مرثیه عشق (4)

سریع یه تیکه دیگه از بیسکوییتو گذاشتم تو دهنم .
الهام _ خفه میشی دختر ... ارومتر بخور .
شیر کاکائومو سر کشیدم و از مهناز پرسیدم :
_ ساعت چنده مَهی؟
مهناز_چهار و ربع .
_ ای خاک تو سرم ... شروع شد...
نفیسه _ نترس بابا دیگه اونقدرام قرار نیست دیر کنی ...
_ چی میگی بابا ؟ خنچه برون ساعت پنج شروع میشه ... تا من برسم خونه ساعت میشه یه ربع به پنج، یه ساعت هم کارمه تا حاضر بشم ... اوووووو چقدر کار دارم ...
سهیلا_ خب حالا ارومتر بخور میافته تو حلقت خفه میشی ...
اخرین تیکه بیسکوییتو چپوندم تو دهنمو و با قدرت تموم نی رو فشار دادم .
الهام _ نکن خواهر ... دیگه هیچی ته این نیست ...
اه من شیر کاکائو می خوام...! دهنم داره خشک میشه . 
موبایلم زنگ خورد . طاها بود . گوشیمو جواب دادم و دست کردم تو کیفم . 
طاها _ سلام . کجایی تو ؟
_ سلام تو پارکینگ یونی ...
طاها_ چرا هنوز اونجایی؟ تقریبا مهمونا دارن میرسنا ...
(اه چرا پیداش نمی کنم ؟)
_ خب بهشون بگو صبر کنن من اومدم . 
طاها _ مثل اینکه حالت خوش نیست ... سریع خودتو برسون ... خدافظ
(اه کجاست این لعنتی ؟) 
_ باشه بای.
بچه ها با تعجب دورم جمع شده بودن و به من که تا ارنجم تو کیفم بود نگاه می کردن . اخر سر الهام که دید دارم خودکشی می کنم پرسید ؟
_ یهدا دنبال چی می گردی ؟
با کلافگی کتابامو توی کیف جابه جا کردم و گفتم :
_ اه موبایلم نیست ...
بچه ها یه لحظه ساکت شدن و بعد یه دفعه همه از خنده پکیدن ! نفیسه با دست زد پس گردنم و گفت :
_ دیگه این سیمات قاطی کرده ها ! بیچاره، موبایلت که تو دستته اوسکل!
هان؟! اخ اصلا حواس ندارم که من ...! موبایلمو تو دستم گرفتم و خواستم شماره بگیرم که سهیلا پرسید ؟
_ به کی می خوای بزنگی؟
_ طاها ...
مهناز گوشی رو از دستم کشید و به بچه ها گفت :
_ این دیگه خیلی حالش بده ... حالا باز خدا رو شکر خنچه برون خودش نیست وگرنه چه می کرد !؟ 
مثل خلها ازش پرسیدم :
_ چرا نمی زاری زنگ به طاها بزنم ببینم مهمونا رسیدن یا نه ؟
نفیسه دوباره زد پس گردنمو گفت :
_ خاک تو سر حواس پرتت! این داداش بدبختت که الان بهت خبر داد ...
بعد رو به بقیه گفت :
_ کلا قاط زده !
تو این یه قلم باهاش موافق بودم !
.................................
با سرعت جت خودمو رسوندم خونه . اوه اوه تقریبا کل ایل و تبار اینور و اونور ریختن خونه ی ما . یه اس به طاها دادم :
«اوپا بیا در حیاط پشتیو واکن من حوصله سلام علیک ندارم»
یه دقیقه بعد طاها تک داد که یعنی می تونم برم . با مهارت توی کوچه بغلی پیچیدم و سریع پریدم تو حیاط پشتی . در راهرو باز بود . زود دویدم تو اسانسور و کلید بالا رو فشار دادم . تا اسانسور رسید طبقه ی دوم ، پریدم بیرون و خوردم به سروش ، پسر عموم . سها خواهرش هم کنارش وایساده بود . ایییییییش مرده شور قیافه ی جفتتون ! حالم از این کلاس گذاشتناتون بهم می خوره . سروش و سها دست به سینه وایسادن و زل زدن به من . نخیر مثل اینکه چون فیس تو فیس اینا شدم اول من باید سلام کنم ولی کور خوندن من سلام بکن نیستم . مثل خودشون یه نگاه به سروش کردم یه نگاه به سها . اوه من موندم سها یه موقع گرمش نشه با این لباسی که پوشیده ! نه بالا داره نه پایین نه جلو نه پشت ! اوه چی میشه ها ! سروش که حسابی کلافه شده بود ، ناچارا یه سلام مختصری کرد منم فقط با سر جواب دادم . سها هم که کوتاه بیا نبود . قری به سر و گردنش داد و گفت :
_ چه عجب حالا تشریف میارین یهدا جون ؟ می زاشتین با عروس میومدید دیگه !
سروش مثل مفتشا ازم پرسید :
_ کجا بودی تا این وقت ؟
جانم ؟ قبلنا اسممو جمع می بستا ! من کی بهش نیمچه لبخند زدم که شده بازپرس من ؟ اخه به تو چه بچه قرتی ؟ اصلا ور دل دوست پسرِ نداشتم بودم خوب شد؟ یه نگاه بهش کردم که یعنی برو تا نزدم ناقصت کنم ! خواهر و برادر هر دو تا دماغاشونو بالا گرفتن و مثل بوقلمون رفتن تو اسانسور . حالا هی برق مصرف کنین اسانسور ندیده ها ! کلا خونه ی بیچاره ی ما سه طبقه اس هر کی از راه میاد مثل ندید بدیدا می پره سوار اسانسور میشه ! الهی اسانسور خراب شه گیر کنین اونتو خفه شین ! ساعت توی راهرو زنگ زد :
_دینگ دینگ دینگ ...
آی بدبخت شدم ساعت یه ربع به پنج شد ... الان محیا از ارایشگاه میاد !


