رمان وسوسه


چادرمو از روي پله برداشتم ...
حاتم - نمي خواي يه ابي به صورتت بزني ...؟
خودش شير ابو باز كرد ..و كنارم نشست ....
تا نشستم ...ياد مسعود افتادمو دوباره اشكم در امد
..دستمو زير شير اب بردم ....متوجه حاتم نبودم ....
كه گرماي دستاشو رو دستام حس كردم ...
بهش نگاه كردم ...
حاتم - دختر خوب ...گفتم صورتت نه دستات ..
اب دهنمو قورت دادم ...
كه يه دفعه با خنده يه مشت اب پاشيد رو صورتم
با اين كارش يه دفعه اشكم بند امد ...
كه يه مشت ديگه اب .... حواله صورتم كرد ...
حاتم با خنده:
شستن صورت در كوتاهترين زمان ممكن
...
دستاشو برد زير اب..... .كه من زودي پريدم عقب ..
شيطنت تو چشماش موج زد ....
حاتم - تا سه مي شمرم از حياط رفتي بيرون كه هيچ..... وگرنه كل هيكلتو خيس مي كنم ...
سعي كردم نخندم و سرجام وايستادم ..
حاتم - شوخي نمي كنم ...مي ريزما ....
سرشو تكون داد :
باشه گوش نكن ...
باورم نميشد حرفشو عملي كنه ..كه 3-4 تا مشت اب ديگه ..به طرفم ريخت .
.از ترس خيس نشدن .... بهش پشت كردمو...به يه طرف ديگه دويدم ...
ولي ول كن نبود....
- خيس شدم نريز ...
حاتم - برو بيرون تا نريزم ....
-باشه باشه مي رم ..تو نريز
حاتم - اون چيه رو سرت؟
...برگشتم طرفش
-چي ؟
كه يه عالمه اب به صورتم هجوم اورد ....
حاتم در حالي كه مي خنديد...از حياط زد بيرون ...
دهنم باز موند...
خندم گرفته بود ..پسره ديونه ببين چه به روزم اورد
سرشو از لايه در اورد تو ...
حاتم - بازم خيست كنم ؟...يا مياي بيرون ...
- اخه این چه بلايي كه سرم اوردي ..حالا چطوري با اين لباساي خيس بيام بيرون..؟
با انگشت اشاره اش گونه اشو خاروند ...
حاتم - اه ...راست مي گيا ...
و بعد با حالات با نمكي ...
دندم نرم... چشمم كور ... برات لباس مي گيرم ...
بپر بيرون تا مغازه ها نبستن ...
-من ازت لباس خواستم ...؟
حاتم - نخواستي ...؟
با حالت طلبكاري بهش نگاه كردم ..
امد تو حياط ...
همزمان با حرفش دستمو گرفت و به طرف در كشوند ...
حاتم - ولي من مي خوام برات بگيرم ...
و منو دنبال خودش كشوند ..
- ای... ارومتر ...الان ميفتم ...
تا سر كوچه با خنده دستمو كشيد .....
حاتم – زياد خيس نشدي يكم كه تو اين هوا راه بياي... زودي خشك ميشي
- بله ..خيلي ممنون از راهنمايتون
حاتم با خنده
خواهش ...
***
پشت ويترين يكي از مغازه هاي پاساژ وايستاده بوديم ...
حاتم - كدومش ...؟
-من لباس نمي خوام
حاتم - يعني به سليقه خودم انتخاب كنم ديگه ؟
-مي گم نمي خوام ...
با لبخند دستشو گذاشت رو شونه ام
حاتم - برو تو مغازه... انقدرم چونه نزن .دختر ..
با كارش مي خواست منو از ناراحتي در بياره ..هر لباسي رو كه جلوم مي ذاشت ..هيچ نظري نمي دادمو ساكت مي شدم ...
حرفا و نيشو كنايه هاي مسعود بيشتر تو نظرم مي امد تا حرفا و شو خياي حاتم ...
وقتي ديد اهميتي نمي دمو و ذهنم يه جاي ديگه است ...امد رو به روم...
حاتم - نمي خواي ؟
سرمو تكون دادم ...
نفسشو داد بيرون ...
برگشت و به لباسي كه مغازه دار روي ميز گذاشته بود نگاهي انداخت و گفت :
اين رنگش خيلي بهت ميادا ...
اشكم باز داشت در ميومد..
حاتم - باشه نمي خريم ..فقط تو انقدر گريه نكن ....
سرمو تكون دادم ....
حاتم - ممنون اقا ...بعدا مزاحمتون مي شيم ...
از مغازه كه خارج شديم
حاتم - ناهار خودي ؟با چلو كباب چطوري ؟
جوابي ندادم ...
