♥ تمنای دل ♥

گرمای شدید و خیل انبوه مسافران کلافه اش کرده بود . بی هدف به حرکات روتین و

 شتاب زده مهماندار هواپیما نگاه می کرد توی همون مدت اندکی که وارد هواپیما
 شده بود احساس می کرد دلش گرفته و نمی تونه به راحتی نفس بکشه . با خودش
 گفت
 -چه طور مهمون دارای هواپیما از کارشون دل زده نمی شن و هر روز این کارهای

 تکراری و خسته کننده رو انجام میدن ؟ حتی فکر این که بیشتر از مدت زمان پرواز در هواپیما بمونه دیوانه اش می کرد . دقی
ق تر به چهره مهماندار خانمی که داشت رو به مسافرین آموزش لازم را ارائه می کرد

 نگاه کرد . از خود پرسیدند -یعنی واقعاً از این که هر روز به اون شدت و دقت صورتشان رو آرایش می کنن و از

 صبح تا شب چندین بار این توضیحات رو به مسافرین میدن خسته نمیشن ؟ چشم هایش رو بست تا دیگه شاهد این همه اجبار برای ادامه زندگی نباشه . چه

 قدر احساس تنهایی می کرد . توی فرودگاه وقت خداحافظی همش احساس م
خالد برای یک لحظه چشم هاش رو باز کرد و به طرف وفا برگشت . انگار نمی تونست
 باور کنه که به این راحتی و بدون دردسر صاحب این دختر خوش گل و ناز ایرونی
ی شده . لبخند پر معنایی پهنای صورتش رو گرفت . و خواست دستش رو برای
 گرفتن دست وفا جلو ببره که وفا با رنگی پریده به سرعت دستش رو عقب کشید
. ولی خالد بدون این که ناراحت بشه دستش رو برگردوند و به طرف سر خودش برد و
 در حالی که موهای کوتاه و فر خورده و سیاهش رو عقب می زد با لهجه ی غلیظ
 عربی در حالی که سعی می کرد لحن صداش رو ملایم تر بکنه گفت-وفا حالت خوبه ؟ رنگ خیلی پریده

 وفا با این که خودش هم نمیدونست که چرا نمی تونه با خالد احساس راحتی بکنه و
 در واقع به نوعی ازش می ترسید . نفس عمیقی کشید و گفت 
-خوبم ممنون 

با تموم کردن حرفش صورتش رو برگرداند و از پنجره گرد و کوچک به آسمان مملو از ابر
خیره شد خالد هم وقتی که بی میلی وفا رو برای حرف زدن دید چشم هاشو بست 
وفا دیگه نتوانست بغضش رو نگه داره . و آروم و بی صدا اشک ریخت . خودش هم 
می دونست که خیلی عجولانه و بدون تحقیق خالد رو برای همسری انتخاب کرده
 ولی دوست داشت هر چه زودتر از اون محیط و حتی از اون شهر دور بشه . محبت
 های بی ریا و بیش از حد پدر بزرگ و مادربزرگش رو نمی تونست قبول کنه و اون ها
 رو توی از دست دادن پدر و مادرش مقصر می دونست . با این که دو سه سالی از
 فوت پدر و مادرش گذشته ولی هنوز با نبودنش ون کنار نیومده بود و داغشون توی
 دلش تازه بود از این که قرار بود بعد از ازدواج با خالد توی کشور دبی و کنار خانواده
 خالد زندگی کنه خوشحال بود و در واقع بیشتر به همین خاطر که از خانواده اش و
 کشورش دور باشه خالد رو انتخاب کرده بود با انگشت های ظریف و خوش فرمش
 اشک هاش رو پاک کرد و خودش رو به دست تقدیر سپرد . چون حالا دیگه با انتخا
ب خالد همه پل های پشت سرش را شکسته و خراب کرده بود و دیگه نه میل و نه
 رویی برای بازگشت داشت . اون که به شخص خاصی علاقه نداشت و در واقع
 عاشق کسی نبود . پس چه بهتر که با کسی ازدواج می کرد که اون رو با خودش
 می برد و از ان محیطی که حتی نمی تونست به راحتی نفس بکشه دور می کرد همراه خالد از فرودگاه خارج شدند انتظار داشت که خانواده خالد برای استقبال از عروسشون به فرودگاه بیان ولی خبری نبود 
خالد با دست به مردی که کنار ماشین برای پیدا کردن مسافر ایستاده بود اشاره کرد
 به زبان عربی باهاش صحبت کرد . بعد از این که چمدان کوچک وفا رو پشت ماشین
 و در صندوق عقب جا داد با هم سوار ماشین شدند . فضای ماشین با کولر خنک و
 سرد بود . وفا برای این که خنکی ببیشتر احساس کنه شال نازک روی سرش رو با
 دست تکون داد . با این کارش خنکی میان موهای سیاه بلندش که با کش از پشت
 سر بسته بود رفت و کمی از سر دردش رو کاست 
خالد سرش رو به طرف وفا خم کرد و در حالی که چشم های ریز و سیاهش برق
می زد گفت 
-اگه دوست داری روسریت رو بردار 

وفا سرش را تکون داد و گفت : 

-نه این طوری راحتم

لد دوباره سرش را صاف کرد و با راننده به زبان عربی صحبت کرد فکرها و چراهای 
زیادی ذهن وفا را پر کرده بود . مگه خالد نمیگفت که مادر و پدرش از این که
 عروسشون ایرانی است خیلی خوشحال شدند پس چرا به استقبالش نیومدن ؟
 مگه خالد نگفته بود که وضع مالی خوبی دارن . پس چرا اون ها به جای این که سوار
 ماشین شخصی خالد بشن سوار تاکسی مخصوص فرودگاه شدن ؟ 
تعجبش وقتی بیشتر شد که راننده ماشین ر و مقابل یه هتل بزرگ نگه داشت . دیگه
نتوانست خودش رو نگه داره و رو به خالد گفت 
-این جا کجاست ؟ 

-این جا یکی از هتل های معروف دبی هستش . مطمئنم وقتی داخلش رو ببینی
خیلی خوشت میاد 
وفا بی حوصله گفت 

-خالد مگه قرار نبود بریم خونه خودت . پیش خونوادت ؟ تو که می گفتی اونها
منتظرمون هستند خالد در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت 
-چرا گفتم . فعلا بیا پایین بهت توضیح میدم 

یکی از کارگر های هتل که انگار خالد رو هم خیلی خوب می شناخت جلو آمد و بعد
 از سلام و احوالپرسی عربی با خالد چمدان وفا رو از دستش گرفت و نگاه تاسف بار
 و وقیحانه ای به سر تا پای وفا کرد و از اونا دور شد . ولی وفا اون قدر ذهنش درگیر
بود که متوجه نوع نگاه اون مرد نشد و صورتش رو به طرف خالد کرد و گفت 
-خب حالا بگو ببینم چرا منو آوردی هتل ؟ قرار ما این نبود خالد 

