رمان اگر چه اجبار بود

پس چرا وایسادی؟

آروین با خنده زل زد به لبام و گفت: میدونی چقدر این رنگ رژ به لبات میاد!! از اینکه آروینم حس منو داشت، یه جوری شدم! امشب یه حال عجیبی داشتم! خواستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون که نذاشت و دستمو محکم تر گرفت..نمیدونستم میخواد چیکار کنه! لب پایینیمو گاز گرفتم.. _ اینطوری میکنی، منو وحشی تر میکنیا! به لبم اشاره کرد..تا بنا گوش سرخ شدم..هر ثانیه، فاصله ی صورت آروین با صورتم کم میشد..انگار هر دو میدونستیم بالاخره امشب همدیگه رو میبوسیم! بخاطر همین هر دومون غرق لذت بودیم! تا اینکه...لبای داغ و نرم آروین و رو لبام حس کردم..ته ریشش یه کمی صورتمو اذیت میکرد اما انقدر غرق لباش بودم که زبری ته ریشش برام بی اهمیت ترین چیز شده بود! با ولع لبامو میوبسید.نفساش کش دار و داغ بود! از رو صندلیش بلند شده بود و رو صندلی ای که من روش بودم، نیم خیز شده بود..لباشو آروم آروم رو لبام حرکت میداد..دستشو دو طرف بدنم رو صندلی پشتم گذاشته بود..منم بازوشو گرفته بودم و خودمو بیشتر بهش میچسبوندم! بهش نیاز داشتم..پر از نیاز بودم..پر از خواستن! امشب میخواستم با آروین باشم! میخواستم حسرت هیچی و نخورم! میخواستم اگه دیگه قسمت نیس کنارش باشم، حسرت هیچی و نداشته باشم! نفسم بند اومده بود..آروین دهنشو لبامو با لذت میبوسید..بعد از یه بوس طولانی، لباشو با اکراه از لبام جدا کرد..تقریباً روم نشسته بود..از خجالت روم نمیشد نگاش کنم..نگام رو یقه ی پیرهنش بود..آروین سرمو با دستاش بالا آورد و منم مجبور شدم تو چشاش زل بزنم! لباش رژی شده بود..انگشتمو آوردم بالا و خواستم رژ و از رو لبش پاک کنم که دستمو گرفت و نذاشت.... با عشق نگام کرد و گفت: وقتی پیشمی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..28 سال جلوی خودمو گرفتم و به هیچ دختری دست درازی نکردم، اما در برابر تو بی اراده میشم راویس! نمیدونم چی داری که انقدر نسبت بهت بی اراده میشم! قبل از اینکه بزاره حرفاشو تو ذهنم تحلیل کنم زبونشو رو لبام کشید و دوباره لباشو گذاشت رو لبام..اینبار خشن تر و محکم تر! نفس نفس میزد اما کارشو ادامه میداد..منم همراهیش میکردم..انرژیم تحلیل رفته بود! اما هر دومون غرق لذت بودیم و دست بردار نبودیم..دستمو رو سینه ش گذاشتم و آروم حرکت دادم...هر دو داغ بودیم و غرق نیاز! بارون هنوز میبارید و صدای قطرات بارون و

نفس نفس زدنامون تنها آهنگی بود که به گوش میرسید...!!

*** به اتاق خواب رفتم..آروین داشت ماشین و پارک میکرد..شال و مانتومو درآوردم و رو میز توالت پرت کردم.به صورتم تو آینه نگاه کردم..لبام یه کم ورم کرده بود..عجب بوسه ای بود! هر دومون پر از عطش بودیم، پر از نیاز! موهامو باز کردم و دور گردنم ریختم..! داشتم گوشواره هامو درمیاوردم که صدای بسته شدن در اتاق خواب اومد..آروین بود! تموم بدنم داغ بود..آروین جلو اومد و موهامو از رو شونه هام عقب زد و آروم رو موهامو بوسید..نگاش کردم..یه چیزی تو نگاش بود..دستشو برد سمت گردنم و گردنبند نصفه ی قلبمو تو دستش گرفت..با اون یکی دستش گردنبند نصفه ی گردن خودشو هم از زیر پیرهنش بیرون آورد..نزدیک تر شد..صدای نفساشو میشنیدم..تند بود و بدون ریتم! گردنبندشو به گردنبندم نزدیک کرد و دو تا قلب نصفه ها رو در هم فرو کرد و قلب کامل شد! زل زد تو چشام..فاصله ش باهام کمتر از دو سانت بود..نفساش میخورد تو صورتم و حالمو بد میکرد..نگاش میخ شد رو لبم..اینبار خودم پیش قدم شدم و لبامو نرم گذاشتم رو لباش..رو لبشو بوسیدم..آروین کمرمو محکم گرفته بود و منو به خودش میچسبوند چشاش بسته بود اما من چشامو باز نگه داشته بودم!..نفس کم آوردم و لبامو از لباش جدا کردم..آروین چشاشو باز کرد..چشاش خمار و تب دار بود..این نگاش منو بیشتر داغ و آتیشی میکرد...