یکتا

آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه،نازنین و نیما به ماه عسل بروند و کیارش تلاش می کرد با این بهانه مرا نیز راهی کند.
نازنین نمره ها را وارد لیست کرد و دست ها را به طرفین کشید.
- آخیش راحت شدم.
من هم آخرین جرعه ی چایی ام را نوشیدم و لبخند زدم.
- راستی خریداتون تموم شد؟
- دو روز پیش تموم شد. نبودی ببینی کیارش چه حرصی می خورد.
- برای چی؟!
- برای خرید لباس عروس. لباسی که انتخاب کردم،سرشونه و سر سینه اش باز بود. اون هم مخالفت کرد و یه لباس دیگه که پوشیده بود،انتخاب کرد.
- خب!!
- هیچ چی،بعد از قهر و دعوا،همون لباسی رو که می خواستم خریدیم.
- دو روز دیگه زندگی مشترکت با کیارش شروع می شه،خوشحال نیستی؟!
نگاهم به نقطه ای نامعلوم خیره و چهره ام بی رنگ شد. با صدایی که نشان از رسیدن سرما و یخبندان هولناکی می داد،جواب دادم:"نه!"
او ترسیده و متحیر نگاهم می کرد. شاید خیلی بد گفته بودم که نازنین این جور نگاهم می کرد!
وقتی به حال طبیعی برگشت،گفت:"یکتا،کیارش مرد خوبیه!"
شانه بالا انداختم و سکوت کردم.
- یه حرفی بزن!
- حرف هامو زدم،شما اهمیت ندادید.
- هنوزم نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟
محکم جواب دادم:"نه!"
- اما دو روز دیگه عروسی می کنید!
- این چیزیه که شما می خواستید،خوشحالید،نه؟
در باز شد. خانم مدیر وارد شد و گفت:"خسته نباشید!"سپس رو به من ادامه داد:"خانم درخشان،از فردا می تونید نیایید و پیشاپیش بابت ازدواج تون تبریک می گم. امیدوارم خوشبخت بشید."


* * * * *

شب عروسی،تا صبح بیدار بودم. گویی زندانی محکوم به اعدامی بودم که صبح فردا به قتل گاه خواهد رفت. طول و عرض اتاق را پیمودم،روی تخت نشستم ،برخاستم و باز هم راه رفتم. روی تخت دراز کشیدم،ایستادم و اتاق را با دقت نگاه کردم،انگار وداعی ابدی بود!
(خدایا چرا نمی تونم اون طور که دوست دارم،زندگی کنم؟!چه قدر خسته ام چه قدر دلتنگم و چه قدر احساس بی کسی می کنم!)
دلم می خواست فریاد بکشم و با فریادم،دنیا را بلرزانم. اما حتی امکان فریاد کشیدنم نبود!(از فردا شب باید با کیارش زندگی کنم؟نه،نه!)سپس خودم را دلداری دادم.(من فقط توی خونه ای زندگی می کنم که اون هم زندگی می کنه،همین!اما اگه بخواد جسمم رو تصاحب کنه؟!) و آهسته و بی صدا نالیدم:( نه،نه،نه!خدایا!پس کجایی؟)
تلاش کردم ذهنم را منحرف کنم: (امروز نازنین در مورد سام صحبت می کرد. نمی دونم چی شده که یاد سام افتاده بود!می گفت؛اون پسر خوبی بوده و عاشق من. البته به خوبی و عاشقی کیارش نبوده!هیچ وقت به سام جدی فکر نکردم و به سام های زیادی که اومدند و پَرشون دادم. ای کاش زندگیم شبیه زندگی دخترهای دیگه بود،عادی و بی دغدغه!ای کاش بابام...!)
با این افکار و گذراندن لحظه های پر تشویش صبح شد.
مادر بیدار شده و می خواست صبحانه آماده کند.(از این به بعد،مامان برای کی صبحونه آماده می کنه؟!)
ساعت که زنگ زد،مادر هم صدایم کرد تا زودتر بیدار شوم. گویی او نیز اضطراب داشت! و قطعاً نمی دانست تا صبح بیدار بودم.
بلند شدم و تخت خواب را مرتب کردم و با این فکر که دیگر شب ها روی تخت قشنگم نمی خوابم،اشکم سرازیر شد. روی کامپیوتر،کتابخانه،پرده،چر اغ خواب و تمامی لوازم اتاق دست کشیدم و آنها را نوازش کردم،(یعنی شماها دیگه مال من نیستید؟یعنی این جا،اتاق من نیست؟!)گریه ام شدت گرفت و متوجه نشدم که با صدای بلند گریه می کنم.
مادر سراسیمه به اتاقم آمد و با بهت به من که لب تخت نشسته بودم،خیره شدو بعد به سمتم آمد،بغلم کرد و گفت:"چی شده دختر گلم؟!"
با بغض و گریه جواب دادم:"مامان اینجا دیگه اتاق من نیست؟!"
و هق هقِ گریه مهلت صحبت بیشتر را نداد.
مادر سرم را به سینه اش چسباند،بوسید و نوازشم کرد؛بعد با صدایی که نوازشگرترین صدای دنیا بود،گفت:"این جا همیشه و همیشه خونه ی توست. این اتاق،اتاقتِ و این لوازم،لوازمت.هر وقت دوست داشتی می یای و شب هم ،این جا می خوابی."
سرم را بلند کرده و به چشمان مهربان او نگاه کردم. برای لحظاتی،آرامش یافتم و لبخند زدم اما مادر با نگاهی عمیق به چشمانم،افزود:"البته با شوهرت این جا بخوابید."
اخم کرده و با دلخوری گفتم:"یعنی تنها نیام؟!"
صورتم را میان دستهایش گرفت و بوسید.
- عزیزِ مادر،منظورم اینه که ز یاد شوهرت رو تنها نذاری.
مادر ترکم کرد به حمام رفتم. پس از آن نیز لباس پوشیدم. فرشته خانم تاکید کرده بود حتی کرم به صورتم نزنم. آماده روی صندلی نشستم و کلافه و ناچار،لوازم اتاق را تماشا کردم.(نرفته دلم براشون تنگ شده!چه طوری می تونم طاقت بیارم؟این انصاف نیست!)سپس نالیدم : (نمی خوام،نمی خوام)
در باز و کیارش وارد شد.بدون اینکه اجازه بگیرد یا حتی در بزند!سرحال و شاد بود.
- سلام صبح بخیر!
بلند شدم تا اتاق را ترک کنم. دستم را گرفت و نشاندم.
- باید باهات صحبت کنم.
نه نگاهش کردم و نه جواب دادم.
- یادت که نرفته چه قول و قراری گذاشتیم؟
بلند شدم ،با خشونت دستم را گرفت و گفت:"بشین!"
سپس سکوت کرد و نفس عمیقی کشید،گفت:"دلم نمی خواد حتی یه لحظه هم کنارم نباشی،حواست که هست لباست مناسب نیست؟"
با خشم جواب دادم:"لباسم مناسبه!"
- از نظر من مناسب نیست حواست باشه!
قدمی به جلو برداشتم و دستم را کشیدم. اما دستم آزاد نشد،بلکه با یک حرکت در آغوشش افتادم.
- تقلا نکن زورت بهم نمی رسه.
عصبی و بیزار گفتم:"ولم کن!ولم کن!"
بیزاری کلامم آزارش داد. در حالیکه رهایم می کرد،گفت:"حواست باشه چی بهت گفتم."
لحن کلامش سرما را به اتاقم آورد.
مادر گفت:"یکتا بیا صبحونه بخور!دیر می شه ها."
اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشتم. اما برای شاد کردن مادر صبحانه ی مفصلی خوردم. مدام اشک در چشمانم حلقه می بست. با دشواری و فشردن پلکهایم روی هم ،اشک را پس می زدم. این آخرین صبحانه ای بود که آنجا می خوردم. به خود دلداری دادم: (احمق شدی!یعنی چی آخرین صبحونه،تو بازم این جا می آی،اصلاً هفته ای چهار روز بیا و بمون.) چهره ام عین گل شکفت. اما یادم آمد که بابا،با کلمات آزار دهنده اش بیرونم می کنه. تازه،جواب مامان را چه بدم؟متوجه ویروونیِ رابطه مون می شه.
آمدن اشک و فشردن پلک هایم روی هم سبب پژمردگی چهره ام شد.
مادر برایمان قرآن گرفت و ما را زیر آن رد کرد،سپس هر دویمان را بوسید و رو به کیارش گفت:"پسرم،یکتا رو به تو سپردم،خیلی مراقبش باش!"
او هم دست هایش را روی چشمش قرار داد و گفت:"به روی چشم،مامان!"
تا رسیدن به آرایشگاه،فضای داخل اتومبیل،اسیر سکوتی سیاه رنگ بود!
اتومبیل که متوقف شد با شتاب در را باز کردم،اما صدایی سبب مکث در شتابم شد.
- مراقب خودت باش!
نگاهی سرد تحویلش دادم و پیاده شدم.