خالد که فهمید نمی تونه به این راحتی از زیر جواب دادن به این سوال وفا در بره
ایستاد و رو به وفا گفت 
-من به خونواده ام گفتم که فردا تورو پیششون می برم . اون ها برای فردا برنامه ریزی
کردن نه امروز 
وفا دقیق تر به چهره خالد نگاه کرد یعنی واقعاً انتخابش درست بود خالد بلوز براق و 
نازک سفید بدن نمایی با شلوار خوش دوخت هم رنگ بلوز ش به تن داشت که
 هیکلش رو خیلی درشت تر نشون می داد خالد وقتی تردید او را دید نزدیک ترش رفت و در حالی که ساعتش رو نشون میداد گفت 
-عزیز من . الان ساعت هفت شبه . تا یه دوش بگیری و شام بخوری وقت خواب شده
 خوب فردا صبح هم که قراره بریم خونه ما پیش خونواده م 

وفا از فکر این که شب رو تنها با خالد توی هتل بگذرونه چهار ستون بدنش لرزید و با
ترس گفت 
-نه خالد امکان نداره . من هتل ن نمیام . همین الان منو ببر پیش خونوادهات چمدون
من کو ؟ اون مرد کی بود ؟ چمدون مو کجا برد ؟ 
خالد که متوجه ترس وفا شده بود دست و پاش رو گم کرد و آروم گفت 

-وفا جان . چرا لجبازی می کنی ؟ من از قبل توی هتل اتاق رزرو کردم اون مرد هم 
چمدونت رو برد توی اتاقمون . ببین عزیزم . خونواده من باید اون طوری که در شان تو
 هست ازت استقبال کنند . اگه تو رو الان ببرم خونه از دستم ناراحت میشن . دختر
 خوب . من و تو نامزدیم . چرا ازم فرار می کنی ؟ 
وفا سرش رو بلند کرد و با چشم های درشت و خوش حالتش به خالد نگاه کرد و
گفت 
-خالد من و تو فقط نامزدیم اون هم نه کتبی و شرعی فقط لفظی . پدر بزرگ فقط به 
این دلیل رضایت داد من همراهت بیام که منو ببری پیش خونواده ات نه هتل . اون هم
 توی یه اتاق مشترک 
خالد که بحث رو بیشتر از این صلاح نمیدید دو دستش رو به نشانه تسلیم بالا برد و
گفت 
-باشه . هر چی تو بگی . من واسه تو یه اتاق جدا می گیرم . حالا بیا برم مردم از
 خستگی 

وفا با این حرف خالد کمی نرم شد و پشت سرش به راه افتاد . با این که خالد عرب 
بود ولی فارسی رو هر چند با لهجه ولی خیلی خوب و روان صحبت می کرد . وقتی
 که وارد لابی شدن وفا قدم هاش رو شل تر کرد تا با خیال خودش خالد با مسئول
 هتل برای گرفتن کلید و این جور چیز ها صحبت بکنه . ولی خالد بدون این که به
 قسمت پذیرش بره از دور برای مردی که پشت پیشخوان پذیرش ایستاده بود دست
 تکون داد و به راهش ادامه داد . وفا سر درگم و گیج پشت سر او رفت .که مقابل
 یکی از اتاق ها ایستاد و از جیبش کلیدی رو بیرون آورد و در رو باز کرد . خودش کنار
 ایستاد و با دست به وفا اشاره کرد . که وارد بشه . وفا داخل شد و او هم پشت
 سرش وارد شد و در رو بست . اتاق بزرگ و لوکسی بود که تخت بزرگ و دو نفره ای
 در لحظه ای اول ورود جلب توجه می کرد .خالد روی تخت دراز کشید و به وفا که
 مردد سرپا ایستاده بود نگاه کرد . وفا بدون تعارف گفت 

-خالد . لطفاً بلند شو برو به اتاق دیگه برای خودت بگیر . خسته ام می خوام یه دوش
بگیرم و استراحت کنم 
خالد که فعلا مخالفت رو جایز 
نمی دید به ناچار بلند شد و درحالی که از اتاق خارج می شد گفت -ساعت نه برای شام میام دنبالت 
و بی هیچ حرفی دیگه ای بیرون رفت . وفا خسته و بی حال روی تخت افتاد . نمی
 دونست چرا دلش شور می زند . سرش گیج میرفت . خم شد و از روی تخت کیف
 دستیش رو برداشت . از وقتی که سوار هواپیما شده بود موبایلش رو خاموش کرده
 بود . فعلا حوصله حرف زدن با مادربزرگ و پدربزرگش رو نداشت

دلش هوای خاله پردیس رو کرده بود خیلی نیاز داشت که خالد توی اون لحظه ی

 حساس با اون لحن آروم دلداریش بده و راهنماییش کنه . بعد از فوت پدر و مادرش
 خاله پردیس تنها تکیه گاه و محرم اسرارش بود شباهت خیلی زیاد خاله به خواهرش
 پروانه مادر وفا باعث شده بود که وفا خیلی بیشتر از قبل به خاله اش وابسته بشه .
 و اون رو مثل مادرش دوست داشته باشه موبایلش رو روشن کرد و شالش رو از سرش در آورد . کش سرش رو باز کرد و موهای

 سیاه و براق و حالت دارش رو چندبار اطراف سرش چرخوند و بعد شماره خونه خاله
 رو گرفت . بعد از چند بوق پیاپی محسن شوهر خاله اش گوشی رو برداشت و گفت : -بله بفرمایین 

وفا که از شنیدن صدای شوهر خاله اش خوش حال شده بود گفت 
-سلام عمو محسن . حالتون خوبه ؟ 

محسن خان با مهربانی و لحن پدرانه گفت 

-سلام عزیزم . کجایی ؟ چرا زودتر زنگ نزدی ؟ خاله ات اون قدر نگرانت بود که امروز

 نتوانست بره سر کارش وفا با خجالت گفت 

-ببخشید عمو جون ما تقریبا نیم ساعته که رسیدیم . نتوانستم زودتر زنگ بزنم

 . میشه با خاله صحبت کنم ؟ محسن آقا که وفا رو مثل فرزند نداشته اش دوست داشت گفت 

-اره دخترم . گوشی رو چند لحظه نگه دار . از من خداحافظ 

صدای الوی خاله پردیس به گوش وفا رسید مثل خوش ترین آهنگ ها بود . به طوری

 که دچار احساسات شد و با صدای بغض آلودی گفت -سلام خاله جون . الهی بمیرم . امروز خیلی نگرانتون کردم 