نیاز تو چشای عسلی خمارش موج میزد، چیزی که تو وجود خودمم له له میزد! آب دهنشو قورت داد و گفت: راویس..من..من.. گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی میگه! _ راویس من دوسِت دارم! غرق لذت شدم..چقدر خودمو کُشتم تا این جمله رو بهم بگه..بالاخره گفت! ذوق کرده بودم.. _ راویس..تو اولبن دختری... نذاشتم جمله شو ادامه بده و دوباره لبامو چسبوندم به لباش..میخواستم اینجوری عشق و محبت تو قلبمو نثارش کنم! آروینم با لذت و عطش لبامو میبوسید! هر دومون نیاز داشتیم..هر دومون پر از عطش بودیم!پر از خواستن!پر از عشق!آروین همچنان که لبامو میبوسید، دکمه های لباسشم تند باز میکرد..تموم دکمه هاشو باز کرد و لباسشو از تنش درآورد و پرت کرد رو تخت..لبام مثل آهنربا بهش چسبیده بود و قصد نداشتم لبامو جدا کنم! دستمو گذاشتم رو سینه ی ستبر و بدون موشو آروم آروم حرکتش دادم..بوی عطرش تو دماغم بود..خنک بود و تلخ! تلخیشو دوس داشتم! آروین لباشو از رو لبام جدا کرد و با صدای ضعیفی گفت: امشب بهت نیاز دارم راویس! نمیتونم جلوی خودمو بگیرم..! لبخند کم جونی زدم و چشامو برای یه لحظه باز و بسته کردم و اینطوری موافقتمو اعلام کردم..خودمم حسرت یه بار با آروین بودن و داشتم! آروین لبخند پهنی زد و زیپ پیراهنمو آروم کشید پایین! دو تا بند پیراهنمو که رو بازوهام افتاده بود و از رو بازوم جدا کرد و در کمتر از چند ثانیه پیراهنم افتاد کف اتاق خواب! گردنبندامون تو هم قفل شده بود و نمیتونستم زیاد از آروین جدا شم..آروین اومد جلو و گردنبندا رو از هم جدا کرد..منو بغل کرد و آروم رو تخت پرتم کرد..زیر گوشم نجوا میکرد..پر از حرارت! پر از داغی! خوابید روم.. و من غرق نیاز میشدم..غرق لذت! بدنمو بو میکشید..قطرات درشت عرق رو پیشونیش بود..بدنش داغ بود...زیر گوشم میگفت دوسم دارم..میگفت عاشقمه! حرفایی که تو این مدت، منتظر بودم تا بهم بزنه! ..دوسش داشتم..همه چیم بود! یه شب رویایی بود..برای هر دومون..غرق لذت بودیم..شب اعتراف بود..! هر دومون اعتراف کردیم که چقدر همدیگه رو میخوایم..! آروین برای من همه چیز بود..کم کم صدای فنر تخت بلند شد و...!!!

 

فصل شانزدهم***


داشتم بادمجونا رو تو ماهیتابه سرخ میکردم که صدای زنگ تلفن اومد..زیر گاز و کم کردم و به سمت تلفن رفتم..دو، سه روزی از اون شب پر از خاطره و عشقبازی من و آروین گذشته بود..رابطمون خیلی خوب شده بود..درست عین زن و شوهرای واقعی شده بودیم! هر چند هیچکدوممون اون شب پر خاطره رو به روی هم نمیاوردیم اما هر دومون انگار دوس داشتیم اون شب دوباره تکرار شه و دوباره اون شب و تجربه کنیم! آروین خیلی هوامو داشت و دیگه از سردیا و بداخلاقیای قبل خبری نبود..طعم واقعی و حقیقیه لذت و داشتم حس میکردم! آخر هفته، انیس جون بخاطر بهبودی عمه خانوم، مهمونی ترتیب داده و همه رو دعوت کرده! دیگه از مهمونی رفتنم خسته شده بودم! منی که عاشق مهمونی رفتن و پوشیدن لباسای جوراجور بودم، دیگه میلی به مهمونی رفتن نداشتم! گوشی تلفن و برداشتم. _ الو؟ _ سلام راویس! خوبی؟ مونا بود..! صداش چقدر غمگین بود..مونا هیچوقت این مدلی احوالپرسی نمیکرد..همیشه پرانرژی بود.. _ سلام مونایی! چه عجب یادی از ما کردی! بی معرفت رفتی حاجی حاجی مکه؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ _ سرم شلوغ بود! خوبی؟ آروین خوبه؟ _ آره ما خوبیم..شما چطورین؟ شهریار خوبه؟ _ ما هم خوبیم! _ چیزی شده؟ چرا انقدر ناراحتی؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟ _ نه! زنگ زدم یه خبری بهت بدم! _ چه خبری؟ چی شده؟ _ دیروز مروارید بهم زنگ زد.. _ مروارید کیه؟ _ دختر عمه ی گلاره! گلاره...رامین..شب پارتی...تجاوز..جیغ و دادای من..آروین..همه چیز جلوی چشام زنده شد...چه اتفاقی داشت میفتاد؟چه بلایی داره سرم میاد؟! با ترس گفتم: بگو چی شده مونا؟ مونا لحظه ای مکث کرد و گفت: رامین و گلاره برگشتن ایران! وای نه!! قلبم تند تند زد..الان نه! الان وقتش نبود...! نه...! چرا الان؟!!..الان که آروین هم روحمو هم جسممو تسخیر کرده بود؟ نه..الان نه! آب دهنمو قورت دادم..عرق سردی رو پیشونیم نشست... _ الو راویس؟ گوشی دستته؟ با صدایی که انگار از ته چاه میومد..گفتم: آره..بگو.. _ دیروز رامین و گلاره برگشتن ایران! تا حالا بهت نگفتم چون شک داشتم بهت بگم یا نه! مروارید میگفت فعلاً معلوم نیس کدوم هتلن! هنوز کسی چیزی نمیدونه! اما میگفت اگه خبری از اونا به دستش برسه بهم میگه..حاضره شهادت بده که رامین اون بلا رو سرت آورده! مروارید بعد از اینکه رامین بهت تجاوز میکنه میاد پیش گلاره..درست همون شب پارتی! بعدشم با گلاره از اون خونه فرار میکنه! از همه چی خبر داشته! دوست آروینم که هست و میتونه شهادت بده که آروین پیشش بوده! اول باید بفهمیم کدوم هتلن! فقط ... راویس؟ _ بله؟ _ برای آخرین بار میخوام ازت بپرسم..تو راضی ای که بریم دنبال رامین و پیداش کنیم؟ حاضری رامین دستگیر شه؟ حاضری آروین و از دست بدی؟ تو رو خدا هر چی تو دلته بگو..اگه عاشق آروینی بی خیالش شو راویس! آروین اگه بفهمه رامین پیدا شده محاله پیشت بمونه، حتی اگه خودش عاشق و شیفته ت شده باشه، رادین و باباش محاله بزارن با هم بمونین! باباش زخم خورده س و فکر نکنم بزاره تو عروسش بمونی! اگه حتی یه درصد شک داری که دنبال رامین بگردیم یا نه، بهم بگو! پیدا شدن رامین، برای تو خیلی مهمه راویس! اگه آروین و دوس داری بی خیال رامین شو..داری زندگیتو میکنی دیگه! چرا الکی میخوای از این زندگی ای که با آروین داری بگذری؟؟ تازه شایدم نتونیم ثابت کنیم رامین اون کار رو کرده، این کار تو و برملا شدن واقعیت خیلی چیزا رو عوض میکنه! اشک تو چشام حلقه زد..گلوم میسوخت! تک تک صحنه هایی که با آروین بودم، تو ذهنم مجسم شد..شبی که با هم املت خوردیم..شبی که رفتیم پارک..بستنی خوردیم..شبی که گردنبند نصفه ها رو بهش دادم..وقتی لقمه گرفته بود و گذاشته بود تو دهنم! نگاهای مهربونش! چشای عسلیش..نگاه های مردونه و جذابش! بوی عطر تلخ و خنکش! وقتی برای اولین بار بهم گفت دوسم داره..همه چیز اومد تو خاطرم...من چه جوری از یه جفت چشم عسلی که تموم دنیامو میسوزوند، بگذرم؟!! چه جوری زندگیه بی آروین و تحمل کنم؟ صدای آروین هنوزم تو خاطرم بود.. " من گمون نمیکنم تو بخوای اونا پیدا شن! زندگی از این بهتر گیرت نمیاد" من به آروین قول داده بودم! قول داده بودم اگه خبری از رامین شد، سعی کنم پیداش کنم و پشت گوش نندازم! من..من نمیتونم خودخواهانه تصمیم بگیرم! نمیتونم به خودم و خوشیه خودم فکر کنم! من باید نشون بدم آروین و دوس دارم و بقیه شو بسپارم به خودش! خودش باید انتخاب کنه که دوس داره باهام بمونه یا نه! من نمیتونم بازم خودمو بهش تحمیل کنم...آره این درسته!! با قاطعیت گفتم: نه مونا! بگرد و رامین و پیداش کن! میخوام به اون چیزی که حقشه برسه! _ مطمئنی راویس؟ _ آره مونا! مطمئنم! _ پشیمون نمیشی؟ با قاطعیت گفتم: نه! _ باشه..مواظب خودت باش! باهات تماس میگیرم..خدافظ! گوشی و سر جاش گذاشتم! سرگیجه ی شدیدی داشتم! سهم من از زندگی همین دوره ی کوتاه زندگی با آروین بود؟! من باید تا آخر عمرم تو حسرت همین روزا میموندم! وای نه...! چرا الان؟! رامین لعنتی چرا حالا سر و کله ش تو زندگیم پیدا شده بود؟! حالا که من و آروین پیش هم اعتراف کرده بودیم و گفته بودیم همدیگه رو دوس داریم؟ حالا که من نمیتونستم بدون آروین لحظه ای باشم؟؟ اَه..لعنتی! لعنتی! یه بار با رفتنش زندگیم و نابود کرد، حالام با اومدنش!! بوی سوخته ی بادمجونای تو ماهیتابه میومد..اما به خودم زحمت ندادم برم زیر گاز و خاموش کنم..بی رمق تر از این حرفا بودم! غرق افکار بودم..به زندگیه بدون آروین فکر میکردم!! میتونستم زندگی کنم؟ اشکام راه گرفت...خدایا چرا این کابوسای لعنتی تمومی نداره؟؟ خداااااااا کجایی؟ خودتو بهم نشون بده؟ بگو هوامو داری؟ خدااااااااااا...!! ***