معلوم بود كه كلافه اش كردم ..اما خوشيتن داري مي كردو حرفي نمي زد ...
واقعا صبر و حوصله زيادي داشت ..برعكس مسعود ..كه زود از كوره در ميرفت
به خودم كه امدم ..ديدم توي يه رستوان ساده كوچيك نشستيم
حاتم - چي مي خوري سفارش بدم ؟
- فرقي نمي كنه ..من گشنه ام نيست
حاتم - باشه پس همون چلو كبابو سفارش مي دم ...
غذامونو كه اوردن...حاتم مشغول شد ...
اما من دستام پايين بود و حركتي نمي كردم ...و فقط به بشقاب جلوي خودم نگاه مي كردم
قاشق و چنگالشو گذاشت تو بشقابش و قاشق منو به طرفم گرفت ..
حاتم - بخور ...انقدر فكر نكن ...
بهش نگاه كردم.... بهم لبخند زد
براي اينكه ناراحت نشه قاشقو از دستش گرفتم ...
كمي با غذام ور رفتم ...سرم پايين بود
- تو حق داشتي ...
خيلي خوش خيال بودم كه فكر مي كردم ...
حاتم – هدي
سرمو اوردم بالا
حاتم - بهش فكر نكن ...
سرمو حركت دادم:
-نه بايد بگم ...
قاشقو گذاشتم سر جاش ....
و دوباره سرمو گرفتم پايين
-فكر مي كردم از ديدنم خوشحال بشه و كلي ذوق كنه .
.اما خوشحال كه نشد هيچ ...از وجودمم به اضطراب افتاد كه مباد كسي اونو با من ببينه ....
ابروش از دوست داشتن من مهمتر بود .....
پوزخندي زدم :
البته فكر مي كردم كه دوسم داره
اوايل فكر مي كردم مرد مغروريه و واقعا سخته كه احساساتشو بخواد بروز بده
اما مگه ميشه ؟ ..ادم هر چقدرم كه مغرور باشه فكر نمي كنم ....
كسي رو كه دوست داشته باشه ..انقدر تحقير كنه ..انقدر شخصيتشو خرد كنه
نمي دونم چطور شد كه فكر كردم ...مي تونم باهاش خوشبخت بشم ....
سرمو گرفتم بالا ...
راست مي گفتي ..امروز تازه معني حرفاتو مي فهميدم ...
وقتي فهميدم كه زن همسايه يه لحظه ازم چشم بر نمي داشت و دم گوش بغل دستيش مدام پچ پچ مي كرد...
وقتي فهميدم كه مسعود بدترين حرفا رو بهم مي زد و مي خواست ازش فاصله بگيرم ... ...اره تازه مي فهميدم چي مي گفتي ...و من چقدر اشتباه فكر مي كردم
ساكت شدم
حاتم - حالا مي خواي چيكار كني ؟
سرمو تكون دادم ....
- نمي دونم ..قبلا فكر مي كردم مي تونم برگردم به زندگي سابقمو دوباره از اول شروع كنم...
ولي براي من ديگه شروعي وجود نداره ....
.امروز بعد از جدا شدن از مسعود ..كلي فكر كردم ...به قول تو نبايد به خاطر يه خيال واهي وقتمو تلف كنم ...
ديگه نمي خوام بهش فكر كنم ...هيچ وقت
چنگالو برداشتمو و توي تكه كباب فرو بردمو و مشغول خوردن شدم
حاتم به بشقابم خيره شده بود ...
چندتا قاشق ديگه خوردم
اما حاتم هنوز به بشقابم خيره بود
- چرا خودت نمي خوري ؟
به چشام نگاه كرد ...
حاتم - نظرت درباره من چيه ؟
-براي چي اين سوالو مي پرسي ؟
حاتم - مي خوام بدونم
- مي تونم من قبلش ... ازت يه سوالي كنم ...
سرشو تكون داد
- شايد حق دوتامون باشه كه بدونيم... داريم تاوان كدوم كارمونو پس مي ديم ..
علت اين همه حرفي كه پشت سرت مي زنن ....چيه ؟
حاتم - مي خواي بدوني ...؟
- اره ....هميشه مي خواستم بدونم ..
خنده داره ..ولي هرجا كه حرفت بود ..چهارتا گوش ديگه قرض مي گرفتمو مي نشستم پاي حرفاشون....
اما هيچ وقتم به جواب درست و حسابي نمي رسيدم ..هر كس چيزي درباره ات مي گفت
حاتم –چي مي گفتن؟
با لبخند:
- ناراحت نمي شي؟
سرشو با خنده تكون داد...
- ادم نا سالمي هستي ....يه عا لمه معشوقه داري ...چنديدن نفرو به خاك سياه نشوندي ...
حاتم – چقدر حرفاشونو باور مي كردي ؟