خاله که مثل وفا بغض کرده بود با صدای لرزانی گفت 

-سلام عزیز دلم . دشمنت بمیره . خاله جون خوبی ؟ همه چی مرتبه ؟ 

-اره خاله جون . خوبم فقط می خواستم بهتون خبر بدم که رسیدم 

خاله با عجله گفت 

-یعنی الان تو خونه خالد ؟ پدر و مادرش باهات خوب رفتار کردن ؟ خونوادش چه طورن

 ؟ وضع زندگیشون چه طوره ؟ 
وفا سرخورده گفت 

-نه خاله جون . من الان هتلم 

خاله با نگرانی گفت 

-هتل .برای چی عزیزم ؟ پس چرا خونه خالد نرفتین ؟ 

وفا که خودش هم مثل خاله نگران بود گفت 

-خاله جون خالد گفت که فردا منو میبره خونشون . میگه خونواده اش برای فردا

 خودشون رو آماده کردن خاله که زن فهمیده و با هوشی بود و تقریبا پونزده سالی بود که با دخترهای هم

 سن و سال وفا توی دبیرستان سر و کله می زد مکثی کرد و بعد گفت -یعنی چی ؟ تو کشور خودش برداشته تو رو برده هتل فقط واسه این که خونواده اش

 باری فردا برنامه ریزی کردن . این دیگه چه جور استقبالیه ؟ وفا که با حرفهای خاله ترسش بیشتر شده بود چنگی به موهای بلندش زد و گفت 

-نمیدونم خاله جون . به خدا خودمم موندم که چی کار باید بکنم . به نظر شما چرا

 خالد منو خونشون نبرده ؟ خاله که ذهنش درگیر شده بود روی صندلی کنار میز تلفن نشست و گفت 

-وفا جان . من نمی تونم روی حدس های که می زنم تورو نگران کنم فقط همین قدر

 بهت می گم که امشب رو دور از خالد به صبح برسون -راستش خاله جون . من وقتی که رسیدم هتل بهش گفتم که باید یه اتاق جدا برای

 من بگیره اون بیچاره هم قبول کرد و الان هم رفته برای خودش یه اتاق دیگه بگیره خاله نفس راحتی کشید و گفت : 

-خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد . عزیزم لازم نیست خودت رو بترسونی هر چی

 باشه اون حالا نامزد توئه . من دلم نمیخواد تو اذیت بشی فقط همین خوب حالا
 برنامتون چیه ؟ -قرار شد که من یه دوش بگیرم و یه کم استراحتم بکنم و شب ساعت نه خالد بیاد

 دنبالم بریم شام بخوریم خاله با مهربانی گفت 

-امیدوارم که حسابی بهت خوش بگذره . تو هم دیگه فکر و خیال نکن . پاشو برو به

 کارات برس مواظب خودتم باش -چشم خاله جون . فقط یه خواهش دیگه ازتون دارم ؟ 

-بگو عزیزم . راحت باش . چی میخوای بگی ؟ 

-خاله من فعلا نمی تونم به خونمون زنگ بزنم . شما لطف کنین و به مادربزرگم خبر
 بدین که من رسیدم بگین که هر وقت فرصت کردم بهشون زنگ می زنم 

خاله با لحن ملایمی گفت 

-باشه عزیزم . زنگ می زنم ولی تو هم سعی کن زودتر باهاشون تماس بگیری هر

 چی باشه اون ها پدربزرگ و مادربزرگ تو هستن . و به گردنت خیلی حق دارن
 درست نیست دلشون رو بشکنی وفا بی حوصله گفت 

-چشم بعدا باهاشون صحبت می کنم . شما دیگه با من کاری ندارین ؟ 

-نه عزیزم . به خالد هم سلام برسون . به خدا می سپارمت 

وفا دوباره موبایل رو خاموش کرد و توی کیفش انداخت . بلند شد و در اتاق رو از داخل

 قفل کرد و بعد وارد حمام شد . چه قدر اعصابش آروم شده بود . حرف های خاله اش
 مثل قرص آرام بخش تسکینش داده بود . ساعت هشت و نیم بود و نیم ساعت بعد
 خالد می اومد دنبالش . موهاش رو خشک کرد و با گل سر روی سرش بست .
 حوصله آرایش نداشت . در واقع نیازی هم به این کار نداشت . اون قدر زیبا و جذاب
 بود که همه رو مسحور می کرد چشم های درشت و سیاه خوش حالت با ابروهای
 سیاه و کمانی رو به بالا . بینی و لب خوش فرم با صورتی سفید و مرمرین خوش
 ترکیب با گونه های برجسته . هیکل فرم دار و تراشیده با قدی نسبتا بلند ان چنان
 در هم آمیخته بودند که زیبایی اسطوره ای و افسانه ای رو به وجود آورده بودند . از
 بین لباساش کت و دامن مشکی رو انتخاب کرد و پوشید . روسری سیاهی رو هم
 سرش کرد . کفش های سیاه پاشنه سه سانتی ش رو هم از چمدون در آورد و
 پوشید و جلوی اینه رفت . از وقتی که پدر و مادرش فوت کرده بودند بیشتر از همه
 رنگ ها رنگ سیاه رو می پسندید و می پوشید . کت یقه انگلیسی با دامن ماکسی
 بلند هیکلش رو زیباتر کرده بود از داخل لوازم آرایشش قوطی سرخاب رو برداشت و
 یه مقدار به گونه های رنگ پریده و برجسته اش مالید . هم زمان با برداشتن کیف
 دستی اش چند ضربه به در اتاقش خورد . دوباره دلشوره گرفت . رفت پشت در و
 گفت -بله ؟

صدای خالد رو شناخت و در رو باز کرد . خالد با دیدنش دست و پاش رو گم کرد و چند

 قدم جلوتر آمد و نزدیک او ایستاد . نگاه بی تابش روی صورت و بدن او لغزید و با لهجه
 غلیظ عربی گفت -وفا تو با خودت چی کار کردی ؟ آخه انصافه که خدا این همه زیبایی رو یک جا به تو

 داده وفا شرمگین از تعریف خالد سرش رو پایین انداخت و گفت 

-خواهش می کنم خالد تو باعث می شی من بیشتر ازت خجالت بکشم و کنارت

 معذب باشم خالد با نگاه پر معنایی به سر تا پای وفا خندید و دستش رو برای گرفتن دست او
 جلوتر برد و گفت : 

-باشه چشم . دیگه این طوری حرف نمی زنم 

ولی وفا از دادن دستش به دست خالد امتناع کرد و گفت 

-زود باش خالد دارم از گشنگی هلاک می شم 

خالد هم بدون اصرار دستش رو برای بستن در جلو برد و بعد از قفل کردن در

 دوشادوش هم برای رفتن به رستوران هتل از پله های مفروش و مارپیچ پایین رفتند .
 خالد حسابی به خودش رسیده بود بلوز نازک قهوه ای بدون لباس زیر پوشیده بود که
 همه بدنش معلوم بود حتی یکی دو تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود و موهای
 سیاه سینه اش مشخص بود . زنجیر ضخیم طلایی با مدال بزرگی هم توی گردنش
 بود . شلوار سیاه اتو شده با کفش براق سیاه . خیلی مرتب و خوش تیپش کرده
 بود رستوران هتل تقربیا پر بود . فقط یکی دو تا میز خالی مونده بود وفا و خالد از میان

 میزهای که مشتریان حیرت زده و هاج و واج به وفا خیره شده بودند گذشتند و روی
 صندلی های میز گرد دو نفره ای نشستند . دو تا مردی که لباس فرم مخصوصی رو
 که تن همه خدمتکار ها بود پوشیده بودند کنار اون ها آمدند و بدون این که خالد
 چیزی بگه مشغول چیدن میز شدن . مثل این که خالد از قبل سفارش های لازم رو
 کرده بود . کارشون که تمام شد هر دو مقابل خالد تعظیمی کردند و با اشاره دست
 خالد مرخص شدند . خالد که نمی توسن حتی برای یک لحظه هم چشم از وفا
 برداره در حالی که لیوان وفا رو پر از دلستر می کرد با لحن گرمی گفت 
-خوب از این جا خوشت میاد ؟ 

-اره خیلی خوبه 

خالد با چشم اشاره به لباس وفا کرد و گفت : 

-چرا لباس سیاه پوشیدی . لباس سیاه برازنده ی دختر جوان و زیبایی مثل تو

 نیست وفا که با حرف خالد یاد غم هایش افتاده بی حوصله گفت 

-راستش به رنگ های تیره مخصوصا سیاه خیلی علاقه دارم با دید نشون احساس

 آرامش می کنم خالد که از حرف وفا حسابی توی ذوقش خورده بود با لحن معنی داری گفت 

-تو باید با دیدن من احساس آرامش کنی نه رنگ سیاه 

وفا به عمد سریع تر مشغول خوردن غذا شد تا از زیر نگاه های پر تمنای خالد فرار کند

 و خیلی زودتر از خالد دست از خوردن غذا کشید خالد بعد از اتمام غذا برای این که یه کم بیشتر با وفا راحت تر بشه و زودتر به
 مقصودش برسه گفت 

-دوست داری آخر شب با هم بریم دیسکو ؟ 

وفا چنان گزنده به خالد نگاه کرد که خالد یک لحظه از حرفی که زده بود پشیمون شد و سریع گفت 

-البته اگر دلت بخواد 

وفا در حالی که بلند میشد گفت 

-نه اصلا دلم نمیخواد 

خالد با تعجب گفت 

-چرا بلند شدی ؟ کجا می خوای بری ؟ 

وفا روسریش رو روی سرش مرتب کرد و گفت 

-خیلی خسته ام . می خوام برم توی اتاقم استراحت کنم 

خالد هم از پشت میز بلند شد و همراه وفا از رستوران بیرون آمدند . در بین راه دو تا

 پسر جوان ایرانی که انگار مست بودند تلو تلو خوران نزدیک خالد اومدن با لحن پر
 تمسخری گفتند -آقا خالد تنها تنها حال می کنی ؟ چیزی تو دست و بالت واسه ما نداری ؟ 

خالد با لبخندی گفت 

-نه فعلا چیزی ندارم 

وفا با تعجب به حرف ها و حرکات اون ها نگاه می کرد ولی هیچ چیزی متوجه نشد

 به اتاق که رسیدند وفا رو به خالد گفت -فردا برای ساعت چند با خونوادت قرار گذاشتی ؟ 

خالد من من کرد و گفت 

-برای ناهار منتظرمون هستند 

کلید اتاق را از خالد گرفت و در رو باز کرد

 خالد گفت 

-بعد از این که درو از داخل قفل کردی دوباره کلید رو بردار نذار روی در بمونه 

وفا بدون این که علت رو بپرسه گفت 

-باشه شب بخیر . صبح می بینمت 

خالد هم با لبخند پر رمز و رازی گفت 

-شب بخیر . امیدوارم خوب بخوابی 

وفا به محض این که وارد اتاق شد کاری که خالد گفته بود انجام داد و کلید رو بعد از

 برداشتن از روی در گذاشت توی کشوی عسلی کنار تخت . لباس هاشو عوض کرد و
 لباس راحتی پوشید و روی تخت دراز کشید دوباره دلش هوای پدر و مادرش رو کرد
 .وقتی که پدر و مادرش زنده بودند اون قدر با جدیت و پشتکار درس می خواند تا اون
 ها رو با دکتر شدنش به ارزوشون برسونه . ولی حالا چی بعد از گرفتن دیپلم و از
 دست دادن عزیزانش دیگه قید درس خوندن و حتی زندگی کردن رو زده بود از شدت
 اندوه اشک از چشم هاش روان شد . با دلی شکسته و قلبی لبریز از غم و اندوه
 گفت -خدایا من غیر از تو هیچ کسی رو ندارم . خودت کمکم کن و پشت و پناهم باش خالد تلفنی قول فروش وفا رو در قبال دریافت پول هنگفتی به یکی از شیخ های هم

 وطن خودش داد و گوشی رو گذاشت . ساعت مچی طلایی رنگش رو نگاه کرد .
 ساعت یک و نیم شب بود و بهترین زمان برای رسیدن به نیت پلید و شومش . ک
لید یدکی اتاق وفا رو برداشت و به راه افتاد . با این که این چندمین دختری بود که
 توی دامش افتاده بود ولی نمی دونست چرا دلش شور می زد . یه جورایی احسا
س گناه می کرد . خودش هم خوب می دانست که توی دلش به وفا علاقه مند شده
 بود و فقط به خاطر پول خوبی که از فروشش می گرفت مجبور به انجام این کار شده
 بود و گرنه دلش می خواست وفا رو برای همیشه کنار خودش نگه داره امشب اخرین و تنها فرصتی بود که داشت . اگه امشب به خواسته اش نمی رسید

 صبح فردا باید وفا رو تحویل شیخ می داد و اون وقت سر خودش بی کلاه می موند
 آروم کلید رو داخل قفل در انداخت و بازش کرد وفا تازه خوابش برده بود احساس کرد که صدایی از در اتاق میاد سرش رو به طرف در
 برگردوند . اشتباه نمی کرد . واقعاً یکی می خواست درو باز کنه . اون قدر ترسیده

 بود که حتی نمی تونست نفس بکشه . همه بدنش می لرزید . پتو رو دور خودش
 مچاله کرد نمیدونست باید چی کار کنه در باز شد و توی تاریکی قیافه و هیکل خالد
 رو شناخت . یه کمی از ترسش کمتر شد و به خودش مسلط شد خالد که اصلا فکر
 شو نمی کرد که اون موقع شب وفا بیدار باشه در رو از داخل قفل کرد و به طرفش
 رفت که او با سرعت چراغ خواب رو روشن کرد . با صدای لرزانی گفت -خالد تو این جا چی کار می کنی ؟ مگه کلید اتاق رو به من نداده بودی پس چه طور

 در رو باز کردی ؟ خالد که حالا کنار تخت رسیده بود . روی لبه تخت نشست و با صدای نجوای گفت 

-عزیزم . یه کلید یدکی داشتم . با اون در رو باز کردم ترسیدی ؟ 

وفا که از طرز حرف زدن خالد جا خورده بود گفت 

-ولی کار خیلی اشتباهی کردی تو نباید بدون اجازه وارد این جا می شدی ؟ 

خالد قهقهه وحشتناکی زد و گفت 

-واقعاً معذرت می خوام . بعد از این قبل از اومدن ازت اجازه می گیرم البته اگر بعد از

 این وجود داشته باشه و من بتونم دوباره تو رو ببینم
 وفا نزدیک بود از ترس سکته کنه با خشم گفت 

-خالد تو چت شده چرا داری چرت و پرت می گی ؟ زود پاشو از این جا برو بیرون 

خالد بهش نزدیک تر شد و با حالت مستی که داشت گفت 

-برم بیرون ؟ مگه دیوانه ام . من الان نزدیک چهار ماهه که منتظر به همچین لحظه ای

 هستم . حالا که به مقصودم رسیدم ولت کنم ؟ از روی تخت بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و با صدایی که از شدت ترس و خشم

 می لرزید گفت -من چند بار این رو بهت گفتم . تا وقتی که من و تو شرعی و قانونی با هم ازدواج

 نکنیم محاله که بذارم دست بهم بزنی . فهمیدی ؟ خالد از جاش بلند شد و تلو تلو خوران در حالی که دکمه های بلوز ش رو باز می کرد

 به طرفش رفت و با لحن پر تمسخری گفت -لابد هم تو می خوای جلوی من رو بگیری . اره ؟ 

وفا دستش رو به دیوار گرفت تا زمین نیفته گفت 

-تو مثلا مسلمون و شیعه هستی . می دونی که این کارت گناهه ؟ اگر هم برای تو

 فرقی نمی کنه برای من خیلی مهمه . من نمی ذارم تو یه همچنین کار کثیفی رو
 انجام بدی . حالا هم زود از این اتاق برو بیرون . و گرنه اون قدر جیغ می کشم که
 همه رو جمع می کنم این جا . فهمیدی ؟ 
خالد با دست شانه هاشو که آشکارا می لرزید گرفت و اون رو به طرف خودش کشید
 و گفت

 -هر چه قدر که دوست داری داد بزن . این جا کسی به دادت نمی رسه 

با خشم دست های خالد رو که محکم اونو چسبیده بود رو از روی شانه اش برداشت

 و خواست به طرف در بره که خالد گوشه لباس خواب ساتن سفید رنگش رو گرفت و
 محکم به طرف خودش کشید و هم زمان صدای فریاد وفا برای کمک خواستن به هوا
 بلند شد وفا که دیگه مطمئن شده بود که او ولش نمی کنه با تمام قدرت جیغ می کشید و

 کمک می خواست ولی هیچ کس به دادش نمی رسید . خالد مثل حیوان وحشی
 شده بود دست شو گرفت و کشان کشان به طرف تخت برد و او بی پناه و بی یاور
 گریه سر داد و فریاد زد -کثافت وحشی . ولم کن اشغال . عوضی چی از جونم می خوای ؟ خدایا خودت
 کمکم کن . خدا . خالد تو رو قسم به اون کسی که می پرستی ولم کن

 صداشو تا نهایت بالا برد و فریاد زد 

-کسی توی این خراب شده نیست که به داد من برسه ؟ ای نامرد ایی که صدای منو

 می شنوین و کمکم نمی کنین خدا ازتون نگذره که به داد یه دختر تنها و بی کس و
 بی پناه نرسیدین
سعید روی تخت نشسته بود و نمی دونست که باید چیکار کنه . این اولین باری نبود

 که یه همچین صحنه ای رو می د ید و صدای کمک دختر ی رو می شنید ولی دیگه
 نمی تونست تحمل کنه . اون قدر صدا و لحن التماس دختر آتشین و جگر خراش بود
 که نمی توانست بی تفاوت باشه . مخصوصا وقتی که می شنید اون طوری داره
 خالد عوضی رو به همه مقدسات عالم سوگند می ده . دلش ریش می شد . به
 خودش لعنت فرستاد که چرا دوباره به این هتل اومده . ولی دیگه کار از کار گذشته
 بود و اون داشت شاهد بدبختی و بی ابرو شدن یکی دیگه از دخترهای بی پناه و
 فریب خورده می شد . صدای فریاد دختر حتی برای لحظه ای هم قطع نمیشد 
. دیگه بی تفاوت و ساکت موندن و نشستن رو جایز ندونست . یا علی گفت و از
 اتاقش خارج شد . پشت در اتاقی که صدای فریاد های دختر اون جا رو می لرزوند
 ایستاد . بدون تردید و حکم ضرباتی به در زد . صدای فریاد التماس امیز دختر بیشتر و
 بلند تر شد -تو رو خدا . کمکم کنین . منو از دست این حیوون نجات بدین 

خالد بی توجه به شخصی که پشت در بود به تقلایش ادامه داد . سعید این بار با

 مشت به در کوبید و گفت -حرام زاده ی اشغال . بیا این در لعنتی رو باز کن 

خالد که نفس نفس می زد گفت 

-تو دیگه کی هستی ؟ برو گم شو بذار به کارم برسم 

سعید خشمگین تر از قبل فریاد زد 

-آخه بی ناموس کثافت . من اومدم این جا که نذارم تو به کارت برسی حالا میآیی در

 رو باز میکنی یا بشکنمش ؟ خالد که مطمئن بود همه توی هتل با کار اون و کثافت کاری هایش آشنا هستن
 متعجب گفت 