_ نمیخوای بگی چی شده؟! نمیخواستم فعلاً که خبری نشده بود، چیزی بفهمه! نمیخواستم همین چند روز باقی مونده رو برای هر دومون زهر کنم! لبخندی زدم و گفتم: چیزی نشده! _ مطمئنی؟ _ آره بابا..هیچی نشده! آروین به روبروش زل زد..امشب مهمونیه انیس جون بود..ساعت نزدیکیای 6 بود..آروین قرار بود منو برسونه خونه ی انیس جون و بعدش بره سر کار و حدود ساعت 9 بیاد اونجا..امشب سرش شلوغ بود! این چند روزی که گذشت، برای من خیلی سخت بود! هر لحظه منتظر تماسی از طرف مونا بودم که بگه رامین و گرفتن و دیگه نمیتونم پیش آروین بمونم! خیلی دردناکه که هر لحظه ترس اینو داشته باشی که دیر یا زود یکی پیدا میشه و زندگیه خوبتو به هم میریزه! من دنبال یه زندگیه خوب و آروم بود..آرامشی که هیچوقت تو زندگیم وجود نداشت! تو این چند روز هر کاری کردم تا آروین نفهمه چی شده! بالاخره خودش میفهمید..فهمیده بود من یه طوریم هست و ترس و از تو چشام خونده بود اما نمیدونست از چی انقدر داغونم! آروین روبروی خونه ی انیس جون ماشین و نگه داشت..شیرین و آرسام خونه ی مامان آرسام دعوت بودم و امشب نمیتونستن بیان خونه ی انیس جون! _ کی میای؟ _ برای شام میام! هر وقت شام و سِرو کردن بهم زنگ بزن! _ باشه! خواستم از ماشین پیدا شم که آروین گفت: راویس! برگشتم و نگاش کردم..خدایا یعنی این چشاش دیگه مال من نیس؟! دوس داشتم انقدر تو چشاش زل بزنم تا تصویر یه جفت چشم عسلی تو ذهنم حک بشه تا آخر عمرم! _ مواظب خودت باش عزیزم! بدون که قلب من پیش توئه! نصف قلبم تویی! همونی که تو گردنته حکم قلب منو داره! اشک تو چشام حلقه زد..نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و همشون راه گرفتن رو گونه م! آروین با تعجب نگام کرد و گفت: چی شدی راویس؟ خوبی؟ چرا گریه میکنی؟ حرف بدی زدم؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم: الان نپرس آروین! میگم بهت! اما هر وقت وقتش شد! قول میدم.. آروین با نگرانی نگام کرد.. _ نگران نباش..میگم بهت.. باشه؟ _ فقط نمیخوام خودتو اذیت کنی! طاقت ندارم ناراحتیتتو ببینم! سرمو تکون دادم..خواستم پیاده شم که دستمو گرفت، تا به خودم بیام که ببینم چیکار داره، خم شد و بوسه ای نرم رو لبام کاشت! اشکام بیشتر راه گرفت..من طاقت این مهربونیاشو نداشتم! باهام مهربون نباش لعنتی!! اینجوری نباش آروین! چطوری ازت دل بکنم؟! چطوری؟؟ تحقیرم کن..مسخرم کن..بهم بگو دیگه دختر نیستم..لجمو دربیار اما مهربون نباش..نباش!! اشکامو با نوک انگشتش پاک کرد و بهم لبخند زد..منم لبخندی بهش زدم و از ماشینش پیاده شدم..برام دست تکون داد و رفت! اشکام بی وقفه رو گونه هام میریخت! خدایا این عذابی که الان دارم میکشم از درد جهنمم بیشتره برام! خدایا به دادم برس..دارم تلف میشم! چند لحظه ای صبر کردم تا اشکام بند بیاد و حالم بهتر شه! با دستمالی اشکامو با دستمالی پاک کردم و خواستم دکمه ی اف اف و بزنم که دیدم لای در بازه! چرا در رو نبستن؟! در رو کامل باز کردم و داخل شدم..در رو از پشت سرم بستم..داشتم از لابلای درختا عبور میکردم تا وارد ساختمون اصلی شم که صدای ویکی و شنیدم..داشت با دختری حرف میزد.. _ خیلی خوشحالم کردی اومدی! _ مرسی ویکی جون! خیلی خوشحال شدم دیدمت! صدای دختره خیلی برام آشنا بود! نمیدونم چرا حس پلیس بازیم گل کرد و پشت درخت بزرگ و تنومندی پنهون شدم تا مکالمه ی ویکی و اون دختره رو بشنوم! ویکی و میدیدم اما دختره دقیقاً پشتش به من بود..هیکل تقریباً درشتی داشت..چاق نبود اما استخوون بندی درشتی داشت! دختره داشت به سمت در میرفت که صدای ویکی و شنیدم: راستی گلاره جون؟!