لبامو كمي تر كردم:
- معمولا تو اين جمعا يك كلاغ چهل كلاغ زياد مي كنن...
مخصوصا اينجور زنا كه كاري جز دور هم نشستنو و غيبت كردن ندارن
ادم وقتي بيرون گود مي شينيه ..فكر مي كنه عقلش بيشتر از همه مي كشه و كار همه رو باز خواست مي كنه
منم كه بچه بودم ...بقول بي بيم...عقلم قد نمي داد كه ....
..از اين جور بحثا و حرفا خوشم ميومد ....مخصوصا وقتي كه با اب و تابم تعريف مي كردن ....
پورخندي زدم
- نمي دونستم يه روز من مي شم نقل حرفاشونو ...و پشت سرم تا مي تونن حرف مي زنن
حاتم - تو هم فكر مي كني.. ادم بدي هستم ...؟.
به چشماش نگاه كردم ....
- من چيزي درباره تو نمي دونم ..هر چيم كه گفتم ..طبق گفته هاي ديگران بوده ...
با خنده:
اونايي كه دور هم مينشستن ....
انتهاي قاشقمو گرفتم و تو بشقابم چرخوندم ....
- تو اين چند روز كه باهم بوديم ....چيزي نديدم كه نشون از بدي تو باشه ...
قاشقشو برداشت و با يه تيكه از كبابش ور رفت
حاتم - از بچگي به هنر و نقاشي خيلي علاقمند بودم ..
بچه كه بودم زياد مي رفتم خونه عموم..يه جواريي پلاس اونجا بودم ....عموم ساز مي زد...
كسي از كاراش خوشش نمي يومد ...فكر مي كردن كسي كه ساز مي زنه ..
يه ادم نا جوره و دين گريزه ..
.اما من كه عاشق عموم بودم ..عاشق ساز زدناشم شدم ....
بيشتر از همه دف و تار..ميزد.. .منم اين دوتا رو خوب پيشش ياد گرفته بودم
...اما عمرش زياد بهش وفا نكرد و تو 40 سالگي مرد ...
ثروتي نداشت كه بخواد براي كسي باقي بذاره .....حتي توي مراسم خاكسپاريشم بيشتر از 10 نفر ادم نيومد..پدرمم نرفت ...
اما من رفتم ...نمي دونم چرا هيچ وقت ازدواج نكرد ...
حتما بخاطر همين چيزا بوده ....خوب يادمه روزي كه تمام وسايل اتاقشو ريختن وسط حياطو ..با يه چوب كبريت همه شو اتيش زدن ...
اما من زرنگي كردم و قبل از اينكه بقيه بفهمن دفشو برداشتم و يه جاي مطمئن قايمش كردم ....
اون دفيم كه ديد ي.. هموني بود كه از عموم برام مونده بود ...
- پس چرا اونطوري شده بود.؟
.لبخندي زدو ادامه داد...
تمام خاطراتشو سوزندن ...بچه بودم معني كاراشونو نمي فهميدم ....اما از همون بچگي از كاراشون بدم ميومد ...
چيزي كه باب ميلشون نبود از بين مي بردن ...بعد از مردنشم حرف و حديثي نبود كه پشت سرش نزده باشن ...همه چي بهش نسبت دادن

