رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

قسمت اول : بازگشت "
دو زانو به زمین افتاد... گریه میکرد.... نباید میگریست.. باید توکل میکرد... حالا وقت این کارها نبود... باید امید می داشت....
با تمام وجودش فریاد کشید: خدایــــــا.... هنوز امیدی هست؟
و انعکاس صدایش در فضا پیچید... انگار خدا جواب داد: هـــســــت... هـــســــت ... هـــســــت ...
دلش میخواست زار بزند.
زیر لب نام خدا را تکرار میکرد... نمیدانست چقدر گذشت که دیگر متوجه چیزی نشد.
پلکهایش بهم چسبیده بود. سخت انها را از هم گشود. هوا گرگ و میش بود. کمرش خشک شده بود. ویبره ی موبایلش را حس میکرد.
به سختی نیم خیز شد. روی زمین پر از سنگ خوابش برده بود. دست در جیبش فرو برد.
موبایلش را در اورد. با اینکه زنگش لحظات پیش قطع شده بود اما باز هم می لرزید و زنگ میخورد شخص پشت خط ول کن نبود. نگاهی به شما ره انداخت. نوید بود. ریجکت و سپس خاموش کرد.
زانوهایش را در اغوش کشید.چانه اش را روی انها فشرد... چشمهایش می سوخت. بغض هم داشت. تمام لباسش خاکی بود.چرا همه چیز بهم ریخت.
درست وقتی قرار بود همه چیز خوب پیش رود همه چیز همان لحظه فرو ریخت.درست مثل یک بازی کودکانه که ساعتها وقت صرفش میکردی تا تمامش کنی اما درست در لحظات اخر می سوختی... درست وقتی که فکر میکردی برنده ای اما بازنده میشدی.
چشمهایش را روی هم فشار داد. سرش به دوران افتاده بود. ساعت از شش صبح گذشته بود.ستاره ها هنوز در اسمان خود نمایی میکردند.
هوا نسبتا خنک بود.نفس عمیقی کشید.باز به اسمان خیره شد. چه حکمتی بود که همه برای اجابت به بالا خیره میشدند؟! مگر نه اینکه خدا نزدیک بود... نه انقدر دور... لبهایش خشک بود. به اسمان نگاه میکرد. توقع زیادی نداشت که خدا از نگاهش حرف دلش را بفهمد.
خدا بزرگ بود. مهربان بود... بخشنده بود. حاجت روا هم بود ... خدا...
دهانش به تلخی میزد... شقیقه هایش را می فشرد و هنوز در دل زمزمه وار التماس میکرد.
حتی هنوز نگفته بود که چقدر دوستش دارد... کاش به اندازه ی شنیدن همین یک جمله ...
داشت خفه میشد. از بغض و ناراحتی... یا شاید عجز از ندانستن. کاش پزشک بود... حداقل درکش بیشتر می بود!
هوا روشن و روشن تر میشد. صدای پرندگان یکباره درا مدند. نور خورشید چشمش را میزد. تا به حال طلوع افتاب را ندیده بود.
با رخوت از جا برخاست. بار دیگر به اسمان خیره شد... راهی را پیش گرفت. خارج شهر بود.
حتی یادش نمی امد که چطور به اینجا رسیده است... کنار اتوبان خسته قدم بر میداشت. حتی رغبتی هم به گرفتن تاکسی نداشت. راه میرفت و فکر میکرد.
چه فکری هم نمیدانست...خسته و دل مرده... شاید هم نا امید... نمی دانست...
تاکسی زردی به خاطر او سرعتش را کم کرد.
او هم دیگر نای راه رفتن نداشت.
زمزمه کرد: بیمارستان...
راننده متعجب از سر و وضع خاکی و اشفته اش سری تکان داد و منتظر ماند تا سوار شود.تا رسیدن به مقصد چشمهایش را بسته بود. اخرین تصویر خون آلود طوطیا از ذهنش پاک نمیشد.
حساب کرد. پیاده شد. در محوطه ارام قدم بر می داشت. از اخباری که قرار بود بشنود هراس داشت... ممکن بود ناچیز امیدش ناامید شود؟!
صدای نوید را شنید: نوتریکا؟
نوتریکا به سمتش چرخید.
نوید نفس اسوده ای کشید وگفت: هیچ معلومه از دیروز تا به حال کجایی؟
نوتریکا خسته نگاهش میکرد.
نوید مضطرب بازویش را کشید وگفت: حالت خوبه؟
نوتریکا به چشمان او خیره شد.