دختر برگشت...خودش بود! گلاره بود! همونی که این همه بلا رو سر من و زندگیم آورده بود! خود عوضیش بود! خودش بود!! کپ کرده بودم..پاهام میلرزید! چقدر بلا داشت از اینور و اونور سرم نازل میشد..بدبختیام یهویی با هم سرم خروار شدن بودن! چقدر چهره ش عوض شده بود! ابروهاشو تاتو کرده بود و موهاشم که از زیر شال حریر نازکش بیرون ریخته بود، قهوه ای رنگ کرده بود..مانتوی کوتاه و شلوار 8 جیب خاکی رنگش نشون میداد که هنوزم همون تیپ قبلی و حفظ کرده..حالم داشت بهم میخورد! سرم گیج میرفت! گلاره با ویکتوریا چیکار داشت؟! صدای ویکی رو شنیدم: با داداشت یه شب شام بیا اینجا! گلاره لبخندی زد و گفت: ای بابا من و رامین باید از تو دعوت کنیم یه شام باهامون بخوری نه تو! تو اتریش خیلی زحمتت دادیم! وقتی فهمیدم آقا رایان تصادف کرده خیلی ناراحت شدم..رامینم خیلی متأثر شد.. _ مرسی عزیزم! رایان همیشه از آقا رامین تعریف میکرد..به آقا رامین سلام برسون..خدافظ.. _ حتماً..خدافظ عزیزم! گلاره از در خارج شد و رفت..! تموم بدنم میلرزید..فکر نمیکردم یه روزی دوباره بتونم گلاره رو ببینم! کسیکه باهام بازی کرد..به خودم مسلط شدم و از پشت درخت اومدم بیرون! ویکی که هنوز تو حیاط بود با دیدنم شوکه شد و گفت: اِ راویس تو کِی اومدی عزیزم؟ _ سلام..ببخشید رفتم دستامو بشورم..یه 5 دیقه ای میشه اومدم..در باز بود و این شد که در نزدم و اومدم تو! _ سلام عزیزم..خوش اومدی! آروین کو؟ _ کار داشت! یه کمی دیر میاد _ بیا بریم تو! انیس جون خیلی وقته منتظرته! خوش به حالت ببین چه عروسی هستی که مادر شوهرت انقدر برای دیدنت شور و شوق نشون میده! لبخند کمرنگ و زورکی ای زدم..تو اون لحظه تنها چیزی که برام بی اهمیت بود، فهمیدن علاقه ی انیس جون به خودم بود! ویکی به سمتم اومد و دستشو رو شونه هام گذاشت و با هم به سمت در ورودی ساختمون راه افتادیم! _ ویکی؟ _ جونم؟ _ مهمون داشتی؟ _ گلاره رو میگی؟ اره..دیدیش؟ _ دورادور دیدمش! _ دختر خوبیه! تو اتریش باهاش آشنا شدم..چند ماهی بود بخاطر کار رایان من و رایان رفته بودیم اتریش! با رامین و گلاره اونجا آشنا شدیم..رامین دنبال کار میگشت و رایانم که دنبال یه حسابدار مطمئن واسه شرکتش میگشت به رامین پیشنهاد کار داد و رامینم قبول کرد ...رایان معتقد بود که یه ایرانی هر چقدرم عوضی باشه اما بازم یه ایرانیه و میشه بهش اعتماد کرد..این طرز فکر رایان بود! خلاصه شرکت رایان تو یه پروژه ی بزرگ موفق شد و رایانم یه جشن بزرگ ترتیب داد..تو اون مهمونی بود که با گلاره، خواهر رامین آشنا شدم و حسابی با هم جور شدیم و فهمیدم که با داداشش چند ماهی هست تو اتریشن! تا اینکه اون اتفاق برای رایان افتاد...دیگه ازشون خبر نداشتم تا اینکه چند روز پیش گلاره به گوشیم زنگ زد و گفت اومده ایران و میخواد منو ببینه منم بهش آدرس دادم و امروزم که اومد اینجا دیدنم! _ داداششم اومده؟ _ اره..با هم اومدن..الانم تو هتلن! هر چی اصرار کردم بیان اینجا،گلاره قبول نکرد! حالم خیلی بد بود! کاش آروین الان پیشم بود..بهش نیاز داشتم..به حرفاش! به نگاهای امید دهنده ش! ویکی مشکوکانه نگام کرد و گفت: حالت خوبه؟ گلاره رو میشناسی؟ از فکر اومدم بیرون و گفتم: نه بابا..محض کنجکاوی بود! ویکی که قانع شده بود حرفی نزد و با هم به داخل خونه رفتیم! باید با ویکی حرف میزدم..ویکی راحت میتونست جای رامین و گلاره و بهم بگه و زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم میتونستم رامین و گیر بندازم! حتی فکر روبرو شدن با رامینم تنمو میلرزوند! باید با آروین حرف میزدم..عقلم به هیچ جا نمیرسید..باید از یه نفر کمک میگرفتم! آروین بهترین گزینه بود!