گاهي فكر مي كنم ...با برداشتن اون دف منم به بدبختي عموم گرفتار شدم و يه جور نحسيش منو گرفته...
كه هر كي از راه مي رسه يه برچسبي بهم مي زنه
حاتم - مي دوني ...ما ادما بيشتر چوب ندونم كاري يا ساده لوحي بيش از حد خودمونومي خوريم
سال سوم رشته نقاشي بودم ...
تو همون سالا بود كه تو دانشكده چو افتاد ..كه دختري به خاطر داشتن رابطه نامشروع از دانشكده اخراج شده...
اكثرا.. دختررو مي شناختن ..هم دوره من بود ...
تا مدتها..تو دانشكده حرفش بود .... هر كي به هركي مي رسيد با اب و تاب براي اونيكي تعريف مي كرد.... كه چه اتفاقي افتاده...
يه روز كه با بچه ها به نمايشگاه نقاشي يكي از استادا مون رفته بوديم ..ديدمش ...
البته براي ديدن نمايشگاه نيومده بود ..
در واقعه به دنبال كسي امده بود ...كه اين بلا رو سرش اورده بود ...
پسره رو مي شناختم ...در حد يه سلام و عليك ...
. وقتي براي گرفتن چيزي از نمايشگاه امدم بيرون ديدم كه با ضجه دنبال پسره مي دوه و با هم دادو بيداد مي كنن ...
پسره هم هر چي دوست داره بهش مي گه و اونو ازخودش دور مي كنه ..اخرم چنان هلش داد كه دختر نقش زمين شد ....
دلم براش سوخت ....
خودشو با بد بختي جمع و جور كرد ...و از روي زمين بلند شد ...
به راه افتاد ...
نمي دونم چرا افتادم دنبالش ..
يه حس كنجكاوي احمقانه ....براي سر در اوردن از همه چي ...
حاتم- وارد يه كوچه خلوت شد .از پشت سر صداش كردم ...
برگشت طرفم ...
نمي دونستم چي بايد بهش بگم .. كه خودش شروع كرد
شما مردا همتون مثل هميد ...
موقع كيف و حال مي شيم ...عزيزتون ..
موقع بد بختي هم ميشم يه عفريته ..يه هفت خط ...
چيه؟... امدي ببيني همه حرفا يي رو كه پشت سرم مي زنن درسته؟
اره درسته ..همين دوست جونت اين بلا رو سرم اورد ...
از سر بي خردي..... از سر اينكه ...يه عاشق سينه چاك دارم ..
گول حرفاشو خردم و حالا ...حالا
زد زير گريه ....
چي مي تونستم بهش بگم ..نمي دونستم حق با اونه يا نه ...
بردمش ..يه قهوه خونه سنتي ...
ازم مي خواست با پسره حرف بزنمو راضيش كنم كه بياد... باهاش ازدواج كنه ...
اصراراشو نمي فهميدم ....
تا اينكه بلاخره طاقت نيورد و گفت ...
گفت كه ازش يه بچه داره ...باورم نمي شد ..نظرم كلا برگشت و ازش بدم امد ...
بهش گفتم متاسفم... نمي تونم برات كاري كنم ...
گفت ديدي ..تو هم زود قضاوت كردي ...چرا هيچ كس تقصيرارو گردن اون
نمي ندازه..چرا همش من
گفتم اگه خودت نمي خواستي هيچ وقتـــ ...
كه يه دفعه گفت منو صيغه كرده ......حتي برگه صيغه اشو در اوردو بهم نشون داد...
بهش گفته بود ..چون خانواده اش به همين زوديا رضايت نمي دن كه باهم ازدواج كنن ...فعلا صيغه كنن تا بعد...
اونم راحت قبول كره بود..
وحالا با يه بچه 7 ماه تو شكمش افتاده بود دنبال اقا كه بياد باهاش ازدواج كنه .
اما پسر زير بار نمي رفت ..حتي فقط بهش گفته بود كه بياد تا توي شناسنامه بچه اسمش به عنوان پدر بچه بياد ....ولي بازم پسر قبول نمي كرد

البته مدت صيغه اشون خيلي وقت بود تموم شده بود...و اون برگه هيچ اعتباري نداشت
هيچ وقت در در مورد خانواده اش.... ازش چيزي نپرسيدم ...يعني پيش نيومد كه بپرسم
حاتم پوزخندي زد و ادامه داد:
حس انسان دوستيم زيادي گل كرده بود ....تصميم گرفتم تو اون مدت كه كسي رو نداره ...بهش كمك كنم
گاهي بهش سر مي زدم و كمك خرجش بودم ..
با اون وضعش نمي تونست بره بيرون و كار كنه ...توي يه اتاق 12 متري.. توي يه خونه چند اتاقه ..اتاق اجاره كرده بود..
هر وقت مي رفتم بهش سر بزنم.. همه به چشم بدي بهم نگام مي كردن ...
چيزي به دنيا امدن بچه نمونده بود ...يه روز طبق معمول رفتم كه بهش سر بزنم ..ديدم بي حال افتاده رو زمينو و رنگش پريده ....
زود رسوندمش بيمارستان ..شانس اورد زود به دادش رسيده بودم ..
قصد خودكشي داشت ..يه عالمه قرص خورده بود ...
همون روز توي بيمارستان تصميم گرفتم عقدش كنم و به عنوان پدر بچه اسمم بره تو شناسنامه اش ..و ازش قول بگيرم كه بعد از تمام اين مراحل از هم جدا بشيم ...
ولي در واقعه با خودم مي گفتم خدا رو چه ديدي اگه ازش خوشم امد ..باهاش مي مونم ..
حتي با بچه يكي ديگه ....همون روز در مورد خانواده اش ازش پرسيدم ...
كه گفت خانواده اي نداره و بي كسه ..خيلي تعجب كردم ..حرفاي ضد و نقيض زياد مي زد ....
زياد اهميتي ندادمو تصميممو بهش گفتم ....خيلي خوشحال شد ...
انقدر خوشحال ....كه نفهميدو يه حرف جديد ديگه زد..
اينكه يه پدر داره و براي اينكه پدرش فكر نكنه اين بچه ..بي پدره و همينطوري امده ..مي خواد اسم يكي رو به عنوان پدر بچه فقط بياره تو شناسنامه اش
وقتي بهش گفتم تو كه گفتي پدر نداري ...
حسابي هول كرد و با من مني گفت :پدرم به خاطر دانشگاه رفتنو و هزارتا كوفت و زهرمار ديگه ..با هم مشكل پيدا كرده ...و الان شهرستا نه و منم اينجا
اون موقعه ها نمي دونم چرا احساس مي كردم بايد به همه كمك كنم ...واقعا يه تصميم عجولانه چه بلاها كه سر ادم نمياره

هر احمق ديگه اي به جاي من بود با شنيدن اين دروغاي گنده زود گورشو از اون بيمارستان گم مي كرد و مي رفت ...
.اما من بين دو راهي مونده بودم ....طوري مظلوم به ادم نگاه مي كرد كه ادم واقعا كم مي يورد و دلش براش مي سوخت..
خوب منو شناخته بود ...و مي دونست دست رو كدوم نقطه ضعفم بزاره ...
چاره اي هم نداشت ...براي حفظ خودشو بچه اش مجبور بود به هر ريسموني چنگ بندازه ...اون ريسمونم فعلا من شده بودم
تا قبل از روز عقد ... صيغه اش كردم ....كسي از اين موضوع اطلاعي نداشت ...هيچ كس
تا اينكه زدو صاحب بچه پيدا شد ..دليل امدنشو نمي دونستم ....
دختر كه از قبل عاشق و سينه چاك طرف بود ..بكل تمام قول و قراراشو با من فراموش كرد ...
و به دروغ بهش گفت من قصد و نيت بدي داشتم و حتي چند بار ي رو هم مي خواستم بهش دست درازي كنم ....
همه چي بهم ريخت.... پسر كه از دست دختر فراري بود حالا شده بود ،همه كارش
اما شانسي كه اوردم اين بود كه دوتاشون عقد رسمي نبودن ..و نمي تونستن حرفي بزنن ..چون در اون صورت براشون بد مي شد
به اينجاي حرفاش كه رسيد حاتم سكوت كرد ...
- بقيه اش ...
حاتم – نفهميدم امدن و رفتن اين پسر چي بود ...كه بعدا يه جورايي فهميدم ..دوباره ولش كرده و رفته ...
ديگه نزديك دختر نشدم..ثابت كرده بود بي ثباته و فقط دنبال كسيه كه اونو از اين بد بختي نجات بده .
.حتي يه بارم بهم پيغام داده بود كه مي خواد منو ببينه ...
اما همون يه بار مار گزيدگي بهم فهمونده بود ..كه نزديك شدن به اين دختر يه خطر بزرگه
..ولي متاسفانه نزديك نشدنم ...نتونست مانع بشه ....
دختر كه به خانواده اش دروغكي گفته بود براي ادامه درس و دانشگاه مي ره يه شهرستان ديگه ...
حالا به خانواده اش پناه برده بودمو همه چي رو مو به مو بهشون گفته بود
وقتي ديد دستش به پسره نمي رسيد ..بازم از دروغ استفاده كرد و منو وارد بازيش كرد...
به خانواده اش گفته بود... بچه رو از من داره ...
چون ازش جدا شده بودم ديگه برگه صيغه اي هم وجود نداشت ....
خبر به گوش خانواده ام رسيد ...
چي مي تونستم بگم ..همه چي بر عليه من بود ...
خانواده اش انقدر دختر رو زده بودن كه بچه قبل از به دنيا امدن مي ميره ...
خواستن كاري رو كه با منو تو كردن... سر منو اونم بيارن ...
اما اون ديگه تصميمشو گرفته بود ...
و قبل از هر تصميمي خودشو تو زير زمين خونشون دار زد ....
حالا من مونده بودمو رسوايي يه نفر ديگه ...
حاتم با حسرت :
شايد رو پيشوني من نوشته بدبخت .....
به چهره عصبي حاتم نگاه كردم و گفتم
- خيلي درد ناكه ...
حاتم - دردناكتر از همه اينكه هيچ كس.. حرفاتو باور نكنه ....
كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد كه عقلم به كار افتادو بهشون گفتم صيغه اش كرده بودم ..
تو فلان دفتر ....
اما چون تاريخ صيغه با زمان حامله شدنش كلي تفاوت داشت ..بازم به من ..به چشم كسي كه به يه دختر تعرض كرده نگاه كردن ..
پدرم خيلي اين درو اون در زد و با دادن كلي پول راضيشون كرد كه ازم شكايت نكنن..
.اونا هم خانواده مطرحي بودن ..نمي خواستن با كشيده شدن كارشون به داد گاه و پاسگاه ...
بي ابرو شن .....
اين بود كه قضيه رو بين خودشون حل و فصل كردن ....اما چه حل و فصل كردني ....
جز بد نام كردن من كار مفيد ديگه اي انجام ندادن ..
روزي نبود كه برادرش جلو در خونمون نيادو ابرو ريزي راه نندازه ...
كم كم همه دست و پا شكسته يه چيزايي رو فهميدن ..
پدرم طاقت اين جور بي ابرويي ها رو نداشت ....
با اين عنوان كه من جا تو پاي عموم گذاشتم
باهام اتمام حجت كردو از خونه انداختمم بيرون ....
گناهي رو پيشونيم نوشته شد كه هضمش واقعا برام سخت بود ...
مني كه يه دست كوچيكم بهش نزده بودم .....چه برسه ......
سكوت كرد .... خيلي اشفته بود ...
تمام حرفايي كه درباره حاتم شنيده بودم..هيچ كدوم ايني نبود كه خودش بهم گفته بود ....
بهش نگاه كردم كه قاشقو با حرص فشار مي ده و ديگه حرف نمي زنه
پس اونم يه بيچاره اي مثل من بود ....
دلم نمي خواست انقدر زجر بكشه ....ديگه جز حاتم كسي رو نداشتم ...
براي اينكه جو عوض كرده باشم حرفي زدم :
- فكر نمي كردم درس خونده باشي ....درست تموم شده..؟
حاتم - سال پيش تموم شد ...
- الان كارت چيه ...؟
حاتم - با رشته من فعلا.... كار به درد بخوري پيدا نميشه..
- پس چطوري خرجتو در مياري ...؟
حاتم - يه اموزشگاه كوچيك هست گاهي مي رم اونجا ...
بيشتر كم خرجمم ... فعلا ماشين مظاهره.
.شبا با ماشين اون مي رم مسافر كشي...
-پس براي همين بود كه شبا انقدر...
يه دفعه ساكت شدم
حاتم - چيه؟...فكر مي كردي جاي ديگه اي مي رم ....؟
سرمو از شرم انداختم پايين ...
حاتم - بعضي وقتام... كه پول صاحبخونه عقب مي افته مي رم كارگري
- كارگري؟
با خنده ...:بهم نمياد ..
- اصلا ....
حاتم - وقتي مجبور بشي.... تن به هر كاري مي دي ..كه دستت جلوي هر كس و ناكسي دراز نشه
- مي تونم كف دستاتو ببينم؟
حاتم خنديد:
چيه؟... مي خواي بدوني راست مي گم يا دروغ؟
كف داستاشو جلوم گرفت ..همون انگشتاي كشيده و ظريف ..فقط با اين تفاوت كه كف دستش چند جايي اب انداخته بودو زخم شده بود
- حيف اين دستات نيست....
حاتم - وقتي ابرو نداشته باشي ... ديگه دست ظريف مي خواي چيكار ....؟
كاش حداقل يكي پيدا مي شد و مي گفت ..حيف ابروش نيست ..نريزينش ...بد بخت مي شه
سرم انداختم پايين
-منم خيلي دوست داشتم برم دانشگاه او


مطالب مشابه :


رمان استاد5

رمان,دانلود رمان,رمان بی عرضه فرشته : مریم من باید به دفعه بي خيال من و هر چي




رمان فرشته ی نجات من 3

رمان فرشته ی نجات من 3 شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از دانلود رمان




رمان فرشته ی نجات من 2

رمان فرشته ی نجات من 2 هه به همين خيال باشيد! دانلود رمان عاشقانه




رمان غم وعشق-11-

رمان,دانلود رمان,رمان -نه عزيزم من فرشته نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود




رمان وسوسه

رمان وسوسه,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان خيلي خوش خيال فرشته 27,رمان های




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده دانلود رمان




رمان پايان بازی

رمان پايان بازی,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان من هس مامان؟ بی خيال رمان فرشته من.




برچسب :