نوید نگاهش را فهمید. هرکس دیگری هم جای او بود معنی ان نگاه خاکستری مشوش را درک میکرد.
اهی کشید وگفت: فرقی نکرده...
نوتریکا یک لحظه چشمهایش را بست... واژه ی سوالی چرا در ذهنش فریاد میشد.چرا بهتر نشده بود؟!از خدا طلب داشت. یک طوطیای سالم را طلب داشت.
نوید دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت: مامان خیلی نگرانت بود...
نوتریکا در سکوت همراه با او راه می امد.
نوید به او که از اشفتگی چهره اش نزار بود خیره شد. شاید در باورش نمی گنجید که نوتریکا نسبت به طوطیا حسی داشته باشد.حسی که انقدر عمیق باشد که نوتریکا را به این حال و روز بیندازد؟!
نوید دستش را گرفت وگفت: نوتریکا از این طرف...
نوتریکا گیج به او نگاه کرد... یک لحظه یادش رفت که کی به بیمارستان رسیده است. هنوز فکر میکرد در کنار اتوبان راه می رود.
نوید مقابلش ایستاد وپرسید: خوبی؟
نوتریکا حرفی نزد.
نوید کلافه گفت: یه چیزی بگو...
نوتریکا بغضش را فرو خورد.
نوید ارام او را به سمت نیمکتی که در مسیرشان قرار داشت هدایت کرد.
نوتریکا را انجا نشاند و خودش به سوی دیگری رفت.
ارنجش را قائم به زانویش تکیه داد و به اسفالت خیره شد. مورچه ی کوچکی یک خرده نان را با خود می برد.
نوتریکا به تلاش او خیره شده بود... قامتی مقابلش پدیدار شد. سرش را بالا گرفت.
پدرش بود که رو به رویش ایستاده بود. با نگرانی به او می نگریست.
نوتریکا زمزمه کرد: سلام...
جاوید نفسش را پوف کرد وبا حرص گفت: از دیروز تا به حال کدوم قبرستونی بودی؟ کم مصیبت داریم؟ شدی قوز با لا قوز؟
نوتریکا دفاعی نداشت.
جاوید کنارش نشست و سیگاری از جیبش در اورد و اتش زد.
نوتریکا به رو به رو نگاه می کرد.
نمیدانست چقدر گذشت... دیگر زمان را هم گم کرده بود... نوید به سمتشان امد.رو به پدر ش گفت: به مامان و خاله گفتین؟
جاوید سری تکان داد و رو به نوتریکا متحکم گفت: بلند شو بریم خونه... مادرت نگرانته.
نوتریکا واکنشی نشان نداد.
جاوید به او خیره شد. چهره اش در ماندگی را به وضوح به نمایش گذاشته بود.
دستش را روی شانه اش فشر د وگفت: خوب میشه.... نگران نباش.
به پدرش خیره شد. قاطع گفته بود خوب می شود. به پدرش اعتماد داشت.
با این حال به اهستگی گفت: من میمونم...
نوید نفس راحتی کشید .حد اقل یک حرفی به زبان اورده بود که او بشنود.
جاوید قدرت مخالفت نداشت. همه مانند هم به یک اندازه گرفته و خسته بودند.
جاوید به خانه بازگشت. نوید و نوتریکا ماندند.
نوتریکا از جا برخاست و نوید هم به دنبالش.... مسیر ساختمان بیمارستان را پیش گرفته بود. حتی منتظر اسانسور هم نماند. نوید سرگردان دنبال برادر سردرگمش میرفت.
نوتریکا وارد بخش مراقبت های ویژه شد.
پرستاری جلو امد... با اخم گفت: اینجا ملاقات ممنوعه.
نوتریکا بی اهمیت به اخطار او راه اتاق طوطیا را پیش گرفت. پرستار صدا زد: اقای محترم...
نوید خواهش کرد تا یک لحظه اجازه ی دیدار را صادرکند.
پرستار با تشر گفت: باید گان بپوشه...
نوید لبخند سپاسگزارانه ای نثارش کرد و نوتریکا را صدا زد.
پرستار تند گفت: کمتر از یک دقیقه...
نوتریکا به تکان سر اکتفا کرد. از این که میتوانست او را از نزدیک ببیند حس خوبی داشت...لباس سبزی که به تن داشت بوی بتادین میداد.
وارد اتاق شد.
اتاق سرد و خوف انگیزی که صدای بوق بوقش کلافه کننده بود.
طوطیا محصور در میان سیم و لوله گم بود. کنار تخت ایستاد. یک دستش در گچ بود و به دست دیگر سرم وصل بود.
سرش کامل در بانداژ سفید قرار داشت. لوله ی باریکی در بینی اش فرو رفته بود و دهانش دور لوله ی کلفت تری حلقه شده بود.
دیدش به خاطر هجوم اشک تار شده بود.
پشت دستش را نوازش میکرد.
صدایش زد: طوطی...
پاسخی نشنید. صدای نفس هایش بلند بود. صدای ضربان قلبش یک بوق ناهنجار بود...
خفه نالید: طوطیا...
باز هم سکوتی که از جانب طوطیا به اندامش رعشه وارد میکرد. اگر همیشه در سکوت بماند!
پرستاری تذکر داد: وقت تمام است...
به ارا می خم شد تا او را ببوسد. وسط راه منصرف شد. باز هم میخواست سواستفاده کند؟!
پرستار باز صدا کرد و ناچارا از اتاق خارج شد.
نوید کنارش نشسته بود. نوتریکا به رو به رو مینگریست اما در واقع نقطه ی نامعلومی را می کاویید.
نوید اهسته توضیح داد: نیما و طلا نمیدونن...
نوتریکا به نوید خیره شد. عجیب بود... چرا نمی دانستند؟
نوید : نخواستیم ماه عسلشون خراب بشه... ای شالا تا اون موقع طوطیا هم حالش خوب شده...
نوتریکا تنها یک اه کوتاه کشید. با احساس سرگیجه سرش را به دیوار تکیه داد. نوید با مریم حرف میزد. متوجه او نبود.
نوتریکا چشمهایش را بست ... خسته بود. چرا بیدار نمی شد؟! دلش به اندازه ی یک دنیا برایش بی تاب بود.
انگار نه انگار که یک شبانه روز با او حرف نزده بود... انگار سالها بود که صدایش را نشنیده بود... مدتها بود که از او بی خبر بود.
خدایا ... کاش رفیق نیمه راه نباشد... کاش حالا که او اهل بود نا اهلی نکند... کاش...
-برادرشه؟
-نه فکر کنم نامزدشه...
-بچه است که...
-نمیدونم... اما برادرش نیست...
-خیلی شبیه همن...
-شایدم به قول تو برادرش باشه...
-تمام این دو هفته اینجا بوده... تو حیاط خوابیده ... صبح به صبح اومده ملاقاتش...
-موندنش که دردی دوا نمیکنه...
در حینی که چیزی در پرونده ی بیماری یاد داشت میکرد گفت: طفلک دختره... میگن خونریزی مغزی کرده نه؟
مقنعه اش را مرتب کرد و در پاسخ به سوال همکارش گفت: دکتر صامت میگفت یه بار ایست قلبی داده... طفلک هجده نوزده سال بیشتر نداره....
-خدا کنه بهوش بیاد... خانواده ی پر جمعیتی ان... از کی اسیر بیمارستانن...
-اره واقعا...
نوتریکا مقابل استیشن پرستاری ایستاد وگفت: ببخشید؟
پرستار سرش را از پرونده بیرون اورد و به او خیره شد. چه حلالزاده بود... همین الان داشتند راجع به او صحبت میکردند.
لبخندی زد وگفت: بله؟
نوتریکا تک سرفه ای کرد وگفت: نیومدن ملافه هاشو عوض کنن...
پرستار اخمی کرد وگفت: جدی؟ و رو به همکارش گفت: خانم رضایی کجاست؟
-امروز رضایی کشیک نیست ... و رو به نوتریکا گفت: الان ترتیبشو میدم...
نوتریکا لبخند محوی به علامت تشکر زد و از انجا فاصله گرفت. در محوطه نشسته بود و سیگار دود میکرد. پدرش را دید که با گام های تندی به سمتش می امد. دیگر مهم نبود جلوی او سیگار بکشد یا نه...
جاوید بی توجه به جسم باریکی که در دستش بود و از ان دود بلند میشد گفت: بیا برات نهار اوردم...
نوتریکا خسته به پدرش خیره شد.
جاوید چشمهایش را بست و باز کرد . در این شرایط خیلی نمیتوانست عصبانی شود. دو هفته ی تمام در بیمارستان مانده بود. حتی جلال و سیما هم به خانه ماندن رضایت داده بودند اما پسرش هنوز...