انیس جون و بوسیدم و از بقیه خدافظی کردم و سوار مزدا3 آروین شدم..گیسو برام دست تکون داد..بهش لبخند زدم..انگار حالش بهتر شده بود..هر چند هنوزم گرفته بود اما خیلی بهتر از اون شب مهمونیه شیرین، بود! با رادین به جز سلام کوتاهی، هیچ حرفی نزده بودم..لیاقتش همین بود! هنوزم از دستش عصبی بودم اما چون آروین و داشتم زیاد محلش نمیذاشتم! عمه خانوم خیلی حالش بهتر شده بود و برای آخر ماه بیلیت مقصد امریکا داشت..میخواست به همراه هلن و ویکی برگرده امریکا..به کمک وکیلش تو امریکا خونه ای خریده بود و قرار بود با هلن و ویکی همونجا زندگی کنن! ویکی به زندگیه تو ایران عادت نداشت و بارها گفته بود که امریکا رو بیشتر دوس داره..عِرق ملی نداشت دیگه! اگه ویکی میرفت دیگه شاید نمیتونستم هیچوفت رامین و پیدا کنم..نباید دست دست میکردم و باید زودتر یه کاری میکردم! آروین پشت رل نشست..لبخندی بهم زد منم لبخندشو با لبخند پاسخ دادم..ماشین راه افتاد..انگار آروینم منتظر بود تا براش توضیح بدم که چی شده! کلافه بودم! از کجا باید شروع میکردم..داشتم به شروع کردن موضوع فکر میکردم که صدای آهنگ سکوت بینمونو شکست.. صدای امین حبیبی بود! این آهنگشو دوس داشتم..یه جورایی حال الان من و آروین و داشت توصیف میکرد!

من و تو، توی این دنیا، یه درد مشترک داریم! دو تامون، خسته ی دردیم! رو قلبامون تَرک داریم! من و تو، کوه دردیم و یه گوشی زخمی افتادیم!! داریم جون می کـَنیم انگار...رو زخمامون نمک داریم! تموم زندگیمون سوخت...تموم لحظه هامون مُرد! هوای عاشقی مونو، هوای بی کسیمون بُرد..! من و تو، مال هم بودیم! من و تو ،جون هم بودیم! خوره افتاد به جونمون! تموم جونمونو خورد..!

اشک تو چشام حلقه زد.." من و تو مال هم بودیم..!" بغض داشت خفم میکرد..چرا انقدر دلتنگ آروین بودم؟! الان که پیشم بود..الان که کنارم داشتمش! چه مرگم بود...چرا دلتنگ چشای عسلیش بودم؟! از این به بعد، چشای آروین برام میشد منطقه ی ممنوعه؟!!

من و تو، توی این دنیا... اسیر دستِ تقدیریم! همش دلهره داریم و.. با این زندگی درگیریم! نفس که میکشیم، انگار.. دارن شکنجه مون میدن! داریم آهسته آهسته.. تو این تنهایی میمیریم! شدیم مثل یه دیواری.. که کم کم داره میریزه.. هوای خونمون سرده.. مثل غروب پاییزه! تقاص چی و ما داریم.. به کی، واسه چی پس میدیم.. آخه واسه ما این روزا.. چرا انقدر غم انگیزه؟ من و تو، توی این دنیا، یه درد مشترک داریم.. دو تامون، خسته ی دردیم! رو قلبامون تَرک داریم! من و تو، کوه دردیم و یه گوشی زخمی افتادیم!! داریم جون می کـَنیم انگار...رو زخمامون نمک داریم!

نمیدونم چی شد که اشکام راه گرفت..آروین وقتی هق هق گریه هامو دید ظبط و خاموش کرد و گفت: چته؟ چرا تا یه آهنگ گوش میدی مثل ابر بهار گریه میکنی؟ میشه به منم بگی چی شده؟ دستمال کاغذی ای از تو جعبه ی روی داشبورد برداشتم و اشکامو پاک کردم.. _ راویس چی شده؟ به من بگو.. صدام بغض داشت..درد داشت.. دستمال کاغذی ای از تو جعبه ی روی داشبورد برداشتم و اشکامو پاک کردم.. _ راویس چی شده؟ به من بگو.. صدام بغض داشت..درد داشت.. آب دهنمو قورت دادم..باید میگفتم..باید میدونست..حقش بود بدونه چی شده! باید این درد و با یکی تقسیم میکردم..داشتم میمردم! _ رامین برگشته ایران! تو صدام غم موج میزد.. آروین محکم زد رو ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی وایساد..خدا رو شکر خیابون خلوت بود، وگرنه الان اون دنیا سیر میکردیم! جیغ بلندی کشیدم.. خوشبختانه کمربندامونو بسته بودیم و چیزیمون نشده بود...آروین برگشت و با وحشت نگام کرد.. _ چی گفتی تو؟ _ دیوونه شدی؟ داشتی هر دومونو به کشتن میدادی احمق! _ خفه شو راویس! بگو چی گفتی؟ سعی کردم به اعصابم مسلط شم..