سریع دویدم به سمت اتاقمو چپیدم تو حموم . دوشو تا اخر باز کردم و تو حموم لباسامو در اوردم و پرت کردم یه گوشه . موهای بلند و پرپشتمو کردم زیر اب . ولی هر چی مالش می دادم اب به پوست کله ام نمی رسید که ! ای خدا ... کی بشه من کچلی بگیرم ! در عرض پنج دقیقه خودمو گربه شور کردم و پریدم بیرون . سریع با موبایلم به طاها زنگ زدم . هیچی وقت نداشتم . 
طاها _ جانم یهدا جان . 
ای خدا رو شکر مهربونه می تونم سواری بگیرم !
_ اوپا جون ننه ات پاشو بیا کمکم الان ابرومون میره ... بدو . 
طاها _ اشکال نداره عزیزم . فدای سرت یکی دیگه بپوش . 
_ اهان الان کسی پیشته ؟ به خدا دکش کن بیا ...
طاها _ باشه الان میام کمکت انتخاب کنی . 
و بعد قطع کرد . از موهام چک چک اب می چکید . دوباره این جنگ امازون رشد زیادی کرد ! تقریبا دیگه از کمرم هم رد کرده بود ... کاش بابا میزاشت برم کوتاشون کنم . یکی نیست بهش بگه بابا جون من که نمی خوام توی جشنواره ی بلند موترین زن جهان شرکت کنم که نمیزاری پامو بزارم تو ارایشگاه .... حالا اگه کم پشت بود یه چیزی ، میشد تحملش کرد ولی شونه به پوست سرم نمی رسه با این موها ! برای اینکه بیشتر معطل نشم ، کت و شلوارمو از کمد بیرون کشیدم و هول هولکی تنم کردم . کت مشکی کوتاه که اگه زیرش چیزی نمی پوشیدم ، تا نافم معلوم میشد ! برای اینکه یقه اش خیلی باز نباشه ، یه سنجاق برداشتم و از زیر کمی بالاتر از سینه ام رو سنجاق زدم . خیلی بد نشد ... یعنی اصلا پیدا نیست که بد بشه ! شلوار خیلی خوش دوختی هم که با کتم ست بود رو پوشیم . تو اینه فقط هیکلمو برانداز کردم . من که اصلا چاق نیستم که همه بهم میگن تپل ! فقط یه کوچولو اضافه وزن دارم که اونم ایشالا خوب میشه . ولی راستیتش هیکلم خیلی هم متناسب بود و مادرجون بهم میگفت که خیلی خوش هیکلم . خیل خب امپر اعتماد به نفسم چسبید به سقف !
طاها اومد پشت در اتاق و در زد بعد هم اومد تو . جالبه یه پله پیشرفت کرده قبلا در نمی زد حالا هم که مثلا در میزنه منتظر جواب نمیشه مثل گاو کله شو میندازه پایین و میاد تو ! تا منو دید گفت :
_ ااا؟ تو که هنوز موهاتو درست نکردی ... الان محیا از ارایشگاه میادا .
_ طاها یه کاری بکن این کله حداقل تا یه ربع دیگه وقت میبره ها ...
طاها فکری کرد و گوشیشو از جیبش در اورد و شماره گرفت کمی بعد طرف جواب داد :
طاها_ الو عادل جون سلام .
به طاها اشاره کردم بزاره رو پخش .
عادل _ سلام طاها جان ما داریم میایم .
طاها _ باشه... محیا که باهاته ؟
عادل_ اره .
طاها _ می بخشی گوشی رو بهش میدی؟
.....
محیا _ بله طاها.
طاها_ میگما میشه یه خرده دیرتر بیاین ؟
محیا_ چرا؟
طاها _ اخه یهدا دیر کرده الانم باید زود بره پایین ولی هنوز حاضر نشده اگه یه کمی دیرتر بیاین همه چی جفت و جور میشه اوکی؟
محیا _ ارسو(باشه)
طاها لبخندی زد و قطع کرد .وای چه اوپای گلی دارم من .ماشالا یه پارچه اقاست ! الهی سها واست پرپر بشه (از خودت مایه بزار!)گل خواهر ! ( توجه داشته باشین قبل از این کارش کاکتوس خواهرم نبود!) 
تا اومدم تشکر کنم ، دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی . مثل ارایشگرای حرفه ای سشوارو دستش گرفت و سرمو خم کرد طرف اینه . نمی تونستم ببینم چه بلایی داره سر موهام میاره . کمی که موهام خشک شد ، طاها خواست که شونه پیچو بهش بدم همونطورکه روی میز توالت خم شده بودم ، شونه رو بهش دادم . حالا دیگه تقریبا موهام بهتر شده بود . طاها بعد از ده دقیقه گفت :
_ دستت درد نکنه که نرم کننده زدی وگرنه به این زودیا موهات صاف نمی شد . 
ا؟ من نرم کننده زده بودم ؟ خب حتما حواسم نبوده که کدوم شامپوئه کدوم نرم کننده ... طاها نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت :
_ یهدا پنج دقیقه دیگه میانا ... چی کارت کنم ؟
با نگرانی به تصویرم تو اینه خیره شدم . تقریبا کارم تموم شده بود . نیازی نبود که موهامو ببندم . موهام که بر اثر سشوار و کمک طاها صاف و لخت شده بود ، به زیبایی دورم ریخته بودن . هیچ وقت اینقدر از اینکه موهام بلنده خوشحال نشده بودم . طاها گفت :
_ مدل موهات به لباست میادا ... تازه مراسم خیلی مهمی هم که نیست ... همینجوری خوبه ... زود ارایش کن و بیا بیرون . فقط دور و بر حیاط پیدات نشه ها ... یه راست میری پیش مامان ... خب؟
هه هه هه ... بچمون غیرتش گل کرده ! حق با طاها بود . نصفه فامیلامون که خیلی اپن بودن و جشن مختلط می پسندیدن ... بقیشون که اکثرا فامیل مامان بودن ، می گفتن دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا ! ولی ما نه ... وسطی بودیم واسه اینکه فامیلای مامانیم ناراحت نشن ، مردا رو حیاط بودن و زنا تو پذیرایی ... و واسه اینکه اونوریا خیلی ناراحت نشن، شامو مختلط کرده بودیم . طاها که هنوز مثل بوق اونجا وایساده بود و بر و بر نگام می کرد دستی جلو صورتم تکون داد و گفت :
_ یهدا فهمیدی چی گفتم ؟
_ ها؟ اره ... کامساهامیدا اوپا (مرسی داداش)
درو باز کرد و در حالی که بیرون میرفت گفت :
_ یه دونه شال هم واسه وقت شام بردار دم دستت باشه . 
_ ارسو (باشه) 
تا رفت بیرون ، ریختم سر کشوی لوازم ارایشم و خیلی سریع ارایش کردم . خدا عمر محیا بده که یادم داد چطوری یه خط چشم خوشگل بکشم .

اخ مادر کمرم ... مگه سفره عقد این دختر چقدر خرت و پرت داره که تموم نمی شه ؟ دیگه داشت گریه ام می گرفت ... سینی کفش و گل و گلاب رو بعد از اینکه چرخوندم دادم به اکرم خانم خدمتکارمون . مامان بهم اشاره کرد که بیام این دو تا کله قند تو سینی رو هم بردارم و بگردونم . با حالی زار به مامانم خیره شدم . اخه چرا هر چی حمالی و تعارفه واسه خاندان بخت برگشته ی عروسه ؟ اه ... 
موقع شام ، واسه محیا و عادل ، سرویس جداگونه رزرو شد که اونا داخل ساختمون غذا بخورن و بقیه هم این دو تا مرغ و خروس عاشقو تنها بزارن و برن تو حیاط . اییییییییش اینقدر بدم میاد از این ادا و اصولا ... !
قبل از اینکه برم تو حیاط ، موهامو با گل سر جمع کردم و شالمو سر کردم . یقه ی لباسمو جوری مرتب کردم که جایی از بدنم، معلوم نباشه . زندایی نغمه ، تا منو که شال سرم کردم دید ،شروع کرد به قربون صدقه رفتن :
_ ماشالا چه دختر فهمیده ای هستی یهدا خانوم . باریک اله خانوم ... ایشالا عروسی خودت !
منو بگو فکر کنم همون دو تا کله قندو تو دلم اب کردن ! اگه روم میشد بلند داد می زدم ایشالا ایشالا...! 
بعد از اینکه خونمون از جمعیت خالی شد ، فقط اشغالای مهمونای بدرد نخور کل خونه رو برداشته بود ... اصلا واسه چی باید خنچه خونه ی مادر عروس باشه هان ؟! من مثل همیشه از زیر کار در رفتم و پریدم تو اتاقم ... سریع لباسمو عوض کردم و انداختم گوشه ی اتاق ... اخه می دونین ، اکرم خانوم تازه اتاقمو تمیز کرده ، هر وقت دور و بر نگاه می کنم ، میبینم همه چی شسته و رفته اس ... احساس پوچی بهم دست میده! قبل از اینکه بخوابم ، گوشیمو برداشتم تا خاموشش کنم . دیدم الهام یه پیام داده :
« فردا تولد سهیلاس ... یادت نره کادو بیاریا ... بعد از کلاس هم میریم بیرون که غافلگیرش کنیم ...اَرَجی اونی؟(فهمید آجی ؟)»
اه ... یادم باشه فردا قبل از اینکه برم کلاس یه چیزی تو راه واسش بخرم ... نه وقت نمی کنم که ... اشکال نداره یکی از روسریهامو کادو پیچ می کنم واسش می برم! 
صبح با صدای اکرم خانوم از خواب بیدار شدم :
_ یهدا خانوم ... یهدا خانوم دخترم ، بیدار شین ... اقا داداشتون میگن باید برین دانشگاه ... پاشین خانوم . بلند شین ... زود باشین ...بیدار شین ... 
ای بابا ! یه بار بگی بلند شین پا میشم چقدر میگی بلند شین ، پاشین ، بیدار شین ، شین شین شین ! اه ... با صدای خواب الودی گفتم :
_ اکرم خانوم یه دقیقه صبر کن ...الان پا میشم ...
اکرم _ بلند شین خانوم ... پا شین .... زود باشین ...
استغفرلله!!! اگه بزرگتر نبودی می زدم ناقص بشی ! دیدم نه خیر یه ریز داره میگه ...ای خدا یه روز نشد من با نوازشی عاشقانه بلند بشم ...! همش باید یکی یا با کتک بیدارم کنه یا مثل این رادیو پیام هی دم گوشم ور ور کنه ... اه! 