جاوید دستش را روی شانه ی او فشرد وگفت: نوتریکا؟
نوتریکا پک اخر را به سیگارش زد. دودش را پس از مکثی از بینی بیرون فرستاد. سیگارش را زیر پا انداخت و با پنجه با حرص ان را له کرد.
جاوید پرسید: بیا بریم خونه...
نوتریکا: طوطیا هنوز بهوش نیومده...
جاوید با ملایمت گفت: دو هفته است شب و روز اینجایی...
نوتریکا مات به پدرش خیره شد.
جاوید از نگاهش ترسید.
نوتریکا زمزمه کرد: دو هفته...؟
جاوید دستش را در موهایش فرو برد و گفت: ببین چقدر ریش در اوردی؟
نوتریکا با بغض گفت: فقط دو هفته؟
جاوید نفس عمیقی کشید.
نوتریکا به پدرش نگاه کرد. یعنی همه ی این مدت تنها دو هفته بود؟ در باورش بیشتر می پنداشت.
جاوید اهسته گفت: بیا یه سر بریم خونه... برو حموم... یه دستی به سر و روت بکش... لباساتو عوض کن... یه کم بخواب... بعد دو باره بیا اینجا... هان؟ خوبه؟
نوتریکا بی حواس گفت: بابا؟
جاوید: جانم بابا؟
نوتریکا بی رمق نالید: فقط دو هفته گذشته ؟
جاوید نفسش را فوت کرد و گفت: اره...
نوتریکا با کف دست پیشانی اش را فشرد وگفت: من فکر میکردم بیشتر باشه...
جاوید دستش را روی کمر نوتریکا گذاشت وگفت: بیا یه سر بریم خونه... بعد برگرد... خوب؟
نوتریکا فرصت ابراز مخالفت نداشت .چراکه جاوید دستش را گرفت و بلندش کرد. تا به خودش بجنبد کنار پدرش در اتومبیل بود.
جاوید تقریبا با سرعت می راند. نگران بود نوتریکا پشیمان شود. وضع خانه از این رو به ان رو شده بود... طفلک طوطیا... برادرش و سیما یک طرف... سیمین و قلبش یک طرف... طلا و نیمایی که هنوز نمیدانستند و هر بار با بهانه های واهی طلا را دست به سر میکردند تا نخواهد با طوطیایی که قادر به تکلم نیست حرف بزند یک طرف... به نیم رخ زرد و بیمار گونه ی نوتریکا خیره شد.
وضع او از بقیه وخیم تر بود. از سَر و سِرّ ِ روابط و احساسش با طوطیا کم اگاه نبود. قرار بود در یک فرصت مناسب با جلال مطرح کند. مسلما انها هم مخالفتی نداشتند... این اتفاق اخر... همه چیز به یکباره در هم ریخت.
وضع او از بقیه وخیم تر بود. از سَر و سِرّ ِ روابط و احساسش با طوطیا کم اگاه نبود. قرار بود در یک فرصت مناسب با جلال مطرح کند. مسلما انها هم مخالفتی نداشتند... این اتفاق اخر... همه چیز به یکباره در هم ریخت.
نبی خان در را باز کرد. با دیدن نوتریکا با خوشحالی جلو امد وگفت: اقا کوچیک... خوبی بابا جون.
نوتریکا به ارامی از ماشین پیاده شد. زورکی واژه ی سلام را به لب راند. جاوید سوئیچ را به نبی داد وگفت: ماشین و پارک کن... و کنار نوتریکا که ارام گام بر میداشت راه افتاد.
نیوشا در باغ روی تاب نشسته بود و فکر میکرد. با دیدن اندام خمیده ی برادرش فورا از جا بر خاست و به سمتش رفت.
نوتریکا حتی حضورش را حس نکرد. گیج مسیری را پیش گرفته بود و سلانه سلانه قدم بر میداشت . حتی نمی دانست مقصدش کجاست.
نیوشا رو به پدرش سلام کرد.
جاوید با محبت دستی به موهایش کشید وگفت: مادرت کجاست؟
نیوشا: خونه... خوابیده...
جاوید سری به علامت تایید تکان داد و به همراه دختر و پسرش واردخانه شد.
جاوید بازوی نوتریکا را گرفت و او را کمک کرد تا پله ها را بالا برود... امیدوار بود دوش اب گرم او را کمی سر حال بیاورد.
رو به نیوشا گفت: یه غذای ساده درست کن...
نیوشا به اشپزخانه رفت. بهتر بود بی بی کبری را فرا میخواند . مسلما خودش از عهده اش به تنهایی بر نمی امد.
به ساعت نگاهی انداخت... سه بعد از ظهر بود.
بی بی از اشپزخانه صدا زد: نیوشا... مادر...
نیوشا از جا بلند شد و به سمت بی بی رفت.
بی بی کبری اهسته گفت: غذا یخ کرد... بکشم؟
نیوشا با کمی تامل گفت: بدین من میبرم بالا...
بی بی کبری اه عمیقی کشید و سینی را به دستش داد. نیوشا به ارامی پله ها را بالا می رفت. در اتاقش باز بود. جاوید روی تخت نشسته بود و سرش را میان دستش گرفته بود.
نیوشا : بابا؟
جاوید سرش را بلند کرد و به دخترش نگاه کرد.
نیوشا متعجب پرسید: پس نوتریکا کجاست؟
و با صدای ریزش اب به در حمام خیره شد. یعنی از ان وقت در حمام بود؟!
مستاصل به پدرش نگاه کرد. جاوید نگرانی را از نگاهش خواند. خودش هم متوجه گذشت زمان نشده بود. با هول چند تقه به در حمام نواخت...
صدای ضعیف نوتریکا امد که گفت: الان میام... باعث شد هر دو نفس راحتی بکشند.
نیوشا سینی را روی میز گذاشت و با خمیازه ی بلند بالایی گوشه ای نشست.
جاوید با لبخند به دخترش خیره شد. تمام دیشب را بالای سر مادرش بیدار مانده بود.
با محبت گفت: برو یه کم بخواب...
نیوشا اهی کشید و با رخوت از جا برخاست.
به طبقه ی پایین رفت تا به بی بی بگوید کاری نیست و میتواند به برود. نوید در اشپزخانه مشغول صرف نهار بود.
با احساس حضور نیوشا لبخندی به رویش پاشید وگفت: سلام...
نیوشا به تکان سر اکتفا کرد. رو به بی بی حرفش را ادا کرد و یک لیوان اب برای خودش ریخت.
نوید:مامان خوبه؟
بی بی جای نیوشا پاسخ داد: اره مادر... خیلی بهتره...
نوید سری تکان داد .
بی بی از نیوشا پرسید: اقا کوچیک غذاشو خورد؟
نوید متعجب پرسید: مگه خونه است؟
نیوشا نگاهی به نوید انداخت و رو به بی بی گفت: نه هنوز حمومه...
بی بی اهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: خدا طوطی خانم و شفا بده... و الهی امینی گفت و از اشپزخانه رفت.
نوید از جایش بلند شد و گفت: کی اومد؟
نیوشا: با بابا برگشته...
نوید سری تکان داد و حینی که میخواست پله ها را بالا برود گفت: فردا نیما اینا برمیگردن...
نیوشا به نوید خیره شد.
اهسته گفت:چه زود؟
نوید سری تکان داد و گفت: به نیما گفتم چی شده...
نیوشا با چشمهای گرد شده او را می نگریست.
نوید اهش را فرو خورد و گفت: برو یه کم بخواب... چشمات باز نمیشن دیگه...
نیوشا روی مبلی نشست و گفت: هر دفعه میخوابم خواب تصادف طوطیـــــ... ا رو... و بغض خفه ای مانع از اتمام جمله اش شد.
نوید ناچارا ان چند پله ای که بالا رفته بود را پایین امد و دستش را روی شانه ی خواهرش گذاشت وگفت: حالش خوب میشه...
نیوشا با صورت خیس به او نگاه کرد و گفت: پس کی؟
نوید لبش را گزید و گفت: دعا کن...
و با لبخند تلخی ادامه داد: برو تو اتاق من بخواب...
نیوشا حرفی نزد... و نوید مصرانه گفت: مگه همیشه دوست نداشتی یه بارم شده اونجا بخوابی؟
نیوشا تلخ خندی زد و با سستی از جا بلند شد.
نوید به طبقه ی بالا رفت.
جاوید پشت در حمام ایستاده بود. بعد از سلام اهسته گفت: چطوری راضی شد؟
جاوید بی رمق زمزمه کرد: تو حال خودش نیست...
نوید نفسش را فوت کرد. نوتریکا از حمام خارج شد. تی شرتش به خاطر خیسی موهایش نم دار بود.
جاوید حوله ی کوچکی به دستش داد و گفت: موهاتو خشک کن...
نوید با لحنی که سعی داشت پر انرژی باشد گفت: به به برادر کوچیکه.. حال شما؟
نوتریکا به نوید خیره شد.
به جای اینکه حوله را از پدرش بگیرد سرش را با کف دست فشرد وگفت: سلام...
نوید با ملایمت او را روی تخت نشاند وگفت: چطوری؟ کم پیدایی...
نوتریکا بی اهمیت به سوالش زمزمه کرد: باید برم بیمارستان...
جاوید: اونجا مراقبش هستن نوتریکا... و خواست حرف دیگری بزند که گوشی موبایلش زنگ خورد.
از اتاق خارج شد و پاسخ داد: جانم نیما؟
نوتریکا گیج به نوید خیره شد.
نوید سینی را روی زانویش گذاشت وگفت:بیا یه چیزی بخور... میدونی چند وقته درست و حسابی غذا نخوردی؟
نوتریکا باز سرش را محکم فشرد.
نوید پرسید: چی شده؟
نوتریکا با صدای خش داری گفت: سرم داره میترکه...
نوید از کمدش کیف داروهایش را در اورد و یک ارام بخش به خوردش داد.
مجبورش کرد دراز بکشد... هنوز در اتاقش بود و به عکس جمع خانوادگی شان نگاه میکرد.
نوتریکا اهسته نام طوطیا را ناله میکرد.
نوید نگاهش کرد. لبه ی تخت نشست وپرسید : چیه؟ چیزی میخوای؟
نوتریکا پاسخی نداد. چشمهایش نیمه باز مانده بود. نوید مستاصل نمیدانست چرا پیشانی اش خیس از عرق است اما از سرما می لرزد.
پتویی رویش انداخت و گفت: چه به روز خودت داری میاری؟
نوتریکا ناله کرد: سردمه....
نوید از اتاق بیرون رفت تا پدرش را صدا کند. دست تنها نمی توانست کاری از پیش ببرد.
ساعت از ده شب گذشته بود. سیمین بالای سرش نشسته بود و دستمال خیس روی پیشانی سوزانش میگذاشت. تبش قطع نمی شد.
جاوید و جلال هر دو مقابل تلویزیون نشسته بودند. فقط روشن بود وگرنه کسی حال تماشای ان را نداشت. نوید سرگرم پرونده های شرکتشان بود. با نبود نیما حجم کارها به دوش خودش وماهان بود. هرچند به نفعش شده بود کمتر فکر وخیال میکرد.
نیوشا با انگشتانش بازی میکرد. تمایلی هم به تماشای سریال مورد علاقه اش نداشت. سیما در بیمارستان مانده بود.
جلال با لحن خسته ای پرسید: پس فردا دادگاه است؟
جاوید به تکان سری اکتفا کرد.
نوید به پدر و عمویش خیره شد.
جاوید ادامه داد: احتمالا براش زندان می برن...
جلال زمزمه وار گفت: پسره ی کثافت... ببین چطوری... و نتوانست ادامه اش دهد.
نوید فکر کرد اگر به جای طوطیا نوتریکا روی تخت خوابیده بود... لبش را گزید مسلما بدنش با توجه به بیماری اش این همه مقاومت نمیکرد.
باید از طوطیا ممنون می بود...
شهرام راننده بود... به جرم سوءقصد به نوتریکا و تصادف عمدی بازداشت بود.
قبلا از نیما چیزهایی در باره ی انها شنیده بود. اما فکر نمیکرد انها تا این حد جدی برخورد کنند.
خدا خدا میکرد طوطیا زودتر بهوش بیاید. انگار رنگ مرگ به در و دیوار خانه ی دو برادر پاشیده بودند.
فردا را چه میکردند؟ با بازگشت نیما وطلا ناله سرایی ها از سر اغاز میشد.
اگر بلایی به سر طوطیا بیاید... نوتریکا همین گونه هم حال و روز درستی نداشت. از برادر ش در تعجب بود که اینقدر احساساتی و شکننده باشد.
اینقدر نگران کسی که تا دیروز گمان هم نمیکرد تا این حد برایش مهم باشد ...
نوتریکا یی که او می شناخت با کسی که این چنین در طبقه ی بالا در تب یک علاقه میسوخت خیلی فرق داشت.
دیگر برایش مسلم شده بود که اگر طوطیا حالش بهبود نیابد... نوتریکا هم... لبش را گزید. بهتر بود اینقدر به افکار پریشانش مجال ندهد.
اهی کشید وباز سرش را در پرونده ها فرو برد.
اما با صدای قدم های مادرش ناچارا به سوی پله ها نگاه کرد.
سیمین خسته با ظرف ابی که در دستش بود اهسته پایین می امد.
جاوید فورا پرسید: حالش چطوره؟
سیمین بی رمق جواب داد: بهتره... تبش پایین اومد.
زمزمه ی خدا را شکر...فضا را پر کرد.
جلال رو به برادرش گفت: دادگاه فردا چی؟؟؟ با این حال و روزش که نمیتونه بیاد...
جاوید اهسته گفت: فردا به جهرمی میگم یه فکری بکنه...
جاوید به ساعت خیره شد... پس از خداحافظی از جلال به اتاق نوتریکا رفت.
با رنگی پریده و چشمهایی که در میان دو حلقه ی کبود بسته بودند چهره اش را دردمند نشان می داد. لبه ی تختش نشست و دستش را به دست گرفت. مثل کوره می سوخت. نفسش را فوت کرد نوسان تبش ازار دهنده بود.
پزشکش هم گفته بود عصبی است و ربطی به جسم و احتمالا عفونت ندارد.
با رخوت از جا بلند شد تا بدون جلب توجه یک ظرف اب خنک و دستمال فراهم کند. امیدوار بود سیمین متوجه نشود.
ساعت از هفت صبح گذشته بود.
هنوز بالای سرش بیدار بود و پیشانی عرق نشسته اش را نم دار میکرد.
تمام شب را بر بالینش بیدار بود و مداوم تلاش میکرد دمای بدنش را پایین بیاورد. نوید به ارامی در اتاق را گشود.
جاوید به او خیره شد.
نوید تک سرفه ای کرد وگفت: عمو جلال پایین منتظرتونه... بابا دیشب نخوابیدید؟
جاوید اهسته گفت: هنوز تب داره...
نوید موهایش را بالا داد و بی توجه به صحبت پدرش گفت: نیما وطلا عصر میرسن...
جاوید سری تکان داد و از جا بلند شد. با جدیت گفت: اگه حالش بدتر شد زنگ بزن دکترش بیاد...
نوید سری تکان داد.
و جاوید برای تعویض لباسش به طبقه ی پایین رفت. خیلی زودتر از انچه که فکرش را بکنند به مقصد رسیدند. جهرمی پایین پله ها منتظرشان بود.
با هم وارد شدند. راهروی دادگاه شلوغ و پر سر و صدا بود... ساعت هشت و نیم وقت داشتند.
هر دو برادر به سر و ته راهرو مینگریستند. همهمه و شلوغی ذهن را سردرگم می ساخت. مردی انها را به اتاقی راهنمایی کرد. جهرمی صبر کرد تا دو برادر وارد اتاق شوند.
پس از دقایقی مرد میان سالی وارد شد و پشت میزی نشست. لحظاتی بعد سربازی شهرام را به جایگاه مخصوص نشاند.شهنام هم خیلی وقت بود که در اتاق حضور داشت.
مدت زمانی گذشت تا جلسه رسمی اغاز شود.
شهرام با دستهایی دستبند زده روی صندلی نشسته بود و قاضی دستی به محاصنش کشید و رو به او پرسید: اقای شهرام سرمدی به چه علتی قصد جان اقای نوتریکا نیکنام و داشتید؟
شهرام دندان قروچه ای کرد و به برادرش شهنام خیر ه شد.
اتاق کوچکی بود... جاوید و جلال به همراه وکیلشان اقای جهرمی کنار هم نشسته بودند...
شهرام با صدایی که از ان حرص می بارید برای بار هزارم توضیح داد: خواهرم به خاطر اون پسره ی نسناس خودکشی کرد...
جاوید سرش را باتاسف تکان داد ومدام نفس عمیق کشید.
قاضی هوومی گفت و رو به او پرسید: خواهرتون چند سالش بود؟ چطور دست به چنین کاری زد؟
شهرام سر به زیر با صدای بغض داری گفت: هجده سالش نشده بود... میخواست کنکور بده ... چه ارزوهایی ک ... ه...ن ..ن...نداشت...
قاضی عینکش را روی چشمش گذاشت و رو به جاوید گفت: اقای نیکنام... پسرشما هم به دادگاه احضار شده بودن... ولی ایشون... و در سکوت منتظر پاسخ جاوید شد.
جاوید تک سرفه ای کرد وگفت: حال مساعدی نداشت...
قاضی اخمی کرد وگفت:چرا؟ایشون هم در تصادف صدمه دیدن؟
جاوید:خیر.. در تصادف دختر برادرم خودشو سپر پسرم کرد.... وگرنه با توجه به بیماریش...
قاضی میان کلامش امد وگفت: چه بیماری ای؟
جاوید اب دهانش را فرو داد وگفت: پسرم هموفیلی داره...
قاضی سری تکان داد و با ز منتظر به جاوید چشم دوخت.. نگاهش نشان از ان داشت که هنوز جوابش را نگرفته است.
جاوید ادامه داد: وضع روحی نا به سامانی داشتن و ضمن اینکه کسالت جسمی هم مزید بر علت شد که نتونن بیان...
قاضی عینکش را روی بینی عقب و جلو کرد وگفت: حتما مستحضر هستید که اقای سرمدی هم از شما با عنوان تعدی به مرحومه شیده سرمدی شکایت کردن...
جهرمی رو به قاضی گفت: بله... و جناب نوتریکا نیکنام با قید سند ازاد هستن... در پرونده قید شده...
قاضی سری تکان داد و رو به شهرام گفت: شکایت شما دلایل محکمه پسندی هم داره؟
شهرام با غیظ گفت: من مطمئنم اون پسره ی بی پدر ومادر یه بلایی سر خواهرم اورده که...
و سکوت کرد.
قاضی ابرویش را بالا داد وپرسید: قبل از دفن کالبد شکافی هم انجام شد؟
شهرام سرش را به علامت منفی تکان داد.
جهرمی اجازه خواست و قاضی با تکان سر اجازه را صادر کرد.
جهرمی رو به قاضی گفت: اگر تمایل داشته باشید و البته اجازه ی نبش قبر و صادر فرمایید قطعا به قطعیت میرسید که اقای نوتریکا نیکنام هرگز به مرحومه سرمدی تعرض نکردن... و متوفی بر اثر یک جنون ادواری دست به چنین عملی زده...
شهرام با حرص نیم خیز شد وفریاد زد: کثافتهای بی همه چیز... نمیذارم خواهر رحمت شده ی منو از تو گور دربیارین ...
سربازی بازویش را کشید ومجبورش کرد سر جایش بنشیند.
قاضی رو به کنار دستی اش گفت: برای دوازده روز دیگه وقت میدم... لطفاتمامی خواندگان شرکت کنن...
سپس نفس عمیقی کشید و با چکشش روی میز اهسته ضربه ای نواخت و گفت: ختم جلسه...
جاوید و جلال به همراه جهرمی از اتاق خارج شدند.
شهرام و شهنام در راهرو بودند. سربازی بازوی شهرام و محکم گرفته بود.
شهرام تا چشمش به جاوید افتاد غرید: مطمئن باش یک روز به عمرم مونده باشی اون پسر لعنت شده ی حروم زادتون نفله میکنم...
جاوید خواست جوابش را بدهد که جهرمی بازویش را کشید وگفت: اروم باشید اقای نیکنام...
جاوید دندان هایش را روی هم می سایید. کفری از دست جهرمی گفت: اون چه حرفی بود که زدی؟ اگه نبش قبر بشه و نوتریکا...
جهرمی میان کلامش امد وگفت:نوتریکا به من اطمینان خاطر داد....
وپس از صحبت کوتاهی خداحافظی کرد و رفت.
جلال با تند ی به برادرش گفت:هنوزم بهش اعتماد نداری؟
جاوید به برادرش خیره شد. از او شرمسار بود... دخترش مدتها در بستر بود و فقط نفس میکشید.
جلال دستش را روی شانه ی او گذاشت و فشرد.
جاوید: میری بیمارستان؟
جلال سرش را تکان داد.
جاوید زمزمه کرد: منم میام...
جلال تلخ خندی زد و با هم به سوی درخروجی حرکت کردند.


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟) میگه ارسان عاشق بچه هاسو من آروم پشت دستمو نوازش




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق کردو شروع کرد به نوازش کردن خوب میدونست




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) که یک خواهر و برادر عاشق هم شده رمان نازکترین حریر نوازش




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) صورتش را نوازش کرد و به نمی امد عاشق و شیفته و




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این




رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) رمان نازکترین حریر نوازش رمان نقاب عاشق




رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم ) پشت دستش را نوازش میکرد. رمان نقاب عاشق




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

رمان راند دوم(جلد دوم رمان با حس نوازش دستی روی سرم میکرد ارسان عاشق موهای خیسه




برچسب :