متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت

 

 

به نام خدا

 نمایشنامه‌ی (تشنه‌‌ی حقیقت)

در مقام امام حسین (ع) و وقایع عاشورا

   فردین میلانی صدر

 

 

پرده اول

 

·        دو نفر سفید پوش وارد صحنه می شوند . شش نفر نقابدار سیاه پوش از سمت مقابل آنان می‌آیند . سیاه پوشان در یک دست کوزه‌هایی از ته‌شکسته و در دست دیگر تکه پوست نوشته شده در دست دارند. سیاهپوشان گرد آن دو می چرخند و یک به یک نوشته ها را به آنان می دهند . دو نفر در حیرت کوزه های شکسته ، کوزه ها را لمس می کنند و دست آخر با هدایت سیاهپوشان  به سمتی می‌روند –  از صحنه خارج می شوند - همگی در سویی که آن دو سفید پوش رفته‌اند جمع می‌شوند و به انتظار می‌مانند . یک سیاهپوش نقابدار مسلح وارد صحنه می‌شوند و توجه کوزه بدستان را به خود جلب می‌کنند، دو مسلح کیسه های سکه را نشان آنان می دهند و همه دور مردان مسلح جمع می‌شوند . سیاهپوشان  همگی بدنبال آن یک تن از صحنه بیرون می روند .

 · مردی جوان مقابل ورودی خیمه ای در صحرا روی کیسه ای نشسته است ، او مریض است و سرفه های شدیدی گلویش را می خراشد . مردی میانسال با سر و وضع تمیز به او نزدیک  می شود ، مرد میانسال کاسه ای در دست دارد.

 

مرد جوان :  ( با نگرانی ) پدرم چه می‌گفت ؟

حکیم :  نگرانی های یک پدر نسبت به فرزندش چه می تواند باشد؟ نگران سلامتی توست .

مرد جوان :  من نزدیک به بیست سال دارم و مرا همسریست وفادار ! آن وقت باید مثل یک طفل نگران من باشند .

حکیم :  پدرت می‌گفت همسرت باردار است ! باید که فرزندت بدنیا بیآید تا حس غریب او را آشنا بیابی ! مگر وقتی در سلامت کامل به شکار می‌روی ، او تو را از این کار منع می کند ؟

 · مرد جوان سرفه می کند ، حکیم زانو می زند و کاسه دارو را به او می دهد ، جوان کاسه را می گیرد و سرفه هایش را کنترل می کند .

 مرد جوان :  نه !... اما می دانم که علاقه ای به حسین بن علی ندارد .

حکیم : من می دانم که نگرانی او فقط به خاطر سلامتی تو ست نه به نیت تو از سفر .

 · مرد جوان نیم خیز می‌شود.

مرد جوان :  حسین بن علی فقط یک روز با ما فاصله دارد ! به راحتی می‌توانم خود را به کاروان آنان برسانم .

حکیم : همه خوب می دانیم که مقصد او کوفه است و هنوز مسافتی طولانی پیش روی دارند.

مرد جوان :  آرزوی من این است که همراه کاروان او وارد کوفه شوم و از یاران نزدیک او باشم .

حکیم : دوایت را بخور ! برای پیوستن به حسین و یارانش وقت بسیار است .

مرد جوان :  فرداها هر یک مشغله خود را دارند ... اجازه تو برای سفر من ، همه بهانه ها را از خویشان و پدرم می‌گیرد .

حکیم :  هنوز دوایت را نخورده ای !

· مرد جوان دارو را به یک نفس سر می کشد .

مرد جوان :  اگر اجازه این سفر را بدهی برای همیشه مرا مدیون خود ساخته ای و هرکاری در هر زمان که بخواهی با جان و دل برایت انجام خواهم داد .

حکیم : ( باخنده ای کوتاه ) این همه تعجیل برای چه ؟ از آن گذشته ، همسر تو باردار است ، چگونه می‌خواهی او را همراه خود کنی در حالی که مرگ بر او و فرزندت سایه افکنده باشد ؟

مرد جوان :  تو اجازه را بده ... مشکل خانواده ام با خودم ! من توانایی مراقبت از آنان را دارم ، پدرم به یک اذن تو مرا مهیای سفر خواهد کرد . التماس می کنم .

حکیم : جوان ! من خود از پیروان خاندان پیامبر هستم ! حسین بن علی تاخیر تو را در پیوستن به خویش خواهد بخشید ، تعجیل مکن ! پس از بیعت مردم کوفه با او ، برای سر و سامان دادن به اوضاع مسلمانان ، جوانانی همچون تو ، او را در این امر مهم یاری خواهند داد ... مسلمانی به این نیست که بی ملاحظه ، کاری را انجام دهی که خارج از توان و طاقت باشد. من خود احساس تو را بسی با ارزش می دانم ولی ...

· مرد جوان کلام حکیم را قطع می کند .

مرد جوان :  پدرم به اندازه کافی مرا نصیحت کرده است ، وقت تنگ است ، کاروان حسین بن علی هر آن دورتر می شوند و سختی سفر من زیاد !

حکیم :  سال هاست که در مسیر سفر هایم به ایل و خاندان تو سر می‌زنم و مریض‌هایتان را دارو می‌دهم و شفایشان می‌بخشم تا به حال به غیر از آنچه علم و دین‌ام به من حکم کرده عمل نکرده‌ام ، سفری که نیت آن را داری سخت نیست ، خطرناک است هم بر تو و هم بر همسرت .

 · حکیم از او دور می شود مرد جوان به سختی بلند می شود و قبل از خارج شدن حکیم از صحنه  از پشت نزدیک او می شود.

 مرد جوان :  شتری شیر ده دارم ! مال تو .

حکیم : ( بر می‌گردد ) آزرده خاطرم کردی ! نه به دینی و نه به عقل .

مرد جوان :  مشتاق دیدار حسین (ع) هستم ! خواهش می کنم ! هر آن دورتر می‌شوند.

حکیم : شکرخداوند بلند مرتبه را بجای آر که آن نور بی کران هرگز دور نمی شود ، تعجیل کن در سجده بر ذات مقدسش و دست دعا بالا گیر که بنده پاکش حسین بن علی را سلامت بدارد تا در رکاب او به دین جدش یاری کنی .

مرد جوان :  پس شعله‌های اشتیاقم را فرو ننشان !

حکیم : مرا چه به این کار ! شعله‌های اشتیاق تو روا و مایه‌ی رحمت است ، اما به شرط آنکه اعتقادات راستین دینی‌ات را به آتش نکشد. از علی بن ابیطالب که درود و رحمت خدا بر او باد بشنو که فرمود : دو گروه از مردم درباره من هلاک شدند : دوستداری که افراط می‌کند و دشمنی که تفریط می‌ورزد .

 · مرد جوان کاسه را با عصبانیت به گوشه ای پرت می‌کند .

مرد جوان :  به دین و ایمان من حکم مران ! برو طبابت خویش کن ! که مرا به طبابت تو نیازی نیست .

حکیم : پس هر وقت خود را به حسین بن علی رساندی حکم او را در این امر جویا باش !

مرد جوان :  بدان قطع یقین چنین خواهم کرد و قصاص این روز را از تو خواهم ستاند .

حکیم : خداوند حافظ من و شما !

· پدر جوان وارد صحنه می شود.

پدر : ( رو به پسرش ) همه را از خود رنجانده‌ای ! ... دیگر لب به سخن نگشا .

حکیم :  ناراحت نشوید ... این جوان را شاید طبیبی دیگر شفا دهد .

پدر :  من با خاندان پیامبر دشمنی ندارم ! اما او مرا به این متهم می‌کند .

مرد جوان :  به شما التماس کردم که ...

پدر : ... ساکت ! ... آری من با خاندان پیامبر دوستی ندارم ولی دشمن ایشان نیز نیستم .

حکیم :  همین که علیه آنان نیستی ... جای شکر دارد .

مرد جوان :  اما من دوستدار و پیرو آنان هستم .

پدر : تو باید نسل خاندانت را حفظ کنی ... و این نباید بواسطه علاقه به خاندان پیامبر فراموش یا دچار خطر شود ... همین جا می‌مانی و دم بر نمی‌آوری !

مرد جوان :  ولی پدر ...

پدر :  دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم .

حکیم : سخت نگیر به محض اینکه حالش خوب شد راهی کوفه‌اش کن تا به آرزویش برسد ...و بعد به حفظ خاندانش نیز به جد اهتمام خواهد ورزید .

 · پدر دست حکیم را می گیرد و به گوشه ای می کشاند که جوان صدایش را نشنود .

 پدر :  مگر وصف کوفیان پیمان شکن را از پدر حسین به خاطر نمی‌آوری که می‌گفت : کرانی گوش دار ! لالهایی سخنگو ! کورانی چشم‌دار اند که نه آزاد مردان راستین هستند در هنگام رویارویی با دشمنان و نه برادران قابل اطمینان در موقع آزمایش ... و هشدار می‌داد : هر وقت از طرفی جمع شوند از طرفی دیگر پراکنده می شوند .

حکیم : آری ... ولی حسین بن علی قبل از حرکتش مسلم بن عقیل را سفیر خود کرده و روانه کوفه کرده‌است ، شنیده‌ام که مسلم شرایط را مناسب دیده و به نواده پیامبر اطمینان داده است .

مرد جوان :  آیا من محرم گفتگو نیستم ؟ یا غیبت مرا می‌کنید که روی از من گرفته اید .

 · پدر مرد جوان و حکیم به سوی او باز می گردند.

پدر : همیشه شجاعت تو را مایه افتخار خود می‌دانم اما حال باید از ضعف تعصبت نسبت به خاندانمان شرمنده اطرافیان باشم .

مرد جوان :  مگر از من بی احترامی دیده‌اید ؟

پدر : کم کم زمزمه هایش را می‌شنوم !

مرد جوان :  من فقط قصد سفر  کرده ام .

پدر : فرزندت که سالم بدنیا آمد آزاد هستی که برای مدتی نزد خاندان پیامبر بروی .

مرد جوان :  پدر ... فقط یک روز با ما فاصله دارند !

پدر : اگر بیش از این اصرار کنی آن فرصت را هم از تو دریغ خواهم داشت .

حکیم : موضوع را بیش از این پیچ و تاب ندهید. ( رو به پدر ) راه کسب دین و تجربه را به روی فرزندت باز بگذار ( جوان خوشحال می‌شود) ( رو به جوان ) تو نیز صبر پیشه کن تا حالت خوب شود و فرزندت بدنیا بیآید ... پس از آن سفرت را آغاز کن. ( جوان ناراحت می‌شود)

پدر : ( رو به حکیم ) حکمیت را بیش از طبابت ، شایسته تو یافتم.

حکیم : خب ... خدا را شکر که پدر و پسر به اشتراکی رسیدند که موجب دلگرمی خاندانشان است .

· جوان نگاهی غضب آلود به حکیم می کند و ابایش را روی سرش می‌کشد و سرفه کنان دور می‌شود . حکیم و پدر تبسمی می‌کنند و از صحنه خارج می شوند . از تو دریغ خواهم داشت .

پرده دوم :

·        دو سفید پوش وارد صحنه می شوند هر کدام از یک طرف شال سبزی گرفته اند و کوزه های شکسته را روی زمین می‌بینند به هر سوی می‌نگرند کسی را پیدا نمی‌کنند . در میان کوزه‌های شکسته راه می‌روند و با ترس عقب نشینی می‌کنند . هشت سیاهپوش صحنه‌ی قبلی خنجر و شمشیر بدست وارد می‌شوند و دو سفید پوش به سوی آنان می‌دوند اما در حلقه محاصره گرفتار می‌شوند ، سیاهپوشان سعی‌ می‌کنند شال سبز را از آنان بگیرند و موفق می‌شوند . شال را تکه تکه می کنند و می‌روند . دو سفید پوش تکه های شال را برمی دارند و سینه زنان از صحنه خارج می شوند .

· حکیم در اتاقی انتظار می‌کشد . زنی میانسال وارد اتاق می‌شود .

 زن میانسال : سلام و درود بر حکیم بزرگ.

حکیم : سلام علیکم .

زن میانسال : روزهاست که در انتظار شما هستیم . خوش آمدید.

 · دو زن سراسیمه وارد صحنه می شوند .

 هر دو زن :  سلام بر حکیم بزرگوار .

حکیم :  سلام بر شما .

 · زن اول به سوی حکیم می رود .

 زن اول :  مهارت تو ای حکیم ... در شفای بیماران زبانزد اهالی بیابان است . چند نفر را مامور کردیم تا شما را بیابند .

زن دوم :  آری چنین است . روزهاست که به انتظار نشسته ایم .

زن اول :  آیا براستی دوای همه بیماران را نزد خود داری ؟

زن میانسال : سه خانه بی مرد شده است اگر دوای درد آنان را داشته باشی چنان کنیم که سختی روزگار را فراموش کنی .

حکیم :  صبر کنید ... صبر کنید . من هنوز بیماران را ندیده‌ام .

زن اول : همین نزدیکی هستند خیلی نزدیک .

 · زن اول به زن دیگر اشاره می کند و هر دو هرچه گردنبند و النگو و گوشواره دارند از تن جدا می کنند و مقابل پای حکیم می‌اندازند .

 زن میانسال : من از طایفه ای هستم که تو را از ثروت زندگی بی نیاز خواهند کرد .

· حکیم از کنار جواهرات می گذرد .

 حکیم :  چه مدت است که بیماری به جسم آنان چنگ انداخته است ؟

زن میانسال :  نزدیک یک سال است ... از جنگ کربلا به این سو.

حکیم : ( با شگفتی ) در رویارویی با حسین بن علی ؟

هردو زن :  آری ...

حکیم :  یعنی یک سال است که زخم ها شفا نیافته ؟

هردو زن :  زخمی در کار نیست ...

حکیم :  منظورتان را نمی فهمم ...

زن میانسال :  حتی یک خراش کوچک برتن ندارند ... دریغ از یک قطره خون ... اما ... نه... وصف کردنی نیست ... باید به چشم ببینی ... همچون دیوانگان ... ما باید از دید آنان دور باشیم... حتی صدای ما را نباید بشنوند . جنون شان شدت می‌گیرد.

 · زن میانسال و دو زن دیگر ناله سر می دهند .

 زن میانسال : آري ... آنها زخم برنداشته اند ولي مجنون و ديوانه از كربلا باز آمده‌اند .

حکیم :  آنها دشمن خاندان پیامبر و نواده او بودند ؟!

زن دوم : هرگز ! ... حتی برای حسین بن علی نامه دعوت برای بیعت نوشتند !

حکیم : دوستدار حسین و در صف لشگریان دشمن او ؟

زن اول :  فریب ابن زیاد را خوردند !

زن دوم : ... و یا شاید فریب قدرت را !

زن اول :  پیمانشان را باحسین بن علی فراموش کردند !

زن دوم : ...و یا شاید پیمان جوانمردی را !

زن اول :  مسلم بن عقیل را در کوفه‌ی خیانت پیشه تنها گذاشتند !

زن دوم :...و یا شاید صداقت و مردانگی را !

زن میانسال : ما نیز به اندازه آنان گناه کاریم ... مردان این خانه از کمانداران حاذق کوفه بودند ، آنان عهد بستند که حتی یک تیر به سوی خاندان پیامبر نیفکنند .

 · ناله هر سه زن بلند می شود .

 حکیم : به خیال خود نه از این دنیا گذشتند و نه از آن دنیا ! می توان حدس زد ...! حر بودن سخت است سخت ! خداوند عالمیان در قرآن می فرماید : و برخى از مردم مى‏گويند ما به خدا و روز بازپسين ايمان آورده‏ايم ولى گروندگان [راستين] نيستند -  با خدا و مؤمنان نيرنگ مى‏بازند ولى جز بر خويشتن نيرنگ نمى‏زنند و نمى‏فهمند –  ( سوره بقره آیه های هشت و نه)

زن میانسال : بس است طبیب ! اینگونه بیرحمانه بر ما نتاز !

زن دوم : شفای مردانمان را از تو خواسته ایم نه اینکه نمک بر زخم ما بپاشی .

زن اول :  ( فریاد می کشد ) طاقتم بسر آمده!

حکیم : باید که شما ریشه مرض مردانتان را بشناسید تا به آنها کمک کنید. نا گفته ها بسیار است ، تحمل کنید ! شنیده ام که حسین بن علی بارها به لشکریان ابن زیاد هشدار می داد و حتی در آخرین فرصت قبل از آنکه به تنهایی بر دشمن حمله کند ندا کرد : آيا خداپرستي هست كه در باب ما از خدا بترسد؟ ...

 · بار دیگر ناله هر سه زن بلند می شود  .

 زن میانسال : هر چیز که اندکی رنگ سرخ داشت از خانه بیرون ریخته شده ... چشمان مردان این خانه ... طاقت دیدن رنگ سرخ را ندارد .

زن اول :  صدای هیچ زن یا کودکی نباید شنیده شود ... که از شنیدن آن ، از خود بی‌خود می شوند.

زن دوم :  سخنانشان پریشان است ...گاه می‌گریند ، گاه می‌خندند و گاه هذیان می گویند ...

زن میانسال : به غلامی که در پی تو فرستاديم تاکید کرديم تا به اينجا نرسيده‌ايد از جنگ کربلا سخن نگوید چرا که بیم داشتیم به مداوای آنان نیآئید .

حکیم : حال كه واقعيت ماجرا آگاه شده‌ام كنجكاوي علم طبابتم مانع بازگشتم مي‌شود . باید بيماران را ببينم ؟

زن میانسال : پس عزيزان مرا شفا خواهيد داد ؟

حکیم : شفاي اصلی را از خداوند بلند مرتبه بخواهيد .

زن میانسال : ماههاست كه من و این دو زن در سجده خدائيم ، اشك در چشمانمان باقي نمانده .

 · زنان پرده پشت صحنه را کنار می زنند . سه مرد در حالت های مختلف نشسته اند . زنان پشت پرده پنهان می‌شوند . حکیم بسوی مردان می رود . پدر و دو فرزندش . گوش ها و چشم پدر را بسته اند و گوش های پسران را . غلامی کنارآنان ایستاده است . حکیم دور آنها چرخی می زند کنار خورجين‌اش می‌نشیند و از آن دارويي در مي‌آورد .

 حکیم : سه ظرف و مقداري آب مي خواهم.

 · غلام با شتاب سه كاسه برای حکیم مي آورد و سپس كوزه آب را  نزديك خورجين او مي‌گذارد . حكيم داخل ظرف ها آب مي ريزد و دارو به آنها اضافه مي كند .

 حکیم : از اين دوا به هر سه بخورانید ، حالتی آنان را دست خواهد داد که ذهن جمع  شده‌شان را برای مدتي باز می‌کند چیزی نمي گذرد كه زبان مي‌گشايند و من اصل ماجرا را از زبان آنان خواهم شنيد تا بدانم از چه روی به این حال و روز افتاده‌اند.

 · غلام كاسه ها را بر مي‌دارد و  می‌خواهد با زور به مردان  بیمار بخوراند حکیم به کمک او می‌رود و به غلام  اشاره می‌کند روی گوش آنان را باز کند .

·        توضیح : در این بخش نوعی بیماری روانی مطرح شده است که در نتیجه وارد شدن شوک به بیماران است و ریشه در احساس گناه شدید دارد ، نقطه مقابل نوعی بیماری خود بزرگ بینی مذهبی . حرکات این نوع بیماران ساکن ، آنی و غیر قابل پیش بینی است . آنان دچار فراموشی نمی شوند ولی از به یاد آوردن و سخن گفتن در مورد گناه مرتکب شده ، شدیدا مورد اذیت و ناراحتی روانی قرار می‌گیرند . اگرچه در آن زمان علم روانشناسی اساسا مطرح نبود ولی ایجاد حالت مستی مقطعی برای به سخن واداشتن بیماران دور از انتظار نیست . در واقع دارویی را که طبیب تجویز می کند همان مستی مقطعی را سبب می شود و در نتیجه بیماران تا حدی توانایی بحث و گفتگو در مورد گناه خود را ، پیدا می‌کنند .

 حکیم : آیا صدایی جز صدای مرا می شنوید ؟

 · مرد اول  بلند می شود و به سمتی می رود و روی زمین به نقطه ای خیره می ماند مرد دوم پشت به حکیم می کند و مرد سوم بی حرکت می ماند . سکوت .

 حکیم : در کربلا چه دیدید ؟ ( سکوت ) چه شنیدید ؟ ( سکوت )  به خاطر می آورید ؟ ...کمانداران ! کمانتان کجاست ؟ ...

مرد اول : من کماندار نیستم !  ( مشت بر زمین می کوبد ) ... من مورچه هستم !

حکیم : کمانت کجاست ؟

 · مرد دوم  بالا را می نگرد .

 مرد دوم: آن عنکبوت را می بینی ؟ صدای تار تنیدنش آزارم می دهد. (  تن و بدنش را با هراس پاک می‌کند ) ... تارهایش را دور تنم می پیچد !

حکیم : عنکبوت تو را گرفتار نکرده .

مرد اول : من کماندار نیستم !

حکیم :  هرگز نجنگیده اید ؟

مرد اول :   نه ... نه ...

 · نگاه های مردان سرگردان است .

 حکیم :  هرگز ؟

مرد دوم :  چرا ... چرا ...

حکیم :  تا به حال تیر کمانتان جان کسی را گرفته ؟

مرد اول :  نه ... نه ...

حکیم : ( با جدیت ) گرفته ؟

مرد سوم :  (  فریاد می کشد ) نگرفته ... نگرفته ...

حکیم :  پس با کمانتان چه می‌کردید ؟

مرد دوم :  هیچ !

حکیم : ... و در کربلا چه ؟

مرد اول :  نظاره می کردیم ...

مرد سوم : کربلا ؟ ... کربلا ؟ .... هوا گرم است ... و شاید سرد ... نه ! سرد است ...( می لرزد)

حکیم : ( با صدای بلند ) در کربلا چه ؟

مرد دوم :  ما ؟ ... ما دستور فرمانده مان را بجا نیآوردیم ... کمان را کشیدیم اما ... اما رها نکردیم ...      ( تن و صدایش می لرزد )

حکیم : فرمانده چه دستوری داد ؟

مرد سوم : ما نزدیک خیمه ها  بودیم ... من سردم است !.

مرد دوم : حسین مشغول دلجویی از زنان و کودکان بود ... در آن حال تیری به سوی او افکندند ... علی اصغر در آغوشش بود ( می گرید )... در آغوشش بود ... در آغوشش بود ... تیر بر گلوی علی اصغر فرود آمد ( گریه اش شدت می گیرد ) ... فرود آمد ... فرود آمد ... صدای ناله  زینب آسمان کربلا را فرا گرفت ( می گرید ، می ترسد ) ... خون علی اصغر ... خون علی اصغر کف دستان حسین را پر کرد ... حسین خون را به سمت آسمان پاشید . ( نور قرمز )  ( به سر و روی خود میزند ) و نگاه غضب آلودش را بسوی کمانداران گرفت .... نگاه غضب آلودش را ... ( به سر و روی خود می‌زند ) 

حکیم : حسین تنها مانده بود ، تنهای تنها ( سکوت )  سوار بر اسب در مقابل هزاران مرد مسلح ! ( هر سه دستهایشان را روی گوش‌ها می‌گذارند )...( حکیم با صدای بلند ) به سوی لشكر تاخت ، ( هر سه بر روی گوش هایشان بیشتر می فشارند ) شکافی در صف لشکر پدید آمد ، کمانداران از هر طرف او را تيرباران کردند .

مرد اول : من کمان ندارم ... ندارم .

مرد دوم : ما نظاره می‌کردیم.

مرد اول : همه جنگجویان حسین کشته شده بودند ، او تنها می‌جنگید .

مرد دوم :  ابن سعد و شمر دسته‌ای از سپاهیان را فرا خواندند که به سوی خیمه ها بتازند ... ما نظاره می‌کردیم ...

مرد اول : حسین بن علی از میدان کارزار فریاد برآورد که اگر دست از دين برداشته‌اید و از روز قيامت نمي‌ترسيد پس ! پس در دنيا آزاد مرد و با غيرت باشيد ... با غیرت باشید .

مرد سوم :  سپاهیان از حرکت به سوی خیمه ها باز ایستادند ...شنیدم که ابن‌سعد فریاد کشید: واي بر شما آيا مي‌دانيد با كه مي‌جنگید؟ اين فرزند علي بن ابيطالب است ، اين پسر آن پدر است كه شجاعان عرب و دليران روزگار را به خاك هلاك افكنده . همگي همدست شويد و از هر جانب بر او حمله آريد ، لشكر حمله برد و تيراندازان تيرها بر كمان نهادند و بسوي او رها كردند.

حکیم :  ناگهان تيري كه پيكانش زهرآلود بود ، بر سینه اش نشست  ، آنگاه رو به سوي آسمان كرد و گفت اي خدا ، تو مي‌داني كه اين جماعت  مردي را مي‌كشند كه در روي زمين پسر پيغمبر جز او نيست. پس دست برد و آن تير را بيرون كشيد و از جاي آن تير مسموم خون فوران کرد.

 · هر سه مرد پراکنده می شوند و خود را در گوشه ای پنهان می‌کنند.

 حکیم : شما نزد هم بودید ؟

مرد اول : ما ؟ ! ما حمله نکردیم ...

حکیم : خون و خونریزی بود ؟

 · مرد سوم چشمانش را می‌مالد انگار که چیزی درون چشمهایش است .

 حکیم : چه چیزی چشمانت را می آزارد ؟

مرد سوم : تیرها را از چشمانم بیرون آورید !

حکیم : تیری در چشمانت نیست .

مرد سوم : چرا تیر ها را نمی بینید ؟

 · حکیم به غلام اشاره می کند و غلام دستان مرد را می گیرد ، مرد احساس درد می کند  حکیم دستان خود را آرام روی چشمان مرد می گذارد و آهسته مالش می‌‌دهد .

 حکیم : تیرها را بیرون کشیدم حال چشمانت را باز کن !

مرد سوم : ( با ترس و وحشت ) تیرها بسوی من می آیند .

مرد دوم :  بالاخره از زهر تیر ، ضعف بر حسین  غلبه كرد و از كارزار باز ايستاد... با این حال هر كه به قصد او نزديك مي‌رفت يا از بيم يا از شرم كناره مي‌كرد و برمي‌گشت.

مرد سوم : (روی زمین به خود می پیچد ) تیرها از چشمانم برگیرید ... تیرها از چشمانم برگیرید... شتاب کنید.

حکیم :  قبل از آن که تیر در چشمانت بنشیند چه دیدی ؟

مرد سوم : در آن حال کمانداری که نزدیک من بود ، تیری بسویش افکند و تیر از نزدیکی چشمان حسین گذشت ... خشمگین به سویی که تیر رها شده بود نگریست ... نگاهی ژرف ... احساس کردم که مرا می نگرد ... احساس کردم که با نگاهش فریاد کشید : من نواده رسول خدا هستم...( ناله سر میدهد و فریاد می‌کشد ) نواده رسول خدا... نواده رسول خدا... ( غلام با اشاره حکیم مرد سوم را به عقب می کشاند )

مرد دوم : دیگر بار ، خیمه‌ی زنان و کودکان  به خطر افتاد ! (یکباره ناله سر می دهد .)

 حکیم : آرام باشید ! آرام ، شما تیری رها نکرده اید ! آرام باشید .

مرد اول : گفتند تیرها در کمان ... تیرها در کمان نهادیم ... گفتند بسوی خیمه ها ... کمان ها سوی خیمه ها نشان گرفتیم ... گفتند تیرها را رها کنید ... همه رها کردند .... من رها نکردم ... رها نکردم . صدای شیون زنان و کودکان بلند شد ... ( گوش هایشان را می‌گیرند و مرد اول روی زمین زانو می‌زند) خوف و وحشت به جانشان افتاده بود ... زاری می کردند ... زاری می کردند ... من تیرم را رها نکردم ... ( فریاد می‌کشد) رها نکردم ... رها نکردم. ( روی زمین می افتد غلام دست و پای او را می گیرد تا آرام شود .)

 حکیم : آری ، تیر در کمان باقی ماند ، دیگر چه ؟

مرد دوم : صدای ناله‌ی زنان و کودکان را می‌شنوم، می‌شنوم ... می‌شنوم ... ( فریاد می کشد ) می‌شنوم !

 · حکیم  دست و پای او را می گیرد .

 حکیم : و پس از آن چه اتفاقی افتاد ؟

 · مرد دوم چهار دست و پا به این سو و آن سو میرود حکیم خود را در مسیر حرکت او قرار می دهد و او از حرکت باز می‌ایستد .

 مرد دوم :می ترسم ! می ترسم !

 · حکیم  بازوی او را می گیرد و بلند می کند .

 حکیم : از چه چیزی می ترسی ؟

مرد دوم :از آتش ! آتش ! ... آتش !

حکیم : کدام آتش ؟

مرد دوم :آتش خیمه ها ! ( با ترس فریاد می کشد ) من آتش نزدم .... من آتش نزدم ....

 · او سعی می کند جایی برای پنهان شدن پیدا کند .

 حکیم :  پس چه کسی خیمه ها را آتش زد ؟

مرد سوم : شمر بن ذلجوشن فرمان می داد به کمانداران : تیرهای آتشین به سوی خیمه ها ... شمر فرمان می داد ... چنان که گویی گلویش پاره شود ... فریاد می زد : آتش بزنید ... آتش بزنید ...

 · او تامل می کند نگاهش را به نقطه‌ای خیره می کند و به یکباره بر سر و روی خود می‌زند .

 مرد دوم :من آتش نزدم ... تیر در کمان گذاشتم اما رها نکردم .... من آتش نزدم ... من آتش نزدم.

 · حکیم به غلام اشاره می‌کند و غلام دستان مرد دوم را می‌گیرد . زنها از پشت پرده بیرون می‌آیند و ناله سر می‌دهند . مردان هراسان از زنان فاصله می گیرند .

 حکیم : هنوز سوار بر اسب بود با این حال خونی که از بدن حسین می‌رفت امانش را بریده بود تا آنكه مالك بن يسر از قبيله كنده ، به جانب او روان شد و ناسزا و دشنام بر زبان راند و با شمشير ضربتي بر سر مباركش زد ،‌ كلاهي كه بر سر مقدس آن حضرت بود شكافته شد و شمشير برسرش رسيد و خون جاري شد .

مرد اول :  ما خون کسی را نریختیم ...

مرد دوم : آری ما نظاره می‌کردیم ...

مرد سوم :  التماس می کنم تیرها از چشمانم برگیرید ...

حکیم : لشكریان او را دایره وار احاطه كردند . جراحات ، سر و بدنش را سنگين کرده بود ، با اين حال شمشير بر دشمن كشيد . شمر این جوهره شر و بدي چون اين بديد ، كمانداران را فرمان داد كه پرچمدار حق را تيرباران كنند .. چون تیر ها بر بدنش رسيد ، خواهرش زينب بر در خيمه آمد و رو به لشكر كرد و ندا کرد : واي بر شما آيا در ميان شما مسلماني نيست؟ ... احدي جواب او را نداد.

 · هرسه مرد به اطراف فرار می‌کنند ، ناله سر می‌دهند .

 زنان :  ( با ناله ) وای بر ما ، وای برما ...(سیلی بر صور تهای خود می‌کوبند)

حکیم : هوا سنگین شده بود واز شدت و كثرت زخم تیرها ،  نیرویی برایش باقی نماند ، صالح بن وهب المزني با قوت تمام نيزه‌ای بر پهلوي حسین زد ، چنانكه از اسب افتاد و روي مباركش از طرف راست بر زمين آمد ، پس به زحمت برخاست و ايستاد ... تنهای تنها ، نه در مقابل آن لشکر عظیم حاضر بلکه در مقابل تمام لشکریان دشمن خدا در طول زمان ... تا آنکه شمر لشكر خود را ندا داد  که براي چه ايستاده‌ايد و انتظار چه مي‌بريد؟ چرا كار حسين را تمام نمي‌كنيد؟

 · هرسه مرد و زن به سر و روی خود می زنند و  ناله سر می‌دهند .

حکیم : خولي بن يزيد برای قتل سبقت گرفت ، چون پياده شد و خواست که به او نزدیک شود ، رعده و لرزشي او را گرفت و نتوانست ... شمر به او گفت خدا بازويت را پاره پاره گرداند چرا مي‌لرزي ؟ پس خودش سر نواده پیامبر را از تن جدا كرد و حسین (ع) در بهشت ملکوتی آرام گرفت.

· زنان گریه سر می‌دهند ، مردان گوش هایشان را می گیرند و هرکدام به گوشه ای می‌خزند.

زن میانسال : جگرمان را سوزاندی ! خود از همه ماجرا آگاه بودی ، چرا مردان ما را وادار به بازگویی کردی ؟

حکیم : آنان به دانسته های من افزودند و من نیز بر شفای آنان تامل کردم .

زن اول :  آیا شفا خواهند یافت ؟

حکیم : سخت است !  مردان شما هدف تیر نگاه‌های حسین بن علی قرار گرفته‌اند.

زن اول و دوم : ( به خود ) تیر نگاه‌های حسین بن علی ؟!

زن دوم : می‌خواستی خاندان ما را به ریشخند بگیری ؟

حکیم : هرگز !

زن میانسال : پس بگو چه کنیم ؟  گفته هایت ما را نیز به مرض مردانمان نزدیک ساخت !

حکیم : بشنوید و خوب به خاطر بسپارید که چه باید کنید ، زمان زیادی لازم است . پس هر زن شوی خود را هر روز پنج تازیانه خواهد زد ، و این را تا سه ماه پیوسته ، انجام دهید . از آن به بعد مردان را در بند کشیده ، پیاده به سوی مدینه خواهید برد همچون اسیران ! و بدینگونه وارد خواهید شد بر اصحاب باز مانده از کربلا ! و طلب بخشش خواهید کرد . این که بجای آوردید رو به سوی مکه خواهید نهاد و آنقدر در آنجا به سجده پروردگار عالمیان خواهید افتاد و انفاق بسیار خواهید داد تا دلهاتان رضایت بازگشت بسوی خانه دهد. اگر مردان شفا یافتند دعای شما بدرقه من خواهد بود و غیر از آن کاری از دست من ساخته نیست.

زن میانسال : به آنچه گفتی عمل می کنیم .

زن اول :  بعد از مدتها ... امروز ما توانستیم مقابل دیدگان شوهرانمان ظاهر شویم .

زن دوم : آیا  باز باید از دیده آنها پنهان شویم ؟

حکیم : پنهان نشوید ، نیابت در کارهایی که برشمردم  جایز نیست و البته شفایشان دور از انتظار نیست تا خدای رحمان چه حکم کند.

 

 · صحنه تاریک می شود .

 

 پرده سوم :

 · حكيم روي زمين نشسته و مشغول خوردن غذاست . مردي که چهره اش را پوشانده ، از پشت به او نزديك مي شوند. شمشير در دست دارد . در يك آن به حكيم حمله مي كند و شمشيرش را روي گلوی او مي گذارد. حكيم غافلگير شده است .

 حکیم : تعجيل نكنيد ! من مال زيادي ندارم .

مرد مسلح : خيانت پيشه ! با مال تو كاري ندارم ... جان ترا مي خواهم .

حکیم : جان مرا ؟

مرد مسلح : آري ! جان ترا !

حکیم : به ياد ندارم كسي با من عداوتي داشته باشد !

مرد مسلح : مطمئني ؟

حکیم : من طبيبم و شفاي بيماران مي كنم ...

 · مرد مسلح نقاب از چهره بر مي گيرد . حكيم شگفت زده مي‌شود . او جوان بيماريست كه سال قبل  براي پيوستن  به حسين بن علي شتاب مي كرد . حكيم  مي خواهد بلند شود ، او شمشير را بر گردن و گلويش مي فشارد .

 مرد جوان :  با تو عهدي بستم ... به ياد مي آوري ؟

حکیم : كه قصاصم كني ؟

مرد جوان :  خوب بخاطر داري ... خوب !

حکیم : هرگز چهره بيمارانم را فراموش نمي كنم .

مرد جوان :  من نيز چهره خيانت پيشه گان را فراموش نمي كنم .

حکیم : تا خيانت را در چه بداني !

مرد جوان :  خيانتي چون خيانت  كوفيان !

حکیم : دليل تو چيست ؟

مرد جوان :  تمنا كردم ، خواهش كردم ، التماس كردم كه ، با حسين بن علي همسفرم كني ، وقتي خبر كربلا به گوشم رسيد ، در بستر بيماري سوختم ...! ( فریاد می کشد ) ميداني ! سوختم ...

 · مرد جوان لباس اش را از سينه مي درد .

 مرد جوان :  حسرتي هميشگي بر دلم نهادي كه تا ابد ، آتش بر جانم خواهد نشاند .

حکیم : من طبيب بودم نه پيشگو !

مرد جوان :  اگر به واقع دوستدار خاندان رسول ا... بودي ، اذن سفر مرا مي‌دادي .

حکیم :  مگر حسين بن علي مي‌دانست چه در پيش رو دارد كه مرا به بي‌ديني متهم مي‌كني ؟

مرد جوان :  آري ... آري مي دانست .

حکیم : جوان ! حسین بن علي را فقط در كربلا می‌بینی ! او پنجاه و هفت سال و اندی در اين دنيا بود ، شش سال اول زندگي ، رسول ا... نيز در تربيت او كنار فاطمه و علي بود ، پس از آن مدت سي سال ، با برادرش ، همراهي علی را مي‌كردند ، ده سال بعد از آن در نبود پدر ، مشاورت برادر بزرگش حسن را پذیرا بود ، با رحلت برادر بزرگوارش ده سال دیگر با معاويه روزگار گذراند ، سالهای زیادی در جنگ‌ها و صلح‌هاي خاندانش در راه خداي بلند مرتبه حضور داشت ، حال این جنگاور با تدبیر اسلام ، دانسته و بدون تمهيدات لازم و اساسي ، با زن و فرزندان قصد كوفه مي كند كه چه ؟ چرا شجاعت ، جوانمردي و سياست او را خدشه‌دار مي‌كني ؟

مرد جوان :  كربلا حكايتي ديگر دارد .

حکیم : آري ، آري من نيز چنين مي انديشم. در مسیر کوفه و اولین رویارویی حسین بن علی با سپاه حر ، اصحاب خود را حكم فرمود كه برگرديد ، او از درگیری با سپاه ابن زیاد دوری ‌جست  اما حر راه بازگشت را بست .

مرد جوان :  آری ... و شنیده ام که حر گفته بود من قصد ندارم با تو بجنگم ، پس راهي را اختيار كن كه نه به كوفه منتهي شود و نه تو را به مدينه برگرداند ، من نامه نیز در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتي روی دهد كه من به محاربه چون تو بزرگواري مبتلا نشوم ، مولایم از طريق قادسيه و عُذَيب راه بگردانيد و حر نيز با لشكرش همراه شدند....

حکیم : ... کربلا در مسیر کوفه نبود ، حسین  مسیر حرکتش را تغییر داده بود ، ... پس از شنیدن خبر شهادت قيس بن مسهر بود که زهير بن القين گفت : يابن رسول الله دستوري دهيد كه ما با ايشان مقاتله كنيم ، حضرت فرمود : " كه من كراهت دارم از آنكه ابتدا به قتال ايشان كنم." ... حسین در عین شجاعت و دلیری ، صلح جو ترین مردان بود ... این معاویه بود که با جانشین کردن پسرش یزید  تعهدات قرارداد صلح را زیر پا گذاشت .

مرد جوان :  و بعد لشکر عظیم ابن سعد نیز به سپاه حر ملحق شد ... آن همه ناجوانمرد چگونه یکجا گرد آمده بودند ؟ چگونه ؟ ... چگونه ...

حکیم : چون حسین آمدن لشكر را ديد تدبیری اندیشید و شبانگاه با هم گفتگو کردند، پس ابن سعد به سوي لشكر خويش برگشت و نامه به عبيدالله بن زياد نوشت كه اي امير! خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امت را اصلاح فرمود ... اينك حسين بن علی با من عهد كرده كه برگردد به سوي مكاني كه آمده يا برود در يكي از سرحدات منزل كند .

مرد جوان :  لعنت بر ابن زیاد !

حکیم : پیش از آن ، به نادانی و جهل لعنت فرست ...  آری درایت ، سیاست و تدبیر حسین بن علی موجب شگفتی‌ست.

مرد جوان :  اما عبيدالله بن زياد پاسخ فرستاد که اي پسر سعد من تو را نفرستادم كه با حسين مدارا كني و در جنگ با او مسامحه نمائي ، پس ايشان را به سلامت براي من روانه نما.

 حکیم : ...و اگر امتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند.

مرد جوان :  و شمر بن ذلجوشن با سپاه چهار هزار نفری برای ضمانت پیغام به آنان ملحق شد. حکیم : انباشت لشکریان به جهت ترس از حسین وایجاد خوف در دلش بود.

مرد جوان :  ... که البته او را نشناخته بودند .

حکیم : و هرگز نخواهند شناخت ! بالاخره ، روز نهم محرم روزي بود كه او و اصحابش را در كربلا به محاصره کامل در آوردند ، حسین یک شب مهلت گرفت ، آنگاه آرایش اصحاب را برای مقابله تدارک دید و صبح دهم محرم آماده‌ی قیام شد.

مرد جوان :  سپس زهيربن قين و حبيب بن مظاهر را به فرماندهی دسته ها گماشت و رايت قیام را به برادرش عباس سپرد . ( با حسرت )  اگر آنجا بودم … اگر آنجا بودم … رستگار مي شدم .

حکیم : خداوند راههاي رستگاري را هرگز نمي بندد .

مرد جوان :  چرا نمي فهمي ؟ من فقط يك گام با حسين بن علي فاصله داشتم و تو ... و تو مرا از اين سعادت بدور داشتي .

حکیم : خوب مي‌فهمم ! و نيك مي دانم كه راه سعادت زنده نگاه داشتن حقایق دین خداست حسین بن علی نیز جز این را نمی‌خواست … یزید ضمن استفاده از قدرت و توان مالی ، واقعه کربلا را بنام دین و خدا پیش برد .

مرد جوان :  در بارگاه یزید و حضور اسیران کربلا که صدای اذان طنین انداز شد علی بن حسین فرمود : اي يزيد، ابتكار مي‌كني و مي‌گويي محمد (ص) رسول خداست و رو به قبله مي‌ايستي؟ واي بر تو كه در روز قيامت ، دشمن تو ، جدم و پدرم خواهند بود.

حکیم : یزید از خشم انتقام ، به هر وسیله‌ای دست می‌برد.

مرد جوان :  لعنت خدا بر یزید !

حکیم : واقعیت این است که حسین بن علی اصلا یزید را در برابر خود نمی دید ، عبيد ا... بن زياد و عمر بن سعد در نظرش همچون حشراتي موزي بودند ، او همه کارهایش فقط برای خدا بود ، ... و البته نادانی کوفیان پایانی نداشت .

مرد جوان :  آه ... کوفیان !ای خدا این چه مشیتی بود که بیماری در آن روزها بر تنم نشست ، هرگز پدرم را نخواهم بخشید ... من می‌توانستم در رکاب آنان شمشیر کشم و کوفیان خائن و دو رو را به خاک و خون بکشم .

حکیم : سخنان حسین بن علی ، علی اکبر ، زهيربن قين و حبيب بن مظاهر خطاب به لشکر دشمن حکایت از چه رازی داشت ؟ در حالی که هیچ امیدی به تحول اساسی در لشکر دشمن نبود ... آن همه تاکید و اتمام حجت برای چه ؟ پاسخ را در دستورات الهی جستجو کنیم ! 

مرد جوان :  دستور الهي كمك به مولایم حسين بود .

حکیم : فقط به يك نقطه خيره مانده اي !  حال كه ميسر نشده ، احكام الهي را محدود مكن .

مرد جوان :  ( با عصبانیت ) تقدمش قصاص توست تا آرام گیرم .

حکیم : خود قاضي هستي ، بهتر است حكم قصاص را نيز خود اجرا و مرا خلاص كني !

مرد جوان :  به اين زودي خلاص نمي شوي .

 · مرد جوان شمشیر می کشد و هر کدام از دست های حکیم را به نخلی می بندد .

حکیم : مرا به بند کشیدی ، پس صبورانه بشنو ! یزید دو راه پیش روی حسین بن علی گذاشت اول آنکه بیعت با یزید را قبول کند دوم آنکه مرگ را پذيرا باشد ، یزید به خیال خود حسین را در بن بست قرار داد تا از او بیعت بگیرد . نواده رسول ا... خوب مي‌دانست که یزید به دنبال چه چیزیست و از عواقب خطرناک چنین امری برای دین جدش آگاهی کامل داشت ... از این روی  می‌توان حدس زد که وقتی یزید خبر شهادت حسين را شنید به چه حال و روزی افتاده باشد .

· صحنه تاریک می شود . حکیم و مرد جوان در عمق صحنه در تاریکی میمانند و نوری موضعی یزید را نمایان می کند . قاصدی شتابان در مقابل یزید زانو می زند .

 قاصد : سرورم ! به تاخت از کربلا می آیم .

یزید : کوتاه گوی !

قاصد : شمر بن ذلجوشن کار حسین بن علی را  یکسره ساخت .  شما پیروز جنگ شدید !

 · یزید تامل می کند ، شگفت زده است . چون مجسمه ای خشکیده است . به یکباره چون دیوانگان خنده سر می دهد و سکه ای زر مقابل قاصد می اندازد .

 یزید :  بروید ! ... ( فریاد می‌زند )  همگی بروید و بساط جشن را آماده کنید ، مرا تنها بگذارید ! می‌خواهم تنها باشم .

 · یزید خنده سر می‌دهد و به یکباره سکوت می کند ، زانو می‌زند . تامل می‌کند و به یکباره مشت بر زمین می‌کوبد .

 یزید : نه ! نه !

 · سر به بالا می گیرد .

 یزید : تمام آرزوهايم را خاکستر کردی ! ... چرا ؟ ... چرا مرگ را برگزیدی ؟ من تو را زنده ... زنده اما شکسته می‌خواستم ... به بیعت تو نیاز داشتم ، کوفیان و سپاه جنگی را فرستاده بودم که شاهد بیعت تو با من باشند ! ( فریاد می کشد)  از هیبت سپاه من نترسیدی ؟ مقابله با هزاران جنگجو ؟ هیچ جنگاوری را سراغ ندارم که مقابل آن لشگر بزرگ سر تسلیم فرود نیآورد  ... اگر بیعت کرده بودی ... اگر بیعت کرده بودی ... تو ، برادر و پدرتان را هم صاحب شده بودم ، من ... ( فریاد می‌کشد)  من با این بیعت ، دنیا را فتح می‌کردم ! ... با تن بی سرت شکستم دادی ؟!  نه ... نه ...

 · به این سو و آن سو می رود و یک دفعه می ایستد .

 یزید : من پیروزم ، من پیروزم ، همه این را می بینند . آری می بینند . سپاهیان من خوب جنگیدند ...

 · به فکر فرو می رود .

 یزید :  با آن تعداد به جنگ سپاه سی هزار نفری می‌روند؟ ( فریاد می‌زند ) چرا... چرا چنین کردی ؟ ... جد من در مقابل جد تو تسلیم شد ... پدر و برادرت عرصه را بر پدرم تنگ کردند .... و تو! ... و تو! ... ( فریاد می زند ) بیعت با من چنین سنگین بود ؟

 · دور خود چرخ می زند .

 یزید :  تو فرزند علی بودی ! ... علی ! ... مردی که سکوتش از فریادش خوف انگیزتر بود ...و قلمش بیش از شمشیر... ( فریاد می‌کشد ) علی! اکنون حال پسرت را جویا باش ! فاطمه ! داغ مادر بزرگم را بیاد آر ... بالاخره انتقام خاندانم را از شما گرفتم ... حکایت کربلا پایان گرفت ... کسی به تعداد سپاهیان اهمیت نمی‌دهد مهم اصل جنگ است ... تاریخ شجاعت تو را فراموش خواهد و پیروزی مرا به خاطر خواهد آورد ... آری ، آری ، باید اینگونه گفته شود ... یزید در جنگ با حسین پیروز شد ... پیروز !

 · صحنه تاریک می شود -  یزید از صحنه خارج می شود -  و صحنه بار دیگر روشن میشود ، مرد جوان جلو می آید .

 حکیم : برای لشگر کشی به سوی عده‌ای قلیل از مردان و زنان خاندان رسول ا... جشن پیروزی گرفتند . از رویارویی سپاه یزید و سپاه حسین سخن راندند تا به کشتار بیرحمانه خاندان رسول ا... لباس جنگ بپوشانند .

مرد جوان :  پس از آن زینب نیز خواب یزید را پریشان کرد ، تن يزيد از خطبه او چنان لرزيد كه حاشا كرد دستوراتش در بيعت گرفتن از حسين بن علي و فرمانش در به شهادت رساندن او را ......

حکیم :  چه نیکو گفتی . زینب جایگاه خود را در خاندان پیامبر  به شایستگی نشان داد ،  خوب  به شجاعت زینب خیره شو و رسالت او را پی‌گیر باش .

مرد جوان :  من شمشیر بر دشمنان حسین بن علی کشیده‌ام این تنها راه برای من است.

حکیم :  جوان ! شجاعت زینب را  نادیده می‌گیری.

 مرد جوان :  بر من حکم است که شمشیر کشم نه این که سخنوری کنم.

حکیم :  اگر زینب زبان بر افشای یزید نمی‌گشود ، یزید  آینده را نیز به اسارت خود در می‌آورد.

 مرد جوان :  من جانشینی بر شمشیر خود بر نگزیده‌ام.

حکیم : مگر از توان خطبه‌ی زینب سخن نگفتی ؟

مرد جوان :  چرا ... چرا ... اما انتقام خون مولایم واجب‌تر است .

حکیم :  انتقام زینب با تیرهای کشنده‌ی کلمات محقق شد.

مرد جوان :  حکیم ! شمشیر بر نیام فرو نخواهم گذاشت.

حکیم :  شمشیرت آماده باشد اما بدان هم اکنون خاندان پیامبر نیاز به مجاهدانی دارند که دین جدشان را در مقابل یاوه سرایان محافظت کنند.

 مرد جوان :  خون یاوه‌سرایان حلال است.

حکیم :  پیام عاشورا با خطبه‌ی زینب از میان خون بیرون کشیده شد  به غیر از آن ، خون بر خون انبار می‌شد و همه چیز  در تلاتم روزگار فراموش می‌شد.

مرد جوان :  آیا باید دشمنان مولایم آسوده سر بر بالین بگذراند ؟

حکیم :  خود گفتی که خطبه‌ی زینب خواب یزید را پریشان کرد .

مرد جوان :  آری  اما روزهاست که در تب انتقام می‌سوزم.

حکیم : و من روزها و ما‌ه‌ها در پی کشف حقیقت همه جا را گشتم ...

مرد جوان :  من نیز در پی تو همه جا را گشته‌ام !

حکیم : روا نبود در پی خائنان کوفه وقت می‌گذراندی و همه جا را می‌گشتی تا در پی انتقام خود از من باشی ؟

مرد جوان :  اعتراف می‌کنم که از کشتن ات منصرف‌ام کرده‌ای ! اما ترا نبخشیده‌ام ، بند دستانت را باز نخواهم کرد . چرا که هنوز آتش حسرت در دلم زبانه می کشد .

حکیم : حتم داری که اگر در کربلا حضور داشتی ، در رکاب حسین می‌ماندی !

مرد جوان :  ( با عصبانیت و حالت هجومی ) اگر گفتم که از کشتن ات منصرف شدم حجتی نیست تا هر یاوه ای را بر زبان برانی !

حکیم : تو خود از مشیت الهی سخن راندی ، شاید در این امرحکمتی بوده که بر ما پوشیده است ! علی بن ابیطالب می‌فرمود : از عدالت نیست حکم با اطمینان بر مبنای گمان .

مرد جوان :  شک و تردید بر دلم ننشان ! و در ایمانمشک نکن ! چرا نمی‌گویی که پدر حسین  فرموده است : دوستی حقیقی هنگامی است که دوست ، برادر خود را در سه چیز مراعات کند : در هنگام سختی و در غیابش و در وفاتش ... حال نه در سختی ، نه در غیاب و نه در شهادت فرزند صالحش حسین  قدمی بر نداشته‌ایم .

حکیم : آینده نشان خواهد داد که در راه دین خدا که حسین در بقای آن شهید شد چه می‌کنی و چقدر ثابت قدم می‌مانی ... برادر دینی ! از خداوند بلند مرتبه می‌خواهم این شور و حرارت درونی ، بال‌های ایمانت را نسوزاند که آن ذات بخشنده مهربان می‌فرماید :پروردگار خود را به زارى و نهانى بخوانيد كه او از حدگذرندگان را دوست نمى‏دارد – (سوره اعراف آیه پنجاه و پنج)

مرد جوان :  مرا با موعظه کنندگان بی عمل کاری نیست .

حکیم : پس دیگر بار سخن علی بنده صالح خدا را متذکر می‌شوم که فرمود : ماییم تکیه گاه معتدل راه خداوندی ، آنکه از ما عقب افتاده است باید به ما برسد و آنکه افراط کرده و خود را پیش انداخته باید به ما برگردد ... مگر نه اینست که او پدر و معلم حسین بود .

مرد جوان :  تو مرا از پیوستن به قافله باز داشتی ! تو مانع من شدی .

حکیم : من مانع تو در راه کوفه شدم نه مانع دین و ایمانت ! راه باز است ، خود را به آنان برسان ... من مسلمانم دستان مرا باز کن .

مرد جوان :  طبیب !  حراف حاذقی هستی !

حکیم : حال که چنین می‌اندیشی یا قصاصم کن و یا برو و مرا تنها بگذار !

مرد جوان :  نه آنقدرها هم بی انصاف نیستم


مطالب مشابه :


نمایشنامه خیابانی/معبر/ جدید

دانلود نمایشنامه های این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




نمایشنامه یزرا

زهور - نمایشنامه یزرا - « بازي سوم » (همانجا، اندوه سنگيني بر تمام خانه حاكم




نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ

زهور - نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ - آن گاه كه خدا از دهان سنگ ترانه مي خواند




متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت

هـــمـــه چـــی آنـــلایـــن - متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت - آدرس جدید ما




نمایشنامه فریاد کرفتو

شانو - نمایشنامه فریاد کرفتو - محاصره مون کردی شیخ رئوف؟ بگو چه خیالی توی سرته؟




نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر

صحنه ( وب لاگ تخصصی تئاتر ) - نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر -




متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت

ادبیات و هنر - متن نمایشنامه‌ی تشنه ی حقیقت - دریچه ای بسوی پژوهش و تحقیق ادبی - هنری




نمايش خياباني(معبر)

نمایشنامه سرباز2: این معبر توی محاصره ماست پس هر عکس العملی به ضرر خودته. صادق




قسمت سوم نمایشنامه ستاره ها در باد

گرما و شرجي سنگين و نا اميدي محاصره مون كرده بود و من كه با دستوري نمایشنامه انکار اثر




نمایشنامه خوشبختی در ساعت 6 بامداد

نمایشنامه خوشبختی در و کبوتر در محاصره ی رقصندگان به پشت نرده ها می آیند ، یکی از رقصندگان




برچسب :