رمان قرار نبود 35

لباسمو عوض کردم ... دوست داشتم هوای خونه رو به جای تنفس کردن ببلعم ... یه لیوان قهوه برای خودم درست کردم و رفتم توی اتاق آرتان ... همه اتاقش بوی عطرشو می داد ... ولو شدم روی تختش ... اشک دوباره روی صورتم پخش شد ... داد زدم :

- کجا می خوای بری لعنتی؟! عوضی مغرور ... این غرور به چه دردت می خوره وقتی داره عشقتو ازت می گیره ... می خوای بری اونجا عزای عشقتو بگیری ؟ ترسای احمق بی شعووووووررررررر ....

صورتمو توی بالش پنهان کردم و از ته دل زار زدم ... برام خیلی سخت بود ... نمی دونم چند ساعت گذشته بود ... هر از گاهی آروم می شدم ... نیم ساعتی به در و دیوار زل می زدم و بعد دوباره گریه رو از سر می گرفتم ... نمی دونم چند ساعتی گذشته بود که دستی نشست سر شونه ام ... سرم لای بالش بود و هق هقم هوا ... سریع چرخیدم ... آرتان با قیافه ای پکر کنارم نشسته بود ... نشستم و خودمو انداختم توی بغلش ... منو فشار داد به خودش ... دستشو کرد توی موهام ... در گوشم زمزمه کرد:

- گریه برای چیه دختر خوب؟!!!

سرمو فرو کردم توی سینه اش ... یقه اش طبق معمول باز باز بود ... اشکام می ریخت روی سینه برهنه اش ... یه دفعه منو کشید بالا ... زل زد توی چشمام و سرشو آورد جلو ... چنان محکم لباشو چسبوند روی لبام که نفس تو سینه ام حبس شد و هیچی نتونستم بگم ... محتاج بوسه هاش بودم ... محتاج آغوش گرمش ... منو خوابوند گوشه تخت ... خودشم دراز کشید کنارم و محکم بغلم کرد ... دو تایی توی بغل هم می لرزیدیم ... فکر جدایی ازش داشت دیوونه ام می کرد .... هی می خواستم دهن باز کنم بگم نمی خوام برم ولی بازم جلوی خودمو گرفتم ... من می رفتم ... آرتان باید می یومد دنبالم ... زمزمه وار گفتم:

- آرتان ...

- جانم؟

- به بابا اینا گفتی که من می خوام برم ...

- آره ...

- پس چرا هیچ خبری ازشون نیست ؟

فشارم داد و گفت:

- من ازشون خواستم این دم آخری کاری به کارت نداشته باشن ...

- اونا که می دونن من دارم می رم برای همیشه ... حتی نمی خوان روز آخر رو پیش من باشن ...

- فردا روز آخریه که تو ایرانی ... برو خونه بابات ... آتوسا و بقیه هم می یان اونجا ... از همونجا هم برو فرودگاه ...

چه راحت حرف می زد ... می گفت برو! نمی گفت می ریم ... گفتم:

- مگه تو نمی یای ...

آهی کشید ... نشست سر جاش و گفت:

- بلند شو که می خوام امشب یه شب به یاد موندنی بسازیم ...

- چه جوری ...

- پاشو تا بهت بگم ...

بلند شدم ایستادم ... دستمو کشید به سمت نشیمن ... منو نشوند روی مبل و گفت:

- حالا بشین ببین آرتانت چه می کنه ...

آرتانم؟!!! کاش آرتان من بودی ...

رفت توی آشپزخونه ... پیشبند به خودش بست و مشغول آشپزی شد .. سرک کشیدم و گفتم:

- چی کار می کنی؟!

- غذا می پزم عزیزم ... اینطور که پیداست نه تو نهار خوردی نه من ...

- بیام کمک ...

- نخیر ... شما فقط تلویزیون نگاه کن ... من خودم همه کارارو می کنم ...

لبخند زدم ... با این مهربونیاش می خواست بیشتر آتیشم بزنه ... از بوی بادمجون سرخ شده فهمیدم می خواد بادمجون درست کنه ... از کجا می دونست غذای مورد علاقه من بادمجونه؟!!!! چقدر هم هوس کرده بودم ... پاشدم دویدم سمت دستشویی ....

آرتان میزو چیده بود ... با یه دسته گل طبیعی ... چند تا شمع ... دو تا صندلی کنار هم ... خودشم یه دست لباس خوشگل پوشیده بود ... کنار میز تعظیمی کرد و گفت:

- بفرمایید بانوی من ...

با خنده نشستم روی صندلی و آرتان صندلی رو هل داد جلو ... خودشم نشست کنارم و برام برنج کشید ... چه بادمجونی!!!! با خنده گفتم:

- از کجا می دونستی غذای مورد علاقه من چیه؟!

- عزیز بهم تقلب رسوند ...

یعنی اینقدر براش مهم بودم که از عزیز سوال کرده بود؟ خدایا دارم دیوونه می شم ... یه راهی پیش روم بذار ... چند قاشق که خوردم تازه فهمیدم چقدر آشپزیش محشره ... با اینکه اشتهام کم بود ولی نمی تونستم از اون غذای فوق العاده خوشمزه بگذرم ... تا تهشو زیر نگاه های مشتاق آرتان خوردم ... چرا اینقدر مهربون شده بود ... چرا دیگه داغون نبود ... چرا ریشاشو زده بود؟!!! با خودش کنار اومده بود؟ یا دلش به حال من سوخته بود ... هر چی که بود خوب بود ... غذا که تموم شد با کمک هم میزو جمع کردیم ... آرتان رفت توی اتاقم ... داد زدم:

- کجا می ری آقا ؟!

برگشت ... یه لباس کوتاه مشکی دستش بود ... یکی از لباسایی بود که به خاطر لختی بودنش هیچ جا نمی تونستم بپوشمش ... پشتش تا پایین کمر لخت بود ... یقه اش هفتی و تا روی ناف باز بود ... قدشم تا بالای رونم بود و اگه خم می شدم .... بلـــــه! لباسو گرفت به طرفم و گفت:

- اینو می پوشی؟!

با تعجب نگاش کردم ... چه دلیلی داشت؟! ولی امشب شب آرتان بود ... لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاق تا بپوشمش ... لباسو که پوشیدم خودم از خودم خوشم اومد ... یه دستی هم توی صورتم بردم و موهامو هم ریختم دورم ... همینجور خوب بود ... تا رفتم بیرون صدای موسیقی بلند شد ... خدای من!!! چه نور پردازی قشنگی ... آرتان هم کت شلوار پوشیده بود و کروات زده بود ... قدم قدم بهم نزدیک شد ... آهنگ آرامش بود ... بهنام صفوی ... همون که شب عروسی برای اولین بار باهاش رقصیدیم ... چرا این آهنگ؟!! دستمو گرفت ... با یه حرکت منو کشید تو بغلش ... در گوشم زمزمه کرد:

- اولین بار که باهات رقصیدم ... با این آهنگ بود ... یادته؟

بهنام صفوی داشت می خوند:

- چشات آرامشی داره ... که تو چشمای هیشکی نیست

می دونم که توی قلبت به جز من جای هیشکی نیست ...

زل زدم توی چشماش ... چشمای آرومش ... چشمای آرام بخشش ... سرمو تکون دادم ... گفت:

- عاشق رنگ چشماتم ...

این چش شده بود امشب؟!!!! عاشق؟!!! عاشق چشمای من؟!!!! بهنام هنوز داشت می خوند:

- چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم

یه احساسی بهم می گه دارم عاشق می شم کم کم

تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی

تو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادی

تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی ...

اینبار نوبت من بود که یه چیزی بگم ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

- تو خیلی خوبی آرتان ...

- نه بهتر از تو ...

- از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام

تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام

از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام

تا جون می گیریم با تو باشی امید فرداهام

چشات آرامشی داره که پا بند نگانت می شم

ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات می شم

بمون و زندگیمو با نگاهت آسمانی کن

بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن

اینبار یه حس عجیبی داشت با این آهنگ بهم دست می داد ... یه جور عجیب غریبی داشتم باهاش لذت می بردم ... دیگه مشروبی در کار نبود ... ولی من دوباره داشتم داغ می شدم ... انگار همه وجودم داشت عشق آرتانو حس می کرد ... انگار با تموم وجودم داشتم حس می کردم که اونم عاشق منه ... اونم می خواد من بمونم ....

- تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم میدی

تو با لبخند شیرینت بهم عشقو نشون دادی

تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی

از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام

تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام

آهنگ داشت تموم می شد ... سرمو گرفتم بالا ... زل زدم توی چشمای داغ آرتان ... سرشو آورد پایین ... ذره ذره ... با همه احساسش ... و من اینو حس می کردم ... دوباره لبها چسبیده شد روی هم ... دوباره عطش داغ خواستن شعله ور شد ... دوباره من پر کاهی شدم روی دستهای پر قدرت آرتان ... دوباره اتاق ... و بسته شدن در با پای آرتان...

 

چشمامو باز کردم .. صبح بود و همه تنم کوفته شده بود انگار .. نشستم روی تخت ... آرتان کو؟!!! کنارم نبود ... از جا پریدم ... دویدم از اتاق بیرون ... نکنه رفته سر کار؟!!! این روز آخر ... قرار بود بریم خونه بابا اینا ... ولی نه ... گفت برو .... نگفت می ریم ... دویدم سمت تلفن ... می خواستم شمارشو بگیرم ببینم کجاست ... باید بر می گشت ... دیشب یه احساسی بهم می گفت همه چیز تموم می شه ... دیگه جدایی به وجود نمی یاد ... حس می کردم صبح که بیدار می شم آرتان بلیطمو جر داده و می گه نمی ذارم بری ... چه رویاهایی داشتم ... تلفن رو که برداشتم چشمم خورد به یادداشت کنار تلفن ... دستم لرزید ... گوشی از دستم افتاد ... کاغذ رو برداشتم :

- سلام ترسای من ... صبحت بخیر ... دنبالم نگرد ... بهم زنگ هم نزن ... گوشیم خاموشه ... نمی تونستم بیام واسه بدرقه کردنت ... برای همین نموندم ... مواظب خودت باش ... خیلی ها برای بدرقه ات می یان ... برو خونه بابات ... امیدوارم آینده شیرینی در انتظارت باشه ... هم در انتظار تو و هم من ... دیگه داری به آرزوت می رسی ... ممنون که این مدت منو تحمل کردی ... با اخلاقی که خودم خوب می دونم چندان تعریفی نداره ... از اینجا به بعد دیگه لازم نیست تحملم کنی ... بدرقه تو برام سخت بود ... هیچ وقت از من نخواه که بدرقه ات کنم ... شوهر تو ... آرتان ...

نشستم پای کنسول ... دلم می خواست جیغ بزنم ... دوست داشتم همه موهامو دونه به دونه بکنم ... داد زدم:

- به چه حقی رفتی؟!!!! چرا رفتی؟!!!!! باید می موندی ... باید منو هم نگه می داشتی ... ترسو ... بزدل ... می خواستی با این کارت چیو ثابت کنی؟ مردونگیتو؟ من لایق یه خداحافظی هم نبودم؟!!! نمی بخشمت آرتان ... بد داغی گذاشتی روی دلم ... هچ وقت نمی بخشمت ...

اینقدر گریه کردم که بی حال شدم .... به سختی از جا بلند شدم ... کشان کشان خودمو رسوندم توی دستشویی ... آبی به دست و صورتم زدم ... ژیلت آرتان توی قفسه بود ... برش داشتم ... گذاشتم روی رگ دستم ... زندگی رو بدون آرتان نمی خواستم ... چشمامو بستم ... ندایی از درونم فریاد کشید:

- احمق ... ترسو وبزدل تویی ... تویی که قدرت جنگیدن نداری ... بیچاره خودکشی کار آدمای ضعیف و بدبخته ... بکش خودتو که اون دنیا رو هم نداشته باشی ... الان وقتشه که روی پای خودت وایسی و نشون بدی که می تونی ... الان وقت اثباته نه مرگ ...

با گریه ژیلت رو پرت کردم توی دستشویی ... صدای آیفون بلند شد ... با این فکر که ممکنه آرتان باشه پریدم سمت آیفون ... ولی آتوسا بود ... درسا کوچولو هم توی بغلش بود ... با دیدن درسا بی اختیار لبخند زدم و جواب دادم:

- بله ...

- خاله ترسا ... بدو بیا پایین می خوایم بریم خونه بابایی ...

چی می گفتم؟ اگه می گفتم حوصله ندارم رسوای همه می شدم و همه می فهمیدن چه مرگمه ... یعنی آرتان نبودن خودشو چه طوری توجیه کرده بود؟ هر طوری هم که اینکارو کرده بود باید ازش ممنون می شدم چون کار منو راحت کرده بود ... زمزمه وار گفتم:

- الان می یام ...

- اگه بارت سنگینه تا مانی بیاد کمکت ...

- نه ... چیز زیادی نیست ..

- پس بدو ...

رفتم داخل اتاق ... ساکمو اززیر تخت کشیدم بیرون ... کیف دستیمو هم برداشتم ... باورم نمی شد دارم برای همیشه از این خونه می رم ... مدارکمو چپوندم داخل کیفم ... همینطور بلیطمو ... نامه ارتانو هم برداشتم ... دوست داشتم دست خطشو داشته باشم ... عطرشو هم برداشتم ... برای رفع دلتنگی بد نبود ... جلوی در خونه اخرین نگاهو به خونه و وسایلش انداختم ... به عکسای آرتان روی دیوار ... به آشپزخونه شیکمون ... به کاناپه و تلویزیون .... اومدم بیرون ... درو کوبیدم به هم ... همه چی تموم شد ... کلیدو گذاشتم توی گلدون پشت در ... بعدا بهش می گفتم برش داره ... رفتم داخل آسانسور ... نوزده ... هجده ... هفده ....... لابی ... اخرین باری بود که این خانومه با اون صدای قشنگش بهم گفت لابیه گمشو پایین .... به لابی خوشگل ساختمون با حسرت نگاه کردم ... بعد از من کی می شد صاحب این خونه خوشگل ... نگهبان با دیدنم از جا پرید:

- زور بخیر خانوم دکتر ...

پوزخندی زدم ... می خواستم بگم دیگه خانوم دکتر نیستم ... ولی فقط سری براش تکون دادم و رفتم بیرون ... حتی برای اونم دلم تنگ می شد ... امروز جوابای کنکور می یومد ... ولی برام مهم نبود ... امشب تولد آرتان بود ... آخ ارتان ... کاش بودی ...

مانی با دیدنم سریع جلو اومد ... ساکمو گرفت و شروع کرد به سر به سر گذاشتنم ... ولی حتی حوصله اونو هم نداشتم ... درسا رو از بغل اتوسا کشیدم بیرون ... با اون لبای غنچه ایشو چشمای گردش زل زده بود بهم ... شاید فقط اون بود که می تونست آرومم کنه ...

مسافرین پرواز شماره 764 به مقصد ونکوور کانادا ... هر چه سریع تر کارت های پرواز خود را دریافت کرده و بار خود را به قمست باربری تحویل بدهند ...

مانی بلیطمو گرفت و رفت که بقیه کارارو انجام بده ... چرا همه شاد بودن ؟ اینقدر از رفتنم خوشحال بودن؟ شبنم و بنفشه کنارم ایستاده بودن و داشتن می خندیدن ... نیلی جون ... پدرجون ... بابا ... عزیز ... آتوسا ... مانی ... نیما ... طرلان ... همه بودن ... همه لبخند می زدن ... پس چرا من نمی تونستم بخندم ... چرا چشمام همه اش دنبال سایه ای از آرتان بود؟! چرا نمی تونستم دلمو یه دل کنم و بگم اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد؟!! شماره پرواز دوباره اعلام شد ... مانی با کارت پرواز و بلیط برگشت و داد دست من ... می خواستم زودتر برم .. حوصله نداشتم ... حوصله هیشکیو نداشتم ... تند تند با همه خداحافظی کردم ... همه رو بوسیدم ... فقط توی آغوش بابا یه کم بیشتر موندم ... حس می کردم بهش خیانت کردم ... بعد از اون با سرعت از جمعشون فاصله گرفتم ... حتی برنگشتم ببینم آیا الان هم دارن می خندن؟ حتی یه نفر هم پشت سرم گریه نکرده؟ رفتم توی صف ... پاسپورتم باید مهر می شد ... همه کارا با سرعت انجام شد ... شایدم من اینطور حس می کردم چون منتظر بودم هر لحظه آرتان برسه و نذاره برم ...

ولی این اتفاق نیفتاد ... تا به خودم اومدم توی هواپیما بودم و هواپیما داشت اوج می گرفت ... خداحافظ شهر من ... خداحافظ کشور من ... خداحافظ عشق من ...

توی صف تحویل چمدون ایستاده بودم ... حالا خوبه یه ساک کوچیکم بیشتر نداشتم ... همه آزادانه با لباسای باز و بدون حجاب از اینطرف به اونطرف می رفتن ... پس چرا شال من هنوز روی سرم بود؟ چرا مانتومو در نیاوردم؟ چرا برام مهم نیست ؟ مگه من دنبال آزادی نبودم؟ خب اینم آزادی ... چرا ازش استفاده نمی کنم؟!!! بغض گلمو فشار می داد و داشتم خفه می شدم ... باید از این فرودگاه درندشت لعنتی خودمو می رسوندم به یه هتل ... بعد می رفتم دنبال خونه ... چه قدر کار داشتم ولی هیچ حوصله ای برای انجامشون نداشتم ... بالاخره ساکم روی ریل نمایان شد ... کشیدمش سمت خودم ... راه افتام سمت خروجی ... چه هوای خفقان آوری داشت ... هوایی که آرتان توش نفس نکشه خفقان آور می شه دیگه ...

- ترسا ....

جلل خالق ... حتما خیالاتی شدم ... ببین آرتان چه به روزم آوردی که صداتم دست از سرم بر نمی داره ... نکنه تو شهر غریب دیوونه هم بشم؟!!! دوباره و اینبار بلندتر شنیدم:

- تری ...

سر جا خشک شدم ... جرئت نداشتم برگردم پشت سرمو نگاه کنم .... یه بار دیگه ... خدایا نوکرتم ... فقط یه بار دیگه ... دعام چه زود مستجاب شد :

- تری من ....

خدایا نوکرتم بهم قدرت بده بچرخم ... دستاش از پشت دورم حلقه شد ... منو چسبوند به خودش و زیر گوشم گفت:

- نمی خوای برگردی عاشقتو ببینی؟

نفس تو سینه ام حبس شده بود ... اشک هجوم اورد به چشمام ... دیگه نتونستم تحمل کنم .. سریع برگشتم و شریجه زدم توی آغوشش ... بازم بوی عطرش ... بازم نفسای گرمش ... بازم صدای فوق العاده اش ... آرتان مرا با یک حرکت از زمین کند ... چند دور با شادمانی روی هوا چرخاند ... نمی دونستم بخندم یا گریه کنم .. خواب بودم یا بیدار ؟ آیا واقعا به بزرگترین آرزوم رسیده بودم؟

آرتان منو گذاشت روی زمین ... ساکمو برداشت و گفت:

- بریم ...

نا خوآگاه پرسیدم:

- کجا؟!!!

غش غش خندید و گفت:

- چیه نکنه می خوای نیومده برگردی؟ من دیروز تا حالا توی هتل داشتم در و دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو برگزار کنیم ...

- ماه عسل؟!!!

دستشو انداخت دور کمرم منو فشار داد به خودش و گفت:

- پس فکر کردی چه طوری همه اجازه دادن تو بیای ... به این راحتی؟!!! چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و اینجا منتظرتم تا با هم ماه عسل عقب افتاده مون رو جشن بگیریم ...

دوباره به گریه افتادم .... منو این همه خوشبختی محاله!!! سریع منو در آغوش کشید و گفت:

- گریه بسه خانوم من ...

- آرتان باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی ...

- چشم خانوم ... چرا می زنی ...

دوتایی سوار تاکسی شدیم ... سرمو تکیه دادم به شونه اش ... هنوزم باورم نمی شد که این آرتانه کنارم نشسته ... رسیدیم به هتل ... رفتیم داخل ... چه هتلی بود!!! آرتان گل کاشته بود ... کلید رو گرفت و دوتایی رفتیم به سمت اتاقمون ... چه اتاق بزرگ و شیکی بود ... نشستم لب تخت ... اومد نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش ... سریع گفتم:

- بگو ... همه چیو برام تعریف کن ...

لبخندی زد ... صورتمو نوازش کرد و گفت:

- از وقتی که خودمو شناختم همه ازم تعریف می کردن ... پدرم ...مادرم ... دوستام ...و خلاصه همه اطرافیانم ... همین باعث شده بود که خیلی مغرور بشم ... هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم ... تمایلی به برقراری رابطه با هیچ جنس مخالفی نداشتم .... توی دانشگاه خیلی از دخترا طرفم می یومدن و روی خوش نشون می دادن ولی من حاضر به دوستی با هیچ دختری نبودم ... از ازدواج هم به شدت بیزار بودم و تصمیم داشتم تا آخر عمر تنها بمونم .... یه جورایی جز پول در آوردن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت تری .. تا اینکه برنامه پنج شنبه شب ها پیش اومد و با بچه ها پاتوق رو کشف کردیم ... تفریح من در کل هفته رفتن به اون رستوران بود و بعضی وقتها هم رفتن به مهمونی های دوستام ... از همون اول که اونجا اومدیم بچه ها زوم شدن روی شما ... به خصوص تو خیلی توی چشم بودی ... متوجهت بودم ولی نمی خواستم به دلم اجازه بدم متوجه هیچ دختری بشه ... چیزی که بیشتر از زیبایی صورتت منو جذبت می کرد غرورت بود و اینکه هیچ توجهی به پسرای اطرافت نداشتی همین ... کم کم هم برام عادی شدی مثل بقیه دخترا ... تا اینکه تو اون پیشنهاد رو به من دادی یه لحظه همه چیزای بد با هم اومدن توی ذهنم ولی ... وقتی دوباره ازم خواستی بشینم توی نگاهت عجز رو دیدم ... فهمیدم حرفات دروغ نیست ... درک کردم که داری حقیقت رو می گی و باید بهت فرصت بدم تا حرفاتو کامل بگی ... شاید به خاطر دیدی که از قبل بهت داشتم دوباره نشستم .. وگرنه اگه کسی جای تو بود محال بود به ادامه حرفاش گوش کنم ... تو جسور بودی و بی پروا و همین منو جذبت می کرد ... روی پیشنهادت فکر کردم ... بد فکری نبود .. از شر نیلی هم راحت می شدم حداقل دیگه دست از سرم بر می داشت و گیر نمی داد که ازدواج کنم ... ولی کاش اینکارو نکرده بودم ... من که از غرور تو خوشم اومده بود چطور نتونستم تصورشو بکنم که یه روزی هم ممکنه اسیرت بشم؟ من باید از تو دوری می کردم ولی نکردم و با سر افتادم توی دامت ...

به اینجا که رسید خندید و با شیطنت قلقلکم داد ... غش غش خندیدم و گفتم:

- نکننننن ... بقیه اشو بگو ...

دوباره صاف نشست ... نفسی کشید و ادامه داد ...

- توی مراسم خواستگاری و بله برون برام یه دختر عادی بودی هنوز... ولی بازم می فهمیدم که با همه فرق داری ... هر کسی دیگه ای جای تو بود مهریه بالا رو قبول می کرد ... یا اینکه جواب خواستگاری رو زود می داد ولی تو ... تری وقتی بهت زور می گفتم و تو زل می زدی توی چشمام درست عین یه بچه گربه می شدی که من هوس می کردم فشارش بدم ... سرتق تر از این حرفا بودی ... شب عروسی توی لباس عروسی ... خدای من! اصلا فکرشم نمی کردم که اینقدر ملوس باشی ... باور کن اگه چند لحظه بیشتر توی اتاقت می موندم کار دست خودم و خودت می دادم ... اون اوایل کمتر با دیدنت تحریک می شدم ... لباسای بازی می پوشیدی ولی برام مهم نبود چون علاقه زیادی بهت نداشتم ... برام مثل یه هم خونه ساده بودی ... بود و نبودت خیلی هم مهم نبود ... ولی کم کم ... هر چه بیشتر می گذشت تاثیر تو روی من بیشتر می شد و هر چی این تاثیر بیشتر می شد غیرت من روی تو بیشتر می شد حس می کردم تو مال خودمی کسی حق نداره نگات کنه باهات حرف بزنه باهات برقصه ... تو رو فقط برای خودم می خواستم ولی نمی دونستم هم ازت چی می خوام؟ حتی با خودم و دلم هم روراست نبودم فقط شیطنتاتو دوست داشتم ... آلمان که رفتم روزی نبود که دلم هواتو نکنه ... ولی مغرورتر از اونی بودم که بهت زنگ بزنم ... وقتی تو زنگ زدی خیلی خوشحال شدم ولی اینقدر از دستت دلخور بودم که نتونم اونجوری که لایقته تحویلت بگیرم ... خودم بعضی وقتا از دست خودم عصبی می شدم سر خودم داد می زدم که مگه اسیر توئه؟!!! ولی هیچ جوابی برای حرفام نداشتم ... اسم نیما رو که می اوردی همه تصوراتم به هم می ریخت تو جلوی من خیلی کوتاه می یومدی و من حس می کردم دوستم داری ولی وقتی از نیما حرف می زدی با باهاش حرف می زدی حس می کردم اشتباه فکر کردم و تو منتظر روزی هستی که از من جدا بشی و زن نیما بشی ... یعنی حتی از تصور اینکه تو بری توی بغل یه نفر دیگه .. یا یه نفر دیگه در گوشت زمزمه عاشقونه سر بده دیوونه می شدم ... حالت مرگ بهم دست می داد ... احساسم رو خیلی کنترل می کردم که چیزی ازش نفهمی .... نمی خواستم نامردی کنم ... من بهت قول داده بودم کمکت کنم که بری ... ولی خب بعضی وقتا احساسم از دستم خارج می شد ... مثل همون روز که پات در رفت ...

آهی کشید و گفت:

- اون لحظه ها گفتن نداره ... تصمیم داشتم نگهت دارم حالا به هر قیمتی ... پس تو کنکور ثبت نامت کردم و برات کلاس گذاشتم ... باید برای خودم حفظت می کردم مطمئن بودم دیگه هیچ وقت هیچ کس نمی تونه جای ترسامو برام پر کنه ... ترسا تو برای من یه گلوله نمک بودی بعضی وقتا از دست کارات توی اتاقم تا ساعت ها می خندیدم ... از لحن حرف زدنت ... بازیگوشیات ... نمی دونی چقدر دوست داشتم توی بغلم نگهت دارم و با هم بخوابیم ... اینقدر نوازشت کنم تا سرت رو بذاری روی سینه ام و بخوابی ... ولی جرئت نداشتم بیام طرفت قسم خورده بودم تا وقتی که خودت نخوای بهت دست نزدنم ... نمی خواستم فکر کنی بهت تجاوز کردم ... تو بت من بودی ... من توی خلوت خودم می پرستیدمت حالا چطور می تونستم برخلاف میلت کاری رو انجام بدم ... هر چی هم که برام سخت بود جلوی خودمو می گرفتم ... اون شبی که برام عربی رقصیدی ... ترسا از اون شب هر چی بگم کم گفتم رقص تو .. آخر شب لباس تو .. عکسای تو ... بدتر از همه روی عسلی کنار تختت ... اختیارم از دستم رفت ... تو توی بغل من خوابیده بودی و من تا صبح با نگام نوازشت می کردم ... اون شب لال شده بودم ... هیچی بهت نگفتم در حالی که می دونستم کارم اشتباهه ... اما دست خودم نبود از زور خوشحالی زبونم بند اومده بود ... صبح تازه فهمیدم چه کاری کردم می خواستم سر میز صبحانه بهت بگم چه احساسی داشتم ... اما ... سردی تو ... حرف از رفتن که زدی ... وای ...

چی بگم که تو دختر کوچولو توی این مدت دل و دین منو به باد دادی ... اون شب بهترین شب زندگیم بود و فرداهاش بدترین روزا ... افسردگی تو داشت منو تحلیل می برد هیچ کاری نمی تونستم برات بکنم در حالی که دوست داشتم همه کاری برات بکنم ... خدا می دونه به هر دری زدم تا راهی برای درمانت پیدا کنم تااینکه خودت خدا رو شکر خوب شدی و منو به ارامش رسوندی ولی دیگه نمی خواستم بهت نزدیک بشم نمی خواستم دوباره اون روزای تلخ رو بچشم ... می ترسیدم باز حالت بد بشه ... منم اونقدر آزاد نبودم که بتونم درمانت کنم ... امان از دست این غرور لعنتی ... اون شب توی مهمونی ... توی بغل تو ... دستای تو ... لبای تو ... توی ماشین ...

اینا رو می گفت و دوباره آروم آروم داشت بهم نزدیک می شد ... سریع خودمو کشیدم کنار و با خنده گفتم:

- کی به تو گفت من دارم می رم؟

آهی کشید و گفت:

- شبنم و نیما ...

- چی؟!!!

- اونا خودشون رو به من و تو مدیون می دونستن می خواستن ما رو به هم برسونن ... خبر بدو دادن منو داغون کردن و رفتن ... نمی دونستم باید چی کار کنم ... اون شب رفتم بام تهارن انقدر فریاد کشیدم که حنجره ام زخم شد ... خدا رو صدا کردم تا خودش تو رو برام نگه داره ... تا دو سه روز آخر هیچی به ذهنم نمی رسید ... راستشو بخوای از اعتراف می ترسیدم ... می ترسیدم بهم بگی نه ... می ترسیدم هنوزم کانادا برات مهم تر از من باشه ... می ترسیدم احساست فقط عادت باشه به هم خونه ات ... از همه چی می ترسیدم ... ولی دیدم نمی شه ... دیدم بدون تو دووم نمی یارم ... حتی یه لحظه ... این بود که گفتم می یام اینجا ... می یام به استقبالت ...هچ وقت دوست ندارم بدرقه ات کنم ... اتسقابل رو بیشتر دوست دارم ... رفتم ویزامو از شایان گرفتم و با کمک خودش سریع بلیط تهیه کردم ... اون شب که باهم رقصیدیم رو یادته ... پریشب ؟

- مگه می شه یادم بره؟

- اون شب ... وقتی اومدم خونه دیگه همه کارامو کرده بودم ... دیگه آروم بودم ... می خواستم فقط باهات خوش باشم ... حتی اگه احساست به من عادت هم باشه من تصمیم دارم تو رو عاشق کنم ... عاشق ترین زن دنیا ...

سرمو گذاشتم روی سینه اش و با ناز گفتم:

- من عاشق ترین زن دنیا هستم ...

دستمو بوسید و گفت:

- قربونت برم الهی عزیز دلم ...

تصمیم گرفتم اعتراف کنم ... با خنده گفتم:

- آرتان ...

- جانم؟

- اون شب رو یادته که موش افتاد تو مهمونیت ...

ریز خندید و گفت:

- بله ...

- کار من بود ...

پیشونیمو بوسید و گفت:

- می دونم عزیزم ...

صاف نشستم و با تعجب گفتم:

- هان؟!!!!

- نگهبان فرداش که داشتم مثل دیوونه ها دنبالت می گشتم بهم گفت که شب قبل با یه دختری اومدی خونه ... همونجا فهمیدم کار تو و یکی از دوستات بوده ...

- وای!!! عصبانی نشدی؟

- نه ... خنده ام گرفت و بیشتر دلم برات تنگ شد ...

- یه سوال بپرسم ...

- صد تا سوال بپرس قشنگم ...

- تو مرصع پلو با خورش کرفس دوست داری ...

دوباره خندید و گفت:

- نه ...

- پس چرا اون شب خوردی؟!!!!!

- چون تو پخته بودی ... تو سنگم بذاری جلوی من با فکر به اینکه دستای کوچولو و خوشگل تو برام حاضرش کرده با اشتها می خورم ...

دیگه طاقت نیاوردم شیرجه زدم روی صورتش و لبامو چسبوندم روی لباش ... اونم که انگار منتظر این حرکت بود سریع منو کشید توی بغلش و همراهیم کرد ... دستش رفت سمت دکمه های مانتوم که حس کردم همه محتویات معده ام هجوم آوردن به سمت دهنم ... هلش دادم اونطرف و پریدم توی دستشویی ...

هر چه خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم ... آرتان پشت سرم با نگرانی گفت:

- تری ... چت شد؟ مسموم شدی؟ تو هواپیما چیزی خوردی؟!

خندیدم ... آبی زدم به صورتم ... برگشتم انگشتمو گذاشتم روی لباش و گفتم:

مطالب مشابه :

رمان روزای بارونی

دنیای رمان - رمان روزای بارونی - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان تاوان بوسه های تو 9

دنیای رمان - رمان تاوان بوسه های تو 9 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان قرار نبود 35

دنیای رمان - رمان قرار نبود 35 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان دبیرستان عشق

دنیای رمان - رمان دبیرستان عشق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




همسر اجاره ای 15

دنیای رمان - همسر اجاره ای 15 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه)

دنیای رمان - لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان سفید برفی 23

دنیای رمان - رمان سفید برفی 23 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١

دنیای رمان - همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان روزای بارونی 7

دنیای رمان - رمان روزای بارونی 7 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




برچسب :