حوصله دانشگاه رفتن نداشتم . امروز دوشنبه بود صبر کن ببینم ... دوشنبه ؟ وااااااااااای فاضلی !
تا فهمیدم امروز با فاضلی کلاس داریم ، از تخت جستم پایین ... اکرم خانوم که از دستپاچگی من تعجب کرده بود ، پشت سرم راه افتاد و گفت :
_ یهدا خانم... صبحونه یادتون نره ها ... اقا ناراحت میشن ...
همونطور که تند تند وسایلم رو جمع می کردم ، گفتم :
_ باشه ... باشه ... الان میام ...
خیلی سریع مسواک زدم و موهام که بعد از عمری صاف بود رو تو گل سرم جمع کردم . اه اینقدر بدم میومد موهام پشت مقنعه ام باد کنه ... ولی خب دیگه وقت واسه بافتن نیست ... باید زود حاضر بشم ... ساعت چنده ؟ وای هفت و نیم شد ... ای تو روحت فاضلی که اینقدر نحسی ....!
خدا رو شکر یه ربع به هشت رسیدم دانشگاه ... ولی این مرتیکه هیچیش مثل ادمیزاد نیست ... یه دفعه می بینی الان داره نمره ها رو می خونه .... ای خدا ، میانترمم ... 
فکر کردن درباره ی گندی که هفته ی پیش بالا اورده بودم ، باعث شد راه رفتن عادیم اول تبدیل به دو ماراتن بعد هم دو سرعتی بشه ! 
ای خدا ... مثل الهام نذر می کنم که حداقل ده بشم ... میبینی خدا جون من به نصف نمره هم راضیم فقط جون زن این فاضلی بیا و یه کاری کن این ترمو دیگه نیفتم که بدبخت میشم ...! 
در حال دعا و ثنا بودم که محکم خورم به یکی ... یه کیف گنده شبیه کیف گیتار دستش بود که هنگام برخورد با من از دستش افتاد و پخش زمین شد و صدایی کرد که نگو ... حتما یه چیزیش شکست ! پسری که بهش تنه زدم ، یه متر افتاده بود جلو ... تا برگشت و کیفشو دید که روی زمینه ، یه نگاهی بهم کرد که نگو ... اوف ... احساس می کنم ، دستشوییم گرفته ! اومد جلو و کیفشو برداشت و زیبشو باز کرد . درست فهمیدم کیف گیتار بود .ااا؟ نه گیتار که از این سیخا نداره ! چیه پس ؟ همینجوری داشتم به گیتار و سیخش نیگا میکردم که اقا برگشت و گفت :
_ اگه معذرت خواهی کنین اشکالی نداره ها ... نزدیک بود ارشه ی ویولونم بشکنه ... 
بعدم یه نگاه مرموز به سر تا پام کرد و رفت . واه ... ملت خوددرگیری دارنا ... اصلا به من چه که عذر خواهی کنم ؟ تو توی راه بودی ایکبیری ِ چلغوز! اییییییییش با اون سیخ گیتارش! وای خاک به سرم ... فاضلی دیگه رام نمیده ... دوباره شروع کردم به دویدن تا رسیدم کنار اون پسره ... این دفعه تا صدای کفشامو شنید ، خودشو نیم متر از من دور کرد تا بهش نخورم ... اگه عجله نداشتم ، جوری بهت تنه می زدم که یه متر که هیچی از اینجا بیفتی قله ی دماوند ، پسره ی چوب کبریت ... اه اه ! اصلا من موندم چرا این روزا همه پسرا خودشونو لاغر می کنن ؟ اون از طاها اینم از این اسکلت ... الهی سیخ گیتارت از وسط نصف بشه !


وای نه ... دیر رسیدم ... فاضلی تو کلاس بود و تا من در زدم سرشو چرخوند طرف در . مثل دخترای خیلی خوب ، اول سلام کردم و گفتم :
_ میشه بیام تو ؟
استاد فاضلی مثل ازرق شامی بهم نگاه کرد و گفت :
_ خانوم بهنیا تا حالا کجا بودین؟
هه ، مرتیکه اوسکل باید کجا باشم ؟ تو بغل دوست پسر نداشته ام ! 
_ چطور مگه استاد؟
فاضلی _ الان چه وقت اومدن سر کلاسه ؟
دیگه داشتم کم کم جوش می اوردم :
_ استاد ساعت تازه هشته منم که درست سر وقت رسیدم . مشکلی از نظر دیر کردن ندارم درسته ؟
فاضلی هم که وضعش از من بدتر بود گفت :
_ شما که در جریان هستید کلاسای من یه ربع زودتر شروع میشه اون از جلسه ی پیشتون و میانترم شاهکارتون ... اینم از امروزتون . بفرمایین بیرون خانوم . 
خیلی از دستش حرصم گرفته بود . همه ی شخصیتمو جلوی هم کلاسی هام خرد کرد . دندونامو روی هم فشار دادم و همه ی خشم و نفرتمو تو نگاهم ریختم و بهش خیره شدم . کمی چشم تو چشم هم شدیم و بعد دیدم صدای پچ پچ میاد . می دونستم قراره بعد از این بی احترامی ، تمام اعتبارمو از دست بدم . یه نگاه خیلی خفن هم به طرف بچه ها کردم که خودمم فهمیدم دارن از هم میپرسن کسی دو تا شلوار داره یا نه ؟! صدای فاضلی دوباره بلند شد :
_ از بی انضباطی خودتونه که هیچ وقت سر کلاس حاضر نمی شین . این جلسه رو می بخشم . دیگه تکرار نشه ...
اوه اوه ... تو رو خدا ... اگه نبخشی خودمو حلق اویز می کنم ... مرتیکه خر ننر فکر کرده محتاج کلاس و درسشم ... که البته بودم ! ولی زیادی اعصابمو بهم ریخته بود . با حرص جواب دادم :
_ نیازی به بخشش شما نیست جناب فاضلی . 
و درو محکم بهم کوبیدم و رفتم تو سالن . می دونستم که الان همه به جز دوستای خودم که با اخلاقم اشنا بودن ، دهناشون افتاده کف کلاس ! چون واسه اولین بار بود که توی دانشگاه با یکی همچین برخوردی می کردم . 
ساعت بعد تربیت بدنی داشتیم . این ساعتم که رفت ... حداقل برم یه خرده شنا تمرین کنم ارامش قبلیمو به دست بیارم . رفتم تو استخر و لباسامو عوض کردم . خدا رو شکر که هنوز موهام صاف بود وگرنه با چه رویی مقنعه ام رو در میاوردم ؟ غیر از من ، نگین، هم کلاسی ترم قبل، هم تو استخر بود . سلام و احوالپرسی کردیم و پریدم تو اب . یه خرده که شنا کردم ، به نگین گفتم :
_ نگین تو ترم قبل با فاضلی پاس کردی اره ؟
نگین کلاه شناشو صاف کرد و گفت:
_ اره با هزار تا بدبختی ... تازه لب مرز بودم شدم ده و بیست و پنج . تو با چند افتادی؟
پوزخند تلخی زدم و گفتم :
_ نه و نیم .
نگین _ خیلی بیشعوره ...
می دونستم که داره به فاضلی میگه تایید کردم :
_ اره نکبت ...
نگین_ راستی مگه الان باهاش کلاس نداری ؟
_ چرا ولی انداختم بیرون . 
نگین با تعجب پرسید :
_ واه ... چرا ؟ کلاسا که تازه شروع شده ...
_ این مرتیکه کجاش شبیه ادمیزاده که کلاس برگزار کردنش باشه ؟ خبر عزاش ...ابرومو ریخت ... 
بغض کردم .خیلی واسم عجیب بود ولی تا حالا کسی اینطور باهام برخورد نکرده بود . به خصوص من که تو تمام درسام تاپ کلاس بودم و فقط ساختمان داده بود که کفریم میکرد که اگر این مرتیکه منو از این درس زده نکرده بود ، بهترین نمره رو می گرفتم ... خراب کاری میانترمم هم تقصیر خودشه ! به فیلم کره ای چه ؟!
نگین که فهمید حال خوشی ندارم ، اومد کنارم و دلداریم داد . لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم :
_ من خوبم . 
یعنی دیگه می خوام تنها باشم ... نگین فهمید و از اب رفت بیرون . 
نفسمو حبس کردم و رفتم زیر اب . با مهارت مسیر بین دو دیواره ی استخر رو شنا کردم . کمی زیر اب موندم تا وقتی که دیگه نفسم بیرون نمیومد . چه کنم مریضم دیگه! ولی خیلی گریه ام گرفته بود . اگه فاضلی دم دستم بود در جا خفش می کردم. 
بعد از یه شنای درست و حسابی جیگرم حال اومد . لباسامو پوشیدم و موهای خیسمو جلوی سشوار گرفتم . داشتم موهامو خشک می کردم که الهام اس زد :
« سلام کجایی؟ نمیریم تربیتا ...بیا پارکینگ می خوایم سهیلا رو ببریم بیرون »
با حوله ی دستم کوبیدم تو کله ام ... ای خاک دو عالم تو سر فاضلی ! حالا چه غلطی بکنم ؟ کادو یادم رفت ... وااااااااای ابروم جلوی سهیلا رفت . زود به بچه ها اس زدم :
«بچه ها یه اتفاق بد افتاده ...»
بچه ها که مثل من دست و دلباز نبودن که بهم جواب بدن ، الهام اس داد :
« ای تو روحت یهدا...بچه ها میگن تا سهیلا نفهمیده یه خاکی تو سرت بکن ... حالا کدوم گوری تشریف داری؟»
جواب دادم :
«اگه می دونستم باید کدوم خاکو تو سرم بریزم که به شما خوشحالا اس نمی دادم ... الان میام پارکینگ»
سریع از استخر زدم بیرون . پشت موهام هنوز خیس بود ولی سریع از زیر مقنعه ام با گل سر بستمشون . چون حجم موهام زیاد بود ، می ترسیدم گل سرم بشکنه ولی شل بستم که بیچاره نشم . بدو دویدم طرف پارکینگ . 

***********************

سهیلا _ سلام یهدا جونم چطوری ؟خوبی؟ طوریت که نشده ؟ وای امروز خیلی فاضلی باهات بد تا کرد الهی بمیرم ... هنوز ناراحتی نه ؟ خوب حقم داری به خدا .... 
سهیلا یه ریز حرف میزد . مهلت جواب دادن نمی داد . رو به بقیه ادامه داد :
_ ولی نگاه اخر یهدا رو حال کردین ؟! من یکی که داشتم از ترس خودمو خیس می کردم ... چه چشایی داره لا مصب ...!
در حالی که از زیاد دویدن ، نفس نفس میزدم ، بریده بریده از الهام پرسیدم :
_ این صبحونه چی خورده ؟ 
الهام شونه اش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :
_ هر چی خورده فکر کنم مغز گنجشک هم باهاش بوده ... از اون وقتی که از کلاس شوت شدی بیرون ، کلمونو خورد . 
خم شدم تا سینه ام اروم بگیره ... همیشه دویدن زیاد باعث تنگی نفسم میشد و سینه ام تیر می کشید . الهام اهسته طوری که سهیلا نفهمه پرسید :
_ کادو رو چی کارش می کنی ؟ 
_ نمی دونم ... حالا بیاین بریم بیرون ...
همگی سوار ماشین من شدیم و رفتم به یکی از کافی شاپهای درجه یک . یه میز پنج نفره پیدا کردیم و نشستیم . سهیلا که معلوم بود می دونه مناسبت امروز چیه ، دستاشو بهم کوبید و گفت :
_ وااااااااای بچه ها نمی دونین چقدر امروز خوشحالم ...
_از اینکه فاضلی منو تو کلاس راه نداده خوشحالی ؟
سهیلا _ نه عزیزم ... الهی بمیرم برات هنوز از دستش دلخوری نه ؟ ولی خب میانترمتم که گند زدی بهش ...
با اشاره ی سهیلا سریع به طرفش خم شدم و پرسیدم :
_ نمره ها رو خوند ؟
سهیلا سرشو به علامت تصدیق تکون داد . ای تو روحت مرتیکه نفهم انتقام جوی گاگول ِ ایکبیری ... نه نه قرار بود این صفتو از روش بردارم هر چی هست ایکبیری نیست ... ولی الهی مرده شور ریخت و قیافتو ببرن! 
_ خب ؟
سهیلا _ خب چی ؟
_ خب به جمال نداشته ات ... بنال ببینم چند شدم ؟
سهیلا _ نیدونم .
_ وا... مگه نمی گی نمره ها رو خوند ؟
سهیلا _ چرا خوند ولی چون تو سر کلاس نبودی ، نمره ی تو رو نخوند . 
مهناز_ البته یه چیزی بگما ... بی انصافی نشه ... وقتی تو از کلاس رفتی بیرون ناراحت شدا ... تا چند دقیقه هیچی نگفت . 
الهام با خنده گفت :
_ اره ... کل کلاس شده بودن چشم و به فاضلی نگاه می کردن . اما استاد کله اش مثلا رو کتاب بود ولی چشمش یه جای دیگه کلا معلوم بود حضور ذهن نداره ... 
نفیسه_ لابد فکر کرده تو خیلی ناراحت شدی ...
با لحن حق به جانبی گفتم :
_ خب معلومه که ناراحت شدم . مرتیکه لوس بهم میگه این دفعه می بخشمت ... می خوام هزار سال سیاه نبخشیم ، مگه چی کارت کردم دیلاق؟!
سهیلا _ کم کم داره دوباره امپرت می چسبه بیا بستنی بخور اروم شی ...حرارتت بیاد پایین . 
بعد هم زورکی قاشق بستنی رو تو حلقم فرو کرد . 
_ اه نکن سهیلا کل صورتمو ریختی بهم...
الهام _ از اولش بهم ریخته بود ! 
_ غلط کردی ...
مهناز _ خیل خب ... جنگ نکنین دعوا میشه بعد باید بیایم لاشه هاتونو جمع کنیم ... من میگم بریم سر اصل مطلب . 