با بغض گفتم: رامین و گلاره برگشتن ایران! _ تو از کجا فهمیدی؟ تو نگاش غم و ناراحتی موج میزد..یعنی ناراحت شده؟ اون که همیشه دوس داشت رامین پیدا شه و این انگ از رو اسمش برداشته شه! آروین صداشو برد بالا.. _ راویس چرا لال مونی گرفتی؟ از کجا فهمیدی برگشتن ایران؟ _ مونا بهم گفت! _ چقدر حرفش صحت داره؟ _ مطمئنم درست گفته! _ از کجا انقدر مطمئنی! شاید بهش دروغ گفتن.. _ امروز گلاره و خودم با چشای خودم دیدم! چشای آروین از تعجب گرد شد.. _ دیدیش؟ کجا؟ تو که تموم روز و با من بودی! _ تو خونه ی انیس جون دیدمش! حقیقتاً کپ کرد..ابروهاشو بالا انداخت و با حرص گفت: میشه مثل فیلمای تلویزیونی تیکه تیکه موضوع و نگو! دقیق بگو گلاره و کجا دیدی؟ درست جواب بده راویس! _ گلاره دوستِ صمیمی ویکتوریاس! اومده بود خونه ی انیس جون تا به ویکی سر بزنه..منو ندید! خودمو پشت درختای تو حیاط قایم کردم..خودش بود آروین! خود عوضیش بود! شک ندارم.. _ دوستِ ویکی؟! _ آره ویکی میگفت تو اتریش باهاش آشنا شده..هم با خودش هم با داداشش.. _ رامین؟! _ آره! رامین حسابدار شرکت رایان بوده! آروین با دهن باز زل زده بود بهم! باورش نمیشد! برای منم اولش باورنکردنی بود! آروین سکوت کرده بود..تو فکر بود! _ ماشین و راه بنداز بریم! با غم نگام کرد..نمیتونستم تو ذهنشو بخونم! _ آروین! باید با ویکی حرف بزنیم..باید رامین و پیدا کنیم! _ نمیزارم اون رامین عوضی از دستم در بره! خودم با ویکی حرف میزنم و با مونا هم هماهنگ میکنم، فقط تو شماره ی مونا رو تو گوشیم سیو کن! از رامین راحت نمیگذرم..باید به چیزی که حقشه برسه! نمیدونم چرا از این حرفش خوشم نیومد..دوس داشتم بهم بگه گور پدر رامین و هفت جد و آبادش، مهم ماییم که الان زن و شوهریم و داریم زندگیمونو میکنیم..برای چی الکی رامین و معرفی کنیم و از هم دور بشیم؟! مهم ماییم که جونمون واسه هم در میره! اما آروین...!! بغض گلومو گرفت..آه پر حسرتی کشیدم..انگار قضیه جدی تر از این حرفا بود! من چقدر دل خجسته ای داشتم! آروین فقط تو این فکر بود که زودتر از شر تهمتی که بهش زدم راحت شه و بره دنبال زندگیه خودش! منم که این وسط، حکم چغندر رو داشتم!! راویس! منتظر شبای دردناک و پر از عذاب باش! از این به بعد باید خیلی بیشتر از قبل، زجر بکشی!! وقتی بابات بفهمه دروغ گفتی و آبروی دو تا خونواده رو راحت بردی، قطعاً ساکت نمیشینه! وقتی به خونه رسیدیم آروین که معلوم بود داغونه و تو افکارش غرقه، رو کرد بهم و گفت: من امشب تو اتاق خودم میخوابم! یه کمی اعصابم خورده..میخوام فکر کنم..شب بخیر! بدون اینکه بزاره حرفی بزنم یا لااقل بهش شب بخیر بگم، به اتاقش رفت و درشو بست..! چرا جای خوابشو عوض کرد؟ داشت از الان قیدمو میزد؟ قید با من بودن و؟!! میخواست با این کارش چی و ثابت کنه؟ که راویس تو فقط برای یه شب برام مهم بودی؟! بغضم ترکید و اشکام جاری شد...! فوری به اتاق خواب رفتم و در رو از داخل قفل کردم..آروبن حق نداشت با من این کار رو بکنه! من که بالاخره رفتنی بودم! پس چرا امشب جای خوابشو عوض کرد؟! رامین و گلاره ی عوضی مسیر زندگیمو به کل تغییر دادن! اون همه تحقیر و سرزنش شنیده بودم، بس نبود؟! خدایا چرا مرگ منو نمیرسونی؟ خدایا خستم...امشب مهمون نمیخوای؟! از این دنیای بی رحم و آدماش بیزارم..خدااااااا چه بلایی قراره سرم بیاد؟ تاوان چی و دارم پس میدم؟ من برای هیچکس ارزش ندارم! برای هیچکس!! خدا خستم! داغونم..خرابم! دیگه طاقت ندارم..به چی دلمو خوش کنم؟! زندگیم به باد رفته..عشقم..روحم داره خودشو آماده میکنه که نبودن منو تحمل کنه!! این انصافه؟!! به هق هق کردن افتادم..تموم بدنم میلرزید...چه زندگیه سیاهی داشتم..پر بود از تاریکی..تاریکی مطلق!
