گرگینه5

از رفتار تند حسام متعجب ماندم, واقعا این رفتار از حسام بعید بود. شانه ای بالا انداختم و به سمت صندوق رفتم, بعد از خرید از مغازه رفتم بیرون , نگاهی به اطرافم کردم , حسام به میله های وسط پاساژ تکیه داده بود و دستانش را بقل کرده بود. خیره من را نگاه می کرد. تصمیم گرفتم یکم باهاش خشک رفتار کنم, رفتارش اصلا برام قابل هضم نبود. از کنارش رد شدم و به طرف مغازه های دیگر رفتم , حسام هم دنبالم راه افتاد , کنارم قدم بر می داشت , هر دو ساکت بودیم. نگاهم به یک سیوشرت خوشرنگ کرم - قهوه ای افتاد که مطمئن بودم به چشمان خوشرنگ رایان می اومد. _قشنگه! سرم را به طرف حسام برگرداندم. +می دونم! _برای رایان می خوای؟ چیزی نگفتم. _می رم پرو کنم. منم از خدا خواسته دنبالش رفتم داخل. واقعا معرکه بود . به حسام هم می اومد ولی رایان....مطمئنا تو تنش عالی می شد. برای جلو گیری از برخورد بدش سری تکان دادم و رفتم سمت دیگه ی مغازه. وقتی از اتاق پرو بیرون اومد صدام کرد. _مایا؟ +بله؟ _به نظرم یه شلوار هم بگیری براش خوب باشه , در ضمن این لباسها خلاف مقررات تیمارستانه. +می دونم , ولی امشب یک فکر مهم دارم. برای روند درمانش موثره. مشخص بود از حرفهام ناراحت شده ولی من دلیلش را درک نمی کردم. شلوار جین قهوه ای هم براش خریدیم و رفتیم بیرون مغازه. +خب , حالا نوبت خریدهای شماست آقای دکتر. نگاهی بهم کرد . _حوصله داری؟ ابروهام را دادم بالا. +معلومه دارم. تا الان معطل من شدی حالا من وقتم را در صرف تو کنم , چی می شه مگه؟ با این حرفم اخمهاش باز شد و لبخند محوی زد. به طرف مغازه های دیگه راه افتادیم , یه سری لباس کامل با سلیقه ی من برای خودش خرید. لباس آستین کوتاه آبی با آستین و یقه ی سفید , شلوار جین خوش رنگ و خوش دوختی که توی تنش عالی بود. کت اسپرت آبی آسمونی که با لباسهاش کاملا متناسب بود. +می گم اقای دکتر زودتر برای متاهل شدنت اقدام بکن , با این تیپ بری بیرون خوردنت! بلند خندید . _اتفاقا تو فکرشم. +جدی؟ سرش را تکان داد . _گرسنه ات نیست؟ +اممم؟! یکمی ولی باید برگردیم تیمارستان. با حرص گفت: حتما باز هم رایان؟ حالت مدافعانه ای گرفتم: خب , اشکالش چیه؟ اون بیمارمه. پوزخندی زد. _بیمار!!! فکر نمی کنی از بیمار فراتره؟ +اجازه نمی دم هر چی دلت خواست بگی. پوزخندی زدم. +واقعا از تو انتظار نداشتم. با قدمهای تند از پاساژ خارج شدم حوصله نداشتم سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تیمارستان , توی راه مدام موبایلم زنگ می خورد. وقتی رسیدم توی محوطه ی تیمارستان , همه چیز یادم رفت . دیگه حسام و اتفاقهای چند ساعت قبل برام مهم نبود. پلاستیکها را برداشتم و رفتم داخل بخش. کرامت داشت شیفت را تحویل می داد. کرامت: سلام خانم دکتر. +سلام... از مقیسی چه خبر؟ _والا خبری ندارم. گوشیش خاموشه. +باشه خبری شد خبرم کن. _حتما. وارد اتاقم شدم . لباسم را عوض کردم . در اتاق رایان را به آرامی باز کردم , روی تخت دراز کشیده بود دستانش را به دو طرف تخت بسته بودند. سریع برگشتم تو بخش و با عصبانیت گفتم: کی این کار را کرده؟ دخترک بیچاره از ترس نگاهی بهم کرد. +با تو ام! _من ...من همین الان شیفت را تحویل گرفتم. اه , راست می گفت . +سریع شماره کرامت را بگیر...نه...تا نرفته پیجش کن. بیچاره عین ربات این کار را کرد. وقتی کرامت رسید تو بخش , به طرفش رفتم. +کی دستای رایان را بسته؟ _نمی دونم...شما خودتون گفتید کسی وارد اتاقش نشه. احتمالا کمک بهیارای آقا مثل عادت هر شبشون این کار را می کنند , دستاش را بستن. نفس عمیقی کشیدم , برگشتم تو اتاق رایان. با دیدن من خواست تکان بخوره اما دستانش اجازه هیچ کاری را بهش نمی دادند. نگاهی به دستانش کرد. +الان باز می کنم. آروم و با دقت دستانش را آزاد کردم , دور مچش کبود شده بود. +درد داری؟ باز هم جواب نداد , من موندم این حسام به این چی یاد می ده؟! دستانش را نوازش کردم . +راست برات چیزای خوشگل خریدم ببین دوست داری؟ فقط نگاهم می کرد. لباسها را از توی پلاستیک در آوردم. باز هم نگاه کرد. از اتاق رفتم بیرون و یکی از بهیار های بخش را صدا کردم. _بله؟ +آقای جامی کمک کنید بیمار لباساش را عوض کنه. _چشم. +فقط رفتارتون باهاش آروم باشه. _چشم. کنار در اتاق منتظر ماندم تا لباسانش را عوض کنه. _خانم دکتر تمام شد. +ممنون. وارد اتاق شدم , با دیدنش سرجام خشک شدم. این پسر یه الهه ی زیبایی بود. تو این لباسها معرکه شده بود. +بچرخ! باز هم نفهمید . با ناله گفتم:
Rouler(به فرانسه یعنی بچرخ) با کمال ناباوری چرخید. +تو....تو فرانسه بلدی؟ باورم نمی شه! جند کلمه دیگه فرانسه گفتم ولی فایده نداشت کلا توهم بود. این رفتاراش عجیب بود گاهی به کلمات فرانسه واکنش نشان می داد و گاهی انگار نه انگار! +Tu es si belle(خیلی زیبا شدی)
لبخند زیبایی زد به قول دخترها, لبخند دختر کش! آروم دستم را به طرفش دراز کردم , به نرمی دستانم را گرفت . به سمت در قدم برداشتم اما ایستاد. +چرا نمی آی؟ از توی چشمانش ترس را خواندم. دستانم را دور شانه اش حلقه کردم , در گوشش گفتم: من کنارتم.... Je suis à vos côtés.
به سمت بیرون رفتیم, آروم قدم بر می داشتیم. یکی از پرستارهای بخش در حالی که از اتاقی بیرون می اومد سرش را بالا گرفت و با دیدن ما سرجاش ایستاد. به دنبالش بقیه پرستارها هم وسط راه رو ردیف شدند. همه با دهانهای باز ما را نگاه می کردند, رایان به من چسبیده بود.گاهی به رایان کردم , چشمانش را بسته بود , محکم دستان من را گرفته بود و پشت من قایم شده بود. یک قدم به جلو برداشتم اما رایان تکان نخورد, پس با نور هم مشکل داری؟ با صدای بلند گفتم: اینجا چه خبره؟ بخش چرا این طوریه؟ هد نرس بخش کیه؟ دختر جوانی به سمتم آمد. _بله؟ +شما هد نرسی؟ سرش را تکان داد. +فامیلیت چیه؟ _سمایی +بخش چرا این طوریه؟ سریع بخش را خلوت کن ... همه متفرق شدند , نگاهی به رایان کردم که همچنان چشمانش را بسته بود.
+خانم سمایی؟ دوان دوان آمد سمتم. +چراغای بخش را خاموش کن , وقتی ما رفتیم روشن کن. یکم نگاهم کرد. +خانم؟ من چند بار یک حرف را باید تکرار کنم؟ _بب...ببخشید. چراغهای بخش را خاموش کردند . آروم دست رایان را گرفتم و با قدم های آروم رفتیم تو حیاط. چشمهاش را باز کرد. با دیدن اطرافش تعجب کرد. +اینجا حیاطه. دوست داری؟ باز هم سکوت کرد. به سمت نیمکتی رفتیم که کاملا زیر نور تیر چراغ برق بود. اول خودم نشستم. اما رایان کمی دورتر ایستاده بود و من را نگاه می کرد. باید یک جوری تحریکش می کردم. چند راه داشتم یکی کمک گرفتن از حسام که عملی نبود, یکی لالایی خواندن. با صدای نازک و خلسه آورم شروع کردم به خواندن. آروم آروم بهم نزدیک شد , دیگه ترس توی چشمانش وجود نداشت , وقتی نزدیکم شد دستانم را به سمتش گرفتم . بدون معطلی دستانم را گرفت.آروم روی زمین نشست و سرش را روی زانوانم قرار داد. موهای نرم خوشرنگش را نوازش می کردم . _نگفتم از یه مریض برات بیشتره! با شنیدن صدای حسام ساکت شدم. رایان از جاش بلند شد و به حسام نگاه کرد. پوزخندی رو لبان حسام , اذیتم می کرد. می دونستم تا حدی حق با حسامه ولی نه به آن غلظتی که حسام می گه. +فکر نمی کنم امشب شیفتتون بوده باشه؟ _توی مکانی که 30 درصد سهامش مال خودمه , هر موقع که بخوام می رم هر موقع که بخوام برمی گردم! نمی دونستم توی اینجا سهام داره. ولی خب من مایا بودم و مثل همیشه خونسردیم را حفظ کردم. +خب این موضوع به من چه ربطی داره؟ سوال من چیزه دیگری بود... _خب البته! شماره ای گرفت و پچ پچی کرد. چند لحظه بعد چند مرد رایان را به زور به اتاقش برگداندند. +می شه علت دخالت بی جات را برای من توضیح بدی؟ روی نیمکت نشست و پای راستش را انداخت روی پای چپش. _بشین. اما من همچنان ایستاده ام. _مایا...خواهش می کنم محض رضای خدا یک بار هم شده باهام لج نکن. +من کی لج کردم؟ _واقعا نمی دونی؟ +نه! روی پاهاش دولا شد و شقیقه هاش را فشار داد. _باشه , تو راست می گی. اصلا من زیاده روی کردم خوبه؟ +باز هم نه! با استیصال نگاهم کرد. _مایا...مایا دیونه ام کردی. نشستم کنارش دستم را گذاشتم روی شانه اش. +حسام؟ سرش را به طرفم برگدوند با دیدنش نگرانش شدم. +حسام تو چته؟ _مایا تو چته؟ تو که کسی نبودی اینقدر راحت به کسی وابسته بشی! +تو هم کسی نبودی که اینقدر یه طرفه به قاضی بری. _نگو که منکر حساسیت بیش از حدت به رایانی! ساکت شدم حق با او بود. +برای تو چه فرقی می کنه؟ هان؟ منکر نمی شم ولی یه حس قدیمیه , احساس می کنم بهش یه دینی دارم. _ولی من چیز دیگه ای فکر می کنم. چشمانم را ریز کردم. +چی؟ پوفی کرد و از روی صندلی بلند شد. _مایا؟ +جانم؟ _دوستش داری؟ +هه, حسام واقعا حالت خوبه؟ دارم نگرانت می شم. _ولی من نگرانتم , تو ....تو هیچ وقت دور و برت را درست نمی بینی , از کنار آدمها به راحتی می گذری. +نه... داشتم ادامه ی حرفم را می گفتم که رفت. با رفتن حسام من هم به سراغ رایان رفتم , حسام تمام برنامه هام را بهم ریخته بود . وارد بخش شدم , به سمت استیشن رفتم. +خانم سمایی؟ هیچ کس توی استیشن پرستارا نبود. تعجب کردم . +خانم سمایی؟ از دست این سرپرستار بخش حرصم گرفته بود. بی حوصله به سمت انتهای راهرو رفتم , خواستم بپیچم سمت راست که همه ی پرستارا را دم در اتاق رایان دیدم. از عصبانیت منفجر شدم. با صدای بلند و دورگه ای گرفتم: +اینجا چه خبره؟ این بخش مسئول نداره که همه اینجا جمع شذند؟همه اشون عین برق گرفته ها به سمتم برگشتن . +خانم سمایی؟... _ب...بله؟ +خانم شما مگه سرپرستار بخش نیستی؟ _چ...را +فردا صبح بعد از تحویل شیفتتون , همگی توی اتاق دکتر حامدی جمع می شوید, تکلیفتون را باید روشن کنم. اینجا آدم مسئولیت شناس می خواهد. هر سه رنگشون پریده بود. +حالا همه سر کارهاشون. با رفتن پرستارها , وارد اتاق رایان شدم . باز دستانش را بسته بودند. خواستم اعتراضی بکنم اما با شنیدن صدای خس خس و نفسهای زوزه مانندش ترسیدم. +رایان؟ معلوم بود از دستم دلخوره , آروم به سمتش رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم. حالا هر دو همدیگر رو می دیدیم. +تو چرا حرف نمی زنی؟....دستات اذیتت می کنه؟ اما رایان فقط نگاه می کرد , یک نگاه ناراحت و غمگین, دلیل ناراحتیش را درک نمی کردم. +خب دلت نمی خواد حرف بزنی , حوصله ی من را هم که نداری , من برم. از جام بلند شدم که صدای تختش بلند شد. لبخندی زدم. موفق شدم. به طرفش برگشتم. +چیزی شده؟ صداهای نامفهومی از خودش در آورد. از خوشحالی جیغ کشیدم , با جیغ من همه ریختند تو اتاق. چشم غره ای به همشون رفتم , ببخشیدی گفتند و رفتند بیرون. سریع دستای رایان را باز کردم و گفتم: تو ...تو بالاخره ....وای خدایا ممنون ....ممنون ...ممنون. سریع گوشیم را در آوردم و شماره ی استاد را گرفتم. با صدای خواب آلودی گفت: بله؟ +سلام استاد. _مایا تویی؟ +بله استاد خودمم. با صدای نگرانی گفت: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ +آره , یه اتفاق مهم. _خب دختربگو دیگه. +استاد رایان...رایان بالاخره از تارهای صوتیش استفاده کرد. _خب اینکه قبلا هم اتفاق افتاده بود , داد می زد , خس خس می کرد. +نه استاد , من الان خواستم از اتاق برم بیرون با صداهای نامفهومی نذاشت برم بیرون. _واقعا؟ +دروغم چیه؟ _این عالیه, این یعنی یه قدم مهم و موثر تو درمان. +دقیقا _به حسام خبر دادی؟ با شنیدن اسم حسام وا رفتم. +نه. _حتما بهش خبر بده , اینها نتیجه ی تلاشهای حسامه. آخ لجم گرفت, من چی؟ +بله!!! استاد گوشی را قطع کرد و من با حسام تماس گرفتم , به یک بوق نکشیده براشت. _سلام. +سلام , بهتری؟ _آره , ببخش تند رفتم. +مهم نیست. خواب که نبودی؟ _مگه تو می ذاری؟ +من؟...(نفس عمیقی کشیدم) بگذریم می تونی بیای اینجا؟ _آره ولی چیزی شده؟ +ای همچین... _باشه باشه. +منتظرم. بیست دقیقه بعد حسام رسید , داشت به سمت اتاقش می رفت تا لباسش را عوض کنه اما نذاشتم. +حسام؟ نگاهم کرد, اشاره کردم بیا. به سمتم قدم برداشت . +مرسی اومدی. لبخندی زد. _خواهش می کنم. براش تمام اتفاقات را توضیح دادم . با دقت به حرفهام گوش کرد. +نظرت چیه؟ _به نظرم پیشرفت خوبی بوده , یه چیزی.... +بگو. کمی فکر کرد. _می تونیم با تحریک کردنش وادارش کنیم به حرف زدن. +خب چه جوری؟ _من یک نقشه دارم ؛ ولی بستگی به تو داره. +من حاضرم هر کاری برای خوب شدنش بکنم. با لحن خاصی گفت: هر کاری؟ +هر کاری.


مطالب مشابه :


گرگینه2

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




گرگینه10

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران




گرگینه13(قسمت آخر)

رمان سمفونی سکوت(جلد2 بازنشسته)از mirage. پایان جلد اول رمان گرگینه 1392/6/14 ساعت 3 pm حوریه .




گرگینه6

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




رمان قلب یخی من _37

♥♥♥کتابخانه رمان♥♥♥ - رمان قلب یخی من _37 - اگه رمان میخوای بدو بیا انواع رمان اینجا هست




دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




گرگینه1

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




ازدواج اجباری(قسمت اخر)

دنیای رمان - ازدواج اجباری(قسمت اخر) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




گرگینه5

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




برچسب :