نفیسه دستاشو بهم کوفت و با لحن کشداری گفت :
_ بــــــعله ... اصل مطلب ، سهیلا جون زن داداش من میشی؟
نفیسه داداش نداشت ... تک فرزند بود هر وقت می خواست کلاس بزاره ، پای داداشای نداشتش رو وسط می کشید . سهیلا با خجالت گفت :
_ وااااااای ! چه خواستگاری غیر منتظره ای ... نمی دونم چی بگم والا ! 
_ بگو بله ! 
الهام بسته ی کوچیکی از کیفش در اورد و گفت :
_ اره دیگه بعله رو بگو ...! 
سهیلا خندید و گفت :
_ شما کی دومادی؟
_ هیچی ایشون ننه ی دوماده ... 
سهیلا _ اااا؟ ماشالا میگم چقدر خوب موندنا .... مگه دوماد چند سالشه ؟ 
_ دوماد سنی نداره که ...هنوز به دنیا نیومده !
با حرف من همه زدیم زیر خنده . الهام گفت :
_ ایییییش چقدر لوسی یهدا ! همیشه خودتو می ندازی وسط ...
_بیا برو بینیم بابا ! 
مهناز _ اااا؟ همین الان صلح کردینا ... یه دقیقه گل دهن گیرین ما کادوی تولدتشو بدیم .
بقیه هم کادوهاشونو دادن و من مثل خر موندم تو گل ! زیر لب به الهام گفتم :
_ هاداکژو ؟؟؟( چی کار باید بکنم ؟)
الهام_ بولا (نیدونم) 
سهیلا با لبخند به من خیره شد ... وای دارم از خجالت اب میشم ... با تته پته گفتم :
_ اممم .. سهیلایی ... چیزه... یعنی ... من تولدت یادم رفت ...
سهیلا یه خرده اخماش تو هم رفت و گفت :
_ خب اینکه چیز تازه ای نیست ... 
_ بی انصافی نکن دیگه سهیلا ... اصلا جبران می کنم ... اصلا به عنوان کادوی تولد هر کاری خواستی برات می کنم . 
سهیلا برقی تو چشماش نشست و گفت :
_ هر کاری ؟
_ اره هر کاری.
سهیلا _ قول ؟
_ قول ... 
سهیلا _ پس با من میای کلاس موسیقی خب ؟
هان ؟ کلاس موسیقی ؟ کی ؟ من ؟ من که اسم الات موسیقی هم بلد نیستم، تلک تلک برم کجا ؟ اصلا دختره ی ور پریده مگه خودت پا نداری ؟ منو سننه ؟؟؟! ولی قول داده بودم باید پاش وایمیسادم ...لب و لوچه ی اویزونمو جمع کرد و گفتم :
_ خیل خب ... کجا هست ؟
سهیلا_ تو یونی .
_ تو دانشگاه از این کلاسای مزخرف میزارن ؟ مگه ملت بیکارن ؟
دیدم سهیلا چهره ش تو هم شد . اه اینم که دو دقیقه یه بار بدش میاد ... اگه تولدت نبود حالتو می گرفتم بچه ننر !
_ خیل خب جهنم ... بگو بینم کی باید بیام ؟ چی باید بزنم ؟ اسم اونی که باید بخرم چیه ؟ با دسته یا با سیخ ؟ 
سهیلا _ سیخ ؟ سیخ چیه ؟
_ همونی که دستگاش شبیه گیتاره ، بعد یه دونه سیخم داره روش میزارن و ساز می زنن دیگه ...
سهیلا با خنده گفت :
_ بی سواد ... اسمش ویولونه ...
_ حالا هر چی ... چی باید بزنم ؟
سهیلا _ گیتار
_ با دست می زنن ؟
الهام _ سهیلا بیخیال این یکی شو .... این اسم سازا هم بلد نیست چه برسه به کارشون. 
سهیلا رو به من پرسید: 
_ یعنی تا حالا هیچ وقت اسمشونم نشنیدی ؟
_ شنیدم ... یادم میره ...
سهیلا _ اخه چرا ؟
نفیسه _ چون واسش مهم نیست ... یهدا هر چیزی رو که دوست نداشته باشه فراموشش میکنه ...

_ سهیلا دستم کنده شد ... حالا واجبه همین امروز بری ثبت نام ؟ ولم کن آی . 
سهیلا دستمو ول کرد و گفت :
_ رسیدیم .
اخ خدایا شکرت ... فکر کنم دست راستم دراز تر از اون یکی شد ! سهیلا با شوق جلوی در اتاق وایساد و مقنعه اش رو مرتب کرد و در زد . منم که مثل ندید پدیدا ، دور و برو وارسی می کردم کسی اطراف نبود ولی سالن تقریبا بزرگی داشت با چند تا در کوچیک که معلوم بود کلاسا اون تو برگزار میشه ... صدایی از تو اتاق گفت :
_ بفرمایین . 
سهیلا درو باز کرد و دوباره دستمو گرفت . صدام به فریاد بلند شد :
_ سهیلا یه بار دیگه دستمو بکشی ، ناقصت میکنم ! بابا خودم میام دیگه ...
سهیلا یه نیشگون از کتفم گرفت و گفت :
_ هیییییس همه فهمیدن ... 
_ همه کجا بود ؟! کتفمو سوراخ کردی... اینجا که هیچ کس نیست ...
یه پسره که اخم بزرگی رو صورتش بود، درو کامل باز کرد و رو به من گفت :
_ چه خبرته خانم؟ بچه ها سر کلاسن که شما داری داد میزنی ... یه کم مراعات کنین . 
اه این از کجا سبز شد ؟ وایسا ببینم ... من این یارو رو میشناسما ... این همونیه که زدم بهش و گیتارش نزدیک بود پنچر بشه ! اه نه نه ببخشید ویولونش ... چقدرم اسمش عجیب غریبه ...! 
مثل اینکه پسره هم منو شناخت . یه خرده نگام کرد و بعد رو به سهیلا گفت :
_ امری داشتین ؟
سهیلا _ بله برای ثبت نام مزاحم شدیم . 
پسره _ بفرمایین تو . 
سرمو انداختم پایین و مثل بچه ی ادم رفتم تو . یه مرد جوون دیگه پشت میز نشسته بود و داشت چیزی می نوشت . پسره به اون مرد اشاره کرد و گفت :
_ برای ثبت نام برین پیش ایشون.
و بعد خودش رو صندلی توی اتاق ولو شد . داشتم زیر چشمی نگاش می کردم . کوفتی عجب قیافه ی باحالی داشت . خوشگل نبودا ... عجیب بود ،قیافش تازه و جذاب بود . یه صورت معمولی که رنگ چشماش زمردی بود و قد تقریبا بلند و هیکل لاغر ولی شونه هاش پهن بود . طوری که تو چشم می زد . با سوال سهیلا نگاهمو از پسره گرفتم . 
سهیلا _ چه روزایی می تونی با من هماهنگ کنی ؟
_ نمی دونم من اکثرا بی کارم . خودت بگو . 
_ سه شنبه و پنج شنبه چطوره ؟
سه شنبه ها برنامه ام سبک بود . پنج شنبه ها هم که تعطیل بودم . عجب غطلی کردما ... حالا مجبورم به خاطر ایشون از روز تعطیلم بزنم . 
_ خوبه . 
وقتی چرخیدم تا ادامه ی دید زنیمو بکنم ، دیدم که پسره میخ من شده . نگاهش یه جور خاصی بود که نتونستم ازش چشم بردارم یا بهش اخم کنم . رنگ چشماش بدجوری خیره کننده بود . ولی اون تو کف کمرم بود . به صورتم نگاه نمی کرد . ای بابا ، بعد عمری فکر کردم یه ادمی عاشقمون شده که اونم پرید ... مثل اینکه عاشق کمرم شده ! حالا چرا زل زده به اونجا ؟ به کمرم نگاه کردم . وای ابرو ریزی از این بدتر نمی شد ... موهام باز شده بود و مقنعه ی کوتام ، نصفی از موهام که تقریبا خیس بود و حلقه حلقه شده بود ، به نمایش گذاشته بود . با عجله ، چرخیدم و به سهیلا گفتم :
_ من بیرون منتظرتم . 
و در حالی که زیر نگاه پسره ذوب میشدم به حالت دو، رفتم بیرون .


مطالب مشابه :


چیدمان میز عروسی - نامزدی و بله برون

هنر و مهارتهای زندگی - چیدمان میز عروسی - نامزدی و بله برون - دکوراسیون سفره عقد تزیین خنچه




مدل های زیبای چیدمان و میوه آرایی سفره عقد

این کلکسیون رویایی و بسیار زیبا از خنچه عقد پارمیس تقدیم مدل تزیین دفتر بله برون و سند




تزئین کله قند

ایده های زیبا - تزئین کله قند - تزئین کله قند . وسائل مورد نیاز : کله قند. تور به رنگ دلخواه




میز آرایی جدید و زیبا جهت مراسم عروسی - بله برون - نامزدی و ...

هنر و مهارتهای زندگی - میز آرایی جدید و زیبا جهت مراسم عروسی - بله برون - نامزدی و




مرثیه عشق (4)

خنچه برون ساعت پنج شروع میشه تا من برسم خونه ساعت میشه یه ربع به پنج، یه ساعت هم کارمه تا




جا حلقه ای برای مراسم حلقه برون ( یه مراسمه دیگه خب!) سفارش مشتری

هنرکده ریما - جا حلقه ای برای مراسم حلقه برون ( یه مراسمه دیگه خب!) سفارش مشتری - جدیدترین و




روزی و روزگاری ؛شب چله، پای کرسی و قصه های مادربزرگ ازحجت مشرفی( نوید تربت )

صدای درشکه که از تَه کوچه می‏آمد ، می فهمیدیم که مثل خنچه برون دارن شب چله‏گی میارند.




رمان مرثیه ی عشق2

خنچه برون ساعت پنج شروع میشه تا من برسم خونه ساعت میشه یه ربع به پنج، یه ساعت هم کارمه تا




برچسب :