زنگ انشا

سلام به همه

اون موقع ها که مدرسه می رفتیم (که احتمالا الان هم اینطور باشه) یه زنگ داشتیم به نام زنگ انشا! خودتون بهتر از من می دونید که بیهوده تر و مزخرف تر از این زنگ وجود نداشت! البته ورزش کلاسی از این هم بدتر بود به نظر من! این زنگ انشا نه تنها ذره ای در ارتقای شعور ما دانش آموزان تاثیری نداشت بلکه باعث افت اون هم می شد و زحمتی اضافه هم برای قوم و خویشهایی درست می کرد که کمی با سواد به حساب می اومدند! موضوعات کلیشه ای، واکنشهای کلیشه ای، تقلب و تظاهر بخشی از این زنگ کلاسی به حساب می اومدند! مثلا موضوع انشا می دادند که فصل بهار را مثلا توصیف کنید! آقا ما می رفتیم هر آنچه که از خورشید تابان هم تابلوتر بود رو می نوشتیم و می آوردیم و خوشحال خوشحال پای تخته می خواندیم! واقعا خدا به داد کسی برسه که می خواست آخرین نفر بخونه! بنده خدا می شد حکایت آش بعد از چلوکباب!! هم معلم بی حوصله بود و هم بچه ها! اعتراف می کنم که با این که بر اساس استانداردهای آموزشی آدم درسخوانی به حساب می اومدم اما در زنگ انشا یا به تظاهر مطلب نوشتم، یا دیگران برایم نوشتند! که در هر دو صورت در هنگام خواندن انشا همواره خودم شرمنده بودم! اما ظاهرا این تظاهر لازمه ی این کلاس بود. یک سری از موضوعات هم بودند که در هر کلاسی و هر پایه ای و هر ثلثی حضور داشتند! نظیر موضوعات سیاسی اجتماعی. یکی از اقوام انشایی قشنگ درباره ی سیزده آبان برای من نوشته بود که من از سال سوم ابتدایی به این طرف اون رو حفظ کرده بود و تا سوم راهنمایی همین انشا رو می نوشتم و چپ  راست بیست می گرفتم! قضیه دیگه برای خود من هم لوث شده بود. از همه ی اینها گذشته یه مدت که گذشت بچه ها فهمیدند که چیزی وجود داره به اسم مقدمه! و معمولا هم این بود که "به نام الله، پاسدار حرمت خون شهیدان، شهیدانی که با خون خود درخت انقلاب و اسلام را آبیاری کردند". بعضی از بچه ها این مقدمه رو قشنگ پنج یا شش تا خط ادامه می دادند و بعدش هم دو خط انشای خودشون رو می نوشتند! چاره ای نداشتیم، باید این صفحه یه جوری پر می شد! مثلا موضوع انشا درباره ی فصل پاییز بود، بلافاصله بچه ها همون مقدمه رو به تفصیل فراوان می نوشتند، و بعد مثلا می گفتند که پاییز فصل سوم سال است و یه مقداری هم از کتاب فارسی اول ابتدایی تقلب می کردند و خلاصه با یاری خدای رحمان این انشا رو تمام می کردند! خیلی بیخود بود. حالا تازه من یه خورده وضعم از بقیه نسبتا بهتر بود! انشای برخی از بچه ها رو هم من زنگ تفریح می نوشتم، دیگه تصور کنید انشای اونها چی می شد! اما چون من شاگرد خوبه بودم و دید مثبتی بهم وجود داشت 20 می گرفتم اما پسرخالم چون درس نخون بود باید 15 می گرفت! آدم احساس می کرد قبل از اینکه بخونی نمرت تعیین شده! باور کنید همون انشایی رو که من می خوندم اگه همون پسرخالم می خوند ده هم بهش نمی دادند! عجیب وضعیتی بود. خلاصه وضعیت ابتدایی بدین منوال گذشت تا به راهنمایی رسیدیم! 

اینجاست که من باید یه اعتراف دیگه بکنم! معلم محترم ادبیاتمون اومد و در یک عمل ابتکاری و انتحاری سعی کرد که این سیستم رو عوض کنه و حال و هوایی جدیدی به کلاس بده! همون جلسه ی اول گفت به جای انشا بیاید شعر بگید!!! تصور کنید واقعا! اون موقع فارسی حرف زدن درست حسابی بلد نبودیم ازمون می خواست شعر بگیم! خلاصه یک هفته ای به مغز محترم فشار آوردیم اما نشد که نشد تا اینکه من یه فکری به سرم زد. با خودم فکر کردم که معلممون که همه ی شعرای فارسی رو بلد نیست، منم میرم شعر یه شاعر دیگه رو میارم بهش می دم! اما همون موقع عقلم میرسید که مثلا نباید سعدی ببرم! شاید باور نکنید برخی از بچه ها می رفتن شعر سعدی می آوردند! به اسم خودشون! من یه کتاب شعر کودکانه از مصطفی رحماندوست داشتم که خیلی برای جالب بود و همه ی شعرهاش رو حفظ بودم! همه ی اون شعرها رو نوشتم و بردم. این معلم چنان کیفی کرده بود که نگو! به به و چه چهش گوش عالم رو کرد! همین باعث شد که بگه با این استعدادی که تو داری باید این شعرها رو ادامه بدی! این جا بود که بدبختی بنده شروع شد و کتاب مصطفی رحماندوست هم تموم شد! خلاصه به مدت یک ثلث تمام بنده پرت و پلا می نوشتم و می بردم و می خواندم و معلم هم حال می کرد! باور کنید که همونجا بود که اعتقادم رو به سیستم آموزشی کاملا از دست دادم و کلا سیر مطالعاتی و فکریم از سیستم بسته ی آموزشی جدا شد! بعله اینطوری بود!

بچه ها چون اهل کتاب خوندن و این حرفا نبودند، معلم ازشون خواست که خاطرات بنویسند و بیاورند! آنها هم همین کار رو انجام دادند، یعنی خنده دار تر از این کلاس در تمام دوران عمرم ندیده بودم! مثلا م.ی در دفتر خاطراتش نوشته بود: از اون بالا میاد یک دسته هوری، همه چادر به سر گردن بلوری! از اون بالا میاد مادر با دختر، سلام بر مادر و چشمک به دختر! ماها هم در اون سن حساس کلی شور و شعف می بردیم از او شعرهای احساسی و اسم چشمک که می اومد قند توی دل بچه ها آب می شد! تا حدود قبل از عید بود که معلم دید اگه این وضعیت ادامه پیدا کنه کلا کنترل خودش رو بر کلاس از دست میده و گفت خیلی خب دیگه بسه! واسه جلسه بعد یک انشای خوب درباره ی تعطیلات عید بنویسید! و اینجا بود که همه ی ما فهمیدیم دوران خوشی و ابتکار تمام شده و من هم راحت شد از دست شعر بندتمبانی گفتن! یادمه اون موقع که خودم می خوندم از شدت حماقت و ساده لوحی که در اون شعرها بود شرمنده می شدم اما استاد کلی حال می کرد، البته شاید می خواست من رو تشویق کنه!

اوج بی توجهی معلم جایی بود که یکی از بچه ها در انشایی که درباره ی ماه رمضان نوشته بود احساسات رو به اوج رسانیده بود و نوشته بود: مردم در ماه مبارک رمضان صبح زود از خواب بیدار می شوند، دست و صورت خود را می شویند، با صدای اذان سحری می خورند و و و و و. اصلا هیچ کس نفهمید! معلم هم که اصلا توی عوالم خودش سیر می کرد! 

اخیرا حسن آقای روحانی گفته بود که می خواد زنگای انشا رو اصلاح کنه! و باید دانش آموزان باید از دولت انتقاد کنند! آخه قربونت برم حسن جون وقتی بچه توی خونه جرات نمی کنه از باباش انتقاد کنه، چطور اصلا باید انتقاد یاد بگیره! حالا مثلا تصور کنید انشای بچه های اینطوری می شه: آقای رئیس جمهوری گفته است که ما باید انتقاد کنیم، انتقاد چیز خوبی است، پدرم می گوید که باید انتقاد کنیم و ما به انتقاد باور داریم. خلاصه اینکه اصلاح این سنت غلط آموزشی باید از اساس صورت بگیره و معلمی که خودش یک رومان درست حسابی نخونده باشه چطور می تونه سرمشق بچه ی مردم باشه! اگر در این کلاسهای انشا در هر زنگ به هر بچه ای یک کتاب داستان متناسب با سن می دادند و می گفتند که این رو بخونید و برای هفته ی دیگه خلاصه بنویسید و بیارید برای بقیه بخونید خیلی بهتر بود! حداقلش این بود که بچه ها با ادبیاتِ مخصوص به سن و سال خودشون آشنا می شدند و یک سود معنوی هم می بردند! حالا هر چی ما فصل پاییز و زمستون رو توصیف کنیم اتفاقی نمی افته! 

بخدا به یاد دوران ابتدایی و راهنمایی که می افتم اساسی غمگینم می کنه که در چه فقرِ معنوی دست و پا می زدیم! با اینکه دانش آموز درسخوان و منضبطی بودم اما ترس از معلم چنان در من نهادینه  شده است است که هنوز هم باد پاییزی من رو به همون حال و هوای غریب می بره.


مطالب مشابه :


موضوع انشاء : پاییز را توصیف کنید

پاییز را توصیف این وبلاگ رو واسه همه ی زیاد از مدرسه چیزی نمیگویم، چون اینقدر درباره




توصیف فصل پاییز

موضوع انشا: توصیف فصل پاییز دبیر جدید وارد کلاس شد و بعد از توضیح درباره ی فصل های سال




زنگ انشا

یکی از اقوام انشایی قشنگ درباره ی انشا درباره ی فصل پاییز ی اول گفت به جای انشا




نمونه انشا:پاییز

نمونه انشا:پاییز درباره وب. به نام خدا « برگ سبزی است تحفه ی درویش»




انشای سوم و دوم راهنمایی/کتاب قدیم/الیاس امیرحسنی

برای نوشتن درباره ی یک موضوع ابتدا سوالاتی درباره ی آن مطرح می کنیم .مثلا نمونه ی انشا:




انشای پاییز امیرعلی

انشای پاییز انشا اعتراض دارم مگر پاییز محل و یک عده ی دیگر بد وبیراه بگوید




انشای پاییز کوروش سلیمانی

سالمندان اما پاییز را همه ی اینها و بیشتر میدانند. درباره سايت




موضوعات انشاي پيشنهادي

از ديگر برنامه هاي كلاس انشا ،بيان نكات زيباي ۴-يك داستان درباره ي ۶۶-مدرسه ی پاییز.




توصيف فصل زمستان(انشا)

(انشا) - علمی درسی - جزیره ی زمستان یک فصلی هست که بعد از فصل پاییز متن هایی درباره ی




انشا و خر کیف شدنم

انشا و خر کیف شدنم پاییز،فصل شروع مدرسه ها،فصل شروع جیغ هایی همه چی درباره ی




برچسب :