* * * * *

از یک جا نشستن و تعریف های فرشته خانم،کلافه بودم.
نازنین کنارم آمد و پرسید:"حالت خوبه؟"
- خسته شدم.
فرشته خانم گفت:"عروس خوشگله،حالا حالاها کار داری. چه زود خسته شدی؟"
به اجبار لبخند زدم و از نازنین پرسیدم:"ساعت چنده؟"
زنگ زدند و شاگرد فرشته خانم پس از جواب دادن،گفت:"نازنین خانم،براتون غذا آوردند."
فرشته خانم گفت:"غذا بخورید،بعد آرایش صورتت را تموم می کنم."
درمانده پرسیدم:"خیلی مونده؟!"

خندید و گفت:"عجب عروس بی حوصله ای!تا آقای داماد بیاد دنبالت،اماده می شی."
(لعنت به این آقای داماد،لعنت به این رسم و رسوم و لعنت به من!"
آن دو ما را تنها گذاشتند تا ناهار بخوریم.
نازنین پرسید:"برای چی نمی خوری؟"
- کی غذا آورد؟
- نیما،بخور دیگه،ضعف می کنی!
شروع به خوردن کردم.( از امشب باید غذایی رو که کیارش تهیه می کنه،بخورم و دلم نمی خواد!"


* * * * *

با کمک نازنین لباس می پوشیدم که کیارش آمد.
نازنین با نگاهی سرشار از محبت و شادی،گفت:"وای یکتا،لباست چه قدر قشنگه!"سپس آهسته ادامه داد:"کیارش چه جوری راضی شد اینو بخری!!"
- اجبار باعث پذیرش خیلی چیزها می شه!
صدای زنگ،دوباره و دوباره آمد.
فرشته خانم،گفت:"خب عروس خوشگل،بذار ببینمت."
و با دقت براندازم کرد،گویی ورقه ی امتحانی با اهمیتی را مرور می کند.
سپس ادامه داد:"عالی شدی،امیدوارم خوشبخت بشی."
تور را خوردم روی سرم کشیدم. دوباره صدای زنگ آمد.
فرشته خانم لبخند زد و گفت:"آقای داماد خیلی عجله داره!"
همراه نازنین از آرایشگاه خارج شدم. کیارش در اتومبیل را برایم باز کرد. لباسم دنباله ی بلندی داشت و روی زمین کشیده می شد. او خم شد،آن را جمع و به دستم داد تا به آسانی سوار شوم. پشت فرمان که نشست،پیش از حرکت همان طور که دستش دور فرمان بود،به من خیره شد.
صورتم به سمت مخالف چرخید.
- بهتر نیست شنل،روی شونه ات بندازی؟!
شانه بالا انداختم. آه بلندی کشید و حرکت کرد. مقابل در خونه باغ که متعلق به یکی از دوستان عمه جون بود و تنها به منظور اجاره جهت برپایی جشن ها و میهمانی ها بود،دود اسپند،مه غلیظی پدید آورده بود.
کنار کیارش آهسته قدم برمی داشتم که صدای آشنایی گفت:"تبریک می گم،خوشبخت بشید."
ناگهان دستم داخل حلقه ی دست کیارش قرار گرفت. متحیر،سرم را بلند کردم،نوید را دیدم و اخم های وحشتناک کیارش!
ابتدا به اتاق عقد رفتیم،زیرا عاقد آمده بود و منتظرمان بود. سفره ی عقد،داخل یکی از اتاق ها چیده شده و با گلهای طبیعی ،به شکلی رویایی تزیین شده بود. مست عطر دل انگیز گل ها،بالای سفره در جایگاه عروس و داماد نشستیم.
زن دایی شهین قرآن بزرگی به دستمان داد و عاقد خطبه ی عقد را خواند. دنیا و رویا در دو طرفمان ایستاده و پارچه ی سفید و تزیین شده ای را بالای سرمان،نگه داشته بودند.نازنین هم دو عدد کله قند کوچک و زیبا را روی پارچه و بالای سرمان می سایید. داشتم خفه می شدم،چه قدر تنها بودم! سنگینی نگاه شخصی که کنارم نشسته بود،کلافه ام می کرد. سرم را بلند کردم و نگاهم با نگاهش در آینه گره خورد. نمی شد از چهره اش چیزی فهمید.(خدایا اگه امشب اذیتم کنه...!)سرم را پایین انداختم.
نازنین خم شد و کنار گوشم گفت:"زیر لفظی که گرفتی،بله را بگو!"
(زیرلفظی،هِه...چه چرندیاتی!)زیر لفظی،سند ویلای شمال بود!آرزو داشتم به جای سند ویلای شمال،سند آرامش و خوشبختی به نامم زده می شد!
دست کیارش دور کمرم حلقه شد و مرا به خود فشرد.
نازنین با عصبانیت کنار گوشم گفت:"چرا لال شدی؟بله را بگو!"
آهسته و بی رمق نالیدم:"بله"
عاقد با صدای کلفتش گفت:"صدای عروس خانم،مفهوم نبود!"
کیارش آهسته گفت:"یکتا خواهش می کنم!"
فرصت خوبی بود که بگویم نه و راحت شوم،اما چهره ی پسر حاج زردوست مقابل چشمانم جان گرفت و با صدای بلند گفتم:"بله."
کیارش نفس راحتی کشید و دقایقی بعد با صدایی رسا و پرنشاط بله را گفت.
نسرین ظرف عسل را مقابلم گرفت انگشتم را داخل عسل فرو کردم،بعد انگشت آغشته به عسل را چند بار دور خود چرخانده و به سمت دهان او بردم.همین که دستم وارد دهانش شد،دندانهایش فشار محکمی بر انگشتم وارد کرد.(احمق!) از درد فریاد کشیدم و چهره ام درهم رفت.حاضرین با شادی دست می زدند و می خندیدند. گویی همه دیوانه بودند!انگشت آغشته به عسل کیارش که مقابلم قرار گرفت،دهانم را باز نکردم.
نسرین آهسته گفت:"تو هم گاز بگیر!"
از عصبانیت در حال انفجار بودم،اما دهانم را باز کردم و عسل را که مانند زهر مهلک بود ،خوردم.(آقای دکتر ازت بیزارم،بیزارم،بیزارم!) سپس هدیه های اقوام و در نهایت،من و کیارش را در اتاق عقد تنها گذاشتند.
بدون اینکه نگاهش کنم،با خشم فریاد کشیدم:"یا من از اتاق بیرون می رم یا تو برو!"
-هیچ کس از اتاق بیرون نمی ره.
- کور خوندی!
سپس برخاستم . با گامی بلند مقابلم ایستاد. سرم را خم کردم و تصمیم گرفتم هیچ وقت به او نگاه نکنم.
- تا آخر شب بدون من جایی نمی ری،فهمیدی؟
سپس دستم را داخل حلقه ی دستش قرار داد. با نفرت دستم را کشیدم. او نیز با خشم کارش را تکرار کرد. جدی و کوبنده،گفت:"داریم از اتاق بیرون می ریم،حواست به رفتارت باشه،کاری نکن که مامانت غصه بخوره!"
(پر روی بی شرم،کارت به جایی رسیده که از ضعفم سوء استفاده می کنی!)

میان مهمانان چرخیدیم و به آنان خوشامد گفتیم. زن دایی شهین با نگاهی سرشار از تحسین و با شادی غیر قابل وصفی،گفت:"چه زیبا و چه با شکوه شدی!الهی خوشبخت بشید."
از خود پرسیدم:"آیا باشکوهم؟!!" نگاهی به سر تا پای خودم انداختم. لباسی سپید که با سنگ و ملیله تزیین شده و دنباله ی بلندی داشت که آن هم پر از درخشش تاجی که روی سرم قرار داشت،با شکوهم کرده بود!مانند طبل تو خالی!
نگاهم هر جا می رفت،سبد زیبای گلی وجود داشت.(چه قدر گل!کاش فصل گل نرگس بود!)
نازنین کنارم آمد و پنهانی اسکناسی را دور سرم چرخاند و گفت:"خیلی خوشگل شدی،چشم حسود کور!"سپس شکلکی خنده دار درآورد.
بی اختیار با صدای بلند خندیدم. کیارش به وجد آمد و رو به نازنین پرسید:"چه طور تونستی این عروس اخمو را بخندونی؟!"
نازنین سرش را جلوتر آورد و گفت:"کیارش سرت کلاه رفته. ما دختر خل و چل مون را بهت انداختیم."
- زن من یه خانومه،ماهه!(سپس نگاهم کرد)
(بی خود شیرین زبونی نکن!نگاهت نمی کنم)
سنگینی نگاهش و شعله های سوزان عشق او،وجودم را ملتهب کرد.(اما من که دوستش ندارم،حتی نگاهش نکردم،فقط چنینی حسی پیدا کردم. پس دروغِ بی پایه و اساسه. کاش می شد کنارش نباشم!)
نازنین که می خواست برود،برخاستم تا همراهش بروم اما...
- کجا؟!!
نازنین مات زده،نگاهمان می کرد. کیارش،خودش را جمع و جور کرد و گفت:"بشین!باهات کار دارم،بعد برو!"
تعدادی از جوانان که صورتشان از تحرک بسیار،سرخ بود و نفس شان به شماره افتاده بود به سمت مان می آمدند و درخواست کردند به جمع شان بپیوندیم. کیارش شاد شد و من ناراحت. مانند برده ای بودم در چنگال گله ای گرگ،اسیر!
نازنین گفت:"چه قدر ناز می کنی!"
کیارش دستم را گرفت. حسی عجیب وارد تک تک سلولهایم شد که نمی دانستم چیست. ناخودآگاه به چهره اش نگاه کردم. نگاهی خیره و سرشار از خشم با ورود ما،خواننده ی ارکستر،اهنگ شاد و مناسب نواخت.
- نمی خوام برقصم.
نگاهش نمی کردم.
- فقط با خودم می رقصی!
- اتفاقاً فقط با تو نمی خوام برقصم.
و نگاهش کردم.
خطوط چهره اش ناهماهنگ شد و پنچه هایش روی کمرم فشار آورد. چهره ام بی رنگ شد. گمان کرد از درد است اما نبود!خشونت،از پنجه هایش گریخت و نوازش جایگزین شد. لحن کلامش نیز مهربان شد.
- آهنگ که تموم شد می شینیم.
بوی خوشی آمد. مثل همان بویی که آن شب در حیاط آنها به مشامم رسید و تشخیص ندادم عطر کدامین گل است!ناگهان چیزی مثل اصابت پتک،مغزم را هوشیار کرد.(یعنی بوی ادکلن کیارشه؟!!...غیر ممکنه!چیزی متعلق به اون باشه،نمی تونه خوب و جالب باشه.)
آن شب دیگر نرقصیدم،شام نخوردم و حتی صحبت هم نکردم. عروسکی زیبا بودم که به اجبار لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود!سر عقد،پدر حضور داشت. البته به اجبار. زیرا نیاز به اجازه ی پدر بود و اما و شاید و اگری در کار نبود!اما پس از خواندن خطبه ی عقد و گرفتن "بله" از من،دیگر ندیدمش! در جشن نازنین،دایی جهانگیر،حضوری ثابت و رنگین داشت،عین رنگین کمان!حتی آخر شب،وقتی نازنین را می بوسید،اشک ریخت!
پس از پایان جشن،با بدرقه ی اقوام به خانه رفتیم. به درخواست خودم،کسی وارد خانه نشد،همان جا جلوی در خالنه،خداحافظی کردند و رفتند. یک راست به طبقه ی دوم رفتم. سبدهای گل در گوشه و کنار سالن رها شده بودند.(ای کاش فصل گل نرگس بود.)ناگهان سبد گلی نظرم را جلب کرد. چندین شاخه گل نرگس لابه لای گلهایش دیده می شد. چه طور امکان داشت!آهسته گل ها را لمس کردم و متوجه شدم مصنوعی است.(اما چه خوب،دلم گل نرگس می خواست!)دوست داشتم بدانم چه کسی شادم کرده است. روی کارت نوشته بود:برای شایسته ترین زوج دنیا،همراه با قشنگترین آرزوها(نوید)
(باید حدس می زدم) کیارش در حالی که آهنگ شادی را زمزمه می کرد، وارد شد،گفت:"با این همه سبد گل،چی کار کنیم؟!"
و نگاهش روی کارت داخل دستم ثابت شد. سبد گل نوید را برداشتم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم،گفتم:"هر کاری دوست داری."
سبد را روی زمین گذاشتم و در ایوان را باز کردم. نسیم خنکی می وزید اما پیش از لذت بردن از آن،در اتاق به ضرب باز شد و او چون ببری خشمگین وارد شد. خطوط چهره اش ناهماهنگ و رنگش سرخ شده بود. معلوم بود تلاش می کند صدایش بالا نرود.
- این سبد گل مال کیه که این قدر عزیزه؟
سپس با گام هایی بلند جلو آمد و کارت را از روی سبد برداشت.(بفهمه از طرف نویده دیوونه می شه) دست هایش مشت شد و کارت،مچاله.قفسه ی سینه اش با سرعت،بالا و پایین می رفت. چند دقیقه بعد،کارت ریز ریز شده روی زمین و سبد گل با نفرت به انتهای حیاط پرت شده بود. من هم خسته و غمگین به پرده ی حریر که در جریان باد مانند موج های دریا عقب و جلو می رفت،خیره بودم!


* * * * *


صبح وقتی بیدار شدم،حیران و وحشت زده در رختخواب نشستم.(من کجام؟!!)وقایع شب گذشته مانند نواری ضبط شده در ذهنم جان گرفتند.آهی کشیدم و بلند شدم. سکوتی گنگ فضا را در چنگ داشت. به حمام رفتم. هنوز لباس نپوشیده بودم که صدای زنگ تلفن مرا ترساند. تلفن هم چنان بر سر و کله ی خود می زد(شاید کیارش خونه نیست.)با شتاب به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم.
- الو ،یکتا جون!
- سلام،صبح بخیر عمه جون
- سلام،صبح توام بخیر. برای چی گوشی را برنمی داری؟!
- حمام بودم.
- می یای پایین صبحونه بخوری؟
- بله چند دقیقه دیگه می یام.
پایین که رفتم،عمه جون به استقبالم آمد و گفت:"مبارکه عزیزم!خوبی؟"
(دیشب که تبریک گفته بود،چند بار تبریک می گه!!)
- ممنون،خوبم.
- بیا یه صبحونه قوی بخور تا جون بگیری.
(پس کیارش کجاست؟!)
عمه جون در حالی که صبحانه می خورد،گفت:"کیارش با نیما،ماشین را بردن کارواش،گفت؛آماده باشی وقتی اومد ببرتت آرایشگاه."
نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم:"تا آرایشگاه راهی نیست،خودم می رم."
لبخند زد و گفت:"می ترسی دیر بشه؟"
من هم لبخند زدم و گفتم:"نه"
- باشه عزیزم،اما با تاکسی تلفنی برو.
- راهی نیست،قدم زنان می رم.
- بهتره با تاکسی بری.
- چشم!
پس از صبحانه،تشکر کردم و شماره ی تاکسی تلفنی را خواستم.
- کیارش داخل دفتر تلفن نوشته.
دقایقی بعد آهسته از پله ها پایین آمدم و خانه را ترک کردم.قد زنان به سوی آرایشگاه می رفتم. گویا راهی طولانی تر از بیست و چهار سال،پیموده بودم و شانه هایم زیر تازیانه های روزگار،خمیده و ناگزیر از پذیرش ادامه ی راه بود. چه قدر خسته و تنها بودم و نمی دانستم بعد از این چه باید بکنم. دلم به اندازه ی هزار تا آسمان گرفته بود. دوست داشتم گریه کنم،اما وسط خیابان که نمی شد!
نازنین زودتر به آرایشگاه آمده بود. با مهربانی بغلم کرد و گفت:"مبارک باشه.(انگار همه خل شده بودند)دیشب مشکلی پیش نیومد؟"
تازه متوجه تبریک گفتن های پی در پی شدم،پس آنها فکر کرده بودند که...
سرم را تکان دادم که یعنی نه.اما بغضی که در حال انفجار بود با ریزش اشکهایم منفجر شد. چه قدر تنها بودم!حتی نمی توانستم همانند گذشته با نازنین حرف بزنم. اگر او می دانست چه شرطی برای کیارش گذاشتم،از عصبانیت دیوانه می شد.
اشکهایم را پاک کرد،صورتم را بوسید.
فرشته خانم از دری که به طبقه ی بالا و محل سکونتش راه داشت،وارد آرایشگاه شد و گفت:"به به،عروس خانم!"
سپس مکثی کرد و ادامه داد:"اِ ، اِ، چه زود دلتنگ شدی!پاشو ،پاشو،وگرنه دیر می شه. امروز باید قشنگ ترین عروس دنیا بشی."
او تند و با مهارت صورتم را آرایش کرد و موهایم را مدل باز درست کرد.
نازنین گفت:"زنگ می زنم کیارش بیاد دنبالت."
- نه با تاکسی تلفنی می رم.
او متعجب نگاهم کرد و گفت:"یعنی چی؟!"
عصبانی جواب دادم:"یعنی همین!"
- بازم قهر کردید؟
- نه خیر.
- چه قهر باشی ،چه نباشی،نمی ذارم با تاکسی تلفنی بری.
پس از قطع مکالمه تلفنی گفت:"اون بیچاره که دم در،منتظره!"
متعجب نگاهش کردم!
- یکتا برات متاسفم!کاش آدم می شدی!
روسری را روی سرم انداختم و با فرشته خانم خداحافظی کردم. رو به نازنین گفتم:"تو هم با من بیا."
- نیما دم در منتظرمه.
کیارش حتی برای حفظ ظاهر هم نگاهم نکرد!از نازنین و نیما جدا شدیم،داخل اتومبیل به سردی گفت:"این چه وضعیه؟!"
با همان لحن پرسیدم:"چه وضعی؟"
- تمام موهات از زیر روسری بیرون ریخته.
- کاریش نمی شه کرد.
- با یه روسری بزرگ می شه. در ضمن مگه قرار نبود صبر کنی تا بیام؟
- چنین قراری با کسی نذاشتم.
- چرا تلفنت خاموشه؟آهان ،یادت رفته روشن کنی،درسته؟
- حوصله ندارم.
- چه حوصله داری،چه نداری،یادت باشه از خونه که بیرون می ری،تلفنت باید روشن باشه،متوجه شدی؟!
- اگه نشده باشم.
- کاری می کنم متوجه بشی!(این جمله را با حرص بیان کرد)
خونسرد گفتم:"چه کاری؟"
با خشم به سمتم چرخید. چهره اش ،خشمگین و غمگین بود. پس از مکثی کوتاه نگاهش را به روبرو دوخت و اتومبیل را به حرکت دراورد. با توقف خودرو داخل پارکینگ،با شتاب به طبقه ی دوم رفتم.نمی خواستم با عمه جون و عالیه روبرو شوم.
دقایقی بعد،در با ضرب باز شد.
- پاشو بریم ناهار بخوریم.
در حالی که مانتو و روسری ام را داخل کمد می ذاشتم،گفتم:"ناهار نمی خورم."
جدی تر گفت:"زود باش!"
دلیل این رفتار کیارش را درک نمی کردم.
- گفتم که نمی یام.
- باشه،بالا ناهار می خوریم.
- من گرسنه نیستم.
- باید ناهار بخوری!
نگاهش کردم. یک دست روی دستگیره ی در و دست دیگرش بین چنگ زدن میان موهایش و فضا در حرکت بود. تلفن همراهم زنگ خورد. با همان عصبانیت جواب دادم:"اشتباه گرفتید" و قطع کردم.
با حرص چنگی میان موهایش زد و زمزمه کرد:"باید تو رو مهار کنم!"
سپس اتاق را ترک کرد.
با صدای بلند جواب دادم:"از مادر زاییده نشده."
مقابل آینه ایستادم و لباسم را جلویم گرفتم. پیراهن دکلته با دامنی پرنسسی به رنگ یاسی. رنگش سلیقه ی کیارش بود.
وقتی نازنین آمد با چشمنی گرد شده از تعجب گفت:"درست عین پرنسس ها!"سپس دورم چرخید و ادامه داد:"عین سیندرلا،نه...عین سفید برفی،نه...زیبای خفته...آره خودشه،ماه شدی،خیلی خوشگل شدی!"
عالیه برای دومین بار،اسپند دود کرد و عمه جون بابت داشتن چنین عروسِ زیبایی به خودش می بالید،مادر نیز غرق غرور و شادی و من،غمگین و ساکت!
سرانجام جشن پاتختی تمام شد و نفس راحتی کشیدم. اصرارهای نازنین هم نتوانست نظرم را در مورد نرفتن به ماه عسل تغییر دهد و آن دو تنها راهی شدند.


* * * * *

شروع تعطیلات تابستان و رفتن نازنین،تنهاترم کرد. نمی دانستم چگونه روزها را به شب و شب ها را به روز برسانم. همچون محکومی تبعیدی،رویای رهایی،شیرین تر روهایم بود!
سه روز از روز پاتختی و دو روز از رفتن نازنین می گذشت،حس کردم به مرز جنون رسیده ام و باید خانه را ترک کنم. اماده شدم و پایین رفتم.
- عمه جون،عمه جون!
عالیه جلوی در آمد و گفت:"خانم رفته حمام."
- به عمه جون بگو من رفتم خونه ی مامانم.
- چشم خانم،خوش بگذره.
- ممنون،خدانگهدار.
- خدا نگهدار.
دیدن درختها،اتومبیلها،خیابان ها و مردم که هر کدام به نوعی مقصدی داشتند بیشتر غمگینم کرد. دختر جوانی با تلفن همراهش حرف می زد و می خندید(تلفنم را روشن نمی کنم)با کلید خودم ،در را باز کردم و وارد حیاط شدم. عطر گل های یاس که گل مورد علاقه ی مادر بود،مثل گذشته مستم کرد.
با سر و صدا وارد خانه شدم و با صدایی بلند گفتم:"سلام مامانیِ خوشگلم،کجایی؟"
مادر با شوق به استقبالم آمد و گفت:"سلام عزیز دل مادر!خوش اومدی."
سپس مرا در آغوش گرفت. چه قدر دلم برایش تنگ شده بود!صدای زنگ خانه آمد. از آغوشش بیرون آمدم و با تعجب پرسیدم:"یعنی کیه؟"
با لبخند جواب داد:"دنیاست. تلفن که زدی خبرش کردم ،اونم بیاد."
به استقبالش رفتم. دریا از گردنم آویزان شد،گونه ام را بوسید و گفت:"خاله،چه قدر خوشگل شده بودی!"
بوسیدمش،"فدات بشم،کی؟"
- عروس که شده بودی،ارشیا می گفت؛همه عروسا خوشگل می شن. اما من با دلیل بهش ثابت کردم این طور نیست.
همه با صدای بلند خندیدیم.
- چه طوری عروسک قشنگم؟
- بهش گفتم؛خاله،خودش خوشگله. اگه خوشگل نبود،این قدر ماه نمی شد. ارشیا پرسید؛توام بزرگ بشی عین عمه یکتا،خوشگل می شی؟خاله می دونی چه جوابی بهش دادم؟
در حالی که تلاش می کردم نخندم،پرسیدم:"چه جوابی؟"
- اگه بگم ناراحت نمی شی؟
- چرا باید ناراحت بشم؟
- پس قول دادی؟
- باشه قول می دم ناراحت نشم.
- گفتم؛.قتی بزرگ بشم از خاله یکتام خوشگل تر می شم. اونم گفت؛پس قول بده زن من بشی. دیگه ام با پسردایی بیریختِ نازنین جون، نرقصی.
باز هم صدای خنده مان اوج گرفت.
با دلخوری پرسید:"حرفم خنده دار بود؟!"
محکم توی بغلم فشردمش،گونه اش را بوسیدم و گفتم:"تو چه جوابی دادی؟"
با ناز گفت:"جوابش خصوصیه. چون مربوط به آینده می شه."
دنیا ضربه ای به شانه اش زد و گفت:"ای وروجک!"
مادر به آشپزخانه برگشت و دنیا هم به دنبالش رفت. دریا را روی پایم نشاندم و آهسته پرسیدم:"به من می گی به ارشیا چه جوابی دادی؟"
آهسته زیر گوشم گفت:"گفتم؛باشه."
خندیدم و با شادی او را غرق بوسه کردم. دنیا همراه لیوان های شربت به سمت ما امد.
- چیه خیلی خوشحالید؟
- اشکالی داره؟
- نه همیشه شاد باشید.
دو ساعت بعد کیارش تلفن زد و مادر صدایم زد.
- بله.
- علیک سلام خانم.(لحنش کش دار و پر از کنایه بود.)
- خب؟
- همین طوری سرت رو پایین انداختی و رفتی؟
- به عالیه گفتم به عمه جون بگه.
- پس من چی،مگه شوهرت نیستم؟!(عصبانی بود و فریاد می کشید)
خونسرد جواب دادم:"نه خیر"
- آماده باش،اومدم دنبالت.
- تا غروب هستم. ممکنه شبم بمونم،اگرم بخوام بیام،خودم می تونم.
- اون روی سگم داره بالا می یاد!
- مهم نیست،خدانگهدار!
- یکتا،یکتا اگه قطع کنی همین الان می یام.
قطع نکردم،لحن او هم ملایم شد:"عصر می یام دنبالت"
- ببین آقای دکتر،خودم می تونم بیام. پس مدام نگو میام دنبالت،بیام دنبالت.
- باشه می یام به مامان سر بزنم.
- هر طور دوست داری.
وقتی کنار دنیا نشستم با شیطنت پرسید:"دلتنگ شده بود؟"
(چه خجسته دلی دنیا!)باید لبخند می زدم که زدم.
- خب حرف بزن،خوش می گذره،از زندگیت راضی هستی؟
- خیلی حوصله ام سر می ره. کاش مدرسه ها تعطیل نبود!
- خودت رو سرگرم کن،برو کلاس یا نقاشی بکش!
لبخندی حقیقی روی لبهابم نقش بست،گفتم:"فدات بشم دنیا"
- خدا نکنه برای چی؟!
- یادم رفته بود می تونم نقاشی بکشم. باید وسایلم را ببرم.
اما در مورد نقشه های نوید حرفی نزدم.
آخر شب با دستهای پر از بوم و رنگ و قلمو به خانه ی کیارش برگشتیم.
- خوشحالم می خوای خودت رو سرگرم کنی.
نیم لبخندی تحویلش دادم و گفتم:"قراره با نوید نمایشگاه بزنیم."
در حالی که آخرین بوم را به دیوار تکیه می داد،همان طور خم شده خشکش زد و پس از مدتی کم کم کمرش راست شد و خطوط چهره ای ناهماهنگ.کلافه چنگی میان موهایش زد و با صدای بلند گفت:"بی خور می کنی!"
- احترام هر کسی دست خودشه،....آقای دکتر!
در حد انفجار عصبانی بود.
- من احمقو بگو،لازم نیست نقاشی بکشی.
- اول این که خودم می دونم باید چه کار بکنم و دوم،از اتاق برو بیرون!(هر کاری دلم بخواد می کنم.)
در همان لحظه ی حساس،تلفن همراهم زنگ خورد. او چون ببری به سمت کیفم حمله برد و آن را برداشت و با نگاهی به شماره جواب داد. سپس فریاد زد:"نمی دونم این همه آدم چه طور شماره ی تو را اشتباه می گیرند و چه جوریه که هیچ کدوم دختر نیستند؟"
سپس با حرص تلفن را به زمین کوبید و از روی تکه های آن،رد شد.
از رفتارم تعجب کردم،عصبانی نشده بودم!دلم می خواست از قفس چهاردیواری بگریزم. به ایوان رفتم. نسیم خنکی می وزید. به نرده ها تکیه دادم.(چه قدر از رفتار کیارش،از این زندگی...)
بچه که بودیم چه نقشه هایی برای آینده می کشیدیم،برای وقتی که بزرگ می شدیم. حالا بزرگ شدیم،نازنین به عشق و آرامش رسید،اما من...یا یک دنیا ناخواسته های تحمیلی دست و پنجه نرم می کردم.
صدای رعد و برق نگاهم را به آسمان کشید. حتی آسمان هم ستاره نداشت!بار دیگر آسمان روشن شد و صدای باران آمد. ای کاش تیرگی های زندگی من نیز با یک رگبار شسته می شد!بوی باران مستم کرد. چند بار نفس عمیق کشیدم و لذا بردم. ناگهان فکری دلپذیر،لبخند بر لبم نشاند.
قالیچه ای که در اتاقم پهن بود به ایوان بردم ،سپس رختخوابم را و همان جا خوابیدم.
نور خورشید به صورتم تابید و بیدارم کرد. به ناچار پتو و بالشم را برداشتم و به اتاق رفتم و روی تخت خوابیدم. بهتر بود بخوابم تا ساعت بیشتری را در خواب و بی خبری سپری کنم،انگیزه ای برای بیدار شدن نداشتم!اما آن قدر از این پهلو به آن پهلو شدم که خسته و غصه دار در تخت خواب نشستم. بی فایده بود،خوابم نمی برد. بلند شدم و لباس مناسب پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.نمی دانستم امروز را چگونه بگذرانم،از طرفی خونه ی مادر هم نمی شد رفت. ناگهان لبخند زدم.(نقاشی می کشم)
کیارش حدود ساعت دوازده به خانه آمد همراه بسته ای کادو پیچ شده،در اتاقم باز بود. پشت به در ایوان ایستاده بودم،در یک دستم قلمو و در دست دیگرم پالت بود؛حس کردم جلوی در ایوان ایستاده و نگاهم می کند. سنگینی نگاهش کلافه ام می کرد.
- سلام خسته نباشی.
(خیلی پررویی بابا!)
- یکتا خانم!سلام کردم.
مدتی گذشت. وقتی دید قصد آشتی ندارم،روبرویم ایستاد. ناخواسته نگاهم با نگاهش درگیر شد. موهایش یک طرف صورتش ریخته بود و صورت سفید بی مویش با آن چشمهای مشکی و ابروان پهن،سبب ثابت ماندن نگاهم شد.
منشی اش کیه!(هر کی،به من چه!) ونگاهم را به بوم دادم.
بسته ای پیچیده در کاغذ کادویی زیبا مقابل چشم هایم قرار داشت.
- بفرمایید،بابت دیشب هم معذرت می خوام!
پالت و قلمو را رها کردم و به اتاقم رفتم. دنبالم آمد.
- گفتم که ببخشید،نباید تلفنت رو پرت می کردم.
با خشم به چهره ای خیره شدم.آرام و سرحال بود. حتی لبخند روی لب داشت.
- بابت چی ببخشم؟بابت مدام زیر نظر گرفتنت،تهمت زدنت یا امر و نهی کردنت؟هان،بگو بابت کدومش!
صدایم بلند بود و لحنم پر از خشم.
او نیز هم چنان روبرویم ایستاده و بسته را مقابلم گرفته بود. با مهربانی گفت:"آخه دلم می خواد همیشه از تو با خبر باشم،بدونم کجایی و چی کار می کنی..."
جمله اش را ناتمام گذاشتم و گفتم:"خوشم نمی یاد کسی توی کارم دخالت کنه."
- من کسی نیستم. شوهرتم!در ضمن تهمت نزدم؛اگه تلفن من مدام زنگ می خورد،هر بار اشتباه بود،همه هم خانم بود،شک نمی کردی؟!
بی تفاوت جواب دادم:"برام فرقی نمی کرد." سپس جدی ادامه دادم:"در ضمن تو شوهرم نیستی. پس این قدر شوهرتم،شوهرتم نکن!"
عضلات صورتش منقبض شد و چینی به پیشانی اش افتاد. اما با سرعت خود را جمع و جور کرد و با نرمش خاصی گفت:"دستم خسته شد،بگیرش!"
سپس بسته را جلوتر آورد.
بسته را گرفتم و لب تخت نشستم. او هم کنارم نشست،بسته را از روی پایم برداشت و در حین باز کردن گفت:"یه تلفن جدید با شماره ی جدید،که دیگه کسی اشتباهی باهات تماس نگیره."
با تعجب نگاهش کردم.(خدایا این دیگه کیه!با همه ی مردها فرق داره!)
با لحنی پر مهر زمزمه کرد:"چشمات،آدمو جادو می کنه!"
بی اختیار سرم را پایین انداختم. مدتی در سکوت گذشت تا این که او سکوت را شکست.
- شماره ی قبلی ات رو واگذار می کنیم،باشه؟
باز عطر دل انگیزی مشامم را نوازش کرد.(چه بوی خوشی!)
- یکتا...باشه؟
گیج و متفکر جواب دادم:"برام فرقی نمی کنه."
بلند شد و گفت:"می رم یه دوش بگیرم،تو هم آماده باش وقتی اومدم بریم پایین ناهار بخوریم."


* * * * *

یک هفته گذشت نازنین از سفر بازگشت. مادر همه را دعوت و من و نازنین را پاگشا کرد.
صبح وقتی کیارش رفت،خانه را ترک کردم. چه قدر سخت بود که باید هر بار به عمه جون خبر می دادم. البته می توانستم خبر ندهم اما عمه جون آن قدر مهربان و دوست داشتنی بود که دلم نمی خواست از من دلگیر شود.
عمه جون با مهربانی گفت:"بیا صبحونه بخور،بعد برو."
- می رم اون جا می خورم.
- یه وقت ضعف نکنی؟
- تا خونه مامان راهی نیست.(لبخند زدم)
- پس با تاکسی برو،یه وقت پیاده نری.
- چشم عمه جون!عصر،زود بیایید. خدانگهدار!
- خدا نگهدارت باشه عزیزم. رسیدی تماس بگیر تا خیالم راحت باشه.
- چشم!
عمه جون مثل مامان،مهربان بود. دوست داشتم وضعیتم فرق می کرد تا بهتر می تونستم جواب مهربونی هایش را بدهم.
خیابان ها خلوت بودند و راننده ها با سوءاستفاده از خلوتی با سرعت می راندند. فروشگاه ها بسته بود و سکوتی قشنگ در فضا چرخ می زد. گرچه اول صبح بود. اما هوا گرم بود و تمام بدنم خیس از عرق شده بود. ولی باز هم دلم می خواست قدم زنان و بی عجله مسیر را طی کنم.
چه قدر دلم برای اتاقم،تختم و مامان تنگ شده بود. کاش می شد شب را پیش مادر بمانم!تصمیم گرفتم،بمانم.
در هفته ای که گذشته بود،حتی یک روز کامل در خانه نبودم و به بهانه ی خرید و یا بهانه های دیگر،پنج شش ساعتی را خارج زا خانه گذراندم.
چهره ی مادر با دیدنم،پر از نگرانی شد.
- یکتا چه قدر لاغر شدی،رنگ و روت چه زرد شده!
با خنده جواب دادم:"از بس دلت برام تنگ شده،دچار توهم شدی."
اخم کرد و عصبانی گفت:"دیگه چی؟"
- خب ببخشید!اما من تغییری نکردم.
- تغییر که کردی!پای چشمات گود رفته. اتفاقی افتاده؟!
سپس با دقت به چهره ام خیره شد.
- نه مامانی خوشگلم،چه اتفاقی ؟هوا گرمه،کم اشتها شدم،همین!
دستم را گرفت و به آشپزخانه برد.
- کاش این طور باشه!صبحونه که نخوردی؟
- اومدم با مامان مهربونم بخورم.
- بشین تا صبحونه آماده کنم،منم نخوردم.
سپس به سمت یخچال رفت و خامه و مربا و ... روی میز گذاشت. دو فنجان چای ریختم و نشستم.
- با شوهرت دعوا کردی؟مشکلی دارید؟
متحیر نگاهش کردم و بی آنکه متوجه باشم،مدام قاشق را درون فنجان می چرخاندم.
- بسه مادر،سرم رفت.
- چرا فکر می کنید دعوامون شده؟
- آخه الان باید صدای خنده هات،تموم خونه را پر کنه و گونه هات،رنگ بگیره و از خوشحالی روی پات بند نباشی. اما توی این یه هفته لاغرتر و پژمرده تر شدی!
- مامان شما همیشه نگرانید. باور کنید با کیارش مشکلی ندارم،دعوامونم نشده،فقط گرمای هوا کلافه ام می کنه. می دونید که هیچ وقت بهار و تابستون را دوست نداشتم.
مادر لقمه ی داخل دهانش را فرو داد و گفت:"بله می دونم که بهار و تابستون کلافه و بی اشتها می شی،اما امسال تازه ازدواج کردی و عروسی!"
- درسته،اما بازم بی اشتها شدم.
چایی را سر کشیدم و بلند شدم.
- کجا؟!تو که چیزی نخوردی،بشین!
شک و نگرانی،چهره ی مادر را بی رنگ کرده بود. به ناچار نشستم و در حین صبحانه خوردن،صحبت کردم ،خندیدم و حتی مادر را خنداندم. اما چه قدر سخت بود!
پس از صبحانه مشغول کمک به مادر شدم،وقتی دنیا و رویا آمدند،به حمام رفتم و بعد روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم.(آخیش،تخت خودم چه قدر راحته!باید یه نقشه برای موندنم بکشم وگرنه مامان شک می کنه، اما چه نقشه ای؟!)
پلک هایم روی هم افتاد و داشت خوابم می برد که زنگ تلفن همراهم عین خروس بی محل بلند شد. نگاهی به شماره انداختم.(اَه،بازم این!)
- بله!
- سلام عزیزم!رفتی خونه ی مامان؟
با لحنی طلبکارانه جواب دادم:"انگار رفتم."
بی توجه به لحنم گفت:"اگه می دونستم می خوای زود بری،خودم می رسوندمت."
- دلم می خواست تنها بیام،تنها.(واژه ی تنها را با تحکم بیان کردم.)
- بهتر بود بهم خبر می دادی. اگه همین طور پیش بری،عمه جون متوجه رابطه ی عاشقانه مون می شه.
و بدون خداحافظی قطع کرد.
(بی شعور،چه پررو شده!)
دوباره پلک هایم روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
با سر و صدای ارشیا و دیا و شخص سومی،از خواب بیدار شدم. پشم که باز کردم،نازنین را دیدم که اسب دریا و ارشیا شده و دور اتاق حرکت می کند. روی آرنج دستهایم نیم خیز شدم و با خنده سری با تأسف تکان دادم و گفتم:"چه زود زندگی با نیما روت تاثیر گذاشته!"
بچه ها را بوسید و به آنان گفت:"بسه!برید بیرون بازی کنید."
تهدیدگرانه در حالی که یک دستش به کمرش بود و دست دیگرش در فضا تکان می خورد به سمتم آمد و گفت:"چی می گفتی؟!نشنوم کسی در مورد نیمای عزیزم حرفی بزنه!"
سپس خندید و مرا در آغوش کشید و ادامه داد:"خیلی دلم برات تنگ شده بود. این یه هفته به اندازه ی یه عمر،کش اومد."
- خدا رو شکر فهمیدی باید قدرمو بدونی!
نگاهی دقیق به صورتم انداخت و با نگرانی گفت:"برای چی این قدر لاغر و رنگ پریده ای؟!چیزی شده؟"
چشمانم پر از اشک و اشک ها،قطره قطره روی گونه هایم جاری شد. با انگشتش اشکم را پاک کرد و دوباره مرا در آغوش گرفت.
- خیلی دلم برات تنگ شده بود. کاش تو و کیارشم می آمدید.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه ی بی صدایم تبدیل به هق هقی آهسته شد. بازوهایم را گرفت و مرا از خود جدا کرد،مستقیم توی چشم هایم نگاه کرد.
- یکتا،چت شده؟!کیارش حرفی زده،باهات بدرفتاری کرده؟!دِ،حرفی بزن،مُردَم از دلواپسی!
سرم را تکان دادم؛زیرا حوصله ی بازجویی نداشتم.
صورتم را بوسید و با لحنی بامزه گفت:"خر خودتی!"
با بغض و دلخوری گفتم:"یعنی دلم برات تنگ نشده!"
- اون که شده،اما دلیل هق هق هات نبود!
رویا با زدن ضربه ای به در ،وارد شد و گفت:"یکتا جون،بیدار شدی،بلند شید بیایید الان مهمون ها می رسند،نیما هم تنهاست."
پرسیدم:"مگه مازیار و داریوش نیامدند؟"
- نه اما دیگه پیداشون می شه. کیارش خان کی می یاد؟
- کم کم پیداش می شه.
رویاه که رفت ،نازنین گفت:"راستی برای چی وقتی باهات تماس می گرفتم،یه آقایی می گفت؛این خطر واگذار شده!"
- آخه واگذار شده.
با چهره ای متحیر پرسید:"واگذار شده!برای چی؟!"
- قصه اش درازه.
- تعریف کن!
- باهش بعد،الان باید آماده بشم. تو هم برو پیش نیما،شوهر ذلیل!
سپس بلند شدم. به شوخی هلم داد و گفت:"از دیوونه بودن که بهتره."
او که رفت،جلوی آینه ایستادم تا صورتم را آرایش کنم.(یه حالی ازت بگیرم،کیارش خان!)
و بیشتر از همیشه آرایش کردم. بلوز و دامن قهوه ای رنگم که خیلی بهم می آمد پوشیدم. بلوزی یقه هفت و کمر کرستی و دامنی تا بالای زانو،تنگ و از آنجا،گشاد می شد و به شکل لول های زیبایی که به پایین دامن می خورد. صندل های قهوه ای رنگی نیز به پا کردم و موهایم را با دو سنجاق سر،کنار شقیقه هایم ثابت و پشت سر رها کردم.
نازنین داخل آشپزخانه در حال چایی ریختن بود. نگاهم کرد و سری تکان داد.
- بازم که خودتو خفه کردی!
سپس با نگاه به صورتم اشاره کرد و ادامه داد:"باز چی توی اون کله ی خرابت می گذره؟!"
قندان را برداشتم و پشت سرش راه افتادم،گفتم:"حسودیت شد!"
- حقا که دیوونه شدی!
با نیما،داریوش و مازیار سلام و احوالپرسی کردم و چایی به دست کنار نازنین نشستم.
داریوش با چهره ای شاد رو به من گفت:"کم پیدا شدی،خواهر کوچیکه؟!"
صدای زنگ خانه،اجازه ی صحبت نداد. کیارش و عمه جون بودند. دقایقی بعد زن دایی شهین ،دایی جهانگیر،نسرین و پدرام آمدند. صدای شاد بزرگترها و خنده های جوانان ،خانه را پر کرده بود. نگاهی به جمع انداختم. دایی جهانگیر مشغول صحبت با مادر بود و پدر مثل همیشه،غایب!اشک در چشمانم جمع شد. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم،پنجره را باز کردم و سرم را بیرون بردم. هوای گرم به صورتم خورد. چه قدر دلتنگ بودم و چه قدر بی کس در عین با کس بودن!دیگر تاب تحمل اتفاق هایی را که در چند ماه اخیر زندگی ام را دگرگون کرده بود،نداشتم. راه گریزی می خواستم که نبود!
دوباره عطر خوش ناشناس را حس کدم.(مادر گل جدیدی توی باغچه کاشته؟!)
- چیه؟حالت خوب نیست!
صدای کیارش بود. برگشتم و فقط نگاهش کردم. می دانستم چشمانم پر از غم است،اما توانایی زدودنش را نداشتم.
- چیزی ناراحتت کرده؟!
سرم را تکان دادم که یعنی نه.(چه قدر دروغگو شدم!)
لبخند زنان نزدیکتر شد و گفت:"چه قدر لباست قشنگه!تا حالا ندیده بودمش!خوشگل ترم شدی!"
خیره،خیره،نگاهش کردم.(آیا جمله ی آخرش برای دلداری دادنم نبود؟!مگه نمی گه؛بدون آرایش خوشگل تری!!)
دوباره صدای زنگ خانه بلند شد.
- کس دیگه ای هم دعوت شده؟
با صدایی که از ته چاه بالا می آمد،جواب دادم:"خاله گیتی و خانواده اش."
دستانش مشت،خطوط چهره اش ناهماهنگ، ابروانش گره خورده و نفس هایش عصبی شد،گفت:"برو آرایشت رو کم کن!"
در سکوت از کنارش گذشتم و به سالن رفتم.
با ورود نوید،جنجال هم وارد شد. بچه ها شادی کنان به سمتش رفتند و هم همه ای به پا خاست. مثل همیشه،سلام و احوالپرسی گرمی با نوید کردم،سپس برای آوردن نوشیدنی،به آشپزخانه رفتم.
میارش پشت سرم آمد و گفت:"برو آرایشت رو کم کن!"
داخل لیوان ها قالبهای کوچک یخ انداختم و تلاش کردم او را نادیده بگیرم.
- مگه نگفتم از این پسره خوشم نمیاد؟
(لحنش خشمگین و صدایش از خشم دورگه شده بود)
- برای چی این قدر راحت باهاش برخورد می کنی؟!
در حالی که داخل لیوان ها آب،کاسه ی صبرم لبریز شد. با خشم،نگاهش کردم و با تحکم گفتم:"برو بیرون!به تو ربطی نداره با کی راحتم،با کی نیستم."
- یکتا!!
- می دونی که با کلمه ی "آبرو" چندان میونه ای ندارم. پس اجازه نده آبروت ریخته بشه.
سپس سینی را برداشتم و با حرص ترکش کردم.
داریوش سینی را گرفت و تعارف کرد. من نیز کنار عمه جون نشستم. او دستم را میان دستش گرفت و نوازش کرد.
- خسته نباشی عزیزم!
- ممنون،سلامت باشید.
- چه قدر خوشگل شدی!این پسره باید بره خدا رو شکر کنه که تو نصیبش شدی.
لبخند زدم. ای کاش عمه جون می دانست در چه برزخی اسیر بودم!
ارشیا دوان دوان به سمتم آمد،دستم را گرفت و کشید.
- عمه بیا بهمون یه توپ بده،می خوایم بازی کنیم.
- کجا باز کنید؟
- بریم توی حیاط با نوید بازی کنیم.
از عمه جون معذرت خواستم و دنبال ارشیا رفتم. آنها سرگر بازی شدند و من روی پله به ظاهر به تماشا نشستم. چه قدر نوید شاد و سرحال بود. همیشه این گونه بود. به یاد نداشتم او را ناراحت و کسل دیده باشم،درست نقطه ی مقابل من!در دل برایش آرزو کردم یک زن خوب و مهربان،در ضمن شاد و سرحال،گیرش بیاید،چون او لیاقت بهترین ها را داشت!
یادم آمد وقتی کودک بودیم؛با هم چه روزگار شیرینی داشتیم،چه باز یهای کودکانه ی دلنشینی،چه قهرها و آشتی های قشنگی،اما حالا...بزرگ شده بودیم و اگر من زن خوب و فرمانبرداری بودم،باید از او فاصله می گرفتم،او که برایم مانند دوستی مهربان یا برادری عزیز بود.(وقتی قرار باشه مردی گیر بده،گیرِ خودش رو می ده،چه تحصیل کرده بشه و چه نباشه.)
- کجا سیر می کنی هم بازیِ جر زن دوران کودکی؟!
صدای پر انرژی و شاد نوید سبب شد،لبخند بزنم.
- هیچ جا،همین جا بودم.
- معلومه!نقاشی کشیدی؟
- یه تابلو،اونم نصفه.
- تنبل خانم،زود باش!
هر دو به روبرو نگاه می کردیم و بچه ها با سر و صدا،توپ بازی می کردند.
- مگه کارِ تو تموم شد؟
- بله،منتظر توام.
- باشه سعی می کنم،اما قول نمی دم. تو که تابلوهام نیاز نداری.
- دلم یم خواد کارهای توام باشه. راستی ،می تونم یه سوال خصوصی بپرسم؟
- بپرس.
- دکتر ،مرد خوبیه؟!
بی اختیار سرم به سمتش چرخید و نگاه جستجوگرم در چهره اش ثابت شد.
دستپاچه دستی به موهایش کشید،خندید و گفت:"اِ،مگه سوال بدی پرسیدم؟"
پس از مکثی طولانی با لحنی سست،جواب دادم:"کیارش مرد خوبیه!"
کف دسهایش را روی پله کنار خود گذاشت و به آنها تکیه زد.
- پس چرا این قدر غمگینی؟!
- غمگین نیستم.
- هستی،چون به جای اون برق چشمات،غم توی چشمات نشسته. اذیتت می کنه؟!
دستهایم را در هم گره کرده و روی پایم قرار دادم و گفتم:"کی؟"
- دکتر یا عمه اش؟گر چه به هیچ کدومشون نمی یاد آدم های بدی باشند!
بی حوصله جواب دادم:"نوید گیر دادی ها؟!هر دوشون خوب و مهربونند. منم عین همیشه ام." سپس بلند شدم.
- باشه،حالا چرا می زنی؟


* * * * *

سر میز شام کنار مادر نشستم.کیارش هم کنارم نشست.
عمه جون که در طرف دیگر مادر


مطالب مشابه :


رمان یکتا- موبایل

دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی




برچسب :