جمع نداد و بعد از دستشویی به اتاقش رفت .

فرحناز و پوری با چشمک و اشاره به هم گفتند "پیروز چش شده "

تقریبا نیم ساعتی گذشت . صدای خنده و هیاهوی دخترها بالا رفته بود داشتند در مورد عروسی بحث می کردند .
حنانه در سکوت به حرفها و نقشه هایشان گوش می کرد و توی دلش به خوش خیالیهای انان می خندید و از اینکه
مثل انها هیچوقت خوشحال و سرحال نبود ،حسودی اش شده بود . چه جمع خوب و با محبتی ... انقدر غرق بگو بخند انها شده بود که متوجه پیروز نشد دوباره نیشش باز شده بود و می خندید .

-چه خبره ؟

خطاب به فرینوش که بزرگترین نوه بود و فقط شش ماه ازازدواجش می گذشت ؛گفت: چی میگی تو فری ... باز شروع کردی به توطئه !

-وا دایی داریم در مورد عروسی شما حرف می زنیم ...

پیروز نگاهی به حنانه انداخت که سر به زیر با فنجان چایش سرگرم بود .

-حالا میشه من یه خواهش ازتون بکنم !

لحن جدی پیروز باعث شد تا حنانه با نگرانی به او بنگرد . ترس اینکه جلوی بقیه ابرویش را ببرد ،بغض رابه گلویش نشاند .

-میشه خانما ؟!

فرینوش گفت : بله بفرمایید !

پیروز لبخندی زد و خیلی بامزه گفت: نامزدمو بدین برم ...

شلیک خنده ی جمع بلند شد و بهنوش با ضرب ِ فرینوش روی میز ، قِر داد و حنانه را که از خجالت سرخ شده بود
بلند کردند و پیروز دستش را گرفت و به شوخی گفت: تو دیگه ترو خدا با اینا جمع نشو ..( و رو به جمع اخمی مصنوعی کرد و گفت) یه نفرم ساکت و خجالتیه اینا نمی ذارن !

هر دو داخل اتاق شدند و حنانه شرمزده دستش را بیرون کشید .پیروز به لاک ِ جدی اش رفت و پرسید: تو اینجا چه غلطی میکنی ؟

حنانه بغضش را قورت داد و گفت: خودتون گفتید بیام !

-من ؟!

حنانه با خودش گفت" می دونستم اینجوری می کنه "

-شما گفتید دیگه پس فکر کردین من سر خود اومدم !

پیروز با تمسخر گفت: من الان دو روزه به تو زنگ زدم اصلا؟!

حنانه با دلخوری گفت: برم کیفمو بیارم که اس دادین بیا اینجا ... (بعد توضیح داد) مادرتون گفتن شام بیا من به شما
اس دادم که بیام یا نه شمام نوشتید بیا ... برم کیفمو ...

پیروز با انگشت ؛ شقیقه اش را فشرد و گفت : باید بهم زنگ می زدی ابله ... من گوشیمو جا گذاشته بودم !

اشک چشمان حنانه را تر کرد . معصومانه گفت: من که نمی دونستم !

-برو بابا ..."من که نمی دونستم "

تا پیروز پشتش را به او کرد ، حنانه اشکش را پاک کرد و گفت: باشه الان میرم می گم بابام زنگ زده باید برگردم خونه ...ببخشید !

و برگشت تا بیرون برود . پیروزخیز برداشت سمتش ، دستش را گرفت و تشر زد : می گیرم می زنمتا ،کیفت
اونوره موبایلت اونجاست بعد می خوای بگی بابا بهت زنگ زده ، ...مسخره ی خنگ !

حنانه نگاهش کرد و با چشمان اشکی ِ مظلومش چند بار پلک زد تا اشکهایش را پس بزند .

-خب چکار کنم ... بگو من همون کارو می کنم !

پیروز از حالت نگاهش کلافه شد . و با لحن طعنه امیزی گفت : نخیر شما جایی نمیرین ... چون می خوام ببینم یه دختر خراب چه کار می تونه با یه پسر داشته باشه !

حنانه وحشتزده به اوو چشمان خصمانه اش زل زد و ناگهان اشکهایش جاری شد و ارام و با تضرع زمزمه کرد :
تروخدا پیروز منو اذیت نکن ... باشه می رم ، میرم اصلا ... اذیت نکن !

پیروز جا خورد . مچ دستش را که محکم گرفته بود کشید و او را بی اختیار به اغوشش کشید اما با لحن تندی گفت: هیشششششش چته دیوونه !

و حنانه مثل جوجه توی اغوشش از ترس می لرزید و لرزشش به قلب پیروز سرایت می کرد . ارام نجوا کرد : میگم گریه نکن دیوونه یکی می یاد تو بد ِ ...کاریت ندارم ساکت شو !
حنانه پشت میز کامپیوتر نشسته بود. پیروز از اتاق رفت بیرون و به جای آب، با بساط اجیل و شیرینی داخل شد اما در را نبست .

خودش نشست روی تخت و به حنانه که همچنان فین فین می کرد چشم غره رفت : خبه توام ...اِ !!!