-کی هستی ؟ چی می خوای ؟ 

-من یه دیوانه ام خیلی بدتر از خودت . اگه همین حالا درو باز نکنی هر چی دیدی از

 چشم خودت دیدی فهمیدی ؟ خالد وفا رو مثل یه کاغذ دور خودش مچاله شده بود ول کرد و به طرف در رفت .لای در

 رو باز کرد و همین که خواست حرفی بزنه سعید با لگد در رو کاملتر باز کرد و گفت 
-تو کی می خوای این کثافت کاریات رو تموم کنی ؟ آخه بی غیرت . اشغال .حیوون

 بودن هم اندازه داره . ابروی هر چی مرد رو بردی با این نامردی هات آخه انگل بدبخت
 . زورت فقط به زن ها می رسه ؟ وفا از روی تخت بلند شد و به طرف سعید دوید .سعید با دیدن اون دختر جوان و زیبا

 نفسش بند اومد و از خشم رگ های گردنش متورم شد وفا پشت سعید پناه گرفت و با التماس گفت 

-آقا . تو رو خدا نجاتم بدین . من تنهام . هیچ کس رو این جا ندارم 

سعید با عصبانیت به خالد گفت 

-خالد تو یه حیوانی . این چندمین دختریه که به دام انداختی ها ؟ آخه بی شرف من

 با تو چی کار کنم ؟ خالد که تو اون لحظه مثل شکارچی بود که صید ش رو از دست داده با خشم گفت

 -به تو چه ؟ اون نامزد مه 

سعید با تعجب به وفا نگاه کرد و گفت 

-راست میگه ؟ 

وفا صورتش رو با دست هاش پوشاند و گریه کرد . سعید دوباره گفت 

-ازت پرسیدم راست میگه ؟ واقعاً نامزد شی ؟ 

وفا با گریه گفت 

-قرار بود منو ببره پیش خونوادش ولی نمیدونم چرا از این جا سر در آوردم ؟ 

سعید که کاملا کلافه شده بود به طرف خالد برگشت و با تمسخر گفت

 -پیش خونواده ؟ مگه تو خونواده هم داری ؟ نکنه به این بیچاره هم نگفتی که شغل

 شریفت چیه ها ؟ وفا که پشت سعید سنگر گرفته بود به دلیل قد بلند و شانه های پهن سعید نمی

 تونست قیافه بازنده خالد رو ببینه با حیرت گفت -مگه تاجر نیست ؟

سعید خندید و گفت : 

-تاجر ؟ بله . اونم چه تاجری . این اقا تجارت زن می کنه . یعنی خانم های مثل تو رو

 میاره این جا و به قیمت خیلی خوب می فروشه . به اشغال هایی خیلی کثیف تر از
 خودش . یعنی بذار واضح تر بگم شغل شریف این آقا قاچاق زن هستش 
وفا که با شنیدن حرف های سعید قدرت پاهاش رو از دست داده بود همه توانش رو

 از دست داد و با زانو روی زمین افتاد و چنگی به موهای پریشانش زد و گفت -نه امکان نداره . اون به من گفت تاجره . می گفت که خونواده اش منتظرم هستند .

 ما قراره با هم عروسی کنیم یعنی همه اش دروغه ؟ سعید که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت 

-تو اولین دختری نیستی که گول این پست فطرت رو خوردی . مطمئنا اخریش هم

 نخواهی بود یعنی واقعاً تو امیدوار بودی که با این مرد ازدواج کنی ؟ آخه مگه میشه
 خونواده ای بدون تحقیق و بدون این که شناختی از طرف مقابل داشته باشد
 دخترشون رو بدبخت کنه و بسپارتش به دست مرد بی صفت اجنبی ؟ آخه تو چرا
 قبول کردی ؟ تو که از لحاظ ظاهری چیزی کم نداری . مگه تو کشور خودت نمی
 تونستی ازدواج کنی ؟ سعید اون قدر عصبی بود که دیگه نمی تونست اون جا بمونه خواست از اتاق خارج

 بشه که او نالید -آقا تو رو خدا منو این جا تنها نذارین . اگه شما برین این کثافت به من رحم نمی کنه .
 تو رو خدا منم با خودتون ببرین 

خالد که تا اون لحظه ساکت گوشه ای قایم شده بود غرید 

-کجا می خوای بری . مگه به همین سادگیه من قول تو رو به یه نفر دادم پول شم
 پیش پیش گرفتم

 وفا اون قدر خشمگین شد که به طرف خالد حمله کرد و با ناخن هایش صورتش رو
 چنگ زد و فریاد زد 

-دهنت رو ببند کثافت بی شرف . خفه شو 

خالد می خواست با مشتش به سر وفا بکوبه که سعید دستش رو توی هوا گرفت و

 اون قدر پیچوند که صدای فریادش بلند شد . سعید خالد رو به گوشه ای پرت کرد و
 به حال خودش رها کرد و رو به وفا گفت -اگه وسایلی داری زود جمع و جور کن بریم 

وفا با عجله وسایلش رو توی چمدون گذاشت و کنار سعید ایستاد . با این که خالد

 خودش مرد درست هیکلی بود ولی سعید قد بلندتر و هیکلی تر از اون بود . روبروی
 خالد ایستاد و گفت : -سعی کن دیگه جلوی چشم من نیای . چون اگه یه بار دیگه ببینمت خرخر تو می

 جوم 
خالد که حسابی از گردو خاکی که سعید به راه انداخته بود ترسیده بود حرفی نزد و


 فقط به رفت نشون نگاه کرد . سعید دستش رو برای گرفتن چمدان وفا دراز کرد و
 بعد از گرفتنش به طرف در اشاره کرد و خودش هم پشت سرش به راه افتاد 
وفا وسط راهروی عریض مردد ایستاد و به سعید نگاه کرد سعید جلوتر از اون رفت و

 کنار اتاقی ایستاد و بعد از این که در رو باز کرد شرمگینانه به او با ان لباس خواب
 ساتن سفید رنگ پاره و موهای بلند و سیاهش که در اثر جدال و تقلا خیس و فر
 شده بود نگاه کرد و گفت -بهتره زودتر بیاین داخل . اصلا سرو وضعتون مناسب نیست ممکنه کسی سر بر

سه و درست نیست شما رو این طوری ببینه وفا که تا اون لحظه متوجه نوع پوشش خودش نشده بود و با عجله به داخل اتاق دوید

 . سعید که پسر متین و با ایمانی بود و در خونواده مذهبی و متدینی رشد یافته بود
 چمدان وفا رو داخل اتاق گذاشت و پشتش رو بهش کرد و گفت -من می رم بیرون تا شما لباستون رو عوض کنین 

با این حرف خواست از اتاق خارج بشه که وفا با ترس گفت 

-نه تو رو خدا نرین . ممکنه خالد دوباره بیاد سراغم 

سعید با مهربانی بدون این که صورتش رو بر گردونه گفت 

-نگران نباشین من همین جا پشت در منتظر هستم تا شما خودتون رو مرتب کنین

از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست . به در تکیه داد چه قدر عصبی بود خدا

 رو شکر می کرد که برای نجات اون دختر رفته بود و نگذاشته خالد لااقل در این یک
 مورد به نیت پلید خودش دست پیدا کنه .حتی یک لحظه هم نمی تونست چشم
 های درشت و وحشت زده وفا رو از یاد ببره . وقتی که یاد ترس و التماس وفا می
 افتاد خون در رنگ هاش منجمد می شد و دلش میخواست همون لحظه بره و خالد
 رو با دست هاش خفه بکنه با خشمی که همه وجودش رو گرفته بود برای کنترل
 اعصابش هر دو دستش رو لای موهای سیاه و خوش حالتش فرو برد و اون ها رو به
 عقب زد و نفس عمیقی کشید 
وفا که هنوز هم لرزش دست پاش از بین نرفته بود و سرش گیج می رفت به سختی

 چمدانش رو باز کرد و بلوز و شلوار راحتی صورتی رنگش رو بیرون آورد و پوشید و بعد
 رفت دستشویی و صورتش هم شست . وقتی توی اینه دستشویی به خودش نگاه
 کرد وحشت زده دستش رو به طرف صورتش برد و قسمت های سرخ و کبود شده
 ای از صورت و گردنش رو نگاه کرد . و با بغض گفت -خالد حیوان صفت ببین منو چی کار کرده ؟ 

گردنش رو ماساژ داد و برای یک لحظه از شدت درد صورت و تیر کشیدن قلبش به

 سختی گریه کرد . چه قدر بی پناه بود -حالا باید چی کار کنم ؟ چه طوری به خونواده ام می گفتم که همسری رو که

 انتخاب کردم قاچاقچی زن هستش . و منو فقط برای سو استفاده و فروش می
 خواسته ؟ چه قدر پدر بزرگ و عمو جهان گیر بهم گفتند که قید این ازدواج رو بزنم
 ولی من همش فکر می کردم که مخالفت اونا به خاطر علاقه کوروش به من هستش
 .ولی حالا با چه رویی می خواستم بهشون بگم که انتخاب م صد در صد اشتباه بوده ؟ چشم های زیبا و درشتش از بس که گریه کرده بود مثل دو تا کاسه خون شده بود

 مشتی آب سرد به صورتش پاشید و سوزش صورت و گردنش باعث شد صدای ناله
 اش به هوا بلند بشه . اون قدر جسم و روحش آزرده شده بود که دیگه نمی تونست
 به خودش مسلط باشه . برای همی صدای بلند گریه اش . آروم آروم به هق هق
 تبدیل شد . دقایقی گذشت و کمی از زخم روحش التیام پیدا کرد بعد از دستشویی
 خارج شد با عجله بدون این که موهایش رو ببنده روسری سیاهش رو سرش کرد و
 به طرف در رفت و بازش کرد سعید که در افکارش بود با شنیدن صدای باز شدن در به طرف در برگشت 

و وفا رو دید که با خجالت سرش رو پایین انداخته . وفا در حالی که با اون افتضاحی

 که به بار آمده بود و صورتش زخمی شده و از نگاه کردن به صورت سعید شرم می
 کرد و با خجالت گفت -خیلی ببخشید زیاد منتظر مو ندین 

سعید که از نگاه کردن به چهره زیبا و معصوم او ترس و شرم داشت با لحن مهربان

 گفت -نه نه اصلا . خوب حالا می تونم بیام تو ؟ 

بی هیچ حرفی زودتر از سعید به داخل رفت و گوشه تخت نشست و زانوهایش رو

 بغل کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهایش . هنوز هم نمی تونست اون اتفاقاتی رو
 که رخ داده بود رو باور کنه
 سعید بعد از وارد شدن به اتاق در رو پشت سرش بست به ساعتش نگاه کرد نزدیک

 چهار و نیم صبح بود وقت نماز بود . برای گرفتن وضو به دستشویی رفت و وقتی
 دوباره به اتاقش برگشت وفا رو در همان حالتی که قبلا بود یافت . نمی خواست
 خلوتش رو بهم بزنه . برای همین بی صدا حوله رو از کنار تخت برداشت . قطرات ابی
 رو که از صورت و ریش خوش رنگ و مرتبش می چکید رو پاک کرد . سجاده اش رو
 پهن کرد و مشغول خواندن نماز شد وفا سرش رو بلند کرد . سعید پشت به او مشغول راز و نیاز با خدا بود . آرامش

 عجیبی در اتاق موج می زد . هم چنان به سعید نگاه می کرد . چه قدر این مرد
 جوانی که حتی اسمش رو هم نمی دونست مدیون بود اگه به داداش نمی رسید و
 مثل سایر ساکنین هتل بی تفاوت می شد چه به روزش می آمد ؟ اگه خالد به
 هدفش می رسید ؟ مطمئنا خودکشی می کرد و خودش رو خلاص می کرد این مرد واقعاً فرشته نجاتش بود که خدا براش فرستاده بود تقریبا نیم ساعتی گذشت تا نماز و راز و نیاز سعید تمام شد می خواست ببینه وفا

 خوابیده یا هنوز بیداره . برای همین صورتش رو برگردوند و نگاهش با چشم های
 غمگین و گریان او که نگاهش می کرد گره خورد . به سرعت صورتش رو برگردوند . در
 حالی که سجاده اش رو تا می کرد گفت -شما هنوز بیدارین ؟ بهتره یه کم استراحت کنین . شب سختی رو گذروندین و نیاز

 به آرامش دارین با صدای آروم گفت 

-الان نزدیک سه ساله که من دارم سختی و عذاب می کشم .فقط همین امشب

 نبوده که این هم گوشه ای از مصیبت هایی بود که به سرم آمده سعید که احساس می کرد نیاز به هم صحبت داره همون جا روی زمین نشست و به

 طرفش برگشت و با لحن مهربان گفت 
-اگه دوست دارین یه کم حرف بزنین تا سبک بشین . من معمولا سنگ صبور خوبی

 هستم . البته اگر دلتون می خواد دقیق تر به چهره سعید نگاه کرد . صورت مردانه . خوش فرم با چشم های سیاه و

 نافذ و انبوه ریش مرتبی که هم رنگ موهای خوش حالت سرش بود . هیکل چهار
 شانه و قد بلند . بلوز نخی سفید استین کوتاه و یقه گرد با شلوار سیاه بادگیر
 راحتی . با پشت دست اشک هایش رو پاک کرد و گفت -نمی دونم چه طور باید ازتون تشکر کنم . اگه به دادم نمی رسیدین اگه نجاتم نمی

 دادین . معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم بود دوباره حوادث ناگوار چند ساعت قبل مقابل چشمانش به رژه در اومدن و باعث گریه

 اش شد سعید متاثر شد و گفت 

-خوب شکر خدا حالا که اتفاقی نیفتاده و صحیح و سالم این جا هستین دیگه بیشتر

 از این خودتون عذاب ندین سعید برای پرسیدن سوالی که همه ذهنش رو مشغول کره بود مردد مانده بود ولی

 عاقبت دل به دریا زد و گفت -می تونم ازتون یه سوال بپرسم ؟ البته باید قول بدین که ناراحت نشین 

وفا سرش رو بلند کرد و بعد با دستمال کاغذی اشک چشمش و بینی خوش ترکیب و

 قرمز ش رو پاک کرد و به او نگاه کرد و گفت -بپرسین ناراحت نمی شم 

-یعنی شما واقعاً می خواستید با خالد ازدواج بکنین ؟ آخه رو چه حسابی ؟ چه

 طوری شد که بهش علاقه مند شدین ؟ 
سرش رو با افسوس تکان داد و گفت 

-بله . من واقعاً قرار بود با خالد ازدواج کنم . یعنی چه طوری بگم . این تنها راهی بود
 که می توانستم از کشور خودم خارج بشم . هیچ حساب و کتابی هم در کار نبود .

 من هم اصلا بهش علاقه مند نبودم . بالاخره باید با یکی ازدواج می کردم پس چه
 کسی بهتر از خالد که بزرگترین خواسته ام که دور شدن از خونواده م بود رو برام
 برآورده می کرد فقط همینسعید با تعجب گفت

 -شما اگه با پدر و مادرتون مشکل داشتین چرا خودتون رو بدبخت کردین ؟ خوب مث

ل یه ادم عاقل می نشستین و باهاشون حرف می زدین و مشکلتون رو باهاشون در
 میون می ذاشتین . فکر نمی کنین این کار خیلی عاقلانه تر از اون کاری بود که
 شما انجام دادین ؟ با شنیدن نام پدر و مادرش داغ دلش تازه شد و با حسرت گفت 

-کاش پدر و مادرم زنده بودن و باهاشون مشکل داشتم ولی درد من همینه که پدر و

 مادرم سه سال پیش از دست دادم و هیچ انگیزه و دلخوشی برای موندن توی
 کشورم ندارم سعید با تاسف گفت -واقعاً براتون متاسفم . خدا پدرو مادرتون رو بیامرزه . پس میشه بگین با کی مشکل

 داشتین که به خاطرش تصمیم گرفتین خودتونو بدبخت کنین و از کشورتون فرار کنین
 ؟ -معذرت می خوام ولی قبل از این که به سوالتون جواب بدم میشه اسمتون رو بدونم

 ؟ با لبخندی زیبایی جواب داد 

-بله حتما من سعید هستم . سعید کامروز . بعد به او اشاره کرد و شما ؟ 

-من هم وفا هستم وفا شایسته اون قدر غم و غصه روی دلش سنگینی می کرد . که دلش می خواست با یکی درد و

 دل کنه تا کمی از سنگینی غمش کمتر بشه . سعید با متانت و صبوری منتظر جواب او بود که بالاخره این طوری شروع کرد 

-ببینید آقا سعید شاید اگه شما دلیل ناراحتی من از پدر بزرگ و مادر بزرگ و در واقع

 خونواده پدریم رو بدونید به من و رفتارم حق ندین و تصوراتم رو منفی و به دور از
 واقعیت تلقی کنین ولی این دلیل هر چی که باشه ذهنیت من رو نسبت به خونواده
 پدریم خراب کرده و به هیچ وجه دلم راضی نمیشه که گناهشون رو نادیده بگیرم .
 قضیه به خیلی سال ها پیش بر می گرده . یعنی زمانی که پدر و مادر من به همدیگر
 علاقه مند شدند و پدرم برخلاف میل پدر و مادرش با مادر من ازدواج کرد مادربزرگ من
 برای پسر بزرگش که خیلی هم بهش افتخار می کرد نقشه های زیادی کشیده بود
 و براش آرزو داشت . پدر من جوان خوش رفتار و خوش قیافه و مهندس خوش تیپ
 بود که همه دخترهای فامیل آرزوی ازدواج باهاش رو داشتند . ولی خیلی اتفاقی
 پدرم با مادرم آشنا می شه و به دلیل زیبایی فوق العاده و متانت مادرم یک دل نه صد
 دل عاشقش می شه . وقتی که پدرم با مادربزرگم ماجرا رو در میون میذاره از رفتار و
 عکس العمل منفی مادرش تعجب می کنه . و قسم می خوره که اگه جلوی ازدواج
 اون با دختر مورد علاقه اش رو بگیرن بدون اطلاع اونا ازدواج می کنه و دیگه هم
 باهاشون حرف نمیزنه . در واقع با خونواده قطع رابطه می کنه . مادر بزرگ و پدر بزرگ
 من هم که توی دنیا فقط دو تا پسر داشتن بدون میل و رضایت قلبی و با ناراحتی و
 اجبار با خواسته پدرم و موافقت می کنن . درست بعد از اولین روز ازدواج پدر و مادرم
 رفتارهای بد پدر بزرگ و مادر بزرگم و حتی تحقیر ها و توهین هاشون با مادرم شروع
 میشه و هر روز به بهانه ای دل نازک مادر منو می شکنن حتی تولد من و طعم نوه
 دار شدن هم قلب سنگشون رو نرم نمی کنه و با مادرم مهربان نمی شن . من
 خودم شاهد رفتار بد پدر بزرگ و مادربزرگم با مادرم بودم . حتی وقتی که توی جمع
 های فامیل با تبعیضی که بین زن عمو و مادرم می ذاشتن و مثل پروانه دور زن عمو
 زیبا می گشتن .اونا کوچکترین توجه و احترامی به مادرم نمی کردن و من با چشم
 های خودم خرد شدن مادرم رو می دیدم . ولی مادرم اون قدر خانم بود که دلش
 نمی خواست با گفتن این حرفا و نوع رفتارا پدرم رو نسبت به پدر و مادرش سرد کنه
 . و همیشه در مقابل ظلم ها و بدی هاشون سکوت می کردادامه دارد........................




مطالب مشابه :


♥ تمنای دل ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 27 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 27 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 4 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 4 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




♥ تمنای دل 3 ♥

دنیای رمان - ♥ تمنای دل 3 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




دانلود رمان تمنای دل

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf




رمان تمنای وصال - 9

- رمان تمنای وصال - 9 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :