چراغونی 9

&مسعود&
با مشت روي فرمون كوبيدم... از دست اين دختر داشتم ديونه ميشدم... دلم ميخواست خودم رو با ماشين بكوبم به ديوار تا يكم از حرصم كم بشه... سرمو روي فرمون گذاشتمو چشمامو بستم تا يكي آروم بشم ...
ياد صبح افتادم كه خانم چجوري داشت يواشكي از خونه بيرون ميرفت در حالي كه از همون لحظه ای كه از اتاقش اومده بود بيرون چشمام بهش بود...
اول فكر كردم اومده پايين تا صبحانه بخوره ولي وقتي ديدم داره از خونه بيرون ميره طاقت نياوردم و خودم رو بهش نشون دادم... بعدم كه با كلي بحث باهاش رفتم پياده روي شايد اگه كسي ما رو با هم ميديد برام خيلي بد ميشد...
حتي ممكن بود شايعه هایي هم ساخته بشه اما مهم نبود چون من تصميممو گرفته بودم همون ديشب تصميم گرفت با حاجي صحبت كنم. ديگه نميتونستم تحمل كنم...
من واقعا اين دختر رو ميخواستم... هر جوري كه بود... فقط ميخواستم مال من باشه
حس مالكيتي كه نسبت بهش داشتم انقد قوي بود كه تا حالا نسبت به هيچكس نداشتم... حتي نسبت به خواهرمم... البته مرسده دختري بود كه رفتارش براي هيچكس جاي ايراد نميذاشت...
همين كه نگاهم رو ازش گرفتم چشمم به گودال جلوي پاش افتاد اما دير شده بود چون اون ديگه بين زمين و هوا بود و داشت با صورت ميرفت به طرف زمین...
خودمم نفهميدم كي دستام بين كمرش حلقه شد؛ وقتي به خودم اومدم كه تو بغلم گرفته بودمش تا نخوره زمین... 
ولي حالا اين من بودم كه هر لحظه در حال سقوط بودم...
ديگه زمان و مكان رو نفهميدم... وقتي به خودم اومدم که در خونه رو باز كرده و منتظربودم که نورا بره داخل... 
وقتي خواست بره خونه خودشون نتونستم مخالفت كنم... همون موقع هم پشیمون شدم كه چرا خودم همراهش نرفتم...
زمانی که رفت توي خونه و در رو بست خواستم برم داخل كه متوجه يه موتوري شدم كه داشت به داخل كوچمون نگاه ميكرد... كلاه كاسکت هم سرش بود...همین که ديد نگاش ميكنم گازشو گرفت و رفت...
بي خيال شدم و رفتم تو خونه. حتما يه بنده خدايي بوده ديگه... اما وقتي نيم ساعت شد يك ساعت و از نورا خبري نشد شدم اسپند رو آتيش...
وقتي دو ساعت از زمان رفتنش گذشت طاقت نياوردم به مرسده گفتم كه بهش زنگ بزنه تا زودتر بياد... صحنه ديدن اون موتوري همين جور تو ذهنم بود... "نكنه كشيك خونه حاجي رو ميكشيده!!" حتي مرسده هم نگران شده بود... شهروزم که صبح قبل از برگشتن من رفته بود
وقتی جواب تلفن مرسده رو هم نداد ديگه نتونستم تحمل كنم رفتم جلو در خونشون... هر چقد زنگ زدم كسي در رو باز نكرد... فكر اين كه اتفاقي براش افتاده باشه هم داشت ديوونم ميكرد
از بدشانسي كليدهاي خونشون رو كه حاجي بهم داده بود گذاشته بودم تو كتي كه تو باشگاه جا مونده بود
مرسده: ميگم از ديوار بپر... منم ديگه نگران شدم...
به مرسده كه اومده بود كنارم نگاه كردم... اين بهترين كار بود... سريع از ديوار بالا رفتم... يه لحظه فكر اينكه دزد هم ميتونه به همين راحتي از دیوار بالا بره تنمو لرزوند...
پريدم پايين و در رو براي مرسده باز كردم...
_تو اين جا بمون من يه سرو گوشي آب بدم
_من نميمونم
و به حرف من اهميتي نداد و سريع به طرف ساختمون رفت... وقتي كفشاشو جلو در ديدم يكم خيالم راحت شد ولي توي هال با ديدن مانتو و شالش كه هر كدوم يه گوشه افتاده بودن باترس به مرسده نگاه كردم... اونم ترسيده بود... با هم به طرف در اتاقش رفتيم... البته مرسده در حال بالا اومدن صداشم ميكرد...
در رو زودتر از مرسده با يه فشار محكم باز كردم... با دیدن نورا يه نفس راحت كشيدم ولي از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم...
نميتونستم اونجا بمونم... يه مشت به ديوار زدم و از اتاق اومدم بيرون
حتي الانم كه تو ماشينم نميتونم از حرصم كم كنم... مثل اون موقع كه مشتمو كوبيده بودم به دیوار و از اون خونه و از دختري كه بي خيال رو تخت خوابيده بود فرار كرده بودم.....
من از خود الانم متنفرم ... اين مسعود با مسعودي كه همه ميشناسن... همه انتظار دارن زمين تا آسمون فرق داره...
حتي خجالت ميكشم تو آينه به خودم نگاه كنم... زل زدن به دختر مردم ... نگران شدن واسه دختري غير مرسده...
چرا نمي تونم صبر كنم... چرا نمي تونم جلو چشمامو بگيرم... حداقل تا زماني كه حاجي بياد ...
خودمم نمي دونم اين دختر چي داره... 
ميترسم ... ميترسم از اين عشقم كه به اين زودي تموم وجودمو گرفته... ميترسم از روزي كه همون قدر كه يه دفعه اي اومد تو قلبم همون قدرم زود از بين بره ....

&نورا &
با صداي باز شدن در اتاقم با ترس از جا پريدم... مسعود و مرسده كنار در ايستاده بودن و نگام ميكردن... اينجا چيكار ميكردن؟! 
به اتاقم نگاه كردم، يادم اومد که تو اتاق خودم هستم... اين دو تا چجوري ااومده بودن تو خونه ؟
داشتم با همون حالت گيج از خواب نگاشون ميكردم كه مسعود با عصبانيت دستاش رو كوبيد به در و رفت. 
چرا همچين كرد؟!
مرسده بهم نزديك شد وكنارم روي تخت نشست و گفت:
_خوب ما رو ترسونديا... با چشماش به بيرون از اتاق اشاره كرد و گفت:
_مخصوصا برادر گرامم رو
_چرا؟؟ من فقط خوابم برده بود!
_متوجه شديم... دختر تو مگه گوشات مشكل داره؟ هر چقد در زديم... زنگ زديم... صدات كرديم... جواب ندادي... مسعود هم كليدهاي اينجا رو تو باشگاه جا گذاشته بود... خنديد و با خنده گفت: 
_بيچاره مجبور شد ازديوار بياد بالا تا درو باز كنه...
_مگه چند ساعت خواب بودم كه شما انقدر نگران شدين؟؟
به ساعت رو به روي تخت نگاه كردم... 10:20 بود... 
يعني من از ساعت 8 تا حالا خواب بودم؟! اباعث شده بودم نگرانم بشن ... تنها كلمه اي كه ازدهنم در اومد يه متاسفم آروم بود...
به مرسده نگاه نمي كردم ازاونم خجالت مي كشيدم. بي فكري من باعث شده بود نگران بشن... 
صداي مرسده و حرفي كه زد سرم آروم آروم برگشت طرفشو زل زدم به صورتش... ته صداش خنده داشت و با لبخند حرف مي زد.
_از من خجالت نكش نورا خانم... من يه کم خيالم راحت بود، ميدونستم بيخيالي ولي مسعود شده بود اسپند رو آتيش. بیچاره داشت سكته ميكرد. انگار قلب برادرم رو بدجور به تب و تاب انداختي خانم خانما...
زل زده بودم به دهن مرسده... درسته بعضي از كلامات رو نفهميده بودم، ولي خوب درك كرده بود كه مفهموم حرفاش چيه... مطمئن بودم اشتباه ميكنه... تنها حسي كه مسعود به من داشت همون مراقبت از من بود... 
تا زماني كه حاجي اينا بيان... دقيقا يك هفته ديگه... خودش بارها گفته كه من دستش امانتم... حتي از حرفايي كه بهم ميزنه میتونم بگم که ازم خوششم نمياد...
_تو اشتباه ميكني مرسده... برادرت نه تنها ازم خوشش نمیاد بلكه اين مدت هم داره به زور منو تو خونتون تحمل ميكنه ...مطمئنم بارها از پيشنهادش كه بيام به خونتون پشيمون شده ....
_اين حرفو نزن نورا ... پشيمون چيه دختر ...
اگه خوشش نمياد پس چرا داشت سكته ميكرد ... تو چقدر ساده اي!
از جاش بلند شد... ديگه حرفي نزد... منم حرفي نداشتم... اون ضربان قلبي كه زير گوشم با سرعت بالا رفته بود از ذهنم بیرون نمیرفت... شايد مرسده راست ميگفت... ولي... نه امكان نداره... اون هيچ حسي به من نداره... منم هيچ حسي ندارم... شايدم دارم... شايدم ندارم شونه هامو بالا انداختم ...
يعني احساسم به مسعود علاقه است؟؟؟ ولي به خودم نمي تونم دروغ بگم ..
ديگه ازش بدم نمياد ... يكمم خوشم مياد ... فقط يكم ، يكم بيشتر از يكم 
من حق ندارم از كسي اينجا خوشم بياد ... اين حق رو نداشتم 

ديروز روز خسته كننده اي بود. از صبح كه اون حرف ها رو از مرسده شنيده بودم ديگه نمي تونستم روي هيچ چيزی تمركز 
كنم...
هنوز نمي دونستم در آينده چي درانتظارمه...
هنوز با 25 سال زندگي، هيچ فكري واسه آيندم ندارم... هيچ تصميمي براي كار ندارم... حتي درسم رو هم درست و حسابي نخوندم... خيلي پشيمونم که چرا بعد از تموم كردن دبيرستان ادامه تحصیل ندادم... 
حداقل ميتونستم اينجا يه كاري پيدا كنم... شايدباز هم بايد ميرفتم دنبال كار تو رستوران...
ديشب نه مسعود رو ديدم و نه شهروز رو... خيلي دير اومدن؛ اگر زود هم ميومدن واسه من فرقي نداشت... چون از هشت شب خودم رو تو اتاق به خواب زده بودم... مرسده هم قبل از برگشتنشون اومده بود تو اتاق... انگار اونم زياد دوست نداشت با اونا رو به رو بشه...
تمام مدت گوشيشو ميگرفت جولوشو بهش نگاه ميكرد ...
ولي هر بار قيافشو يه جوري ميكرد ... يه بار عصباني بود...يه ب ار به گوشي لبخند ميزد ... يه بار غمگين آه ميكشيد ...
امينم انگار فهميده بود مامانش زياد سر حال نيست تمام مدت با اثباب بازياش سر گرم بود ...
تنها اتفاق خوب ديروز حرف زدن با حاجي و مريم جون بود و اينكه تا 7روز ديگه برمي گردن... وقتي باهاشون حرف ميزنم همه چي و همه كس از ذهنم بيرون ميرن...
نمي دونم چند ساعته كه بيدارم ولي حس اينكه بلند شم رو ندارم. تموم تنم درد ميكنه... 
نگاهی به ساعت میندازم، 8:45
تو اتاق فقط صداي نفس هاي بلند امين به گوش ميرسيد... مرسده هم كه نيم ساعتي مي شد رفته بود پايين...
اين دردا و حالتم رو خوب ميشناختم... مطمئنا از استرسي بود كه داشتم...
هر وقت زياد فكرم مشغول ميشد و استرس تموم وجودم رو مي گرفت كل سيستم بدنم ميريخت بهم...
ناراحتم بودم... وسايل مورد نيازم رو نداشتم... خونه مريم جون هم نداشتم... كلا از وقتي اومده بودم ايران به اين چيزا احتياج پيدا نكرده بودم... امروز حتما بايد ميرفتم خريد...
با همون حالم رفتم پايين. برعكس اين چند روز كه سرو صدا و خنده هاشون همه جا رو بر ميداشت اين دفعه انقد تو خودشون بودن که هيچكدوم متوجه ورود من به آشپزخونه نشدن
اول از همه چشمم خورد به شهروز كه آروم داشت چايشو هم ميزد. پشتش به من بود و نمي تونست منو ببينه اما معلوم بود اصلا اينجا نيست...
مسعود سرش تو روزنامه جلوش بود و داشت چاي ميخورد...
جالب تر از همه مرسده بود كه داشت با چاقو پنیر رو روي نون میمالید در حالی که كنارش 4-5 تا نون تست بود كه روي همشون پنیر مالیده بود...
هنوز منو نديده بودن... يا اونا كور شده بودن يا من مخفي بودم... يعني حتي صداي پاهامم نشنيده بودن؟؟
_سلام...

با صداي من همشون انگار از خواب بيدار شده باشن به طرفم برگشتن... 
صداي آروم سلام همشون رو شنيدم... مرسده هم بلند شد تا برام چاي بريزه... روي ميز نشستم... ميز چهار نفره اي كه دو طرفش مرسده و شهروز نشسته بودن، و من و مسعود هم روبه روي هم بوديم...
دوباره سكوت تو آشپزخونه حکم فرما شد...
متوجه شهروز شده بودم كه گهگاهي يه نگاهي به مرسده مينداخت... ولي مرسده حتي سرشو بالا هم نمي گرفت ... 
به چایم خيره شدم، بيشتر از چاي دلم يه مسكن قوي مي خواست و همين طور مي خواستم برم خريد ... براي همين به طرف مرسده برگشتم و رو بهش گفتم:
_مرسده جان بعد از صبحانه همراه من مياي بريم خريد؟!
مرسده با صداي من به طرفم برگشت... حواسش به من نبود... مطمئنم نصف كلماتي كه گفتم رو نشنيده... با این حال سرش رو به نشونه موافقت تكون داد... 
مشغول خوردن صبحانه شدم ولي با صداي مسعود همه تلاشي كه كرده بودم تا به هيچ وجه نگاش نكنم به باد رفت...
_اگه خريد داريد بگين من براتون انجام بدم...
مي خواستم مخالفت كنم و بگم خودم ميتونم كارام رو انجام بدم ولي بعد فكر كردم شايد اينجوري بهتر باشه... خودمم زياد حوصله بيرون رفتن نداشتم...
_بله ... اگه ميشه برام پد بهداشتي و مسكن بخرين... خيلي بهش احتيـ....
حرفم نصفه موند چون استكاني كه دستش بود افتاد پايين و صداي خنده بلند شهروز كل آشپزخونه رو برداشت...
مسعود سرخ شده بود... نه از عصبانيت... ديگه حالت عصبانيتش رو خوب ميشناختم...
به مرسده نگاه كردم با دهن نيمه باز نگام مي كرد...
آروم گفتم :
_مگه چی گفتم؟! من كه حتي ازش خواهشم كردم!!!
دوباره به مسعود نگاه كردم... بي صدا از رو صندلي بلند شد... خواست از آشپزخونه بره بيرون...
شهروز هنوزم داشت ميخنديد... البته ريز ريز... و سرش رو هم تا ته كرده بود توي روزنامه...

&مسعود &
روي پله ها ايستادم... باورم نميشد... اين دختر ديوونه بود... داشت منو هم ديوونه مي كرد...
توي تموم عمرم انقدر خجالت نكشيده بودم... هنوزم از یادآوری حرفش سرخ ميشم... آبروم پيش شهروز هم رفت... 
يكي نسيت به من بگه آخه مرد حسابي به تو چه ميخواد كجا بره؟... تو كه ميدوني اون به هيچ صراطی مستقيم نيست... دهنشم كه ماشالله همش ازش نقل و نبات ميباره...
تنها كاری که تونستم انجام بدم اين بود كه از آشپزخونه بيام بيرون... بيچاره مرسده... حتي نديدم قيافش تو اون لحظه چه طوری بود.
صداي باز شدن در هال اومد... برگشتم عقب كه ديدم شهروز با يه قيافه جدي اومد بيرون و به سمتم حرکت کرد... 
خجالتم بيشتر شد و روم رو ازش گرفتم و برگشتم به طرف حياط كه يه دفعه صداي شليك خندش بلند شد... انقدر بلند خنديد كه احتمالا همسايه ها هم شنيدن...
اعصابم بهم ريخت... پسره احمق حالا يه آتو گير آورده که اذيتم كنه و دستم بندازه...
_درد... چته؟ خجالت كشيدن من خنده داره؟ خودت پسري خجالت نكشيدي؟
همين طور كه مي خنديد روي پله ها نشست 
_واي داداش اين نورا واقعا تكه... تا حالا كسي اين طوری حالت رو نگرفته بود... به كل ضربه فنيت كرد پسر...آخه من موندم يكي نيست بگه "به تو چه كه مي پرسي چي لازم داريد! " اصلا تو از كي تا حالا اينقدر خود شيرين شدي؟!
نفسمو كلافه دادم بيرونو گفتم:
_ مي ترسم واسش اتفاقي بيفته.... بعدم خيلي آروم گفتم "نگرانشم..."
كلمه آخرم خيلي آروم بود. یک درصد هم فكر نمي كردم شهروز شنيده باشه ولي با سكوت يه دفعه اي شهروز مشخص بود كه شنيده چي گفتم...
به طرفش برگشتم... خيره خيره نگام مي كرد... سوالي گفت:
_به تو چه ربطي داره كه نگرانش باشي؟! اونم اين همه؟!
خودمم نمي دونستمم... يعني مي دونستم ولي نمي تونستم برگردم به شهروز بگم دلم گيره... نمي تونستم بگم احساس مي كنم حتی آب خوردن اين دخترهم به من مربوطه... 
_من اين سكوت رو ميشناسم... سالهاست خودم دارم تو اين سكوت مي سوزم داداش...
بازم تنها جواب سوالش خيره شدنم بهش بود... انگار اونم با تمام حرف نزدن هاي من مي فهميد چي تو دلمه... يه دفه بي هوا كوبيد پشت كمرم و گفت: 
بند رو آب دادی داداش من... سكوت كرد و بعد خيلي آروم گفت: ولي تو و اون مثل زمين و آسمونيد...
_مي دونم ...خودم دارم شب و روز به اين فاصله فكر مي كنم... 
مطمئنا نورا ميتونه خودش رو با من وفق بده، نمي تونه؟ ما ميتونيم با هم كنار بيايم اگه همديگرو دوست داشته باشيم...
نمي دونم چرا انگار از حرفاي من خوشش نيومد؛ چيزي هم نگفت...با بازشدن در هر دو به طرف در برگشتيم... مرسده بود... 
لباس پوشيده و آماده بيرون رفتن بود ... معلوم بود نمي خواد باهامون چشم تو چشم بشه. بي حرف داشت از كنارمون رد ميشد كه شهروز گفت:
_تو ديگه كجا شال و كلاه كردي خانم؟
انگارمنتظر بود که ازش سوال بپرسيم تا هر چي دق و دلي داره سرمون خالي كنه چون با غضب برگشت طرف شهروز و من، و بيشتر تو روي من گفت:
آخه به شما چه؟ هـــــا؟ به شما چه ؟ من ميخوام بدونم چرا تو هركاری دخالت مي كنيد كه اين نورای بيچاره اين جوری حالت رو بگيره
ديگه منظورش به من بود و به كل شهروز رو فراموش كرد... در حالي كه به در حياط اشاره مي كرد گفت:
دارم ميرم خريد، مي خواين شما بفرمايين بگم چي مي خوام؟
سرمو انداختم پايين، حرفي نداشتم بزنم... حرفش كاملا درست بود..

&نورا&
با صدای مرسده چشمامو از در بسته ای که شهروز ازش بیرون رفته بود گرفتم
_این چه حرفی بود دختر؟!
با تعجب بهش خیره شدم و آروم گفتم:
_ مگه كجاي حرفم بد بود آخه ؟؟
سرشو با حالت بامزه ای تکون داد و در حالی که لبخند روی لبهاش بود گفت:
شاید توی محیطی که تو توش بزرگ شدی این حرف هیچ ایرادی نداشته باشه ولی... یکم مکث کرد 
_اینجا، توی این محیط، حرفت جلوی یه پسر اونم غریبه اصلا درست نبود... دخترای اینجا این چیزارو شرم و حیا میدونن حتی خیلیا خجالت میکشن به مادرشون بگن چه برسه به پدر و برادرشون... یکیشون خود من... باورت میشه تا حالا همچین حرفی از دهنم بیرون نیومده؟
خوب درک نمی کردم که مرسده چی میگه با قیافه ای که کلی سوال توش بود نگاش می کردم که کمی به جلو خم شد و دستامو که روی میز جفت شده بود تو دستاش گرفت و گفت:
_عزیز دلم میدونم الان درک این مسائل خیلی برات سخته، ممکنه گیج بشی و فکرکنی این طرز فکر من چقدر املیه... 
املي يعني چي ؟؟ 
ولی به مرور زمان و با کمی مطالعه در مورد فرهنگ و زندگی ما ایرانیا میتونی حرفامو خوب بفهمی...
دستامو ول کرد و به صندلیش تکیه داد... ولی یه دفعه زد زیر خنده و با خنده بلندی گفت:
_البته بگما این حرفت باعث شد یکم روی این برادر فوضول ما کم شه... آخه یکی نبود بهش بگه آخه پسر خوب به تو چه ما چی نیاز داریم که خودتو میندازی وسط تا این طور ضایع بشی بعدم از خجالت نتونی سرتو بلند کنی...بعدم بلند تر خنديديو گفت:
خدايي ديدي ... ديدي شده بود عين لبو لامصب 
همین طور که داشت حرف میزد از آشپزخونم رفت بیرون چادرشو از جلوی چوب لباسی کنار در برداشت روی همون بلوز دامنش پوشید و کیف دستیشم گرفت توی دستش و رو به من که هنوزم داشتم نگاش می کردم که کجا داره میره گفت:
_چند تا خیابون جلوتر یه لوازم بهداشتی هست که فروشندشم یه خانمه، میرم اونجا وسایلی رو که میخوای برات میخرم تا این برادرم نرفته داروخانه آبروشو جلوعام و خاص نبرده. چیز دیگه ای نمیخوای؟
فكر كن بره بگه چه مدلشو ميخواين آقا مثل كسايي كه يه موجود عجيبو ديدن زل بزنه بهشون ...
بعدشم با يه خداحافظي رفت.
از جام پاشدم و به طرف پنجره رو به حیاط رفتم... مسعود و شهروز روی پله نشسته بودن و مرسده داشت باهاشون حرف میزد بعدم تند ازخونه رفت بیرون...
منم ديگه نايي نداشتم براي همين به طرف اتاقم راه افتادم... 
وسط پله ها رسیده بودم که در ورودی باز شد و شهروز تند اومد تو منو ندید... فقط سریع سویچ ماشینش رو از جلو در برداشت و از خونه رفت بیرون...
منم همون طور مات خيره به در بسته موندم اين يكي هم رفت خريد ؟؟

& مرسده & 
در رو با صدای بلندی بهم کوبیدم... انقد حرص داشتم که نمیدونستم چه جوری خالی کنم...
خیلی اعصابم سر جاش بود... خودم کم مشکل داشتم... کم فکرم درگیر بود... این پسره هم اول صبحی برنامه درست کرده بود... هم خودش از خجالت داشت میمرد هم من...
هنوز اعصابم به خاطر اس ام اس دیروز شهروز سر جاش نیومده بود وکه این ماجرا هم شده بود قوز بالا قوز...
درسته به قراری که ازم خواسته بود برم، نرفته بودم... بهشم گفته بودم که نمیرم... ولی خیلی بده که همیشه جلو چشممه؛ حتی دیروز از مسعود هم زودتر اومده بود خونه... حواسم بهش بود که تمام مدت می خواست یه جوری باهام صحبت کنه ولی من خودمو مثل جزامیا ازش دور میکردم...
آخه پسره با اس ام اس بهم گفته میخوام در مورد ازدواج باهات صحبت کنم...
چجوری میتونستم روی پیشنهاد ازدواجش فکر کنم؟! پس حرف مردم چی؟!... دید خانواده ها به این موضوع چی؟!
حالا تمام اینا یه طرف، اون یه پسر مجرده و من حتی یه بچه هم دارم!!... میدونستم که همه چی رو درباره من میدونه و با دونستن این موضوع ها اومده جلو ولی با کوچیکتر بودنش چه کنم؟! 
چرا تا حالا انقد این موضوع واسم بزرگ نبود آخه ؟ چرا قبل این که بهم پیشنهاد بده این مسائل مهم نبود؟ 
شاید چون همیشه فکر می کردم حسم یه حس یه طرفه است... 
فکر كه می کنم میبینم چه جوری میتونم تو زندگیم سرکوفت کوچیک تر بودنشو بهش نزنم؟!... منی که علی با اون تفاوت سنی تکیه گاهم بود حالا میتونم به شهروز تکیه کنم؟!
با صدای بوق ماشین از فکر اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم... چند تا کوچه هم از اون مغازه جلوتر اومده بودم... خندم گرفت... بعید نبود با این فکر مشغول سر از خارج شهر درمی آوردم... چرخیدم تا راه اومده رو برگردم که دوباره صدای بوق یه ماشین اومد...
به طرف خیابون نگاه کردم و با دیدن اون ماشین مشکی و شیشه های دودیش که مطمئنا نمیتونست برا کسی جز شهروز باشه شکه شدم...
مثل هميشه این سوال تو ذهنم اومد آخه چرا این بشر شیشه های ماشینش رو دودی کرده؟
همین طور بی حرکت ایستاده بودم و به ماشینی که رانندشم نمی دیدم نگاه میکردم... شیشه سمت کمک راننده رو داد پایین و درحالی که یکم خم شده بود گفت:
_افتخار میدین خانم؟... بعدم با خنده گفت: مغازه کجا تو کجا؟! حواست نیستا خانم خانما...
به طرف ماشن حرکت کردم چون اگه می خواستم حرف بزنم باید داد می زدم تا صدامو بشنوه... همونطور که سعی داشتم حواس پرتیم رو پنهون کنم گفتم:
_نداشت.... دارم میرم جای دیگه بگیرم...
یه جوری نگام کرد... منم حرص خوردم که چرا اصلا دارم بهش جواب پس میدم...
تکیه داد به صندلی ماشین، دستهاش رو گذاشت رو فرمون و گفت:
_ولی من ندیدم اصلا پاتو توش گذاشته باشی!... نکنه با مغازه دار تله پاتی داری؟ یه ابروشم داد بالا و سوالی نگام کرد...
چیزی نگفتم که باعث شد دوباره خودش بگه:
_حالا سوار شو کارت دارم، مرسده..

بي حرف سوار شدم... به طرفم برگشت. محكم جوري كه خيلي كم اين حالت رو ازش ميديدم گفت:
_ديروز خيلي منتظرت موندم... گفتم حتما مياي...
يكم به طرفم خم شد... به تبعيت از اون به طرف در رفتم و چسبيدم به در
_منم گفته بودم نميام...
_گفته بودم منتظرت ميمونم... كمي مكث كرد و دوباره گفت: و موندم...
صدام ميلرزيد 
_ديروز بهت گفتم تمام حرف هاي اون روزت رو نشنيده ميگيرم... فراموش ميكنم 
بر خلاف من محكم گفت: 
_نميخوام فراموش كني... حالا كه شنيدي نبايد فراموشش كني؛ بلاخره دير يا زود بايد بهت ميگفتم كه داري چه بلايي به سرم مياري... فكرت و يادت، با قلب و روحم چي كار ميكنه...
بي مقدمه گفتم:
_ولي ما هيچ نقطه مشتركي نداريم... شايد اگه فاميل نبوديم حتي الان تو ماشينتم نمي نشستم...
خيلي سعي مي كرد آروم باشه ولي نميتونست... با صدایي كمي بلند تر از حد معمول پرسید:
_تو بگو نقطه مشترك يعني چي؟!
واقعا نقطه مشترك يعني چي؟؟ من چه جوابي باید بهش ميدادم؟!
_خـــوب...خـــــوب، تو از من كوچیكتري... تازه اين يك طرف قضيه است... من يه بيوه ام... حتي امينم هست... شايد الان منو بخواي و بگي دوستم داري ولي از کجا معلوم چند سال ديگه خسته نشي؟...از من... از نگاه اطرافیان... از حرفا و کنایه های احتمالیشون... از پچ پچ هاشون... از كجا معلوم همين هارو به روم نیاري؟
صدام نا خدا گاه بلند تر شد ولي بغضمم گرفته بود ...
_از كجا معلوم نري سراغ يه ترگل ورگل تر كه هم كوچيك تر باشه و هم شاداب تر و هم...
نتونستم بگم دختر باشه... نتونستم بگم بيوه نباشه... تموم اين حرفا تو گلوم موند و بيرون نيومد... چشمهام رو بستم و دستام رو روي گلوم گذاشتم...انگار ميخواستم اين طوري بغضي كه تو گلوم بود رو بفرستم پايين
با حس دستاش روي دستام انگار برق گرفتتم... تند چشمام رو باز كردم و خواستم دستم رو از زير دستاش بيرون بکشم كه صداي آرومش اومد...
_كه دختر باشه؟ ... كه بيوه نباشه؟ ... كه يه پسر نداشته باشه؟ ... كه ازم بزرگتر نباشه؟...
حرفاي دلمو ميزد؛ حرفايي كه ميخواست خفم كنه ولي بيرون نميومد

اولين اشكم از چشمام غلطید و راه رو براي بعديا باز كرد. ناخدآگاه ياد علي افتادم؛ ياد شبي كه مامانم گفت میخوان با خانوادش بيان خواستگاري... زياد تعجب نكردم، چون هميشه مي فهميدم كه يه حسي به من داره...
پلك زدمو چشماي تار از اشكم شفاف شد... توي همين پلك زدن ها تموم لحظات خوش زندگيم با علي اومد جلو چشمام... و پشت سرش هم تموم تنهايي هام...
ياد زن حامله ای افتادم كه بچش رو به دنيا آورد در حالی که تنها بود... ياد وقتي كه از اتاق عمل خارج شد ولی منتظر شوهرش نبود که با دسته گل وارد اتاق بشه... تا پيشونيشو ببوسه و بهش تبريك بگه...
ياد وقتي كه از راه رفتن بچش جاي خندیدن، گريه كرده بود چون نمي تونست به تنهایی خوشحال باشه...
ياد شب هايي كه تنها كنار پسر مریضش كه تب داشت مي نشست و شوهرش نبود كه همدمش باشه...
مگه پدر، مادر و برادر ميتونستن جای شوهر رو بگیرن؟؟!
هر كسي جاي خودش رو داره... حرفايي كه يه زن به شوهرش میگه رو مگه ميتونه با مادرش درمیون بذاره؟!
چقدر تنها بود تو تمام اين لحظات ... 
ياد حسی كه نسبت به شهروز داشتم باعث شد شروع كنم به حرف زدن:
_از كي و كجا بود رو نميدونم... شايد همون روزي كه مسعود مثل هميشه توي اردو بود و مامان و بابا هم رفته بودن مشهد... امين هم اون موقع تازه يه سالش بود... تا اون موقع تو فقط پسرعمم بودي... پسرعمه اي كه بيشتر مواقع با هم بحث ميكردیم... تك پسر لوسی كه پدرو مادرش بي نهايت دوستش داشتن...
دستاش شل شد و روي فرمون نسشست... منم صاف نشستم و زل زدم به جلو ...هنوز هم همونجا بوديم؛ حتي ماشين رو هم خاموش كرده بود
اون شب رو نميدونم يادته يا نه، امين مريض بود. يه تب ويروسي گرفته بود و منم كه تو خونه تنها بودم... بچم همش ناله ميكرد و منم جز اين كه داروهاشو بدم و روي سرش دستمال مرطوب بذارم كاري نمي تونستم بكنم...
نميدونم چي شد كه تو اومدي. تويي كه تا زمانی که مسعود نبود اين ورا زياد پيدات نمي شد چه برسه اون موقع شب! حدود ساعت 10 بود... با اومدنت انگار دنيا رو بهم دادی... انگار يكي بود كه بتونم كنارش آروم باشم...
برگشتم طرفش و و با لبخند گفتم:
_يادته تا صبح كنارش مونديم تا تبش اومد پايين؟ خودمم تب داشتم... تب عصبي... از استرس زیــاد... همین كه امين تبش اومد پايين ديگه طاقت نياوردم و بيهوش شدم...
_يادمه... مگه ميشه اون شب رو یادم بره؟!... شبي كه حس داشتن يه خانواده رو تجربه کردم... حس اين كه بچه خودمه که داره تو تب میسوزه... نميدونم اون شب چم بود!... ميدونستم تو خونه تنهايي و امين هم مريضه... دلم آروم و قرار نداشت... يه وقت به خودم اومدم ديدم جلو خونتونم...
وقتي حال امين رو ديدم انگارخودم هم باهاش درد ميكشيدم... تبش که پايين اومد و آروم خوابيد تازه تونستم يه نفس راحت بكشم... اما وقتي برگشتم طرفت تا ابراز خوشحالي كنم چشمات آروم آروم روي هم اومد و از هوش رفتي... اصلا متوجه نشده بودم كه خودِ تو هم تب داری و حالت خوب نیس... بعد از اين كه دستامو به پيشونيت چسبوندم فهمیدم
تبت اونقدر بالا بود كه يه لحظه ترسيدم... جونم داشت بالا میومد وقتي اونقدر بد حال بودي...


مطالب مشابه :


رمان میراث1

رمان میراث1 اي كه قرار بود زندگي مشترك كلي انجام عمليات روي صورتم يه كفش




رمان در امتداد باران (18)

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه




دفاع مقدس

مجموعا در طول8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ حمله مشترك دانلود رمان




رمان در امتداد باران (17)

رمان خانه دانلود رمان برای چون او اگر هنوز حتي ذره به اين زندگي مشترك پيوند داشت




رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)

رمان رمــــان همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و سرزمين دانلود.




بانوى سرخ 18

رمان خانه دانلود رمان برای همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود




نُت موسیقی عشق 3

رمان خانه دانلود رمان برای استاد خدا نكنه اين محصول مشترك ما باشه.والا ما ارزو




چراغونی 9

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه




برچسب :