حنانه نفس عمیقی کشید و از انجا که در باز بود ارام گرفت و اهسته گفت: من هیچ وقت سر خود پا نمی شدم بیام اینجا !

پیروز هم اهسته گفت: زنگ که می تونستی بزنی !

حنانه اخم کرد و قهرامیز سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت: نمی خواستم باهات حرف بزنم ...زوره؟

پیروز حرصی شد ، برخاست و در را بست .

-چی ؟! ... تو نمی خواستی با من حرف بزنی ...؟ فکر کردی من از خدامه با تو حرف بزنم ...با توئه خراب !

حنانه بازبه گریه افتاد. پیروز نیش زد : چیه بهت گفتن گریه می کنی خوشگل میشی داری واسه م دلبری می کنی ؟!

حنانه گله آمیز تاکید کرد: من خراب نیستم !

پیروز طعنه زد: اِ ... من از دهن خودت شنیدم خرابی !

حنانه سرش را روی میز گذاشت و مثل بچه ها به گریه افتاد . آنقدر بامزه وسوزناک هق هق می کرد که پیروز چند لحظه با لبخند به صدای گریه اش گوش کرد .این دخترِ 24 ساله مثل دختر بچه ها شیرین و با نمک گریه می کرد .

عاقبت با دلسوزی گفت: پاشو دیوونه ... این لوس بازیا چیه ؟

حنانه برخاست و اشکهایش را با استینش پاک کرد و گفت: می خوام برم !

پیروز هلش داد روی صندلی و گفت: بشین بینم ... واسه من چه نازی ام می کنه ...فکر کردی کی هستی تو ...فکر کردی من کی ام ؟ (بعد با خشونت روی صورتش دولا شد و گفت) پسره کی بود تو کوچه خفتت کرده بود؟

حنانه لبش را گزید و حواس پرتِ پیروز را تا ناکجا اباد برد اما غرید: کی بود؟

-اسمش ابی ِ از بچگی با هم دوست بودیم ....(نگاهی به پیروز کرد و محکمتر گفت) بچگی ها ، یعنی وقتی من 7 ساله م بود حالام به خیالش همون موقع هاست هی می پیچه به پرو پام ...خواستگاریمم اومده اما بابام ردش کرده

-چرا ردش کرده !

-الافه ...بیکاره ... همه می دونن !

پیروز لبخندی زد و با لحنی که شوخی و جدی اش معلوم نبود گفت: اونوقت الان بزرگ شدی ؟

حنانه لب ورچید و گفت: من نمی دونم چی از من دیدی که هی بهم میگی خراب و تهمت می زنی ... اما من هیچ
پرونده ای ندارم که تو زدی زیر بغلت ... بعدشم می خوام برم !

پیروز بی منطق گفت: پاکترین دختر عالمم که باشی من واسه ازدواج نمی خوامت ...

حنانه بغض کرد .

-خب نخواه ... مگه زورت کردم منو بخوای ... می خوام برم !

پیروز برخاست در را قفل کرد و کلیدش را برداشت و به چشمان گرد و ترسیده ی حنانه خندید و گفت: حالا که
محرمی و منم که نامزدتم ... تا بعدش خیلی مونده ...

و او را که تته پته کنان مدام تکرار می کرد "زشته بذار برم "

روی تخت خواباند و بی انکه قصد بدی در سرش داشته باشد کنارش خوابید و سرش را روی سینه اش گذاشت . قلب
حنانه داشت می ترکید .

پیروز با خنده گفت: قلب ِ یا پتک ِ آهنگری ...چه خبره ...

حنانه اهسته گفت: به خدا من خجالت می کشم از این در برم بیرون ...زشته اون بیرون چند تا دختر ِ مجرد نشسته !

پیروز سرش را بلند کرد و با تعجب طعنه زد: اِ این چیزام حالیت میشه ؟

-پیروز !!!

پیروز لبخندی زد و همانطور که دستش را حائل بدنش کرده بود او را بررسی کرد وبالاخره چیزی برای گیر دادن
پیدا کرد و گفت: این چه لباسی ِ ...مگه بلوتوثشو ندیدی تو خیابون دامن دختره رو از تنش دراوردن ...

حنانه شرمزده گفت: زیرش ساپورت پوشیدم !

پیروز نشست و گفت : خنگی به خدا ... پاشو بشین!

درِ اتاق را گشود و پرسید: بابات اینا اومدن یا نه ؟

حنانه به دروغ گفت: اره امشب می رسن !

-این چند روز تنهایی چه کارا می کردی ؟

لحن مشکوک ِ پیروز سبب شد تا حنانه بگوید : فک کن بگم عصرا با مامانم بودم ، روزا خواب شبا بیدار و تا صبح
فیلم می دیدم تو باور می کنی !

پیروز جدی و تمسخرامیز گفت: نع !

حنانه با دلخوری گفت: میرفتم پسربازی و پارتی ...حالا چی ؟!

پیروز چشم غره ای به او رفت و باز از اتاق بیرون رفت . صدای دادش بلند شد که گفت: مامان باز که بوی گند ِ فسنجون می اد !

سرو صدای خواهرها و پیروز که داشتند در مورد ِ خورش فسنجان بحث می کردند ، باز حنانه را غمزده کرد .
چقدر تنها بود لااقل یک خواهر یا بردار نداشت ...آه عمیقی کشید و توی آینه ی اتاق به صورتش نگاه کرد .چشمانش
کمی سرخ شده بود .

پیروز داخل شد با حرص در اتاقش را به هم کوفت موبایلش را چک کرد و بی مقدمه رو به او گفت: از فسنجون متنفرم !

در را قفل کرد ودستور داد : بیا اینجا پیشم !

و روی تخت دراز کشید . حنانه با ترس و اضطراب نگاهش کرد و تا پیروز داشت بالشش را پوش می داد در را گشود .

پیروز نیم خیز شد اما حنانه بیرون پرید

پیروز غرید : پدرسگ ... واسه من ادای خجالتی هارو در میاری ... حالتو می گیرم !

و به موبایلش چنگ زد و برایش پیام فرستاد " می یای اینجا یا جلوی همه صدات کنم بیای تو اتاقم !!!"

جوابی نیامد دوباره پیغام فرستاد " حنا بشمار سه اومدی تو اتاقم "

باز جوابی نیامد " مگه من با تو شوخی دارم !!!"

حنانه به جای پاسخ به پیامهایش زنگ زد و پیروز غرلند کنان زمزمه کرد " به قران این دختره خنگه "

دگمه ی سبز را فشرد و گفت : مگه دیوونه ای واسه چی زنگ زدی ؟

حنانه اهسته گفت: خودت گفتی باید در جواب اسمست زنگ بزنم ... شرمنده نمی ام !

پیروز با داد گفت : تو غلط ...

و اهسته ادامه داد: پاشو بیا اینجا روی سگی منو بالا نیار ...بازیش گرفته !

-خدافظ!

همان لحظه در ِ اتاق گشوده شد و مادرش میان چارچوب ظاهر شد و با ناراحتی گفت : پیروز ... حنانه داره می ره
...میگه شب باباش اینا از راه میرسن کلید ندارن ... نکنه تو بهش گفتی بره !

پیروز جا خورد و بی انکه جوابش را بدهد از اتاق بیرون رفت و به حنانه که روی مبل منتظر نگاهش می کرد
،اشاره کرد بیاید .

حنانه با دیدن فرحناز که کنار پیروز ایستاده بود دلش قرص شد و به طرفشان رفت .

فرحناز با ناراحتی گفت : حنانه جان حالا زنگ بزن به بابا اینا بگو اونام شب بیان اینجا !

حنانه گفت : نه دیگه ... اونام از راه می رسن خسته ن !

پیروز قاطعانه گفت : من خودم بهشون زنگ می زنم ... مامانم اینهمه تدارک دیده کجا می خوای بری ؟

حنانه با تعجب گفت : من که بهت گفته بودم شام نمی مونم ...

پیروز از عمد گفت : من یادم نمی اد ... ( و رو به فرحناز گفت) برو مامان این بچه فیلمت کرده ....

فرحناز با خوشحالی به حنانه نگاه کرد و گفت : مادر دلواپس نباش ... مگه نمیگی بابات اینا خبر دارن تو اینجایی نهایتش برسن زنگ می زنن پیروز زود می رسونتت دیگه !

پیروز از فرصت استفاده کرد و دستش را دور شانه ی حنانه حلقه کرد و رو به مادرش، خیلی اهسته گفت : مامان
این بچه میخواد منو بپیچونه ... ( و سرش را جلو برد و با شیطنت گفت ) یه بوس خواستم داره فرار می کنه بهونه ی
کلید و مامانش اینا دروغه !

فرحناز با خوشحالی قهقه زد و پیروز چشمکی به قیافه ی هاج و واجش زد و گفت : سر ِ بچه هارو گرم کن من ببینم
میشه یه بوس گرفت ازش !

و فرحناز انگار قند توی دلش اب می کرد و از همانجا دستور داد اسفند روی اتش بریزند

حنانه با اکراه و دلهره با او همراه شد پیروز به قیافه ی مستاصلش خندید و گفت : دیگه منو نپیچونی ها ... بچه پررو !


-مگه خودت نمی خواستی برم ... حالا که می خوام برم چرا بازیت گرفته ؟


-کارم تموم شه خودم بیرونت میکنم


و انقدر عقب عقب بردش که وادارش کرد روی تخت بیفتد و بعد روی هیکلش سایه انداخت و با لحن وسوسه امیزی

گفت: خب از کجا شروع کنیم ... ؟!


و اتوماتیک وار به سمت لبهایش پایین امد اما حنانه دستش را روی لبش گذاشت و با ناراحتی گفت :تو دائم داری به

من تهمت می زنی و خدا خودش می دونه که حرفات بی اساس ِ ...


پیروزتحت تاثیر صدای بغض الودش، بلند شد و نشست و به حرفش پوزخند صداداری زد .


حنانه هم برخاست و پایش را توی شکمش جمع کرد و ادامه داد: بعد از اونطرف هی می خوای به من نزدیک بشی

هی می خوای به من ... (آه عمیقی کشید و نیشخند زد ) جالبه که صادقانه اعتراف می کنی این نامزدی سرانجامی ام

نداره ... پس لطفا دیگه به من دست نزن ... چون من دلم میخواد همه ی این تجربه ها رو با کسی داشته باشم که واقعا

محرمم باشه ... منم برای ازدواج بخواد ...


پیروز تلخ و تحقیر امیز گفت: دلت می خواد برای شوهرت باشی ؟ دست نخورده و ترو تازه ؟!


حنانه مثل خودش گفت: تو دوست ندای زنت فقط مال ِ خودت باشه !


پیروز نفسش را با حرص بیرون داد و گفت : چرا خب ... از زنای خراب ِ دهنی بدم می اد !


و نگاه ِ تند و تیزش را به او دوخت و از کنارش برخاست موهای ژولیده اش را مرتب کرد و روی صندلی میز

کامپیوترش نشست و سردو آمرانه گفت: برو بیرون !


حنانه بدون تعلل برخاست و لباسش را مرتب کرد پیروز بی انکه نگاهش کند گفت: میری تو پذیرایی می شینی آ!
حنانه از اتاق خارج شد .


یک لحظه از ذهن پیروز گذشت " واقعا چنین دختری با این طرز فکر می تونه بد باشه ؟"


و بعد به خودش جواب داد: بس کن احمق ... این با همین دروغاش الان اینجاست و شده نامزدت ...مرد نیستی اگه

بازم بهش نزدیک بشی !


و با حرص و خشم زیر لب غرید " میگه به من دست نزن ...هه جانماز ابکش !!!"


اما نمی شد ...


حنانه توی جمع خانواده شان خیلی قشنگ جا افتاده بود . مادرش مدام قربان صدقه اش می رفت پروانه و پیمانه که

همیشه از همه چیزایراد می گرفتند ، با حنانه راه می امدند و باعث حیرت پوری شده بودند . دخترها هم که نگفته پیدا

بود شیفته اش شده اند .


وقتی فرشید و بهداد امدند دیگر پیروز نتوانست مثل یکساعت قبل نسبت به حضور حنانه بی تفاوت باشد . به طرف

فرشید رفت و اهسته غرید : هووووش چشات لوچ شد بچه !


بدترین ایراد ِ فاصله ی سنی کمش با خواهرزاده هایش این بود که انها هیچوقت به عنوان دایی از او حساب نمی

بردند .


وقتی دید حریف نگاه های فرشید نمی شود دو سه تا چشم غره ی اساسی به حنانه ی بدبخت که از همه جا

بیخبر بیخ مبلش نشسته بود و ارام و خاموش به حرفهای فرینوش و بهنوش گوش می کرد ، رفت ؛که حتی نفهمید

دلیل این اخمها چیست .


وقت شام که شد عمدا رفت کنارش نشست و زیر گوشش گفت : بشین تکون نخور !


حنانه نگاهش کرد و گفت : کمک نکنم ؟


-نخیر ... با این قیافه ی تابلوت همه رو بردی هپروت ...لطف کن بیشتر از این شرمنده م نکن !


و حنانه جوری از زور ِ بغض لبهایش را گزید که انگار جایی نزدیک جگر ِ پیروز را گاز زده ، دلش ریش شد .


ندای وجدانش نهیب زد " این بیچاره که سر ِ جاش نشسته کاری نداره کرم از کس ِ دیگه س "


و سرش را بلند کرد و چشمهای خمار فرشید را گیر انداخت و اخم غلیظی نثارش کرد .


سر میز خودش برای حنانه برنج کشید و برای خورش هم بی انکه نظرش را بپرسد مرغ ریخت .


فرحناز گفت : وا پیروز ... شاید حنانه فسنجون دلش بخواد !


پیروز نگاهش کرد و با لحنی که فقط حنانه می دانست تهش طعنه خوابیده ،گفت: یعنی انقد کج سلیقه س !


حنانه لبخندی به روی مادر ِ پیروز زد و گفت: شرمنده اما من کج سلیقه م ... دست بر قضا عاشق فسنجونم !


پیروز بیخودی لج کرده بود دلش می خواست با او کل کل کندُ حرفش را به کرسی بنشاند. از جایی پر بود .نمی

دانست از کجا، اما پر بود


ناگهان با صدای بلند گفت : اگه بهت بگم یا من یا فسنجون کدوم رو انتخاب می کنی ؟


حنانه جا خورد همه ی نگاهها ان دو را می پایید ، چه می گفت ؟ دلش می خواست بگوید "فسنجان " اما نباید کسی

را مشکوک می کرد ، برای همین علی الرغم میلش گفت : خب ...ترو!


پیروز انگار که قله ای چیزی را فتح کرده ، لبخند فاتحانه ای زد و گفت : پس غذاتو بخور !


و با نخوت و غرور به جمع خیره شد .


فرینوش با لحن شوخی گفت : وا حنانه جون فکر نمی کردم انقد شوهر ذلیل باشی !


و حنانه جز لبخند حرفی برای گفتن نداشت . توی دلش گفت"شوهر ذلیل بچه ذلیل ... ای بیچاره حنانه ..."


و با بغض و نفرت به زور چند لقمه از غذایش را خورد و زود عقب کشید .


حنانه را بی هیچ حرفی برد و رساند . حتی جواب خداحافظی اش را نداد . تا پیاده شد گاز داد و رفت و در عوض

توی ماشین خالی تا رسیدن به خانه شان مدام داد زد و خشمش را خالی کرد .


" فکر کردی چی ... عاشقتم ... عاشق تو ؟ ... تو که انقد تابلویی ...تو که هر کی میبینت چشماش در می یاد ...

صدسال زنی نمی گیرم که مثل تو باشه ... دختره ی بی پدرمادر ... خراب ... اخه اشغال تو کی هستی که

در شان خانواده ی ماباشی ... "


جملات حنانه را به یاد اورد و با عصبانیت ادامه داد" من نمی خوام دستت به من بخوره"...گمشو آشغال ...تو کی

هستی که من بخوام ترو دست بزنم ...دست خورده ی بی همه کس ... دیگه اگه بهت نگاه کردم ...؟ اگه بهت نگا کردم

مرد نیستم حنا ...مرد نیستم ..."


گفت و گفت تا خالی شد اما سرش را که روی بالشش گذاشت عطر ِ حنانه توی دماغش پیچید و دلش پر شد از هوای

او ...


کسی توی قلبش ... نه قلبش نه ...جایی توی پیچ در پیچ وجودش ، فریاد می زد "عاشقش شدی بیچاره "


و زیر لب زمزمه کرد "نمیذارم ...نمیذارم "


و باز توی دلش جمله اش را تکمیل کرد و گفت"نمیذارم غیر من مال ِ کس دیگه ای بشی نمیذارم! "

12 فروردین ....



صدای خشمناک پیروز توی گوشی پیچید و باز بی مقدمه نیش زد: کدوم قبرسونی هستی که موبایلتو جواب نمیدی ...مجبور شدم شماره ی خونتونو بگیرم ... کدوم قبرستونی هستی هان؟!



حنانه با غیظ گفت: حمام بودم ... زنای خوب و خانم تو حموم گوشی تلفن می برن ، چون من خرابم نمی برم !



پیروز عصبی تر از این حرفها بود : ببین حنا جررررررررت می دم وایسا حالا ... تو مگه به من نگفتی بابام اینا

دارن می رسن الان بابای نمونه ت زنگ زده که فردا حنانه رو تنها نذاری ... اگه من سوتی میدادم چه گهی می خوردی ...هان ؟



حنانه بغض کرد .



پیروز باز فحش داد: هووووش عوضی با توام شکر خدا لال شدی ؟



-چی می گفتم بهت ؟!



پیروز تلخ تر نیش زد: خفه شو ...



حنانه بی صدا اشک ریخت و گفت : اشکال نداره می گم سیزده بدر با شما بودم ...خداحافظ !



و قطع کرد .



پیروز باز زنگ زد. فریاد کشید : رو من گوشی قطع می کنی پاشم بیام اونجا تا می خوری بزنمت ...بابای بی خیالت تا حالا ادبت نکرده نه ؟



حنانه توان حرف زدن نداشت . درد پریود امانش را بریده بود ، 6روز بود پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود و توی خانه ی سوت و کور روزش را به شب رسانده بود دیگر نزدیک بود از اینهمه سکوت خل شود نمی دانست چه بگوید تا پیروز راضی شود.



پیروز صدای گریه اش را حس کرد و ارامتر از پیش گفت: صبح ساعت 6.30 صبح جلوی در خونتونم ...الافم کنی

حالتو می گیرم ، الان کجایی ؟



حنانه با دلخوری گفت: شماره ی کجا رو گرفتی ؟



-اوپس ... واسه من زبون درازی ام می کنه ...تنهایی یا هستن ؟



-کی ؟



-بالاخره تنهایی ُ خونتون خالیه وو ،الکی اسم نامزدم روته وو ، حال می کنی ... یا نه حال ...میدی !



حنانه دیگر نتوانست خشمش را مهار کند .



-بیشعور روانی دست از سرم بردار فردا هم هیچ جا باهات نمی یام الانم با دوست پسرم محمد داریم حال می کنیم ...

توئه اشغال ُ می خوام چکار ...مزاحممون نشو دیوونه!



و گوشی را روی تلفن کوبید و با حرص جیغ زد و ناگهان زیر دلش تیر کشید و بی پناه و خسته باز به گریه پناه برد

.



همان موقع صدای در حیاط بلند شد توی این چند روز جز ابی ِ احمق کس ِ دیگری مزاحمش نشده بود که خوشبختانه

خبر داشت دیروز صبح با دوستان ول تر از خودش رفته شمال ...



روی تیشرت آبی کاربنی اش مانتویی پوشید و به حیاط رفت . چند بار پرسید :کیه ؟



اما جوابی نشنید . می خواست در را باز نکند که صدای پیروز را شنید .



-باز کن درو !



وحشتزده دلش پیچ زد و دستانش یخ بست . مردد بود که پیروز با پا محکم به در کوبید .



در را گشود و خواست دست پیش بگیرد .



-چته وحشی ...



پیروز بدون اینکه مهلت بدهد یکی کوبید روی دهانش که اب، چشمانش را پر کرد و ناباورانه به او زل زد . پیروز

بی انکه اهمیتی به او بدهد به طرف ساختمان رفت و در را گشود . جدی جدی باور کرده بود کسی در خانه است

حنانه که وحشتزده داخل خانه شد داد زد: کو دوسسسسسس پسرت ؟ کو؟!



حنانه مظلومانه گفت : از خونمون برو بیرون ... برو!



پیروز به سمتش یورش برد و دو دستش را گذاشت روی گوشهای حنانه و در حالیکه می پیچیدشان غرید: دفعه پیش که منو بیرون کردی چی شد ؟ ها چی شد ...بزنم ناقصت کنم اشغال !



حنانه تقلا کرد و پیروز به قدری گوشهایش را فشار داد که عاقبت باعث شد تا التماس کند : ولم کن ...تروخدا ول کن ...



-کجا قایمش کردی لاشـ ...



حنانه هق هق کنان گفت: الکی گفتم ...ترو خدا ولم کن آی گوشم !



پیروز رهایش کرد و ارام هلش داد و حنانه ی بیچاره نقش زمین شد بعد با پا محکم در ِ راهرو را بست و همانطور که دورش می چرخید داد زد: چرا نگفتی اون به اصطلاح بابات نیومده ؟



حنانه گوشهایش را مالید و با ترس زیر چشمی او را می پایید .



-با توام کر شدی ؟



حنانه گریان پاسخ داد: ترسیدم بیای اینجا اذیتم کنی ...



پیروز قاه قاه خندید و گفت : باریکلا از منم می ترسی انقد بلبل زبونی می کنی !



حنانه اشک ریزان گوشهای دردناکش را ماساژ می داد و سرش پایین بود .



پیروز پرسید: کی می اومد پیشت؟



-هیچکی ...



پیروز طعنه زد: هیچکی !؟ ... بچه رو تنها در خانه گذاشتن ... !



حنانه بی انکه قصد فریبش را داشته باشد گفت: من همیشه تنهام همه ی عیدا و تعطیلیا !



-اِ خوبه ... میشه اومد سوکت زد رفت ...



حنانه به نگاه مرموزش زل زد و با ترس گفت: دیدی گفتم ... اگه تو می دونستی تنهام می خواستی اذیتم کنی !



پیروز با خباثت گفت: اذیت چیه یه ذره عشق و حال می کردیم ...ناسلامتی نامزدیم آ!



حنانه برخاست و اشک ریزان به چهره ی پر هو*س پیروز نگاه کرد و با ترس گفت: ترو خداااا !



پیروز ژاکت طوسی رنگش را در اورد و گفت : لوس بازی درآری بدتر می کنم !



دکمه های پیرهنش را باز کرد و گفت : یه کم شیطونی میکنیم ... بیخودم التماس نکن من اصلا رحم ندارم ...



رکابی اش را در اورد و با تحقیر گفت : به من میگی بهت دست نزنم ... تو گه می خوری لاشـ ... هر کاری بخوام میکنم !



حنانه دردمندانه عقب رفت و التماس کرد : پیروز ترو به روح بابات ...



-خدا رحمتش کنه ... من الان خون جلو چشامو گرفته نذار با زور بیام جلو !



حنانه از تماس دست داغ ِ پیروز خودش را مچاله کرد و اجازه نداد او مانتویش را دراورد و ضجه زد: پیروز

...ترو خدا ...



پیروز بوسه ای ریز روی پیشانی اش زد وشالش را پرت کرد گوشه ی اتاق بی تفاوت به حالش اهسته و زننده گفت:

ببین می دونم دختری اما بیا با هم باشیم هر چقدر بخوای بهت میدم ...هرررررررر چقدر بخوای !



حنانه التماس کرد : پیروز؛ من به خدا اونجوری نیستم ... پیروز گه خوردم بابام بیاد میگم صیغه رو فسخ کنه ترو

خدا پیروز ... من خیلی بدبختم ، بدبخت ترم نکن ...



پیروز با رذالت تمام سرش را توی گردنش گذاشت و شادمانه از التماسهایش گفت :من اینارو نمی شنوم حالا هی

التماس کن ... می خوام ... چرا سخت می گیری نامزدتم خره !



و به زور مانتویش را در اورد و تی شرتش را هم ....



حنانه یخ شد چهار ستون بدنش از ترس می لرزید زیر دلش تیر کشید وضجه دلخراشی کشید مچاله و درهم با

ناامیدی خدا را صدا زد، حس کرد هر ان از حال می رود پیروز بی تفاوت بلندش کرد تا صاف بایستد اما با دیدن صورت سفیدش لحظه ای عقب کشید و کمی ترسید و ناگهان متوجه پایش شد و رد ِ خون را تا پایین شلوار صورتی اش دید و وحشت کرد و حنانه با بدنی که از ضعف می لرزید مانتویش را زیر پایش گذاشت و بی اختیار گفت : اگه فرش کثیف بشه شکوفه منو می کشه !



رمقش تمام شد وروی زمین افتاد همانطور لرزان و گریان تیشرتش را تنش کرد .

از چند روز پیش اعصابش متشنج بود و امروز حال خرابش به اوج خودش رسید . مادرش ناخواسته حرفی زد که دیوانه اش کرد ،گفت " فرشید به پروانه گفته ببینیم حنانه خواهری و فامیلی نداره که عین خودش خانم و خوشگل باشه "


بعد پدر ِ حنانه زنگ زد و او فهمید انها از مشهد عازم شمال هستند .حنانه ان شب دروغی گفته انها برگشته اند .


بعد فکر کرد "حنانه این همه وقت تنها بوده ؟ نکنه کسی باهاش دوسته؟ چرا حنانه گفته به من دست نزن "


بعد امد روبروی خانه شان و حنانه گفت با دوست پسرش محمد درخانه است و دیگر دیوانه شد


اما حالا ... از اینهمه دو دلی از اینکه نمی دانست چه می خواهد داشت می مرد.


حنانه ازحمام که توی پاگرد پله ها بود، بیرون امد رنگ به صورتش نبود پایین امد و گوشه ای نشست و سرش را

روی پایش گذاشت .پیروز با شرمندگی تازه به خودش امد و از روی زمین رکابی اش را برداشت و تنش کرد و

اهسته پرسید: حالت خوبه !


حنانه محتاطانه گفت: من خوبم ...شما می خوای بری ...


پیروز پوفی کشید و حنانه ترسید .


-چیز داری ؟


حنانه سرش را بلند کرد و بهتزده نگاهش کرد .


-وسیله داری ...؟ می خوای برم داروخونه برات ...


حنانه سرخ شد و سریع گفت: دارم !


پیروز مستاصل وپشیمان رفت و روی مبل نشست . این چه کاری بود که داشت می کرد عوض ِ اینکه برود چشمان فاسد فرشید را در اورد .


دوباره پرسید: چیزی خوردی ؟


-خوردم !


پیروز برخاست واز وسط اتاق پیراهنش را برداشت و تا به اشپزخانه برسد تنش کرد. تابه ی نشُسته ی توی سینک نشان می داد ناهار را نیمرو خورده !


توی یخچال هم جز دو سه تا گوجه ی پلاسیده و شیشه ی آب و پلاستیک نان و پنیر و تخم مرغ چیزی پیدا نمی شد

. بیرون امد و گفت : پاشو بریم خونه ی ما ... نمی خوام فردا الاف شم تا اینجا بیام !


حنانه کلافه شد از حضورش و از رفتارش و از اینکه مجبور بود دربرابرش سکوت کند .


-من با این حالم نمی تونم فردا بیام ...برو بذار استراحت کنم ...برو پیروز!


پیروزبا دلخوری گفت: داری بیرونم می کنی ؟


حنانه با تضرع و البته بیشتر با کنایه گفت : نه بخدا نه به ولله ...من کی ام که به شما توهین کنم، بیرونتون کنم ...من هیچکی نیستم ...فقط ولم کن بذار به درد خودم بمیرم ....میشه؟!


پیروز توقع داشت با تئاتری که در اورده حنانه صبوری کند دم نزند اما ظاهرا خیلی تند رفته بود با اینحال دست پیش گرفت .


-کلید خونتونو بده ببینم !


-میخوای چکار؟


-برم یه چیزی بخرم بخوری !


حنانه دلش می خواست قبول نکند ولی خیلی درد داشت اهسته گفت: فقط یه بسته مفنامیک اسید می خوام


پیروز سری تکان داد و جلوی جالباسی دسته کلیدی را برداشت و گفت: این کلید در ِ حیاطه ؟


حنانه برخاست و گفت: اره ... یه دیقه صبر کن !


نزدیک پیروز شد و از توی کیفش که اویزان بود اسکناس دوهزارتومانی در اورد و گفت: این برای قرص !


پیروز نگاه رنجیده اش را روی پول نگه داشت و بی هیچ حرفی بیرون رفت .


به خودش توی اینه ی ماشین نگاه کرد و از دیدن موهای ژولیده اش و رفتارش خجالت کشید و از حنانه بیشتر ...


فکر کرد فردا بهتر است او را با خودش نبرد . هم به خاطر حالش و هم به خاطر حضور آنا ...نمی شد جلوی آنا

خیلی با حنانه گرم گرفت . مصمم شد اما وقتی خرید کرد و برگشت یاد ِ حرفش افتاد ،اینکه گفته بود "همه ی عیدا وتعطیلیا تنهام "


حنانه برای خودش جا پهن کرده بود و زیر پتو بود .پیروز خریدها را به اشپزخانه برد و کپسول را با یک قوطی

رانی اناناس برایش اورد .


باز شالش را روی سرش گذاشته بود .پیروز چپی نگاهش کرد و گفت : بشین کپسولتو بخور !


حنانه نشست .یک قلپ از رانی را با کپسول فرو داد و دوباره دراز کشید .


بی اراده گفت: شما میخوای بری ،برو!


-اکه هی ...میرم بابا ... دیگه کاریت ندارم !


حنانه نشست و پتو را دورش پیچید.


پیروز این پا ان پا کرد و گفت : جدا این سیزده روز چکار می کردی ...


حنانه بیحوصله گفت : تروخدا شروع نکن ...مگه حرفای منو باور می کنی ...؟


پیروز با سماجت گفت: یعنی سیزده بدرا هم جایی نمی رفتی ؟


-نه ...دست برقضا زن بابام مثل تو توی خیالاتش سیر می کنه !


-منظور؟


-منظورم اینه که اونم فکر می کنه من موذی ام من دروغ میگم ...


بعد اهسته و بغض الود گفت: من اگه دروغ بلد بودم تا حالا صد تاشوهر کرده بودم


پیروز مثل کودنها پرسید: با محمد دوستی ؟


حنانه عصبی شد و برای اینکه دست از سرش بردارد گفت: اره دوستیم با هم کوه میریم دربند درکه سینما ...دوس

دارم باهاش ازدواج کنم بابام نمیذاره ...حالا ولم کن !


پیروز غیظ کرد و سرش را هل داد عقب و گفت : کور خوندی اگه فکر کردین من ترو می گیرم ...اما به خاطر ِ

اینکه بذارم بابات تو خیالاتش سیر کنه ...


ایستاد و با تمسخر افزود: این نامزدی ِ مسخره رو ادامه میدم وسر ِ شش ماهم ولت می کنم بعدش گمشو با محمدت

ازدواج کن... اما اگه تو این مدت که با منی هرز بپری می کشمت ...بفهمم می کشمت !


راه افتاد که برود .جلوی در ایستاد و گفت : ضمنا فردا ساعت 6.30 می ام و دیگه اینکه پول ِ چیزایی که خریدم رو بهم میدی شده هجده و پونصد!


قلبش ؛ عقلش ؛ همه ی وجودش ،بند بند تنش این دختر را می خواست اما نمی فهمید چرا این نیم مثقال زبانش بازی در می اورد و عوض محبت ،نیش می زند . انقدر حنانه را می خواست که توی دلش می گفت"عیب نداره این همه مردا خیانت کارن زنها باهاشون می سازن حالا کار ِ من برعکسه ...بعد ِ ازدواج زنجیرش می کنم گوشه ی خونه ... نمیذارم بهم ناور بزنه "
تازه معنای دلشوره را می فهمید انگار ته دلش یک دریا نمک ریخته بودندو دلش می جوشیدُ تا ته ِ حلقش شور میشد . قلبش داشت از جایش کنده میشد . تاصبح مگر خوابش برد توی تختش جان کند . با خودش گفت"یعنی این دختر سیزده روز تو خونه تنها بوده ؟"و بعد بیرحمانه گفت"البته اگه واقعا تنها مونده باشه "

اما دلش برای حنانه می سوخت . برای اینکه دیروز انطور اذارش داد برای اینکه درد داشت و توی خانه تنها بود ...اگر نمی رفت برایش قرص بخرد، او تا کی درد می کشید ...اگر پدرش زنگ نمی زد و سفارش حنانه را نمی کرد او که زنگ نمیزد اصلا خبردار نمیشد حنانه تنهاست و انوقت حنانه سیزده بدر هم توی خانه می ماند ؟ باز بیرحمانه گفت"البته اگه تو خونه می موند"

نزدیک خانه شان زنگ زد به موبایل حنانه تا برداشت گفت:بیدارشدی یا نه؟

-بله!

صدای ضعیفش نگران کننده بود.

-حالت خوبه؟

-خوبم

-ببین یه لباسم بردار ...هر چیزی لازم داری بردار اونجا مغازه نیستا!

و گوشی را قطع کرد . جلوی خانه تک زنگ زد و منتظر ایستاد . هوا تاریک بود و سوز سردی داشت به اسمان
نگاه کرد یک لکه ابر هم توی اسمان نبود با خودش گفت"خدا کنه بارون نیاد"

دیروز خواهرانش از مسافرت برگشته بودند و قرار بود به ویلای خواهرش پیمانه به دماوند بروند .پوری می امد و پروانه نه ... یعنی اگر فرشید می امد که محال بود حنانه را بیاورد .دوست نداشت زنی داشته باشد که همه برایش دندان تیز کنند ولی دلش این حرفها حالی اش نمی شد ...


مطالب مشابه :


رمان نیش قسمت 9

رمان خانه - رمان نیش قسمت 9 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان نیش قسمت4

دنیای رمان - رمان نیش قسمت4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان نیش قسمت 15

رمان نیش 15. زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و




رمان نیش - 8

رمان نیش - 8. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:34 | نويسنده : Moein. یک هفته




رمان نیش - 1

- رمان نیش - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - قسمت اخــــر

- رمان نیش - قسمت اخــــر - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - 6

رمان نیش - 6. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:32 | نويسنده : Moein. حنانه از صدای پایی که بی شک




رمان نیش قسمت 13

رمان خانه - رمان نیش قسمت 13 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




برچسب :