فصل هفدهم***

_ اگه حرفاتون درست باشه، این آقا میتونه اعاده ی حیثیت کنه و ازتون شکایت کنه! تنم لرزید..! یعنی آروین راضی میشه من برم زندان؟! بابا خواست به سمتم هجوم بیاره که آرسام به موقع بازوی بابا رو گرفت و گفت: آقا جون! الان وقتش نیس! چشمای بابا از زور عصبانیت و خشم قرمز شده بود..عین چی ازش میترسیدم! زخمایی که با کمربند نثار پهلو و کمرم کرده بود، هنوزم جاش درد میکرد..زخمای رو صورتم کبود شده بود و ورم کرده بود و جاشون شدید میسوخت! اگه آرسام بازوشو نمیگرفت جلوی بقیه منو بازم میگرفت زیر مشت و لگد! اونقدی عصبی بود که براش فرقی نمیکرد جلوی خونواده ی مهرزاد منو بزنه یا نه! بغض گلومو گرفته بود اما انقدر تو این 2 هفته ای که گذشته بود، گریه کرده بودم و اشک ریخته بودم که دیگه واقعاً اشکام نمیومد! من چقدر بدبخت بودم! از همشون خجالت میکشیدم! انیس جون هنوزم با مهربونی نگام میکرد..اشک تو چشاش حلقه زده بود اما تنها کسی بود که خشم و عصبانیت و تو چشاش نمیدیدم! این نگاه های انیس جون ته دلمو، عجیب گرم میکرد! رادین کنار آروین و پدر جون نشسته بود و با نفرت نگام میکرد..وقتی فهمید رامین پیدا شده مثل اسپند رو آتیش شد و داد و بیدادی راه انداخت که بیا و ببین! آروین سرش پایین بود و داشت با خودکاری که دستش بود ور میرفت..تو فکر بود و حواسش به اطرافش نبود! پدر جونم عصبی به نظر میرسید..صورتش قرمز شده بود..خوب میدونستم که چقدر از دستم عصبیه و اگه جاش بود بدش نمیومد دو تا سیلی حواله ی صورت عروس دروغگو و آبرو بَرش بکنه! شیرین میلرزید..نگرانی و تو چشاش میدیدم..آروم و بی صدا گریه میکرد..برای من همه چیز تموم شده بود! جو سنگینی بود! آب از سر من گذشته بود و دیگه چیزی برام مهم نبود! سرهنگی که پشت میز نشسته بود و اتیکتی رو سینه ی سمت چپش بود و روش نوشته شده بود" محمد امینی" ، با صدای رسا و کلفتی گفت: سرباز فلاحی! متهم و بیار! اسم " متهم" و که شنیدم تموم بدنم لرزید! رامین؟!! بعد از چند ماه، دوباره قرار بود ببینمش؟! اونم جلوی آروین؟! جلوی بابام؟! بازم تکرار اون شب لعنتی؟! خدایا، من دیگه طاقت ندارم!! تمومش کن این زندگی و..! سنگینی نگاه ها و روی خودم حس میکردم..کاش آروین نگام میکرد و همون نگاه مهربون و امیدوار کننده شو بهم مینداخت و آرومم میکرد..اما سرش پایین بود و هیچ نگاهی بهم نمیکرد..جرئت نداشت جلوی نگاه های تند و تیز رادین و چشمای به خون نشسته ی باباش، به من نگاه کنه! مونا و شهریار بیرون از اتاق وایساده بودن..این دو هفته، اندازه ی 10 سال پیرم کرد..خیلی دردناک و سخت گذشت! لحظه به لحظه ش برام یه جهنم واقعی بود! با چه سرعتی بابام از شیراز اومد تهران...با چه سرعتی رامین دستگیر شد..همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد! آروین از اون شب تا حالا یه کلمه هم باهام حرف نزده بود..یعنی ازم بیزار شده؟ یعنی قیدمو داره میزنه؟ یا شایدم قیدمو زده!! تموم تلاش خونواده ی مهرزاد این بود که عمه خانوم چیزی نفهمه، اما عمه خانومم همه چیز و فهمید! اما تو نگاه عمه خانوم هیچ سرزنش و نفرتی و ندیده بودم..وقتی خونه ی پدر جون دیدمش فقط با تعجب نگام کرد..اما هیچ حرفی نزد!! پوفی کشیدم..خودمو به دست تقدیر سپرده بودم! صدای قدمای دو نفر تو فضای ساکت و خالی از حرف، اتاق پیچید.. به کفشای رامین زل زدم..یه کتونی سفید پوشیده بود..جرئت نداشتم سرمو بگیرم بالا و نگاش کنم! هنوزم ازش میترسیدم..یاد اون شب میفتادم و...! پوتینای سربازه رو میدیدم..به سرهنگ، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون! سنگینی نگاه رامین و رو خودم حس میکردم..در همین لحظه بابا به سمت رامین حمله ور شد..سرمو بردم بالا..بابا یقه ی پیرهن مردونه ی رامین و محکم گرفت و کوبیدش به دیوار! چند تا مشت حواله ی صورتش کرد و داد زد: پسره ی عوضی! فکر کردی آبروی مردم، اسباب بازیه که باهاش راحت بازی میکنی و فرار منی؟ آرررررررره؟! نامردتر از توأم وجود داره؟ تا پای چوبه ی دار نکشونمت، دلم آروم نمیشه..


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :